صدقهگیرانِ سمجی خیابانهای منظم ما را با تعدادِ فراوانشان
پُرجمعیت ساختهاند، ــ همانطور که ما فقط قبلاً از شرقِ افسانهای میشنیدیم ــ، در
میان گداهای شهر بزرگ یک نفر بود که هرگز جرأت نمیکرد برای گدایی به خیابانهای اصلی شهر برود.
او هنوز پیر نشده بود و بجز کار هیچ کمبودی نداشت، اما به
همین دلیل فاقد همهچیز بود. اندامِ از گرسنگی ضعیف شدهاش به سختی برای یک گداییِ شایسته
قابل استفاده بود. زیرا در حیاط خانهها آواز خواندن، زنگ تمام طبقات را به صدا انداختن،
یا روز و شب برای فروش کبریت و بندِ کفش به همه هجوم بردنْ مانند کارهای سخت طاقتفرساست.
اما مانع بزرگتر از اندام ضعیفش فروتنی او بود. او از بسیاری الگوهایِ
جسور در میان همصنفیهایش شنیده بود که آنها با کلمات وحشتناک، با اختراع دروغهای
بزرگ یا با کودکان لاغرِ رنگپریده مردم را تحت فشار قرار میدهند و حتی میشود یکی از
همکارانِ بدون دست و بدون پا را در شلوغترین گوشه شهر با تابلوئی آویزان بر گردن با
محتوایِ "من حاضرم هر کاری انجام دهم!" مشاهده کرد.
اما هوبرتِ گدا در یک خیابان آرام در غرب شهر میایستاد و
یک دستش را هم واقعاً دراز میکرد، اما در این حال نیمی از بدنش را به سمت خانه میچرخاند.
بنابراین اینطور دیده میگشت که انگار او واقعاً فقط منتظر یک دوست است. با چنین رفتار
مشکوکی مردمی که قصد کمک داشتند و او واقعاً منتظر آنها آنجا ایستاده بود از کنارش میگذشتند. رهگذران
اصلاً جرأت نمیکردند به یک چنین انسان دودِلی چیزی بدهند. بعلاوه مردم در این روزها
اگر بتوانند هر از گاهی حداقل یک گدا در میان این همه گدا را با وجدانی آرام نادیده
انگارند خوشحال میشوند. این یک نفر اتفاقاً همیشه هوبرت بود، زیرا او خودش این عمل
را برای مردم آسان میکرد. گاهی کلاهش را از سر برمیداشت و کمی بالا میبرد، اما او
طوری پنهانی این کار را انجام میداد که انگار به کسی سلام میدهد. و در این حال یک
کلمۀ التماسآمیز زمزمه میکرد، سپس آدم نمیتوانست بداند که آیا او بخاطر حواسپرتیاش
یک ترانه زیر لب زمزمه میکند یا جریان چیز دیگریست.
از آنجا که او هرروز با چنین روشی فقط چند سکۀ ناچیز به خانه
میآورد، بنابراین صورت زن رنجورش مانند سکۀ یک فنیگی مرتب کوچکتر و تیرهتر میگشت. زن شروع
به دشنام دادن میکند، کاری که در جوانی هرگز انجام نداده بود. زن با سوءظن میگوید:
تو احتمالاً از روی قصد خانههای زیبا و آرام را جستجو میکنی تا خودت را از همان
ابتدا مجبور سازی مثل آنجا رفتار زیبا و آرام داشته باشی؛ شاید وقتی آنجا میایستی
رویا میبینی، و آن هم فقط این رویا را که بعنوان یک مرد بزرگوار واقعاً مناسب آن خانهها هستی.
متأسفانه این اظهارات باید هوبرتِ گدا را رنجانده باشد. او
بیصدا از زیرزمینِ خفه خارج میشود. اما به یاد میآورد که او روزی مانندِ در تعقیبِ
یک رویا بدنبال یک کودکِ خوب از پلههایی بالا رفته که فقط برای اربابها ساخته شده
بود. حالا با عجله از پلههای در حال فروریختن زیرزمین بالا میرود و سپس به سمت خیابان
اصلی میپیچد.
او در شلوغترین گوشه میایستد. انبوه جمعیت از کنارش میگذشتند.
ساکنین خیابانهای زیبا شاید او را یکی مانند خود میپنداشتند، اینجا اما مردم
او را حتی یک گدا هم بحساب نمیآوردند.
اما او یکی از همصنفان خود را در حال کار میبیند، و با
دهان باز، تقریباً لبخندزنان او را تماشا میکند. او مرد بلند قدی بود با چشمهای نافذِ
متواضع و یک صدای وحشی. او جلوی رهگذران را میگرفت و فریاد میزد: "فقط پنج فنیگ،
من دارم از گرسنگی میمیرم!" سپس همچنان جلو آنها میایستاد و بسیاری به او پول
میدادند.
هوبرت مدتی طولانی، با دستهای خالی، با نگاههای حیرتزده
و چسبیده به دیوار استقامت بخرج میدهد. ناگهان بسوی گدای بلند قدمیرود، در برابرش میایستد
و به او میگوید: "فقط پنج فنیگ، من دارم از گرسنگی میمیرم!"
گدای بلند قد برای یک ثانیه از کار دست میکشد. گدایی کردن
از او برایش تازگی داشت. سپس با انگشت به پیشانی اشاره میکند و او را به کنار هل میدهد.
زن در این شب بیهوده انتظار فنیگهای خود را میکشید. هوبرت
ابتدا روز بعد دوباره میآید و سکههای کمتری به خانه میآورد. زیرا او فقط توسط یک
رفتار مؤدبانهتر در گدایی توانسته بود از شوکِ شوخیای که کرده بود بهبود یابد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر