یک مرد و یک خدمتکار.

<یک مرد و یک خدمتکار> از هرمن اونگار را در دی سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.
 
من بدون پدر و مادر بزرگ شدهام. زیرا پدرم مدت کوتاهی بعد از تولد من فوت کرد. او در شهر کوچکی که در آن متولد گشتم وکیل بود. من بجز نامهای از او به مادرمْ یادگار دیگری که مرا به یاد پدرم اندازد ندارم.
مادرم بعد از مرگ پدر که حتی مقدار اندکی پول از او به ارث برده بود شهر را با یک مهندس بخاطر شوقی شدید یا میل به حادثهجوئی ترک کرد و مرا در آپارتمانش کاملاً تهیدست نزد دختر خدمتکاری تنها گذارد. از آن زمان دیگر چیزی از او نشنیدم. فقط مدتی بعد نامه فوقالذکر توسط یک دادگاه در کانادا بعنوان ماترک به بخشداریِ زادگاهم ارسال شده بود. در آن زمان من شش سال داشتم.
این مشخص است یا حداقل قابل درک که چیزی مرا به پدر و مادرِ مرحومم متصل نمیسازد. من هنوز امروز هم نمیفهمم عشقِ به پدر و مادر یعنی چه. برای فهم آن عضوی در من کم است: من نمیتوانم تصور کنم که عشقِ والدین اصلاً چه معنا میدهد. آنچه من کم داشتم و آنچه که اغلب مایل بودم یک نهار گرم یا یک سقف بر بالای سر یا یک تختخوابِ خوب بوده است، اما هرگز احساس کمبود یک پدر یا مادر را نکردم. وقتی من <یتیم> میگویم به فقر و روزهای بد کودکی فکر میکنم. وگرنه هیچ تصورِ دیگری از این کلمه ندارم.
بنابراین مادرم مرا تنها و فقیر تنها گذاشته و رفته بود. شهرداری باید از من مراقبت میکرد و این کار را هم کرد، به این نحو که مرا به یک <شفاخانه> که شهروند ثروتمندی آن را اهداء کرده بود میسپرد. من در این خانه که چهار محلِ خالی برای پیرمردان و دو محلِ برای پسرانِ جوان داشتْ بعنوان یکی از این پسرها چهارده سال زندگیام را گذراندم.
من یک شروعِ تازه بودم. من بدون سُنت رشد میکردم. هیچ آگاهیای مرا به گذشته متصل نمیساخت. من هیچ چیز از پدرم نیاموختم و متأسفانه هیچ چیز هم از او به ارث نبردم. من بدون عقایدِ از قبل تحمیل گشته و بدون اصولِ تنظیم گردیدهای در برابر زندگی ایستاده بودم که دیگران با آنها ــ اگر درست تصور کنم ــ در فضای یک خانواده رشد میکنند. آنچه تازه بود مرا شگفتزده و اغوا میکرد. همچنین اینگونه به نظرم میآمد که باید تمایلِ جنسیتها نسبت به هم برای کسانیکه در خانواده رشد یافتهاندْ تنها به این خاطر که آنها مرد و زن را با همدیگر میبینند و خود را در عشق به مادر متصل احساس میکنندْ به نحوی  آشنا باشد. احساسهای بیدار گشته بدون آمادگی قبلی، حتی بدون آنکه شناختی از آنها داشته باشم به سراغم میآمدند.
اما من با چنین نگاهی از مسیر خیلی دور میافتم و باید به ترتیب همه چیز را تعریف کنم. باید تعریف کنم که خانه چگونه دیده میگشت، چه کسی در آن زندگی میکرد و بعد در ادامه چه اتفاق افتاد. شفاخانه در ساختمانی قدیمی به رنگ سبزِ تاریکی قرار داشت و هر سویِ آن دارای هشت پنجره بود. کلِ ساختمان در نگاه اول تأثیری از بی‌نظمیِ بزرگی برجا میگذاشت. من فکر میکنم که از ترکیب دو ساختمانِ مختلف تشکیل شده بود. دو پلۀ سنگیِ فرسوده در جلوی درِ خانه و در سمت چپِ آن یک نیمکت سنگی قرار داشت، اگر آدم به تخته سنگی که در اثر سالها استفاده صیقل خورده باشد و بر روی دو تکه سنگِ در زمین فرو رفته قرار گرفته را بتوان نیمکت نامید. من گاهی وقتی از بازی با دگمهها و تیلهها خسته میشدم بر روی این نیمکت سنگی مینشستم.
شفاخانه از داخل هم دوستانهتر از خارج آن دیده نمیگشت. پله‎‎‎های سراشیبی و فرسوده در طبقه اول، درِ ورودیِ پوسیده ساختمان که هنگام باز و بسته شدن جیغِ زنگولهای را به صدا میانداخت، لکههای تاریک در نقاشیهای خاکستری گشتۀ دیوارها، تمام اینها موجب گشتند که خاطراتِ روشنی از دوران کودکی در من زنده نماند. من میدانم که هرگز چیز خوشحال کنندهای در این خانه تجربه نکردم. من فکر میکنم که در این خانه هرگز کسی نخندید. شاید با دیگرِ کودکان وقتی در گوشههای کوچه قدیمی یا در محلهای کثیفِ جلویِ مدرسه بازی میکردیم سرحال و پُر سر و صدا بودم، اما وقتی داخل خانه میگشتم قلبم از فشاری تنگ میگشت، فشاری را که امروز هم وقتی به این خانه میاندیشم در خود احساس میکنم.
از سمت راستِ راهروی ساختمان دری به آپارتمانِ پدرِ ساکنین شفاخانه منتهی میگشت و از سمت چپ چند پلهْ راهرو را به اتاقهائی که ما در آنها زندگی میکردیم وصل میکرد. من فقط دو یا سه بار یک نگاه به آپارتمانِ پدرِ ساکنین خانه که ما او را با نام خانوادگیاش آقای مایر مینامیدمْ نگاهی انداخته بودم. آنجا رومیزیهائی وجود داشتند، عکسهای خانوادگی، مبل و چند صندلی. به نظر من این اتاقها لوکسترین اتاقهای زمینی به نظر میآمدند و آقای مایر را خوشبختترین انسان میدانستم. امروز میدانم که او هم انسانِ فقیری بود که برای اندکی مقرری به مردمِ خشنی محتاج بود.
شفاخانهای که من در آن زندگی میکردم به چهار اتاق تقسیم شده بود. اولین اتاق که آدم مستقیم از طریق پلههای راهروِ ساختمان داخل آن میگشتْ نسبتاً بزرگ و دارای سه پنجره بود. در وسط اتاق یک میزِ دراز با رومیزی مشمعی قرار داشت که ما غذای روزانه خود را در کنارش میخوردیم. بر روی دیوار عکس بزرگی آویزان بود که مردِ نیکوکارِ هدیه‌دهندۀ خانه را نشان میداد؛ من از این عکس میترسیدم. من به عکس فقط مخفیانه نگاه میکردم و فوری رویم را دوباره برمیگرداندم. به نظرم چنین میرسید که او چشمان شریری دارد. انگار از اینکه من اینجا زندگی میکنم او را آزار می‎‎‎دهد. من این مردِ نیکوکار را ناعادلانه مسؤلِ دوران جوانیِ غمانگیزم میدانستم. من فکر میکردم که اگر او این خانه را اهداء نمیکرد من هم نمیتوانستم اینجا باشم، بلکه مانند بقیه کودکان در پیش پدر و مادر بقدر کافی غذا برای خوردن و لباسهای زیبا برای پوشیدن و یک توپ برای بازی کردن داشتم. تنفر من به این عکس آنقدر عمیق گشت که یک بار شبی پاورچین به سالن ــ این اتاق را ما به این نام میخواندیم ــ رفتم و با یک پارچه بزرگ عکس را پوشاندم. اگر من در روز چشمهای فرد نیکوکار را به خودم دوخته میدیدم هرگز جرأت این کار را نمیکردم. دستمال چند روزی بر روی عکس آویزان بود. هیچکس برای برداشتن آن به خود زحمت نمیداد. تا اینکه آقای مایر متوجه آن شد و دستور داد که آن را از روی عکس بردارند.
سه اتاق، هر کدام توسط یک در به سالن متصل بودند. هر اتاق برای دو نفر در نظر گرفته شده بود. در کنار هر دو دیوارِ دراز اتاق یک تختِ چوبیِ باریک و در بین تختخوابها یک میز کوچک قرار داشت. دو صندلی، چند میخ در دیوارها و یک جعبه سیاه برای رختهای زیر و لباسها تمام وسائلِ محلِ زندگی ما بود. ما در یک طشتِ بزرگ در اتاق جلوئی باید خود را میشستیم.
از پنجرههای اتاقمان میشد انتهای کوچۀ باریک و لبۀ نامنظم شیروانیهای خانه همسایه را تماشا کرد.
در زمانیکه من در این خانه رشد میکردم همۀ اتاقها پُر نشده بودند. نه به این خاطر که آدم فقیر و بی‌خانمانی پیدا نمیشد یا اینکه پیرمردی و یا جوانکی برای زندگی در آنجا درخواست نداده باشد، بلکه از هنگامِ وقفِ آن خانه تورم اقتصادی بالاتر رفته بود و منافع سرمایه دیگر نمیتوانست برای ساکنین تمام اتاقهای خالی کفایت کند. از این رو بجز من فقط سه پیرمرد هم آنجا زندگی میکردند. یک اتاق برای یک پیرمرد و یک جوان خالی مانده بود.
اینکه من تنها پسرِ جوان این خانه بودم برایم منفعتی به همراه نداشت. آنطور که من فکر میکنم، تصمیمِ فرد نیکوکار در آمیختگیِ جوانان و پیرمردان برای زندگی مشترک در این خانه اتفاقی نبود. من بیشتر معتقدم که او قصد داشت کار نیکوکارانۀ پذیرش جوانها را با هدف عملی پیوند دهد و یک نیروی کارِ ارزان بدست آورد. من میتوانم بگویم که در این خانه از نیروی کارم به اندازه کافی بهره‌برداری گشت. صبحهای زود باید لباس و کفش پیرمردان و آقای مایر و همسرش را که من تقریباً هرگز او را ندیدم تمیز میکردم، باید برای ساسینکایِ خدمتکار ذغال از زیرزمین میآوردم، چوب خُرد میکردم، آب میآودم، خرید میکردم و بعد خسته به مدرسه میرفتم. بنابراین اغلب متأسف بودم از اینکه پسرِ دیگری به همراه من نیست تا نیمی از بار را از دوشم بردارد. بخصوص خدمت به پیرمردان برایم سخت بود. زیرا آقای مایر و همسرش را موجودات بالاتری احساس میکردم. مایر بعنوان آقای من نشانده شده بود. و به ساسینکایِ خدمتکار با کمال میل کمک میکردم. اما پیرمردها: آنها هم مانند من بودند! آنها بیشتر از من نبودند! چرا باید لباس و کفشهایشان را من تمیز کنم و در کارهای دیگر کمک این مردانِ کثیف و پیری که من حقیر میشمردمشان باشم.
و چون فقط چهار نفر در آن خانه بودیم بنابراین یکی از اتاقها خالی مانده بود. ما اما در دو اتاقِ دیگر میخوابیدیم، در یکی از اتاقها یلینِک و کلاین و در اتاق دیگر ربینگرِ پیر و من. من به این دلیل ربینگرِ پیر میگویم، در حالیکه یلینِک و کلاین هم پیر بودند؛ زیرا که ربینگر خیلی پیر بود. هر شب من میترسیدم و امید داشتم که او خواهد مُرد. اما او نمُرد. و هنگامیکه من آن خانه را ترک کردم او هنوز زنده بود و مانند همیشه دیده میگشت.
روزهای جوانیام بجز ساعاتی که در مدرسه و لحظات کوتاهی که با جوانان دیگر در خیابان بازی میکردم با این انسانها در این خانه گذشت. من محصلِ چندان خوبی نبودم. من علاوه بر فقیر بودن در شفاخانه هم زندگی میکردم و این در یک شهر کوچک، جائیکه معلمها با خانوادههای معروفِ محصلین رفت و آمد میکنند، در آنجا درسِ خصوصی میدهند و بخاطر رابطههای گستردۀ مالی و اجتماعی با آنها در پیوندندْ گویای خیلی از چیزهاست. وقتی من چیزی میدانستم و تکالیفم را به خوبی را انجام میدادم مانند دیگر محصلین تشویق نمیگشتم. اما برعکس، وقتی تکالیف را خوب انجام نمیدادم، که اکثراً هم چنین بود، بعد معلمها اخم میکردند، بله، گاهی هم ــ این را معلم فقط در برابر شاگردان فقیر به  خود اجازه میداد ــ مرا میزدند. ناپدید گشتنِ ناگهانی مادرم به همه اینها اضافه گشت و شهرتِ حقارتِ اخلاقی به من چسبانده شد و حتی همشاگردیهایم هم به این خاطر مرا دست میانداختند. بله، آنها حتی چند بیت شعر تحقیرآمیز در بارۀ من به گردش انداخته بودند که تا هنگام ترک مدرسه در باره من میخواندند. گرچه این ابیات بد و احمقانه سروده شدهاند، اما هر بار که من آنها را میشنیدم به سختی آزرده میگشتم، طوریکه تا امروز هم آنها را در خاطرم دارم، در حالیکه من چیزهائی تجربه کردهام که باید مرا به سختی میلرزاندند و با این وجود آنها را فراموش کردهام:
من مادر خوبم را میجویم،
او از خون من است.
آیا مادرم را ندیدهاید؟
من میخواهم پیش مادرم بروم!
آه، وحشتم را نگاه کنید،
مادرِ خوبم ناگهان گریخته است.
حتی ملودیای که این شعر تحقیرآمیز با آن خوانده میشد هنوز هم در گوشم طنین میاندازد.
همشاگردیهای من در زنگ‎‎های تفریح از کیفهای خود صبحانه خارج میکردند، من در کنارشان میایستادم و با چشمهای درشت شده نگاهشان میکردم. من عادت کردم برای گرفتن قسمتی از صبحانهشان از آنها خواهش کنم، و گاهی هم واقعاً از این طریق یک قطعه نان قندی دریافت میکردم. اما اغلب چیزی بدست نمیآورردم، بلکه به من میخندیدند.
به این ترتیب مدرسه بعد از ربینگر، کلاین و یلینِک تنوع مطبوعی نبود. برعکس، من با رضایت به مدرسه نمیرفتم، گرچه می‎‎توانستم از این طریق چند ساعتی از شفاخانه بگریزم. اما احساس میکردم که سه پیرمرد در خانه برایم مطلوبترند. آنها میدانستند من چه اندازه برایشان مهم و ضروری هستم. آنها مواظب بودند که میان ما بهم نخورد. البته، آنها حالم را بهم میزدند، من آنها را خوار میشمردم، از آنها متنفر بودم، و اگر به اندازه کافی قوی بودم ممکن بود حتی آنها را بزنم. اما این مرا در خانه مغرور میساخت. آنجا در مدرسه اما مرا تحقیر و مسخره میکردند. گرچه اینجا درشفاخانه فرد مهمی نبودم اما عضوی ضروری به حساب میآمدم.
یلینِک تنها پیرمردی بود که من نمیتوانستم تحسینش نکنم. او هر روز صبح ساعت ده برای خوردن صبحانه به مهمانخانه میرفت. آنطور که او همیشه با ابهت توضیح میداد صبحانه برایش هشت کرویتسر تمام میشد. ما همگی خیلی مانده به ساعت ده دچار یک ناآرامی بزرگ میگشتیم. فقط یلینِک تظاهر به داشتنِ آرامش میکرد: الساعه باید آن لحظه فرا برسد که یلینِک ــ فردی مانند ما از شفاخانه ــ دوباره ما را تحقیری بی‌پایان کند، و ما با هیجان انتظار این لحظه را میکشیدیم. هرگز ربینگر یا کلاین از زمانیکه در شفاخانه زندگی میکنند لذت به مهمانخانه رفتن را تجربه نکردند. البته مهمانخانهای که یلینِک برای خوردن صبحانه به آنجا میرفت باشکوه نبود. اما او در آنجا مهمان، آقا و خریدار بود. یلینِک در حالیکه آهسته در سالن قدم میزد از لحظات قبل از رفتن به مهمانخانه کاملاً لذت میبرد. کلاین و یلینِک تا حد امکان خود را بی تفاوت نشان میدادند. اما چانه ربینگر از خشم میلرزید و بذاق از دهانِ بی‌دندان بر روی کتش میریخت. کلاین با چنان خشمی خود را مشغول تعمیر چتر میساخت ــ او چترساز بود و گاهی هنوز چتری را برای تعمیرات جزئی پیش او میآوردند ــ که انگار میخواهد چوب چتر را بشکند. یلینِک کمی مانده به ساعت ده با آرامشی بی‌مانند میگفت: "خوب دیگه با اجازه ما بریم." و با گامهائی آهسته و موقرانه میرفت.
اما بعد ربینگر و کلاین خشمشان را خالی میکردند. من فکر میکنم که آنها حیثیت خود را بخاطر مهمانخانه رفتنِ یلینِک خدشهدار شده احساس میکردند. آنها شروع میکردند به داستان تعریف کردن، آنها در روایت از خوشگذرانیهای زندگی خویش از همدیگر طوری سبقت میگرفتند که مهمانخانه رفتنِ یلینِک، غذای هشت کرویتسریِ او و تمام شهر باید در برابر کارهای آن دو رنگ میباختند.
یلینِک قدرتِ پرداختِ پول صبحانه را داشت. زیرا او کاسبی میکرد. من همیشه کار و کاسبی او را بسیار اسرارآمیز تجسم میکردم، گرچه کار و کاسبیاش مطمئناً بسیار کم از اسرار برخوردار بود. کار و کسباش این بود که او خانه به خانه میرفت و از اهالی خانه میپرسید که آیا بطری کهنه دارند و آنها را به چند هِلِر میخرید و با سود اندکی به یک دکاندار میفروخت. به نظر من یلینِک مانند تاجر بزرگی به نظر میآمد که کشتیهایش در اقیانوسها شناورند و بارگیری میکنند. کار و کسب کلاین که من هر روز آن را میدیدم ــ تعمیر چترهای شکسته را ــ در برابر کسب و کار یلینِک بی اهمیت و فقیرانه بود.
یلینِک با آن سبیلِ خاکستری به پائین آویزان شده و آن فریاد دائمی تنها همخانهای بود که من در برابرش کمی احساس احترام میکردم. کلاین تقریباً کور بود و چشمهایش از میان عینکِ خم‌شدهای خسته نگاه میکردند. هرگز او صورتش را اصلاح نمیکرد. و همیشه یک چتر برای تعمیر میان زانوانش چسبیده بود. با کلاین میتوانستم گاهی چنان احساس همدردی کنم که وسیلهای که به زمین افتاده و او با دستهایش بدنبال آن میگشت یا اشتباهاً جای دیگری قرار داده بود را بی سر و صدا کنار دستش میگذاشتم. آرامش صبورانه او تنفرم را که حتی در برابر یلینِک هم نمیتوانستم از ابراضش خودداری کنم بی‌دفاع میساخت.
قلبم در مقابلِ ربینگر سخت، بی‌گذشت و گنگ بود. بدنش که از سر انگشتان تا زانو بدون وقفه میلرزیدند، پلکهای سرخ بدون مژهاش، چشمهای گود رفتهاش، دهانِ بی‌دندانش که مدام در جنبش و از گوشه آن بدون وقفه نخ نازکی از بزاق آویزان بود، لکنت‌زبانِ دائمی مشوشاش و تمام ناتوانی بشریاش مرا دشمن او ساخته بود. من یک کودک بودم و به این پیرمرد که شبها تشک خود را خیس میساخت زنجیر شده بودم، به کسی که زندگیِ رو به خاموش شدنش با فاصلۀ یک قدم از منْ شب به شب یک نبرد با مرگ بود. آیا من بعنوان بچه بدجنسی بدنیا آمده بودم که این پیرمرد با این موقعیتِ سختش نمیتوانست در روحم هیچ اثری بگذارد و یا اینکه، آنطور که من فکر میکنم بدنیا آمدهام تا به این اندامِ لرزان و در رنج و این روحِ خاموش گشته به زنجیر کشیده شوم تا سختتر از یک زندانی که زندان ابدی خویش را احساس میکند در عذاب باشم؟
در پشت شفاخانه یک حیاط کوچکِ کثیف قرار داشت که پلههای درون آن به یک باغ منتهی میگشتند. از عجایبِ خانه یکی هم این بود که آدم میتوانست بدون مجبور بودن در استفاده از پلههاْ بلافاصله از یک قسمت خانه به قسمت دیگر و از یک اتاق به اتاق دیگر برود. باغ کوچک بود. در آن چند درخت و در وسط آنها یک درختِ قدیمی گردو قرار داشت که در زیر آن یک نیمکتِ چوبی قرار داده بودند. این درخت مرزی بود با حیاط و باغهای دیگر که به وسیله دیوارِ مخروبهای به بلندیِ قدِ یک انسان از هم جدا شده بودند. در یک گوشه از باغ که با عبور از کنار درخت گردو میشد به آنجا رسید یک چاه حفر کرده بودند که بر بالایش یک سطلِ چوبی آویزان بود؛ وقتی آدم چرخ را میچرخاند، سطل متصل به زنجیر با سر و صدا به درون چاه داخل میگردید. از این چاه آبِ لازم برای خانه کشیده میگشت.
ربینگر عادت داشت بعد از ظهرها بر روی نیمکتِ زیر درخت گردو بنشیند. او دستش را بر روی عصای زمخت خود تکیه میداد و برای خود زیر لب غر میزد. و وقتی ساسینکایِ خدمتکار با یک سطلِ کوچکِ آب، با نگاه بی‌فروغِ چشمانِ به جلو دوخته شده و با پاهای قوی در دمپائیهای چوبی آهسته از آنجا عبور میکرد، او برایش سر تکان میداد. چشمانش بر روی پستانهای سنگین و چاق ساسینکا که با هر گام به اینسو و آنسو به حرکت میافتادندْ دوخته میگشت. من برای ساسینکا چرخِ چاه را میچرخاندم. و من نگاههای ربینگر و پستانهای ساسینکا را میدیدم و احساس میکردم که ربینگر چیزی میداند که برایم ناشناس میباشد.
ساسینکا بدون کلمهای تشکر همانطور که آمده بود میرفت. ربینگر از پشت رفتن او را نگاه میکرد، لبهای در هم فرو رفتهاش به لبخندِ تبآلودی باز میگشت و آب دهانش بر روی کت کثیفش جاری میشد.
من سالها با ساسینکا در زیر یک سقف زیستم و بی‌تردید با او زیاد صحبت کردم. اما، اگر هم عجیب به گوش آید: همانقدر که من دقیقاً میتوانم حرکاتش، نگاههایش، گام برداشتن و اندامش را به خاطر آورم، و همانقدر که امروز هم وقتی به او فکر میکنم میتوانم به وضوح بویش را در بینیام احساس کنم، ولی اصلاً نمیتوانم آهنگِ صدایش را به یاد آورم. چنین به نظرم می‎‎رسد که انگار من هرگز صدایش را نشنیدهام و هرگز صدای خندهاش به گوشم نخورده است. ساسینکا در خاطرم گنگ است. من صدای نفس کشیدنش را که او با صدای بلند از بینی خارج میکرد میشنوم، من صورت بی‌رنگ او را و حتی نقش لباسش را میبینم، اما کلمهای از آنچه گفته بود را نمیشنوم.
زمانی که ساسینکا خدمت در شفاخانه را شروع کرد شاید من هشت ساله یا کمکی مسنتر بودم. من فکر نمیکنم که ساسینکا از همان لحظه اول در من هیجانی برانگیخت. این باید احتمالاً بتدریج در من اتفاق افتاده باشد. وقتی خوب به آن فکر میکنم احساس میکنم اگر ربینگر وجود نمیداشت شاید من، من میگویم شاید، کاملاً بی‌تفاوت از کنارِ ساسینکا عبور میکردم. ربینگر چشمان مرا گشود و امروز هم هنوز آن لحظهای را که این اتفاق افتاد کاملاً شفاف میبینم.
من در باغ ایستاده بودم تا سیبهای نیمه فاسد از درخت افتاده شده را پنهانی از روی زمین جمعآوری کنم. ربینگر روی نیمکت خود نشسته بود و به خورشید چشمک میزد. در این لحظه ساسینکا با سطلهای کوچکش از میان باغ میآید و به سمت چاه میرود. من چند قدم از ربینگر فاصله داشتم، میدیدم که لبهایش تکان میخورند، میدیدم که چگونه او در حال لرزیدنْ عصایش را به زمین میفشرد و طوریکه انگار میخواهد از جا بلند شود حرکتی میکند و میگوید: "آه تو عروس چاق." و پس از هر کلمه مکثی میکرد تا نیرو برای کلمه بعدی بدست آورد: " تو، عروس چاق!"
من سیبِ دندان‌زده را دور میاندازم. من چهرۀ از شکل طبیعی خارج شده ربینگر را میبینم و نگاه خیره چشمانش را تعقیب میکنم و شگفتزده خدمتکار را انگار برای اولین بار میبینم. لکنت‌زبان ربینگر در گوشم میپیچید: عروس من! من این کلمه را تا حال هرگز نشنیده بودم و از آن هیچ چیز نمیدانستم.
وقتی من در ردِ نگاهِ ربینگرْ ساسینکا یا همان عروس چاق را  شناختمْ چیز تازهای در من زنده گشت. من هرگز زنی را نه طور دیگر مشغول انجام کار سخت دیده بودم و نه حتی در لطافت مادرانه. حالا ناگهان جوشش یک چشمۀ خاموش و دست‌نخورده در من هراسانم ساخته بود.
من دستهایم را بالا انداخته و فرار میکنم.
من احساس میکنم که انگار باید اولین تأثیر حسهای بیدار گشتۀ جاودانه باشد، که انگار هرکس به اولین زنی که با او روبرو میگردد برای همیشه ویران میگردد، اگر هم شاید فقط خود را در یک عشق، یک مذهب و آداب شیفتگی مانند عشقِ به یک مادر نشان دهد. علاقه من به ساسینکا هرگز خاموش نگشت، گرچه ساسینکا گنگ و بی‌فروغ باقی‌ماند، با این حال من هم اجازه دیدن اوج زندگی را داشتم.
اولین نتیجۀ دیدار در باغْ ترسِ فریبندهای بود در برابر حضور ساسینکا و خصومتی فروزان بر علیه ربینگر. من بیدار روی تختخواب مینشستم و با چهرهای وحشتزده و شهوانی به شروع درد شبانۀ ربینگر گوش میسپردم. من حتماً بدون آنکه درخواست کمک کنم میگذاشتم که او با سرفه کردنهایش خفه شود. من حدس میزدم و احساس میکردم که ربینگر، این پُر حرف، این پیرمردِ غرق گشته در شبِ زندگیام را از مدار خود خارج کرده و آن را تسلیمِ گناه و ویرانی ساخته است. نفرت و شرارت در برابر رنج ربینگر در من قویتر میگشت.     
گرچه حضور ساسینکا و نگاه او عمیقاً روحم را میترساند و اعضای بدنم را از وحشت در برابر چیزی نامشخص و تهدیدآمیز میلرزاند، اما رویاهایم پُر بودند از اشتیاقِ دیدار وی. من روزها در راهروی تاریک کمین میکردم تا بوی او و لباسش هنگام خارج شدن از آشپزخانه لمسم کنند. من کنار چاه مینشستم و انتظار میکشیدم تا او برای بردن آب میآمد. هر وقت ربینگر را روی نیمکت در زیر درخت گردو نشسته میدیدم خودم را در میان بوتهها مخفی میساختم و چشم از صورتش برنمیداشتم. من نمیتوانستم بدون مخفی ساختن خود در جلوی او بایستم، وگرنه در این لحظه میتوانست نفرتم به قاتلی مبدل گردد. من فقط باید از جا میجهیدم و گلویش در بین انگشتهای سختم اگر که برگها و شاخهها در بین من و او مانعی نبودند حتماً میشکست. من از ترس در برابر خودم به مخفیگاه میگریختم.
وقتی ساسینکا میآمد من چرخ چاه را لرزان میچرخاندم. او به من نگاه نمیکرد. چشمان حیوانیاش بی‌روح به تماشای زنجیر که داخل چاه میگشت مینشست. او تشکر نمیکرد و میرفت.
نیروی بی‌رحمی مجبورم میساخت که در کنار او باشم. من ساکت شروع به انجام کارهایش میکردم. او در این هنگام بی‌حرکت میایستاد و یا مینشست، نفسهای سختش را از بینی بیرون میداد و میگذاشت که کار را انجام دهم. من اما هنگام خُرد کردن چوب نگاهم را با ترس به پستانهای آویزانش که آهسته بالا و پائین میرفتند میدوختم.
در آن زمان شروع به کسب اولین کرویتسرِ خود کردم. به این نحو که من از اداره پست روزنامهها را میگرفتم و به در خانۀ مشترکین میبردم. زیرا یکشنبهها در ناحیه ما پست تعطیل بود. من در هفته بیست تا سی کرویتسر کاسبی میکردم. کم با این پول شیرینی، یک روبان رنگی و یک شانه براق میخریدم و جلوی ساسینکا قرار میدادم و او ساکت آنها را برمیداشت.
با گذشت زمان موفق میشوم در آشپزخانهای که در حقیقت به آپارتمانِ آقای مایر تعلق داشت رفت و آمد کنم. شبها وقتی خانم و آقای مایر برای خوابیدن میرفتند من درِ آشپزخانه را آهسته باز میکردم و داخل میگشتم. ساسینکا آنحا ایستاده بود و بشقاب‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها را میشست یا کارهای روز بعد را آماده میساخت. من نزدش میرفتم و کارهایش را انجام میدادم.
به این ترتیب زمان درازی گذشت و من در شفاخانه با سه پیرمرد و یک خدمتکار رشد کردم.
دیگر زمان زیادی به لحظهای که باید من در چهارده سالگی شفاخانه را ترک میکردم نمانده بود که دوباره رویداد دیگری با شفافیتی خاص در خاطرم نقش بست.
شبی در آشپزخانه این اتفاق رخ داد. چراغ نفتی کوچک بر روی میز آشپزخانه روشن بود. ساسینکا و من بر روی زمین چمباته زده و مشغول برداشتن عدسهای شسته شده از درون یک کاسه بودیم. ساسینکا کاملاً نزدیک من نشسته بود. من جرأت حرکت دادن به بازو و پاهایم را نداشتم و به زحمت دستهایم را حرکت میدادم. فقط انگشتانم مانند وسیله غریبهای داخل کاسه میگشت و عدسهای نامرغوب را خارج میساخت. انگار که حضورِ فیزیکیِ ساسینکا باری است که با سنگینی بر روی من و روی او و وسائل آسوده بود.
من صدای نفسهایش را کنار گوش و گونهام احساس میکردم. بینیام بوی گرم بدنش را به داخل میکشید. او مانند حیوانِ بزرگ و خستهای با توده گوشتِ تنبل خود آنجا چمباته زده بود، چشمهایش بی‌فروغ بودند و دستهای بزرگش در کنار دستهای من درون کاسه قرار داشت.
پاهایم شروع به لرزیدن میکنند. من احساس میکردم بدنم کنترل خود را از دست داده و در حال سقوط است. اما من از نزدیک کردن خود به ساسینکا حتی به پهنای یک مو هم چنان وحشتناک میترسیدم که انگار بعد بدون شک برایم اتفاق وحشتناکی رخ خواهد داد و مرا از بین خواهد برد.
من به نوسان میافتم. عضلات گرفتهام متشنج میگردند. من احساس میکردم که چگونه شانهام به شانهاش نزدیک میگشت، احساس میکردم که انگار شانهام یک مسیرِ طولانی را میپیماید. حالا بدنم بدنش را لمس میکرد.
ساسینکا اما با فشار مرا از خود دور میسازد و دستش را دوباره آرام در عدسها فرو میبرد.
در این لحظه شهوت در من میشکفد. خجالت جوانی ناپدید میگردد، حیوان، هیجان و خون در من فریاد میکشند. من آزاد بودم. من آماده بودم آقا باشم. هنوز دستهایم چند ثانیه درمانده سرم را لمس میکردند، سپس دستها خود را دراز میکنند. من از جا میجهم و پستانهای پُر و چاقِ ساسینکا را که بالا و پائین میرفتند میگیرم.
ساسینکا ساکت از جا برمیخیزد. مرا بغل و مانند بار سبکی بلند میکند. در را باز میکند. با مشت سنگینش به دندهام میکوبد و مرا در آستانه در روی زمین میاندازد. سپس با آرامش در را پشت سر خود میبندد.
من اما در آنجا افتاده، در حال پیچیدن به خود، متحمل اولین رنج عشق گشتم.
آخرین ماههای اقامتم در شفاخانه دیگر به ساسینکا در کارهایش کمک نکردم. من مراقب او بودم و تعقیبش میکردم. من دیگر نمیخواستم به ساسینکا خدمت کنم. من میخواستم از او قویتر باشم.
من شبها در کنار درِ آشپزخانه میایستادم و به صدای خوابِ آرامش گوش میسپردم. من گوشم را به در میچسباندم و هنگامِ انجام وظایف انسانیاش پنهانی به او گوش میکردم و از شهوتی به سختی مهار گشتنی میلرزیدم. من بدنبال او به زیرزمین میرفتم و در انتظار ساعتی میماندم که بتوانم پستانهای چاقش را بگیرم. اما من از نگاه بی‌فروغ وجود گنگ او میترسیدم.
به این ترتیب آخرین روزهای درد و رنج در شفاخانه با خشم بخاطر امیال برآورده نگشته‌ام گذشتند. مدرسه را قبلاً ترک کرده بودم و روزی که باید از جوانیام خداحافظی میکردم، داخل جهان میگشتم، تنها، کاملاً بر روی پاهای خودم، و میدیدم که چطور میتوانم به خودم کمک کنمْ مرتب نزدیکتر میگشت.
خداحافظی برایم سخت انجام نگشت. بیشتر به این خاطر که من موقتاً باید در محلهمان میماندم و رفتنم خداحافظی برای همیشه نبود. هر روز بعد از کار اگر چیزی مرا به رفتن به شفاخانه میخواند میتوانستم به آنجا بروم، اما من به هیچوجه احساسی برای خانه و ساکنین آن نداشتم، حتی حسی از شاکر بودن. من از ترک کردنِ خانۀ کودکیِ غمانگیزم، پیرمردان و آقای مایر خوشحال بودم، خوشحال از اینکه نباید دیگر عکسِ فردِ نیکوکار را در برابرم ببینم و روحم پُر بود از عکسهای آینده سعادتمندی که در آن من دیگر نباید تحمل میکردم، بلکه آقا بودم و بالادست دیگران.
ساسینکا، دختر خدمتکار البته آنجا باقی‌ماند، در حالیکه من باید از آنجا میرفتم. وقتی خانه را ترک کنم دیگر نخواهم توانست در مسیرهای خانه بدنبالش بروم و حضورش دیگر در اطرافم نخواهد بود. اما من این را میدانستم که یک بار دوباره خواهم آمد و بعنوان یک آقا که در دستانش قدرت قرار دارد، قدرت بر طلا، قدرت بر مردم در برابر ساسینکا خواهم ایستاد و با خنده او را مجبور خواهم ساخت جلوی پاهایم به خاک افتد.
دو رور قبل از ترک شفاخانه به نزد مدیر خانه، یک شهروند محترم خوانده شدم. او برایم یک سخنرانی کرد که من از آن خیلی نفهمیدم، زیرا تجملِ اتاقی که من در آن پذیرفته گشتم حواسم را پرت ساخته بود. فقط تا این حد میدانم که او مرا نصیحت کردْ فردِ خیرخواه و عملِ نیک او را برای زندگی آیندهام از یاد نبرم. و آنطور که امروز به نظرم  میرسد او سعی میکرد به خاطر درمانده و تنها در جهان رها ساختنمْ با بیان اینکه من بخاطر دانههائی که در شفاخانه در سینهام کاشته شده استْ در نبردِ زندگیای که در برابرم قرار دارد شکست نخواهم خوردْ خودش را بیشتر از من آرام سازد. او مرا با این همدردی با یک هدیه نقدی ده گولدنی که مردِ نیکوکار برای پسرانی که شفاخانه را ترک میکردند معین کرده بود تا دیگر هرگز نگران سرنوشتم نباشندْ مرخص میکند.
در صبح روزی که باید خداحافظی میکردم مانند همیشه از جا برخاستم، مانند همیشه کفش و لباسهای کلاین، یلینِک، ربینگر و آقا و خانم مایر را تمیز کردم. سپس از آقا و خانم مایر خداحافظی کردم. آقای مایر چند کلمه برایم صحبت و آرزوی خوشبختی میکند و در تمام وقت دستهایم را در دستش نگاه داشته بود. چنین به نظرم میرسد که رها کردنم به سمت ناشناختهها فقط برای او سخت است و انگار حالا بیهوده سعی میکرد تا به من چیز خوبی بگوید. من باید به نحو نامشخصی خوبی او را احساس کرده و به این واقعیت آگاه گشته باشم که حالا من واقعاً یک خانه را از دست میدادم، اگر هم خانهای فقیر و بدون شادیای را، زیرا من شروع کردم به زار زار گریستن. در این وقت آقای مایر پیشانیام را بوسید.
سپس داخل سالن میشوم، جائیکه پیرمردها نشسته بودند، کت خود را در روزنامهای میپیچم، خرت و پرت فقیرانهام را برمیدارم، به پیرمردها دست میدهم و میروم. در حیاط زیر پنجره آشپزخانه میایستم و فریاد میزنم:
"خداحافظ، ساسینکا، من از اینجا میروم، خداحافظ!"
سر ساسینکا از پنجره خارج میگردد و چشمانش مرا خسته نگاه میکنند.
من راه درازی برای رفتن نداشتم. مهم انخانهـمیخانه «به سمت جرس» که من در آن بعنوان کارآموز باید مشغول کار میگشتم تقریباً پنج دقیقه از شفاخانه فاصله داشت. زیرا که من میخواستم گارسون شوم. به نظرم میآمد که این حرفه به مراتب امیدبخشتر از بقیه حرفهها است و بیشتر وسوسهام میکرد. شاید صبحانه خوردن یلینِک در رستوران و صحنههای روزانه قبل از ظهر در شفاخانه باعث گردیده بود تا من حرفهای برای خود انتخاب کنم که با اقامت دائم در یک رستوران ربط داشته باشد و آن را به نظرم وسوسهانگیز سازد. در هر حال من بعنوان کارآموز میخانه‏چی در نزد خانم گلِنِن که بیوه بود مشغول گشتم.
بیوه گلِنِن زنی پیر و مو سفید بود. او چاق و استوار و چشمش کمی چپ بود. آدم میتوانست از چهرهاش بخواند که او قادر است از عهده مهمانهای مست و خدمتکارها برآید.
مهمانخانه دراز و تاریک بود و به هیچوجه محترمانه دیده نمیگشت. مردم کلاه بر سر، بوی چپق، کفِ تُف انداخته شدۀ زمین، فریاد آدمهائی که ورق بازی میکردند، و بعلاوه یک دستگاه گرامافون که بیهوده سعی در پیشی گرفتن از سر و صدای داخل مهمانخانه میکرد. در یک گوشهْ بیوه گلِنِن احاطه شده از بطریها، گیلاسها و شیرهای درخشنده که از آنها مشروب در گیلاسها ریخته میشدْ در پشت پیشخوان کوچک مینشست. هرکه میخواست مغازه را ترک کند باید از کنار او رد میشد و او با آرامشی بدیهی سکههای نقرهای و ورشوئی قرار داده شده روی پیشخوان را در صندوق پول میانداخت.
کار من این بود که از میزی به میز دیگر بروم و گیلاسها را بعد از رفتن مشتریان جمع کنم و در پشت پیشخوان در  یک سطل بشورم، بعد با اشاره خانم گلِنِن سریع به زیرزمین بروم و این و آن بطری مشروب را بیاورم. بعلاوه سائیدن زمین، خُرد کردن چوب و گرم ساختن اجاق مغازه، پاک کردن کفش و لباس، خلاصه هرکاری که برای انجام شدن وجود داشت به عهده من بود، در حالیکه فرانسْ کارآموزِ قدیمیتر در زیر نگاههای دقیق زن که چشمهایش را از او برنمیداشت گیلاسهائی را که مهمانها یا من روی پیشخوان قرار میدادیم را پُر میکرد و بعلاوه مسؤل کنترل نظم و پاکیزگی در اسطبل و حیاط بود.
کاری که من باید انجام میدادم کار آسانی نبود، و شبها چنان خسته بودم که بر روی پشتهای از کاه که برای خودم در مهمانخانه درست کرده بودم میافتادم و بخواب میرفتم. به این خاطر دراوایلِ شروع کار به شفاخانه نمیرفتم، حتی برای فکر کردن به ساسینکا به زحمت وقت پیدا میکردم. ابتدا دیرتر، وقتی به کار عادت کردم و آموختم از زیر این کار و آن کار در بروم، کمی مانده به غروب از «جرس» فرار میکردم و از میان باغهای غریبه و از روی دیوارها به باغ شفاخانه نفوذ میکردم. بعد آنجا در میان بوتهها میایستادم و انتظار میکشیدم تا ساسینکا بیاید. وقتی او میآمد من آهسته جلو میرفتم و مانند قدیم چرخ چاه را برایش میچرخاندم. او اجازه این کار را میداد. هرگز به نظر نمیآمد که او از این کار به نحوی متعجب گشته باشد، من از پشت باسن آهسته در حرکتش را نگاه میکردم و وقتی او در خانه ناپدید میگشت من هم از راهی که آمده بودم بازمیگشتم.
کار در «به سمت جرس» نمیتوانست برای مدت درازی مورد علاقهام باقی بماند. من هدف بالاتری در سر داشتم. رستورانهای پُر مشتریای که فرانس از آنها برایم تعریف کرده بود در برابر چشمانم در نوسان بودند، رستورانهای غرق در نوری که او در پایتخت دیده بود. من خود را با یک کُت سیاهِ تنگ میدیدم که از میان میزهائی که مردم محترم نشسته بودند رد میگشتم و یک جیب پُر از پول خُرد داشتم. فرانس پولهایش را پسانداز میکرد تا بتواند به شهر برود و آنجا بدنبال شغل بگردد، و من تصمیم گرفتم با او بروم. البته من نمیتوانستم با کرویتسرهائی که گاهی از یک خدمتکار بخاطر کمکی که به او میکردم میگرفتم به پساندازی چهل کرونی که طبق محاسبۀ فرانس در ابتدا لازم داشتیم فکر کنم. اما من بخاطر پول نگرانی نداشتم. و وقتی فرانس شبی به من خبر داد که او صبحِ دو روز دیگر قصد رفتن دارد، من هم قصد همراهی کردن او را به اطلاعش میرسانم.
من احتیاج به آماده  ساختن خود نداشتم.  فقط آنچه که بر تن داشتم دارائیم بود. بجز ساسینکا لازم نبود از کسی خداحافظی کنم و این کار را میخواستم در آخرین شب انجام دهم.
فرانس در شب قبل از سفر برای خداحافظی از اقوام و آشنایانش میرود. من میمانم. خانه کاملاً در سکوت فرو رفته بود. خانم گلِنِن در سومین اتاق محکم خوابیده بود. فقط اینجا و آنجا از اصطبلها صدای جرنگ جرنگِ زنجیری که اسبی آن را میکشید شنیده میگشت.
من از تختِ کاهی خود بلند میشوم و بدون روشن کردن چراغْ کورمال به سمت پیشخوان میروم. من به طرف صندوق پول میروم و تیغه چاقویم را در شکافِ باریکِ کشوی صندوق فرو میکنم تا با فشار به آن کشو را بیرون بکشم. اما این کار سادهای نبود، بنابراین شروع کردم به باز کردن پیچهای قفلی که کشوی چوبی را به صندوق وصل کرده بودند. بعد سعی کردم با تکان دادن قفل آن را شُل سازم. این کار موفقیت آمیز بود و من با فشار کمی کشوی صندوق پول را بیرون میکشم.
من دویست کرون اسکناس را که منظم روی هم قرار داده شده بودند برمیدارم و کشوی صندوق را میبندم. بعد برای خداحافظی از ساسینکا از مهماخانه خارج میشوم.
من در تمام زندگیِ خود دو بار دزدی کردم. این اولین دزدی من بود، از دومین دزدی باید دیرتر تعریف کنم. قبلاً اما باید بگویم که دزدیِ دوم من چون خوب میدانستم عمل بدی را انجام میدهم از دزدی بارِ اولم که مطلقاً خالی از این اندیشه بود خود را کاملاً متمایز میسازد. آن زمان اجازه برداشتن این پول از صندوق کاملاً طبیعی به نظرم میآمد، زیرا که من به آن پول به شدت محتاج بودم. و من امروز فکر میکنم ــ از آنجائیکه من در باره خیلی از چیزهائی که در زندگیام انجام دادهام امروز طوری دیگر از زمانِ انجامِ آن فکر میکنم ــ که من با اولین دزدی واقعاً کار بدی انجام ندادهام؛ بی‌تکلفیای که من با آن دست به دزدی زدم مرا در برابر خودم تبرئه میسازد.
بنابراین من پول را برای خود برمیدارم و میروم تا از ساسینکا خداحافظی کنم. مانند همیشه از میان باغها و از روی دیوارها میروم تا اینکه به باغ شفاخانه میرسم و جلوی پنجره ساسینکا میایستم. شبی گرمِ تابستانی بود و پنجره ساسینکا باز بود. من آهسته داد میزنم "ساسینکا ... ساسینکا" و چون خبری نگشت، مشتی شن برمیدارم و به داخل اتاق پرتاب میکنم.
سر ساسینکا خوابآلود و پریشان از پنجره خارج میگردد. من آهسته میگویم: "ساسینکا، بیا پائین ... من به سفر میرم ... من میخواهم چیزی به تو بگم."
او ناپدید میگردد. چند دقیقهای میگذرد، من با ترس فراوان در میان امید و ناامیدی میلرزیدم. عاقبت گامهای سنگین ساسینکا بر روی پلهها مرا نجات میدهد.
او از خانه خارج میگردد. بدنش به زحمت توسط پارچه اندکی پوشیده شده بود.
من میگویم: "ساسینکا، من به سفر میرم، من آمدم از تو خداحافظی کنم."
او ساکت میماند. من خودم را به او میفشرم. این آگاهی که او را مدتها و شاید هم هرگز نخواهم دید به من جسارت داده بود.
من کاملاً نزدیکش ایستاده بودم و میگویم: "ساسینکا، من به سفر میرم، گوش میکنی. من هنوز با تو بی‌حساب نشدم." اینکه او ساکت و بی‌تفاوت آنجا ایستاده بود مرا عصبانی میساخت. "حالا دیگه نمیتونی منو مثل یک کودک بلند کنی، نه، تو نمیتونی! گوش میکنی، دیگه نمیتونی منو بلند کنی!"
من او را به در میفشرم. ساسینکا استقامت نمیکرد و تسلیم بود.
ما در جلوی تاریک خانه ایستاده بودیم. من در را پشت سر خود میبندم و میگویم: "ساسینکا، حالا به تو نشون میدم چه کسی قویتره! میخوای ببینی؟"
نور ماتی از پنجره نرده‌کشی شدۀ کنار در به اندامش تابیده بود. هیچ صدائی بجز نفس کشیدن سنگین و مرتب ساسینکا شنیده نمیشد.
حالا کمرش را محکم میگیرم. او دستش را برای دفاع از خود بلند میکند و به سمت من میآورد. "پس میخواهی دوباره منو عقب بزنی، به کناری هُل بدی، آره؟ ساسینکا؟ تو!"
من پایم را به پشت زانویش میبرم و او را روی زمین میخوابانم. چشمانش مرا غریبه و بدون حرکت نگاه میکردند. من بر روی او زانو میزنم. وقتی پستانهایش را میگیرم، سعی میکند خود را با یک حرکت ناگهانی از زیر دستم نجات دهد. من دستم به سوی گلویش میرود.
من میگویم "عروس من" و خودم را بر روی او میاندازم.
او دستش را بلند میکند، انگار که بالا را نشان میدهد. نگاهش مات به بالا خیره مانده بود، انگار که چیز وحشتناکی دیده باشد.
من رویم را برمیگردانم و ربینگر را میبینم که صورتش را به پنجره فشرده بود و مانند حیوانی افسانهای دیده میگشت.
من از جا میجهم و به خارج میدوم. او آنجا ایستاده بود و دستهایش میلههای نرده را در آغوش گرفته بودند. من از پشت سر به او نزدیک میشوم.
من احساس میکردم که انگار دستهایِ قفل شدهام به دورِ گردنِ نازکِ ربینگر یک گازانبر آهنی است. من لرزشِ ابدیِ بدنش را شهوت‌انگیز در میان انگشتانم احساس میکردم و هنگامیکه لرزش متوقف گشت گذاشتم که بدنش بر روی زمین بیفتد.
بعد آزاد، مانند به پایان رساندن کاری بزرگ به خانه برمیگردم. اما ساسینکا دیگر آنجا نبود.
من از پلهها پاورچین بالا میروم. من میدانستم که اگر در را با فشاری ناگهانی باز کنم زنگولۀ کنار در به صدا نمیآید. در صدای آرام و کوتاهی داد و باز گشت.
درِ آشپزخانه قفل شده بود. من مانند سگی به درِ آشپزخانه چنگ انداختم. سپس گوش سپردم و نفس کشیدن بلند ساسینکا را که در خواب بود شنیدم.
هنگامی که از میان باغ میگذشتم اندام ربینگر را در نور کم آغاز صبح میبینم که تلو تلو خوران و نامطمئن با دست کشیدن به دیوار خود را کورمال کورمال به خانه میرساند.
به این ترتیب من شفاخانه و ساسینکا را ترک میکنم. برای آخرین بار از روی دیوارها میخزم و از میان باغها میگذرم و بدون آنکه به پشت سرم نگاه کنم آهسته به سمت راهآهن میروم.
در شهر در محله تاریک و کثیفی اتاقی پیدا میکنیم. با ماْ سه مرد دیگر هم در اتاق میخوابیدند. هر شب افراد مختلفی. روزها برای پیدا کردن کار از هتلی به هتل دیگر میرفتیم.
نقشههای فرانس، حداقل برای شروع، مانند نقشههای من بلندپروازانه نبودند. او از هتلهای کوچک شروع کرد و از اینکه پس از چهار یا پنج روز در هتلی ارزان قیمت کاری بعنوان کارگرِ روزمزد بدست آورد راضی بود، هتلی که گفته میشد به دلیل داشتن مشتریان مختلف سودِ خوبی میکند. من نقطه نظر فرانس را درک میکردم. او فقط چهل کرون پول داشت و من هنوز تقریباً دویست کرون از پولم باقی مانده بود. من میتوانستم به خود اجازه دهم که مشکل‌پسند باشم.
من همیشه خودم را در کُت تنگِ سیاه رنگ چسبانی میدیدم که در حال عبور سریع از میان میزهائی هستم که در پشت آنها مشتریان محترمی نشستهاند. حالا نمیخواستم از هدفم دست بکشم، و حداکثر میتوانستم این کُت سیاه چسبان را با لباس کار پسرانی که آرام در سالن هتلهای شیک میایستادند عوض کنم. اما حاضر نبودم آن را با هیچ قیمتی در جهان با لباس کارِ فرانس، با آن پیراهن آستین بالا زده و آن کلاه آبی رنگ و حروف طلائی بر روی آن عوض کنم.
بنابراین بدون موفقیت همچنان از هتلی به هتل دیگر میرفتم. بتدریج متواضعتر شده و در کافهها و رستورانها هم به دنبال کار میگشتم. شاید من هم مانند فرانس بزودی در یک هتل ارزان قیمت کارگر روزمزد میگشتم اگر که آشنا شدنم با فردی مرا از این کار نجات نمیداد.
با رفتن فرانس یک جوان مو بور به اتاق نقل مکان کرده بود که من در روزهای بعد در کمال تعجب او را شب به شب در کنار خود مییافتم. به همدیگر نزدیک شدنِ ما دو نفر بعنوان تنها ساکنین ثابت این اتاق که مهمانهای شبانه آن دائماً تغییر میکردند جای تعجب نداشت. من مطلع میگردم که همسایه من کالتنِر نامیده میگردد، که او چند سالی در آمریکا زندگی کرده و در آنجا مقداری پول پسانداز کرده است. که او به اینجا آمده ـ متأسفانه ـ تا در اینجا پول بدست آورد، اما متوجه شده است که اینجا جای پول درآوردن نیست، و حالا میخواهد یکی دو روز دیگر به آمریکا بازگردد. بلیط کشتی را هم در جیب خود داشت.
کالتنِر برایم از آمریکا تعریف میکرد. از اینکه در آنجا بخت با کسیست که بخواهد کار کند، و اینکه به کسانیکه از او از آمریکا میپرسندْ میتواند فقط توصیه کند که به آنجا بروند.
امکاناتی که بنا به تعریف کالتنِر میتوانستند در آمریکا خود را به من ارائه کنند مرا فریفتند. من اجازه دادم که کالتنِر مرا در یک کافه به ملاقات مردی با ریش پُر پشت ببرد که به من از میان عینکِ قاب‌طلائی که در جلوی بینیِ چاقش محکم نشانده بود بررسی کنان نگاه میکرد.
او پس از آنکه مدتی به این نحو مرا نگاه میکند بدون مقدمه میپرسد: "آیا صد و بیست کرون پول دارید؟" و بعد از جواب مثبت من فوری مینشیند و چیزی بر روی یک کاغذ قهوهای رنگ مینویسد و میگوید "بفرمائید". من صد و بیست کرون روی میز میگذارم  و او ورقه را به من میدهد.
تمام اینها بدون آنکه اصلاً از خواسته من سؤال شود به سرعت انجام گشتند. من اما نه جرئت مخالفت  کردن داشتم و نه قصد آن را.
روز بعد من خود را در سفر به هامبورگ مییابم و یک روز بعد از آن سوار بر کشتی کثیفی به نام نپتون به سفرم به سمت آمریکا ادامه میدهم.
من بجز سه قطعه نان و بیست مارک چیز دیگری نداشتم.
اولین سفرم بر اقیانوس نیز مانند اولین سفرم با قطار هیچ تأثیری بر من نگذاشته بود. من احتمالاً برای زیبائیهای طبیعت حساس نبودم، اما این موضوع کسی را که میداند من در شفاخانه بزرگ شدهام و بنا به تعاریفم چه نوع دوران کودکیای داشتهام شگفتزده نمیسازد. گذشته از این من اصلاً فرصتی برای مشاهده بیهوده طبیعت نداشتم، زیرا من در کشتی گرسنگی میکشیدم و فقط خود را از این طریق زنده نگاه داشتم که برای مسافرانِ فقیرِ عرصۀ کشتی آّب میبردم، در شستن لباس کودکان کمک میکردم و خیلی دیگر از این قبیل کارها که من بخاطر انجامشان یک تکه کالباسِ بد بو اینجا و یک قطعه نان آنجا یا یک جرعه مشروب بدست میآوردم.
آدم میتوانست فکر کند که زندگی مشترک با مهاجرین، با این انسانهای کثیف و نیمه گرسنه مرا برای فقرِ انسانی نرم ساخته باشد.
فقرِ همسفرانم اما نفرت و تحقیر را در من بیدار میساخت. من به قدرتمند بودن، قدرتمند بودن! و طلا، طلای فراوان در جیب داشتن فکر میکردم. و بعد در جلوی ساسینکا، خدمتکار شفاخانه ایستادن.
این تنها رویای جوانی من بود.
در کشتی مطلع میگردم که در نیویورک محلههائی وجود دارند که در آنها آلمانیها و یهودیها زندگی میکنند، جائیکه آدم میتواند زندگیاش را بدون انگیسی صبحت کردن بگذراند. ما در یک صبح به مقصد میرسیم و من میگذارم همسفری که همسرش را از اروپا آورده بود مرا به این محل هدایت کند. در آنجا بلافاصله به جستجوی کار میگردم.
شانس بامن بود. زیرا بعد از ظهر همان روز در یک میخانه کوچک بعنوان خدمتکارِ موقتی استخدام شدم.
پس از مدت کوتاهی از کار در آنجا بی‌علاقه شدم. من خیلی باید کار میکردم، کارهائی ناخوشایند، و به زحمت حقوقم برای خوردن غذائی کامل کفایت میکرد. هر روز آنجا نزاع درمیگرفت که من با چشمک زدن رئیسم باید برای حل و فصل مداخله میکردم، و من مشتریها را بیرون میانداختم. من بزودی این مغازه را ترک کردم و بعد از مدتی کاری در یک سالن می‌نوشی و رقص پیدا کردم که در آن من روز به روز موقعیت دیگری داشتم و چندین ماه آنجا ماندم. نسبتاً جای خوبی بود. یکی از بانوانِ ما، یک دختر لاغر و بلند قد تقریباً سی ساله با موی بورِ روشن از من خوشش آمده بود، طوریکه من میتوانستم بجز پولی که خودم کسب میکردم یک قسمت از درآمدِ او را هم از آن خود سازم.
با این وجود در آمریکا هم اگر به اندازه کافی دارای جسارت و بی‌وجدانی نبودم تا اندکی به سعادتمند شدنم کمک کنم نمیتوانستم پیشرفت کنم، بلکه در تمام عمر گارسون باقی میماندم یا حداکثر صاحب یک میخانۀ کوچک میگشتم. من مطمئن شده بودم که در این سالنِ رقص بیشتر از آنچه تا حال بدست آوردهام دیگر پیشرفتی نخواهم کرد، و به این خاطر آنجا را ترک کردم. به این نحو که برای مجبور نبودن از خداحافظی با دوست دخترمْ روزی دیگر به سر کار نرفتم.
من بعنوان گارسون در میخانهای که در آن زیاد و با پول هنگفتی قمار بازی میشد با حقوق خوبی مشغول کار شدم. کار من در این میخانه برای زندگیام سرنوشت ساز بود.
من تقریباً حدود دو ماه در «میخانه شیکاگو» کار میکردم که صبح روزی نگاهم به مردی چاق و به خواب رفته که ظاهرش نشان میداد فروشنده گاو یا کشاورز ثروتمندیست میافتد. من به چهارچوب درِ آشپزخانه تکیه داده ایستاده بودم. مردِ به خواب رفته آخرین مشتری میخانه بود. من خسته بودم، خمیازه کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت چهار و نیم صبح بود. من به سمتی که ساقی در کنار پیشخوان چُرت میزد نگاه کردم و دوباره به مشتری به خواب رفته و نگاهم به پشتش دوخته گشت. کت او کمی بالا رفته بود و در جیب باد کرده شلوار طرحی از کیف پُر پولش به وضوح قابل تشخیص بود.
من آهسته خود را به مرد نزدیک میسازم. گیلاس خالیای را که جلوی او روی میز قرار داشت برمیدارم و به سمت پیشخوان میبرم. شکی باقی نمیماند: مشتری و ساقی هر دو در خواب عمیقی بودند.
من چاقویم را از جیب خارج میکنم و در حال عبور بر روی جیب شلوار مرد خیلی سریع شکافی ایجاد میکنم. سپس دوباره به سمت آشپزخانه میروم و خود را به چهارچوب در تکیه میدهم.
شکاف بر روی جیب با هر نفس مرد بازتر میشد. یک کیف‌پولِ چرمی قهوهای رنگ، درست مانند کیفهائی که فروشندگانِ گاو با خود حمل میکنند با نفس کشیدن مرد بالا و پائین میرفت و واضحتر دیده میگشت. من بی‌حرکت ایستاده بودم. چشمانم بدون وقفه در دایره‌ای از سوی مشتری به سمت ساقی و از ساقی به سمت جیبِ شلوار حرکت میکرد.
پس از چند دقیقه کیفِ پول کاملاً قابل دیدن بود. کیف از لبۀ جیب شلوار خارج و قسمت پائین آن با فشار از شکافی که من ایجاد کرده بودم خارج شده بود.
من آهسته به سوی مرد میروم، با دو انگشت کیف را از شکاف خارج میکنم و با قدمهای سریع از درِ میخانه خارج میشوم و به خیابان میروم. برای اینکه در لباس سفید گارسونی جلب توجه نکنم با زدن سوت ماشینی میگیرم و به سمت خانه میرانم.
ابتدا در خانه کیف را باز میکنم و چهار هزار دلار اسکناس در آن میبینم. به چهار هزار دلار میگن پول، ساسینکا، به چهار هزار دلار.
بلافاصله خودم را برای سفر آماده میکنم و سوار اولین قطار که به سمت غرب میراند میشوم.
این دومین و آخرین دزدی من بود. از آن زمان به بعد من دیگر احتیاجی به دزدی کردن نداشتم. من در کیف پول و در کنار پولها آدرس فروشندگان گاوِ تمامِ ایالات را هم پیدا میکنم و از روابط صاحب کیف بهره‌برداری کرده و بعد از دو سال بیست و پنج هزار دلار کاسبی میکنم.
حالا در کابینِ یک کشتی به طرف اروپا میراندم.
این کاملاً طبیعی بود که من به سمت اروپا میراندم. من هرگز یک رؤیائی نبودم. من در آمریکا سخت کار کردم و وقت نداشتم خواب ساسینکا را ببینم. من به او فکر میکردم و گام برداشتن آهستهاش، پستانهای بزرگ و سنگیناش و نگاه حیوانیِ گنگ چشمانش را میدیدم. من اشتیاقی به او نداشتم: من میدانستم که باید یک بار دیگر به شفاخانه بازگردم و سرورِ ساسینکا گردم.
در یک شب تابستانی به شهرم میرسم. در ایستگاهِ راهآهن چیزی تغییر نکرده بود، اما روبرویش یک مهمانخانه جدید قرار داشت. من داخل میشوم. هنگام صرف شام از میزبان میشنوم که در شفاخانه همه چیز مانند زمانیکه شهر را ترک کرده بودم باقی مانده است. فقط یلینِک، کلاین و ربینگر مُرده بودند و بجای آنها سه پیرمرد دیگر آنجا زندگی میکردند. به میزبان که علاقهام به شفاخانه باعث تعجبش شده بود میگویم که من آنجا در شفاخانه بزرگ شدهام، و بعد صریح از ساسینکا میپرسم. ساسینکا هنوز هم خدمتکار شفاخانه بود.
هنگامیکه هوا کاملاً تاریک شده بود راهی میشوم. دوباره مانند زمانیکه در «به سمت جرس» کار میکردم از میان باغها و از روی دیوارها میروم. من هنوز قدم به قدم آنجا را میشناختم. بعد در باغ شفاخانه ایستاده بودم. مانند قدیم مشتی شن از پنجره باز به درون آشپزخانه پرتاب میکنم. سر ساسینکا ظاهر میشود.
من میگویم: "ساسینکا، من پیش تو آمدهام. آیا هنوز منو میشناسی، ساسینکا ...؟ بیا پائین پیش من، ساسینکا!"
سر ساسینکا ناپدید میگردد. من میدانستم که او اطاعت خواهد کرد. او از در خارج میشود، دوباره فقط با پارچه کوچکی به دور خود پیچیده. من میگویم: "ساسینکا، من به سوی تو آمدهام. ساسینکا، به من نگاه کن، منو از نزدیکتر نگاه کن. من کارهای شدهام، میبینی. میدونی این یعنی چی: کارهای شدن؟"
ساسینکا متواضعانه به من نگاه میکرد. او هنوز دارای پستانهای آویزان و بزرگ بود و هنوز هم از بینی نفسهای بلند میکشید.
من خودم را به او نزدیک میسازم و میگویم: "حالا دیگه منو به کناری هُل نمیدی، ساسینکا! حالا دیگه نه. حالا من یک آقا هستم، ساسینکا، میفهمی، یک آقا!"
من دستم را به دور کمرش میگیرم. او خسته آنجا ایستاده بود.
انگشتهایم به طرف پستانهای ساسینکا میروند. اما او دستهایش را جلو میآورد و مرا آرام از خود دور میسازد. چشمانش بی‌حرکت و به زمین دوخته شده بودند.
من میگویم: "ساسینکا، من دیگه کودک یتیمی نیستم. ساسینکا من از تو قویترم."
اما ساسینکایِ خدمتکار رویش را برمیگرداند و آهسته و با به موج انداختن به باسنش، انگار که سطل آّبِ سنگینی را به سمت چاه میبرد آهسته به طرف در میرود.
زیر لب زمزمه میکنم من تو رو اهلی میکنم! اهلی.
بعد سعی میکنم آرام و دوستانه صحبت کنم و میگویم: "ساسینکا، من به این خاطر پیش تو نیامدهام، نترس، به این خاطر نه. من میخواستم ... من میخوام تو رو با خود به آمریکا ببرم!" او در کنار در متوقف میگردد. و من شروع میکنم برایش از آمریکا تعریف کردن. من نمیدانستم که چه چیز او را اغوا خواهد کرد، و چه چیز را میتواند درک کند، بنابراین همه چیز را بدون نظم و ترتیب برایش توصیف میکنم. من از لباسهای زیبائی که میتوانست بر تن کند شروع میکنم. من از زندگی آرامی صحبت میکنم که او میتوانست آنجا داشته باشد. از پول صحبت میکنم، از غذا و دوباره از غذا. من در بردن او به آمریکا ناگهان سرسختی نشان میدهم و میگویم: "اما باید فوری با من بیائی، همین فردا! ساسینکا، من صبح زود برای بردن تو میآیم و تو با من به آمریکا خواهی رفت!"
او به داخل خانه میرود. من میدانستم که او اطاعت خواهد کرد و فردا با من خواهد رفت. بعد او در مشتم خواهد بود و من میخواستم او را در زیر قدرتم خرد شده ببینم.
صبح روز بعد برای بردنش میروم. او بدون کلاه میآید با بقچهای که وسائلش را در آن پیچیده بود. او با چند قدم فاصله بدنبالم به سمت ایستگاه راهآهن میآمد. من بلیط درجه یک برای خودمان تهیه میکنم. ساسینکا باید میدید که من چه کسی هستم. اما او ساکت با چشمانی بی‌حرکت بر روی صندلیاش نشسته بود.
در هامبورگ برایش یک کلاه و یک دست لباس میخرم. او نه متعجب بود و نه سپاسگزار. او ساکت میپذیرد.
ما سوار کشتی میگردیم، من به کابین درجه یک میروم و او به کابین درجه سه. شاید وقتی تفاوت را میدید میتوانست زودتر متوجه گردد. هر روز میگذاشتم او را به کابین من بیاورند و به او یک وعده غذا بدهند. او با نفس سخت و در سکوت آن را میخورد. مدت درازی پس از رفتن او بوی بدنش در کابین باقی میماند. من آنجا مینشستم و بویش را مانند دود سیگار میمکیدم. حالا من دیگر نمیخواستم مالک او باشم. فقط میخواستم ساسینکا بر علیهام سرکشی کند و من فریاد زدنش را بشنوم. اما او ساکت میماند و چشمانش بدون فروغ به من نگاه میکردند.
ما در نیویورک در هتلِ کوچکی اقامت گزیدیم. ساسینکا یک اتاقِ کوچک زیر شیروانی بدست آورد و من برای خودم یک اتاق در اولین طبقه برداشتم. سپس خود را برای اجرایِ آنچه وقتی من در شفاخانه در برابر ساسینکا ایستاده بودم و مانند صاعقهای از سرم گذشته بود آماده میکنم.
من میدانستم در کدام محل نیویورک میتوانم آدمهایم را پیدا کنم و به کافه کوچکی میروم که در آن یهودیهایِ روسی و لهستانی رفت و آمد میکردند. آنجا یک مغازۀ کوچکِ از دود سیاه شده بود، در کنار دیوارها نیمکتهای پوشیده شده از پارچۀ مخملی قرار داشتند که زمانی باید قرمز بوده باشند. در پشت میزهای کوچک مرمریِ نزدیک به هم چیده شده مشتریها نشسته بودند، تعداد زیادی با کلاه بر سر. بعضیها از میزی به میز دیگر میرفتند یا در گذرگاههای باریک میان میزها ایستاده بودند. اتاق پُر بود از صداهای بلند انسانها که با هم صحبت میکردند و صدای جرنگ جرنگ کردنِ ظروفی که در گوشهای از اتاق قرار میدادند و آنها را میشستند. یک گارسونِ رنگپریده، با چشمهای خوابآلود و در کُتی کلفت و براق که از چرب بودن میدرخشیدْ لیوانهای چای را بر روی سینی بزرگی حمل میکرد.
من برای پیدا کردن جا به اطراف نگاه میکنم. در گوشهای مردی تنها در پشت یک میز نشسته بود، از ظاهرش مشخص بود که یک یهودی از گالیسین است. من کنار او مینشینم. او لحظهای مرا به دقت تماشا میکند، سپس مرا مخاطب قرار میدهد.
او میپرسد: "تازه در نیویورک؟"
من کوتاه میگویم: "خودت تازهای."
او بلافاصله متوجه میگردد که من مبتدی نیستم. آهسته دستش را درون ریش انبوه قهوهای رنگش میبرد. دستش مانند دست کودکی ظریف و لطیف بود. چشمان بی‌مژۀ ملتهبِش سست در میان فضا میچرخیدند.
از میان پنجرۀ کثیف نور کدر یک روز بارانی به درون کافه میتابید. من بی‌تفاوت به سمت خیابان نگاه میکردم و منتظر بودم که همسایهام دوباره مرا مخاطب قرار دهد. او بعد از مکث کوتاهی دوباره شروع میکند:
"شما کاسبی میکنید؟"
"نه، من دزدی میکنم."
او به شوخیِ من لبخند میزند.
"کسب و کار، من فکرش را میکردم. در چه، اگر اجازه پرسیدن داشته باشم؟ من میتونم به شما بگم، این معلومه که آدم‌ها طوری با هم کنار میآیند. از کجا معلوم، شاید ما هم بتونیم با همدیگه کنار بیائیم."
من حریفم را با نگاهی نافذ تماشا میکنم. بعد با احتیاط اطرافم را میپایم تا مطمئن شوم کسی به حرف ما گوش نمیدهد.
او میگوید "اموال!" و این کلمه را با یک ژستِ تحقیرِ دست همراه میسازد. "چه احتیاجی به ترسیدن دارید؟ اسم من زایدنفِلد است. بنابراین جنسِ به سرقت رفته میفروشید؟"
من پُر معنا میگویم: "جنس را هنوز کسی ندزدیده." حالا او مرا با نگاهی نافذ تماشا میکند.
زایدنفِلد میگوید: "میفهمم" و دوباره دست کوچک او به میان ریشش میرود "من میفهمم. جوان است؟"
"شاید بیست و هشت سال."
"کمی پیره. آیا میشه گفت که زیباست؟"
"آدم میتونه بگه زیبا. چاق!"
"چاق؟ امروزه مشتری نداره. حداکثر در پیشِ بِلِر. آنجا لهستانیها رفت و آمد میکنند. آنها از زنهای چاق خوششان میآید. امتحانش مجانیست. دختر رو بیارید اینجا."
من میگویم: "بیست دلار". این ایده کاملاً ناگهانی به سراغم میآید. من باید در این کار سود میبردم، اگر هم که فقط یک دلارِ چرب باشد. باید او را میفروختم. فروش. و یک دلار در این کار سود میبردم. با این فکر لبخند پیروزمندانهای میزنم.
زایدنفلد فریاد میکشد: "بیست دلار! بیست دلار، جائیکه زنها برای کار به آدم هجوم میآورند، بله؟"
او با انگشتانش بر روی میز ضرب میگیرد. من فکر میکردم، چطور امکان دارد این مرد چنین دست کوچکی داشته باشد؟
من میپرسم: "چقدر میخواهید بپردازید؟"
او با تمام صورت به طرفم میآید. من میبینم که چشمهایش با هم برابر نیستند. چشم چپش نیمه باز بود. با لحنی جدی که حرکت پر تحرک دست راستش باید بر آن تأکید میگذاشت میگوید:
"اول باید عروس را ببینم!"
من در این وقت شروع به خنده وحشتناکی میکنم، خندهای که مرا به تکان و سرفه کردن انداخت. من درهم برهم میخندیدم و سرفه میکردم. کودکی من، جوانی و گذشتهام ناگهان در این خنده شریرانه جان گرفته و جاری گشتند. مشتریهای کافه خود را به سمت من میچرخانند. و زایدنفلد به من طوری نگاه میکرد که انگار دیوانه شدهام.
"آیا تا حال کسی شنیده؟ شما میخندید؟ مگه میشه بدون دیدن خرید؟ چه کسی بدون دیدن خریده؟ آیا شما خریدید؟"
من در حالیکه هنوز به سختی نفس میکشیدم و باید قطرات اشکم را پاک میکردم میگویم: " آقای زایدنفلد شما حق دارید. البته، شما باید او را ببینید."
من فوری میروم و اشتازینکا را میآورم. او کنار میز میشیند و ما در حضورش و بر سر او معامله میکردیم. من اشتازینکا را اغلب از کنار چشم نگاه میکردم. او بجز سینههایش که بالا و پائین میرفتند مانند یک توده گوشت بی جان به نظر میآمد.
زایدنفِلد به من پنج دلار میدهد. بعد ساسینکا را نزد بِلِر میبرم. ما در پشت ماشین و زایدنفلد جلو نشست. من با دلارهای زایدنفِلد در جیبم بازی میکردم.
من میگویم: "ساسینکا، تو منو نمیخواستی. اما من تو رو دوست دارم و بجای خودم به تو هزار لهستانی هدیه میکنم."
من یک بار دیگر با وحشیگری تمام پستانهائی را که تمام این سالها از زمان کودکی در حال بالا رفتن، پائین آمدن، بزرگ و سنگین در برابرم دیده بودم میگیرم.
من در خیابان فرعی تنگ و تاریکی که در آن مؤسسه بِلِر واقع شده بود پیاده میشوم و میروم.
من شب بعد به «جهان نو» ــ خانهای که من ساسینکا را برده بودم چنین نامیده میشد ــ میروم. با صدای زنگ زدن من یک سیاهپوستِ پوزخند بر لب در را برایم باز میکند و مرا از پلهها به بالا هدایت میکند. من از سالنی که داخلش میشوم صدای موزیکِ خشکِ پیانوئی خودکار را میشنوم.
بوی عرق بدن و بوی شدید مشروب به سمتم هجوم میآورد. مبلهائی در کنار دیوارها قرار داشتند که دارای رنگهای مختلف بودند، در گوشههای سالن میزهای کوچکی قرار داشت. فضای وسط سالن خالی بود، احتمالاً برای رقصیدن. یک چراغ گازی کم‌نور میگذاشت که همه چیزهای داخل سالن به صورت خطوطِ محوی به نظر برسند.
پنج دختر برای خود روی مبل لمیده بودند. در یک گوشه ساسینکا نشسته بود. او یک تکه پارچه ابریشمیِ ژنده بر تن داشت که تقریباً پستانهایش را نمیپوشاند. نگاهش به زمین خیره مانده بود.
من در گوشه دیگر مقابل او مینشینم. یک زن با دندانهای سیاه گشته به سمت من میآید. من سفارش ویسکی میدهم. به نظرم میرسید که صدای نفس کشیدن منظم ساسینکا تا پیش من میآید. برای یک لحظه نگاهش را به خودم احساس میکنم. بعد او دوباره بدون حرکت به زمین خیره میشود.
چند مرد با سر و صدا میآیند، ظاهرشان نشان میداد که کارگر بندر هستند. آنها در کنار میز من میشینند. خانم بِلِر، یک زنِ سیاهپوست و لاغر با چشمانی سختگیر، اشارهای به دخترها میکند. آنها خسته از جا بلند میشوند و پیش مردها میشینند. فقط ساسینکا سر جای خود باقی میماند.
من دلم میخواست از دختری که کنارم نشسته بود بپرسم که ساسینکا هنگام ورود به این خانه چطور رفتار کرده است. آیا او گریه کرده، فریاد کشیده، لعنت فرستاده یا سکوت کرده است. اما من بیم داشتم علاقهام به ساسینکا را بطور شفاف نشان دهم.   
من بعد از نگاه کوتاهی به گوشهای که ساسینکا نشسته بود میپرسم: "جدیده؟"
دختر میگوید: "جدیده." چنین به نظر میآمد که او آنقدر زیاد پذیرش یک «زن جدید» در  چنین خانههائی را تجربه کرده است که صحبت کردن از آن برایش بی‌ارزش بود.
من سعی میکنم به صحبت ادامه دهم: "او ساکت است." دختر اما  فقط شانهاش را بالا میاندازد، طوریکه انگار میخواهد بگوید: خدایا، هر کس دیوانگی خود را دارد.
یک مرد بزرگ از میز کناری از جا بلند میشود و به سمت ساسینکا میرود. در حالیکه مرد با او صحبت میکرد او بی‌حرکت نشسته بود. من مطمئنم که اگر ساسینکا حتی میفهمید که مرد چه میگوید باز هم ساکت مینشست.
خانم بِلِر به آنها میپیوندد و با چشمان شریرش یک نگاه جدی به ساسینکا میاندازد. ساسینکا از جا بلند میشود و با موج انداختن به باسنش، طوریکه انگار در حال حمل سطل آبِ سنگینی از چاه باغ شفاخانه است میرود. مرد بدنبالش به راه میافتد.
سر ساسینکا به سمت زمین خم شده بود، طوریکه انگار میخواهد بگوید:
"به دستور خانم این کار را میکنم."
من از جا میجهم و از پشت به ساسینکا نگاه میکنم، تا اینکه او از درِ کوتاهی داخل اتاقش ناپدید میگردد. من در پشت در میایستم. دختری که پشت میز من نشسته بود به من نزدیک میشود و چیزی میگوید که به گوشم میرسد، بدون آنکه من آن را بفهمم. او خود را به من میمالید، من اما او را از خود دور میسازم و با عجله از آنجا خارج میشوم.
من فکر میکردم تحقیر کردن عمیق ساسینکا شادم خواهد ساخت. اما هنگامیکه ناپدید گشتن ساسینکا به درون اتاقش در «جهان نو» را دیدم چیزی از خوشحالی در خودم احساس نکردم. وقتی من از پلهها پائین میرفتم و از کنار مردِ سیاهپوست که پوزخند بر لب داشت رد میشدم، حالم طوری بود که انگار کاری نیمه تمام انجام دادهام و باید بازگردم تا ساسینکا را به قصد کشت کتک بزنم. روح گنگ و بی‌فروغش تمام آنچه من بی‌رحمانه به سرش آورده بودم را مطیعانه میپذیرفت، و این مرا در برابر ساسینکایِ خدمتکار با وجود نفرتی که از او داشتم بی‌دفاع میساخت و باعث وحشتم میگشت.
من در آن شب ساسینکا را نزد بِلِر در «جهان نو» برای آخرین بار در زندگیام دیدم. روز بعد مردی را شناختم که به من پیشنهاد یک معامله داد. معاملۀ خوبی به نظرم رسید و من اوراق بهادار برای کشف یک منبع نفت خریداری کردم. این جریان بقدری مرا به خود مشغول ساخته بود که من نمیتوانستم به دیدن ساسینکا بروم. بعد از چهارده روز با سودی به ارزش دوازده هزار دلار سهمم را میفروشم.
حالا تازه فرصت مییابم که به مؤسسه بِلِر بروم. اما وقتی میفهمم ساسینکا دیگر آنجا کار نمیکند آشفته میگردم.
من از آقای بِلِر از ساسینکا میپرسم. آقای بِلِر مردی چاق و مو بور با چشمانی کوچکِ ریز بود که یک گونهاش چاق و دیگری لاغر و بینیاش کج از صورتش خارج شده بود. او به من میگوید که ساسینکا در شهر کوچکی کار پیدا کرده و مطمئناً برای آن محل مناسبتر است. او نام شهر کوچکی در غرب را به من می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎گوید.
برای دیدن ساسینکا یک لحظه تردید نکردم. اما او دیگر در شهری که بِلِر نامیده بود نبود. ردِ او به شهرِ کوچکِ همسایه میرسید، و از آنجا به شهری دیگر، و در این شهر هم موفق به یافتن او نمیگردم. به این ترتیب چهار هفته بدون موفقیت بدنبال ساسینکا گشتم. بعد امیدم را از دست میدهم و به سانفرانسیسکو میروم.
در سانفرانسیسکو موقعیتی دست داد که من در یک کارخانۀ لوله‌بخاری‌سازی سهیم شوم. من پولم را در آنجا سرمایه گذاری کردم و با آن پایه ثروت امروزم را بنا نهادم. کارخانه رونق گرفت و ما میتوانستیم هر ساله آن را به نحوی وسعت دهیم. سفتهبازیِ خوش‌اقبالانه و پافشاریِ من در تضعیفِ موقعیتِ همراهانم نیز به این خوش‌شانسی اضافه گشت و در نهایت شرکایم با گرفتن مبلغ اندکی غرامت مجبور شدند کارخانه را به من واگذار کنند.
هر سال یک بار به روزنامهها نوشتهای برای چاپ میدادم که در آن من از ساسینکا میخواستم با من تماس برقرار کند. من هرگز جوابی دریافت نکردم. با این وجود امیدم را برای دیدن دوباره او به هیچوجه از دست ندادم. چنین به نظرم میرسید که انگار او چیزی به من بدهکار باقی مانده است و من حق دارم پرداخت این بدهی را از سرنوشت درخواست کنم.
من قدرت و طلا داشتم و بر افراد زیادی حکمرانی میکردم. در کارخانهام هزاران مرد و زن و کودک برای من زحمت میکشیدند. من آقا و سروری سخت و بی‌رحم بر علیه همۀ افراد تحت قدرتم بودم. ساسینکا اما از تحت قدرت من بودن شانه خالی کرده بود.
اعتقاد راسخم برای دیدار دوباره ساسینکا نباید جامعه عمل میپوشید. با این حال من یک بار خبری از او شنیدم، اما متفاوت با آنچه من فکر میکردم.
من در دفتر کارم نشسته بودم که مستخدم با وجود آنکه من در آن ساعت کسی را نمیپذیرفتم به من خبر داد خانمی برای دیدن من آنجاست و به هیچوجه نمیشود او را دست به سر کرد. من اجازه میدهم او را به اتاقم بفرستد. او یک زن تقریباً چهل ساله چاق با دهانی بی دندان بود، بلوز گشاد آبی رنگ بر تنش روی دامن آویزان بود و پسر تقریباً دو سالهای را در آغوش داشت.
زن در جواب این سؤال که چه میخواهد برایم تعریف میکند در شهری نزدیک ساحل قابله است. تقریباً دو سال پیش یک زن نزد او بچهای بدنیا آورده و به او مأموریت داده پسری را که بدنیا آورده است بزرگ کند و او را وقتی زمانش رسید و توانست ناراحتیهای سفر را تحمل کند به سانفرانسیسکو ببرد و تحویل من دهد. مادر بعد از هفتهها تب شدید مُرده بود و او به قول خود که به زن در بستر مرگ داده بوده وفا کرده و کودک را نزد من آورده است.
من شک نداشتم که کودک فرزند ساسینکا است و میپرسم: "زن مُرده است؟"
زن به سؤالم جواب مثبت میدهد.
من فریاد میکشم: "شما دروغ میگوئید!"
زن برای مطمئن ساختن من از اینکه قصد فریبم را ندارد از جیب خود گواهی مرگ و چند مدرک دیگر را خارج میسازد: یک دفتر کار ساسینکا که در آن خدمت وفادارانهاش در شفاخانه بعنوان خدمتکار تأیید شده بود، بلیط کشتی او و مدرکی در باره کارش نزد بِلِر.
دیگر امکان تردید برایم باقی نماند. ساسینکا مُرده بود.
من مرگ او را فقط تقلبی در مقابلِ حقِ خود در مسلط شدن بر او احساس میکردم؛ آتشِ این خواهش از دوران کودکی، از زمانِ روزها و شبهایِ در شفاخانه که کودکیام در آن محبوس بودْ هنوز شعله میکشید.
ساسینکا اما از زندگیام گریخته بود.
حالا من آنجا ایستاده بودم با طلا و قدرت، اما ساسینکا که من بخاطرش خواهان کسب قدرت بودم مُرده بود.
من با زدن زنگ خدمتکار را نزد خود میخوانم.
"خانم را به طرف صندوقِ پرداخت پول هدایت کنید، بگذارید به او دویست دلار بدهند." چشمم به کودک میافتد. "کودک اینجا میماند."
زن میرود. من به پسر که روی میز دراز کشیده بود نزدیک میشوم. او خود را از من دور میسازد و جیغ میکشد. او از من میترسید. من تصور میکردم که نگاه حیوانیِ گنگِ ساسینکا را در چشمهای پسر دوباره میبینم. کشتن، من فکر کردم، کشتن! من بدنبال وسیلهای میگشتم. یک قیچی مییابم، آن را در دست میگیرم و به سمت کودک میروم. او از گریه کردن دست میکشد و خیره به من نگاه میکند.
من برمیگردم و میگذارم که خدمتکار زن را دوباره پیش من بیاورد.
من از زن میپرسم: "آیا یک ماه وقت دارید؟" و میگویم: "من این کودک را دوست دارم. من میخواهم تعلیم و تربیش را تضمین کنم. من به شما حقوق خوبی خواهم پرداخت." سپس پشت میزم مینشینم و این نامه را خطاب به شهردارِ زادگاهم مینویسم!
 
آقای محترم!
یک حادثه سرنوشت بچۀ سرراهی تیره‌بختی را در دستان من قرار داد و مرا به اصطلاح در پیشگاه خداوند برای آینده این کودکِ دو ساله متعهد ساخت. من فردی مجردم و باید تربیت این کودک را بدستِ مردم غریبه بسپارم. من خودم تحت سرپرستی غریبهها بزرگ شدهام و میتوانم خیلی خوب تکاملِ یک کودک را که نمیتواند تلاش عاشقانهای در اطرافش بیابد را تجسم کنم، همان تلاش عاشقانهای را که من بعنوان پسری جوان در شفاخانۀ شهر شما یافتم و مرا سعادتمند ساخت. آن زمان پایه و اساسی در من قرار داده شد که مرا قادر ساخت در زندگی متکی به خود باشم و مقام برجسته فعلیام را بدست آورم. همراه بودن با پیرمردانی با وقار در جوانی به من جدی بودنِ زندگی را آموزاند و تصویر آن فردِ نیکوکار در سالن غذاخوری هر روز به من مردی را نشان میداد که با وجود ثروت فراوانش فقرا را از یاد نبرده بود.
حالا در اینجا این فرصت غیرمنتظره برایم بوجود آمده است که برای پسری مراقبت به خرج دهم و همزمان بخاطر دوران جوانیِ زیبائی که شهر زادگاهم به من هدیه کرد خودم را شاکر نشان دهم. من امروز برای شما سی هزار دلار میفرستم، با این نیت که این پول برای پذیرش کودکان دیگری در شفاخانه به مصرف برسد، و اولین استفاده کننده آن باید پسری باشد که توسط آورنده این نامه به شما معرفی میگردد. این بنیاد همیشه از اساسنامۀ یتیمخانه پیروی میکند. من فقط خواهش میکنم که جائی در سالنِ شفاخانه عکسی هم از من به دیوار آویخته شود. من آن را امروز به همراهِ پول میفرستم. من مرد ثروتمندی هستم. آیا اگر من در جوانی در شفاخانه برای سادگی و دوست داشتنِ کار تعلیم داده نمیگشتم میتوانستم ثروتمند شوم؟ آیا باید حالا من پسری را که دست تصادف اجازه پیدا کردن او را به من داده در تجمل و ثروت بزرگ کنم، یا باید به او همان زیربنائی را بدهم که من هم بدست آوردم؟ من این کودک را اصلاً نمیشناسم، با این حال او را دوست دارم. به این خاطر مایلم که او هم مانند من از سعادتِ یک جوانی ساده در شفاخانۀ زادگاهم لذت ببرد.
 
من نامه را به پایان میرسانم و آن را به زن میدهم. بعد پول را به او میسپارم و با پسربچه به اروپا میفرستم. به تدریج شروع میکنم به قبول کردن اینکه ساسینکا مُرده است. او پسرش را برایم بجاگذارده بود. من هنوز قادر بودم ساسینکا مُرده را در پسرش سرنگون سازم. من اجازه میدادم زندگیام خودش را در پسر از نو تکرار کند. او باید جوانیام را متحمل شود. ساسینکا پس از مرگ در کودک خویش خُرد میگشت.
چند هفته پس از سفرِ قابله نامهای از زادگاهم دریافت میکنم که در آن شهردار یادآوری کرده بود او همان کسیست که بعنوان مدیر شفاخانه از من هنگام ترک آنجا خداحافظی کرده بوده است. او بعنوان فردی سالمند از اینکه خبر ترقی پسری از شفاخانه را شنیده خوشحال است، گرچه او هرگز در آن تردید نداشت و همیشه مطمئن بوده است که صداقت و خواستِ کار کردن به پیشرفت منجر میگردد، و من خوشبختانه آن را به اثبات رساندهام. سپس او از من مفصلاً بخاطر هدیه بزرگوارانهام تشکر کرده بود.
سالها گذشتند. فعالیت در کارخانه مرا در خود حل کرده و تمام چیزهای دیگر برایم متوقف شده بودند. من حالا بجز گسترشِ کارخانه علاقه دیگری در جهان نداشتم. در برابرِ کارگران بی‌گذشت باقی‌ماندم. در یک اعتصاب توسط کارگران تصمیم گرفتم کارگر روزمزد بعنوان اعتصابشکن استخدام کنم. از آن زمان به بعد نفرت انگیزترین کارخانهدارِ سانفرانسیسکو گشتم.
من پنجاه ساله میشوم و آمرانه و مغرور در کارخانهام ایستاده بودم، اما تنها، من نه دوستی داشتم و نه همسری. در عوض پول داشتم و دشمن.
اگر بخواهم از این مرحله زندگیام جزئیات بیشتری شرح دهم به درازا خواهد کشید و از هدفِ اصلی این داستان دور خواهد گشت. علاوه بر این فکر میکنم تمام آنچه من در ارتباط با تکامل خود تعریف کردهام باید برای دادن تصویر کوچکی از من کافی باشد.
گاهی اوقات ساسینکا را به یاد میآوردم و خشم در من اوج میگرفت. بعد به پسر نوجوانی که توانستم در او بر ساسینکا پیروز گردم فکر میکردم.
به این ترتیب من به نقطه عطف زندگیام رسیدم.
من نامهای دریافت میکنم:
 
آقای نیکوکار محترم!
در روزیکه من با قلبی غمگین خانهای که بخاطر محبت شما در آن سعادتِ بزرگ شدن داشتم را ترک میکنم، قلبم بطور مقاومت‌ناپذیری به من حکم میکند از شما تشکر کنم. عملِ نیک شما این امکان را برای پسر بیگناهی میسر ساخت تا توانائی روحش را تکامل دهد و محبت را که سرنوشت در سینهاش قرار داده بیدار سازد و بگستراند.
حالا من شفاخانهای که دوران امنِ جوانیام را در آن گذراندهام ترک میکنم و با یاری مردمِ خوب برای تعلیم دیدن به دانشسرای معلمی در شهر میروم. زیرا آقای نیکوکارِ محترم، من هم مانند شما، برای نشان دادن شاکر بودنم به خدا، به این خاطر که او برای من هم زمانیکه کودک بیگناهی بودم فرد نیکوکاری را فرستاد، مشتاقم به کودکان بیگناه کمک کنم، همانطور که ممکن است او شما را واداشته باشد از سر قدرشناسی بخاطر سرنوشت خودتان مرا نجات دهید. حالا سرمایهای در اختیار ندارم که مانند شما شاکر بودنم را نشان دهم. و خواست متواضعانهام تلاش برای ثروتمند شدن نمیباشد، بلکه خود را در آرامش و سادگی به نیکی تسلیم کردن است. بنابراین تصمیم گرفتهام معلم شوم، و من میدانم که شما هم میل و آرزویم را میپسندید و با آن موافقید.
من به شما اطمینان میدهم که عکس شما در سالن نهارخوری هیچ چیز بدی در روحم ندیده است. همواره احساس میکردم که چشمان شما و چشمان مردِ نیکی که <خانه پدریام> هدیه اوست مرا به نیکوکاری دعوت میکنند. با قلبی متواضعانه و راضی از سرنوشتِ فروتنانهای که تقدیر برایم مشخص کرد خانه جوانیام راترک میکنم، پیرمردانی را ترک میکنم که اجازۀ کمک به آنها قلبم را عمیقاً از شادی پُر ساخت.
آقای نیکوکارِ محترم، من میدانم، شما نیازی به تشکر ندارید. آنچه شما برای بچه یتیمی که پدر و مادرش را نمیشناسد انجام دادید، در حقیقت برای مادر بیچارهاش انجام دادید. آنطور که من میدانم روحِ مردگان در کودکان دوباره جان میگیرند، شما زندگی کسی را که مطمئناً بسیار تیره‌بختانه و از آنجائیکه مادرم بود به احتمال زیاد صبورانه باید بوده باشد را بعد از مرگ خوشبخت ساختید. و شما سرشار از این آگاهی هستید: من عمل خوبی انجام دادم!
شما نباید نامی را که شفاخانه به من داده است بشناسید، به این خاطر که فکر نکنید باید از من حمایت مالی کنید. در باره نام من تحقیق نکنید! من از سرنوشتم راضیام و چیزی بیشتر از آن نمیخواهم.
جوانی که شما به او محبت کردید.
 
نامه رو به زمین خم میشود و من مدتی طولانی به مقابل خود خیره میمانم. خاطرات و لحن این نامه مرا به وحشت انداخت. من پسر جوانِ ساسینکا را در مقابلم میدیدم و صدایش را میشنیدم که میگفت: شما کار نیکی انجام دادید.
صدای تیزِ یک زنگ بیدارم میسازد. من بی‌اراده این صدا را در سالنهای کارخانه تعقیب میکنم. من از سالنهای دراز دستگاهها و از راهروی باریکِ بین ردیفی از چرخهای درخشان مدام در چرخش طوری عبور میکردم که انگار غوغای کار از راهی دور به گوشم میرسد.
در انتهای آخرین سالن، جائیکه در آن محصولات کارخانهام انبار میگشتندْ مدیر کارخانه را در انتظار خود میبینم. او مرا پیش جدیدترین مدلی که تازه ساخته شده بود میبرد و از روی نوشتهای که در دست داشت شروع به گزارش دادن در باره کیفیت دستگاه بزرگ و درخشندهای که مقابلمان قرار داشت میکند.
من کلماتش را میشنیدم، بدون آنکه آنها را بفهمم. من در حین گزارش دادن او رویم را برمیگردانم و میروم.
در دفتر کارم نامه جوان را دوباره میخوانم، قسمتی را که نوشته شده بود من کار نیکی انجام دادهام. از اینکه خشمگین نمیشوم شگفتزده میشوم. آیا مگر من نمیخواستم به او صدمه بزنم؟ آیا مگر من نمیخواستم رنج کشیدن را به او تحمیل کنم؟ و به ساسینکا در او؟ اما جوان آنجا روبرویم ایستاده بود و میگفت: تو در من مادر فوت شدهام را خوشبخت ساختی.
بنابراین جوان هم مانند ساسینکا خود را از تحت قدرت من بودن رها ساخته بود. ساسینکا پس از مدتها شفاف در برابرم میایستد و من نگاه ساکت مطیعانهاش را میبینم: <به دستور خانم این کار را میکنم>. اما برای من اتفاقی میافتد که تا حال رخ نداده بود. به یکباره قطرات اشگ از گونههایم سرازیر میگردند.
من گریه میکردم. کودکیام دوباره زنده گشته بود و من آن را در برابر چشمانم میدیدم. من شفاخانه را میدیدم و فقر جوانیم را و نفرت و انزجار در برابر فقری که با من رشد میکرد. من خود را بعنوان صاحب کارخانه میدیدم که در مقابلش دستهای از کارگران میلرزیدند، کارگرانی که بخاطر فقرشان از آنها متنفر بودم و چون قدرت نداشتند تحقیرشان میکردم. من ساسینکا را میبینم، زنی که بیگناه مورد نفرت واقع گشته بود. من جوان را میبینم که از او متنفر بودم، زیرا او کودک بود، زیرا او به چنگ من افتاده بود، زیرا او چشمهای پرهیزکارانه ساسینکا را داشت و من میخواستم بگذارم رنج ببرد و آدم شروری گردد.
و حالا: دستهای کودکانهای به ریشۀ روحم چنگ میانداختند و من بخاطر آغوشِ مهربانی میگریستم.
من میخواستم سرنوشتی مانند سرنوشت خودم را به یک کودک تحمیل کنم، بگذارم رشد کند، برای اینکه بشود مانند ... من، مردی قدرتمند؟ آیا آنچه را که من میخواستم نابود و مانند خود سازم بخاطر جنون نفرت بود؟ آیا حدس میزدم، بدون آنکه آن را بشناسم، که زندگیام با وجود قدرتِ فراوان غمگین و فقیرانه است، زیرا نفرت آن را تنها ساخته، زیرا دشمنان، سرما و بیگانگی آن را جابجا کردهاند؟ و من حالا میدانستم که زندگیِ من نیز گرما و محبت میطلبد، زیرا زمانیکه من گذاشتم کودک ساسینکا زندگی مرا زندگی کند فکر میکردم قادر نیستم از خشم و سخت بودن متنفر باشم و آنها را بکشم. اما کودک فردی فروتن و خوب شده است. و خوبی او مرا به خود میخواند.
من بخاطر نفرتی که برای نابودی کاشته بودم و در پایان سرنوشت را تغییر داده بود گریستم.
اشگها نفرت را از روحم شستند. به نظرم میرسید که انگار نور خفیفی در من میدرخشد.
در نورِ عشقی خوب ساسینکا را میبینم، مخلوق گنگ خدا را. او زن مطیعی بود، یک زن پارسا. من اما عنصری در یک زندگی در راه خدا نفوذ کرده بودم که ذات تحقیر را ویران میساخت، زیرا نفرت دشمن است. اما عشقِ خوب ویران نگشت و از شّر قویتر بود.
ساسینکا از پسر جوان برایم حرف میزد و به او از درون من جواب میداد.
ساسینکا کشته شد. اما پس از مرگش سعادتمند گشت. خوبی و تواضع آنقدر بزرگاند که حتی قلبِ قاتلی شریر هم اشعۀ خوشبختی را احساس میکند.
من پنجره را باز میکنم. در برابرم سانفرانسیسکو قرار داشت، چرخهای درهم برهم، انبوه مردم، سوت‌زنان، خرناسه‌کشان، سریع. و در غرب دریا را میبینم. اما بر بالای سانفرانسیسکو و حرص و نفرت انسانهایش و بر بالای دریا و بالای هزاران شهر پُر از جنگ و دشمنی پُلی میدیدم که پسر جوان فقیر را به من وصل میکرد.
من خودم را از پنجره به بیرون خم میکنم. من میخواهم نزدیکتر باشم، خدا، من میخواهم نزدیکتر باشم! ــ خیابان پُر سر و صداست. مردم از کنار هم میگذرند.
من فکر میکنم، یک جائی یک قتل انجام گرفته است. دوباره کسی ساسینکا را کشته است. من اما دیگر تنها نیستم.
وه خدای من، مخلوقی مرا دوست میدارد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر