در کنار ساحل.


<در کنار ساحل>، <یک داستان خوشبینانه> و <در شهر صلح> از هاینریش تئودور بُل را در آبان سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

در کنار ساحل
من اصلاً نمیدانستم که ناامیدی یعنی چه. اما چند روز پیش آن را تجربه کردم. جهان ناگهان کاملاً خاکستری و تسلیناپذیر به نظرم میآمد و همه چیز برایم بی تفاوت شده بود، همه چیز، و گلویم را به تلخی میفشرد، و من فکر کردم که دیگر هیچ راه چارهای، هیچ راه گریزی و هیچ کمکی برایم باقی نمانده است. زیرا من تمامِ کوپنهایمان را گم کرده بودم، و کارمندان اداره این را باور نخواهند کرد و به من کوپنِ جایگزین نخواهند داد، و از بازارِ سیاه هم دیگر قادر نبودیم چیزی بخریم، و دزدی، من واقعاً مایل به دزدی نبودم، و برای این همه آدم هم نمیتوانستم دزدی کنم. برای مادر و پدر، کارل و گرته و برای خودم و همینطور برای کوچکترین فرزند خانواده؛ و کوپنِ مادران گم شده بود و کوپنِ کارگرانِ سختکار پدر، همه چیز، همه چیز گم شده بود، کلِ پوشه، من کاملاً ناگهانی در مترو متوجه شدم که پوشه گم شده است، و من آن را اصلاً جستجو نکردم  و از کسی هم نپرسیدم. من فکر کردم که کارِ بیهودهای است، و هیچکس کوپنها را بعد از پیدا کردن دوباره به من برنمیگرداند، آن هم این همه کوپن، و کوپنِ مادران و کوپنِ کارگران سختکارِ پدر ...
در این لحظه میدانستم که ناامیدی یعنی چه. من خیلی زودتر از مترو پیاده شدم و فوری به سمت رودِ راین رفتم؛ من قصد داشتم خودم را در آب غرق کنم. اما وقتی به خیابانِ مشجرِ خالی و سرد رسیدم و آبِ بزرگ، خاکستری و آرام را دیدمْ فکر کردم که خود را غرق ساختن ساده نیست، اما من میخواستم این کار را بکنم. من فکر کردم باید خیلی طول بکشد تا اینکه آدم بمیرد، و من یک مرگِ سریع و کاملاً ناگهانی میخواستم. دیگر نمیتوانستم به خانه برگردم. مادر حتماً راهِ چارهای نمیداند، و پدر مرا کتکِ مفصلی خواهد زد و خواهد گفت که این شرمآور است. یک چنین پسرِ بزرگی که بزودی هفده ساله خواهد شد، که در هر حال به درد چیزی نمیخورد، حتی برای معاملۀ قاچاق، چنین پسرِ بزرگی وقتی برای در صفِ روغن ایستادن فرستاده میشودْ تمام کوپنها را گم میکند. و من حتی روغن هم نگرفته بودم. بعد از آنکه سه ساعت در صف ایستادم روغن تمام شده بود. شاید عصبانیت پدر و مادرم از بین میرفت، اما برای غذا خوردن هیچ چیز نخواهیم داشت، هیچکس چیزی به ما نخواهد داد. در ادارۀ اقتصاد هم به ما خواهند خندید، و مدتها میگذشت که دیگر چیزی برای فروش و به حراج گذاشتن نداشتیم، و دزدی، دزدی برای این همه آدم عملی نیست ...
نه، من باید خود را در آب غرق کنم، زیرا جرئت نداشتم خود را به زیرِ این ماشینهای بزرگ و سنگینِ یانکیها بیندازم. ماشینهای زیادی از کنارِ رودِ راین میگذشتندْ اما هیچ انسانی در خیابان نبود. خیابان لخت و سرد بود، و بادِ مرطوب و سردی از سمتِ آبِ خاکستری و سریعِ رود میوزید. من مستقیم میرفتم. و بعد بخاطرِ زود رسیدن به تهِ خیابان متعجب شدم. من دلم نمیخواست به اطرافم نگاه کنم. به این ترتیب خیلی سریع به انتهایِ خیابان رسیدم، جائیکه رودِ راین کمی پهنتر است و جائیکه یک راهِ ورودی برای قایقهای پارودار است و جائیکه کمی دورتر پُل قرار دارد. آنجا هم هیچ انسانی نبود، فقط آن جلو، جائیکه محلِ راه ورودی برای قایق پارودار است، آنجا یک یانکی نشسته بود و به آب نگاه میکرد. آنطور که او چمباته زده بود مضحک دیده میشد. او بر روی ساق پاهایش نشسته بود، حتماً سنگها خیلی سرد بودند که او روی آنها ننشستهْ بلکه آنطور چمباته زده بود و تهسیگارهایِ گرانقیمتِ خود را درون آب میانداخت. من فکر کردم، هر ته سیگار تقریباً یک نصفه نان میارزد. شاید هم که او اصلاً سیگار نمیکشید، اما همۀ یانکیها فقط یکسومِ سیگارِ خود را میکشند و بقیه را دور میاندازند. من این را دقیقاً میدانم. من فکر کردم، او وضعش خوب است، او گرسنهاش نیست و هیچ کوپنی گم نکرده است و با هر تهسیگاریِ سه مارک و هفتاد و پنج فنیگ در آبِ خاکستری و سردِ رودِ راین میاندازد. من فکر کردم، اگر من بجای او بودم بجای آنکه اینجا در کنار راینِ سرد چمباته بزنم و به آبِ کثیف نگاه کنمْ در کنار اجاق مینشستم و قهوه مینوشیدم ...
من سریع به رفتن ادامه دادم؛ بله، فکر کنم که سریع میرفتم. افکار در بارۀ یانکی کاملاً سریع و زودگذر بودند، من بطور وحشتناکی به او حسادت میکردم، کاملاً وحشتناک. بعد به رفتن ادامه دادم یا اینکه سریع رفتم، من نمیدانم، تا پُلِ شکسته رفتم، و من با خود فکر کردم: وقتی آدم از آن بالا به پائین سقوط کند، بعد همه چیز خیلی سریع تمام میشود. من یک بار خواندم که خود را غرق ساختن اگر آدم آهسته در درون آب فرو رود سخت است. آدم باید از بلندیِ طویلی خود را به درونِ آب اندازد، این بهترین روش است. و به این ترتیب من سریع به طرفِ پُلِ شکسته رفتم. آنجا هیچ کارگری نبود. شاید آنها در اعتصاب بودند، یا اینکه نمیتوانستند در هوای سرد در بیرون کنار پُل کار کنند. از یانکی دیگر هیچ چیز ندیدم، من اصلاً به اطراف نگاه نمیکردم.
من فکر کردم، نه، هیچ کمکی و هیچ امیدی وجود ندارد، و هیچ انسانی کوپنها را به ما پس نخواهد داد، آنها خیلی هم زیادند، پدر و مادر، دو برادر، کوچکترین فرزند و من، و کوپنِ مادران و کوپنِ کارگران سختکارِ پدر. همه چیز بیفایده است، خودت را غرق کن، بعد لااقل آنها یک غذاخور کمتر دارند. هوا خیلی سرد بود، خیلی سرد، آنجا در خیابان کنارِ رودِ راین باد زوزه میکشید و شاخههای لختی که در تابستان چنین زیبایند از درختان میافتادند.
بالا رفتن از پُلِ شکسته سخت بود، آنها بازماندۀ آسفالتها را کنده بودند، و فقط داربست آنجا بود و بر روی آن یک ریلِ کوچک قرار داشت که حتماً بر روی آن قلوه‎سنگها را حمل میکردند.
من خیلی با احتیاط بالا رفتم، و بطور وحشتناکی سردم شده بود، و میترسیدم شاید از آن بالا به پائین سقوط کنم. هنوز خوب میدانم که من با خودم فکر کردم این مزخرف است که تو از سقوط کردن میترسی، در حالیکه قصدِ غرق ساختن خود را داری. تو با سقوط کردن به خیابان یا بر روی قلوه‎سنگها هم خواهی مرد، و این خوب است، این را که تو خودت هم میخواهی. اما این کاملاً چیز دیگریست. من میخواستم خودم را در آب بیندازم و نه اینکه سقوط کنم و زخمی شوم، و من فکر کردم بعد آدم درد زیادی میکشد و شاید هم اصلاً نمیرد. و من نمیخواستم درد داشته باشم. بنابراین کاملاً با احتیاط به بالایِ پُل تا جلو رفتم، کاملاً جلو، جائیکه ریلِ قطار در هوا ادامه پیدا میکرد. من آنجا ایستادم و به آبِ خاکستری و غران نگاه کردم، کاملاً جلو ایستاده بودم. من اصلاً هیچ ترسی نداشتم، فقط ناامید بودم، و من ناگهان میدانستم که ناامیدی زیباست، چیزیست کاملاً شیرین و هیچ چیز، ناامیدی هیچ چیزی نیست، همه چیز بی تفاوت است. آبِ رودِ راین خاکستری و سرد بود، و من مدت درازی به چهرهاش نگاه کردم و نگاه کردم که چگونه یانکی هنوز هم آنجا چمباته زده است، و چگونه او حقیقتاً یک تهسیگارِ گرانقیمت را درون آب انداخت. و من متعجب بودم که او این چنین نزدیکِ من بود، خیلی نزدیکتر از آنچه فکر میکردم، و من یک بار دیگر رو به پائین به تمامِ خیابانِ خالی نگاه کردم، و بعد دوباره ناگهان به راین نگاه کردم، و سرم بطور وحشتناکی گیج رفت، و سقوط کردم! من فقط میدانم که در آخرین لحظه به مادر فکر کردم و اینکه وقتی من بمیرم شاید وضع بدتر باشد، بدتر از اینکه کوپنها گم شدهاند، همۀ کوپنها ... کوپنهای پدر و مادر و دو برادرِ بزرگ و کوچکترین فرزندِ خانواده و کوپنِ مادران و کوپنِ کارگرانِ سختکارِ پدر و ... بله ... بله، همینطور کوپنِ من، در حالیکه من یک غذاخورِ بیفایدهام و حتی به دردِ معاملۀ قاچاق هم نمیخورم ...
 
من حتماً نیم‎ساعتی آنجا در کنار راینِ تیره چمباته زدم و به آب خیره شدم. مدام فقط به دختر بی‎حیایِ مو طلائی فکر میکردم، به گرترود که دیوانهام ساخته بود. من فکر کردم، لعنتی، و سیگارم را داخل راین تف کردم، خودت را درون آب پرت کن، درون آبگوشتِ خاکستری، و بگذار تو را با خود ببرد به طرف ... به طرف هلند، بله، و بعد از آنجا ... به کانال، تا عمقِ کفِ دریا. هیچ انسانی در آن اطراف نبود، و آب مرا کاملاً دیوانه ساخته بود. من خوب میدانم این آب بود که مرا دیوانه ساخته بود و افکارم که مدام پیش دختر بی‎حیا بود. نه، او مرا نمیخواست، و من دقیقاً میدانستم که هرگز، هرگز کار من با او بجائی نخواهد رسید. و آب مرا راحت نمیگذاشت، آب مرا مجنون ساخته بود. من فکر کردم، لعنتی، خودت را پرت کن و تو از دستِ این زنهای لعنتی خلاص میشوی، خودت را پرت کن، خودت را پرت کن ...
و من شنیدم که کسی مانند دیوانهها در خیابان میدود. من تا حال کسی را چنین در حال دویدن ندیده بودم. من فکر کردم، او به سمت مرگ میدود، و دوباره به آب خیره شدم، اما صدای گامها در خیابانِ خالی از انسان وادارم ساختند که دوباره به بالا نگاه کنم، و من دیدم که چطور پسرِ نابکار آن بالا به طرف پل شکسته میدود و من فکر کردم که حتماً در تعقیب او هستند و کاش بتواند موفق به فرار شود، بیتفاوت از اینکه آیا او سرقت کرده و یا نمیدانم چه کار دیگری. یک پسرِ بلند و لاغر، چنان به سرعت میرفت که انگار دیوانه است. من دوباره به آب نگاه کردم، خودت را پرت کن، خودت را پرت کن، خودت را پرت کن، لعنت، پس چرا هنوز منتظری، خودت را پرت کن، آب زمزمه میکرد ... تو هرگز دختر را بدست نخواهی آورد، هرگز، خودت را پرت کن و بگذار که آبگوشتِ خاکستری تو را به سمت هلند ببرد، لعنت، و من سومین سیگار را درون آب تف کردم.
من فکر کردم، تو در این کشور چکار میکنی، در این کشورِ دیوانه، جائیکه خدا و تمامِ جهان فقط بدنبال سیگار است. در این کشورِ دیوانه و ترسناک، جائیکه دیگر نه پُلی وجود دارد و نه رنگی، ابدا هیچ رنگی، لعنت، فقط خاکستری. و خدا میداند که همه به چه خاطر عجله دارند. و این دخترِ دیوانۀ پا بلندِ بی‎حیا هرگز از آنِ تو نخواهد شد، حتی برای میلیونها سیگار هم از آنِ تو نخواهد شد، لعنت.
اما در این وقت شنیدم که چطور این پسرِ نابکار آن بالا خود را از روی پُل بالا کشیده است. داربستِ آهنی زیر چکمههای میخدارش کاملاً تو خالی صدا میداد، و پسرِ دیوانه کاملاً تا جلو رفت و آنجا ایستاد، مدت درازی انجا ایستاد و او هم به درونِ آبِ کثیف و خاکستری نگاه کرد، و ناگهان من متوجه گشتم که کسی در تعقیب او نیست، بلکه او ... لعنت، من فکر کردم که او قصد دارد خودش را داخل آب بیندازد! و من حسابی وحشت کردم و فقط به آنجا نگاه کردم، جائیکه این پسرِ دیوانه آن بالا کاملاً بیحرکت و لال در دهانۀ پُلِ شکسته ایستاده بود، و فکر کردم که او کمی مردد است ...
و من چهارمین سیگار را بی‎اراده در راین تف کردم و فقط به آن بالا نگاه کردم، قلبم کاملاً سرد شده بود، و من به وحشت افتاده بودم. من فکر کردمٍ این جوانک چه اندوهی میتواند داشته باشد. غمِ عشق، و من خندیدم، منظورم این است که حداقل ممکن است که خندیده باشم، من این را دقیق نمیدانم. من فکر کردم، مگر میتواند این نوجوانِ نابکار غمِ عشق داشته باشد. آب سکوت کرد، و چنان ساکت بود که من فکر کردم صدای نفس کشیدنِ این جوانِ نابکار را میشنوم، جوانی که هنوز هم لال و بیحرکت در دهانۀ پُلِ شکسته ایستاده بود. من فکر کردم، لعنت، این غیر ممکن است، و من میخواستم او را صدا بزنم، اما بعد فکر کردم، تو او را میترسانی و بعد حتماً سقوط خواهد کرد. آنجا بطور وحشتناکی ساکت بود و ما هر دو با این آبِ کثیف و خاکستری کاملاً در جهان تنها بودیم.
و بعد، ای خدا، بعد او به من نگاه کرد، درست و حسابی نگاه کرد، و من هنوز هم آنجا چمباته زده بودم، کاملاً بیحرکت، و در این لحظه پسرِ دیوانه حقیقتاً در آب پرید!
در این لحظه من اما درست هوشیار گشتم، لعنت، و من بلافاصله یونیفرمم را درآوردم و گوشهای انداختم، همینطور کلاهم را. من خودم را درون آب سرد انداختم و شروع به شنا کردم، خیلی سخت بود، و شانس آوردم که جریانِ آب او را به سمت من میآورد. بعد او ناگهان گم شد، به پائین رفت، لعنت، و کفشهایم خیلی سنگین شده و مانند سُرب به پایم چسبیده بودند، همینطور پیراهنم هم مانند سُرب بود، و سرد بود، مانند یخ سرد بود، و پسرِ نابکار دیگر دیده نمیشد ... لعنت، من شروع به شنا کردم، و بعد در محلی که او فرو رفته بود فریاد کشیدم، بله، من فریاد کشیدم ... و، لعنت، در این لحظه پسر بالا میآید، و مانند یک قطعه از آب رو به پائین در حرکت بود، و من فکر نمیکردم که جریانِ لعنتی آب چنین سریع باشد. حالا وقتی دیدم که این هیکلِ بیجان آنجا در این آبِ خاکستری و کثیف در حال گریز استْ از ترس کمی گرمم شده بود، و، لعنت، من بدنبالش، و در حالی که دو متر از او فاصله داشتمْ این مویِ لعنتیِ تقریباً بلوند را دیدم که دوباره گم شد، خیلی ساده دوباره گم شد، لعنت ... اما من سرم را زیر آب به این سمت و آن سمت بردم، خدای من! من او را در چنگ داشتم ...
هیچکس در جهان نمیداند که وقتی من او را به چنگ آوردم چه اندازه راحت شده بودم. در وسطِ رودِ راین، و فقط آبِ خاکستری، سرد و کثیف بود، و من مانند سُرب سرد و سنگین بودم، و با این وجود راحت شده بودم. من دیگر ترس نداشتم، حتماً دلیلِ راحت شدنم این بود ... و من آهسته با او از پهلو، کج در سمتِ جریانِ آب خود  را به ساحل رساندم و از اینکه ساحل آنقدر نزدیک بود تعجب کردم ...
لعنت، من برای یخ زدن و ناله و شکوه کردن وقت نداشتم، با وجودیکه معدۀ لعنتیام ترش شده بود. من مقدارِ زیادی آب نوشیده بودم، و دلم از آبِ کثیف بهم میخورد، اما یک بار خوب سرفه کردم، و بعد دستهای او را گرفتم و آنها را چرخاندم، چرخاندم، چرخاندم؛ مطابقِ مقررات، و لعنت، در این حال گرمم شد ... هیچ انسانی آن بالا در کنار ساحل نبود، و هیچکس نه چیزی شنید و نه چیزی دید. بعد پسرِ نابکار چشمهایش را باز کرد، لعنت، دو تا از این چشمهای آبیِ کودکانه، خدایا رحم کن، و او آب بالا آورد، دائماً ... لعنت، من فکر کردم، آیا این پسر بجز آب چیز دیگری در شکم ندارد، اما بجز آب چیز دیگری خارج نشد، لعنت، و او خودش را متعهد به لبخند زدن هم احساس میکرد، لعنت، پسر به من لبخند زد ...
حالا در لباسهای خیس بطور وحشتناکی سردم شده بود، و من فکر کردم سکته خواهم کرد، و او هم مانند گربهای مرتب آبِ خاکستری استفراغ میکرد و میلرزید.
در این لحظه او را بلند کردم و گفتم: پسر، ادامه بده ... بدو ..." و من بازویش را گرفتم و با او از سطحِ شیبدار با سرعت به راه افتادیم، بعد او در دستم مانند عروسکی خم شد، او دوباره ایستاد و دوباره آبِ خاکستری استفراغ کرد، فقط آبِ خاکستری و کثیفِ راین، و بعد توانست تندتر راه برود ...
لعنت، من فکر کردم او باید گرم بشود و تو باید گرم بشوی، و ما ابتدا خوب تند راه رفتیم، تا بالا تا فاصلۀ کمی مانده به خیابان رفتیم. من خوب گرمم شده بود، و من خوب نفس کشیده بودم، اما پسر هنوز مانند گربهای میلرزید. لعنت، من فکر کردم او باید به یک خانه و به تختخواب برود، اما آنجا خانهای نبود، فقط چند ویرانه و ریلِ قطار، و هوا گرگ و میش شده بود. اما در این لحظه یکی از ماشینهای ارتشیِ خودمان آمد، یکی از این ماشینهای کوچک، و من سریع به سمت خیابان هجوم بردم و دستهایم را تکان دادم. ماشین اول به رفتن ادامه داد، یک سیاهپوست پشت فرمان نشسته بود، من کاملاً بلند فریاد کشیدم: "سلام، پسر ..." و او حتماً از صدایم فهمید که من هم آمریکائی هستم، من یونیفرم بر تن نداشتم و کلاه هم سرم نبود. در این وقت او نگه میدارد و من پسر را به سمتش میکشانم، و سیاهپوست سرش را تکان میدهد و میگوید: "بیچاره، بچۀ بیچاره، غرق شده، آره؟"
من گفتم: "آره. حرکت کن، و سریع برو!" و به او آدرسِ قرارگاهم را دادم.
پسر کنار من نشسته بود و دوباره چنان ترحم‎انگیز لبخند زد که حالم دگرگون شد، و من نبضش را کمی گرفتم، نبضش معمولی میزد ...
من به سیاهپوست گفتم: "تندتر!" و او خود را چرخاند و پوزخندی زد و حقیقتاً تندتر راند، و در این بین من فقط گاهی میگفتم: "چپ ــ راست، دوباره راست" و غیره، تا اینکه ما عاقبت در کنار قرارگاهم توقف کردیم ...
پَت و فِردی در راهرو ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند خندیدند و گفتند: "پسر، این گرترود دوستداشتنیات است؟" اما من فریاد کشیدم: "بچهها نخندید، کمکم کنید، این پسر را از رودِ راین نجات دادم." آنها برای بالا بردن او به اتاقمان، به اتاق من و پات به من کمک کردند، و من به فِردی گفتم: "برامون قهوه درست کن."
بعد او را روی تخت انداختم، لباسهای مرطوبش را درآوردم و مدتِ درازی او را با حوله ماساژ دادم. لعنت، چقدر این پسر لاغر بود، بطور وحشتناکی لاغر ... مانند ... مانند ... لعنت، او مانند ماکارونیِ رنگپریدهای دیده میشد ...
من گفتم "پات"، زیرا که پات آنجا ایستاده بود، "حالا تو او را بمال، من باید لباسهایم را عوض کنم."
لعنت، من هم مانند یک گربه خیس بودم و ترسِ وحشتناکی از سکته کردن داشتم. و پات حوله را به من داد، زیرا پسرِ بلند قد در روی تخت حالا مانند بک بچه سرخ شده بود، و او دوباره لبخند زد ... و پات نبضش را گرفت و گفت: "اوکی جانی، فکر کنم چیزی نشده ..."
بچهها واقعاً نجیب و خوب بودند، فِردی برایمان قهوه آورد، و پات به پسر لباس هدیه داد، و او روی تخت دراز کشیده بود و قهوه نوشید و لبخند زد، و من با پات روی صندلی نشسته بودیم، و فِردی رفت، و فکر کنم که او دوباره پیش زنها رفته باشد ...
من فکر کردم، آه، چه تعقیب وحشتناکی بود، اما ماجرا به خیر گذشت، خدا را شکر!
پات یک سیگار در دهانِ پسر قرار میدهد، و لعنت، پسر آن را میکشد. من فکر کردم، این آلمانیها همه مانند دیوانهها سیگار میکشند، آنها سیگار را میمکند، طوریکه انگار خودِ زندگی در آن است، و صورتهایشان کاملاً دیوانه میشود. بله، و یادم میآید که من یونیفرمم را آنجا کنار آب گذاشتهام، با عکس، و همینطور کلاهم را، من اما فکر کردم، مهم نیست، عکس را دیگر لازم ندارم ...
حالا واقعاً ساکت و آرام بودم، و پسر خیلی خوب غذا خورد، پات به او یک قطعه نان و یک قوطی گوشت گاو داده بود و برایش مرتب قهوه میریخت ...
بعد من یک سیگار روشن کردم و گفتم: "پات، فکر میکنی میشه از او پرسید که چرا خود را در آب پرت کرده ..."
پات گفت: "چراکه نه" و از او سؤال کرد.
پسر مانند دیوانهها به ما نگاه میکرد، بعد چیزی به من گفت، و من به پات نگاه کردم، و پات شانهاش را بالا انداخت و گفت: "او چیزی از غذا میگوید، اما یک کلمه را نمیفهمم، من آن را نمیفهمم ..."
من پرسیدم: "کدام کلمه را نمیفهی؟"
مات گفت: "کوپن."
من از پسر پرسیدم: "کوپن؟"
او سرش را تکان داد و یک کلمه دیگر هم گفت، و پات گفت: "او آن راگم کرده است ... این چیزها را، این کوپنها را ..."
من پرسیدم: "مات، کوپن چی هست؟"
اما پات معنی آن را نمیدانست.
من به زبان آلمانی به پسر گفتم: "کوپن. چی است"، زیرا <چی است> را میتوانستم به زبان آلمانی خوب بگویم، <غم عشق> را هم میتوانستم، وگرنه چیز دیگری بلد نبودم، این زنِ لعنتی آنها را به من یاد داده بود ...
پسر مبهوت به من نگاه میکرد، بعد با انگشتِ لاغرش یک مربعِ مسخره بر روی میزِ کنارِ تخت میکشد و میگوید: "کاغذ. مدارک."
<مدارک> را هم میفهمیدم، و من فکر کردم که حالا منظورش را متوجه شدهام.
من گفتم، "آه، پاسپورت، تو پاسپورتت را گم کردهای."
او میگوید: "نه، کوپن."
من گفتم: " لعنت. پات، این کوپنها منو کاملاً دیوانه میکنند. باید چیز مهمی باشد که او بخاطرش خود را به آب انداخته."
پات دوباره برایمان قهوه میریزد، اما این کوپنهای لعنتی آرامم نمیگذاشتند. خدای من، من خودم دیدم که چطور این نوجوان آن بالاْ لال و بیحرکت در دهانۀ پُلِ شکسته ایستاده بود، و ناگهان خود را پرت کرد! لعنت.
من گفتم: "پات، برو ببین، تو یک فرهنگِ لغت داری."
پات گفت: "راست میگی" و از جا جهید و کتاب را از روی قفسه آورد.
من در این حال سرم را برای پسر تکان دادم و یک سیگارِ دیگر به او دادم، او تمام قوطیِ گوشت و تمام نان را خورده بود، و قهوه حالش را جا آورده بود. لعنت، چگونه این پسر سیگار میکشید، این چیزِ دیوانهواریست، اینها طوری سیگار میکشند که ما گاهی در جنگ وقتی اوضاع وخیم میشد میکشیدیم. اینها همیشه مانند در جنگ سیگار میکشند، این آلمانیها ..."
پات گفت: "بفرما، من پیدا کردم" و از جا جهید، یک پاکتِ نامه از روی قفسه آورد و تمبرِ پشت آن را به پسر نشان داد، اما پسر فقط سرش را تکان داد و حتی کمی هم خندید ...
پسر گفت: "نه" و دوباره این کلمۀ دیوانه کننده را گفت، آن چیزی را که او بخاطرش خود را در آب انداخته بود؛ و من آن را اصلاً نمیشناختم.
پات گفت: "ایست، پیدا کردم، این کلمه یعنی کوپنِ غذا"، و با جدیت در کتابِ فرهنگش ورق میزد.
من با دست از پسر پرسیدم: "آیا هنوز گرسنهای؟" اما او سرش را تکان داد و برای خودش قهوه ریخت. لعنت، من فکر کردم این آلمانیها چقدر میتونن قهوه بنوشند، سطل سطل ...
پات گفت: "لعنت، این فرهنگِ لغت نویسها؛ این فرهنگِ لغت نویسهای احمق، این لعنتیهای احمق، اینجا یک پسر بخاطر چیزی خودش را در آب انداخته، و در کتاب هیچ چیز از آن نوشته نشده."
من به نوجوان گفتم "پسر"، البته به زبان آمریکائی، "خیلی آرام بگو که کوپن چه است، ما هم انسانیم، ما باید بتوانیم همدیگر را بفهمیم. بگو، به پات بگو." و با اشاره پات را نشان دادم، "به او، و کاملاً آرام بگو." و پات خندید، اما کاملاً ساکت و خوب گوش میکرد که پسر آرام چه به او میگوید، نوجوانِ بیچاره خجالتزده شده بود؛ و او مدت طولانی و آهسته برای پات صحبت کرد، و من قسمتی از آن را فهمیدم، و چهرۀ پات کاملاً جدی شده بود ...
پات میگوید: "لعنت بر شیطان. ما خیلی احمقیم. اینها غذای خود را با کوپن دریافت میکنند، میفهمی؟ اینها کوپنهای غذا دارند، میفهمی، لعنت بر ما که به این موضوع فکر نکردیم، و او آنها را گم کرده، و به این خاطر داخل راین پریده ..."
من زمزمه کردم: "لعنت. اینجا یک پسرِ جوان خودشو تو آب انداخته، و ما نمیدونیم چرا، و نمیتونیم آنرا تصور کنیم ..."
من فکر کردم که آدم باید بتواند لااقل تصورش را بکند، این حداقلِ توقع است، اگر هم آدم با پوستِ خود آن را احساس نکند، اما لااقل باید قادر به تصور کردنش باشد ...
من گفتم: "پات، اگر او آنها را گم کرده، لعنت، پس باید دوباره آنها را به او بدهند. کوپن فقط کاغذه، و آنها میتوانند چاپ کنند، و آنها باید خیلی راحت به او کاغذهای جدیدی بدهند، این که پول نیست. این میشود اتفاق بیفتد که آدم آنها را گم کند، لعنت، از این کاغذهایِ چاپ شده زیاد وجود دارد ..."
پات گفت: "آنها این کار را نمیکنند. چون آدمهائی هستند که فقط ادعا میکنند که آنها را گم کردهاند، و بعد آنها را یا میفروشند و یا دو برابر غذا میخورند، و این کار برای آنها در اداره زیاد تمام میشود. لعنت، درست مثل جنگ است، اگر تو اسلحهات را گم کرده باشی و کسی روبرویت قرار گرفته باشد و تو قادر به شلیک نباشی، نتونی شلیک کنی، چون تو دارای اسلحه نیستی. این یک جنگِ لعنتی است که اینها با کاغذ دارند، آره اینطوره."
من فکر کردم که اینطور، پس این که خیلی وحشتناک است، پس آنها دیگر چیزی برای خوردن ندارند، خیلی ساده هیچ چیز ندارند، هیچ چیز، و نمیشود کاریش کرد، پس او به این خاطر مانند دیوانهها دویده و خود را در راین انداخته ...
پات میگوید: "آره"، طوریکه انگار میخواهد به سؤالات ذهن من جواب بدهد، "و او همۀ آنها را گم کرد، همۀ کوپنها را از ... اسمش چی بود، من فکر می‎کنم، یک کوپنِ شش نفره و کوپنهای دیگر، کوپنهای دیگری که من اصلاً نمیفهمم منظورش از آنها چیست ... برای یک ماه ..."
لعنت، من فکر کردم پس میخواهند حالا با این وضع چکار کنند. آنها نمیتوانستند کاری کنند، اینحا این پسر ایستاده و کوپنهایش را گم کرده است، و با خود فکر کردم که اگر من هم بجای پسر بودم خودم را غرق میکردم. اما من نمیتوانستم تصورِ چنین کاری را بکنم ... نه، آدم نمیتواند آن را تصور کند ..."
من بلند میشوم و برای نوجوان دو جعبه پاکت سیگار از کمد میآورم، و ناگهان آنطور که او مرا نگاه کرد وحشتزده میشوم. لعنت، او مرا طور مضحکی نگاه کرد، من فکر کردم که او دیوانه میشود، که او حالا کاملاً دیوانه میشود، یک چنین چهرهای نوجوان به خود گرفته بود ...
من فریاد کشیدم: "پات"، آره فکر کنم که فریاد کشیدم، "لطف کن، و این جوان را از اینجا ببر، او را از اینجا ببر. من نمیتونم این چهره را ببینم، این چهرۀ سپاسگزار را، بخاطر دو پاکت سیگار، من نمیتونم ببینم، نه، این مانند این است که انگار من به او تمامِ جهان را بخشیدهام، همه را جمع کن، هرچه آنجا است، جمع کن بده به او ..."
لعنت، وقتی پات با نوجوان آنجا را ترک کردند من خوشحال بودم. من فکر کردم پات سیگارها را به او خواهد داد؛ و تو آنجا در کنار آبِ کثیف و خاکستری نشسته بودی، با آب بخاطر چهرۀ باریک یک زن حرف زده بودی و تو فکر کرده بودی: خودت را پرت کن، خودت را به داخلِ آب پرت کن، بگذار آب بچرخاندت تا ... ها، به طرف هلند، لعنت، اما کودک خودش را به داخل آب انداخت، او ناگهان خودش را بخاطرِ چند تکه کاغذ که شاید یک دلار هم ارزش نداشته باشند درون آب انداخت.

یک داستان خوشبینانه
بنا به درخواست متعددی که یک بار داستانی واقعاً خوشبینانه بنویسمْ به این فکر افتادم که سرنوشتِ دوستم فرانس را تعریف کنم، یک داستان واقعی، اما همزمان بسیار عجیب و تقریباً خیلی خوشبینانه، طوریکه میتوان آن را فقط به سختی باور کرد.
دوستم فرانس یک روز بعنوان کارآموزِ روزنامهنگاری بخاطر کمروئیِ بیش از حد و غیرقابلِ غلبه از کار اخراج می‌گردد و خود را در یک صبح آفتابیِ فصل بهار بدون امکانات، گرسنه و به اندازۀ کافی جوان برای ناامید گشتنْ در خیابان میبیند. امیدوارم افرادی که داستانهای خوشبینانه آرزو میکنند در مخالفت با یک صبحِ آفتابیِ فصلِ بهار هیچ اعتراضی نداشته باشند، اما من ابتدا بخاطر بیکار بودن مجبورم داستان را کمی تیره باقی بگذارم. فرانس فقط پنجاه فنیگ پول داشت. او مدت درازی فکر کرد با آن چه باید بکند. پایهایترین آرزویش این بود که چیزی برای خوردن بدست آورد، زیرا او در تمامِ ساعاتِ روز گرسنه بود، و افسردگی بخاطر اخراج اشتهایش را افزایش داده بود. تجربه به او آموخته بود که یک غذای ناقص در هنگام گرسنگی بدتر از بی‌غذائیست. فرانس خوب میدانست که فقط کام را تحریک کردنْ بدون آنکه بتوان آن را راضی ساختْ عذابی بدتر از یک گرسنگیِ لخت و معمولیست. این فکر به نظرش رسید که یک دلِ سیر سیگار بکشد و به یک نوع بیهوشیِ ملایم نائل آید، اما بعد به یادش افتاد که سیگار کشیدن در وضعیتِ او احتمالاً به چیزی غیر از تهوع منجر نخواهد گشت. بنابراین او اندیشناک از کنارِ ویترینِ مغازهها عبور میکرد. در یک مغازۀ لوازم بهداشتیْ قرص‌های گوارشی تبلیغ میگشت، هر بسته پنجاه فنیگ؛ اما دستگاهِ گوارشی فرانس در بهترین وضع بود: او مشکلی با هضمِ غذا نداشت، او نمیتوانست مشکلی داشته باشد، زیرا چنین قرصهائی شرایطِ فیزیکی خاصی را می‌طلبند و او در چند روز اخیر آنقدر کم غذا خورده بود که تماماً در درونش سوخته بود. فرانس از صاحبِ مغازه آهسته معذرت می‌خواهد و با قدمهای سریع از کنار یک قصابی و یک نانوائی رد میشود، حالا احساس میکرد که کمی آرامتر شده است، در مقابل یک سبزی‌فروشی فکر میکند آیا بهتر نیست که پنج کیلو سیبزمینی بخرد، آنها را بپزد و با پوست بخورد. پنج کیلو سیبزمینیِ پوست کنده نمیتواند به هیچوجه تظاهر به سیر بودن کند، بلکه یک سیر بودن است. اما او برای پختنِ سیبزمینی به چوب یا زغال محتاج بود و بعلاوه کبریت هم برای روشن ساختنِ اجاق لازم بود، و چون هنوز چنین پیشرفتی نشده بود که چوبِ کبریت را تک تک بفروشند (اینجا من به خودم اجازه دادم انگشت بر زخمِ وضعیتِ پیچیده و خجستۀ بازرگانیمان بگذارم)، بنابراین خرید یک بسته کبریت باعث حذف یک کیلو از سیبزمینی معنا میداد، بگذریم از اینکه او نه دارایِ چوب بود و نه زغال.
احتمالاً  شرحِ مفصل اینکه فرانس از کنارِ چند مغازه عبور کرد غیرضروری‌ست، در این بین نقشۀ خریدنِ یک نانِ کامل و خوردنِ فوری آن در او رو به رشد میگذارد، اما یک نان پنجاه و هشت فنیگ قیمت داشت.
به یاد فرانس می‌افتد که او بلیطِ تراموائی دارد و هنوز سه بار از اعتبارش باقیست، که ارزشِ واقعی آن شصت فنیگ و ارزش عتیقهاش حداقل سی فنیگ باید باشد. او با هشتاد فنیگ میتوانست به اندازۀ کافی غذا بخورد و دو نخ سیگار بخرد. بنابراین تصمیم میگیرد کمروئیش را بطور ریشهای دور اندازد و بلیطِ تراموا را بفروشد. خوشبختانه او حالا به یک ایستگاهِ توقفِ تراموا رسیده بود. او افرادِ در حال انتظار را از نظر میگذراند و سعی میکند با خواندن از رویِ چهرۀ آنها بفهمد که به پیشنهادِ غیرمعمولی او چه عکس‌العملی نشان خواهد داد. بعد به سمت مردی که کیفی در دست و سیگاربرگی در دهان داشت می‌رود، بر خود مسلط میشود و میگوید: "میبخشید ..."
مرد میگوید: "کاری داشتید؟"
فرانس میگوید "اینجا" و بلیطش را نشان میدهد: "شرایط استثنائی، یک مشکلِ زودگذر مجبورم ساخته این بلیط را بفروشم. آیا مایلید ... ممکن است که؟"
مرد با بدگمانی چنان قاطعانه میگوید: "نه" که فرانس فوری تسلیم گشته و با سری سرخ ایستگاهِ تراموا را ترک میکند. هنگام عبور از خیابان یک کیوسکِ روزنامه‌فروشی میبیند. او آنجا میایستد و مشغول خواندن میشود، بدون آنکه چیزی بردارد. او بی‌فایده سعی میکرد خود را از آنجا دور سازد، و وقتی زن از درونِ کیوسک از او میپرسد: "چیزی مایلید، آقای عزیز؟" او میفهمدکه بازنده شده است، و با آخرین باقیماندۀ اندیشهْ ضخیمترین روزنامهای را که میشناخت انتخاب میکند و با صدائی گرفته و آهی مصیبتوار میگوید: "پژواکِ زمین." اسکناسِ پنجاه فنیگی را داخل کیوسک میبرد و یک بستۀ چهل صفحهای از کاغذ و مرکبِ چاپ میگیرد.
با این آگاهی که یکی از بزرگترین حماقتهای زندگیاش را مرتکب گشته است تصمیم میگیرد به پارک برود تا لااقل آنجا روزنامه را بخواند. فصلِ بهار بود و خورشید خیلی نرم میتابید. او از رهگذری وقت را میپرسد و میفهمد که ساعت ده است.
در پارکِ بازنشستگان، چند مادرِ جوان با کودکان خود و افرادِ بیکار نشسته بودند. داد و فریاد حاکم بود، بچهها بخاطر محلهای شنی با هم دعوا میکردند، سگ‌ها بخاطر کاغذهای کهنه با هم گلاویز شده بودند، مادرهای جوان تهدید میکردند و فریاد میکشیدند. فرانس مینشیند، متکبرانه روزنامه را میگشاید و یک تیترِ بزرگ را میخواند: "پلیس مبتکر! پلیسِ ما باید اخیراً به دستگیری مبتکرانهای نائل گشته باشد. پلیس موفق شده است یک قصابِ بازارِ سیاه را دستگیر کند. شهرتِ شایستگیِ این شغل ..."
فرانس با عصبانیت روزنامه را میبندد، بلند میشود، و در این لحظه یک ایده به نظرش میرسد، ایدۀ چنان خوبی که آدم میتواند آن را بعنوان عطفِ به قسمتِ خوشبینیِ داستانمان در نظر گیرد. او روزنامه را مرتب تا میکند، ناگهان صدایِ تا حال خجالتیِ خود را بالا میبرد و کاملاً بلند فریاد میکشد: "پژواکِ زمین. آخرین پژواکِ زمین ..."
او بخاطر شجاعتِ خود متعجب میگردد، دوباره فریاد میکشد و از این که مردم توجهِ چندانی به او نمیکردند متحیر میگردد، و متحیرتر وقتی کسی از او میپرسد: "قیمتِ روزنامه چند است؟"
فرانس میگوید: "پنجاه فنیگ"، و وقتی چهرۀ ناامید گشته را میبیند به اندازۀ کافی هوشیار بود که بگوید: "آخرین روزنامه برای سی فنیگ. چهل صفحه، بهترین روزنامه ..."
او اسکناسهای کوچکِ ده فنیگی را میگیرد، با سینهای به جلو داده شده پارک را ترک میکند، متقاعد از اینکه همه چیز درست خواهد گشتْ چابک از چند خیابان میگذرد، درون تراموائی که به حرکت افتاده بود میپرد، و هنگامیکه راننده پیش او میآید و میپرسد: "هنوز کسی برای پریدن باقی مونده؟" با شگفتی خونسرد میماند.
او بعد از دو ایستگاه پیاده میشود و به راهآهن میرود. او در آنجا با ده فنیگ یک نخ سیگار میخرد، ده فنیگ در کلاهِ یگ گدا میاندازد و با آخرین اسکناس بلیطِ ورود به سکویِ راهآهن میخرد، شاد و سرحال و در حال کشیدن سیگار از محلِ ورود به سکو می‌گذرد و خیلی جدی ساعات ورودِ قطارها را می‌خواند. پس از پی بردن از اینکه چند دقیقۀ دیگر یک قطار از فرانکفورت خواهد رسید به سمت سکوی قطار میرود. او صدائی از بلندگو میشنود: "احتیاط ..."، و بلافاصله قطار نزدیک میشود. و هنگامی که قطار توقف میکند ناگهان یک ایدۀ تازه به نظرش میرسد، او سیگار را گوشۀ دهان آویزان میکند، به سمت قطار میدود و بلند فریاد میکشد: "هِلا! هِلا کوچولو! هِلا!"، گرچه او کسی را با چنین نامی نمیشناخت. او در حال جستجو، ملتمسانه، متوحش و مانند یک عاشقِ از دست رفته فریاد میکشید، بعد از آنکه او از قسمت لوکوموتیو به انتهای قطار رسید، با چهرهای غمگین دست از فریاد کشیدن و دویدن میکشد، پایانِ خوبی ... سودازده و شکست‌خورده از میان زوجهائی که در حال خداحافظی کردن از هم بودند و باربرانِ بد خلق عبور میکند، از پلهها دوباره پائین میرود و عاقبت ته‌سیگارش  را تف میکند ...
او مانند تمام افرادِ خجالتیای که ناگهان شجاعت خود را کشف میکنند این احساس را داشت که جهان خود را به روی او گشوده است. پائین بر روی تابلویِ ساعات ورودِ قطارها متوجه میشود که قطار بعدی ابتدا بعد از بیست دقیقه از دورتموند خواهد رسید، و او تصمیم میگیرد به سالن انتظار برود.
فرانس تمام اینها را برایم بطور کاملاً مفصلی نوشته بود. حالا او به اندازۀ کافی دارای فراغت است: او آنجا در یک کشور غریب با یک زنِ ملوس در ویلای خودش زندگی میکند. اما من باید داستانِ او را کوتاه کنم؛ من مأموریت دارم یک داستانِ خوشبینانۀ کوتاه بنویسم، زیرا دیگر کسی به خوشبینیِ طولانی اعتماد نمیکند. بنابراین نمیتوانم تک تکِ جنبشهای روحی را دقیقاً توصیف کنم، آنطور که فرانس انجام داد.
او داخل سالن انتظار میشود، با عجله به سمت گارسون میرود و مانند کسی که زمان برایش کاملاً با ارزش است شتابان میگوید: "دکتر ویندهایمر. آیا خانم دکتر اشنهکلوت سراغِ مرا نگرفته است؟" گارسون نگاهی مشکوکانه به او میکند، سرش را می‌جنباند، قابِ عینکش را به بالا هُل میدهد و در حالیکه چشمهای کاملاً شجاعِ دوستِ من فرانس شک او را از میان برده بود میگوید: "نه، متأسفم."
فرانس میگوید: "وحشتناکه ... متشکرم"، بعد آهی میکشد، مینالد و کنارِ میزی مینشیند، دفتر یادداشت خود را که در آن چیزی نوشته نشده بود درمیآورد، دوباره آن را داخل جیب میکند، دوباره آن را درمیآورد و نیمرخِ دختری را میکشد، تا اینکه توسط گارسون که از او میپرسد: "چیزی میل دارید؟" کارش قطع میشود.
فرانس آهسته میگوید: "امروز نه. امروز استثنائاً نه."
گارسون دوباره از بالای عینک به او نگاه میکند و با گیلاسهای خالیِ آبجو از آنجا میرود. حالا فرانس در کنار میزِ سمتِ راستِ خود زنی کشاورز همراه با یک دختر کوچک کشف میکند که با سرسختیِ قابل تحسینی نانی که کره زیادی رویش مالیده شده بود را میخوردند، طوریکه انگار بخاطرِ یک تعهدِ سخت، غیرقابلِ وصف آگاهانه و تحسین‌آمیزیْ مأموریتِ ناخوشایندی را به انجام میرساندند. آنها برای صرفهجوئی کردن چیزی با نان نمینوشیدند.
گرسنگیِ فرانس حالا خود را چنان سخت اعلام میکند که او باید حتماً میخندید، چنان شدید که مردم همه صورت خود را به طرف او برگرداندند، زن، کودک، که در دهانِ هر دو یک قطعۀ بزرگ نانِ سفید گیر کرده بود، گارسون و بقیه مردم. فرانس به دفترِ یادداشتش طوری نگاه میکند که انگار آنجا چیزِ کاملاً مسخرهای کشف کرده است. بعد بلند میشود، دوباره به سمت گارسون میرود و بلند میگوید: "اگر کسی از من پرسید ــ دکتر ویندهایمر ــ، من ده دقیقۀ دیگر اینجا خواهم بود." و خارج میشود. در بیرون دوباره به تابلویِ ساعاتِ ورودِ قطارها نگاه میکند، وحشتزده متوجه می‌شود یک قطار از اوستاِنده که با خطِ قرمز نوشته شده بود را ندیده بوده است، مانند دیوانهها به سکویِ قطارِ مزبور میدود، قطارِ دراز و شیک را در آنجا متوقف میبیند، دهانش را باز میکند، قصد فریاد کشیدن داشت که به یاد میآورد باید نامی خارجی را صدا بزند، و او صدا میزند، نه، او فریاد میزند: "مِیبل. مِیبلِ کوچولو، مِیبل." و بعد اتفاقی میافتد که مرا محق می‌سازد تا این داستان را داستانی خوشبینانه بنامم: در آخرین واگن، در آخرین کوپه، از آخرین پنجرۀ قبل از لوکوموتیو که بطرز وحشتناک بدبینانهای با صدای بلند نفس نفس میزدْ سرِ یک دخترِ زیبا، بلوند و ملوس بیرون میآید و بلند میگوید: "بله"، نه، او البته میگوید: "yes". فرانس متوقف میگردد، به چهرۀ دختر نگاه میکند و میگوید: "بله، تو همونی." و من باید بپذیرم که دختر هم او را با وجودِ جیب خالی مردی مناسب مییابد، زیرا فرانس در پایانِ نامۀ واقعاً تا حدِ انزجار مفصلش برایم نوشت: "ما همدیگر را خیلی خوب درک میکنیم. مِیبل خیلی ملوس است. آیا به پول احتیاج داری؟"
من تلگرافی برایش نوشتم: "آره!"

در فریدن‎اشتاد
وقتی من به شهرِ فریدن‎اشتاد رسیدم برای تلفن کردن به اِشپرلینگ دیر وقت بود. ایستگاهِ راهآهن در تاریکی قرار داشت و صحنِ کوچک جلوی آن از سکوتی پُر بود که در شهرهای کوچک در ساعتِ یازده بر قرار میگردد. محاسباتم بار دیگر اشتباه بودند، درست مانند بازیِ بعد از ظهر که بر خلافِ انتظارم در آن برنده نشدم، بلکه تمامِ پولم را باختم. در ساعت یازده به سراغ اشپرلینگ رفتن قطعاً میتوانست باعثِ بی‎لطفی او گردد. این کُندۀ درختِ تقریباً دو متری با آن نامِ مسخرهاش در این ساعت حتماً مانند برجِ سقوط کردهای در خواب است و خرناس کشیدنِ وحشیانۀ او اتاق خوابِ کاملاً پوشیدهاش را پُر ساخته است.
در طولِ دو دقیقهای که من مرددانه بر روی بالاترین پله در مقابلِ ساختمانِ راهآهن ایستاده بودمْ آن تعدادِ اندک مسافری که با من از قطار پیاده شده بودندْ ناپدید گشتند. من آهسته به سالنِ خفه و نیمه تاریک برگشتم. در آنجا بجز مردی که در باجۀ کنارِ نردۀ آهنیِ ورودِ به سکویِ قطار نشسته و متفکرانه به آن خیره شده بودْ هیچ آدم دیگری دیده نمیگشت. او با کلاهِ درخشندهاش تأثیری از استحکام بر جای میگذاشت. من به او نزدیک شدم، او سرش را بلند کرد و با چهرۀ اخمآلودی به من نگریست ...  
من با لکنت گفتم: "آقای عزیز، من با شرمندگیِ دردناکی پیش شما آمدهام ..."
او حرفم را قطع میکند، خونسردانه منگنۀ سوراخ‎کنیِ بلیط را در نزدیکِ بینیام در هوا حرکت میدهد و بی‎علاقه میگوید: "هیچ فایدهای ندارد، آنطور که شما مرا اینجا میبینید، مانند عددِ صفری بی پولم". نگاه او مانند یخ بود.
من سعی کردم از نو شروع کنم: "با این وجود" ...
"من به شما گفتم که بیفایده است. من به غریبهها پول قرض نمیدهم ...، اگر هم دارای پولی بودم. از این گذشته ..."
"در واقع ..."
او در حالیکه با آرامش تک تکِ هجاها را با یک وزن تقریباً سُربی بیان میکرد ادامه میدهد: "از این گذشته، اگر هم من ـــ همانطور که اینجا ایستادهام ــ میلیونر بودم به شما هیچ چیز نمیدادم، زیرا ..."
"خدای من ..."
"... زیرا شما مرا فریب دادید. نه، بایستید!" من دوباره برگشتم و نگاه کردم که او چگونه بلیطهای جمعآوری کرده را از جیب یونیفرمش درآورد و طوریکه انگار آن بلیطهای کوچکِ مقوائی را مانند پول میشمرد با دقت چیزی را در میانشان جستجو کرد ...
او میگوید: "بفرما" و کارتِ آبی رنگی را به طرفم دراز میکند: "یک بلیطِ ورود به سکویِ راهآهن، و این مال شما بود."
"آقای عزیز!"
"و این بلیط مالِ شما بود! شما باید خوشحال باشید که نمیگذارم شما را بازداشت کنند، اما در عوض ... در عوض شما سعی میکنید از من پول قرض بگیرید. بایستید!" و چون من سعی کردم خودم را دوباره در تاریکی گم و گور سازم با فریادی سرد و صریح میپرسد: "شما انکار نمیکنید؟"
من میگویم: "نه" ...
او دستش را روی شانهام قرار میدهد، کلاهش را برمیدارد، و حالا میبینم که صورتش، خدا را شکر، چندان جوان هم نیست ...
او میگوید: "مردِ جوان با من روراست باشید، با چه زندگیتان را میگذرانید؟"
من میگویم: "با زندگی."
او به من نگاهی میکند و میگوید: "هوم. آیا آدم میتواند با آن زندگی کند؟"
من میگویم: "البته. اما کار سختیست، زندگی خیلی کم وجود دارد."
مرد کلاهش را دوباره بر سر میگذارد، به اطراف نگاه میکند، به تونلِ سیاه و ساکت و خالی که به سمتِ سکوههایِ قطار میرفتند هم نگاهی میاندازد. ایستگاهِ کوچکِ قطار کاملاً مُرده بود. بعد او دوباره به من نگاه میکند، جعبۀ تنباکوی خود را از جیب درمیآورد و میپرسد: "میپیچید یا داخلِ پیپ میکنید؟"
من میگویم: "میپیچم."
او جعبه را باز کرده در برابرم قرار میدهد، و در حالیکه من چابک یک سیگار میپیچیدمْ او با انگشتِ پهنِ شستِ دستِ خود تنباکوی درون پیپش را میفشرد.
من کنارِ درِ باجه مینشینم و در حالیکه عقربۀ ساعت بر بالای سرهایمان خود را آرام میچرخاندْ ساکت مشغول کشیدن میشویم. صدای ظریفِ ساعت تقریباً مانند خر خر کردنِ یک گربه شنیده میگشت ... او ناگهان میگوید: "بله، اگر شما صبر داشته باشید و بتوانید تا آمدنِ قطارِ ساعت یازده و سی دقیقه انتطار بکشید، من شما را دعوت خواهم کرد که در خانهام بخوابید. به کجا میخواهید بروید؟"
"پیش اشپرلینگ."
"او چه کسیست؟"
"یک مرد که گاهی برای خریدنِ زندگی به من پول میدهد."
"رایگان؟"
من میگویم: "نه. من به او یک قطعه از زندگیام را میفروشم، و او آن را در روزنامهاش به چاپ میرساند."
او میگوید: "اوه، او یک روزنامه دارد؟"
من میگویم: "بله."
او میگوید "بله پس بنابراین ... پس بنابراین" و او کاملاً متفکرانه آبِ دهانش را با فاصلۀ یک مو از کنارِ سرم به زمین تف میکند: "... بنابراین ..."
ما دوباره در این مکانِ خفه و نیمه تاریکِ کاملاً ساکت که فقط از خر خرِ ظریف و مرتبِ عقربۀ ساعت پُر بودْ تا به حرکت افتادن قطار سکوت میکنیم. یک زنِ سالخورده و یک زوجِ عاشق از نردۀ حائل میگذرند، بعد مرد نردۀ آهنی را میبندد، بازویم را میکشد و بلندم میکند ...
آسمان بر بالای شهرِ فریدن‎اشتاد کاملاً تاریک شده بود که ما به خانۀ کوچک او رسیدیم، و من میدانستم که حالا خرناس کشیدنِ وحشیانۀ اشپرلینگ به نقطۀ اوج خود رسیده و چنان غرشی در اتاق برپاست که شیشهها را به لرزش انداخته است، اما من یک شبِ تمامْ وقت داشتم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر