بیمار.


 
بر اساس یک حکایت قدیمی
مردی بعد از انتظار طولانی با گام‌هایِ آهسته داخل اتاق یک متخصص مغز و اعصابِ بسیار معروف می‌شود و می‌گوید: آقای دکتر ــ
شما باید به من کمک کنید، روح من ناآرام است. هر روز احساس می‌کنم که چطور به اصطلاح آب زیرزمینی در من نشست می‌کند. در واقع دلیل خاصی برای بیزار بودن از زندگی ندارم، با این حال تمام گل‌های زندگی مرتب برای بینی‌ام بوی بدتری می‌دهند. من نمی‌توانم بخاطر انزجار و شرمندگی بدون پوزخند به مردم نگاه کنم. آنها این پوزخندم را بد می‌فهمند و حتی با لبخندِ چاپلوسانه‌ای به آن پاسخ می‌دهند. متأسفانه وقتی آنها من را بامزه می‌پندارند به این ترتیب فقط زشت‌تر به نظر می‌آیند.
صبح‌ها نمی‌فهمم به چه خاطر باید اصلاً بیدار شوم. اما بیش از حد از افکارم می‌ترسم که بتوانم در رختخواب بمانم. وقتی عاقبت بلند می‌شومْ با هر قدم فکر می‌کنم: به کجا؟
واقعاً برایم دردناک است که دلسردی‌هایِ خصوصی‌ام بیش از اندازه خود را به جلو هل می‌دهند. چطور می‌توانم مطالبه کنم که تمامِ جهانِ شتابان باید در برابر دلسردیِ عمومی از حرکت بایستد؟ اما این دقیقاً همان چیزیست که من آرزو می‌کنم. و من یک دردِ دائمی را جائی در درونم یا بیرون از من یا در بالای سرم احساس می‌کنم ــ شما آن را تعیین کنید. من صدای وزوز اعصابم را که مانند سیم‌های ویولون بر روی سوراخِ صدادارِ بیهودگی محکم وصل شده استْ می‌شنوم.
او ساکت می‌شود. دکتر پس از معاینهْ به صورت دراز و سفید اما پُر شیارش نگاه می‌کند. به نظر می‌رسید که سر همیشه کمی تکان می‌خورد؛ اینطور دیده می‌گشت که انگار یک تخم‌مرغ بزرگ با پوست شکسته بر روی شانه‌ها به این سو و آن سو می‌غلطد.
دکتر می‌گوید: آقای عزیز، اسم شما چی بود، آیا من شما را قبلاً اینجا ندیده بودم؟ ــ من مایلم استثنائاً خودم شما را درمان نکنم. گرچه می‌توانم در مدرنترین لباس غواصیِ علمِ خود از میان کشتی شکسته تاریک و صدمه دیدۀ عمیق‌ترین روح شما شنا کنم، اما من به شما توصیۀ دیگری می‌کنم:
همین امشب به واریتۀ گَرگونتوا بروید. حالا در آنجا کمدین بزرگ آقای ریری برنامه اجرا می‌کند. هنگامیکه من او را دیدم به نظرم رسید که جدیتِ خونینِ حرفۀ من ناکافیست. زیرا من با خودم فکر کردم که این مرد هم می‌تواند درمان کند! من یک بار تصمیم گرفتم بیماران را به تماشای نمایش او بفرستم.
مورد شما مناسب است، بله اینطور به نظرم می‌رسد که فقط با این روش می‌شود مشکل شما را درمان کرد. بروید پیش آقای ریری. البته شما ابتدا مدتی در مقابل خندیدن مقاومت خواهید کرد، اما عضلاتِ خندۀ شما در پایان از شما پیشی می‌گیرند و به این ترتیب بیماری شما می‌گریزد. صنف ما با من مخالفت خواهد کرد اما من به شما می‌گویم: وقتی ابتدا طلسم بشکند، وقتی شما برنامۀ کمدینِ درخشان را ببینید و بطور مرتب در برنامه‌های روزانه او که پُر از ایده‌های گوناگون است حضور یابید، سپس بزودی مانند هر فرد سالمی در میان افراد سالمْ شاد خواهید بود!
مرد بلند می‌شود و کلاهش را برمی‌دارد. در کنار در سرش را به سوی دکتر می‌چرخاند و می‌گوید: آقای دکتر ــ
من از شما متشکرم، صورت‌حساب را برایم بفرستید. حالا می‌دانم که از دست رفته‌ام. من کمدین ریری هستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر