قاضی ژانکو.


<قاضی ژانکو> از کارل امیل فرانسوز را در آبان ۱۳۹۲ترجمه کرده بودم.

دو ناجی
اگر کسی زمانی در بارنوف بوده باشد حتماً با بانوی سالخورده هانا مادر رهبر جامعه یهودی آشنا شده و بخاطر نازکدل و خوش قلب بودنش صادقانه خوشحال گشته است، و به کسیکه آنجا نبوده باشد دشوار میتوان تصوری از مهربانی و ذکاوتِ این زن سالخورده داد. نه فقط نوههایش بلکه همه مردم شهرِ کوچک او را <بابِلِه> (مادربزرگ) مینامیدند، و به دلایل معتبر، زیرا که او بدون خستگی در تمام طول زندگیِ طولانی و پُر برکتش با گفتار و کردارش به همه یاری میرساند، و همچنین کسانیکه نه به پول او و نه به مشاورهاش محتاج بودند نیز با کمال میل به دیدارش میآمدند تا ساعت فراغتشان را با یک داستان زیبا پُر سازند. او بعنوان قصهگو به همان اندازۀ یاور بودنش برای مردم با ارزش و دوستداشتنی بود، و کسی که در یک بعد از ظهر تابستانِ روز شَبات نزدیک ساعت سه از کنار کنیسه قدیمی یودنبورگ عبور میکرد میتوانست با چشمان خودش ببیند که چه تعداد مردم با کمال میل به او گوش میدادند و همزمان با گوشهای خودش بشنود که چه زیاد این زن لایق این کار بود. زنِ سالخورده آنجا بر روی پلهِ سکویِ کوچکی در سایه مینشست و دورش تقریباً پنجاه زن و مرد میایستادند و ساکت گوش میدادند تا کلمهای از این دهان را از دست ندهند. آنچه او تعریف میکرد داستانهائی از زندگی در جامعه بودند که آنها را شنیده یا خودش دیده بود؛ آنطور که او تعریف میکرد به زحمت قابل بیان است. اگر من با این حال این کار را به عهده میگیرم تا یکی از این داستانها را برای شما بازگو کنم به این دلیل است که من یک دلگرمی برای این جسارت دارم: این همان داستانیست که او اکثراً آن را تعریف میکرد و من خودم آن را بارها گوش کردهام تا بتوانم آن را تا جائیکه با واژههای آلمانی غیرعامیانه امکانپذیر است همانطور که آن را شنیدهام وفادارانه دوباره بازگو کنم.
خانم هانا چنین آغاز میکند: "چه کسی بزرگ است و چه کسی کوچک؟ چه کسی قدرتمند است و چه کسی ضعیف؟ چشمهای فقیر نزدیک‌بین انسانها این را به ندرت میتواند تشخیص دهند! برای ما فردِ ثروتمند و قدرتمند فردیست قوی و بزرگ و افرد فقیر و نحیف ضعیف و کوچکند. اما در حقیقت طور دیگر است، ثروت و قدرت بازوِ تعیین کننده نیستند، بلکه اراده قوی و قلب خوب تصمیم گیرندهاند. و گاهی اوقات، شما مردم، گاهی اوقات خدا به ما اجازه میدهد که این را به وضوح تشخیص دهیم و ما اهالی بارنوف میتوانیم کمی از آن را تعریف کنیم! دو بار جامعه ما دچار نیاز و بدبختی گشت و در مضیقه و خطر مرگ قرار گرفت و دو بار ناجیانی از میان ما به سختی موفق گشتند خطر را دفع کنند و فریادِ غم و اندوه را به نمازِ شکرگزاری مبدل سازند. و این ناجیان چه کسانی بودند؟ آیا آنها قدرتمندترین و ثروتمندترین از میان ما بودند؟! گوش کنید، آنچه که من تعریف میکنم دقیقاً اتفاق افتاده است.
وقتی شما به طرف بازار بروید میتوانید درست در مقابل صومعه دومینیکانر یک بلوکِ ضخیم و بزرگ چوبیِ از زمین بیرون زده را ببینید که پوسیده و پوک است و اگر این بلوکِ چوبی یک یادآوری از زمانی وحشتناک و پُر از رنج نبود مردم آن را مدتها پیش از آنجا برمی‎‎داشتند. شما از این زمانِ دور هیچ چیز نمیدانید ــ بخاطر داشتن چنین سعادتی خوشحال باشید، من نمیخواهم این شادی را از شما بگیرم؛ آنچه من میخواهم تعریف کنم یک عمل زیبا از آن زمانِ زشت است. ممکن است شما از این عمل خوشحال شوید، زیرا که آن یک عمل قهرمانانه بود، چنان روشن، چنان پُر افتخار، چنان بزرگ که هرگز مانندش بر روی زمین انجام نگرفته است. یک زنِ ساده یهودی این کار را به انجام رساند؛  ظلم زمانه قلب نرمش را فولادین ساخت و او را به یک قهرمان مبدل ساخت. او لِآ نام داشت و همسر ساموئلِ ثروتمند و پرهیزکار بود ــ نام خانوادگی ابتدا دیرتر، هنگامیکه حکومت سلطنتی به سرزمین آمد و نام خانوادگی آلمانی را برایمان تعیین کرد او را بیرمَن نامیدند. زیرا در آن زمان، ما در جائیکه این داستان اتفاق افتاد هنوز چنین نامهائی نداشتیم. این مربوط به صد سال پبش میگردد و ما تحتِ لوای عقابِ لهستانی زندگی میکردیم.
اوه، این عقابِ یک سر و سفید رنگْ پرنده شکاریِ غضبناکی بود! زمانیکه پرهایش هنوز صدمه ندیده و چشمانش شفاف و پنجههایش محکم و تیز بودند حیوانِ نجیب و مغروری بود که تیز در اطراف خود ضربه میزد و بزرگوارانه از آنچه که در زیر بالهایش پناه میگرفت محافظت میکرد. ما هم آنجا سه قرنِ تمام در روشنائی و آزادی زندگی میکردیم. اما هنگامیکه پیر و ضعیف گشت و پرندگان شکاری در اطراف او پرهایش را یکی پس از دیگری کندند در این وقت او ضعیفالنفس، خائن و فاسد گشت، و چون جرأت نمیکرد از منقارش در مقابل ظالم استفاده کندْ بنابراین آن را بر علیه یهودیهای بی‌دفاع به کار میبرد. قدرت پادشاهان و منشور آزادیای که آنها به ما داده بودند مایه تمسخر کودکان میگردد. اشرافْ مالکانِ ما میشوند و ما را مورد آزار قرار میدهند و هرطور که مایل بودند با اموال و جانمان عمل میکردند. آه، که چه ظلم و ستم غیرقابل بیانی بود!
شهر کوچک ما در آن زمان به خاندان اشرافی بورتینسکی که بعداً جوزف پادشاهِ خوب عنوان گراف را به آنها اعطاء کرد تعلق داشت. در آن سالها جوزف بورتینسکیِ جوان تازه مالکیت را در اختیار گرفته بود، یک انسان ساکت، پرهیزکار و فروتن؛ او در یک صومعه پرورش یافته بود. شیوه او مانند دیگر مردانِ جوان نبود، او از شراب و قمار و زن متنفر بود، خود بر اقتصاد نظارت میکرد و در روز چهار ساعت نماز میخواند. در برابر زیردستانش عادل و پُر محبت بود. البته ما آن را خیلی کم احساس میکردیم، رفتارش با ما سخت و بی‌رحمانه بود. و حتی وقتی قلبش قصد به رحم آمدن میکردْ بنابراین معلمش که حالا کشیش قصرش شده بود و نفوذ بسیار زیادی بر او داشت میدانست که چطور از این کار جلوگیری کند. ما در شهر کوچک از نام او اطلاعی نداشتیم، همه عادت داشتند همیشه او را <لردِ سیاه> بنامند.
ما یهودیها آن زمان خود را با وحشت زیاد خم نگاه میداشتیم، و حتی شرورهای میان ما هم سعی میکردند خطائی نکنند. گراف به ساموئل گفته بود: «شما خدای مرا به صلیب کشیدید» و با غضب به آن افزوده بود: «وای بر شما اگر مجرمی در بین شما کشف کنم، بعد دستور میدهم همانطور که روزی خدای شما با سُدوم و گمورا انجام دادْ لانههایتان را بسورانند» ــ حالا میتوانید تصور کنید که ما چه احساسی داشتیم.
به این ترتیب بهار سال 1773 فرا میرسد. جشن عید پاک نزدیک بود و شایعه افتاده بود که ملکۀ وین قصد دارد تمام مناطق لهستان را تسخیر کرده و مأمورین خود را بر آنها حاکم سازد. اما موقتاً هیچ‌چیز از آن دیده نمیگشت.
در همین خانۀ قدیمی که هنوز هم در کنار بازار قرار دارد، در <خانه زرد> در آن زمان ساموئل و همسرش لِآ زندگی میکردند. هر دو آنها بسیار مورد احترام جامعه بودند، مرد بخاطر ثروت و هوش و پرهیزکار بودن و همسر جوان و زیبای او بخاطر نجابت و نیکوکار بودنش. آنها از قضا در زمان عید پاک دارای اندوه فراوانی بودند: تنها کودک آنها، یک پسر یکسال و نیمه چند روز قبل بطور ناگهانی مُرده بود و پدر و مادر بزحمت میتوانستند این درد را تحمل کنند. بنابراین یکشنبه تا دیر وقتِ شب سوگوارانه در سکوت کنار هم مینشینند. عصر روز بعد باید جشن عید پاک شروع میشد، تمام روز باید خانه رفت و روب میگشت و زن خود را خیلی خسته احساس میکرد. ناگهان با کوبیده شدن به درِ خانه زن وحشتزده از جا میجهد. ساموئل به سمت پنجره میرود، آن را باز کرده و به بیرون نگاه میکند. در کنار درِ خانه یک پیرزن دهقان با بقچهای بر پشت ایستاده بود که آه میکشید و مینالید و تقاضای داخل شدن میکرد و شاکیانه میگفت که بیش از حد ضعیف است و نمیتواند امروز به روستایش بازگردد و تقاضای یک جای خواب میکرد. ساموئل کوتاه به او جواب میدهد: «اینجا مهمانخانه نیست» و پنجره را میبندد. لِآ میگوید: «زن بیچاره، آیا باید او را از آستانه در برانیم؟» ساموئل پاسخ میدهد «زمانه بدیست. من مایل نیستم در خانهام غریبهای را تحمل کنم!» لِآ خواهش میکند و میگوید «اما او ضعیف و بیمار است» و چون زن در بیرون خانه هنوز التماس میکرد و آه میکشید ساموئل خواهش زنش را میپذیرد و اجازه داخل شدن به پیرزن را میدهد. از آنجائیکه خدمتکاران در خواب بودند بنابراین لِآ خودش مهمان را به یک اتاق زیرشیروانی هدایت میکند، برایش غذا و نوشیدنی هم میآورد و با خداحافظی دوستانهای از پیش او می‌رود و او را تنها میگذارد.
پیرزنِ غریبه صبح خیلی زودِ روز بعد با هزاران سپاسگزاری و آرزوی برکت از آنها خداحافظی میکند. لِآ باید تمام وقت همه‌چیز را برای روزِ تعطیل آماده میکرد و ابتدا در اواخر بعد از ظهر فرصت یافت در آن اتاق زیرشیروانی نگاهی بیندازد، زیرا زنِ کدبانو خانهدار میخواست قبل از شروع جشن با جستجوی تمام اتاقها شاید خمیر مایه نان پیدا کند. در اتاق زیرشیروانی همه چیز مرتب بود، فقط هوا از بوی نفرت‌انگیزی مملو بود، حتی وقتی لِآ پنجره را گشود باز هم بو از بین نرفت. او نمیتوانست کشف کند که این بو از کجا میآید، همه گوشهها را جستجو میکند و عاقبت نگاهش به زیر تخت میافتد. در این لحظه خون در رگهایش منجمد میگردد و از وحشت موی بدنش سیخ میشود. جسد نحیف و برهنۀ یک کودک با زخم گستردهای بر گردن و سینه زیر تخت قرار داشت. زن به سرعت رعد و برق این هتک حرمت را تشخیص میدهد و با تمام نیروهای روحش برای بیهوش نشدن میجنگد. آن پیرزن غریبه جسد را به خانه آورده بود تا مردم این افسانه وحشتناک قدیمی را که یهودیها کودکان مسیحی را برای جشن عید پاک ذبح میکنند بار دیگر باور کنند تا بتوانند به این بهانه انتقام وحشتناکی بگیرند. زن همچنین به سرعت رعد و برق متوجه نتیجه وحشتناک این جریان میگردد و کلماتی که گراف به شوهرش گفته بود را به یاد میآورد. زن بیچاره تقریباً در زیر بار این فکر وحشتناک در حال از پا در آمدن بود. آه، او، فقط او این بیچارگی و آزار و مرگ را بر بالای خانۀ خود و بر بالای کل جامعهاش احضار کرده بود، زیرا او باعث گشت که آن زن به خانه راه داده شود. و در حالیکه با ترسِ مرگباری آنجا نشسته بود از خیابان صدای فریادهای وحشیانه و گریه و ناله به سمت او میآمد. در میان صداها جلنگ جلنگ صدای سلاحها به گوش میرسید. لِآ با خود زمزمه میکند: "آنها آمدند" و در این لحظه ناگهان فکری به ذهنش میرسد، چنان عجیب و وحشتناک، طوریکه شاید تا حال چنین فکری هرگز از مغز زنی نگذشته باشد، و با این حال فکری فداکارانه و شجاعانه که فقط یک زن قادر به درک کردن آن است. لِآ به میان جمعیت فریاد میکشد: «من مقصرم. من باید برای این کار مجازات شوم.» او از جا برمیخیزد، لبهایش را به هم میفشرد و بر وحشتش غالب میگردد. سپس جسد کودک را برمیدارد، او را در پارچه کتانی میپیچد و روی زانویش قرار میدهد.
زن گوش سپرده بود ... دقیقهها بطرز وحشتناکی آهسته میگذشتند. سپس او میشنود که چگونه در بیرون گرافِ جوان با همسرش و دومین رهبر جامعه یهودیان با خشونت صحبت میکرد و میگفت: «زن سر و صدای مردن کودک را کاملاً واضح شنیده است. من اگر جسد را پیدا کنم نمیگذارم هیچ سنگی بر روی سنگ دیگری باقی‌بماند.» زن میشنید که چگونه مردها تمام خانه را جستجو میکردند. و وقتی آنها به اتاق زیرشیروانی نزدیک میشوند زن از جا برمیخیزد و به کنار پنجرۀ باز میرود. پشت سقف خانه مورب به سمت پائین خم شده بود و حیاط سنگی خانه در ارتفاع عمیقی خود را گسترانده بود.
در اتاق زیرشیروانی به شدت باز میشود، گراف با هر دو رهبران جامعه یهودیان داخل میگردد و از پشت سر او نگهبانانش. لِآ با خندهای جیغ مانند به پیشوازشان میآید، جسد را به آنها نشان میدهد و سپس آن را از پنجره به بیرون پرتاب میکند و بر روی سنگفرش حیاط متلاشی میسازد ... و به سمت گراف فریاد میکشد: «من یک قاتلم. بله، بله! دستگیرم کنید، طناب پیچم کنید، مرا بکشید! من امشب فرزندم را کشتم، من این را کتمان نمیکنم!»
مردها خیره بیحرکت میایستند. بعد سر و صدای در هم و فریاد و پرسش بلند میشود. ساموئل مرد قوی و باهوش آگاهیش را از دست میدهد. بقیه یهودیان سریع متوجه قضیه میگردند و  به لِآ در دروغ اجباریش یاری میرسانند؛ آنها راه نجات از نابودی را فقط اینطور میدیدند. لِآ در اقرار خود پابرجا میماند. گراف نافذانه به او خیره شده بود و زن نگاه او را تحمل میکرد. گراف میگوید: «گوش کن زن. اگر آنچه میگوئی حقیقت داشته باشد بنابراین باید وحشتناکترین مرگی که تا حال یک انسان را کشته است تحمل کنی. اما اگر دیگران کودک را ذبح کرده تا خونش را در جشن بنوشند بنابراین تو و شوهرت بدون مجازات میمانید و فقط بقیه باید تاوان این کار را بدهند. من برایت قسم یاد میکنم! و حالا ــ تصمیم بگیر!» لِآ برای لحظهای مردد میگردد و پاسخ میدهد: "او فرزند من بود!" گراف دستور میدهد که فقط زن را به سیاهچال بیندازند. او بوضوح دیده بود که اقرار زن غیرواقعی بوده است اما چون به عظمت روح در نزد مردم ما باور نداشت با خود فکر کرد: «به چه دلیل باید زن خودش را قربانی سازد اگر حرفش حقیقت نداشته باشد؟»
بازپرسی حقیقت را روشن نساخت. تمام شاهدهای یهودی لِآ را مقصر قلمداد کردند. یکی تعریف کرد که چه زیاد لهآ از فرزندش متنفر بود، دیگری گفت که او تهدید کرده بود که کودک را خواهد کشت. وحشت از مرگ این دروغها را بر زبانشان مینشاند. اما تنها شاهد مسیحی خدمتکار خانه <لرد سیاه> بود که خود را بعنوان زنی کشاورز معرفی کرده بود، همان زنی که برای نابودی یهودیان در آن شب به جلوی خانه لِآ آمده بود. او تعریف میکند که سر و صدای کشتن کودک را شنیده است و او فقط توانست این شهادت را بدهد، بدون آنکه خود را لو دهد، و این شهادت با تعریف لِآ همسانی میکرد. به نظر میرسید که بازجوئی برای <لرد سیاه> مهم نباشد و احتمالاً از کشف اتفاقیِ مجرم بودن خود وحشت داشت.
قضات گراف حکم را صادر میکنند. باید لِآ را در بازار ابتدا شکنجه میدادند و سپس سر از بدنش جدا میساختند. و برای این کار یک بلوک چوبی برپا میگردد.
اما لِآ در محل اعدام نمُرد، او بعنوان زن بسیار سالمندی چهل سال دیرتر در خانه خودش و در احاطه کودکان و نوادگانش فوت کرد. دولت نظامی پادشاهی در تابستان آن سال به سرزمین آمده بود، یک بازرس تمام شرایط شرم‌آور را به عهده گرفت، ساموئل ناامیدانه حقیقت را به او میگوید و او دستور میدهد که لِآ را آزاد سازند.
آن بلوک چوبی امروز هم هنوز آنجاست. این بلوک چوبی هشداریست از سالهای سیاه، اما همچنین از یک عملِ نورانی و شجاعانه خبر میدهد. و یک زن بود که این کار را انجام داد، یک زنِ ضعیف جامعۀ یهودی را نجات داد ...
و هفتاد سال بعد، گوش کنید مردم، هفتاد سال دیرتر ما در همان پریشانیِ وحشت از مرگ بودیم، و چه کسی ما را نجات داد؟! او یک زن نبود، اما فقط یک مردِ کوچکِ لرزان که لازم است فقط نامش را ببرم تا شما را به خنده بیندازم. نام او مندله کوچک بود ... آها میبینید که چطور لبخند میزنید! حالا ــ اما او همچنین مردِ کوچکِ دلقکیست! زیرا اولاً پُر از حکایتهای بامزه است و میداند که چگونه آنها را عالی تعریف کند، و او خودش هم خیلی بامزه است، مردِ مو سفیدی با اندام و روحیه یک کودک. او در خیابان راه نمیرود، او جست و خیز میکند، او سخنانش را بیان نمیکند، او آنها را به آواز میخواند، و به نظر میرسد که او دستهایش را فقط برای ضرب گرفتن و نواختن ریتم روی میز داراست. اما مگر این چه اهمیتی دارد؟! یک انسانِ شوخ بهتر از یک آدم سر به پائین انداخته است. مندله خواننده خوب و بزرگیست و ما میتوانیم به این خاطر که او پیشنماز ماست افتخار کنیم. البته او گاهی یک دعای رقتآور را با زمزمه به آواز میخواند و در برابر تورات از یک پا به پای دیگر میجهد، طوریکه انگار رقصنده والس است و در تئاتر میرقصد. اما این کارِ او مزاحم نماز خواندن ما نمیگردد، ما چهل سال است که به مندله کوچک عادت کردهایم و اگر کسی به حق از دست او عصبانی گردد اجازه ندارد کینه او را به دل گیرد. زیرا باید به آن فکر کند که چگونه مندله کوچک میتواند جدی هم باشد و اینکه چگونه او یک بار بخاطرِ جوانی تحت تعقیبْ توسطِ آوازش خدمت بزرگتری از همه خردمندان و ثروتمندانتان با مشاوره و پولشان به جامعه یهودی کرد. من میخواهم برایتان تعریف کنم که ماجرا از چه قرار بود.
شما میدانید که در حال حاضرْ یهودی درست مانند بقیه مردم یک انسان است. و اگر حالا یک نجیبزاده یا یک کشاورز فرد یهودیای را بزند یا بر او ظلم روا داردْ بنابراین فقط لازم است به خانهای برود که بر بالای دروازهاش عقاب بزرگ آویزان است و قاضی محلی شاهنشاهی آقای نِگروس حق او را در آنجا کف دستش میگذارد. اما قبل از آن سال بزرگی که امپراتور تمام انسانها را برابر خواندْ جریان طور دیگر بود، در آن زمان مباشر ارباب این حق را در اختیار داشت و به کار میبرد، اما این حق اکثراً یک ناحقی بزرگ بود. آخ، بچهها، آنوقت زمانه خیلی سختی بود! خانه و ملک به ارباب تعلق داشت، انسانها به او متعلق بودند، مغز استخوان به ارباب تعلق داشت، حتی هوا و آب هم در تملک ارباب بود. ارباب ما، گراف بورتینسکی همیشه در پاریس زندگی میکرد و اصلاً از اموالش مراقبت نمیکرد. تمام اختیارات را مباشرش داشت و ما همیشه باید دعا میکردیم که این مباشر انسان خوبی باشد، زیرا که فقط به این ترتیب میتوانستیم آرام زندگی کنیم. ابتدا دعای ما از جانب خدا شنیده شد و آقای استفان گرودزا مرد چاقی که ما یهودیها بهتر از او را نمیتوانستم آرزو کنیم مباشر شد. البته او از بامداد تا شام مست بود، اما وقتی او مست بود بامزه میگشت، و وقتی او شاد بود بنابراین مردمِ دیگر را از روی رغبت غمگین نمیساخت. اما او یک بار هنگام ظهر وقت نهار شادی ویژهای داشت و بعد از صرف غذا میافتد و میمیرد. وقتی او به خاک سپرده گشت غم و اندوه بزرگی جامعه ما را فرا گرفت. زیرا اولاً آقای گرودزا واقعاً انسان خوبی بود و بعد آیا مگر آدم میدانست که جانشین او چگونه کسی خواهد بود؟!
این غم و اندوه بی‌جهت نبود. مباشر جدید فریدریش وُلمَن نام داشت و آلمانی بود. برعکس لهستانیها رفتار آلمانیها با ما همیشه نرمتر بود، اما او یک استثناء بود. او مردی لاغر و بلند قد بود و موی سیاه و چشمانی تیره و درخشنده داشت. چهرهاش همیشه تاریک و غمگین بود، همیشه؛ او هیچگاه لبخند نزد. شناختِ بسیار عالی از اقتصاد و انسانها داشت، هیچکس مانند او نمیدانست چطور قاتلین و شیادان را به اقرار وادارد و در ارتباط با مالیات به طور یقین هیچکس یک روپیه هم او را نفریفته است. اما از ما یهودیها به طرز وحشتناکی متنفر بود و هر روز ما را دچار غم و اندوهی سوزان میساخت، سهم پرداخت مالیات ما را سه برابر کرد، پسران ما را برای خدمت در ارتش گماشت، مزاحم جشنهایمان میگشت، و وقتی در بین ما و مسیحیها اختلافِ حقوقی پیش میآمد به این ترتیب حرف ما بی‌ارزش و حرف مسیحیها همه‌چیز بود. و البته با کشاورزان هم با خشونت رفتار میکرد، بیرحمانه خشن، و شهر بارنوف از زمان فکر کردن انسان مباشری مانند او به خود ندیده بود، با این حال در او عدالت خاصی نهفته بود. اما به محض اینکه کار مربوط به یهودی‏ها میگشت تمام عقل و تمام حقوق قطع میگشت.
و به چه دلیل او ما را چنین آزار میداد؟ کسی آن را نمیدانست اما همه آن را حدس میزدند. گفته میشد که او قبلاً فروئیم وُلمَن نامیده میگشته و یک یهودی غسل تعمید داده شده از پوزن میباشد. او بخاطر عشق به یک دختر مسیحی تغییر ایمان داد اما یهودیهای شهرش او را از روی خشم چنان مورد تهمت و آزار قرار دادند که پدر و مادرْ دختر را به او ندادند. نمیدانم این خبر را چه کسی پیش ما آورد اما وقتی آدم به چهرهاش نگاه میکرد بنابراین آنچه را که میگفت غیرواقعی به گوش نمیآمد و مخصوصاً وقتی آدم رفتارش با ما را مشاهده میکرد. به این ترتیب ما در آن زمان روزهای غمگینی داشتیم و وُلمَن به ما ظلم میکرد، به یک اندازه، بیتفاوت از اینکه ما مقصر بودهایم یا نه. اما اگر واقعاً دلیلی بر مقصر بودنمان وجود میداشت بنابراین دیگر راه فراری از دستش باقی‌نمیماند. و در پائیزِ قبلِ از سال بزرگ نیز چنین بود.
سرباز بودن در پیش ما اصلاً لذتبخش نیست اما در روسیه حتی از مرگ هم بدتر است، و وقتی یک جوانِ یهودی سربازیش را در روسیه بگذراند به این ترتیب او هم برای خدا از دست رفته بحساب میآید هم برای پدر و مادرش و هم برای خودش. آیا جای شگفتیست وقتی یهودیها در روسیه همه کاری میکنند تا سربازی فرزندشان را بخرند، یا وقتی جوانی که به این فاجعه دچار گشته است را فراری دهند؟! چنین مواردی بسیار پیش میآید؛ بعضی از فراریان دستگیر میشوند و برای آنها بهتر این است که هرگز بدنیا نمیآمدند؛ بعضیها هم موفق میشوند، آنها از مرز به سمت مولداو یا پیش ما میگریزند. یک چنین موردی هم در آن زمان اتفاق میافتد؛ یک سرباز یهودی ــ او از بِردیکزو بود ــ از طریق مرز هاشاتین آمده بود و از آنجا به طرف باتنو آورده شده بود. جامعه یهودی هر کاری که از دستش برمیآمد برای او انجام داد و یک مرد ثروتمند و دلرحم به نام چایم گروناشتاین پدر زن موزِس فِرئودنتال او را بعنوان تیماردار اسب به خدمت گرفت.
طبیعی بود که دولت روسیه برای دستگیری سرباز فراری تحقیق کند، و به تمام ادارات ما دستور داده شد که بدنبال او بگردند. همچنین مباشر ما هم یک چنین دستوری دریافت کرد و بلافاصله دستور داد تا رهبران جامعه یهودی پیشش بروند و از آنها بازجوئی کرد. آنها بسیار وحشت کرده بودند اما بعد به خود مسلط گشته و به دروغ گفتند که از جوان غریبه بی اطلاعند. این بازجوئی در صبح روز <روز آمرزش> بود؛ آنها اگر به آن جوان بیچاره خیانت میکردند چطور میتوانستند شب در برابر خدا قرار بگیرند؟! بنابراین با وجود خشم و تهدید مباشر محکم میمانند. وقتی مباشر میبیند که آنها یا هیچ‌چیز برای گفتن نمیدانند یا نمیخواهند چیزی بگویند مرخصشان میکند و فقط با غضب میگوید: «وای بر شما اگر که جوان در بارنوف باشد! شما هنوز مرا نشناختهاید، اما بعد ... بخدا قسم، بعد مرا خواهید شناخت!»
مردها میروند، و به زحمت میشود گفت که چه ماتم، وحشت و اندوهی این مباشر در شهر موجب گشت. جوانی که جریان به او مربوط میگشت یک انسان خوب و ساعی بود؛ آدم اجازه نداشت او را در گرفتاری تنها بگذارد. برایش ماندن در بارنوف خیلی خطرناک بود، زیرا وُلمَن او را دیر یا زود پیدا میکرد؛ از این انسان چیزی نمیتوانست مخفی بماند. اما اگر بدون پاسپورت و بدون هیچ برگ شناسائی به جائی دیگر فرستاده میشد بطور حتم چند کیلومتر جلوتر او را میگرفتند. مردم با هم مدتها مشورت کردند و عاقبت ایدهای از مخیله چایم گروناشتاین عبور میکند. او دارای خویشاوندی بود که در مارماروس زمینی اجارهای در اختیار داشت. جوان میبایست فوری همان شب بعد از نماز آمرزش سفر کند و فقط شبها را برای حرکت مورد استفاده قرار دهد. به این ترتیب میتوانست از دست تعقیب‌کنندگانش مطمئنتر بگریزد. همه با این ایده موافقت میکنند و با قلبی سبک گشته شام بزرگ را میخورند تا برای روزه گرفتن در روز آمرزش خود را قوی سازند. سپس تاریکی شب فرامیرسد، در نمازخانه شمعهای زیادی روشن میشوند و تمام جامعه یهودی مضطرب و با قلبی نادم، پُر از فروتنی و توبه با عجله به آنجا میروند. زیرا زمانیکه ما به قاضیالقضاتمان التماس میکنیم ما را بیامرزد و گناهانمان را ببخشاید ساعات سختیاند. زنها با لباس سفید میرفتند و مردها با لباس مرگِ سفید. همچنین چایم گروناشتاین و خانوادهاش هم برای تعظیم در برابر خدا به آنجا میروند، در میان آنها مرد جوان بیچاره هم که از وحشت تمام اجزای بدنش میلرزیدند به نمازخانه میرود.
هنگامیکه همه جمع شده بودند و باید نماز جماعت شروع میگشت و مندله کوچک کف دستش را به گلویش گذارده بود تا اولین صداهای <کول نیدرا> را درست و لرزان از گلو خارج سازد سر و صدائی از کنار درِ نمازخانه شنیده میشود، نگهبانانِ گراف درِ خروجی را سد میکنند و از کنار ردیف نیمکتها آقای وُلمَن آهسته به جلو میآید، تا اینکه در کنار میز تورات محکم در کنار مندله کوچک میایستد. مندله لرزان خود را کمی به کنار میکشد، رهبران جامعه یهودی اما فروتنانه نزدیک میشوند. وُلمَن میگوید: «میدانم که جوانِ فراری در میان شماست. آیا حاضرید حالا او را تحویل بدهید؟» مردها سکوت میکنند. مباشر ادامه میدهد: «بسیار خوب، بنابراین دستور میدهم که وقتی شما از نمازخانه خارج میشوید او را دستگیر کنند، و نه فقط او را، همه شما این شب را بخاطر خواهید سپرد، من به شما این اطمینان را میدهم. اما حالا مزاحمتان نمیشوم، به نمازتان ادامه دهید. من وقت دارم و میخواهم گوش بدهم.» سکوتِ مرگباری در نمازخانه حاکم میگردد؛ فقط از بالا، از قسمت زنان، صدای تیز گریه و فریاد وحشتناک زنی شنیده میشود. همه از وحشت فلج شده بودند. بعد اما بر خود مسلط میشوند و نگاهشان را به سمت خدا به بالا میبرند و ساکت بر جایشان مینشینند.
مندله تمام اجزاء بدنش میلرزید. بعد اما از جا برمیخیزد و شروع به خارج ساختن صداهای <کول نیدرا> با همان روش باستانی و آسان میکند، آوازی که اگر کسی یک بار آن را شنیده باشد دیگر قادر به فراموش کردنش نیست. صدایش ابتدا لرزان و نامطمئن شنیده میگشت، اما بعد مرتب شفاف و قدرتمندتر میشد و طنینش در فضای نمازخانه و از بالای سر نمازگزاران قلب را به حرکت میانداخت و به سمت خدا صعود میکرد. مندله کوچک دیگر هرگز مانند آن شب اینطور نخواند. یک تقدس معجزه‌آسا بر مردم غالب شده بود. آنطور که او میخواند دیگر زمزمه آواز یک مردِ کوچک نبودْ بلکه آواز یک کشیش قدرتمند بود که برای مردمِ خود صدایش را بلند میساخت. او به شکوه و جلالِ سابق و به سدههای بعدی زیادی از تحقیرها و آزار و اذیتها فکر میکرد و صدایش این طنین را به گوش میرساند که چگونه ما روی زمین در ناامنی مورد آزار قرار میگرفتیم، فقیرترها زیرِ زمین، بی‌چارهترها زیرِ بیچارهها. و چگونه این آزار و اذیت هنوز هم به پایان نرسیده است و ظالمین جدیدی مرتب بر علیه ما دست بلند میکنند و چگونه شمشیرهای جدیدی را مدام در گوشت بدنمان میچرخانند. تمام غم و اندوه ما در صدای او طنینانداز بود، غم و اندوه بی‌حد و ناگفتی و قطرات بی‌شمار اشگهایمان. اما هنوز چیز دیگری هم در صدایش طنینانداز بود، غرور و افتخار ما، اعتماد به نفس و ایمانمان به خدا. آه، نمیشود بیان کرد که مندله کوچک در آن لحظه سخت چگونه میخواند ... گریه، گریه، همه باید میگریستند و با این وجود باید او دوباره با افتخار سرش را بالا میگرفت ...
وقتی او خواندنش را به پایان رساند زنها با صدای بلند میگریستند و مردها هق هق میکردند، مندله کوچک اما صورتش را در دستهایش مخفی ساخته و به زمین میافتد.
وُلمَن در ضمن آواز صورتش را به سمت میز تورات چرخانده بود اما بعد آن را به سمت دیگر میگرداند. او بطور وحشتناکی رنگش پریده بود، زانوهایش میلرزیدند و مرد قدرتمند بزحمت میتوانست خود را کنترل کند. در چشمهایش چیزی مانند اشگ سو سو میزد. با قدمهای متزلزل و سری به پائین انداخته از کنار مندله رد میشود و از میان ردیف نیمکتها به سمت درِ خروجی میرود و در آنجا به نگهبانان برای بدنبال او آمدن اشارهای میکند ... بر او در وقت آواز چه گذشته بود را مردم احتمالاً حدس میزدند اما آن را بر زبان نمیآوردند.
روز بعد از جشن دستور میدهد که چایم گروناشتاین را پیشش بیاورند و به او یک پاسپورت پُر نشده میدهد و چیزی بجز <شاید لازمتان بشود> نمیگوید. از آن زمان به بعد با ما با ملایمت رفتار میکرد. اما این مدت درازی طول نکشید. در بهار آن <سال بزرگ> دهقانانی که توسط وی شکنجه شده بودند او را کتک میزنند و میکشند ...
نگاه کنید مردم، این داستانِ ناجیان ماست. و حالا یک بار دیگر بیندیشید که چه کسی بزرگ و چه کسی کوچک، چه کسی ضعیف و چه کسی قدرتمند است!"
 
ریش آبراهام واینکِفر
در یکی از استانهای جنوبی روسیه به نام پودولیَن و در کنار ریل قطاری که کیِف را به دریای سیاه متصل میسازد شهر کوچک وینیزا قرار دارد. در آنجا مرد یهودیای زندگی میکرد به نام آبراهام واینکِفر، یک استاد شیشهگر. او در آنجا در صلح و آرامش زندگی میکرد؛ یک شوهر و پدر خوب، یک صنعتگرِ سخت کوش. به هیچوجه توجه عمومی را به خود جلب نمیساخت. البته او در مقابل همشهریانش دارای یک مزیت بود، اما این مزیت در وینیزا، جائیکه برای حسِ زیبائی آموزش اندکی داده شده است مزیت به حساب نمیآمد. او دارای باشکوهترین ریش در شهر بود، یک ریش بسیار بلند که بخصوص پس از خاکستری گشتن زیبا و محترمانه دیده میگشت.
آبراهام در آن زمان، یعنی در سال 1871 نیمۀ دهه پنجاه سالگی عمرش را میگذراند که یک روز فرماندار کل پودولیَن به وینیزا میآید. یک مدرسه جدید که برای تأسیش بسیار علاقهمند بود باید در آن شهر کوچک افتتاح میگشت و او نمیخواست که در این جشن جایش خالی باشد. فرماندار کل از اشراف اصیل بود، نه تنها از تعلیم و تربیتِ ممتازی برخوردار گشته بلکه همچنین واقعاً چیزی هم آموخته و مشتاقِ هرچه زیبائی و دوستدارِ هنر و علم شده بود؛ او ابیات لطیفی می‌سرود و نقاشیهای آبرنگش واقعاً زیبا بودند. اما او نه تنها یک نجیبزاده کامل بود بلکه همچنین یک آدم با محبت و دوستداشتنی که طبیعتی خیراندیش داشت و بعنوان کارمند هم همواره فقط برای کارهای خوب کوشش میکرد. فقط او کمی بی‌حواس و بسیار فراموشکار بود؛ مردم در این مورد حکایتهای جالبی تعریف میکردند، از جمله اینکه چگونه او یک بار در مهمانی شام در کاخ سلطنتی ــ او یکی از مهمانان مورد علاقه آلکساندر دوم و تمام خانواده سلطنتی بود ــ بشقابش را کنار میزند، مدادش را از جیب در میآورد و بر روی سفره گلدار شروع به نقاشی میکند. او خودش از این ضعف آگاه بود و برای جبران آن آجودانی با حافظه‌ای عالی انتخاب کرده بود.
تمام مردم شهر به افتخار مهمان عالیقدر با لباس مهمانی در برابر مدرسۀ جدید گرد آمده بودند و قهرمان ما نیز در میانشان بود. ردای ابریشمی سیاه رنگی که او بر تن داشت به ریش بلندش خیلی میآمد و آن را با شکوه به چشم میرساند و چشم نقاشان را فوری به خود جلب میساخت. به این خاطر فرماندۀ کل هم پس از پایان جشن هنگامیکه توسط آجودانش و رئیس پلیس همراهی میگشت و از میان ردیف مردم میگذشت در مقابل او میایستد، با لبخندی از روی خوشْ آمدنِ او را برانداز میکند و دوستانه از او نام و شغلش را میپرسد. مردِ ساده از این افتخارِ غیرمنتظره بقدری مبهوت بود که توانست سؤال را فقط با لکنت پاسخ بدهد.
فرماندۀ کل در حالیکه متواضعانه بر روی شانه او میزند میگوید: "این عالیست. استاد شیشهگر ... از شنیدنش خوشحالم؛ صنعت یک آینده طلائی دارد ... اما بگو ببینم"، او به مرد سالخورده چونکه فقط یک یهودی بود «تو» میگوید، اما او مطمئناً منظور بدی نداشت: "چطور تو دارای این ریش شدهای؟"
آبراهام از این سؤال بسیار حیرتزده‌تر شده بود. عاقبت متواضعانه میپرسد: "چطور باید ریشم را بدست آورده باشم؟ ریشم خیلی ساده برای خودش رشد کرد! ..."
فرماندۀ کل با حرارت می‌گوید: "یک ریش با شکوه! و نکته اصلی اینجاست که به چهره و ظاهرت میآید. به نظر میرسد که تو اصلاً نمیدانی چه شایان توجهای ... آیا مایلی مدل نقاشیام شوی؟ من مایلم پرترهات را بکشم. فقط یک طراحی با مداد، یک ساعت کافیست."
آبراهام میگوید: "طراحی؟" و دستش را به علامت نپذیرفتن بلند میکند و ادامه میدهد: "مگر چه چیزی در یک یهودیِ پیر برای نقاشی کردن وجود دارد؟"
فرماندۀ کل میخندد و میگوید: "پس به همان اندازه زیبائیْ فروتن هم هستی! اما رئیس پلیس صدایِ گریان آبراهام را بهتر درک میکند و به مافوقش توضیح میدهد: "این داستانِ خاص خود را دارد! این مرد احتمالاً خودش به ارتودوکسهای متعصب تعلق ندارد اما از خشمِ آنها در هراس است. آنها کشیدن پرتره یک یهودی را معصیت میدانند." و حرفش را با مخاطب قرار دادنِ خشنی رو به آبراهام به پایان میرساند: "تو هرکاری که فرمانده دستور میدهند انجام میدهی."
فرماندۀ کل با دفاع از آبراهام میگوید: "نه با این لحن! این مرد موظف به این کار نیست ... و رو به مرد یهودی میگوید: "اما اگر من دوباره از تو خواهش کنم آیا امکان دارد این کار را بکنی؟ همانطور که گفتم فقط یکساعت، فردا صبح زود، چون من نزدیک ظهر این شهر را ترک میکنم ..."
البته حالا دیگر یهودی بیشتر مخالفت نکرد و صبح روز بعد مدل قرار گرفتن اجرا گشت. فرمانده خوشبرخوردانه با مرد یهودی صحبت میکند و هنگام خداحافظی یک سنگ کهربایِ عالی و ارزشمندی به او هدیه میدهد. این کهربا و گزارش آبراهام در بارِۀ صحبت او با فرمانده مردم وینیزا را هفتهها به خود مشغول ساخته بود. استاد شیشهگر قادر به تمجید کافی از فروتنی پشتیبان والاقدرش نبود؛ فقط در باره طرح اولیه تا اندازهای با بی‌اهمیتی اظهار نظر کرد: او خودش، با وجود آنکه چهرهاش را به اندازه کافی میشناسد اما در این طرح که با مداد خط‌خطی شده بود نتوانسته بود آن را بشناسد. اما او با این قضاوت به استعداد فرماندار به سختی ناحقی روا میداشت؛ طرح واقعاً زیبا شده و بطور ویژه انجام گشته بود.
چند ماه بعد یک بانوی کاملاً متشخص در قصر پترزبورگ نیز هنگامیکه فرماندار نقاشی را به او نشان میدهد دارای همین نظر بود. او دوشس از لوکزامبورگ و خویشاوند خانواده سلطنتی بود که حس لطیفی برای هنر داشت و خود نیز با شوق در سبک تاریخی نقاشی میکرد. دوشس میگوید: "بسیار عالی!" و چشمانش میدرخشند. "چه سر زیبای پدرسالارانهای! چه مدل خوبی برای بزرگ خاندان ابراهیم در صحنه کتاب مقدسی که من مدتهاست قصد کشیدنش را دارم. همیشه این کار را به تأخیر انداختم، زیرا مدل مناسبی پیدا نمیشد ... خواهش میکنم این نقاشی را به من بدهید!"
فرماندار او را مطمئن میسازد: "با کمال میل، حضرت اشرف! اما من میتوانم خود مرد را هم پیش شما بفرستم ..."
دوشس میگوید: "آه، آیا فکر میکنید که این کار شدنیست ... خیلی عالی میشود!"
نجیبزاده پاسخ میدهد: "وقتی حضرت اشرف امر بفرمایند بنابراین هرچیزی شدنی میگردد! بعلاوه کار سختی نخواهد بود؛ مرد در عوضِ پول و کلمات خوب با کمال میل این کار را خواهد پذیرفت. او در وینیزا زندگی میکند؛ البته نامش را به یاد نمیآورم، اما آجودانم یقیناً آن را هنوز میداند. من همین امروز به او این مأموریت را خواهم داد، او حتماً جریان را سریع و خوب به انجام خواهد رساند و حداکثر تا یک هفته دیگر مدل شما اینجا خواهد بود."
آجودان نام مرد یهودی را واقعاً هنوز به یاد داشت، بله، او تک تکِ بقیه چیزها را هم میدانست، حتی این را که آبراهام یک لحظه از ترس بخاطر تعصب همدینانش تردید کرده بود. اما در هر حال آدم اجازه نداشت دوشس لوگزامبورگ را منتظر بگذارد. و به این ترتیب او به فرمانداری در کامینِتسـپودولسکا تلگراف میکند که آبراهام واینکِفر یهودی از وینیزا را فوراً برای سفر به پترزبورگ آماده سازید، او باید خود را بلافاصله بعد از رسیدن نزد فرماندار که خرج سفر را به عهده میگیرد معرفی کند. یک مرد قابل اطمینان را هم همراه مرد یهودی روانه کنید.
تلگراف بدست معاون فرماندار میرسد و این کارمند اگر که وقت بیشتری میداشت شاید بخاطر این تلگراف متعجب میگشت، اما او فقط به یکی از مدیرانش دستور میدهد که مرد یهودی را از طریق نزدیکترین راه و بی‌سر و صدا به پترزبورگ روانه سازد. و چون مدیر هم وقت زیادی نداشت بنابراین این مأموریت را به سکرترش واگذار میکند، فقط اینکه او کلمه «دستگیر» کردن را به کار میبرد. سکرتر جوان با کنجکاوی میپرسد: "مگر این شیشهگر از وینیزا چه کرده است که باید او را مستقیم به پترزبورگ فرستاد؟" مدیر میگوید: "ظاهراً یک جرم سیاسی!" این جواب بر سکرتر آشکار میسازد که باید حتماً جرم سنگینی مرتکب شده باشد وگرنه دستور نمیدادند که این کار چنین سریع انجام گیرد. و بنابراین به رئیس پلیس وینیزا تلگراف میزند که شیشهگر آبراهام واینکِفر باید فوری بعنوان مجرم خطرناک سیاسی با اسکورت و تا حد امکان سریع به پترزبورگ فرستاده شود.
رئیس پلیس از خواندن این تلگراف بینهایت شگفتزده میشود؛ او میتوانست هرچیزی در پشت ریش زیبایِ پیرمرد بیابد بجز دسیسه سیاسی. همچنین فکر میکند که در اینجا باید سوءتفاهمی پیش آمده باشد، اما این فکر هیچ کمکی نکرد؛ دستور کاملاً شفاف بود و باید اطاعت میگشت. او دستور احضار یهودی را میدهد و او با اندکی هیجان حضور مییابد؛ پلیس در تمام عمرش با او کاری نداشت. او از وحشت فلج گشته دستور را میشنود و مدت درازی قادر نبود کلمهای از دهان خارج سازد. عاقبت خود را به پای رئیس پلیس میاندازد و با التماس میگوید: "رحم کنید! این نمیتواند حقیقت داشته باشد، من چه کاری با <سیاست> دارم. اگر شما آن را برایم توضیح نمیدادید من این کلمه را اصلاً درک نمیکردم!"
کارمند به اندازه کافی انسانشناس بود تا بداند که لحن مرد واقعیست و بخاطر همدردی با این مرد بدبخت تصمیم میگیرد تنها کاری که برایش ممکن بود را انجام دهد: او بوسیله تلگراف از فرمانداری سؤال میکند که آیا سوءتفاهمی در نام انجام نگرفته است؛ اما او در این بین باید مرد یهودی را در بازداشت نگاه میداشت. البته زن و بچههایش میتوانستند از او دیدن کنند. خانوادهاش و خود او پس از آنکه وحشت اولیه به پایان میرسد دوباره به اینکه جریان بزودی روشن خواهد گشت امیدوار میگردند. همچنین تمام ساکنین وینیزا این اطمینان راسخ را داشتند که شهروند خوب و صلحدوستشان، کسیکه تا کنون فقط خود را با شیشههای شفافِ پنجرههایش مشغول ساخته و هرگز در امور تیرۀ جهان دخالت نداشته غیرممکن است بتواند یک توطئهگر خطرناک باشد.
ابتدا سه روز بعد از فرمانداری توسط همان سکرتر جواب میرسد، جوابی که در آن رئیس پلیس بعلت سؤالات اضافیای که مسیر جریان دادگستری را مسدود میساخت مواخذه شده بود؛ هیچ اشتباهی رخ نداده است. شاید یک کارمند غربی تعلیم دیده هم کاری انجام نمیداد، زیرا که دستور کاملاً مشخص بود و انجام ندادن هیچکاری توسط آن سکرتر هم از روی بدجنسی نبود ... و این دقیقاً همان لحظۀ شاخص این داستان است.
آبراهام صبح روز بعد در حالیکه به سختی طنابپیچی شده بود توسط گاری کوچکی به ایستگاه قطار برده میشود. در مقابل او دو سرباز با تفنگهای خشابگذاری گشته نشسته بودند؛ زن و فرزندانش گریان بدنبال گاری میدویدند و جماعت زیادی از روی کنجکاوی یا همدردی در پشت سرشان میآمدند. مرد بدبخت کنترل خود را حفظ کرده اما اشگهایش بی‌اراده بر چهره پریده رنگش جاری بود، با این حال سعی میکرد زن و کودکانش را دلداری دهد و به سمتشان با صدای بلند میگفت: "همانطور که من به خداوند متعال اعتماد دارم شما هم به او اعتماد کنید. او اجازه نخواهد داد که من بیگناه نابود شوم. قلبم به من میگوید که بزودی شما را خواهم دید."
سه هفته طول میکشد تا آبراهام در پترزبورگ به بخش مجرمان سیاسی زندان تحویل داده میشود. در دفتر پذیرش زندان یک بازجوئی کوتاه از او میشود؛ البته او به بیگناه بودن خود اصرار میورزید و البته کسی هم حرف او را باور نمیکرد. اما فقط یک سند در باره او موجود بود: گزارش فرستاده شده رئیس پلیس از وینیزا که در آن آمده بود: آبراهام واینکِفر با توجه به دستور یک مقام بلند پایه فرمانداری بعنوان مجرم سیاسی متهم گشته و مجرم به همراه این گزارش فرستاده میگردد. آری، این کافی بود که مرد بیچاره را در بازداشت نگاه دارند. آقایان احتمالاً فکر میکردند که مدارک بزودی فرستاده خواهند شد. بر تن زندانی لباس زندان میپوشانند و چون داشتن ریش دراز بر خلاف قوانین زندان بود بنابراین ریش او را، ریش باشکوه و پدرسالارانهاش را میتراشند! این کار برای مرد بدبخت چندان دردآور نبود؛ او درد شدیدتری داشت. اما آن دو روحِ هنردوست، فرماندار کل و دوشس چه شکایتی خواهند کرد وقتی متوجه از دست دادن غیرقابل جبران عالیترین مدلِ شاهپدری که در قلمروشان با بیحرمتی ناقص شده بود شوند.
اما آنها از آن بی‌خبر میمانند. البته دوشس پس از گذشت دو هفته گاهی از فرماندار کل در باره مدلی که قرار بود پیشش بیاید میپرسید، و او فوری از آجودان خود سؤال میکرد، و آجودان هم به نوبه خود از فرمانداری خبر میگرفت. اما پاسخ "جریان توسط مسامحهکاری رئیس پلیس وینیزا به تأخیر افتاد، اما حالا همه چیز خوب پیش میرود و مرد یهودی حتماً در روزهای آینده در پترزبورگ خواهد بود" همه افراد درگیر ماجرا را دوباره آرام میساخت.
فرماندار اما بزودی پایتخت را ترک میکند تا برای استراحت به خارج برود. او از آجودانش برای همیشه خداحافظی میکند؛ او خودش برای آجودان پست بالاتری در یک فرمانداری استان شمالی توصیه کرده بود.
پس از آنکه فرماندار چند ماه بعد به محل خدمتش بازمیگردد دیگر از مرد یهودی صحبتی به میان نمیآمد. او و همینطور کارمندانش مرد یهودی را به کلی فراموش کرده بودند. اما زن فقیر و تنها مانده هرچه عمیقتر به شوهر بدبختش فکر میکرد. زن پس از یک سال انتظار کشیدنِ بیهوده تصمیم به سفر به کامینِتسـپودولسکا میگیرد. او میخواست نزد فرماندار برای آزادی شوهرش التماس کند و سنگ کهربا را بعنوان مدرک خیرخواهیِ سابق فرماندار با خود به آنجا ببرد؛ زن آن را نفروخته بود، گرچه به تدریج نیاز در خانهای که غذاآورندهاش را دزدیده بودند وارد شده بود. یک اتفاق ناگوار باعث گشت که فرماندار در آن زمان دوباره به پترزبورگ سفر کند. اما معاونش زن را میپذیرد، و او هم مرد بی‌وجدانی نبود؛ او صبورانه شکایت زن را میشنود و جوابی را به زن میدهد که باید میداد. او میگوید که برای جرمهای سیاسی فقط دادگاه معتبر است و در این مورد نه او و نه رئیس او می‌توانند کاری انجام دهند. اما اگر شوهرش واقعاً بی‌تقصیر باشد بنابراین بدون شک بزودی به خانه بازخواهد گشت. زن با این تسلی ناچیز به خانه بازمیگردد و دوباره با صبوری انتظار میکشد. اما وقتی دومین سال هم به پایان میرسد تصمیم می‏گیرد سفر به پیش فرماندار را تکرار کند، گرچه حالا دیگر نمیتوانست کهربا را بعنوان مدرک نشان دهد. اما آنجا به او گفتند که حامی او چند ماهی میشود که منتقل شده و پست بالاتری در مسکو بدست آورده است.
در این بین آبراهام در پترزبورگ زندانی بود. به او گفته بودند که بزودی به دادگاه فرستاده خواهد گشت، اما بدون آنکه کسی برایش کاری انجانم دهد یک سال میگذرد. خواهشهای او برای یک بازجوئی مجدد بی‌ثمر بود و حتی به گوش قاضی بازجو هم نمیرسیدند. زندانبان به او میگفت: "وقتی نوبت به تو برسد فوری بازجوئی خواهی شد." عاقبت در یک بازرسی از زندانها متوجه او میشوند. یک سال زندان بدون بازجوئی. این برای بازرس درخور توجه بود، و او از قاضیِ بازجو سؤال میکند. اما قاضی نرسیدن پرونده به آنجا را بهانه میکند و اظهار میدارد که مقصر نیست و این دلیل برای بازرس قانع کننده بود.
سال دوم هم میگذرد. پیرمرد مدام بیشتر ویران میگشت؛ او حالا حداکثر میتوانست بعنوان ایوب پیامبر مدل نقاشی قرار گیرد. آبراهام مدتها ایمان به خدا را حفظ کرده بود اما عاقبت ناامید و خشمگین میشود و در زندان شروع به سر و صدا میکند، طوریکه برایش مجازات سختِ انضباطی در نظر میگیرند. اما خوبی جریان در این بود که دوباره به یاد او افتادند. دادگاهِ تحقیق از فرمانداری خواستار پرونده او میشود. اما جواب ابتدا پس از گذشت چند ماه میآید؛ پاسخ البته این بود که در آنجا از موضوع هیچ اطلاعی ندارند؛ دستگیری به دستور فرماندار سابق که در حال حاضر در مسکو زندگی میکند صورت گرفته است. بنابراین دادگاه این پرسش را با فرماندار کل در میان میگذارد. از معاون او جواب میآید که عالیجناب در بادِن هستند و جریان بعد از بازگشت به اطلاع ایشان خواهد رسید.
و دوباره یک سال دیگر میگذرد، در این زمان یک بازرس جدید میآید. منظره پیرمرد او را تکان میدهد و بیشتر از آن تعریف کردنهای او. بازرس تصمیم میگیرد جریان را کاملاً بررسی کند و به معنای واقعی کلمه هم این کار را شروع میکند. در ابتدا از رئیس پلیس وینیزا سؤال میشود. جواب "دستور فرمانداری" بود، اما مرد با کفایت به این بسنده نمیکند؛ او حدس خود که باید در اینجا سوءتفاهمی رخ داده باشد را تکرار میکند. در صورتیکه چنین باشد بنابراین باید عواقب وخیمی برجای گذارد: همسر زندانی از غم و اندوه فوت کرده، فرزندانش در فقر بزرگی باقیماندهاند. حالا بازپرس به فرمانداری رجوع میکند: فرمانداری او را به پاسخ سالهای پیش خود رجعت میدهد. حالا عاقبت دوباره از فرماندار قبلی سؤال میشود، و این بار اما فوری پاسخ داده میشود: او هرگز دستور فرستادن مجرم سیاسیای به پترزبورگ را نداده است. در واقع فرماندار کل با وجود حافظه غیرقابل اعتمادش اجازه داشت این بار با اطمینان کامل این خبر را بدهد زیرا که او بازجوئیهای سیاسی را همیشه به دادگاهها محول کرده بوده است.
حالا جریان برای بازپرس کاملاً هولناک میگردد: او تقاضای آزادی زندانی را میکند، زیرا یک مجرم آنجا است در صورتیکه هیچ جرمی انجام نگرفته. اما دادگاه ابتدا درخواست روشن شدن کامل میکند و تحقیقات جدیدی آغاز میگردد. اما قبل از آنکه این تحقیقات به پایان برسند نور به این جریان تابیده میشود. فرماندار به پترزبورگ، جائیکه آجودان قبلیاش منتقل شده بود میآید. آجودان به دیدار فرماندار میرود و از او خواهش میکند که وساطت کند تا مقام بالاتری بدست آورد. فرماندار با کمال میل به او قول میدهد و می‏گوید که این کار با کمک نفوذی که دوشس از لوکزامبورگ دارند مطمئناً راحت انجام خواهد شد. او به نزد بانوی والامقام میرود و توصیه آجودانش را میکند. دوشس به مهربانترین شیوه قول میانجیگری میدهد، اما چون حافظهاش برعکس حافظه ضعیف فرماندار خوب کار میکرد بنابراین با لبخندی شیطنتآمیزی میپرسد: "آیا این همان آقائیست که مدلم را سر وقت برایم آوردند؟"
فرماندار با شوق و با صدای بلند میگوید: "بله همان است! این را من کاملاً فراموش کرده بودم. آیا از مرد یهودی نقاشی کشیدید؟ یک سرِ باشکوه، درست میگم؟"
"البته ... اما من او را هرگز ندیدم!"
فرماندار مضطربانه این خبر را با آجودانش در میان میگذارد. آجودان تحقیقاتش را با قدرت آغاز میکند؛ زیرا میخواست حامیاش را متقاعد سازد که وظیفهاش را انجام داده است. روز بعد آجودان توانست با وحشت به فرماندار گزارش دهد که مدل بیچاره کجاست. هر دو مرد فوری به زندان میروند. بله، جای هیچ تردیدی نبود، نام او آنجا در لیست قرار داشت. نگهبانِ زندان خوانده میشود و به او دستور میدهند: "بگذارید آبراهام واینکِفر را فوراً به اینجا بیاورند!"
نگهبان هاج و واج آنجا ایستاده بود. "میبخشید عالیجناب ... این مرد دو ماه قبل فوت کرده است. واقعاً این معجزهای واقعیست که او این مدت طولانی را تحمل کرد. اما او همیشه امیدوار بود که ..."
هر دو مرد از فرزندان یتیم گشته آبراهام مراقبت کردند. آنها فوت گشتهها را نمیتوانستند دوباره زنده سازند.
این داستانِ ریش آبراهام واینکِفر است و من واژهای نمییابم که بتوانم به آن اضافه کنم.
 
قاضی ژانکو
داستان زیر شدیداً واقعیت را بازگو میکند. کسی که این کتاب را بخواند این اطمینان دادن برایش غیرضروری به نظر میرسد. زیرا این داستان مُهر نویسندهاش و مُهر سرنوشت را با خود حمل میکند. فقط این بی‌رحمترین و بی‌غمترین شاعر جرئت میکند چنین اثر وحشتناک و در عین حال سادهای را خلق کند. اقتباس از آن شاید برای نویسندگانی که رمانهای کوتاه مینویسند کار با درآمدی باشد اما مطمئناً کار غمانگیزی خواهد بود. نویسندۀ عرف غریبه اما دارای نقطه نظر دیگریست. برای او باید حقیقت والاترین الهه باشد.
... در برابر یک هیئت منصفه رومانیائی بر روی چارپایه متهمْ ژانکو دهقان نشسته است. جلیقۀ پوستیِ قهوهای رنگش پاره است و از میان آن و از پارگی پیراهنش پوست برنزهاش دیده میگردد. رشته موهای دراز و درهمی بر چهره پریده رنگش افتادهاند، سر به سمت قفسه سینه خم گشته و چشم ثابت به زمین خیره شده است. هیچ نگاهی به تماشاچیان، هیئت منصفه و قاضی نمیاندازد.
منشیِ دادگاه رسمی بودن دادگاه را اعلام و شروع به خواندن پرونده متهم میکند. کشاورز ژانکو، یک تاجر بزرگ، ارتودوکس، بیست و نه ساله، تا حال بدون سابقه کیفری و قاضی در روستای خودْ اقرار میکند که همسرش سِنیا بیست و یک ساله، نوکر خود آلکسا چهل و سه ساله و زن کولی ماریولا، سن نامعلوم، اما بالای پنجاه سال را در یک شب، در چهلمین شبِ روزه به قتل رسانده است. در پرونده آمده است که متهم به این سه قتل شهادت داده است و شاهدان دیگری برای این جرم وجود ندارند. اما اعتراف ژانکو که خود بلافاصله پس از انجام این جنایت ترتیب دستگیر شدنش را داده بسیار کامل میباشد و نتایج کالبد شکافی آن را تائید کرده است. ژانکو همسرش را با یک گلوله در قلب و پیشخدمت را با شلیک سه گلوله به سر کشته و زن کولی را با دستانش خفه کرده است. در پرونده آمده که متهم از دادنِ هرگونه اطلاعاتی در باره دلایل قتل خودداری میکند؛ حتی شهود هم توضیحی برای این کار نمییابند.
بازپرسی شروع میشود. قاضی میپرسد: "ژانکو، آیا امروز هم هنوز به جرمتان معترفید؟"
متهم از جا برمیخیزد اما صورتش همچنان بیحرکت و نگاهش به زمین ثابت است. او با صدای خفهای پاسخ میدهد: "بله، تماماً حقیقت دارند." و بلافاصله دوباره بر روی چارپایه مینشیند.
قاضی به او گوشزد میکند: "ژانکو، شما باید بایستید. شما باید حالا آنچه که در روز شنبه و شب بعد از آن انجام داده و فکر کردهاید را برای ما تعریف کنید."
ژانکو سرش را تکان میدهد و آن را بیشتر به قفسه سینه خم میکند. بعد ناخشنود و با اکراه از جا بلند میشود، صدایش اما مانند قبل خفه به گوش میآید و بدون هیجان است: "نه، عالیجناب، من این کار را نخواهم کرد. زیرا طرز به قتل رساندن آنها را شما میدانید و ضرورتی برای تکرارشان نیست. و اینکه چرا من دست به چنین کاری زدم را نه به شما و نه به هیچکس دیگری نخواهم گفت."
قاضی میگوید: "اما قانون اینطور میخواهد. اعضای هیئت منصفه باید اعتراف را از دهان خودتان بشنوند. و در جائیکه شما چنین نادمانه به جرمتان اعتراف میکنیدْ چرا نباید دلایش را نام ببرید؟ژانکو، این فقط میتواند به نفع شما تمام شود! همه مردم روستایتان میگویند که شما بهترین و شرافتمندترین انسان بودهاید. به این دلیل هم توانستید در این عنفوان جوانی قاضیِ روستایِ خود شوید. همچنین شاهزاده از هامبورگ هم که شما در نزدش سه سال خدمت کردهاید شخصاً نزد بازپرسِ این پرونده رفته و گفته است که او خود را وجداناً موظف میدیده شهادت دهد که شما، ژانکو، صادقترین، و باوفاترین انسانی بودهاید که او هرگز در اطرافش داشته است. بنابراین وقتی حالا شخصی مانند شما ناگهان چنین جنایت وحشتناکی را انجام میدهد یا باید شخص دیوانهای باشد، و شما دیوانه نیستید، یا اینکه باید توسط واقعهای دچار چنین هیجان وحشتناکی شده باشد. این واقعه چه بود؟ اعتراف کنید! اعتراف وجدانتان را راحت میسازد و شاید باعث تخفیف مجازات شما گردد!"
اما ژانکو دوباره سرش را تکان میدهد، و دوباره کلمات آهسته و بی‌صدا از میان لبانش خارج میگردند. "عالیجناب، من از شما و شاهزاده خوبم و همسایگانم تشکر میکنم، اما من شایسته این محبتها نیستم! اعتراف من از روی پشیمانی نبود؛ من فقط همه چیزهائی را که قاضی باید میدانست گفتم تا محکوم به مجازات شوم، و من تمام حقایق را گفتم، زیرا من هرگز دروغ نگفتهام و این بار هم نمیخواستم دروغ بگویم. اما من آن را از روی ندامت انجام ندادم، زیرا از کاری که کردهام پشیمان نیستم. و اگر من حالا میتوانستم یک انسان خوشبخت و صلح‌طلب مانند آن روزهائی که بودم باشم، و اگر حالا آنچه را که آنوقت فهمیدم میفهمیدم باز هم این سه انسان را همانطور که در آن شب کشتم ساعتی بعد میکشتم. به این دلیل احتیاجی به سبک ساختن وجدانم ندارم، زیرا که وجدانم راحت است. و آنچه مربوط به تخفیف در مجازات میگردد، چه چیزی باید تخفیف یابد؟ من ترجیح میدهم که آقایان ــ او به اعضای هیئت منصفه اشاره میکند ــ بگویند: او باید به دار آویخته شود! اما این کار متأسفانه شدنی نیست، زیرا در نزد ما دیگر کسی را دار نمیزنند، و مرا فقط به حبس ابد با اعمال شاقه در اوکنا محکوم میکنند. برای چه باید آرزو کنم که دوباره از آنجا آزاد شوم؟ نه، من چنین آرزوئی ندارم! من آنجا خواهم ماند، و کار اجباری، غذای سگی و کتکها پس از چند سال مرا خواهند کشت. و این خوب است. زیرا من با کمال میل میمیرم، عالیجناب، من مُردن را ترجیح میدهم!"
شاید خواننده از این کلمات تحت تأثیر عمیقی قرار نگیرد. اما آنها برای شنوندگان فراموش ناشدنی خواهند ماند. آدم میتوانست احساس کند که روح این انسان در حقیقت تحت فشاریست که مرگ را برایش چیزی خوشایند جلوهگر  میسازد، فشاری که نه از روی ندامت است و نه احساس گناه، بلکه چیز قدرتمندیست که او تحت تأثیر نفوذش دست به چنین کاری زده بوده است و امروز هم هنوز او را زیر بار خود لِه میسازد.
بازجوئی از شهود آغاز میگردد. اولین شاهد تودیکا کشاورز پیریست که قبل از ژانکو قاضی روستا بود و حالا دوباره تا یافتن مردی خانوادهدار و جوان که به خوبیِ ژانکو باشد این شغل را به عهده گرفته بود. پیرمرد کوچک اندام و پُر حرف با چهره بیرنگی که بینی سرخش مانند یک یاقوت سرخ به جلو زبانه میکشید سوگند یاد میکند و سپس شرح میدهد:
بله، یکشنبه شب و روز آخر روزه‏داری بود. این روز مبارکیست، من صبح زود در کلیسا بودم، بعد در میخانه و شب به خانه رفتم. اما چون من سوگند خوردهام بنابراین میخواهم حقیقت را بگویم: در حقیقت من نرفتم، بلکه چون خیلی مست بودم توسط همسرم و پسرم به خانه حمل گشتم. بله، بعد آنها من را روی تخت قرار میدهند و من به خواب میروم. ساعت سه صبح طوفان وحشتناکی شروع میشود، من چیزی از آن نمیشنیدم اما همسرم به دخترم آنیتسا که در خانه من بود، زیرا که شوهرش قصد داشت او را تا حد مرگ کتک بزند ــ اما حالا دوباره با هم آشتی کردهاند ــ  میگوید: <آنیتسا، فکر کنم که کسی خودش را دار زده یا جنایت بزرگی اتفاق افتاده است، باد به شدت میوزد.> و در این وقت محکم به در میکوبند. زنها میترسند. <من هستم، ژانکو قاضی، باز کنید!> اما وقتی آنها شمع را روشن میکنند و او به داخل میآید بیشتر وحشت میکنند؛ او ژانکو بود و ژانکو هم نبود، او ناگهان بیست سال پیرتر شده بود. همسرم میپرسد: <چیزی میخواهی؟> او اما به طرف من میآید و مرا با تکان دادن بیدار میسازد: <تودیکا، تو باید بیدار شوی!> من اول هیچ‌چیزی نمیشنیدم، چون من واقعاً کمی زیاد مشروب نوشیده بودم، بعد با عصبانیت میگویم: <هی، ژانکو، چه خبره؟> اما وقتی به او نگاه کردم از ترس نیمی از مستی از سرم پرید، و تمام مستی از سرم وقتی پرید که او گفت: <تودیکا، تو قبل از من قاضی بودی و در کمیته پیرترینی. من شغلم را بدست تو میسپرم. حالا دستگیرم کن و همانطور که وظیفهات است مرا بلافاصله به شهر بفرست. زیرا که من یک قاتلم، من همسرم، خدمتکارم و جادوگر پیر را کشتهام.> در این لحظه من از جا میپرم و میگویم: <ژانکو، تو دیوانهای!> و بعد به یادم میافتد که یک روز قبل تنها فرزند او مُرده است، یک دختر کوچک دوستداشتنی، آنیولا، و کاملاً ناگهانی در اثر یک تشنج. در این وقت من با خود فکر میکنم: او دختر را بی‌اندازه دوست میداشت؛ مرگ دختر باید مغزش را از کار انداخته باشد، و من همدردانه میگویم: <ژانکو، شاید بخاطر فرزند بیچارهات خواب وحشتناکی دیدهای. آرام بگیر، این خواست خدا بوده است!> او وحشیانه پاسخ میدهد: <نه، این خواست خدا نبوده، با این حال انتقام گرفته شد! من به نام خدا دادخواهی کردم، حالا مردم میتوانند با من هرکاری میخواهند بکنند؛ مرا به شهر ببر!> و در این وقت من فهمیدم که او حقیقت را میگوید و قلبم از طپش میافتد. داشتم دیوانه میشدم، اما این درست بود: ژانکو، قاضی ما یک قاتل بود! و من او را صبح به شهر بردم."
قاضی میپرسد: "و او به شما نگفت به چه دلیل مرتکب این جرم شده است؟"
تودیکا به زمین نگاه میکند و سپس نگاه خجالتزدهاش را به ژانکو میاندازد. ژانکو بطور عجیبی دگرگون میشود؛ سرش بالا میآید، خطوط زندهای بر چهرهاش مینشینند و نگاه سوزانش نیمه تهدید کننده و نیمه عاجزانه به چهره تودیکا خیره میماند.
تودیکا با خجالت و لکنت میگوید: "عالیجناب، هنگامیکه ما به طرف شهر میراندیم او بی‌میلِ خود همینطوری حرفی از دهانش بیرون لغزید. اما من برایش قسم یاد کردهام از آن چیزی به کسی نگویم. و اینجا هم قسم یاد کردهام تمام حقیقت را بگویم. حالا نمیدانم چه باید بکنم! ژانکو، اگر تو به من اجازه دهی ..."
ژانکو با عصبانیت و وحشیانه میگوید: "تو ساکت میمانی."
قاضی خیلی جدی میگوید: "ژانکو، اگر یک کلمه دیگر بگوئید میگذارم که شما را از سالن بیرون ببرند."
تودیکا گریان میگوید: "و قسم من. ژانکو عزیزم، من نمیتونم به تو کمکی بکنم. بنابراین ...
متهم یک بار دیگر وحشیانه و آمرانه فریاد میکشد: "ساکت باش!" قاضی به پلیسها اشاره میکند. اما ژانکو شروع به صحبت میکند: "اگر قرار است که این ننگ در میان مردم فاش شود بنابراین بهتر است که کسی بجز خود من آن را تعریف نکند. بگذارید این پیرزن وراج به سر جایش بازگردد. من خودم میخواهم بگویم  که چه رخ داده است ..."
در سالن بزرگ سکوت مرگباری برقرار میگردد. و ژانکو داستان خود را تعریف میکند، اما نه مانند قبل خفه و کسل‌کننده، بلکه وحشیانه و پُر شور و تقریباً در حال گریستن. هنگامیکه این انسان بیچاره و بدبخت شروع به تعریف میکند هیج قلبی بی‌حرکت باقی‌نمیماند و هیچ چشمی خشک:
"من خودم میخواهم تعریف کنم، هرچند برایم خیلی سخت است اما نمیتوانم تحمل کنم که کس دیگری آن را بگوید. من فکر نمیکردم که اینطور به پایان راه خود برسم، و هیچکس هم چنین چیزی را فکر نمیکرد. زیرا که من زمانی یک انسان خوب و خوشبخت بودم؛ من حالا اجازه دارم این را بگویم، من از خودم صحبت نمیکنم بلکه از یک فرد مُرده. در ابتدا وضع زندگیام خوب نبود، من پسر دوم خانواده بودم، ارث باید تمامی به برادر بزرگترم میرسید، من باید بعنوان نوکر خدمت میکردم. البته در خانه پدریام؛ اما خدمت به افراد خانواده اغلب سختتر از خدمت در نزد غریبههاست، شما میتوانید این حرف را از من قبول کنید. من پس از مرگ پدر بعنوان خدمتکار به شهر رفتم؛ من ساعی و وفادار بودم، همه میتوانند این را شهادت دهند. همچنین خواندن و نوشتن آموختم؛ و چون دیدم که چطور شراب انسانها را به گاو تبدیل میسازد بنابراین هرگز یک قطره هم شراب ننوشیدم. سپس نزد شاهزاده رفتم و با او در آلمان و فرانسه بودم. آنجا سرزمین دیگریست، در آنجا حتی کشاورز هم یک انسان است. حالا، شاهزاده از من راضی بود، او حتی در این پریشانی بزرگ من به یادم افتاد، خودش آمد و شهادت داد. من آن زمان فکر میکردم: حالا مدتی در شهر میمانی، دستمزدت را پسانداز میکنی و سپس به روستایت میروی و زمینی برای کشاورزی میخری. اما جریان طور دیگری پیش رفت. وقتی من دوباره از سفر به خانه بازگشتم برادر بزرگترم فوت کرده بود، و تمام مایملک دهقانی به من میرسد. در این وقت من مینشینم و شروع به تجارت میکنم. اما مردم میگویند که من چیزی کم دارم، و من هم خودم آن را احساس میکردم. بنابراین شروع میکنم به جستجوی یک همسر و سِنیا را انتخاب میکنم. اما نه فقط به این دلیل که او بسیار زیبا بود و خیلی مورد علاقهام واقع گشته بود، بلکه همچنین بخاطر همدردی با او. او خیلی فقیر بود و باید نزد خواهر بزرگترش کلفتی میکرد، این کار او مرا به یاد جوانیام میانداخت. اما من نمیخواهم بگویم که با او از روی جوانمردی ازدواج کردهام، من خیلی عاشق او بودم. سِنیا دختر ساکتی بود که هیچکس در روستا نمیتوانست پشت سرش چیزی برای گفتن داشته باشد، و زیبا بود، البته نوع دیگری از زیبائی که دختران ما معمولاً دارند. او ظریف بود، بلوند و چشمان آرام آبی رنگی داشت. شاید چشمانش بودند که باعث علاقهمند شدنم به او گشتند. خلاصه، پس از چهار هفته ما زن و شوهر شده بودیم.
این ازدواج ــ واژهای که قرار است به دنبالش بیاید به سختی بر زبانم میچرخد، اما من باید آن را بگویم چون حقیقت دارد ــ، ازدواجی واقعاً خوشبخت بود. همسر من به ندرت میخندید و هرگز دارای مهربانی ویژهای نبود، اما من با خود فکر میکردم: <خوب روش او اینطور است.> او کارهایش را خوب انجام میداد و با من در کارهای سختم وفادارانه همکاری میکرد. زیرا من تمام نیرویم را در این راه به کار برده بودم تا مزرعه نمونهای راه‌اندازی و از تمام چیزهای خوبی که در سرزمینهای دیگر دیده بودم تقلید کنم. این کار با کارگرانمان که سه چهارمش از خوک و تنها یک چهارم آن از انسان تشکیل شده بود آسان نبود، اما من آنچه برای یک انسان ممکن بود را انجام دادم، و اجازه دارم بگویم که بسیاری از کارها با موفقیت به انجام رسیدند. به این ترتیب بر دارائیام افزوده شد و چون هرجا که میتوانستم کمک میکردم بنابراین به محبوبیتم نیز افزوده گشت. فقط یک چیز برای خوشبخت بودن کم داشتم: من دارای فرزند نبودم. همسرم دو سال قبل یک کودک بدنیا آورد، یک دختر پُر برکت، بلوند و چشم آبی، یک کودک زیبا و عزیز! آه، آنیولای من! ..."
صدای مرد بند میآید. او به روبرویش خیره شده بود و سرش را تکان میداد. بعد ادامه میدهد:
"همه چیز بر وفق مرادم میچرخید؛ من در سن جوانی قاضی گشتم! اگر کسی در ظهر شنبه قبل از آن شبِ وحشتناک از من میپرسید: <قاضی ژانکو، چه کسی خوشبختترین انسان جهان است؟>، این امکان وجود داشت که من بگویم <آن انسان من میباشم.> و تقریباً یک روز بعد از آن من بدبختترین انسان بودم؛ چنین بیچاره هرگز هیچکس نبوده است، هرگز!
من میخواهم بطور خلاصه بگویم که جریان چگونه شروع گشت. زیرا وقتی من به آن فکر میکنم مغزم به چرخش میافتد و نیرویم میخواهد ترکم کنم. بله ظهر شنبه بود. من از برکه، جائیکه برای کافههای آبجوخوریِ بخارست قطعات یخ تهیه میکنم به خانه بازمیگردم و برای خوردن نهار کنار میز مینشینم. همسرم برایم گوشت میآورد و سپس یک کاسه فرنی اما من میل خوردن آن را نداشتم، اما آنیولا که روی زانویم نشسته بود با ولع فرنی را برای خوردن به جلوی خود میکشد. من میگذارم کودک غذایش را بخورد و بخاطر کار با عجله دوباره از خانه خارج میشوم. من تقریباً دو ساعت مشغول کار بودم، در این وقت کلفتی دوان دوان میآید، از وحشت رنگش پریده بود و گفت کودک در حال مرگ است. من مانند باد میتازم، اما وقتی به خانه میرسم دختر کوچکم مُرده بود. همسرم او را بر روی زانویش نشانده بود و با رنگی پریده مانند یک مُرده به کودک خیره شده بود اما اشگ نمیریخت. ماریولا، کولیِ پیر در کنارش قرار داشت و گفت: <تشنج بود، همانطور که در پیش بچهها اغلب پیش میآید!> قلب من تقریباً میشکند، اما من همانطور که باید یک مرد در این مواقع باشد بر خود مسلط میشوم. من همه کارهای مربوط به خاکسپاری را انجام میدهم و پیش کشیش میروم. سپس به خانه برمیگردم، همسرم را برای خوابیدن میفرستم اما خودم در کنار جسد مینشینم و تمام شب را آنجا میمانم. من فقط جِز جِز کردن شمعها را میشنیدم و گاهی صدای آه کشیدن همسرم به گوش میآمد. به این ترتیب شب به پایان میرسد. صبح ترتیبِ تمام کارهای تجارت را میدهم، سپس کار قضاوت روزانه را همانطور که وظیفهام است در دفتر کلیسا به انجام میرسانم و بعد به خانه میروم. در این وقت همسرم در اتاق روی زمین چمباته زده بود و با چشمان خشک طوری که انگار جنون در آنهاست به جسد خیره نگاه میکرد. من میخواستم او را بلند کنم و دلداری دهم، اما او مانند وحشیها فریاد کشید: <به من دست نزن!> و سراسیمه از اتاق خارج میشود. من شگفتزده رفتنش را با نگاه تعقیب میکنم اما بعد به خودم میگویم: <او همیشه آدم خاص و ساکتی بوده است و حالا درد هم در نزد او بطرز ویژهای خود را نشان میدهد.> بعد من دوباره مینشینم و در این هنگام درد به یادم میآید، و من مدتی دراز گریستم ... اشگها مزیت بزرگیاند، از آن وقت دیگر نتوانستهام گریه کنم ..."
مرد دوباره به روبرویش خیره میشود. بعد آه عمیقی میکشد و ادامه میدهد:
"در سحر به راه میافتم و پیش کشیش میروم تا با او در باره مراسم تشیع جنازه روز بعد آخرین صحبتها را بکنم. من اما از جاده فرعی و از روی کشتزار میرفتم. در این وقت در پشت یک مرغداری صدای نالهای میشنوم. من صدا میزنم: <آنجا چه کسیست؟> زن کولی جواب میدهد: <من هستم، ماریولا. ژانکو آیا تو را خدا فرستاده یا شیطان. اما اگر قرار  باشد که من به دار آویخته شوم، آن دو هم باید با من دار زده شوند. من اینجا دراز کشیدهام، آلکسا تا حد مرگ مرا کتک زده است، چون من پولی که صادقانه کاسبی کردهام را از او طلب کردم، پولِ سمی که به سِنیا داده بودم. آیا مگه تقصیر من است که بچه بجای تو مُرده و تو هنوز زندهای؟ سم من اما خوب بود!> من فریاد میکشم: <جادوگر پیر، این حرفها چیست که میزنی؟> کولی با تمسخر میگوید: <آه، تو آدم باهوش! آیا نمیتونی حدس بزنی؟ آیا نمیدونی که همسرت از تو متنفر است، که فقط به خاطر ثروتت با تو ازدواج کرده است؟ هرکس دیگری را او به تو ترجیح میدهد، با آلکسایِ زشت و پیر رابطه دارد؛ آنها میخواستند تو را مسموم کنند، من سم را برای آنها تهیه کردم.> در این وقت تمام موهای بدنم سیخ میشوند و عاقبت فریاد میکشم: <تو دروغ میگی!> او با تمسخر میخندد. <به خودت ثابت کن! برو به خانه و به زنت بگو که تو بخاطر کار اداری به شهر میری و فردا دوباره برمیگردی. تو اما بعد از سه ساعت دوباره برگرد، و من شرط میبندم که آن دو را پهلوی هم خواهی یافت.> ... اینکه در آن لحظه بر من چه میگذشت غیرقابل شرح دادن است. من به خانه میروم، تفنگم را فشنگ گذاری میکنم، خدمتکار اسبم را آماده میکند و به همسرم میگویم: <من فردا برای خاکسپاری برمیگردم.> اما در کنار اولین مهمانخانه میایستم و سپس به خانه برمیگردم. پنجره اتاق خواب نور تیرهای میداد، من به پنجره نزدیک میشوم، نور شمع کنار تابوت از پنجره به بیرون میآمد. و" راوی سکوت میکند، سپس با صدای گریانی ادامه میدهد: "آن دو پنچ قدم جلوتر از تابوت با هم بودند! ... من آنها را میدیدم، من به پنجره فشار میدهم، هدف میگیرم و خیلی سریع شلیک میکنم، اول به سمت همسرم و بعد به سمت آلکسا. هر دو در خون خود میغلطند. سپس به داخل میروم و جسد همسرم را از آنجا خارج میکنم تا کسی هتک حرمت کردن آن دو را نبیند. و بعد مدتی طولانی میایستم و به جسد نگاه میکنم. در این وقت ماریولا که خود را به آنجا کشانده بود پوزخندزنان میگوید: <خوب کاری کردی ژانکو، خوب کاری کردی!> در این وقت من او را خفه کردم، زیرا که او هم مقصر بود. سپس پیش تودیکا رفتم ... و حالا خواهش میکنم، آیا امکان دارد که برایم مجازات اعدام اجرا شود؟"
این ممکن نبود. ژانکو به حبس ابد با اعمال شاقه در اوکنا محکوم میگردد. هیئت منصفه بعد از یک مشورتِ نُه ساعته با هشت رأی در مقابل چهار رأی او را گناهکار شناخت. به این ترتیب او برای برائت فقط یک رأی کم آورده بود.