گناه.



جُرج در هفدهمین سالگرد تولد خود متفکرانه از میان خیابان‌های شهر کوچکش بسوی رودخانۀ پُر آبِ پائیزی می‌رفت. چشم‌های تیره‌اش مانند یک سنجاب از میان میله‌های نامرتبِ پُلِ چوبیِ قدیمی بیتابانه جرقه می‌زدند. او دوست داشت قبل از پایان روز تولدش یک ماجراجوئی تجربه کند.
در این هنگام می‌بیند که یکی از شاه‌تیرهای پُلْ در گرگ و میش غروب خود را حرکت می‌دهد، ــ اما آن یک مرد بود که آهسته خود را به انتهای پل نزدیک می‌کرد.
او به سمت پل می‌دود و در آخرین لحظه مرد را می‌گیرد. مرد با عصبانیت از خود دفاع می‌کرد و نیمی از بدنش بر روی آب معلق بود. کتِ مرد تهدید به پاره شدن می‌کرد. پسر عاقبت با یک حرکت ماهرانۀ جوجوتسو فرد انتحارکننده را بر روی پل برمی‌گرداند.
در این وقت مرد مانند یک حیوان می‌غرد. جُرج او را نوازش می‌کند و از کردۀ خود بسیار خرسند بود. او با تلاش زیاد مرد را از پل پائین می‌آورد و با زحمت فراوان او را به نزدیک‌ترین اداره پلیس می‌برد.
جُرج مرد را بر روی نیمکت می‌نشاند و توضیح می‌دهد که او را نجات داده است و می‌پرسد که آیا ممکن است آقای کمیسر مشخص کنند این مرد چه کسیست. شاید آقای کمیسر بتوانند کار بیشتری از فرشتۀ نگهبان او برایش انجام دهند.
مأمورین که متوجه برخی از حرکات عجیب مرد شده بودند با تاباندن نور به صورتش پی می‌برند که او نابیناست.
آنها به پسر جوان نگاه می‌کنند و شانه‌هایشان را بالا می‌اندازند. پسر مدتی آنجا می‌ایستد، اما در خانه منتظرش بودند. او سر میز غذا نتوانست چیزی بخورد، نتوانست با پدر و مادرش صحبت کند و در شب نتوانست بخوابد.
او احساس می‌کرد که انگار بر روی شانه‌هایش ناگهان یک بار بسیار سنگین گذاشته شده است. او روز گذشته هنوز آزاد و بی‌تشویش بود، و امروز افکارش مانند انبوهی مورچه که یک شاخۀ بزرگ در میانشان افتاده باشدْ بطور وحشتناکی در ذهن می‌دویدند. او در بی‌حسیِ تب‌آلودی دراز کشیده بود و برای اولین بار احساس می‌کرد که انگار تنها نیست ــ اما نمی‌توانست به خود توضیح دهد که چه کسی پیش او بوده و چه کاری انجام داده است. اگر نجات دادن مرد نابینا کار بدی بودْ بنابراین می‌خواست آن را دوباره جبران کند. او پس از اندکی فکر کردن بلند می‌شود.
وقتی او داخل اتاق نیمه‌روشن نگهبانی می‌شودْ مرد نابینا را بر روی نیمکت درازکشیده می‌بیند. پسر جوان با سر به کارمند اشاره می‌کند: اینجا برای او جای خوبی نیست! و با گرفتن زیر بغل مرد برای بلند شدنْ او را بی سر و صدا بیرون می‌برد. او در بین خانه‌هایی که مانند مردگان خاموش بودند می‌شنود که مرد نابینا زمزمه می‌کند: من می‌دانستم که تو می‌آیی، تو دیگر نمی‌توانی به خانه بروی، تو دیگر نمی‌توانی به مدرسه بروی، تو باید حالا برای همیشه در کنار من راه بروی ... پسر تب‌آلود پاسخ می‌دهد: بله، بله. مرد نابینا ادامه می‌دهد: تو حالا راهنمای منِ نابینا شده‌ای، تو سگ راهنمای من هستی ... پسر جوان می‌گوید: من آن را می‌دانم. مرد فریاد می‌زند: تو من را به کجا می‌بری؟ بله، تو باید در تمام عمرم راهنمای من باشی، من در تمام مدت باقیماندۀ عمر نابینا هستم ... جُرج پاسخ می‌دهد: اما من هنوز خیلی جوانم.
حالا صدای شُرشُر آب نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و جُرج می‌گوید: گوش کن، رودخانه هنوز آنجاست و تو دوباره در کنار رودخانه‌ای، و پس از لحظه‌ای ادامه می‌دهد: حالا ما دوباره کنار پُل هستیم ــ
او مرد را رها می‌کند. مرد ناله‌ای می‌کند و آرام از پله‌ها بالا می‌رود. این بار در انتهای پُل سر را به سمت جُرج می‌چرخاند تا بشنود که آیا او را فرامی‌خواند. اما این بار هیچ چیزی تکان نمی‌خورد. در این لحظه او خود را در رودخانه پرتاب می‌کند.
جُرج دزدکی از میان خیابان که مانند مرده ساکت بود به خانه می‌رود. نیمه‌شب و همچنین روز تولدش به پایان رسیده بود. وقتی او لرزان در رختخواب دراز کشیده بود احساس می‌کرد که انگار زنجیری که دست‌هایش را بسته بود باز شده است و حالا جرنگ‌جرنگ‌کنان به دور قلبش می‌پیچد، و او تا صبح می‌گرید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر