جناب سروان از کوپنیک.

<جناب سروان از کوپنیک> از کارل تسوکمایر را در  اسفند سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.

در بارۀ این کتاب
"دیروز شخصی که یونیفرم سروانی به تن داشت یک گروهان سرباز از پادگانِ تِگِل را به سوی شهرداری کوپنیک هدایت کرد، دستور دستگیریِ شهردار را داد، صندوق پولِ منطقه را ربود و با درشکه‌ای محل را ترک کرد."
در 17 اکتبر سال 1906 در روزنامۀ برلینر سایتونگ مطلب بالا نوشته شده بود. نام این شخص ویلهلم فوگت بود. این شاگردکفاش در دورانِ جوانی بخاطر احتیاج با قانون درگیر شد. پانزده سال زندان مجازاتِ آن 300 مارک بود که از ادارۀ پستِ دولت ربوده بود: او در دایرۀ شیطانی دیوانسالاری افتاده بود. بخاطر نداشتن مدرکی دقیق از خاتمۀ دورانِ زندان در هیچ کجا کار پیدا نکرد، بدون گواهیِ کار نمیتوانست معرفینامه بدست آورد. فوگت دوباره مرتکب جرم میشود؛ در سن 56 سالگی بیش از سی سال از عمرِ خود را در زندان به سر برده بود. حال در این لحظه از سنِ 56 سالگیِ خود آن یونیفرم را در یک سمساری در برلینر گرنادیراشتراسه می‌بیند، یونیفرمی که از آن لحظه به بعد سرنوشتِ او را تعیین میکند.
این «قصۀ آلمانی» برای اولین بار در سال 1931 به چاپ رسید؛ امروز یکی از مشهورترین نمایشنامههای تسوکمایر به شمار می‌آید. فیلم ساخته شده از این نمایشنامه با بازیِ هاینس رویمَن برای بسیاری از بینندگان فراموش نشدنیست.

بازیگران اصلی
ویلهلم فوگت
فریدریش هوپرشت
خانم ماری هوپرشت
شهردار اوبرمولر
خانم ماتیلده اوبرمولر
آدولف وُرمزر یونیفرمدوز
وابشِک پارچه‌بُر
سروان اِشلِتو
افراد مختلف

محل: برلین و حومۀ آن
زمان: قبل از جنگ جهانی اول

ترتیب صحنه‌ها
پرده اول
صحنه اول: مغازه یونیفرمفروشی در پوتسدام
صحنه دوم: اداره پلیس در پوتسدام
صحنه سوم: کافه ناسیونال در فریدریشاشتراسه
صحنه چهارم: دفتر کارگزینی کارخانۀ کفشسازی آکسولوتِل
صحنه پنجم: اتاق مبله در پوتسدام
صحنه ششم: مسافرخانه تسور هایمات در برلینر نوردن
صحنه هفتم: مغازه یونیفرم‌فروشی در پوتسدام

پرده دوم
صحنه هشتم: کلیسای کوچک زندان در زونِنبورگ
صحنه نهم: اتاق نشیمن در ریکسدورف
صحنه دهم: اتاق خواب شهردار اوبرمولر در کوپنیک
صحنه یازدهم: مسیر جلوی اداره پلیس در ریکسدورف
صحنه دوازدهم: اتاق با تختخواب
صحنه سیزدهم: جشن در دِرِسِل
صحنه چهاردهم: اتاق در ریکسدورف

پرده سوم
صحنه پانزدهم: مغازه لباسفروشی در گرِنادیِراشراسه
صحنه شانزدهم: خیابان درختکاری شده در پارک سانسوسی
صحنه هفدهم: سالن  و آبریزگاه در شِلِزیشن بانهوف
صحنه هجدهم: راهرو با پله در شهرداریِ کوپنیک
صحنه نوزدهم: دفتر شهردار اوبرمولر در کوپنیک
صحنه بیستم: کافه آشینگر در نویِن فریدریشاشتراسه
صحنه بیست و یکم: در ادارۀ کل شهربانی آلکساندرپلاتس

پرده اول
صحنه اول
بازیگران:
آدولف وُرمزر و پسرش ویلی
وابشِک پارچهبُر
سروان اِشلِتو
ویلهلم فوگت

مارشِ نظامی شمارۀ 9 بوسیله دستۀ ارکستر ارتش که منظم در حرکت بودند از کنار پردۀ بسته صحنۀ نمایش طنین میافکنَد، طنینی بسیار قوی که به تدریج با ریتم قدمهای دستۀ نوازندگان که دور میشدندْ آهسته میگردد. تمامِ این صحنه از پردۀ اول توسط موزیکِ نظامی از راه دور همراهی میشود. در این لحظه پرده بالا میرود: صحنۀ نمایشْ داخلِ مغازۀ یونیفرمدوزیِ آدولف وُرمزر در پوتسدام را نشان میدهد. در نمایِ جلو صحنه، پیشخوانِ مغازه قرار دارد و در نمای پشت، ویترینهای بزرگِ شیشهای قرار دارند که میشود از میانشان خیابان و انتهای صفِ دستۀ نوازندگان را مشاهده کرد. ویترینها با چند یونیفرم، تعدای کلاهخود و شمشیرها و چکمههای اسبسواریِ جلا داده شده تزئین شدهاند. مانکنِ چوبی بدونِ سری که یک دست یونیفرمِ کاملِ افسری بر تنش کردهاندْ پشتِ یک درِ شیشهایِ دو جداره قرار دارد. بر شیشهها برچسبِ عنوانِ کارخانه با حروف الفبای طلائی به چشم میخورد: "آ. وُرمزر، ک گ ل. پرویس. عرضه کنندۀ کالاهای درباری". بر روی پیشخوان دگمههای یونیفرم، مقدار زیادی پارچه و سردوشی، دستکش، بازوبند برای جبهه و از این قبیل چیزها قرار دارند. بر روی دیوار یک عکسِ خانوادگی از پادشاه و عکسهای امضاء شدۀ امرای ارتش و همچنین یک دیپلم افتخاریِ قاب‌شده و تصویری از آقای وُرمزر از زمانِ تحصیل به چشم میخورد. از یک درِ فرعی میشود به دفتر شخصی آقای وُرمزر رفت. وابشِکِ پارچهبُر ـ کوچک، خمیده ـ رویِ چارپایه ایستاده و به سروان اِشلِتو در پوشیدن بالاپوشِ نظامیِ تازهاش کمک میکند.

اِشلِتو: نه، نه، وابشِکِ، یک جای این یونیفرم دارای اشکاله. من اینو احساس میکنم.
وابشِک: جناب سروان، احساس چیز قابل اطمینانی نیست. من هم وقتی پاهامو تو شلوارِ تازهای میکنم ــ شلواری که خودم با کمال دقت دوختم ــ احساس عجیبی میکنم. بعد اما متوجه میشم که نه این اصلاً مربوط به احساس نیستْ بلکه فقط مربوط به تازگیست.
اِشلِتو: نه، نه، وابشِک، برام بازی درنیاورید. ببینید، من بعنوان یک سروانِ ارتش نمیتونم هر روز یک یونیفرمِ تازه بخرم. اما وقتی تصمیم به خریدنِ یکی از آنها بکنمْ بعد باید آن چیز بدون اشکال باشه، من آدم خنده‏داریم، مگه نه؟ و بعد میخندد.
وابشِک لبۀ کت او را کمی پائین میکشد: همه جایِ کت مثل پوستی میمونه که رو بدنتون نشسته.
اِشلِتو: بگید ببینم! ــ خودش را از همه طرف در آینه نگاه میکند ــ خوب، قسمت جلو بی‌عیبه. اما پشتش! پشتش! دگمههایِ نزدیک باسن رو تماشا کنید! فاصلۀ دگمهها طبق مقررات نیست!
وابشِک: اما، جناب سروان، من به شما میگم که مو لای درزش نمیره! آدم فکر میکنه که شما با این دگمهها به دنیا اومدین!
اِشلِتو: شش و نیم سانتیمتر فاصله! طبق مقررارتِ ارتش شش و نیم سانتیمتر! ولی اینجا فاصلهها حداقل هشت سانتیمترند، با من مخلفت نکنید، من اینو احساس میکنم!
وابشِک: آخ، جناب سروان، حالا کسی نمیاد به این دقیقی فاصلۀ دگمههای شما رو اندازه بگیره.
اِشلِتو: من اینو احساس میکنم، و احساسم به من دروغ نمیگه. وابشِک، دگمههای پشت باید دوباره دوخته بشن.
وابشِک: اما برای این کار باید پشتِ کت رو دوباره کاملاً بشکافم، و بعد میزونِ دورِ کمرتون بهم میخوره.
اِشلِتو: میبینید وابشکه، خیلی زود میشه متوجه شد که شما خدمت سربازی نکردید. اگه شما نزد کمیسر این همه مخالفت کنیدْ دیگه نمیتونید از زندان بیرون بیائید.
وابشِک: به این خاطر برای فرارِ از سربازی گذاشتم رو پشتم به اندازۀ یک انگشت قوز سبز بشه، و لال شدم  ــ این کارِ سختی برای کوچکترین پسرِ پدرم نبود.
اِشلِتو: شما خدمت سربازی کردن را کم دارید وابشِک، شما اینو کم دارید! بعنوان خیاط شاید خوب باشید، اما بعنوان انسان، باید سوهان بخورید؛ باید رفتارتون رو عوض کنید، و باید خبردار ایستادن یاد بگیرید!
وابشِک: جناب سروان، من هم میتونم استخونامو راست نگهدارم و با چونه رو یقهام فشار بیارم! او خبردار میایستد.
اِشلِتو نیمه عصبانی و نیمه خندان: وابشِک بس کنید، بس کنید، حالم رو بهم زدید!!
وُرمزر خیلی سریع داخل مغازه میشود ــ او چاق است، سرخفام، بور خاکستری و دارای فقط اندکی از ویژگیهای نژاد یهود. دوباره چه خبر شده، وابشِک، مسخرهبازی رو بذار کنار! سلام آقای اِشلِتو، از دست این دلقک عصبانی نشید، او آدم معمولیای نیست، اما خیاطی بهتر از او در سراسر آلمان پیدا نمیشه. من همیشه بهش تذکر میدم و میگم وابشِک حواست باشه، یک گستاخیِ دیگه باعث بیرون کردنت میشه. جناب سروان خیلی سرحال دیده میشند! و با او دست میدهد. حتماً دلیلش کار، هوای تازه و گاردِ شاهنشاهیست، بله؟ بسیار خوب، حالا خودتونو بچرخونین ببینم، بذارید تحسینتون کنم، کجای کار رو نمیپسندین تا براتون فوری روبراهش کنم ... بله؟
اِشلِتو: آقای وُرمزر، نمیدونم، احساسِ مضحکی کنارِ گردنم میکنم، و دگمههای پشت هم با فاصلۀ قانونی دوخته نشدند.
وُرمزر ویلی را صدا میزند: دفتر متراژ رو بیار. جناب سروان، من مشکل رو بررسی میکنم، شما باید شخصاً ببینید و مطمئن بشید. کت خیلی بهتون میاد! ویلی، سریعتر! جنس پارچه عالیه، بله؟ فقط آقایون از گاردِ شاهنشاهی و شاهزادگان میتونن چنین پارچههائی از من بگیرن. ببینید ــ او با انگشت پارچه را لمس میکند ــ چه برقی میزند، درست مانند باسنِ تازه شسته شدۀ یک اسب ... بله؟
اِشلِتو در حال خنده: وُرمزر! خدای من! باسن اسب ...! چه چیزهائی به فکرتون میرسه!
ویلی با دفتر متراژ نمایان میشود. او شانزده ساله است، لاغر، رنگپریده، با صورتی جوش‌دار و بیدست و پا. بیشتر از پدر ویژگیهایِ نژادِ یهود در او برجسته است.
وُرمزر روی میز را نشان میدهد: ویلی، دفتر رو بذار رو میز و بازش کن، خواب نبین، کمی بجنب. جناب سروان اینجا رو نگاه کنید ــ خودتون ببینید: اونجا سیاه رو سفید چی نوشته شده؟ فاصلۀ دگمهها از هم شش و نیم سانتیمتر. میبینید درست نوشتم و حق با منه؟ چیزی از این بیشتر میخواین؟
اِشلِتو: آنجا نوشته شده ... اما درست دوخته نشده است. یک بار دیگه اندازه بگیرید!
در اثنایِ رد و بدل شدن آخرین جملهها، تقریباً همزمان با ورودِ ویلی، در نمایِ پشت صحنهْ مردی در خیابان ظاهر میشود. لحظۀ کوتاهی میایستد و میرود. سپس دوباره به آهستگی بازمیگردد، تا درِ مغازه میرود و بداخل مغازه خیره میشود.
وُرمزر: وابشِک، سانتیمتر رو بدید به من. ویلی خودتو راست نگهدار! من نمیتونم ببینم خودتو اینطور خم نگهمیداری. اگه به این ترتیب پیش برهْ هرگز به ارتش راهِت نمیدن. اون مرد در کنار در چی میخواد؟ ویلی برو ببین اون مرد چکار داره. اِهه دوباره رفتش. او شروع به اندازه گرفتن میکند. جناب سروان ببینید، اگه بخواهیم خیلی دقیق اندازه‌گیری کنم بعد حق رو باید به شما داد. بسیار خوب، من مایلم به ضربِ گلولۀ شما کشته بشم. شما از وسطِ جایِ نیشِ یک کَک هم به هدف میزنید. فاصلۀ دکمهها نیم سانت بیشتره.
اِشلِتو: اینو من احساس کردم. و فوری هم گفتم. وابشِک نخندید، شما فکر میکنید که این یک چیز جزئیست. حق با شماست این چیز مهمی نیست. اما توسط همین چیزهای جزئی میتوان سربازها را شناخت. بر روی همین چیزهای جزئی همه چیز بنا میشود، در این یک معنیِ عمیق خوابیده، میفهمید؟ درست مانند جریانِ بشین و پاشو. مردم همیشه فکر میکنند این کار یک آزار و شکنجه است، اصلاً اینطور نیست، در این هم معنی عمیقی قرار دارد که باید آدم درکش کند، میفهمید؟
وُرمزر: جناب سروان حرف دل منو میزنید! من همیشه چی میگم؟ فریتس قدیمی، افعالِ قاطع امری و مقررات ارتش، این سه کار رو کسی نمیتونه ازمون تقلید کنه! ویلی، دستاتو از جیب دربیار و خودتو راست نگهدار. جناب سروان رو نگاه کن، ایستادن یعنی این. و این اندام را از کجا بدست آوردهاند؟ از راست نگهداشتن خود. در این لحظه زنگولۀ درِ مغازه به صدا میآید. اِهه، اینکه همون مردِ قبلیَ‎‎ست!
ویلهلم فوگت دارای قامتی باریک و کمی خمیده بود، پاهایش اندکی کمانی و صورتش فرو رفته و استخوانهای گونهاش قوی بودند، ریش و سبیل خاکستری و پوستی رنگپریده داشت. او کت و شلوار کهنه سیاه رنگی بر تن داشت که هنوز پاره پوره نشده و پیراهنش هم بدون یقه بود. کلاهی سفت و سخت بر سر داشت و چکمههائی ضخیم. یک بسته که دورش نخ پیچیده شده بود در دست داشت و دستگیرۀ در را محکم نگاه داشته بود و شگفتزده بداخل مغازه نگاه میکرد.
وُرمزر: کاری داشتین؟ می‌خواهید چیزی تحویل بدید؟
فوگت: نه. او در را میبندد و میرود.
اِشلِتو: او چی میخواد، مثل جسدی که انگار بهش مرخصی داده باشند به نظر میآمد.
وُرمزر: نمیدونم چی میخواست ... شاید میخواد یک یونیفرم گاردِ سلطنتی سفارش بده!
اِشلِتو: عالی، وُرمزر! جیک جیک کردن آسونه!
وابشِک به وُرمزر: جریان اینه که باید قسمتِ پشت رو دوباره شکافت، و بعد میزونِ دورِ کمر بهم میخوره.
وُرمزر: جناب سروان، بخاطر چند میلیمتر راضی نشید که این پارچۀ نازنین قطعه قطعه بشه. دستور دستوره ... اما بخاطر این موضوع ابداً چیزی براتون پیش نمیاد.
اِشلِتو: آره، هیچ اتفاقی نمی‌فته؟ و اگه من در محل اونتر دِن لیندن با اعلیحضرت دیدار کنم، و ایشان از جیبشان متری دربیاورند و دگمههای نزدیکِ باسنم را اندازهگیری کنند ... بعد چه میشود؟ و میخندد.
وُرمزر: بعد چی میشه؟ من میخوام به شما بگم چی میشه: بعد او طبیعتاً از شما میپرسه چه کسی یونیفرم را برایتان دوخته است، و شما میگید: آدولف وُرمزر در پوتسدام. او بلند خواهد گفت: چی، وُرمزرِ عزیزِ خودم!! او خودش شخصاً لباسامو میدوزه. پس بنابراین فاصلۀ دگمهها نمیتونن غلط باشن، بلکه مترِ من اشتباه میکنه!! بفرما این هم یک نشانِ افتخار برای شما جناب سروان، به همین نحو ادامه بدید. ــ با هیجان ــ میبینید، وقتی شما یونیفرم‌تون رو پیش وُرمزر سفارش بدید ارتقاع مقام هم بدست میارید!!
اِشلِتو شیههکشان: عالی، وُرمزر! فوقالعادهست! خدای من! از دست این وُرمزر عزیز! شگفتانگیزه!! طنین خنده. زنگولۀ درِ مغازه به صدا میآید.
وُرمزر: طرف دوباره برگشت.
فوگت میان درِ نیمه‌باز ایستاده بود و با اشتیاق به چکمۀ درونِ ویترین نگاه میکرد.
وُرمزر به سمت او میرود: چیزی لازم دارین؟!
فوگت به او نگاه میکند.
وُرمزر: چی میخواین؟ اینجا دنبال چی میگردین؟!
فوگت: من فقط میخواستم چیزی بپرسم.
وُرمزر: بیرون!! اینجا جای گدائی نیست!!
فوگت فوری به بیرون میچرخد و در را میبندد.
وُرمزر: خندهداره. تو روز روشن در مغازۀ من! اینا امروزه خیلی بیحیا شدن، درست مثل مگس.
اِشلِتو: وُرمز، خودتونو عصبانی نکنید، بذارید فاصله دگمهها رو درست کنن.
وُرمزر: بسیار خوب، آقای اِشلِتو، بسیار خوب. هرطور که شما مایلید ... ما انجامش میدیم. ویلی، به جناب سروان کمک کن یونیفرم‌شونو از تن دربیارن. دوشنبه یونیفرم‌تون حاضر می‌شه ... با فاصلۀ قانونی دگمهها. حالا راضی هستید؟
اِشلِتو: ممنون، آقای وُرمزر، خیلی متشکرم، آقای وُرمزر! وقتی من لباس نظامیِ جدید سفارش میدمْ بعد باید همه چیز بینقص باشه، و بعد از داشتن چنین لباسی خوشحال میشم، میفهمید؟
صحنه تاریک میشود.

صحنه دوم
بازیگران:
سرگروهبان، گروهبان، ویلهلم فوگت

اداره پلیس در پوتسدام. پنجرۀ بسته، هوای بد بو، مقدار زیادی کاغذ، پرونده و صندوقِ پول. بر روی دیوار عکس پادشاه، در کنار کمدِ لباس شمشیر ژاندارمری و کلاهخود.
سرگروهبان و گروهبان کنار میز روبروی هم نشستهاند. ویلهلم فوگت، کلاه و بسته در دست کاملاً نزدیک سرگروهبان پشتِ یک میزِ کوچکِ چوبی ایستاده است. سرگروهبان با قلمی نوک کج مینویسد، گروهبان به کاغذهای مُهر زده شده تمبر میچسباند.
از راهِ دور صدای ناقوس کلیسای پوتسدام به گوش میآید.
سرگروهبان ساعت جیبیاش را درمیآورد و کنترل میکند. دوازده. او میزش را پاک میکند و پرونده را میبندد.

فوگت: جناب گروهبان، میبخشید، من فقط میخواستم سؤال کنم.
سرگروهبان: اولاً از ساعتِ دوازده تا دو بعد از ظهر اداره تعطیله، اینو میتونین پشت در بخونین. دوماً من گروهبان نیستم بلکه سرگروهبان و سرپرست این ادارهام، اینو میشه از دگمهها و از منگولۀ آویزون به دستۀ شمشر تشخیص داد.
فوگت: میبخشید، آقای کمیسر، ولی من از ساعت یازده و نیم منتظرم.
سرگروهبان: سوماً نیمقدم برید عقبتر. افراد غیرمجاز در یک فضای اداری باید فاصلۀ خودشونو با کارمندان حفظ کنن، طوریکه نتونن با چشم غیرمسلح نوشتههای روی پروندهها رو بخونن. وگرنه هرکسی میتونه بیاد و از بالای شونههای ما هرچی دلش میخواد نگاه کنه. آیا هرگز از اسرارِ دولتی چیزی نشنیدین؟
فوگت: میبخشید، آقای سرگروهبان، من چشام نزدیکبینه، برای خوندن عینک لازم دارم. و اصلاً دلم نمیخواد بخاطر اسرار دولتی مقصر شناخته بشم، من در این مواقع همیشه صورتمو برمیگردونم. من فقط میخواستم از شما مؤدبانه بپرسم که داستانِ درخواستِ اجازۀ اقامتم به کجا کشیده، من حالا منتظر جواب شما میمونم.
سرگروهبان: اسمتون؟
فوگت: فوگت، ویلهلم فوگت.
سرگروهبان: اِشلیکمَن فوری پرونده از حرف م تا ی را بیار. سن؟
فوگت: چهل و شیش سال.
سرگروهبان: شغل؟
فوگت: کفاش.
سرگروهبان: محل تولد؟
فوگت: کلاین پینشاو.
سرگروهبان: این دیگه کجاست؟
فوگت: پشتِ میدونِ راهآهن در وولهایده.
سرگروهبان: حالا کجا زندگی میکنین؟
فوگت: هیچ کجا.
سرگروهبان: چرا؟ شما باید بتونین آدرس محل اقامت بدید.
فوگت: نه، نمیتونم.
سرگروهبان: پس پیش کدوم پلیسِ محلی خودتونو معرفی کردید؟
فوگت: اینم هیچ کجا. من در حقیقت تحت نظارت پلیسم. به این خاطر هم اینجا اومدم، چونکه میخوام خودمو اینجا معرفی کنم، و برای این کار اول باید اجازۀ اقامت داشته باشم.
سرگروهبان: آخرین بار کجا خودتونو معرفی کرده بودین؟
فوگت: دوباره هیچ کجا. من تازه از زندانِ پلوتسنزه آزاد شدم.
سرگروهبان در پرونده نام او را مییابد: آها! دارای سوءسابقه. حتی دارای تکرار جرایم. شما یک سابقهدارِ کاملاً سنگینوزنی هستین.
فوگت: نمیدونم چی بگم آقای کمیسر، من در این اواخر همیشه لاغرتر میشم. مخصوصاً از وقتیکه از زندان آزاد شدم، انگار فقط باد تو استخونمه.
سرگروهبان: چرند نگید. فکر کنم تو مغزتون هم فقط باد دارین، آره؟ اینجا تو پوتسدام چکار دارین؟
فوگت: میخوام کار کنم.
سرگروهبان: اینو هر کس میتونه ادعا کنه. پس چرا قبلاً کار نکردین؟ پانزده سال زندان، بخاطر جعل سند!
فوگت: این ماجرا مال خیلی وقت پیشه، آقای کمیسر.
سرگروهبان: خیلی بدتر، خیلی بدتر! در هجده سالگی! این کار رو چطوری انجام دادین؟
فوگت: در آن زمان من دورهگردِ جوونی بودم، آقای کمیسر. و همۀ پول فقط  سیصد مارک بود.
سرگروهبان: این دلیل بیگناهیت نمیشه.
فوگت: من که نمیخوام معذرتخواهی کنم، آقای کمیسر، خواستم فقط بگم مقدار پول چقدر بود. من اونوقت یک دوست دختر داشتم، شغلش آشپزی بود. خیلی دوستش داشتم. من نمیتونستم هرگز چیزی براش بخرم، میفهمید، و این منو خسته کرده بود.
سرگروهبان: و شما هم خیلی ساده ادارۀ پستِ سلطنتی رو با جعل سند براحتی غارت کردید.
فوگت: من فکر کردم تو یک چنین ادارۀ بزرگ و پُر رفت و آمدی کسی متوجۀ جعلی بودن نمیشه. اما بعد منو دستگیر کردن و برام پونزده سال بریدن. خوب این برای یک جوون کمی زیاده.
سرگروهبان: شما اجازۀ قضاوت کردن در این باره رو ندارین. درجۀ کیفر همیشه به سنگینیِ جرم مربوطه.
فوگت: شما درست میگید. از این جریان خیلی وقته که گذشته.
سرگروهبان: این چیزها هرگز به پایان نمیرسن، اینو به یاد داشته باشین. تمام چیزهائی که در پروندۀ شما نوشته شده مثل بینیِ رویِ صورت به شما محکم چسبیده. کسی که یک بار در مسیرِ اشتباه بیفته ــ
فوگت: درسته.
سرگروهبان: چرا درسته؟ چه چیزی درسته؟
فوگت: همون که گفتید؛ مسیرِ اشتباه. در این باره کاملاً حق با شماست. درست مثل این میمونه که یک شپش رو رویِ شیشۀ پنجره بنشونی. در این وقت شپش میتونه بالا بخزه اما هر بار باز به پائین لیز میخوره.
سرگروهبان مشغول خواندن پرونده میشود: این اصطلاحاتِ عامینه رو همه میدونن. شما بعد از گذروندن زندان به خارج سفر کردین.
فوگت: البته، به بومِن و بعد به بخارست رفتم.
سرگروهبان: برای چی رفتین اونجا؟
فوگت: برای کار کردن.
سرگروهبان: که اینطور. پیش چه کسی کار کردین؟
فوگت: پیش یک کارخانهدار کفش به نام وونکوویتس که یک یهودی بود.
سرگروهبان: آها! چیزی یادداشت میکند. و چرا دوباره برگشتین؟
فوگت: جوابش سخته، آقای کمیسر. من اونجا زندگی خوبی داشتم.
سرگروهبان: پس چرا همونجا پیش صاحبکارِ یهودیت نموندی؟
فوگت: چون من ... من دلم برای خونه خیلی تنگ شده بود. برگشتنم کار احمقونهای بود. چون پیش صاحبکارِ یهودیم وضعم واقعاً خوب بود.
سرگروهبان: آیا در آلمان هنوز فامیل دارین؟
فوگت: نه، یعنی اینکه آره هنوز دارم، برای مثال یک خواهر دارم که متأهله. اما من بخاطر این همه سابقۀ کیفری اصلاً جرئت نمیکنم برم پیشش.
سرگروهبان: پس دلم میخواد بدونم که واقعاً چرا شما دوباره به آلمان برگشتین.
فوگت: من که گفتم اومدنم کار احمقانهای بود. اما من دلم برای اینجا تنگ شده بود. اونجا، همه طورِ دیگهای دیده میشن، و طورِ دیگهای حرف میزنن. و چون بالاخره هر کسی زبونِ مادریِ خودشو داره، و اگه آدم هیچ چیزِ دیگهای نداشته باشهْ لااقل زبون خودشو داره. نمیتونین باور کنین که آلمان وقتی ازش دورید و همش فقط به اون فکر میکنین چقدر قشنگه. اما منکه گفتمْ برگشتنم کار احمقونهای بود.
سرگروهبان: بدون آنکه گوش کند مشغول خواندن پرونده است. اخیراً دوباره پونزده ماه بخاطر گمراه کردنِ مقاماتِ دولتی و تلاش در جعل سند به زندان محکوم شدین.
فوگت: با این کار میخواستم بینی رو از روی صورتم جدا کنم. اما موفق نشدم.
سرگروهبان: منظورتون چیه؟
فوگت: منظورم همونه که شما قبلاً گفتید که آدم سابقۀ کیفری رو مثل بینی توی صورت با خودش حمل میکنه. بعنوان ویلهلم فوگت در قرعهکشی شانسِ برنده شدن نداشتم. پس با خودم فکر کردم: دیگه با ویلهلم فوگت زندگی کردن بسه و حالا باید با فردریش مولر از اول شروع کنی. اصلاً فکر بدی نبود.
سرگروهبان: حرف مزخرفیه. شما خودتون دیدن که بعد چی پیش اومد.
فوگت: خوب من نمیدونستم دارم چکار میکنم.
سرگروهبان: امیدوارم که حالا دیگه بدونین چکار میکنین و قانون چیه، و جرم چیه، و یک زندان یعنی چی. شما وقتِ زیادی برای یاد گرفتن تو زندان داشتین.
فوگت: البته که مقداری آموختم. اما به همین دلیل هم حالا به اجازۀ اقامت احتیاج دارم. من میخوام اینجا در کارخونۀ کفشسازیِ ارتشی مشغول به کار بشم، این کارِ تخصصی منه، کفشِ ساقه بلند و چکمههای ارتشی، و تو زندون به من کارِ با ماشین رو هم یاد دادن.
سرگروهبان: آیا دنبال کار گشتین؟
فوگت: از وقتی از زندان اومدم بیرون هر روز دنبال کار میگردم. تا حالا دو تا تختِ کفش بخاطر راه رفتن داغون کردم. مسؤل زندان یک توصیهنامه به من داده ــ او کاغذ را از جیب خارج میسازد ــ اما من فرصت نمیکنم حتی اونو نشون بدم. همه‌جا اول از من معرفینامۀ پلیسِ محلی میخوان، و وقتی برای سؤال کردن به مغازۀ شیکتری داخل میشم فکر میکنن که میخوام گدائی کنم و فوری منو بیرون میندازن.
سرگروهبان پروندهها را مرتب میکرد و به ندرت به فوگت گوش میداد: پس وقتی که کار پیدا کردین دوباره بیائید تا ببینیم چکار میشه کرد.
فوگت: اما من بدون معرفینامۀ پلیسِ محلی نمیتونم کار پیدا کنم. من اول باید اجازۀ اقامت داشته باشم ــ
سرگروهبان: اینو از سرتون بیرون کنین. ما به یک آدمِ بیکارِ از زندان درآمده اینجا اجازۀ اقامت نمیدیم. وگرنه بعداً به کار کردن اصلاً فکر نمیکنین و اینجا ول میگردین.
فوگت: اما من باید کار کنم. وگرنه با کدوم پول میتونم زندگی کنم؟
سرگروهبان: این ربطی به ما نداره. سعی کنین آدمِ درست و حسابیای بشین. اگه کسی بخواد کار کنهْ حتماً کار پیدا میکنه.
فوگت سرش را تکان میدهد: نه، نه، این فقط یک چرخ و فلکه، فقط یک چرخ قهوه‌خُرد کنیه. اگه من پیشِ پلیسِ محلی معرفی نشده باشمْ نمیتونم کار بدست بیارم، و وقتی کار نداشته باشم نمیتونم از پلیسِ محلی معرفینامه بگیرم. پس منم دوباره کشور رو ترک میکنم. به من یک پاس با ویزا بدید که بتونم برم اونور.
سرگروهبان: ما مسؤل این کار نیستیم.
فوگت: شما حالا پروندۀ پیشینۀ زندگی منو تو دستتون دارین، و اگه منو اینجا پیش خودتون نمیخواهیدْ پس پروندۀ منو به ادارۀ کلِ شهربانی تو آلکساندرپلاتس بفرستید تا بتونم از اونجا یک پاسپورت بگیرم!
سرگروهبان: من که بهتون گفتمْ ما مسؤل این کار نیستیم. اگه پاسپورت میخواهید باید با مقامِ مسؤلِ زادگاهتون تماس بگیرین.
فوگت: اونجا هم بودم! اما اونجا اصلاً به حرفام گوش ندادن. به من گفتن پروندهام دیگه پیششون نیست. بیست ساله که اسمم اونجا خط خورده و دیگه منو جزء اون محل به حساب نمیارن. گفتن برو به یک دهکدۀ دیگه، اینجا مردم بخاطر تو خجالت میکشن. منم گفتم منکه نمیخوام شما اینجا از من مجسمه بسازین و تو میدون بذارین، من فقط یک معرفی نامه میخوام. بعد منو خیلی ناجور بیرون کردن. نه، نه، دیگه اونجا نمیرم.
سرگروهبان: خوبه، لازم نیست اینجا هم عصبانی بشین.
فوگت: من عصبانی نیستم، من فقط یک تیکه کاغذ میخوام، یک تیکه کاغذ، این ارزشش بیشتر از قوانینِ اساسیِ بشریه، من به این کاغذ از نونِ شب بیشتر احتیاح دارم!
سرگروهبان: کمربندش را محکم میکند و کلاهخودش را بر سر میگذارد. تمومش کنید دیگه.
فوگت: نه، نه، من اصلاً عصبانی نیستم، اما باید محلی باشه که آدم خودشو متعلق به اونجا بدونه یا نه! اگه من معرفی‌نامه نداشته باشم و اجازۀ موندن در اینجا رو نداشته باشمْ پس لااقل میخوام یه پاسپورت داشته باشم تا بتونم از کشور خارج شم! من که نمیتونم پاهامو تو هوا تکون بدم، این کار رو فقط به دار آویخته شده‏ها میتونن!
سرگروهبان: من درخواستِ شما برای اجازه اقامت رو میفرستم برای برسی.
فوگت: من پاسپورتو ترجیح میدم! من دوباره میخوام از این کشور برم. میرم و به این زودیها هم دیگه برنمیگردم، خیالتون راحت باشه، میتونید مطمئن باشین! من حالا میدونم، منو طوری سوزوندن که تا آخر عمر برام کافیه!
سرگروهبان: شما هنوز تصویرِ مبهمی از ادارۀ گذرنامه دارین. جریان پاسپورتِ شما مربوط به ادارۀ ما نمیشه، اینو به یاد داشته باشین، این کار در این اداره غیرممکنه. من درخواستِ شما برای اجازۀ اقامتو میفرستم برای ادامۀ بررسی، اما من نمیتونم توصیۀ شما رو بکنم، برای این کار زندگیِ شما خیلی سؤال برانگیزه.
فوگت: من میخوام یک پیشنهاد بهتون بکنم ... من دوست دارم بهتون پیشنهاد کنم که شما اجازه بدید منو دوباره خیلی صریح به زندان بفرستن!!!
سرگروهبان: حالا پُر رو هم میشه! بفرمائید بیرون!!
فوگت: هُل ندید، من که خودم دارم می‌رم. نهار نوش جونتون.
سرگروهبان: مردکِ احمق! یک ربع از وقتِ نهارمو دزدید. تازه شکایت هم میکنه. من که اصلاً بهش اطمینان ندارم.
گروهبان: من هم ندارم، آقای کمیسر.
سرگروهبان: من حالا برای غذا خوردن می‌رم. ساعتِ یک و نیم برمیگردم، بعد شما میتونید تا ساعت دو برای غذا خوردن برید. خداحافظ، اِشلیکمَن.
صحنه تاریک میشود.

صحنه سوم
بازیگران:
مهمانها و گارسونها در کافه ناسیونال، جناب سروان اِشلِتو، دکتر یِلاین، یک نظامیِ مست، پُل کالنبرگ، ویلهلم فوگت

کافه ناسیونال در فریدریشاشتراسه. صبح یکشنبه، مشتریِ کم، بدون موسیقی.
کلوبِ خصوصی بیلیارد «بون کِه»
از درونِ کلوب میشود صدای برخوردِ توپِ بیلیارد و گهگاهی فریاد گنگِ بازیکنان را شنید.
چند تن زنِ چاق با وجود ساعاتِ اولیۀ روز خیره و بیحوصله در کنار میزهای مرمری مانند سربازهائی که در بدترین شرایطِ مبارزه پُست خود را ترک نمی‎‎کنند نشستهاند. گارسونها بیخیال در کنارِ بوفه خسته ایستادهاند.
در جلویِ صحنۀ سمتِ راستِ ویلهلم فوگت و پُل کالنبرگِ معروف به کاله نشستهاند، کاله بطور قابلِ توجهای جوانتر از فوگت است، با صورتِ باریک و کوچک، پلکهائی ملتهب، رنگپریدگی بخاطر اقامت در زندان. پیراهنش یقهدار و کراواتی با رنگِ نافذ زده است.

کاله: دیشب کجا خوابیدی؟
فوگت: روی یک نیمکت در ایستگاهِ قطارِ وانزه. وقتی هوا سرد شد تا ایستگاهِ باغ‌وحش رفتم و در سالنِ انتظار نشستم.
کاله: من تو یک تختِ خیلی شیک خوابیدم.
فوگت: چطور؟ چطوری موفق شدی؟
کاله: من از اشمیت بازدید به عمل آوردم، میدونی، همون پدر روحانیِ چشم مخملیِ زندانِ موآبیت که ما همیشه خاگینه صداش میکردیم و آدرسشو به ما داده بود تا براش نامه بفرستیم و از زندگی و پیشترفتمون بنویسیم. من همینطوری زنگ زدم و دیدم یهو درو باز کردن، منم فوری رفتم تو!! اونجا همه دور میز نشسته و در حال خوردنِ دسرِ شاتوت بودن. منم خودمو به دیوار تکیه دادم، صورتمو با دستام پوشوندم و شروع کردم به گریه، اشگام میریخت تو ریشم. حالا میتونم این کار رو با چشمای سُرخم خیلی عالی انجام بدم. با ناله گفتم: "ای خدای من، چه زندگیِ خانوادگیِ غمانگیزی. اگه آدم میتونست اینو داشته باشه!" در این وقت او فوری به من سوپ داد، و در پایان کالباس و سیبزمینیِ سرخ شده، و در تخت پسرش به من برای خوابیدن جا داد و پسرش باید روی مبل میخوابید. او به پسرش گفت: یوآخیم، دوباره تمرینِ احسان کردن کن. پسره مثل قابدستمال بود.
فوگت: خوب بعد چی شد؟
کاله: امروز صبح اونجا یک تکه نونِ خشک با قهوهای خوردم که مزۀ کاسنیِ تلخ میداد، و چون یکشنبه بود منو همراه خانوادهاش به کلیسا فرستاد. من خجالت کشیدم. یک گله آدم بودن که دست هر کدومشون یک انجیل بود! بعد کنار پاساژ عقب کشیدم و از دستِ راست تو مسیر بوتهها پیچیدم.
فوگت: کاله، تو برای خودت رقمی هستی.
کاله: صد در صد، حتی یک رقم درشت، اما رقمی کاملاً طاق! مردِ حسابی، امروزه باید اینطور باشی، وگرنه سرپا میمیری و یا در جلوی مغازهای با غذاهای خوشمزه از گرسنگی میافتی و میمیری.
یک گارسون میآید و آن دو را نامطمئن نگاه میکند: وقتی اینجا میشینید باید چیزی هم بخورید.
فوگت: خیلی باهوشی. ما هم دقیقاً به همین دلیل اینجا نشستیم.
کاله: حتماً فکر میکنه ما بعنوان هیئتِ داوارانِ مسابقۀ ملکه زیبائی اینجا نشستیم! نه، بشقاب! آدم نمیتونه فقط با لذت بردن از هنر زندگی کنه. دو تا کنیاک بیار.
فوگت: برای من نه. من یک قهوۀ داغ میخوام.
کاله: دو تا کنیاک. ویلهلم، تو دعوتی. پولِ قهوۀ داغتو میتونی خودت بدی.
گارسون میرود.
فوگت: پول داری؟
کاله چند سکۀ کوچک از جیب خارج میسازد: اینا آخرین سرخپوستهای من هستن.
فوگت: و اگه اینا هم بمیرن؟
کاله: بعد میتونم کت و شلوارمو بفروشم. هنوز شیک دیده میشن.
فوگت: پسر این کارو نکن! بذار تن خودت باشه، پسر!! من میدونم که بهت میگم: لباس همه چیزه. وقتی لباست مثل لباس من بشه ... بعد دیگه همه چیز به پایان میرسه.
کاله: یعنی چی، تو هم هنوز یه جوونِ زیبائی.
فوگت: تو پوتسدام یک معبدِ لباس دیدم ... پسر پسر! اونجا میتونی درست وسطِ خردهریزها لباس شاهانه بخری.
کاله: منظورت چیه؟
فوگت: یک مغازۀ یونیفرم‌فروشی بود. من با دیدن چکمههای ورنی رفتم تو و خواستم بپرسم که آیا برام کار دارن ... پسر، اونجا کلِ شکوه و جلال رو تن یک مدلِ چوبی کرده بودن، مثل پوستهای دباغی شده. خیلی شگفتزده شدم.
کاله: مگه تا حالا مغازه یونیفرم‌فروشی ندیده بودی؟
فوگت: نه؛ یعنی چرا، پیش لهستانیها دیده بودم ... اما اینجا اصلاً ندیده بودم. من همیشه فکر میکردم: لباسِ نظامی رو وقتی استخدام میشن از انبارِ ارتش میگیرن. و یک سروان لباسشو از دستِ خود پادشاه تحویل میگیره.
کاله: من فکر میکردم که تو یک برلینی هستی.
فوگت: آره برلینیام. امروزه اکثر برلینیها از شهر پوزن هستن. من اما از وولهایدهام.
کاله: ولی تو اصلاً برلین رو نمیشناسی، درسته؟
فوگت: تو این شهر منو همیشه به زندون انداختن. اینجا شهر خوبی برام نیست.
کاله: امشب میریم کافه دالاس. اونجا یک رئیس پیدا میکنیم که آدم لازم داشته باشه، اگر هم حتی برای زاغ سیاه چوب زدن باشه.
فوگت: نه، من اینکارو نمیکنم. این کارا برام بسه. اونجا مثل آشغالدونیِ کهنهای گم و گور میشی. من میرم تو رشتۀ صنعت.
کاله: میخوای اونجا چکار کنی؟
فوگت: کار.
کاله: اوههههه!
فوگت: اونجا میشه پول خوبی بدست آورد. ... من آموزش دیدهام.
کاله: اونا هم همه منتظرن تا تو بری براشون کار کنی.
فوگت: استادای صنعتگر به آدمائی مثل من کار نمیدن، حق هم دارن. تا وقتی که میتونن کارآموزِ جوون با گواهی درست و حسابی بدست بیارن منو که یک زندونی پیرم میخوان چکار. اما کارخونهها ... اونا به گوشتِ دم توپ احتیاج دارن.
کاله: من اصلاً اینو نمیفهمم. من میخوام یک کاری بکنم که بتونم با پولش چند سالی روبراه باشم.
فوگت: کاله، این کار شدنی نیست. اگه یک همچین پولی میخوایْ پس باید یک کار بزرگ بکنی ... و برای کارای بزرگ باید آدم مغزش خوب کار کنه، که مغز تو نمیکنه. باید آدم دقیقاً بدونه چکار میخواد بکنه، میفهمی؟ من میدونم چکار باید کرد. و لبخندزنان ساکت میشود.
کاله: تو چی میدونی؟
فوگت جواب نمیدهد و سرش را لبخندزنان تکان میدهد.
کاله: تو هم چیزی نمیدونی.
گارسون میآید، سینیای با یک فنجان قهوه و دو استکان کنیاک روی میز میگذارد و میرود.
فوگت سرش را تکان میدهد: نه، نه ... من دوباره سعی میکنم تو یک کارخونه کفشسازی کار پیدا کنم.
کاله یک استکان کنیاک به طرف فوگت هُل میدهد: پس، نوش!
فوگت فنجان قهوه را برمیدارد: رو شکم خالی نمیتونم الکل بنوشم. من اصلاً به الکل عادت ندارم.
کاله: منم همینطور، اما بهش عادت میکنم.
کاله با یک حرکت کنیاک را درون حلقش میریزد، بعد از جیبش باقیماندۀ سیگارِ کشیده شدهای را درمیآورد و آن را روشن میکند.
فوگت آرام فنجان قهوهاش را تکان میدهد.
هر دو سکوت میکنند.
در نمای پشتیِ صحنهْ از میان پردهای که درِ ورودی را به اتاق بیلیارد وصل میکندْ جناب سروان اِشلِتو در لباس شخصی ظاهر میگردد. او هنوز چوب بیلیاردی در دست دارد و آن را به پادوئی که پیش او میشتابد میدهد. میشود متوجه گشت که او به لباس شخصی عادت ندارد. یقه کمی بلند است و به گردنش فشار میآورد.
همزمان با او دکتر یِلاینْ مرد جوان و همبازیِ بیلیاردش ظاهر میگردد.
اِشلِتو: بیائید، یِلاین، برای یک دور بازی میتونیم با خیال راحت یک گیلاس ودکا بالا بریم، آدم که نمیتونه هر روز حریفی مثل شما پیدا کنه!
یِلاین: شکست خوردن از شما ننگ نیست. نه، جناب سروان عزیز، من نمیتونم حریف شما بشم، لعنت!
اِشلِتو با چهرهای درخشنده: اون توپِ دو ضرب قشنگ بود، و بعد اون اِفۀ برگشت را خودم هم نمیتونستم باور کنم.
یِلاین: کسی نمیتونه این توپ‌زدنها را به آسانی ازتون تقلید کنه. سلام کوچولو، سلام المپیا ــ او با سر به چند زن سلام میدهد ــ آنجا، اِشلِتو، آنجا خلوته و میتونیم کمی با خودمون تنها باشیم.
اِشلِتو: من باید کمی غذا بخورم. من دوباره گرسنهام. باید بهتون بگم که من میتونم تمام روز غذا بخورم.
یِلاین: خوشحال باشید، شما خودتون یک پا سلامتی هستید! اگر آدمای بیشتری مثل شما پیدا میشدند بعد ما پزشکها باید کار را تعطیل میکردیم. بارور مثل درختی پُر سیب، نورانی مثل یک گل آفتابگردان، تُرد مثل نانِ تازه پخته شده! اگر من یک زن بودم دلم میخواست از شما بچهدار بشم.
اِشلِتو: جالب بود، دکتر! خیلی جالب بود. آنها جلوْ دستِ چپِ صحنه مینشینند. یک گارسون بدنبالشان روان است. چی بخوریم؟
یِلاین: من یک لیکورِ دوبل میخورم.
اِشلِتو: برای من یک کنیاک با سودا و دو تخمرغ آبپز بیارین!
گارسون میرود.
اِشلِتو او را صدا میزند. و مقداری هم چوب‌شور و یک بشقابِ کوچک کالباس!
گارسون از بالای شانهاش: خام یا پخته؟
اِشلِتو: پخته، اما خیلی چرب نباشه!
یِلاین: نه آنطور چرب که یهودیها میخورند، بله؟
اِشلِتو: جالب بود. او به اطرافش نگاه میکند. شما همۀ این زن‌ها را شخصاً میشناسید؟
یِلاین: اکثر آنها را بر حسبِ شغلم میشناسم. آخه من دستیار پزشکِ زنان در صومعۀ زنانِ سازمانِ نیکوکاری هستم. اونجا میشه بعضیها را شناخت.
اِشلِتو متفکرانه: شما بعنوان پزشک خیلی راحت میتونید با جنس مؤنث ارتباط برقرار کنید.
یِلاین: آخ، دست بردارید، سروانی مانند شما همه را سوراخ میکند. جوان، نجیب، نظامی، دیگر چه میخواهید!
اِشلِتو: خوب، با یونیفرم میشه، بله یونیفرم هیکل آدمو درشت میکنه، از آدم یک تیپِ جدید میسازه. میدونید در لباس شخصی همیشه چنین به نظرم میآید که یک نیم‌لقمۀ بدونِ خردلم. یِلاین میخندد. در چنین کافهای مثل اینجا طور دیگر اما امکان ندارد. اما اگر من در «بون کِه» بهترین بازیکنانِ برلین را ملاقات نمیکردمْ اصلاً اینجا نمیآمدم.
یِلاین: محلِ کاملاً بیخطریه. غار دزدها که نیست.
اِشلِتو: آره، اما البته ورود برای ارتشیها ممنوعه. بینید ــ شما باید پیش خودتون اینطور مجسم کنید ــ خانوادۀ ما از جنگ هفت ساله تا حال همه ارتشی بودند، پدربزرگم یک ارتشیِ سادۀ پیاده‌نظام بود. پدرم همیشه میگفت که حرفۀ زندگی نظامی یک مسئولیتِ عمویِ دائمیست، و او تا ژنرالی و فرماندهیِ ارتش ارتقاء یافت. و مأموریت من در زندگی این است: لباس نظامی بدون ذرهای گرد و خاک.
یِلاین: آره آره، اینو درک میکنم. من هم دلم میخواست بجای باز کردنِ دیوارۀ شکم مردم کاری مثل کار شما داشتم.
گارسون با سینی مشروب میآید.
اِشلِتو: من پیش وُرمزر یک یونیفرمِ تازۀ نظامی سفارش دادم. نمیدونین چه درخششی داره، درست مثل گردنِ اسبِ ابلقِ تازه غشو شده.
یِلاین گیلاسش را بلند میکند: پس به سلامتی!
اِشلِتو: سلامتی، نوش، هیپ هیپ هورا، امید که برای رستگاریتون کافی باشه!
گارسون در این بین برای او آب میآورد و میرود.
اِشلِتو: پس تخممرغها کجا موندن؟
گارسون: فوری. باید اول بپزَن.
اِشلِتو: امیدوارم که لااقل تو آب گذاشته باشین.
خانم جدیدی داخل میشود، آرام از میان کافه میگذرد. او مو بور است، بزرگ، هنوز کاملاً جوان و با جای زخمِ کوچکی از چاقو. لباسها نیمه ابریشمی، اما نه خیلی تازه. او با کیفی بر شانه به سمت میزی خالی میرود و مینشیند. با چشمانی خندان سلامی بین او و یِلاین رد و بدل میگردد.
اِشلِتو کمی منزجر: این را هم میشناسید؟
یِلاین: اون؟ زنی جلف و مضحکیه. آیا هنوز براتون تعریف نکردم که چگونه برای اولین بار ... بیائید کمی نزدیکتر، نمیتونم بلند صحبت کنم.
اِشلِتو خود را به جلو خم میکند، یِلاین آهسته و زمزمه‌کنان شروع به تعریف میکند.
کاله: ویلهلم به چی داری فکر میکنی؟
فوگت: من؟ من اصلاً فکر نمیکنم. دارم فقط چُرت میزنم. وقتی من با قاشق قهوهام را هم میزنم، بعد همیشه عمهام به یادم میافته. هر وقت براش قهوه میبردم بهم میگفت ویلهلم تو روزی به جائی میرسی که نتونی دیگه حتی خودتو بشناسی.
کاله: آره خوب، تو هم بزودی به جائی میرسی دیگه.
فوگت مبهم: چنین چیزی را نباید از کف داد. نه نه ... و ستارهها ... اینم مهمه. اگه تو فکر میکنی که ما نمیتونیم به جائی برسیم، پس اصلاً از این چیزا بیخبری.
کاله: نه، ویلهلم، من کاملاً فکر دیگری میکردم.
فوگت: چه فکری؟
کاله: حالا بهت میگم. آدمائی مثل ما که مدت زیادی تو زندون بودنْ باید تازه از اول زندگیشونو بسازن. وگرنه نمیتونن دوباره بجائی برسن.
فوگت: منظورت چیه؟
کاله: منظورم همینه که گفتم. کسی که زندون بوده باید دوباره از جاش بلند شه. کار اصلی اینه که آدم کونشو بتونه از زمین بلند کنه. به اطرافت نگاه کن! او زن‌هائی را که در آن اطراف نشستهاند نشان میدهد. به این خانوما خوب نگاه کن! آیا دیگه اصلاً فشار خون نداری؟
فوگت: خوب، این درسته. آدم دلش میخواد دوباره انسان باشه ... اما برای این کار مقداری پول لازمه.
کاله: فکر کنم دو نفری ارزونتر بشه. چقدر هنوز پول داری؟
فوگت: دو مارک و نیم.
کاله: نشون بده ببینم، بذار بشمریم.
آنها خود را روی میز خم میکنند و پول‌خُردهایشان را میشمرند. در این بین زنِ جلف از جا برمیخیزد و خرامان به سمت میز اِشلِتو و یِلاین میرود. همزمان گارسون غذای اِشلِتو را میآورد: تخممرغ آبپز، کالباس و چوب‌شور.
زنِ جلف با ناز و غمزه: سلام.
یِلاین: کوچولو، اوضات چطوره؟
زنِ جلف: میخوای چطور باشه. شبا بدونِ چراغم و تو اجاقم هم هیچ آتشی نمیسوزه.
اِشلِتو با نمکدان بازی میکند و به وضوح ناراحت شده است: اینطورها هم نباید وضعتون بد باشه.
زنِ جلف: من فعلاً بیکارم و میشینم پهلوی شما.
اِشلِتو: نه، ممنون. ما اینجا صحبتِ خصوصی با هم داریم. اگه شما یک استکان ودکا بخواهید میتونم بگم تا براتون پشتِ میز خودتون بیارن.
زنِ جلف آرام و خشک: من هنوز از آخرین کریسمس منتظر ودکاتون هستم. تخممرغاتونو بخورین وگرنه سرد میشن. شما حتماً شبای شنبه رو پیش مادربزرگِ خدابیامرزتون میگذروندین. و به سمت میزِ خودش میرود.
اِشلِتو در حال غذا خوردن: زنِ تهوعآور. این چیزها برام کاملاً شرم آوره. میدونید دکتر ... من از ابتذال خوشم نمیاد. این کارها برای من ساخته نشده، و ازدواج کردن هم همینطور. همۀ دخترهای مهربون بی‌پولند.
یِلاین میخندد: اما بین چنین زنی و همسرِ آدم فرق خیلی زیادی هست، مگه نه؟
اِشلِتو: البته. آدم وقتی خوب نگاه کنه میبینه که برلین خیلی بزرگه؛ اما مخصوصاً در چنین شهر بزرگی آدم بدبختانه اغلب مجرده.
یِلاین: اما درِ هر سالنی به روی شما بازه، مگه به اندازۀ کافی به مجالس مهمانی نمیرید؟
اِشلِتو: چرا، در واقع به مهمانیهای رسمی میرم. رقص در پادگان و از این قبیل مجالس. میدونید ... من انسانِ سختگیری هستم. من هر چیزِ کوچکِ مسخرهای را جدی میگیرم.
یِلاین در حال سیگار کشیدن و بیعلاقه: خوب کاریش نمیشه کرد. ما آلمانیها همیشه برای خودمون کارها رو مشکل میکنیم، مگه نه؟
اِشلِتو: درسته. فکر کنم مقصر آموزش و پرورش باشه. من در دوران دانشجوئی در دانشکدۀ افسری خیلی فکر کردم. اما چه فایده داره، آدم وظایفی داره، درسته؟ این از همه چیز مهمتره، با انجامِ وظیفهست که مردم دوباره انسان میشن، درسته؟ و دوباره سرحال میآید. نمیدونید چه حالی میده وقتی که آدم صبحها سوار بر اسب میشه و به میدانِ تیر میره و بعد میبینه که چند فرمانده و یک گروهان خودشونو کاملاً دقیق مانند یک ساعت تنظیم میکنن! و اصلاً تمام وظایف در پادگان خوشاینده، جائی که آدم تک تکِ افراد را مثل جیبِ لباسش میشناسه.
یِلاین: بله، البته که شغل مهمتره. وقتی زنِ حاملهای یا یکی با غده‎‎ای بیست پوندی در شکم پیش ما میاد و یا یک سزارین تر و تمیز انجام میشه، بله، بعد آدم انسانِ دیگهای میشه، در این وقت آدم مثل درخت کریسمس میدرخشه.
اِشلِتو: نه، این کارِ من نیست. من میتونم بجاش ده ساعت مچاندازی کنم. یِلاین میخندد. بله، انجام وظیفه ... وای اگه من این کار را نداشتم.
یِلاین بی‌حوصله: سیگار میکشید؟
اِشلِتو: ممنون، با کمال میل. او سیگاری برمیدارد. آن دو دیگر حرفی برای گفتن به همدیگر نداشتند و در سکوت مشغول کشیدن سیگار میشوند.
زنِ جلف در این بین از کنار فوگت و کالنبرگ میگذرد. آن دو او را با چشم تعقیب میکنند، به یکدیگر نگاهی میاندازند، لحظهای تردید میکنند، بعد کاله زن را صدا میزند.
کاله: شما، دوشیزه، کمی نزدیکتر بیاین. میدونید؟ من همیشه میگم: ساعاتِ اول صبح شروع تمام گناههاست.
زنِ جلف بالای شانه او میایستد و دندانهایش را نشان میدهد: منظورت اینه که علافی طلا در دهن داره، آره؟
کاله با لذت بردن از صحبتِ با زن: زن درستیه! من اینو از همون اول میدونستم که خودِ خودشه! بمون اینجا، میخوای دوباره کجا بری کوچولو؟
زنِ جلف: کجا؟ مستراح.
کاله: باید همین حالا باشه؟
زنِ جلف: نه، اصلاً عجلهای نیست. برای من همیشه این ترانۀ زیبا صدق میکنه:
"اگر نه برای بدن خود، اما فقط برای سرگرمی! و به سمت میز آنها میرود.
فوگت عینکش را به چشم میزند.
زنِ جلف: هی، پیری جون، چیو نگا میکنی. ازم خوشت اومده؟
فوگت لبخند میزند و مؤدبانه کنیاک نیمخوردهاش را به سمت او هُل میدهد.
زنِ جلف مینشیند: ممنون. به سلامتی!
کاله: پسر، فتح اول رو کردی، تا وقتی که هنوز گرمه محکم بغلش کن. من وقتی دیدمت فوری فهمیدم: "این آسِ کوچولو با پول کم هم حال میده!"
زنِ جلف: کوچولو، زبونتو ببر، مثل اینکه یه کم خُلی، آره؟ کمتر از پنج مارک برای هر نفر اصلاً نمی‌صرفه، من اینو همیشه اول میگم تا بعداً اختلافی پیش نیاد.
کاله: هی، تختخواب، این یک کم حریصانه نیست؟
زنِ جلف: چیه، میخوای چونه بزنی؟ اونم صبح یکشنبه که مردمِ محترم به کلیسا میرن، یا در محلهای نظامی موسیقی گوش میدن؟ اصلاً خجالت نمیکشی؟ نه، اینطوری نمیتونی با من سوارِ اتوبوس بشی. اینطوری نه.
فوگت: میبینی، کاله.
کاله: خفه! تو خودتو قاطی نکن، تو اینو نمیفهمی. دوشیزه، ببینید، ما دو نفر آدمِ بینوا و افسرده و بیگناهی هستیم، یعنی ما تازه از زندون بیرون اومدیم، چند سال تو زندون تنهای تنها و فقط با آب و نون باید میگذروندیم، و حالا ما تو این دنیای پهناور نه پستون آدم داریم و نه بالش برای زیر سر گذاشتن. دوشیزه، شما یک قلب مهربون دارین، من اینو میبینم. به دو تا آدمِ بدبخت و رونده شده از جامعۀ بشری ترحم کنین.
زنِ جلف: خوب حالا نمیخواد التماس کنی. اصلاً سودی نداره. آدرسو کاملاً اشتباه اومدی. مگه فکر میکنی پیش خانمِ خیرخواهی نشستی که تاجگل برای بچههای یخزدۀ آفریقائی درست میکنه!
کاله: صبح روز یکشنبه هیچ نجیبزادهای با کیف پُر پول پیدا نمیکنی.
زنِ جلف: تو با اون چشات و اون پوزۀ ریشدارت اصلاً تیپ من نیستی. و اگر بخوام با کسی بخوابمْ اون کس فقط پدربزرگه. پدربزرگ چیزی دیگهست، آدمِ خوبیه،  او و اون عینکش، آدم میتونه باهاش حرفهای فاضلانه بزنه، مگه نه، پیری جون؟
فوگت دوستانه میخندد، اما سرش را به پائین خم میکند. کاله با اشاره به او میفهماند که باید حرف بزند.
چطوره، پاپا، موافقی؟
فوگت: میبخشید، دوشیزه خانم، کل سرمایه من دو مارک و نیمه. و من باید مقداریشو برای جایِ خواب و بلیطِ راهآهن نگه دارم.
کاله: راهآهن یعنی چی! وقتی از پیش دوشیزه بیرون بیائی مثل خرگوش بالا و پائین میپری. نه، بچهها، من حالا بهتون میگم چه چیزی درسته: ما دو مارک و نیم تو رو برمیداریم، منم پنجاه فنیگ میذارم روش ... مهم نیست، لباسمو بعداً میفروشم! و بعد با سه مارک قشنگ سه نفری میریم.
زنِ جلف: امکان نداره. تو رو با خودم نمیبرم. اگرم برم، فقط با پدربزرگ میرم.
او دست فوگت را ناز میکند. فوگت میخندد. همزمان از بیرون کافه سر و صدای بلندی شنیده میشود. مردِ نظامیِ مستی ترانۀ سربازِ ذخیره را با فریاد میخواند.
کاله: ببین، ویلهلم، تو اینکارو نمیتونی بکنی، این برخلاف توافق ماست! اینکارو نمیتونی بکنی، ویلهلم، تو هرچی نداشته باشی ولی جرقۀ کمی از شرافت داری.
فوگت متفکر: نه، کاله، من این کار رو نمیکنم. و به زنِ جلف: من نمیتونم این کار رو بکنم.
زنِ جلف: با این حال آدم با شرافتی هستی!
کاله: ولی منم با شرافتم، پس منم میام!
زنِ جلف: اشتباه میکنی.
یک مردِ نظامیِ خیلی مست از میان درِ ورودیِ گردان ظاهر میشود. پشتِ سر او یک مردِ غیرنظامی که او هم مست است داخل کافه میشود.
مرد نظامی با فریاد:
"... و دیگر مدتی طول نخواهد کشید،
بعد سربازِ ذخیره راحت میگردد!"
مردِ غیرنظامی: نه، آگوست! آگوست! به خودت بیا! پسر، تو هنوز سربازی!
مردِ نظامی: این برام اصلاً مهم نیست! فردا خدمتِ دوسالۀ سربازیم تموم میشه! امروز امروزه. برام اصلاً مهم نیست! گارسون! دو گیلاسِ بزرگِ ودکا و دو تا ویسکیِ دوبل!
اِشلِتو: عصبانی کنندهست! این مردک چه خیال کرده! ورود ارتشیها به اینجا ممنوعه! یک سرباز از هنگِ سوم گاردِ پیاده‌نظام!
یِلاین: عاقل باشین، اِشلِتو، دخالت نکنین، شما اینجا شخصی و غیرنظامی هستید.
اِشلِتو: من نمیتونم چنین صحنههائی رو تماشا کنم، نه نمیتونم.
یِلاین: گارسون! اما گارسون نمیآید.
زنِ جلف: نه، آقایون، با پولی که شما میدین صرف نمیکنه. من میرم پیش اون نظامیه. بعد از جا بلند میشود و خرامان به سمت میز مردِ نظامی میرود.
مرد نظامی: بیا جلوتر، کوچولوی خوشمزه. او بر روی سینۀ خود میزند. صندوق اینجاست، دستمزد اینجاست، اینجا مریم مقدس نشسته! نه، نشین رو صندلی، روی زانوهام بشین، من زانویِ تیز و سفیدِ زیبائی دارم! زن را روی زانوی خود مینشاند.
مرد غیرنظامی: آگوست، تو هنوز سربازی!
مرد نظامی: برام اصلاً مهم نیست، میفهمی!
زنِ جلف: مرد، تو که تا خرخره عرق خوردی!
مرد نظامی: آره درست میگی، کوچولو. برام همه چیز بیتفاوته. امروز شوخ و سرحال، فردا خراب. او زن را دستمالی میکند و زن جیغ میکشد.
اِشلِتو خود را عصبی بر روی صندلی به عقب و جلو تکان میدهد.
یِلاین دستش را روی بازوی اِشلِتو قرار میدهد: گارسون، صورتحساب.
گارسون بدون آنکه بیاید: فوری.
فوگت: میبینی کاله، دیگه نمیشه کاریش کرد. وقتی یکی با لباس نظامی به یک میخونه میاد، و بعد میتونه یه ده مارکی رو میز بذاره، به این معنی است که دیگه نمیتونیم خانومو داشته باشیم.
کاله: خنده‌داره. کار خیلی قشنگتر شد. حالا میبینیم.
فوگت: چیزی برای دیدن وجود نداره، کاله. همونطور که تو دیده میشیْ همونطور هم مردم تو رو میبینن.
کاله: تو شاید، من نه! نمیذارم این کارو با من بکنن! با من نه! ــ با هیجانی هیستریک ــ میبینیم! میبینیم!
مردِ نظامی زنِ جلف را روی زانویش تکان میدهد و با فریاد میخواند:
"آیا فکر میکنی، آیا فکر میکنی،
تو ای گیاهِ خوشگل
آیا فکر میکنی،
چون فقط یک بار با تو می‌رقصم،
پس دوستت دارم!"
کاله بلند میشود و پیش مردِ نظامی میرود. آقا، هی، شما، دستتو بکش کنار، این خانم نامزدِ منه!
زنِ جلف: تو انگار یه نقص کوچیکی داری، آره؟ سیگارو از تهش میکشی، آره؟
کاله با فریاد به مردِ نظامی: مگه، نمیشنوی، مگه ندیدی که خانم پشت میز من نشسته بود؟
مردِ نظامی: این کوتوله چی میخواد. باید ساق پاشو بشکونم.
زنِ جلف: ولش کن بابا، صبحونه لوبیا خورده.
کاله دستش را مشت میکند: پسر، کاری نکن یه پنج مارکی به اون صورتِ احمقانهات بکوبم که چهار هفته جاش بمونه!
مردِ نظامی: حالا نشونت میدم.
او از کنار زنِ جلف بلند میشود، پیش کاله میرود و کشیدهای به او میزند و سر جایش برمیگردد.
کاله: بیچارهت میکنم، پسر، بیچارهت میکنم!
او شیشه آبجوئی برمیدارد، و از همانجا تمام محتوی شیشه را روی مردِ نظامی میپاشد.
مردِ نظامی خیس شده و عصبانی از جا میجهد، سرنیزه را میکشد: میکشمت! من تو رو میکشم!!
کاله خودش را عقب میکشد: حالا با چاقو پنیر بُری میای جلو! غلافش کن گوسفند، اون که تیز نیست!
اِشلِتو از جا میجهد: دیگه از حد گذروندن! نمیتونم اینو ببینم! به سمت مرد نظامی میرود. چکار میکنین! من دستور میدم شما رو بازداشت کنن! به خودتون بیائید! شما سربازید!! اسلحهتونو بذارین کنار!!
مردِ نظامی سرنیزه را دوباره به تفنگ سوار میکند: بله هستم! من سربازم، و به این دلیل اصلاً اجازه نداری چیزی به من بگی!
اِشلِتو تند ولی بدون عصبانیت: به دنبالم بیائید!! من سروان در هنگِ اولِ گاردم!
مردِ نظامی: اینو هر کسی میتونه بگه! برای من تو یه غیرنظامیِ احمقی!
اِشلِتو: شما فوری کافه رو ترک میکنین! و بدنبال من تا حراست میآئید! سر و وضعتونو مرتب کنین!
مردِ نظامی: یه غیرنظامیِ کاملاً احمق! مانکن! برو خونه لباستو عوض کن، بعد میتونی به من دستور بدی، اینطوری نه، غیرنظامیِ احمق، اینطوری نه!!
مردِ غیرنظامی: پسر، خودتو بدبخت نکن! درست حرف بزن، خودتو بدبخت نکن!
اِشلِتو: شما دنبال من میآئید! وگرنه پاسبان میارم! بجنب! حرکت! و او را با دست کمی لمس میکند.
مردِ نظامی: سُمتو بکش کنار! من نمیذارم کسی بهم دست بزنه! نمیذارم!! و با مشت وسط صورت اِشلِتو میکوبد.
اِشلِتو فریاد میکشد: چی؟ لعنتی، بعد آنها به زد و خورد میپردازند، میز سرنگون میشود، زنها جیغ میکشند.
زنِ جلف کنار درِ کافه: پاسبان! پاسبان!
رهگذران از خیابان داخل کافه میشوند: اینجا چه خبره؟ اینجا زدو خورده! بزنش! بزن اون خوکو!
پاسبان با کلاهخود مشغولِ پراکنده کردن مردم میشود: پراکنده شید! یعنی چی ... سربازو ول کن! به سمت اِشلِتو و مردِ نظامی حمله و آنها را از هم جدا میکند.
اِشلِتو خونآلود، با یقهای پاره شده: این مرد رو دستگیر کنین! اونو به حراست پادگان ببرید!
پلیس مچ دستِ اِشلِتو را میگیرد: یالا! هر دو با من میاین!
اِشلِتو: چه کار میکنی! اون به من حمله کرد! من فقط با او صحبت کردم! من سروانِ هنگِ اولِ گاردم!
مردِ نظامی: اینو همه میتونن بگن! بدون داشتن درجۀ نظامی رو شونههات برای من یه غیرنظامیِ احمق بیشتر نیستی!!
پاسبان: یالا هر دو با من بیاین!!
مردِ نظامی: زر زیادی میزنه! اون یه غیرنظامیِ احمقه، آره یه غیرنظامیِ احمق!
رهگذران: درسته! اجازه نده. پس برای چی سربازی!
زنِ جلف: این مردک میگه که سروانه، اما دروغ میگه!
رهگذران: عجب روئی داره! مزاحم یه سرباز میشه! بزنیدش!
پاسبان: یالا، حرکت. راه باز کنین، هر دو همراه من میاین.
یِلاین که تمام وقت با ترس کنار میز خود نشسته بود به پاسبان میگوید: اون آقا رو ول کنین، او واقعاً سروانِ گارده، من میتونم شهادت بدم!
پاسبان کله‌شقانه: این کمکی نمیکنه، یک دعوا اتفاق افتاده و هر دو طرف باید با من بیان.
اِشلِتو کاملاً درهم شکسته و مردِ نظامی همراه پاسبان میروند.
یِلاین: خوب، حالا میتونه به خودش تبریک بگه و به اتاق بیلیارد میرود.
کاله دوباره پهلوی فوگت کنار میز نشسته است و گونۀ خود را با دست نگاه داشته: آخ آخ ... پسر، خیلی درد میکنه، آخ.
فوگت: میبینی کاله ... من همیشه چی میگم؟ جوری که آدم دیده میشهْ همونظور هم دیگران اونو میبینن.
کاله: آخ، آخ. او گریه میکند.
صحنه تاریک میشود.

صحنه چهارم
بازیگران:
کِنِل رئیس دفتر، هیرشبرگ کارمند دفتر، دختر ماشیننویس، خدمتکار دفتر، افراد جویای کار، ویلهلم فوگت

دفترِ پرسنلِ کارخانۀ کفشسازی آکسولوتل. عکسهای آگهیِ آرمِ کارخانه در شکلهای مختلف به دیوار آویزان است: «آکسولوتل بپوشید»، «کفشهای راحتی آکسولوتل بهترینند!»، «هر جفت دوازده مارک و پنجاه فنیگ.»، «آکسولوتل، شیکترین چکمه شهرهای بزرگ!»، «کسی که با کفش آکسولوتل راه میرود، در مبارزۀ سختِ زندگی محکم ایستاده است!»، «گزارشهای دانشمندانِ برجسته در بارۀ بهبود و به شکلِ طبیعی برگشتنِ پا با پوشیدن کفش آکسولوتل!»، «راحت، ارزان، با دوام» و غیره. در پشتِ صحنهْ درهای شیشهای که از میانشان میتوان یک ردیف میزهای درازی را دید که دخترانِ ماشین‎‎نویس پشت آنها نشستهاند و صدای ماشینها به گوش میآید. در جلوی صحنه کِنِل رئیس و آقای هیرشبرگ روبروی هم کنار میز تحریر و در پشتِ کمد چوبیای نشستهاند، درست مانند دفتر پلیس. کِنِل قراردادهای استخدام را امضاء میکند، پشتِ سر او دختر جوانی ایستاده که کاغذها را از پوشهها درآورده به دست او میدهد و کاغذهای امضاء شده را از او میگیرد. هیرشبرگ مشغول حسابرسیست.

کِنِل در حال نوشتن بدون آنکه حالتِ صورتش تغییر کند با صدائی یکنواخت ترانۀ «مَچیش» را میخواند:
"وقتی زنم خودشو لخت میکنه،
نمیدونی چطور دیده میشه،
پاها مثل دو تا سیگار،
جای فریاد داره."
خدمتکار داخل میشود، منتظر میایستد، دستش را روی کلاهش قرار میدهد.
"وقتی زنم خودشو لخت میکنه،
نمیدونی چطور دیده میشه،
پاها مثل دو تا سیگار،
جای فریاد داره."
او بدون دقت به امضاء کردن ادامه میدهد.
خدمتکار خیلی شق و خبردار ایستاده.
"وقتی زنم خودشو لخت میکنه"، کِنِل آخرین امضاء را میکند و پوشه را میبندد. هیرشبرگ، فوری برای لیستِ حقوق یادداشت کنید: 26 نفر کارآموخته، 12 دختر برای بخش دگمه، 10 پسر جوان برای تعلیم کار با ماشین، 15 بستهبندِ جدید استخدام شدن. از فردا شروع به کار میکنن.
دختر با پوشهها میرود.
کراوزه چه خبره؟
خدمتکار: بیست نفر برای کارِ چسبوندنِ آگهی برای کارخونۀ جدید در تمپلهوف بیرون وایستادن.
کِنِل: :کارآموخته؟
خدمتکار: بیشترشون.
کِنِل: هنوز چند تائی لازم داریم. بذارید داخل شن، یکی بعد از دیگری، اما به حالت دو!
خدمتکار میرود.
"وقتی زنم خودشو لخت میکنه"
او خواندن را قطع میکند. اولین جویندۀ کار داخل میشود.
کجا خدمت کردین؟
مردِ جویای کار: در هنگِ پیاده، آقای رئیس.
کِنِل: آها، در بایر، خیلی خوبه. کِی خدمت کردین؟
مردِ جویای کار: از 1899 تا 1901، آقای رئیس.
کِنِل: با چه عنوانی خدمتو به پایان رسوندین؟
مردِ جویای کار: با عنوان سرجوخۀ رزرو، آقای رئیس.
کِنِل: مدارکتونو نشون بدین.
مردِ جویای کار آنها را به او میدهد. کِنِل سریع آنها را ورق میزند.
کاملِ کامل. از فردا شروع به کار میکنین، کارخونۀ کفشسازی آکسولوتل در تمپلهوف.
مردِ جویای کار: اطاعت، آقای رئیس! و میرود.
کِنِل: میبینید، هیرشبرگ، شما باید با مردم فقط با زبونِ نظامی صحبت کنین، چون فشردهترین و شفافترین اطلاعات رو میگیرن.
در این بین فوگت داخل میشود.
کجا خدمت کردین؟
فوگت: پیش استادهای مختلف صنعتگر، و بعد در کفشسازی دولتی آموزش دیدم.
کِنِل: منظورم اینه که برای خدمت سربازی کجا بودین؟
فوگت: خدمت سربازی؟ ... من فقط زندون بودم.
کِنِل: بله، پس سرباز نبودین؟
فوگت: نه، فرصت این کار رو نداشتم. من سابقۀ کیفری دارم ... اینو بهتره که حالا بهتون بگم تا اینکه بعداً به گوشتون برسه. من فکر کنم که تو این کارخونه شما سخاوتمند باشین. من متخصص کارِ با ماشینم.
کِنِل: مدارکتونو نشون بدین ببینم.
فوگت از پاکت ورقی در میآورد و به او میدهد. کِنِل آن را نگاه میکند. این دیگه چیه؟ این که مدرک نیست.
فوگت: رئیس زندون به من گفت: وقتی خواستی کار کنیْ بعد با این توصیهنامه بهتر استخدامت میکنن.
کِنِل: شما باید یک معرفی‌نامه از پلیسِ محلی و یا یک پاسپورت نشون بدین.
فوگت: به من تا قبل از داشتنِ کار معرفینامه نمیدن.
کِنِل: من بدون یک مدرکِ معتبر نمیتونم شما رو استخدام کنم. اینجا نظم و ترتیب داره! اگر خدمتِ سربازی کرده بودینْ بعد این تو خون و گوشتتون فرو میرفت.
فوگت کاملاً آرام و خشک: من فکر کردم اینجا یک کارخونهست، نمیدونستم یه سربازخونهست. و میرود.
کِنِل: بیرون! آدم پُررو!! شرمآوره. میبینید، هیرشبرگ، بفرمائید؛ من دقیقاً میدونم چرا آدمائی رو ترجیح میدم که خدمت سربازیشونو انجام دادن! امروزه بخاطر فعالیتهای خرابکارنۀ سوسیال دموکراتها باید آدم بدونه چه کسی رو تو خونۀ خودش داره! وگرنه آدم چطور میتونه به کارگراش اطمینان کنه! به سومین مردِ جویندۀ کار که در این بین داخل شده است.
کجا خدمت کردین؟
صحنه تاریک میشود.

صحنه پنجم
بازیگران:
اِشلِتو، دِلتسایت گماشتۀ اِشلِتو، وابشِکِ پارچه‌بُر

یک اتاق مبلۀ زیبا در پوتسدام. صندلی با روپوش مخملی، مجسمههای چینی، عکسهائی از جشنهای نظامی و میدانهای جنگ بر دیوار.
اِشلِتو با شلوار، کمربند و پیراهن.
دِلتسایت گماشتۀ او جلویش ایستاده و درمانده به او خیره نگاه میکند.

اِشلِتو: و حالا، دِلتسایتِ عزیزم، دوباره به خاطر همه چیز از شما تشکر میکنم. شما عالی بودید. همه چیز همیشه سر ثانیه با موفقیت انجام میگشت. شما دیگه حالا به گروهان برمیگردید، و من از شما می‌خوام که اونجا هم وظایفتونو خوب انجام بدید و رضایتِ مافوق جدیدتونو بدست بیارید.
دِلتسایت با لهجۀ کمی پروسِ شرقی: جناب سروان، من اصلاً نمیتونم متوجه موضوع بشم.
اِشلِتو دوستانه و خشن: به شما مربوط نیست. کنجکاوی نکنید. شما بعنوان گماشته باید اینو بفهمید که وقتی برای یک سروانِ نظامی در یک کافۀ عمومی چنین اتفاقی رخ میده فقط یک راه باقی میمونه: نامۀ وداع رو ارسال کنی. میفهمی؟ و در گروهان هم کسی باور نمیکنه که من بیگناه بودم. و بعد منجمد میگردد.
دِلتسایت: جناب سروان شما که کاری نکردین، جناب سروان شما فقط ...
اِشلِتو: وراجی نکنین، دِلتسایت. یک سرباز اجازۀ داشتنِ این همه بدشانسی رو نداره، بله، اینطوریه. بدبیاری هم یک نوع شکسته. دیگه کافیه.
دِلتسایت آب دهانش را قورت میدهد: جناب سروان شما همیشه خیلی خوب و مهربون بودید ...
اِشلِتو: خبردار! به خودتون مسلط بشید، دِلتسایت. شما یک مرد هستین. با او دست میدهد. خدانگهدار! بیرون!
دِلتسایت: خدانگهدار، جناب سروان. بعد عقبگرد میکند و میرود.
اِشلِتو همانجا میماند و به فضا خیره میشود. زنگِ در به صدا میآید. دِلتسایت بلافاصله کنار درِ اتاق ظاهر میشود.
معذرت جناب سروان ... که دوباره ... خیاط با یونیفرمِ جدید آمده ... بذارم بیاد تو؟
اِشلِتو لبش را به دندان میگیرد. بذارید بیاد تو. حرکت! بگو بیاد تو!
دِلتسایت: هرطور شما دستور میدید، جناب سروان! میرود.
اِشلِتو خود را راست نگه میدارد و دستی به موهایش میکشد.
وابشِک با یونیفرمِ جدید در کاغذِ زرورق پیچیده شده: جناب سروان، بفرمایئد اینم یونیفرم! من میتونم بهتون بگم که اگه شما اینو بپوشید دیگه احساسی به شما دست نمی‌ده.
اِشلِتو: نشونش بدین ببینم.
وابشِک یونیفرم را فوری از کاغذِ زرورق خارج میکند و آن را بالا نگاه میدارد و دگمههای پشت را نشان میدهد. اِشلِتو آن را بررسی میکند، با نگاه تخمین میزند و سرش را از رویِ رضایت تکان میدهد.
حالا درسته، حالا تنظیمه. من با نگاه اول میبینم.
وابشِک: برای تنظیم کردنِ فاصلۀ دگمهها خیلی باید کار میکردیم، جناب سروان. ما باید پشت یونیفرمو دوباره میشکافتیم، میبینید، و حالا تنظیمِ پشت کمی بهم خورده.
اِشلِتو: بدین ببینم. یونیفرم را میگیرد و میپوشد.
وابشِک لبۀ یونیفرم را میکشد و مرتب میکند. یه کار هنریه، جناب سروان. این یه یونیفرم نیست، بلکه یه قطعه از خودِ انسانه. میشه گفت که از پوست بدن بهتره.
اِشلِتو در جلوی آینه: هیچی کم نداره. واقعاً عالیه.
وابشِک: میشه صدای کشیده شدن استخونها رو تو آینه شنید.
اِشلِتو خود را میچرخاند، دگمههای یونیفرم را باز میکند. خوب. حالا اینو دوباره برمیگردونین به مغازه. از آقای وُرمزر بپرسید که آیا میتونه یونیفرم رو بفروشه. دیگه به دردِ من نمیخوره. البته اگه نتونست بفروشه من پولشو میدم. اختلافِ قیمت رو هم همینطور.
وابشِک: بله، آخه چرا ... جناب سروان ... شما این یونیفرمِ قشنگو ...
اِشلِتو با شادی اجباری. برنامه عوض شد، وابشِک. من میخوام کمی به کشاورزی بپردازم. همیشه دلم میخواست این کار رو بکنم. یک مزرعۀ کوچک، خانۀ دهقانی، پرورش اسب، خیلی از نظامی بودن بهتره. وابشِک را درمیآورد، به او پنج مارک میدهد. خوب، حالا دوباره بذاریدش تو کاغذِ زرورق.
وابشِک یونیفرم را تا میکند: ممنون، جناب سروان. بعد از یک وقفه کوتاه که در طی آن اِشلِتو سوت میزند. جناب سروان نباید اینو به دل بگیرین.
اِشلِتو: مگه چی شده؟ این تصمیم خودمه.
وابشِک: من نمیدونم ... به من هم ربطی نداره. منظورم فقط اینه که ــ تقریباً به نرمی و با احتیاط ــ نظامیگری خیلی زیباست، اما واقعاً تنها چیزِ موجود در جهان نیست.جهان خیلی بزرگه، و هر روز صبح خورشید طلوع میکنه. وقتی آدم جوون باشه ... سالم باشه، و استخونهای راست و محکم داشته باشه، منظورم اینه که وقتی کسی آدم درستی باشه، اصل موضوع اینه، مگه نه؟
اِشلِتو: خوب، حالا دیگه برید. به آقای وُرمزر سلام منو برسونید.
وابشِک: خیلی ممنون. ــ در کنار در ــ منظورم اینه که درست بودن مهمه، جناب سروان و با یونیفرم خارج میشود.
اِشلِتو تنها: شاید ... شاید حق با او باشه ... نه، اَه!
صحنه تاریک میشود.

صحنه ششم
بازیگران:
سرپرست خوابگاه، چند آواره: بوتیه، تسِک، یوپ، هویلهوبر، گِبوایلر، ویلهلم فوگت. مأمورین گشت: یک گروهبان، یک سرجوخه

«خوابگاه به سوی خانه» در شمال برلین، دیوارهای چوبی تمیز که شکافهایش با مقوا و کاغذِ روزنامه درزگیری شده است، تختهای دو طبقه چوبی با کف سیمی، تشکهایِ با کاه پُر شده، چراغهای پیهسوز. چند تخت اشغال شدهاند. در پشتِ صحنه و در کنار درِ بازِ خوابگاهْ صفِ مردانی که منتظر داخل شدنند دیده میشود.

سرپرستِ خوابگاه در کنار در: هنوز هفت نفر میتونن بیان تو! هُل ندین که اصلاً فایده نداره. آروم بگیرید، من اجازه ندارم آدم بیشتری از تعدادِ تختها راه بدم. اونی که بیشتر انتظار کشیده میاد تو، به بقیه نمیتونم کمک کنم، بقیه میتونن برن هایلزآرمه، اونجا همیشه جا هست.
صدائی از بیرون: نه، اونجا باید آواز بخونیم، من تیرگارتِن رو ترجیح میدم!
سرپرستِ خوابگاه: فشار نیارین، آروم، کسی که نوبتشه میاد تو! شیش فنیگ قیمتِ تخته، و ده فنیگ قیمتِ بلیط غذا برای افرادی که فردا صبح زود سوپ و نون بخوان بخورن. اولین نفر داخل میشود. سلام، تسِک. دوباره اینجائی که.
تسِک: سلام پیرمرد، من تا گریهات نگرفته بهت فوری بگم که منو امروز برای آخرین بار اینجا میبینی.
سرپرستِ خوابگاه: اینو قبلاً هم شنیدم، خیلی برام آشناست.
تسِک: نه، دروغ نمیگم، من یه کار بعنوان قهرمانِ جهانی کشتی پیش عدهای در بازار مکاره پیدا کردم. کارم از فردا شروع میشه. به من حتی پنجاه فنیگ مساعده دادن.
سرپرستِ خوابگاه: پس فقط مواظب‌باش که دندۀ کسی رو نشکونی، وگرنه دوباره بیرونت میکنن. به نفر دوم که داخل شده است. اِهه، تو دیگه کی هستی؟
هویلهوبر در لباسِ مردانِ بایرن، با شلواری تا زانو و کلاهی که دستهای مویِ بز رویش قرار دارد.
سرپرستِ خوابگاه: این دیگه چیه؟
هویلهوبر: من در آلمِنراوش خوانندهام. اما چون دعوا کرده بودم رئیسم بیرونم کرد.
سرپرستِ خوابگاه: و حالا چکار میکنی؟
هویلهوبر: حالا؟ خونهخوامرف.
سرپرستِ خوابگاه: این چی برای خودش بایری بلغور میکنه؟
تسِک: میخواد بره خونه.
سرپرستِ خوابگاه: خونهات کجاست؟
هویلهوبر: من از گِشوندت در آلگو هستم.
سرپرستِ خوابگاه: پسر، تو که راه درازی برای پیاده رفتن در پیش داری، پس برو خوب استراحت کن.
تسِک: و مواظب باش کسی ترتیبتو نده! با اون پاهای لختت! و روی زانوی او میزند.
هویلهوبر: بهم دست نزن خوک کثیف!
تسِک: مرد حسابی، شوخی سرت نمی‌شه، مگه از قبیلۀ وحشیها اومدی، آره؟
سرپرستِ خوابگاه: تسِک، اذیتش نکن، این همه راه از خونهاش دوره و به اندازۀ کافی ناراحته. در این بین گِبوایلر و یوپ به داخل راه داده میشوند.
هویلهوبر: آدم مزخرف. غر و لندکنان گوشهای مینشیند.
سرپرستِ خوابگاه فوگت را به داخل راه میدهد. چی شد، کار پیدا کردی؟
فوگت: نه، کاری پیدا نشد.
سرپرستِ خوابگاه: بلیطِ غذا میخوای؟
فوگت: نه ممنون. ده فنیگ ندارم.
سرپرستِ خوابگاه: یه بلیط میتونی نسیه داشته باشی، تو باید فردا صبح زود یکی دو قاشق غذای گرم بخوری.
فوگت: به محض پول درآوردن بهت پس میدم، در ضمن خیلی هم ممنون.
کالنبرگ از پشتِ سرِ فوگت: به منم یه بلیط نسیه بده، خواهش میکنم، خواهش میکنم.
سرپرستِ خوابگاه: تو که تا حالا یه ده فنیگی دستت بود.
کالنبرگ: آره، اما دوباره لیز خورد رفت تو آستینم، اونو برای پس‌فردا لازم دارم.
سرپرستِ خوابگاه: این بار به خاطر تو، اما دیگه زیاد این کار رو تکرار نکن. منم باید یک لقمه گوشت برای سوپ بخرم، وگرنه دوباره زنم سوپو میریزه تو آشغالدونی. بوتیه داخل میشود: سلام.
سرپرستِ خوابگاه: ببین کی اومده، یه نجار هامبورگی، حالا لااقل کمی زندگی تو اتاق داخل میشه.
بوتیه: سلام به همگی. به آواز میخواند: "در هامبورگ، آنجا من بودهام."
تسِک: پسر، تو ساکت باش، تو رو من میشناسم! این یه ملوانِ از وِدینگه، اهل هامبورگه اما یه قطره آبِ نمکدار هم تا حالا بو نکشیده.
بوتیه: و تو؟ تو کی هستی؟
سرپرستِ خوابگاه: تسِک، من بهت هشدار میدم. اینجا دعوا بشه پاسبان خبر میکنم.
تسِک: با این تهدید نمیتونی منو بترسونی. برای من اینجا بخوابم یا تو بازداشتگاه فرقی نمیکنه و مثل کت و شلوار میمونه.
سرپرستِ خوابگاه: شب بخیر همگی، بگیرید بخوابید، سوپ خوری ساعت شیش صبح شروع میشه.
تسِک: شب بخیر پیر مرد! اگه تو کیسۀ کاهم چند جفت زنبور گیر بیارم میذارمشون کنار، بعد میتونی یه کندوداری راه بندازی.
سرپرستِ خوابگاه: پیش من زنبور وجود نداره، مگه اینکه تو با اون پیرهن کثیفت آوردی تو اتاق. او میرود. در را از خارج میبندد.
تسِک: خوب، حالا شروع میکنیم. یک بطری عرق از جیبش در میآورد و یک جرعۀ بزرگ مینوشد. دیگران در این بین روی تختهای خالی مینشینند. تسِک بطری را زمین میگذارد و به سراغ بوتیه میرود. مرد حسابی، تو دو تا پتو برداشتی! فکر میکنی چه کارهای!
بوتیه: یکی‌شو برای زیر سرم میخوام، این حقمه!
تسِک: که اینطور، برای زیر کلۀ روغنیت اینو میخوای، و اون پسر پتو نداشته باشه؟ با اشاره به گِبوایلر که لبۀ یک تخت نشسته است. نمیبینی چطور داره میلرزه؟
بوتیه: هی، چه ربطی به من داره؟
تسِک یکی از پتوهای بوتیه را از دستش میکشد. بیا پسر، حالا یه پتو داری. رنگت مثل رنگِ کشک شده. بیا، فوری یه جرعه برو بالا. و بطری را به او میدهد.
گِبوایلر مرد جوان باریک اندام، بدون آنکه به تسِک نگاه کند یک جرعه مینوشد.
این پسر حتی کت هم تو تنش نیست. و شلوارش هم کاملاً نازکه. این شلوار که نظامیه، از کجا آوردیش؟
گِبوایلر سرش را به سمت دیوار میچرخاند.
خوب نگو، من نباید اینو بدونم، به من ربطی نداره.
بوتیه: به تو هیچ ربط نداره، موش بو گندو!
تسِک: خفه!! دوباره مینوشد.
کالنبرگ: تسِک، میتونی برای شیش فنیگ بهم عرق بدی؟
تسِک: نه، من عرق فروش نیستم، باید بری پیش ژرالد.
کالنبرگ: حالا که نمیفروشی پس بدون پول بهم بده.
تسِک: غیرممکنه، چون تو به اندازۀ کافی جذاب نیستی.
کاله: میبینید، خدایِ مهربونِ اینجا اینه.
تسِک در حال نوشیدن به دیگران: من از این شعارِ پروسی پیروی میکنم که میگه: به هرکی به اندازۀ سهمش، به من بیشتر از همه. کی میتونه ورق‌بازی کنه؟
یوپ با لهجۀ مردم آخِن: من. من اما فقط سر پول بازی میکنم.
تسِک: این حریف منه، نفر سوم کجاست؟
دو نفر دیگر هم به آنها میپیوندند.
حالا درست شد، ورق‌بازی شخصیتِ آدمو فاسد میکنه. جمع شید.
آنها در پشت صحنه مینشینند. تسِک ورق را بُر میزند. در اثنای بازی عبارات زیر با صدای بلند شنیده میشود: "مادرتو در هوای بهاری بده بیاد!"، "من نیستم!" کله پوک پیر!"، "خواهش میکنم، یه چیز آسون!"، "مثل یه خوکِ چاق بازی میکنه!" و غیره. صدای بُر زدنِ ورق و صدای آهسته سوت زدن هم به گوش میآید.
فوگت و کاله در جلوی صحنه لبِ تختخوابی نشستهاند.
کاله پنیری گِرد و یک تکۀ کوچک نان از جیبش در میآورد: بیا، ترتیبِ نصفِ پنیر رو هم تو بده.
فوگت: نه، کاله، تنهائی بخور. من سیرم.
کاله در حال خوردن: مرد حسابی، تو چیزی تو دماغت داری، من اینو خوب میبینم. هی انگشت تو دماغ کردن اصلاً فایده نداره. اگه چیزی تو گلوته باید با سُرفه بندازیش بیرون. من چیزی به کسی نمیگم، اینو خودت بهتر میدونی.
فوگت: کاله، اگه بهم کمک کنی خیلی عالی میشه. تنهائی نمیتونم داخل اونجا بشم.
کاله خودش را به او نزدیکتر میکند: نقشه چیه؟ کجا؟ پول خوبی توشه؟
فوگت: در پوتسدام، تو کلانتری. اونجا یک پنجرۀ بدون حفاظ به طرفِ حیاط باز میشه. باید اول از دیوار رفت بالا، این کار رو میشه دو نفری کرد، بعد فقط کافیه فشاری به شیشه بدی. کمدِ پروندهها یه قفل معمولی داره، میشه با یک تیکه ناخن هم بازش کرد.
کاله ناامیدانه: تو کلانتری در پوتسدام چه کار داری؟ اونجا که چیزی گیر آدم نمیاد.
فوگت: کاله، اونجا تموم داستانِ زندگی منو تو پروندهاشون دارن، فقط کافیه که درِ کمدو باز کنم. من میخواستم خودمو اونجا معرفی کنم، همه چیز از من خواستن: حکم دادگاه و برگۀ آزادی از زندان و کل گزارشای پلیس را. حالا لازمه که همۀ اونا رو بندازم تو اجاق، بعد همشون از بین میرن.
کاله: دیوونه شدی، چی میگی؟
فوگت: نه، مردِ حسابی، من دقیقاً اونجا رو شناسائی کردم، اونجا یک کمد پُر از پاسپورته، پاسپورتای مصرف نشده با صفحههای خالی اونجا ریخته که میشه تمدیشون کرد و یا اسامیشونو عوض کرد، مُهر، تمبر اداره و کاغذهای مارکدار، هر چیز که برای زندگی لازم داشته باشی اونجا پیدا میشه.
کاله: صندوقِ پول هم توش هست؟
فوگت: صد در صد، مردِ حسابی باید اونجا یک صندوقِ پول باشه یا نه، البته که اونجا یک صندوق پول هست، یک صندوقِ وصولِ پولِ قبضهای جریمه و یک صندوق پولِ مالیاتای محلی وجود داره.
کاله: من اگه اونجا صندوق پول نباشه پا نیستم.
فوگت: پولِ صندوقا رو میتونی برای خودت برداری، من چیزی از پول بجز یک بلیط تا مرز بایرن نمیخوام، پولش هم خیلی نمیشه.
کاله: من باید کمی فکر کنم. اگه صندوق پول توش نباشه …
فوگت: طبیعیه که اونجا صندوق پول هست، و یک کمد پُر از درخواستنامه و پرسشنامه و ورقههای دیگه و برگههای شناسائی. و من از بین میبرمشون. چونکه با این کار مُرده به حساب میام. بعد از کشور خارج میشم، میدونی، اونور کلی کارخونۀ کفشسازی وجود داره، تو پراگ و بوداپست.
کاله: اگه اونجا یه صندوق پول باشه بعد میشه در بارهاش صحبت کرد.
فوگت: مگه ممکنه تو ادارۀ پلیس در پوتسدام صندوق پول نباشه! اونجا ناحیۀ ثروتمندیه. همیشه تو هر ادارۀ پلیس یک صندوق پول وجود داره.
کاله: خوب، باشه، آدم میتونه یه نگاهی توش بندازه. نباید کار مشکلی باشه.
فوگت: بعد میتونم یک پاسپورت داشته باشم. بعد از اول شروع میکنم.
از راه دور صدای بلندِ آژیر خوابِ سربازخانه به گوش میرسد: "به رختخواب!"
بوتیه: حالا باید گوسفندها به آغل برن. با آهنگِ صدایِ آژیر میخواند:
"پیش دختر یه تفنگدار ایستاده،
و مایله یکبار دیگه با دختر حال کنه،
اما دیر  شده، دیر شده، دیر شده."
تسِک: فریاد کشیدنو بذار کنار، مزاحم فکر کردنم میشه. آدم بی‌ارزش!
هیجان در میان بازیکنان.
بوتیه: من اینجا هر موقع دلم بخواد میخونم! کسی هم نمیتونه جلومو بگیره. کسی که موسیقی دوست نداره آدم خوبی نیست و باید گوشاشو ببُره. دوباره میخواند "اینطوری میرونیم ما، اینطوری میرونیم ما، روی دریای آبی."
تسِک: مردِ حسابی، اگه نمیتونی نخونی، پس با دختر یه مردِ پولدار ازدواج کن و بذار باباش در گرونهوالد یه سالن موسیقی برات باز کنه. اما اینجا پوزهتو میبندی، وگرنه فکتو خُرد میکنم، نجارِ پیر.
بوتیه: بیا جلو، انگار خیلی وقته دندوناتو قورت ندادی.
اما برای احتیاط دست از خواندن میکشد، سازدهنیاش را از جیب بیرون میآورد، آن را چند بار به کف دستش میزند، و بعد شروع به نواختن میکند.
یوپ: آدم بی‌ارزشت پیش خدای مهربونه.
تسِک: بگو ببینم مردِ حسابی، تو واقعاً اینجا تو این دژِ پُر از آدم خلافکار چی میخوای؟ تو مرد کوهی، چرا نمیری به منطقۀ خودت؟
یوپ: تو معدن شهرت خوبی ندارم. من تا سر کارگری معدن هم ارتقاء پیدا کرده بودم.
تسِک: چطوری تونستی، تعریق کن!
یوپ: چیزی برای تعریف وجود نداره. اونجا یه جوون رذل بود که همیشه تخم مهندس و مدیر رو دستمال میکشید و زیر آبِ یکی از همکارامون رو هم زده بود، یه همچین آدمی بود.
تسِک: این آدما رو میشناسم. خوب بعدش.
به من خیلی گیر داده بود، همش چشمش به من بود. یوپ فانوست تمیز نشده، یوپ چرمتو نشُستی، یوپ چکُشت زنگ زده. اینارو من چند سال میشنیدم، بعد یهو قاطی کردم. یه روز دوشنبه داخل معدن شدم، در این موقع پیشم میاد و من یکشنبه خوب نخوابیده بودم. یوپ تو به من سلام ندادی. من میگم نه ندادم، و سلام هم نخواهم داد، چون تو آدم رذلی هستی. کلاهشو از سرش برمیداره و میگه من ازت شکایت میکنم! بعد من هم کلنگِ نوک‌تیزِ مخصوص کندن ذغال سنگ رو بالا بردم و کوبوندم فرق سرش.
تسِک: کاملاً حقش بود، گوسفندِ کثیف.
یوپ: اما گاهی هم آدمِ خوبی بود، هر یکشنبه یقۀ آهارداری به گردنش میبست.
تسِک: به چند سال زندون محکوم شدی؟
یوپ: جرمم غیرعمد بود، میفهمی که، برای همین هم نتونستن بهم زیاد حبس بدن. و رفقا هم همه به نفع من شهادت دادن. چند سال حبس رو هم راحت گذروندم. اما از اون به بعد در معدن شهرت خوبی ندارم.
تسِک: یوپ، به سلامتی، تو واقعاً یه آسی، بیا یه جرعه برو بالا. بطری را به او میدهد.
یوپ: پیک برندهست، گربۀ وحشی رو رد کن بیاد! و کارتش را رو میکند.
کاله: ویلهلم، اگه بخوای میتونیم فردا شب از دیوار بریم بالا. یه هفت‌تیرم دارم.
فوگت: بذارش تو خونه. هفت‌تیر از کجا آوردی؟
کاله: جیب آقای شیکی رو زدم، اول فکر کردم که پولِ کیفه. اما دیدم دسته داره. هفت‌تیر را به او نشان میدهد. میبینی؟ درست برای یه جیبِ کوچیک ساخته شده. فشنگ هم داره.
فوگت: اونجا به اسلحه احتیاج نداریم، اونجا نگهبان نداره. اونو بذار کنار. اگه اتفاقی بیفته و اسلحه رو پیشت پیدا کنن، بعد لو می‌ری.
کاله: پس تو فکر میکنی میتونه اتفاقی بیفته؟
فوگت: نه، نه، اونجا نمیتونه هیچ اتفاقی بیفته. من همینطوری گفتم. آدم که نباید تو دماغ خدا انگشت کنه، وگرنه عطسهاش میگیره.
کاله: حالا امشبو بهش فکر میکنیم، بعد میبینیم چی پیش میاد.
فوگت: کاله، من دیگه خوابم نمیبره. این جریان همش تو سرم میچرخه. و هی صدائی میشنوم.
کاله: چی میشنوی؟
فوگت: صدای طبل. صدای ناقوس، میدونی. گاهی کاملاً واضح، طوری مثل خُرد شدن شیشه. بعد صدای خش خشی مثل صدائی که از داخل صدفِ دریائی بیرون میاد.
کاله: ویلهلم، دلیلش جِرم تو گوشته. تو باید یه خورده آب دهنتو با انگشت تو گوشت فرو کنی.
فوگت: من شبها موقع خواب تو سلول انفرادی گوشمو رو زمین سنگی میذاشتم. اول چیزی نشد، اما بعد صدای ضعیف ترق و تروق از داخل سنگها میشنیدم. بعد به خودم میگفتم: که حالا داره دوباره رشد میکنه.
کاله: کی، موریانه یا مرغک تو سر تو، کدومشون؟
فوگت: کاله، سنگ! تو اینو نمیفهمی، تو هنوز برای فهمیدن این بچهای. تو هنوز فکر میکنی چیزیکه ساخته شده محکم باقی میمونه، و چیزی هم که محکم باشه همونطور محکم باقی میمونه. نه، پسر. همه چیز رشد میکنه، یه سنگ هم درست مثل بذرِ سیب رشد میکنه. اما اون سریع رشد نمیکنه و کسی هم متوجه رشد کردنش نمیشه.
کاله: فهمیدنش مشکل بود. آره، وقتی ریش بلند میشه آدم میتونه متوجه بشه، اما نمیتونه متوجه چیز دیگهای بشه.
فوگت: زیر چنین شهرِ بزرگی با این همه دیوار و خونه خاک، شن، گل و آب وجود داره، درسته؟ و تو سرِ مردم هم افکار، کلمات و رویاها قرار دارن که همیشه بیشتر میشن، همه چیز رشد میکنه، فقط اینو کسی نمیدونه که آخرِ این رشد کردنها به کجا باید برسه.
کاله: من تو خواب بهش فکر میکنم، شاید فردا صبحِ زود جواب این سؤالو بدونم. او خود را عقب میکشد و چکمهاش را از پا درمیآورد.
فوگت آهسته میخندد: وقتی یک پاسپورت داشته باشم و از مرز هم گذشته باشم بعد بقیۀ راه رو پیاده می‌رم. اونجا کوهِ غول‌پیکری هست، خیلی بزرگ.
کاله خمیازه میکشد: من دیگه پیاده نمی‌رم. من همیشه بهترین پاها رو دارم. تمام پائیز رو، ویلهلم.
فوگت: تو سپتامبر همیشه قشنگه. و تو درهها کشاوزا خرمن درو میکنن. اونجا هنوز هم با دست خرمن درو میکنن، بخاطر یک کاسه سوپ و یک تیکه نون باید خیلی زیاد کار کرد.
کاله: چه زندگی سگیای.
فوگت: اینو نگو. اونجا آزادی داری، به این خاطر میتونی خوشحال باشی، و اونجا همیشه برات یک راهِ باز وجود داره، و وقتی بارون میاد، فکر میکنی، مهم نیست فردا هوا بهتر میشه ... پسر، چه حالی میده وقتی اونجا برم.
سرپرستِ خوابگاه ناگهان در را باز میکند، سوتِ بلندی میزند: بچهها چراغو خاموش کنین، شیپور خواب خیلی وقته زده شده. اگه نور از لای درزها خارج بشه بعد مأمور گشت میاد تو. اما وقتی اینجا تاریک باشه به رفتن ادامه میده، این برای بعضیها بهتره. او دوباره میرود.
تسِک: مأمور گشت میتونه امشب پیش من به مهمونی بیاد. پیک برندهست، رد کن بیاد.
گِبوایلر که تمام وقت با صورت به طرف دیوار بر روی تخت‎‎خوابش دراز کشیده ناگهان منقلب میشود، کاملاً رنگپریده. تقریباً با فریاد و با لهجۀ آلزاسی: چراغو خاموش کنین!
تسِک: چرا، من تازه دستم گرم شده. بدون چراغ که آدم نمیتونه ورق بازی کنه. یکی از کارتهایش را به زمین میکوبد.
گِبوایلر با صدای گرفته و ترسناک: چراغو خاموش کنین! چراغو خاموش کنین!
تسِک: خوب پتو رو بکش رو سرت اگه نمیتونی بخوابی.
گِبوایلر زیر پتو میخزد.
بوتیه: چه دلقکیه! بلند میشود، به سوی هویلهوبر که تنها و ناراضی بر روی جعبهای نشسته است میرود. بگو ببینم، مگه تو یه چهچهزن نیستی، این آدما که با کمال میل آواز میخونن، مگه نه؟ "چهچهزنا سرگرم کنندهان، چهچهزنا خوشحالن"
هویلهوبر: راحتم بذار، من چهچهزن نیستم، من یه بایریِ قدیمی هستم.
بوتیه: تو بایری هستی! خوب اینم که همونه. ببین، گوش کن، منم کمی بایری بلدم، دقت کن، این بایریه، گوش میکنی؟ و یک ترانۀ معروف از ناحیه اشناداهویپفِل میخواند:
"پدرم عرق فروشه،
منم عرق فروشم،
پدرم بطری‌ها رو امتحان میکنه،
منم مانکن‌ها رو!"
دیدی، این بایری بود!
هویلهوبر از جا بلند میشود و به او یک سیلی میزند: بیا اینم بایری بود! کله پوکِ خیکی کله پوک کله پوک خیکی! بایری آره!! و دوباره با عصبانیت مینشیند.
بوتیه در حال فرار: اما این کار کمی زیادیه!!
تسِک: آفرین! خوب چسبید! و با صدای بلند میخندد.
گِبوایلر از زیر پتو طوری که به زحمت نفس میکشد: چراغو خاموش کنین! فریبکارا!
دستی به در کشیده میشود. و بلافاصله در از بیرون باز میشود. سرپرستِ خوابگاه مأمور گشت را بداخل راهنمائی میکند. سکوتی مرگبار در اتاق حاکم میشود.
گروهبان: بلند شین! همه از کنار تختها بیان کنار. به سرپرستِ خوابگاه: همه برگههاشون درسته؟
سرپرستِ خوابگاه: کاغذِ همه درسته. همشون مشتری اینجا هستن.
گروهبان: من به پاسپورت یکی دو تاشون نگاه می‌کنم.
بوتیه با اشتیاقی شرمآور گِبوایلر را از زیر پتو میکشد: تو باید بلند شی، نمیشنوی؟ بلند شو، بلند شو!
گروهبان به تسِک: پاسپورتتونو نشون بدین!
تسِک: ای وای، من متأسفانه اونو تو مستراح جاگذاشتم.
گروهبان: شوخی نکنین. پاسپورت ندارین؟
تسِک: من که گفتم، باید تو مسراح افتاده باشه، اون بالا تو کافه، میتونین برین ببینین، اگه که تا حالا نرفته باشه تو چاه.
گروهبان: تو دستتون چی دارین؟
تسِک: یه ورق بازی معرکه، میخواین یه دست بُر بزنین؟ ورق بازی را به سوی او میگیرد. اما لو ندین!
گروهبان: پسر، میذارم بیان فوری ببرنتون. آیا مدرک دیگهای دارین؟
تسِک دست داخل جیبش میکند: بذارین نگاه کنم. آها، نیگا کن، نیگا کن، پاسپورتم اینجاست! و آن را با پوزخند به سمت او میگیرد. میبخشین، من اشتباه کردم، پهلوی خودمه.
گروهبان دستپاچه: اگه پاسپورتتون درست نباشه باید با من به پاسگاه بیاین.
تسِک: من همیشه میخواستم به پاسگاه برم. باید اونجا عرقای خوبی باشه.
گروهبان: ساکت باشین! من حالا خودم بهتون عرق میدم! و به خواندن پاسپورت میپردازد.
بوتیه در این بین گِبوایلر را که لرزان در سایه تختخوابش ایستاده است راحت میگذارد. حالا او خود را با فشار به گروهبان میرساند. بفرمائین، اینم برگۀ اجازه رفت و آمد کردن من در شهر، تو ادارۀ کل شهربانی مُهر روش زدن.
گروهبان او را به کناری هُل میدهد، سریع به کاغذهائی که به سویش نگاه داشته بودند نگاهِ سریعی میاندازد، بر روی کاغذِ در دستِ فوگت نگاهش میماند: شما چی دارین؟
فوگت کاغذ را به او میدهد: من فقط یک گواهیِ آزادی از زندون دارم، برام هنوز پاسپورت صادر نکردن.
گروهبان گواهی را میخواند: خوبه، سعی کنید که یک پاسپورت هرچه زودتر بگیرین.
فوگت: خیلی ممنون. من سعیمو میکنم.
گروهبان: برای امروز کافیه. امیدوارم که دیگه سکوت برقرار بشه.
سرپرستِ خوابگاه: من چراغو با خودم میبرم، جناب گروهبان.
تسِک در حال گرفتن پاسپورت خود از گروهبان: همه چیز درست بود جناب گروهبان؟ خیلی حال‌گیریه اگه اینطور نباشه.
گروهبان: دهنتونو ببندین، وگرنه باید شما رو توقیف کنم و با خودم ببرم. یالا، راه بیفتین.
سرجوخه تمام وقت به گِبوایلر که مرتب آشفتهتر میشد خیره شده بود: قربان میبخشید، من چیزی کشف کردم.
گروهبان: چی؟ فوری بگو!
سرجوخه: اون مرد تو اون گوشه ... اون مرد تو اون گوشه، به نظرم میاد طرف گِبوایلرِ فراری باشه که حکم جلبش صادر شده.
گروهبان به سمت گِبوایلر میرود.
تو زندان بود، اما من اونو اغلب تو حیاط پادگان میدیدم.
گروهبان با دقت به گِبوایلر نگاه میکند: آیا شما گِبوایلرِ فراری هستین؟
گِبوایلر جواب نمیدهد.
مدارکتونو نشون بدین!
گِبوایلر تکان نمیخورد.
با من بیائین.
گِبوایلر با ترس زیاد: نه، نه، من اون نیستم.
سرجوخه: خودشه، خودشه! قربان، شنیدین چطور حرف میزنه؟ و ادایِ گِبوایلر را درمیآورد: من اون نیستم! قربان خودِ خودشه!
گروهبان: اینجا شکار خوبی کردیم. به سرجوخه: توقیفش کنین. من شما رو فردا سرِ صبحگاه به فرماندۀ دسته معرفی میکنم.
سرجوخه با شوق خودش را شق و راست نگه میدارد.
گِبوایلر: نه، نه، من اون نیستم، من نمیخوام.
گروهبان: بگیریدش!
گِبوایلر با فریادی کوتاه: ماما! او ساکت میشود.
بوتیه میخندد: مامانشو صدا میکنه.
دیگران سکوت میکنند.
گروهبان: چه گوسفند احمقی. چرا فرار میکنه؟ پیش ما که کسی رو گاز نمیگیرن. دو سال زندان به نفعشه. اونجا لااقل آدم چیزی یاد میگیره و میتونه پیشرفت کنه. حالا گوشاتو مثل گوسفند میکشن و حداقل پنج سال حبس بهت میدن و تو زندان بدتری هم میندازنت. تو میتونستی نذاری این وضع پیش بیاد. نگاه کن، هنوزم شلوار نگهبانا پاشه! پس تعجب نداره که چطور تونسته فرار کنه. دزدی از اموال ارتش، این جرمتو خیلی بیشتر میکنه. در زمان جنگ برای چنین کاری آدمو بلافاصله کنار دیوار تیربارون میکردن.
همه ساکت به حرفهای گروهبان گوش میکنند. کسی به خود حرکت نمیدهد.
خوب حالا، حرکت، به پیش! و با خوشحالی: دستشو بگیر، نمیتونه تنهائی راه بره. خیلی بد شد، یک چنین آدمی. شب بخیر. گِبوایلر و سرجوخه به دنبال گروهبان به راه میافتند.
سرپرستِ خوابگاه: بچهها، خیلی وحشتناک بود، استخونام یخ بست. او چراغ را برمیدارد. بجنبید، بجنبید برین توجاهتون، من باید حالا اتاقو تاریک کنم. بیچاره، میتونستن دستگیرش نکنن، اون هنوز یه بچهست.
تسِک: شپشوهای لعنتی. اگه میتونستم کلِ پادگانا، زندونا، پارلمان و اصلاً همه چیزو منفجر میکردم.
سرپرستِ خوابگاه: لعنت نفرست، نظم و ترتیب باید وجود داشته باشه. حالا بخوابین. با چراغ میرود.
اتاق تاریک و ساکت میشود.
تسِک زمزمهکنان: لعنتیهای شپشو.
فوگت در جلوی صحنه نشسته بر لبۀ تخت. آهسته. کاله ... کاله.
کاله: بله؟
فوگت: کاله، فردا شب. کاله، تو که منو تنها نمیذاری؟ من باید هر طور شده یک پاسپورت گیر بیارم، کاله، من باید از این کشور برم.
کاله نیمهخواب: آره، به شرطی که یه صندوقِ پول اونجا باشه. او به خواب میرود.
فوگت: کاله ... خوابیدی ... کاله؟ ای خدا ... چه حالی میده وقتی من اینجا رو ترک کنم.
صحنه تاریک میشود.

صحنه هفتم
بازیگران:
وُرمزر، ویلی وُرمزر، وابشِک، اوبرمولر

مغازۀ یونیفرم‌فروشی وُرمزر در پوتسدام. ویلی به میز مغازه تکیه داده و روزنامه میخواند. از دور صدای موسیقیِ نظامی به گوش میآید، طبل و شیپور.
آقای وُرمزر از اتاق کارش برمیگردد.
ویلی سعی میکند روزنامه را سریع مخفی سازد.

وُرمزر: مشخصه، داره دوباره روزنامه میخونه. تو باید همیشه بخونی؟ نشون بده ببینم چی توش نوشته؟ من همیشه چی میگم، باید بینِ کلمات رو بخونی، همیشه بین کلماتو! اگه میخوای بخونی! نرخ روزِ ارز رو بخون، اخبار بازرگانیو بخون، مقالههای سیاسی رو بخون، خودتو برای زندگیِ روزمره عادت بده! اینجا چیه که زیرشو خط کشیدی؟ گرهارت هاپتمَن مراسم افتتاحیه در تئاتر آلمان، از آلفرد کِر. چه احتیاجی به خوندن این چیزا داری، تو که چیزی ازشون نمیفهمی. اول آدم صبر میکنه ببینه که آیا نمایش توفیق بدست میاره و مردم خوششون میادْ بعد تصمیم میگیره برای دیدن بره یا نه. اینطور گستاخونه پوزخند نزن، تصور نکن که تو از این چیزا بیشتر از پدرت سر درمیاری! دوباره چه خبر شده؟ و میخواند: پوتسدام، دستگیریِ هیجانانگیز در ادارۀ پلیس. اِ اِ اِ اِ اِ، چه کارِ خارقالعادهای. دیشب به ادارۀ پلیسمون دستبرد زدن، دزدی اونم از ادارۀ پلیس! میخواستن صندوق پولو خالی کنن. من بهت میگم، این ولگردا روشون مثل مگسه. تیراندازی هم شده، خوبه لااقل دستگیرشون کردن. معلومه دیگه، دو تا زندانیِ قدیمی، من نمیدونم اگه قراره که اینا بعد از آزادی بازم دست به دزدی بزنن پس چرا اصلاً آزادشون میکنن. این چیز جالبیه ــ ضیافتِ شکارِ اعلیحضرت پادشاه در رومینتِر هایده ــ افسانهایه! شش شاهزاده در این مهمانی شرکت دارند، منم دلم میخواد در چنین مهمونیهائی شرکت کنم، حتی اگر هم شده بعنوان خدمتکار. بله، پادشاه ما، منو تحت تأثیر قرار داد، این مرد جذبهای داره. بیا، سخنرانی کنار میز شامشو بخون، با خوندن اینا میتونی چیزی یاد بگیری، به این میگن سَبک، روح و روان به این میگن، تو این نوشته تحرک وجود داره! وابشِک بازم چه خبره؟
وابشِک از کنار صحنه با یونیرمِ اِشلِتو بر روی دست وارد میشود. میخواستم تا وقتی که کسی برای خریدنش پیدا بشه تو ویترین آویزونش کنم. چرا انقدر بخاطر دگمههای پشتش به خودمون زحمت دادیم.
وُرمزر: هنوزم پولش پرداخت نشده. باشه، حالا لااقل لازم نیست برای پرداختِ پول هی بهش اخطار کنیم. حیف، اِشلِتو مرد درستی بود. اون یونیفرمو از تو ویترین در بیار، مدلش دیگه قدیمی شده و حالا دیگه اینا رو فقط به رنگ خاکستریِ نقرهای میپوشن، بجاش این یونیفرمِ جنابِ سروان اِشلِتو رو بذار تو ویترین.
اوبرمولر داخل مغازه میشود. او تقریباً سی ساله است، با هیکلی خوب رشد کرده، با استعدادی قابل دید برای چاق شدن. سبیل بور و کوتاه با نُکهای تیز رو به بالا به چهرهاش نقشی از نگرانی میدهد که در زبان و تن صدایش مشخص میگردد. با این وجود هرآنچه که او میگوید لحنی جدی دارد و بر یک اعتمادِ آرمانی بنا گردیده. او یونیفرم سالِ اولِ مدرسۀ نظامی را بر تن دارد.
اوبرمولر: صبح بخیر، آقای وُرمزر!
وُرمزر: صبح بخیر، صبح بخیر، جناب ... آخ، اسمتون چی بود؟
اوبرمولر: اوبرمولر. دکتر اوبرمولر از کوپنیک.
وُرمزر: درسته، میبخشید، خیلی وقته ندیدمتون، و چی لازم دارین، آقای دکتر؟
اوبرمولر: بله، این بار مربوط میشه به ...
وُرمزر حرفش را قطع میکند: اجازه دارم حدس بزنم؟ آیا موقعش رسیده که آدم بهتون تبریک بگه؟ درسته، درسته، حدسم درسته؟ درست حدس زدم؟؟
اوبرمولر: بدون شک. آجودانِ گردان امروز به من اطلاع داد که به درجۀ ستوانی نایل شدم، این برای من خیلی غیرمنتظره بود، من حالا نمیدونم که تجهیزات نظامی لازمو چطوری باید جور کنم. آقای وُرمزر شما باید به من کمک کنین.
وُرمزر: قبوله، قبوله، اما آقای دکتر، از همین حالا بهتون بگم که کار خوب به وقتِ خوب احتیاج داره. شما هم حتماً دلتون میخواد تو لباس جدیدتون بدرخشین. نه، خیلی خوشحالم، واقعاً خیلی براتون خوشحالم. این دومین امتحانتون بود، مگه نه؟
اوبرمولر: سومین امتحان، آقای وُرمزر، سومی. من کمی بخاطر نزدیکبینی در تیراندازی مشکل داشتم. اما خدا را شکر، حالا اونو پشت سر گذاشتم.
وُرمزر: حق با شماست. باید احساس قشنگی باشه وقتی آدمو یکهو جناب ستوان صدا کنن، این استخونای کوچیک گوشو ماساژ میده. میدونین، من همیشه میگم: از سرجوخهگی به بالا داروینیسم شروع میشه. اما انسان بودن، بله، انسان بودن اول از ستوانی شروع میشه، اینطور نیست، اینطور نیست؟
اوبرمولر: من مایل نیستم چنین ادعائی بکنم، اما، برای زندگی حرفیام البته بسیار ارزشمنده. آقای وُرمزر، من به یونیفرم واقعاً خیلی زود احتیاج دارم. من ...
وُرمزر: وابشِک، دفتر متراژ رو بیارین. جناب ستوان، شما کارمندِ دولتید، درست میگم؟
اوبرمولر: مادرم به دیدنم میاد، براش خیلی مهمه، چون خودش از یک خانوادۀ نظامیه. من؟ من یک کارمند محلیام. خیلی دلم میخواست به سیاست روی میآوردم. من میتونم تصور کنم بعنوان یک اقتصاددان ملی؛ برای مثال در چارچوب حزبِ مردم در جهتِ منافع عمومی مؤثر باشم، و در درجه اول از طریق نویسندگی، اما برای این کار بودجۀ کافی لازمه.
وُرمزر: کارمند دولت بودن همیشه خوبه.
اوبرمولر: بله مطمئناً، آدم میتونه پیشرفت کنه، من در حال حاضر در شهرداری هستم؛ اگر شانس بیارم میتونم روزی شهردارِ کوپنیک بشم. با اندکی لبخند. شهردار بودن هم کاری برایِ رفاهِ ملته.
وُرمزر: خوب، فعلاً تا ستوانی پیش اومدین، این اصلِ موضوعه، امروزه باید آدم موفق باشه، در اجتماع، در حرفه، در هر رابطهای! عنوان دکتریتون کارتِ ویزیت شماست، و عنوانِ افسری هم یک درِ باز براتون. اینا اساسی هستن، امروزه اینطوریه!
وابشِک: کاملاً اینطوره.
وُرمزر: ساکت باشید وابشِک، کسی از شما سؤال نکرد. میدونید آقای ستوان، چیزی بخاطرم افتاد، من براتون یه چیزی دارم، اگه شما انقدر عجله دارید، پس این یونیفرمو تنتون کنین! این باید اندازۀ تنتون باشه! او یونیفرمِ اِشلِتو را میآورد.
اوبرمولر: آقای وُرمزر، اما این یک یونیفرمِ سروانیه، هنوز تا سروان شدنِ من خیلی مونده! و میخندد.
وُرمزر: وقت اونم میرسه، وقت اونم میرسه! ما باید فقط چند تغییر کوچیک بدیم، سردوشیها رو عوض کنیم، بعد همه چیز تمومه. وابشِک، دگمهها رو ببندین.
وابشِک: اندازهست، انگار که برای شما دوخته شده. فقط دور کمر کمی تنگه.
اوبرمولر: بله، دور کمرم بزرگه، میشه گفت که یک بیماریِ شغلیه، علتش نشسنِ زیاده.
وُرمزر: من میخوام چیزی بهتون بگم. شما این یونیفرمو بردارین. برای دوختن یک یونتفرمِ تازه هشت روز وقت لازمه، کمتر از هشت روز ممکن نیست. بعلاوه این یونیفرم خیلی ارزونتر براتون تموم میشه، و اصلاً هم پوشیده نشده، تازۀ تازهست، من برای فروختنش حقالزحمه میگیرم، صاحبش باید از نظامیگری دست میکشید. صدایش را پائین میآورد. آیا از این حادثه جنجالی چیزی نشنیدین. البته "در پشت این ماجرا زنی مخفی‌ست."
اوبرمولر: نه، ممنون، ماجراهای جنجالیِ دیگران برای من جالب نیستن. مردم چنین چیزهائی را همیشه تحریف میکنن.
وُرمزر: جناب ستوان، عینِ حرف منو میزنین، حرف منو! منم همیشه اینو میگم! شایعه‌سازی نه، یاوهسرائی نه. نیمیشون دروغ هستن و نیم دیگرشون هم به من مربوط نمیشن. اینجا مردم با خودشون خیلی از این چرندیات برای تعریف کردن میارن، ولی من اصلاً گوش نمیدم. تو آینه نگاه کنین، بعنوان یه افسر چطور دیده میشین، خوشتون میاد؟
اوبرمولر: بد نیست! بد نیست! کمی به عقب میرود، عینکش را برمیدارد، از بالا تا پائین خود را نگاه میکند. در اینکه میگن لباس مقام آدمو بالا میبره باید حقیقت داشته باشه. یک چنین یونیفرمی بطور چشمگیری به آدم ابهت میده. سحر و جادویِ خاصی ازش بلند میشه.
وُرمزر در این بین در پشت یونیفرم با گچ چند علامت میگذارد: وابشِک، اینجا رو نگاه کنین، اینجا ... اونجا ... اینجا، کارِ راحتیه. بله بله، این یونیفرم میتونه ارزشِ آدومو نشون بده، آقای ستوان درست میگم؟ قشنگیِ جریان اینجاست که آدم کسی شده باشه، چیزیکه هرکسی نمی‌تونه از پَسش بربیاد، این لذتبخشه! وابشِک، سوزنو بدین  به من!
اوبرمولر: برعکس آقای وُرمزر، کاملاً برعکس! بزرگی در پیش ما ایدۀ ارتشِ خلقه، ارتشی که در آن هرکس می‌تونه مقامی رو به دست بیاره که در ساختار اجتماعیِ جامعۀ ملی سزاوارش باشه. راهِ باز برای افرادِ صالح! این شعار آلمان است! ایدۀ آزادیِ فردی در پیش ما با ایدۀ قانون اساسی به یک کلِ قابل تکامل ادغام میشه. سیستمِ ما پادشاهیهْ اما ما در زندگی دموکراسی را به کار میبریم! این باورِ منه!
وُرمزر: مطمئناً، مطمئناً، باید بگم که ما آزادیِ بیشتری از جمهوریهای دیگه داریم، همه میتونن از ما درس بگیرن. خوب، حالا همه چیز میزونه. اما بخاطر یونیفرم خیلی شانس آوردین جناب ستوان.
اوبرمولر: باشه، حالا که این زودتر حاضر میشه پس همینو برمیدارم، البته من یک یونیفرمِ تازه را ترجیح میدادم.
وُرمزر: یونیفرم فردا حاضره و میتونید تنتون کنین. کمربند برای روی یونیفرم، غلاف، شمشیر، کلاه، کلاهخود، سایز سرتون چنده جناب ستوان؟
اوبرمولر: پنجاه و نه. من جمجمۀ نسبتاً بزرگی دارم.
وُرمزر: ویلی، تو اون جمجمۀ بزرگ ولی چیزی هم هست، به جناب سروان کمک کن یونیفرمو دربیارن، کمی بجنب پسر.
صدایِ مارش نظامی در حال بلندتر شدن.
چه مارش پروسیِ باشکوهی، مگه نه؟ آدمو به جنبش میندازه، تا استخونای آدم نفوذ میکنه!
وابشِک: یه شاگردِ مغازه میتونه با این آهنگ پولکا رقصیدن یاد بگیره.
وُرمزر: وابشِک ساکت باشین، شما از موسیقی چیزی نمیفهمین. جنابِ سروان من یک بار دیگه بهتون تبریک میگم، خبرِ ستوان شدنتون خیلی خوشحالم کرد.
اوبرمولر: ممنون، خیلی ممنون، آقای وُرمزر.
وُرمزر: فردا همین ساعت همه چیز آمادهست. خوبه؟
اوبرمولر: آقای وُرمزر، این برای من خیلی عزیز و مهمه، چون مادرم فردا برای دیدنم میاد، من بهش تلگراف زده بودم، به این خاطر خیلی مایلم که ...
وُرمزر: شما رو با یونیفرم ببینه، البته، معلومه! مادرِ گرامیتون حتما با دیدن چنین ستوانِ نیرومندی خوشحال خواهند شد!
اوبرمولر: بله بله، برای مادرم خیلی مهمه. خداحافظ، خداحافظ آقای وُرمزر!
وُرمزر: خداحافظ، آقای ستوان، خداحافظ!
او را تا درِ مغازه همراهی میکند. اوبرمولر میرود.
او موفق شد. چه آدمائی امروزه افسر میشن! یاد بگیر، ویلی!
صحنه تاریک میشود، از نزدیک صدایِ قدرتمندِ مارشِ نظامی به گوش میرسد.

پرده دوم
صحنه هشتم
بازیگران:
مدیر زندان، کشیش زندان، نگهبانان، زندانیها از جمله ویلهلم فوگت

نمازخانهای در زندان پروس در زوننبورگ. نمازخانه مانند سالن سخنرانی خالیای است و یک تریبون در آن قرار دارد. تک تکِ صندلی‎‎ها پشتی بلندی دارند و از هر دو طرف دیوارهائی چوبی به بلندی پشتیِ صندلیها قرار دارند و زندانیان را از هم جدا میسازند، طوریکه هر زندانی به تنهائی در جعبۀ چوبیای که میشود تنها روبرو را دید نشستهاند. پنجره بوسیله چند میله محافظت میشود. دو نگهبان در سمت چپ و راستِ درِ خروجی ایستادهاند. نگهبانانِ دیگری در فواصل مختلف بر روی صندلی نشستهاند.
کشیشِ زندان پشت تریبون ایستاده و گروهِ آواز را رهبری میکند.

زندانیها با کتابِ سرود در دست و ایستادهْ دسته جمعی آواز میخوانند:
"خدا ما را با مرحمت خویش
تا به این نقطه رساندی"
کشیش پس از پایانِ این قطعه: برای امروز کافیه. کتابهای سرود رو جمع کنید. نگهبانان کتابها را جمع میکنند.
امروز آقای مدیر خودشون شخصاً بجای خطبۀ نماز بخاطر چهلمین سالِ پیروزی بزرگمون در جنگ سِدان یک ساعت درس میهنپرستی میدن.
یک زندانی مخفیانه: اَه اَه!
کشیش: چه کسی بود؟ خوب حالا، قبول میکنم که این صدا از روی خوشحالی بوده. شماها همتون میدونید که چقدر زیاد این امتیازات و تسهیلاتتون رو مدیون خوب بودنِ مدیرتون هستید. بنابراین مواظب رفتارتون باشید. بشینید. او میرود.
زندانیها میشینند.
مدیر داخل میشود. زندانیها از جا میجهند. مدیر مردِ باوقاریست با ریشی دراز و خاکستری رنگ که به دو دسته تقسیم گشته. بر بالای ریش، صورتی گرد، گلگون، دوستانه و با پیشانیِ صاف و براق قرار دارد. او کتِ خاکستری رنگی بر تن دارد که دو گوشۀ آن دراز است.
مدیر: صبح بخیر بچهها!
زندانیها فریاد کشان: صبح بخیر آقای مدیر!
مدیر در پشت تریبون: بشمارید!
زندانیها با روش نظامی از یک تا سی میشمرند.
خیلی خوب! خیلی عالی اجرا شد. یک تا هفت سواره‌نظام، هشت تا دوازده توپخانهچی، سیزده تا بیست و چهار پیاده‌نظام، بقیه نیروهای مهندسی، آموزش و خدمات آمبولانس. بشینید!
زندانیها میشینند.
همونطور که میدونید امروز دوم سپتامبره. حالا به یادم افتاد که فردا در سوم ماه سپتامبر، یکی از شماها قراره آزاد بشه. کدومتون آزاد میشه؟
فوگت از جا برمیخیزد.
آه، شمائین، فوگت، درسته؟
فوگت: بله آقای مدیر.
مدیر: چه مدت پهلوی ما بودین؟
فوگت: ده سال آقای مدیر.
مدیر: به چه خاطر دوباره اینجائین؟
فوگت: بخاطر دستبرد در اداره پلیسِ پوتسدام. من میخواستم اونجا ...
مدیر: بله، درسته. خوب دوست عزیز، شما با رفتار بی‌عیب و نقصِ خودتون و با سعی و کوششتون اطمینانِ مافوقها رو بدست آوردین. بیائید امیدوار باشیم که ... اما در این باره میخواهیم فردا با هم صحبت کنیم، درسته؟
فوگت: با کمال میل آقای مدیر.
در این لحظه یک نگهبان با یکی در ردیفِ آخر صحبت میکند: دستا بالا! دستا بالا! خوب، حالا گیرت انداختم.
مدیر: چه خبره، این چه معنی داره؟
سرپرست:  این پشت بازم قاچاق کردن. من تمام وقت پنهونی اینا رو زیر نظر داشتم.
مدیر سرزنشگرانه: من در این روز انتظار چنین کاری رو نداشتم. خوب، چه چیزی دارن؟
نگهبان: قربان، یکچهارم از سوسیس رو با ده نخ سیگار عوض کرد، و تو آستینش هم یک پیامِ مخفی قایم کرده.
مدیر: پیام مخفی؟ چه چیزی توش نوشته شده؟
نگهبان: هیچ چیز. فقط عکس کشیده شده.
مدیر: بیارید اینجا، نشونش بدین.
نگهبان: میبخشید، آقای مدیر، کثافتکاریه.
مدیر: خجالت بکشید. اصلاً نمیخوام ببینم. نگهبان کاغذ را مچاله میکند و در جیبش قرار میدهد. سیگارا مصادره میشن. شما نمیتونید تصور کنید که چقدر با این سم به سلامتیتون ضرر میرسونید. من اصلاً سیگار نمیکشم. سوسیس رو میتونه نگهداره، اما برای خوردن و نه برای داد و ستد!
سرپرست سوسیس را به زندانی پس میدهد: بیا، بکن تو جیبت.
مدیر: بکنید تو جیبتون. شما میدونید برای من خیلی مهمه که زندانیها همیشه با کلمۀ «شما» مورد خطاب قرار بگیرن.
سرپرست: میبخشید آقای مدیر، از دهنم در رفت.
مدیر: بسیار خب، ما امروز بخاطر جشن دوم سپتامبر، روز سِدان اینجا جمع شدهایم. قلب شصت میلیون آلمانی با فکر کردن به اینکه چهل سال پیش در چنین روزی ارتشِ پیروزمند ما در میدانِ خونین جنگ موفق به پیروزی نهائی گشت به هیجان میاد، پیروزیای که ما را به آنجائی رساند که امروز در آن هستیم. امروز بسیاری از شهروندان با خوشحالی و غرور یادِ خویشاوندان خود را که به این پیروزی کمک کردن گرامی میدارن. همونطور که میدونید من هم این افتخارِ فراموش‌نشدنی را داشتم که بعنوان یک داوطلبِ جوان در آن روزهای بزرگ در صفِ اولْ مقابل دشمن قرار بگیرم. این خوشبختی بزرگِ شرکت در یک جنگ بخاطر وطن را البته نمیتوان به هر نسلی اعطاء کرد. حتی آن عدهای هم که در زمانِ جنگ با کارهای صلحآمیز خود به وطنشون خدمت کردن مأموریت بزرگی را انجام دادن. بیش از هر چیز نهادِ بسیار خجستۀ خدمتِ اجباریِ نظامِ وظیفۀ عمومی برای مردم ما در یک ارتش نیرومند و بالنده نیروی زندهای آفرید که در دورانِ صلح هم مقاومتِ اخلاقی و سلامتی جسمانیمان را تضمین میکند. بسیاری از شما متأسفانه بخاطر ضربههای سرنوشت موفق به پیوستن به این ارتش نشدید و شانه به شانه با یارانِ خوشحال و خرسندِ خود در زیر پرچم ارتشِ مقاومت نایستادید. اما من همیشه تا حد امکان سعی کردم بجای آن چیزهای ارزشمندی که شما از دست دادهاید به شما در این بازداشتگاهْ آموزش و افقِ جدیدی نشون بِدم. بعضی از شماها که قبل از آمدن به اینجا هنوز نمیتوانست بین یک گروهبان و یک ژنرال فرق بگذاردْ مطمئناً بعد از دورانِ بازداشت به بعنوان فردی که البته خدمت نظامی نکرده اما آشنا با ماهیت و انضباطِ ارتش آلمانمان استْ اینجا رو ترک میکنه. و این آدم رو قادر خواهد ساخت که در زندگیِ غیرنظامیش، هرچقدر هم که بخواهد در ابتدا مشکل باشد به خود اعتماد کند. حالا اما دوباره به مناسبت تاریخیِ جشن امروزمون برمیگردیم. همونطور که میدونین در آن زمان به من اجازه داده شد که در حملاتِ مهم شرکت داشته باشم، عملیاتی که البته نتیجۀ نهائی را به بار نیاورد، اما حداقل به آن کمک کرد. ژنرالِ پیاده نظام از شهرِ تان فقط با سه لشگر قویِ جنگدۀ ارتش به فرماندهی ژنرالِ فرانسوی به نام بولونژه در مقابلم قرار داشت. عملیاتِ ما توسط توپخانۀ سپاهِ سوم و لشگر تازه تأسیسِ سواره‌نظام از بایرن به فرماندهی ژنرال شاهزاده دونرسمارک حمایت میشد. امیدوارم که قدرت و طبقهبندی نیروهای مختلفِ نظامی براتون روشن و آشنا باشه. بولکه شما بگید که ساختارِ یک سپاهِ ارتش چگونهست؟
بولکه جوانِ بلند قد و با دستانی بسیار بزرگ با صدائی ضعیف: سپاهِ یک ارتش از دو لشگر پیاده‌نظام تشکیل میشه، هر لشگر خودش به دو تیپ تقسیم میشه، که یکیش تیپِ سواره‌نظام است و دیگری تیپِ توپخانه. تیپ خودش تشکیل میشه ...
مدیر: با تشکر از شما، مشخصه که شما سرباز بودید. یک هنگِ پیاده نظام از چند گروهان تشکیل شده؟ پودریتسکی!
پودریتسکی جوانِ کوچک اندام، با ریش بلند و درهم و لهجۀ لهستانی: مختلفه آقای مدیر.
مدیر: پرت و پلا نگید! شما هرگز اینو یاد نمیگیرین، بشینید. چه کسی جواب سؤالو میدونه؟
فوگت دستش را بالا میبرد.
خوبه فوگت، شما لازم نیست جواب بدین، من میخوام ازتون یک سؤال سختتر بکنم. شما در بارۀ لشگر سواره‌نظام چی میدونید؟
فوگت شفاف و بدون تزلزل: لشگر سواره‌نظام ارگان مستقلیه که زیر چترِ مستقیم ارتش قرار داره و عملیاتش بسته به وضعیت تحت نظارت مستقیم فرماندۀ کل ارتش برنامه‌ریزی میشه، و از سه و گاهی چهار هنگِ سوارهنظام تشکیل میشه که از طرف یک دسته توپخانۀ ارابهدار پشتیبانی میشن.
مدیر: مرحبا، فوگت! خیلی عالی بود، فوگت! شما اینجا خیلی چیزها رو خوب و با دقت یاد گرفتین. شما خواهید دید که این یک روز در زندگیِ آیندۀ شما سودمند خواهد بود. بیائین جلو، شما رهبری هنگِ هجوم رو به عهده میگیرید، امروز هم که آخرین بار شرکت شما در تمرینهای ماست. نگهبان لورنس، دو صف شش نفره تشکیل بدین، دو نفر از هر صف برای خدمات، سربازها رو دیرتر برای پیشروی لازم داریم.
نگهبان با کمی خشونت: حرکت، یک، دو، یک، دو، یک، دو، بجنبید!
مدیر: فوگت، بیاین بالا، بیاین بالا رو سکو تا همه بتونن شما رو ببینن. بولکه، شما هنگ سواره‌نظامِ بایرن هستید. فوگت شما کمی جلوتر بیاین، این دو نفر که پشت شما ایستادهاند دومین و سومین پیادهنظام پروسِ غربیاند. نه، بیشتر به این طرف، اینجا زمین شکاف برداشته، سمت راستش یک باتلاق قرار داره. دستۀ توپخانۀ زیر سکو برن تو سنگر، اینطوری درسته، سراتونو بدزدید، سراتونو بدزدین. شماها فقط وقتی خودتونو نشون می‌دین که حملۀ اولِ سواره‌نظام دفع شده باشه. فکر کنین اینجائی که من واستادم نیروی اصلی دشمن قرار داره، و این صندلی بلندیِ ارتفعات رو نشون میده. ساعت یازده قبل از ظهره، در میدون یک آسیاب دیده میشه که پشتش یک ابرِ سفید در حال حرکته. بولکه، اون چی میتونه باشه؟
بولکه: هوای بد، آقای مدیر.
مدیر: اما بولکه، از شما جواب دیگهای انتظار داشتم! اینکه مشخصه که برقِ سرِ توپِ دشمنه.
بولکه: میبخشید، آقای مدیر، شما دفعه پیش گفتین که ساعتِ یازده به بعد پیادهروی شروع میشه، به این خاطر گفتم که هوا بده.
مدیر: درسته، بولکه، این دوباره قضیه رو حل میکنه، من میدونستم که شما دقت میکنید. یک باران سبک و گذرا جلوی دید را کمی محدود کرده. اما نزدیک ظهر هوا دوباره روشن میشه. حالا در حالی که سواره‌نظام به آهستگی به سمت آسیاب عقب‌نشینی میکنه. حرکت، حرکت ... نه، بیشتر به این طرف، دشمن با نیروهای سمتِ راستشون به منطقۀ باتلاقی میرسن! فوگت، حالا چه کار باید بکنن؟
فوگت: من خودمو آماده نگه میداشتم و در هر صورت دستور میدادم افرادِ هنگ پخش بشن. دستور رو هم بوسیله شیپور میدادم. او تقلید صدای شیپور را در میآورد.
مدیر: مرحبا، فوگت! شما وضعیت نظامی رو خوب درک کردید، طوری که انگار خودتون شخصاً اونجا بودین. اینها رو از کجا یاد گرفتین؟
فوگت: آقای مدیر، یک پروسی اینها رو تو خونش داره. خود را به سمتِ مردِ پشتش برمیگرداند. گروهان، سر به راست ... مارش! گروهان ... بی‌حرکت!! خبردار ... مارش!
مدیر: عجب، چه خبره، میخواین این مردا رو کجا بفرستین؟
فوگت: این هنگِ دومه آقای مدیر، اینها حالا جزء اسرا هستن و میخوام بذارم که سینه‌خیز برن. بعد وقتی سوپ‌شونو بخورن دوباره سرحال میان.
مدیر: بسیار عالی، فوگت! سرمشقانه بود! ــ به دیگران ــ این شخص ناجیِ متفکر و مستقلیه که در موارد اضطراری مورد احتیاج قرار میگیره. فوگت، حیف که براتون دیر شده! شما با وجود پاهای از هم بازتون اما سرباز متولد شدهاید. خوب، حالا آماده باشین، سواره‌نظام دست به حمله میزنه! مارش، به پیش، مارش!
بولکه و دیگران هجوم میبرند: هورا! هورا!
صحنه تاریک میشود.

صحنه نهم
بازیگران:
خانم هوپرشت، فریدریش هوپرشت، ویلهلم فوگت

اتاق نشیمن نزد خانوادۀ هوپرشت در ریکسدورف
اثاثیه مناسبِ افرادِ مرفه با مبل، آیینه، نقاشیهای رنگ و روغن، تقویم، چراغهای گازسوز، دو عدد در، یکی درِ ورودی و یکی درِ اتاق خواب. خانم هوپرشت ایستاده، یونیفرمِ نظامیای را بوسیله چوبرختی به درِ کمد آویزان ساخته، دگمههای برنجی یونیفرم را با چنگالِ مخصوصی به جلو کشیده و با دستمالی آغشته به محلولِ پاک‌کننده مشغول تمیز کردن آنهاست. ویلهلم فوگت کنار میز نشسته، کلاه و بستهای که دورش با نخ بسته شده است را روی پایش گذاشته و جلویش فنجان قهوه قرار دارد. او لباسی مانند قبل بر تن دارد.

خانم هوپرشت: خب، ویلهلم، حالا دیگه کلاه و بستهتو بذار کنار و خودتو یک کم مثل تو خونۀ خودت احساس کن. نمیتونیم خیلی خوب ازت پذیرائی کنیم، تو باید با اونچه که هست راضی باشی.
فوگت: ممنون ماری، قهوه خیلی خوشمزهست.
خانم هوپرشت: آیا شکر هم برداشتی؟ بقدر کافی بردار، تو شکردان خیلی شکر نیست، همه چیز سخت شده. حقوق فریدریش خرج خونه میشه، و مغازۀ صابون‌سازی هم به زحمت خرجِ دخلِ خودشو در میاره، در ریکسدورف مردم صابون کم مصرف میکنن، و هر فروشگاهِ لوازم بهداشتی و هر آرایشگاهی امروزه برام یک رقیبه، متأسفانه هیچ حمایتی هم برای صابون وجود نداره.
فوگت: ماری، نکنه فکر کنی که من میخوام براتون مزاحمت ایجاد کنم؟ من فقط میخواستم ببینمت و سلام بدم. خوب من دیگه حالا باید دوباره برم.
خانم هوپرشت: ویلهلم، این غیرممکنه، تو اجازه نداری این کار رو با من بکنی، شوهرم با من حتماً اوقات تلخی میکنه، او حتی وقتی من اجازه بدم برادرم که اونو اصلاً نمیشناسه زود بره عصبانی میشه.
فوگت: فکر نمیکنی که از رفتن من کمی لذت ببره؟
خانم هوپرشت: این حرفو نزن، تو اونو نمیشناسی. این مرد خودِ خوبیه، آره، نمیتونه دست و پا زدن مگسی رو تو دام عنکبوت ببینه. قطعاً، تو شهرداری، جائیکه کار میکنه گاهی هم میتونه با نشاط بشه، آدمِ خیلی جدیایه و دشمنِ واقعیِ بینظمیه، بینظمیو نمیتونه اصلاً تحمل کنه. اما نه، ویلهلم، تو اجازه نداری اشتباه برداشت کنی، خارج از اداره خودِ خودِ خوبیه. اینطور بهت بگم که قلبش سمت مناسبی قرار گرفته!
فوگت: من خیلی با خودم فکر کردم که آیا برم بالا یا نه، چند بار رفتم و اومدم.
خانم هوپرشت: ببین ویلهلم، اصلاً لازم نیست بخاطر اینکه سالهاست ازم خبر نگرفتی خجالت بکشی، کی میدونه شاید بعد همه چیز طور دیگهای میشد.
فوگت: ماری، پیشترها وضعم برای اومدن پیشتون مناسب نبود. جرئت این کار رو هم نمیکردم. اما حالا ...
خانم هوپرشت: نه ویلهلم، به اینجا نیومدنت درست نبود. و اگه لااقل گاهی برام چیزی مینوشتی، اگه میدونستیم تو کدوم زندان هستی برات کریسمسها پاکت هدیه میفرستادیم.
فوگت: مهربونیتو میرسونه.
خانم هوپرشت: خوب طبیعیه! ما خواهر و برادریم. نه، من نمیتونستم این موضوع رو بفهمم. البته مال خیلی وقت پیشه، صبر کن ببینم، من اونوقت هنوز بچه بودم! نه، وقتی فکر میکنم که مادر چطور مُرد ...
فوگت: خواهش میکنم، از مادر نگو.
خانم هوپرشت: نه، نه، ویلهلم، اگه تو نخوای تعریف نمیکنم. من فقط فکر کردم تو مایلی چیزی از مادر بشنوی. فوگت سرش را تکان میدهد. فریدریش حالا باید دیگه پیداش بشه، امروز ساعت پنج و نیم تعطیل میشن، یعنی فقط کسائی که جزء رزروها هستن یا خونههاشون دور است و باید فردا در تمرین نظامی با حضور پادشاه در پادگان شرکت کنن. باید ساعت چهار صبح در محل حاضر باشن.
فوگت: این یک تمرین داوطلبانهست؟
خانم هوپرشت: البته! خیلی بهتر بود اگه فریدریش نظامی باقی میموند، اما در آن زمان از عمه مغازه رو به ارث بردیم و فکر کردیم میتونیم از مغازه بیشتر پول دربیاریم. نه، فکر کنم اگه گاهی این تمرینِ نظامی رو هم نمیکرد خمیده میشد. این تنها چیزیه که براش باقی مونده! بحز این هیچ تفریح دیگهای نداره، نه گاهی یک شب بولینگ، نه گاهی پیپ کشیدن، فوقش گاهی یک لیوان آبجو میخوره، خیلی عاقله.
فوگت: ماری، تو خوب شوهری انتخاب کردی.
خانم هوپرشت: درست میگی ویلهلم، از اینکه این مرد رو دارم میتونم خوشحال باشم. فقط باید همه چیز کمی بهتر بشه، میدونی، وضعمون کاملاً خوبه، فقط همه چیز کمی سخته.
فوگت به اطراف خود نگاه میکند: اینجا جای خیلی راحتیه ...
خانم هوپرشت: سقف رو باید سفید کرد و کف خونه رو هم باید رنگ کرد، و فرش رو هم بید خورده، پولِ اضافه برای آدم باقی نمیمونه که.
فوگت: اما به نظر من همه چیز تازه میاد.
خانم هوپرشت: ویلهلم، باید قبلاً اینجا رو میدیدی، حالا همه چیز برق میزنه.
فوگت: به این ترتیب شوهرت دیگه به آیینه احتیاج نداره، میتونه وقتی مهتاب میتابه صورتشو همه جایِ خونه اصلاح بکنه.
خانم هوپرشت: این بار این تمرینِ نظامیِ دفاع از کشور براش واقعاً مهمه، قراره به سِمت معاونت برسه، حالا دیگه نوبتش رسیده، اما نگو که من بهت گفتم، مثل بچهها از این موضوع برای خودش یک راز ساخته، فقط در خواب و خیال برام تعریفش کرد. بفرما، میبینی، ــ درِ کمد را باز میکند و وسیلۀ پیچده و مخفی نگاهداشته شدهای را به فوگت نشان میدهد ــ برای خودش نوار و زنگولهای که به دستۀ شمشیر وصل میکنن خریده. میدونی، وقتی به سرجوخهگی برسه، میتونه اینو به شمشیرش آویزون کنه، اما بهش نگو که من خبر دارم، میخواد منو باهاش غافلگیر کنه. آها، دختره داره صدا میکنه، میشنوی؟ بله، بله، اومدم!
صدای نازکی به گوش میرسد، صدائی تقریباً کودکانه از دور چند بار خانم هوپرشت را صدا میزند.
بدشانسی آوردیم، همسایهمونه، ما یک اتاق هم تو حیاط داریم، در اصل برای بچهها در نظر گرفته بودیم، فریدریش خیلی دوست داشت بچه داشته باشیم، اما من اون موقع مریض بودم، و حالا هم دیگه دیر شده، بعد اتاقو به دختر منظمی اجاره دادیم، هنوز شونزده سالش نشده، تو یک ملافهدوزی کار میکرد، اما فعلاً سینهاش درد میکنه، سه ماه از مریضیش میگذره، کرایه خونه هم دیگه نمیتونه بده، یتیمه و پدر و مادر نداره، فریدریش میخواست بفرستدش به بیمارستان نظامی، اما دختره گریه کرد و فریدریش هم دیگه این کار رو نکرد، گفتم که؛ خیلی مهربونه. او در حال صحبت وسائل تمیز کردن را سر جایش قرار میدهد. حالا دوباره صدا به گوش میرسد. بله، بله، دارم میام، اصلاً دلش نمیخواد تنها باشه، از تنهائی میترسه. ویلهلم، یک دقیقه صبر کن من زود برمیگردم و میرود.
فوگت ابتدا همانطور ساکت نشسته باقی‌میماند، بعد بلند میشود، کلاه و بسته را روی صندلی میگذارد، به سمت کمد میرود و با دقت به یونیفرمِ آویزان به درِ کمد نگاه میکند. او تسمۀ روی شانه را برانداز و آرام با خود صحبت میکند: تیپِ بیست و یکم پیاده‌نظام. هوم. همه چیز اینجا هست. او کلاهخود را که به قلابی آویزان است تماشا میکند. کلاهخودِ پیادهنظام. هوم. او طوریکه انگار میخواهد آن را از روی قلاب بردارد رویش دست میکشد. در این لحظه ساعت دیواری با صدای نازک و روشنی که بعد توسط صدای عجیب و آهستۀ تلق تلقی قطع میشودْ شش بار به صدا میآید. فوگت چند قدمِ ناامیدانه به سمت ساعت برمیدارد. خودشه ... این همون ساعت قدیمیهست! نه، خیلی عجیبه.
او میایستد، به ساعت خیره میشود. در این بین صدایِ چرخیدن کلید و باز شدن در از راهرو به گوش میرسد، در دوباره بسته میشود، بعد فردریش هوپرشت داخل اتاق میشود. او جوانتر از فوگت است، اندامی ورزیده و پهن دارد، صورتش شفاف و قویست و لباسی ساده بر تن دارد.
فوگت هنوز به ساعت خیره نگاه میکند. بعد آهسته رویش را برمیگرداند: سلام، آقای هوپرشت.
هوپرشت: سلام. شما کی هستین؟
فوگت: من برادر زنتون هستم. ویلهلم فوگت.
هوپرشت: آهان. او لحظۀ کوتاهی فکر میکند، بعد به سمت فوگت میرود و با او دست میدهد: خیلی خوشحالم. خوب کاری کردی که برای دیدنمون اومدی. بیا، بشین. پس ماری کجاست؟
فوگت: دختری که مریضه همین حالا صداش کرد، رفته اونجا.
هوپرشت: آها. خیلی وقته اینجائی؟
فوگت: نه، از نیم ساعت پیش. من فقط میخواستم ...
هوپرشت: هنوز که وسائلت اینجاست. من اینا رو میبرم بذارم جای مناسب.
فوگت: من میخواستم حالا دیگه برم.
هوپرشت: ممکن نیست. ما باید همدیگه رو بشناسیم. نکنه وقت نداری؟
فوگت: وقت به اندازه کافی دارم.
هوپرشت: خوب اینم از وقت. پس با خبال راحت بشین. تو شب اینجا میمونی، نمیتونی نه توش بیاری.
فوگت: اما نمیدونم که آیا بشه این کار رو کرد. من دوست ندارم مزاحم بشم.
هوپرشت: چرند نگو! میبخشیا، اما حق با منه، مگه نه؟
او وسائل فوگت را به قلابِ نزدیکِ در آویزان میکند و بعد برمیگردد و به فوگت نگاه میکند.
من میخوام بهت چیزی بگم. من نمیتونم مستقیم و فوری حرف نزنم. تو برادرزنِ من هستی، بنابراین به این خانواده تعلق داری. تو اینجا همیشه جا داری.
فوگت: خیلی ازت ممنونم.
هوپرشت: خواهش میکنم، تشکر لازم نیست. آن دو میشینند. ویلهلم، حالا وضع و حالت چطوره؟
فوگت: بد نیست. دوباره باید یواش یواش از نو شروع کنم. من ده سال تو زندون بودم، میدونی ...
هوپرشت: آره خبر دارم. چند وقته آزاد شدی؟
فوگت: تازه امروز آزاد شدم. وقتی اومدم بیرون اصلاً نمیدونستم کجا باید برم. آدم بعد از این همه سال دیگه جائی رو نمیشناسه.
هوپرشت: دوست و آشنایِ دیگهای نداری؟
فوگت: نه. من قبل از این دهسال حبسْ پونزده سال زندون بودم، و مابینشون یکسال و نیم هم تو زندون موآبیت و چند وقتی هم در خارج از کشور بودم. من فقط آدمایِ تویِ زندون رو میشناسم، میدونی، اما دیگه میل ندارم باهاشون سر و کار داشته باشم.
هوپرشت: آره، من درک میکنم. ولی حالا همه چی دوباره روبراهِ ویلهلم. تو حالا، ــ اگه من اجازه پیشبینی کردن داشته باشم ــ کاملاً از نو شروع خواهی کرد، درسته؟ آدم میتونه همیشه کاملاً از نو شروع کنه، برای این کار هیچوقت برای کسی دیر نیست.
فوگت: آره، درست میگی.
هوپرشت: این خوبه ویلهلم. ما هم یه کم زیر دستتو میگیریم. دوباره همه چیز قشنگ میشه.
فوگت: منم امیدوارم. اما اگه بهم اجازه بدن.
هوپرشت: حتماً کار هم پیدا میکنی. امروزه دیگه مثل قدیما نیست.
فوگت: ممکنه اینطور باشه. اما منظور من مقامات دولتیه. بخاطر اجازۀ اقامت.
هوپرشت: انقدر هم بد نیستن. آدمخور که نیستن! من خودم یک کارمندم، خوب چه اهمیتی داره؟ آدم وقتی خوب نگاه کنه میبینه که ما هم آدم هستیم، درسته؟ میخندد.
فوگت هم میخندد: من باید بگم که خیلی از تو وحشت داشتم.
هوپرشت: بگو ببینم، جائی برای سکونت داری؟
فوگت: نه، اما کمی پول دارم، من کارِ تخصصی انجام دادم. هنوز لازم نیست بازم برم زندان.
هوپرشت: پولتو پسانداز کن، بعداً وقت داری خرجشون کنی. اما حالا اول اینجا پیش ما میمونی تا اینکه یک کار پیدا کنی.
فوگت: نه، فریدریش، من این کار رو نمیکنم. من نمیتونم اینو قبول کنم.
هوپرشت: پس که اینطور، نمیتونی؟ اما تو مجبوری. این یک دستورِ نظامیه، میفهمی؟ اعتراض ممنوعه. اگه فکر میکنی که نمیخوای مجانی اینجا باشی میتونی به ماری تا وقتی که کارِ تازهای پیدا نکردی کمی کمک کنی.
فوگت: من برای این اینجا نیومدم، واقعاً میگم. من فقط میخواستم چند کلمه با شماها حرف بزنم.
هوپرشت: ویلهم، باور کن که من واقعاً خیلی دوست دارم تا وقتی که برای تمرینهای نظامی میرم یک مرد پهلوی ماری باشه. ماری اصلاً مواظب صندوقِ پول نیست، همۀ پولا رو جلویِ دید مردم قرار میده، من به این خاطر کمی ترس دارم، ترس نداره؟
فوگت لحظهای سکوت میکند، بعد دستش را برای دست دادن جلو میبرد: میدونی پسر، اگه تعداد بیشتری آدم مثل تو پیدا میشدْ بعد دیگه اصلاً به زندون احتیاج نداشتیم.
هوپرشت: حالا دارای کمی اغراق میکنی و روی شانۀ فوگت میزند. من منظورم فقط اینه که: اونچه گذشته، گذشتهست. حالا رو پاهات تکیه کن و سرتو راست نگهدار.
فوگت: آره فریدریش، همین کار رو هم میکنم. مطمئن باش. میبینی، من دیگه نمیتونستم تنهائی ادامه بدم. ده سالِ قبل، بله، اون موقع هنوز میخواستم از کشور خارج بشم، و از آنجا از راهِ کوهها پیاده برم و غیره، اما حالا خستگیِ از راهِ کوه رفتن آدمو هلاک میکنه، میدونی.
هوپرشت: من که مطمئنم همه کارا درست میشه.
فوگت: اگه دوباره شروع بشه ــ به طرف پائین ــ بعد همه چیز تمومه. بعد بدشانسی شروع میشه.
هوپرشت: آخ فراموش کن، و چشمها رو به جلو بدوز! پاها خودشون به تنهائی میرن!
فوگت: من حتماً موفق میشم، فریدریش!
خانم هوپرشت داخل میشود: سلام فریدریش، تو هم که اومدی. دختره از عرق کردن خیس شده بود، باید ملافههاشو عوض میکردم. خوب، کمی همدیگه رو شناختین. خیلی خوب شد که نذاشتم بره، درست میگم، میخواست دوباره زود بره که من گفتم: اول باید با تو آشنا بشه و تو کسی رو گاز نمیگیری.
هوپرشت: ماری، میدونی، من و برادرت با هم قرار گذاشتم که او فعلاً باید اینجا بمونه تا اینکه کاری پیدا کنه. فوگت میتونه کمی تو کارِ مغازه بهت کمک کنه.
خانم هوپرشت نه چندان مشتاق: بله، حتماً، هرطور تو میخوای، فریدریش. فکر میکنی باید اینجا هم بخوابه؟
هوپرشت: طبیعیه! ما که این مبلِ قشنگ رو داریم و هیچ کس هم روش نمیشینه. تو  که حرفی نداری، فوگت؟
فوگت: خیلی عالیه، ساعتی هم که ما تو خونه در راهرو آویزون میکردیم بالای سرم قرار داره، درسته، ماریا؟ البته اگه ماریا با موندم موافق باشه ...
خانم هوپرشت: حالا باید ملافهها رو درآورد.
هوپرشت: خوب، درشون بیار! تو که این همه ملافه داری.
خانم هوپرشت: آره که خیلی دارم، من فقط منظورم این بود که باید درشون بیارم. بطرف درِ اتاق میرود. من باید برای خودمون غذا درست کنم و میرود.
هوپرشت میخندد: خوب اون اینطوریه دیگه. روحش خیلی انسانیه، ولی کمی رسمیه. ویلهلم، بیا نگاه کن. میخوام چیزی بهت نشون بدم. او را با خود به سمت کمد میبرد. من اگه همه چیز درست پیش بره این بار به گروهبانی نایل میشم. این دومین تمریناتِ نظامی دفاع از کشور منه. اینو ماری اما نمیدونه، میخوام غافلگیرش کنم. در چنین مواقعی مثل بچهها میمونه. میبینی، زنگولۀ آویزۀ دستۀ شمشیر رو هم خریدم، اینو باید آدم خودش بخره، ببین. او در پاکت را کمی باز میکند تا بشود آن را دید و همزمان با ترس بطرف در نگاه میکند. بعد با این میام خونه، با درجه و نوارِ روی کلاه. میخندد. ویلهلم، تو اما چیزی رو لو نمیدی، مگه نه؟ ماری نباید چیزی بو ببره.
فوگت: البته که چیزی نمیگم. اگه روزی اتفاقی بیفته، بعد تو معاون فرمانده و یا اگه بخوای استوار هم میتونی بشی.
هوپرشت: اِهه، تو که سلسله مقاماتِ نظامی رو خوب میشناسی.
فوگت: نظامیها برای من همیشه جالب بودن، ولی خودم هرگز وقتی برای نظامی شدن پیدا نکردم.
هوپرشت: حیف شد. بهترین چیز تو زندگی نظامی بودنه. وسائل را دوباره در کمد قرار میدهد. خوب، حالا میخوایم به سلامتی اومدن تو یک گیلاسِ سریع بریم بالا، نظرت چیه؟ فقط ما دو تا مرد بین خودمون. من یک بطر مشروب دارم که تو ادره بخاطر تحویل سالِ جدید به من هدیه دادن. یک ویسکیِ درست و حسابیه.
او در حال حرف زدن یک بطری از بوفه درمیآورد که هنوز سه قسمت آن پُر است و دو گیلاس کوچک را پُر میسازد.
فوگت: فریدریش، گوش کن، من یک سؤال دارم، در بارۀ یک کار اداری. میدونی، تو در شهرداری کار میکنی، جائی که همه چیز از اونجا رد میشه. کارم فقط مربوط به اجازۀ اقامته، برای اینکه دوباره مثل همیشه از اداره اخراجم نکنن، یا از دادنِ پاس بهم خودداری کنن. وگرنه نمیشه کار کرد، بدون برگۀ معرفی پلیس ... منظورم اینه که وقتی کاغذهام میرسن به اداره، نمیتونی برام کاری بکنی؟
هوپرشت: ویلهلم، همه چیز راهِ خودشو طی میکنه و کسی نمیتونه کاری بکنه. حالا دیگه نمیخوایم در این باره حرف بزنیم، باشه؟ تو باید راهِ درست رو بری، بعد همه چیز درست میشه. کارِ از پشت انجام دادن یک جرمه! و تو اونچه که حقت باشهْ همونم میگیری. به این خاطر ما در پروس هستیم. بسیار خب، به سلامتی، ویلهلم. گیلاس رو به خاطر زندگیِ نو میریم بالا! اصلاً لازم نیست نگران باشی. همه چیز مسیر اصلی خودشو طی خواهد کرد!
فوگت: امیدوارم، به سلامتی! آنها گیلاسهایشان را بهم میزنند.
صحنه تاریک میشود.

صحنه دهم
بازیگران:
اوبرمولر شهردار، خانم اوبرمولر، فرزندانشان هلموت و ایرنه، فانی دختر خدمتکار، وابشِک پارچه بُر

اتاق خواب آقای اوبرمولر شهردار کوپنیک. تختخوابی پهن از چوبِ بسیار مرغوب با دو میز کوچک در دو سمت آن، پردهها، لامپها، کمدهای لباس. بر روی دیوار بالای جائی که مرد میخوابد تابلوی مادونا دِلا سِیدیا و بر بالایِ سرِ جائی که زن میخوابد تابلوی آدم اثر میکل‌آنژ آویزان است. بر روی دیوار ساعتی تیک تاک میکند، یک ساعتِ زنگدار بر روی میزِ کنار تختخواب، هر دو ساعتْ سه و ربع صبح را نشان میدهند. یک دستگاه تلفن روی میز کنار تختخواب در سمت خانم شهردار. خانم اوبرمولر با ظاهری مانند همسرِ ژوپیتر بر روی تختخواب مینشیند، با لباس خواب و ژاکت شبِ دستباف که در زیر آن یک سینهبندْ پستانها را حمل میکند. موهایش آرایش گشته و باسنجاقمو و قلاب بالا نگاه داشته شده است. او گوشی تلفن را کنار گوش خود نگاه داشته و با هیجان زیادی با انگشتهای دست بر روی دستگاه تلفن ضربه میزند و در این حال داد میکشد.

خانم اوبرمولر: پوتسدام! پوتسدام! پوتسدام 324، وُرمزر؟
اوبرمولر با صورتی که نیمی از آن با کف پوشیده و نیمه دیگرش اصلاح شده است، با حولۀ حمامِ باز، با لباسهای زیرِ پشمی، بند جوراب و چکمۀ نظامی با مهمیزْ سراسیمه از حمام خارج میشود: ماتیلده، تلفن کردی؟ پس این فانی کجاست؟!
خانم اوبرمولر: خدای من، من که نمیتونم جادو کنم. روی دگمهای فشار میدهد و صدای جیغ مانندی بلند میشود. پوتسدام، پوتسدام 324. برو صورتتو اصلاح کن، تو با این وقتی که داری حتی نمیرسی اصلاح صورتتو تموم کنی!
اوبرمولر: تموم تموم تموم، چطوری باید تموم کنم وقتی هیچ چیز حاضر نیست. پس فانی کجاست؟
خانم اوبرمولر با عصبانیت شماره میگیرد: غاز دوباره رو گوشش خوابیده. کسی جواب نمیده.
اوبرمولر: اگه وُرمزر لباسو نرسونه بعد باید با بونیفرم قدیمیه برم، من که نمیتونم با لباس زیر به پادگان برم، من باید رأس ساعت چهار ...
فانی دختر خدمتکار، خواب‏آلود، در لباس خواب: چه کار باید بکنم؟
زن و شوهر با هم: یونیفرم!!
فانی: یونیفرمو هنوز نیاوردن!
اوبرمولر: یونیفرمِ قدیمی، لعنت بر شیطون! یونیفرمِ قدیمی!!!
فانی تنبلانه: قدیمیه رو؟
خانم اوبرمولر: البته، بیاریدش، پائین جلوی انباری آویزونه.
فانی: اونو که قراره بندازیم دور.
اوبرمولر فریاد زنان: یونیفرمو بیارین اینجا!!
فانی: خوب میارمش دیگه و میرود.
خانم اوبرمولر: پوتسدام!! پوتسدام 324! حالا همینطور اینجا بیکار نمون، برو کف رو صورتتو بشور. حرف نزن وصل شد. بله، پوتسدام، اینجا شهردار اوبرمولر از کوپنیک ... شهردار اوبرمولر ... کوـ پ ـ نیک ... نه، نه ... اِشپانداو نه ... من میگم کوپنیک و شما میپرسید اِشپانداو؟ ... کوپنیک!
اوبرمولر گوشی را از دستش میگیرد: مغازه یونیفرم‌دوزیِ وُرمزر در پوتسدام ... شما به من قول دادید تا ساعت دوازدهِ شب یونیفرمِ تازه رو به من برسونید، شما گفتید حداکثر ساعت دوازده، حالا ساعت سه و نیم صبحه، شما میدونید که من ساعت چهار صبح باید در پادگان باشم، من که نمیتونم لخت اونجا برم، چطور میتونید منو تنها بذارید، من ... بله؟! اونجا وُرمزر نیست؟ پس چه کسی ... بله، چی، کسی جواب نمیده، چرا کسی جواب نمیده؟ وسطِ شبه؟ اما هوا که روشنه!! واقعاً که رسوائی‌آوره و گوشی را میگذارد. کسی جواب نمیده. وُرمزر جواب نمیده.
خانم اوبرمولر: خوب منم بهت گفتم که نصفه شبه و مردم خوابیدن.
اوبرمولر: هوا روشن شده. من باید ساعت چهار ...
فانی با یونیفرم قدیمی: اینم یونیفرم. من فکر میکردم که باید دور انداخته بشه.
خانم اوبرمولر: نمیخواد فکر کنین، به شوهرم کمک کنین، سریع، سریع!
اوبرمولر: شلوار رو میشه هنوز پوشید، با سنجاق‌قفلی جلوشو میبندم. شلوار را میپوشد. اما کت! کت!! سعی میکند کت را بر تن کند.
خانم اوبرمولر با فانی به پوشیدن کت به او کمک میکنند: تو خیلی چاق شدی، خیلی وقته که بهت میگم خیلی چاق شدی!
اوبرمولر: حرف پوچیه! پارچه آب رفته، من پنج سال پیش هم مثل امروز بودم، خداوندا، حالا من که نمیتونم گوشتای اضافی رو از بدنم با چاقو ببرم!! نه نمیشه. با آه بلندی دو سمت کت را میکشد، اما دگمهها بسته نمیشوند.
خانم اوبرمولر: به این چیزها آدم باید زودتر فکر کنه! چرا بچهها از اتاقشون اومدن بیرون، شماها اینجا چکار میکنید، کی گفت که شماها از خواب بیدار شید!!
هلموت و ایرنه نوجوان در لباسهای خوابِ بلند داخل اتاق میشوند.
ایرنه: مگه آدم میتونه با این قیل و قال بخوابه.
هلموت: من فکر کردم شاید بتونم با دوچرخه خیلی سریع برم یونیفرمو بیارم.
اوبرمولر با عصبانیت: مزخرف نگو! برید فوری بخوابید!
هلموت رنجیده: خوب نمیرم. و با ایرنه میرود.
اوبرمولر در یک ناامید‏یِ کسلکننده: من باید فوری به آجودانِ گردان تلفن کنم ... حمله قلبی ناگهانی ... نه، تب ... برونشیت ... یا اینکه قلب بهتره ... آره قلب بهتره ...
خانم اوبرمولر: فانی، برید بیرون! فانی گلهمندانه میرود. تو تلفن نمی‏کنی! تو دوباره حواستو جمع میکنی، اینو فقط کم داشتیم که تو حالا خیلی راحت شونه از زیر بارِ مسئولیت خالی کنی، اونم تو این موقع که دارن کالباس تقسیم میکنن ... سعی میکند با زور دگمههای یونیفرم شوهرش را ببندد.
اوبرمولر: آخ، آخ!!
خانم اوبرمولر: چیه آخ آخ میکنی، من که کاری نمیکنم، انقدر تکون نخور ــ بفرما ــ او یک تکه از کت را به همراه دگمهای در دست دارد.
اوبرمولر خود را روی روی تختخواب میاندازد: دیگه همه چیز تموم شد.
خانم اوبرمولر به طرف تلفن میجهد: پوتسدام!! پوتسدام 324!!!!
اوبرمولر غمگین: دیگه فایدهای نداره. اگه حالا ... پس من برای چی خودمو برای این کار معرفی کردم.
خانم اوبرمولر: پوتسدام 324!!!
اوبرمولر: من دیگه اصلاً لازم نبود از این کارا بکنم. فقط این تو بودی که اینو میخواستی.
خانم اوبرمولر: من باید اما وصل بشم!! 324!!
اوبرمولر: بخاطر اعتیاد به خودستائی. فقط بخاطر غرورِ زنانه. بخاطر پُز دادن به دوستانت.
خانم اوبرمولر: دوباره که همۀ تقصیرها افتاد به گردن من.
اوبرمولر: تو اداره این همه کار رو میز باقی‌میمونهو زنگ در به صدا میآید، خانم اوبرمولر از جا به بالا میجهد.
خانم اوبرمولر: زنگو زدن!
اوبرمولر کاملاً گیج: زنگ میزنن ... برای چی زنگ میزنن ... اما مثل اینکه زنگ میزنن!!
خانم اوبرمولر از جا میجهد و خودش را مرتب میکند: وُرمزر!
اوبرمولر: زنگو زدن.
بچهها به داخل اتاق هجوم میآورند، در پشتِ سرشان وابشِک با یک یونیفرم تازه بر روی دست.
ایرنه: پدر! یونیفرم رسید، یونیفرم رسید!!
هلموت: پدر، اما حالا خیلی سریع، با ماشین میتونی خودتو سرِ ساعت برسونی!
وابشِک: من به تاکسی گفتم که منتظر بمونه، تاکسی‎‎متر رقمِ هفده مارک و پنجاه فنیگ رو نشون میده. از پوتسدام تا اینجا یه عالم راه است. صبح بخیر سروران، امیدوارم که خوب خوابیده باشین.
اوبرمولر از جا میپرد، کاملاً تغییر کرده: چیه بچهها، چرا به هیجان اومدین، من میدونستم که همه چیز روبراهه و وُرمزر منو تنها نمیذاره، درست میگم؟ یونیفرمو بدین ببینم.
خانم اوبرمولر با عصبانیت: چی داری میگی! تنهام نمیذاره یعنی چی؟ واقعاً که خندهداره، قول آوردن یونیفرمو برای حداکثر ساعتِ دوازده شب داده بودن، حالا در آخرین دقیقهها میارنش!
وابشِک: خانم مهربون، آخرین دقیقه همیشه بهترین دقیقهست. شوهرتون میخواست مثلاً ساعت دوازده شب با یونیفرمش چه کاری انجام بدن، در این ساعت حتماً تو تختخوابشون راحت خوابیده بودن.
خانم اوبرمولر: مگه فکر میکنید که ما امشب تونستیم چشممونو اصلاً رو هم بذاریم؟
وابشِک: متأسفم از این موضوع. ممکنه که آقای شهردار تو نمایشِ نظامی هم نتونن اصلاً بخوابن. اونجا جریان از این قراره. میخواند:
"نیمه شب در تاریکی از خواب برمیخیزم
کاملاً تنها در سکوت نگهبانی میدهم ..."
بچهها حرفش را قطع میکنند.
اوبرمولر: ساکت! شمشیرمو بدین! او یونیفرم را بر تن کرده است. وابشِک آن را کمی بر تن شهردار مرتب میکند.
وابشِک: خب، حالا چی میگید آقای شهردار. به تنتون نشسته یا نه؟
اوبرمولر کلاه نظامیاش را بر سر میگذارد: فانی، کیفدستی و پالتو! نه، ببرشون مستقیم تو تاکسی!
فانی در کنار در ظاهر میشود: حالا اما آقای شهردار کاملاً حقیقی دیده میشن. درست مثل یه افسر.
اوبرمولر خیلی سرحال: پس میخواستی که مثل یک پستچی دیده بشم. ماتیلده، چه جوریه؟
خانم اوبرمولر: خوبه! اینطوری میتونی خودتو به همه نشون بدی.
ایرنه: پدر خیلی ناز شدی.
هلموت: آیا شمشیر تیزه؟ هفتتیرِ افسری نداری؟
اوبرمولر: بیاین بچهها، شماها میتونین منو تا ماشین بدرقه کنین، خدانگهدار ماتیلده، خداحافظ.
خانم اوبرمولر او را میبوسد: و تو به محض اینکه یک شب وقتِ آزادی پیدا کردی تلفن میکنی، بعد میریم بیرون، من یونگهانزن رو هم با خودم میارم، باشه!؟
اوبرمولر: البته، ماتیلده. بچهها، کاراتونو خوب انجام بدین. آیا ساعتمو برداشتم؟ آره برداشتم. خدای من، پول باید بردارم.
وابشِک: این کارِ اشتباهی نیست.
اوبرمولر: بسیار خب، خداحافظ. وابشِک، شما هم با من میاین؟
وابشِک: نه، من با تراموا میرم. خوش بگذره آقای شهردار، پیروز باشین! هیپ هیپ، هورا!
اوبرمولر با بچهها میرود.
وابشِک: خانوم مهربون، بهتون باید بگم که خیلی زیاد برای این یونیفرم کار کردیم. ساعت شش کار رو شروع کردیم و تمامِ شب رو یه ضرب و بدون شام خوردن ادامه دادیم. اما چه کارها که آدم بخاطر وطنش نمیکنه، درسته؟
خانم اوبرمولر: بفرما، یونیفرم قدیمی رو با خودتون ببرید. به آقای وُرمزر سلام برسونید، اینو میتونن بعنوان پیشپرداخت بردارن و پولشو از حقِ دستمزد کم کنن.
وابشِک یونیفرم را تماشا میکند: این ارزشی نداره. این یونیفرم رو وقتی آقای شهردار خریدن دست دوم بود.
خانم اوبرمولر: چی میگین؟ شوهرم لباس دست دوم تنش نمیکنه. او فقط چاق شده، وگرنه اصلاً این یونیفرم اشکالی توش نیست.
وابشِک: شاید بشه هنوز برای بالماسکه ازش استفاده کرد.
صحنه تاریک میشود.

صحنه یازدهم
بازیگران:
یک پلیس، یک ستوان با حمایلِ آجودانها، افراد در انتظار، ویلهلم فوگت

یک راهرو در کلانتری ریکسدورف. دیوار خالی، نیمکت، در. بر روی در نوشتهای بر روی یک کاغذ: "اتاق 9 اداره ثبت احوال ریکسدورف" تقریباً ده نفر زن و مرد بر روی نیمکت در انتظار نشستهاند. بعضی از آنها با انگشتان دست ضرب گرفتهاند یا سرفههای عصبی میکنند. یک پیرمردِ کوچک اندام روزنامۀ «به پیش» سوسیال دموکراتها را میخواند. اکثرشان در سکوت به اطراف نگاه میکنند. در باز میگردد. همه به در نگاه میکنند، کسی که نوبتش است از جا برمیخیزد.
پلیس از داخل اتاق بیرون میآید و زنی را از اتاق به بیرون هدایت میکند.

زن گریان است و شکسته حرف میزند: نه، من اینو نمیدونستم ... از کجا باید میدونستم که باید اطلاع میدادم مهمون برام اومده ... نه ... من اینو نمیتونستم بدونم ... من هیچ کار دیگه‌ای نمیتونستم بکنم. او دستش را با دستمال جلوی بینیاش نگاه میدارد.
فردی که بلند شده است میخواهد داخل اتاق شود.
پلیس جلوی او را میگیرد، بشینید.
مرد: برای چی، نوبت منه.
پلیس بدون آنکه جواب دهد، به سمت راهر فریاد میزند آقای شیرتروم! پیش رئیس.
مرد: اما نوبت منه.
پلیس: بدون آنکه جواب دهد: آقای شیرتروم!
یک کارمند با دستهای پرونده در دست میآید.
پلیس: آقای شیرتروم، برید پیش رئیس و خودش را از در کنار میکشد تا او داخل اتاق شود.
کارمند داخل اتاق میشود.
پلیس درِ اتاق را دوباره میبندد و جلوی آن میایستد.
مرد: اما نوبت من بود.
پلیس: شما باید بشینید.
مرد دوباره مینشیند: حالا تا کِی نوبت من برسه.
پلیس: وقتی نوبتتون برسهْ شما  هم میرید تو اتاق.
مردِ روزنامه‌خوان، با صدائی بسیار نازک: اجازه بدید، این حرف کمی سنگینه. یه چنین ادارهای برای مردمه یا اینکه مردم برای این اداره هستن؟!
مردِ اول: چه میشه کرد، شما این ضربالمثل رو میشناسید:
"بیشترین اوقات زندگی را
سرباز در انتظارِ بیهوده میگذراند."
تعدادی از حاضرین میخندند.
مردِ روزنامه‌خوان: اما ما اینجا سرباز نیستیم، ما شهروندیم، ما بجز خیره شدن به دیوار کارهای دیگه‏ای داریم، میفهمید؟
پلیس: اگه شما انقدر وقت دارین «به پیش» بخونین، پس برای انتظار کشیدن هم باید وقت حتماً داشته باشین.
مردِ روزنامه‌خوان: ببینین، این اصلاً به شما مربوط نمیشه. من این روزنامۀ «به پیش» رو آبونهام، بله، آبونه، من اینو هر روز میخونم، اما با این وجود من اینجا وظیفۀ شهروندیمو، نه، میخواستم بگم حقِ شهروندیمو درخواست میکنم.
پلیس: اینجا مزاحمت بوجود نیارین، شما فعلاً تو نوبت نیستین.
خوانندۀ روزنامه: نه، واقعاً که داره کمی زیادهروی میشه. حالا یکی از ادارۀ دیگهای داخل اتاق شده و دارن برای همدیگه جوک تعریف میکنن.
پلیس به سمت او میرود: تو اتاق دارن چکار میکنن؟
خوانندۀ روزنامه: من چه میدونم دارن اونجا چه کار میکنن. من فقط میخوام که نوبت منم بشه، میخوام برم تو کارمو راه بندازم. به روزنامهاش نگاه میکند.
پلیس: اینجا به همه نوبت میرسه، وقتی که نوبتشون رسیده باشه. دوباره بطرف در میرود.
ویلهلم فوگت از کنار صحنه وارد میشود. با عجله و هیجانزده: میبخشید، اتاق شمارۀ نُه اینجاست؟
پلیس: نمیتونید بخونید؟ برید بشینید.
فوگت: نه، میبخشید، جناب گروهبان، من مایلم اول بدونم که آیا اینجا همون اتاقی هست که باید باشه، به من گفتن باید به اتاق شمارۀ نُه برم، اما اگه این اتاق هم اتاق اشتباهی باشه ... اگه تو این اتاق هم کسی مسؤل کار من نباشه ...
پلیس: برید بشینید. بعداً وقتی رفتید تو اتاق میفهمید اشتباه هست یا نه.
فوگت: نه، تا نوبت من برسه، میتونه دیر شده باشه، بعد دیگه همه چی تموم شدهست! من تحت نظارت پلیسم، اما من پیش شوهر خواهرم زندگی میکنم، و من در ادارۀ کل هم بودم، اونجا به من گفتن نمیتونم تو ریکسدورف تحتِ نظارتِ پلیس باشم و حتماً در ریکسدورف برام پاسپورت صادر میکنن، و این کار هم در حال اجراست، اما او دقیقاً نمیدونست و به من گفت تو اتاق شمارۀ نُه جویا بشم.
پلیس: خب، برید بشینید.
فوگت: اگه من حالا نرم تو اتاق ــ و اگه اتاق شمارۀ نُه هم اتاق اشتباهی باشه ــ بعد دیگه برای من دیر میشه!
پلیس: حرف نزنین، برید بشینید رو نیمکت.
فوگت: من اینجا تو یه خونۀ خوب و شایستهای زندگی میکنم، دلیلی نداره که بخوان منو از اینجا بیرون کنن، اما باید اینو به کسی بگم که مسؤل کار منه.
پلیس: بشینید.
فوگت میشیند.
آقای شیرتروم از اتاق خارج میشود و در حال جویدنِ ناخن انگشتِ دست به رفتن ادامه میدهد.
پلیس: خب. بعدی. در را باز میکند و با نفر بعدی داخل اتاق میشود. جنبشی در میان منتظرین.
مردِ روزنامه‌خوان با سینهای که بخاطر بیماری آسم سوت میکشد: این طرف یه دوچرخهسواره، یه دوچرخهسوارِ حقیقی! به طرف پائین فشار میاره، به طرف بالا قوز میکنه.
یک زن: خب اینا وقت دارن.
خوانندۀ روزنامه: من میگم، این وقت ماست که اینا تلف میکنن، و پول ماست که اینا میبلعن! منو با اذیت و آزار نامعقولشون فقیر میکنن. من تو کافهها بعنوان دلقک کار میکنم، و با این کار رو پای خودم واستادم، و حالا بخاطر اجازۀ چنین کاری مشکل ایجاد میکنن، چرا؟ مردم جواب اینو میدونن. اما من میگم: من اجازه دارم هرطور که بخوام فکر کنم، من اینجا بخاطر وظیفۀ شهروندیم، نه، میخواستم بگم حق شهروندیم اینجا هستم ــ هوا کم میآورد، سرفه میکند.
پلیس از اتاق برمیگردد: چه خبره اینجا! ساکت! سر و صداتون مزاحم آدمای تو اتاق میشه!! او استخوانهایش را راست میکند و نگاهِ ماتی به بالای راهرو میاندازد.
یک افسر با یک ستوان با حمایل آجودانها با قدمهای تند میآیند: اتاق شماره نُه.
پلیس سلام نظامی میدهد: بله، جناب سروان!
افسر: اداره رو تعطیل کنین، اینجا نظامیها اسکان داده میشن. داخل اتاق میشود، پلیس هم بعد از او به داخل میرود و در را میبندد.
مردِ روزنامه‌خوان: بفرما، حالا میتونیم بساطمونو جمع کنیم و بریم. دیگه تموم شد. برای ارتشیها وقت دارن اما برای شهروند اصلاً. اما وقتی یه همچین افسری سریع میاد و میره تو ... اِه اِه ...
یک مردِ چاق که تا حال همیشه مستقیم به روبریش نگاه میکرد از جا میجهد: چی، شما که این کارا به پهنای سینهتون هم نمیخوره، میخواین اینجا بر ضد ارتش پروس چیزی بگین؟ شما پیرمردِ جیک جیکو، آره!
خوانندۀ روزنامه: من اصلاً چیزی نمیخوام! من فقط حق شهروندیمو میخوام.
پلیس در را باز میکند: همه ساکت میشوند و به او نگاه میکنند. پلیس در سکوت یک نوشته به در آویزان میکند: "امروز بسته است" و به افرادِ در انتظار با نگاهی کاملاً معنی‌دار و با اشارۀ سر درِ خروجی را نشان میدهد.
فوگت با فریاد: من اما باید داخل اتاق بشم! من باید ... وگرنه دیر میشه!!
پلیس دوباره داخل اتاق میشود، در را محکم پشتِ سرش میبندد.
فوگت روی نیمکت روی زانویش خم میشود.
خوانندۀ روزنامه در حالی که دیگران میرفتند: این فکر رو از سرتون بیارین بیرون. امروز دیگه نمیتونین برین تو. پس باید شبو اینجا تا فردا صبح زود بگذرونین. او میرود.
فوگت تنها میماند. با کمر خمیدهای نشسته است، مانند شکست‌خوردهها، بیحرکت. پس از لحظۀ کوتاهی از اتاق صدا به گوش میرسد ...
صدای افسر: من نمیتونم هیچ ملاحظهای بکنم! دستور دستوره، باید دستور رو اجرا کنید!!
صدا دوباره ناخوانا میشود.
فوگت سرش را بلند میکند، استراق‌سمع میکند. بعد بلند میشود، بر روی انگشت پا به سمت درِ اتاق میرود و از میان سوراخ کلید نگاه میکند.
صحنه تاریک میشود.

صحنه دوازدهم
بازیگران:
دختر بیمار، ویلهلم فوگت

اتاقی کوچک با یک تختخواب، پنجره رو به حیاط، دری به سمت راهرو. بر روی یک صندلی در کنار تختخواب فوگت نشسته است. تختخواب طوری قرار گرفته است که شخص دراز کشیده روی آن دیده نمیشود ــ تنها دست او را که فوگت در دست خود گرفته است میشود دید. بر روی تخت در کنار دیوار عکسهای رنگیِ کنده شده از مجلات با پونز چسبانده شده است. از حیاط به سمت اتاق صدای مرد و زنی که دو صدائی یک آهنگ غمانگیز میخوانند شنیده میشود. ماندولینی آن دو را همراهی میکند.


دختر: عمو ویلهلم، من صدائی میشنوم، این چه صدائیه؟
فوگت: آوازخونای تو حیاطن که بهشون کلاغای حیاط هم میگن. اینا تو حیاط انقدر آواز میخونن تا پادشاه بخاطر اینکه دیگه نخونن یک پنی براشون از پنجره میندازه پائین.
دختر: منم یه پنی دارم، روی میز دستشوئی زیر جعبه خمیر دندونه. بنداز براشون پائین!
فوگت: اگه اینکار خوشحالت میکنه.
دختر: آره، بندازش پائین!
فوگت پنی را میآورد، به طرف پنجره میرود و آن را باز میکند. حالا صدای آواز بلندتر به گوش میرسد.
"به این خاطر یک بار دیگر به تو میگویم:
زیباست دوران جوانی،
زیباست دورا ... ن ... جوا ... ن ... ی،
جوانی دیگر بازنمیگردد!"
فوگت: اینجا یه روزنامه کهنه است، میپیچم توش. خب. او پول را به پائین پرت میکند.
دختر نیمخیز میشود: انداختی؟ گرفتنش؟!
فوگت: بوم! همین حالا خورد تو سرِ خواننده! خوبه که نمیتونه سر رو سوراخ کنه.
دختر: میخندد و به سُرفه میافتد.
فوگت به طرف دختر میچرخد: میخوای روت لحاف بندازم. دراز بکش وگرنه خوب نمیشی. به سمتش میرود و رویش را میپوشاند.
از حیاط صدای خواننده که حالا سخنرانی میکند به گوش میآید. فوگت سریع به سمت پنجره میرود و آن را میبندد.
دختر: چرا پنجره رو بستی، دیگه نمیشه چیزی شنید.
فوگت: دیگه نمیخونه، حالا فقط دلقکبازی درمیاره. منم میتونم همینجا اون کار رو بکنم. ژست میگیرد: "خانمها و آقایان محترم ... ما که بر بالهای آواز از میان سرزمین شما میگذریم ... ما با پرندگان آسمان قابل مقایسهایم، از پرندگانی که در انجیل از آنها نام برده شده: آنها نمیکارند، آنها برداشت نمیکنند، اما یک تکه نان خشک آنها را سیر میکند. به این خاطر، تماشاگران محترم، برای ما کمی صدقه بیندازید، و اگر هم شده یک پنی. بهرۀ این یک پنی در آسمان داده خواهد شد، بعد میتوانید با خیال راحت سالیان سال زندگی کنید و برای ما در این پائین همیشه پول بیندازید. برای هر پنی در آسمان یک میلیون پنی پس خواهید گرفت!"
دختر: خیلی قشنگ اجرا کردی، طوریکه انگار واقعاً یه دلقکی.
فوگت: شاید بتونم حالا هم یک دلقک بشم.
دختر: بگو ببینم، عمو ویلهلم، خیلی سفر کردی؟
فوگت: آره، خیلی زیاد! سَبکِ زندگیِ بی‌حرکت هرگز باب میلم نبود. میدونی، من تو هر پنج قسمت جهان بودم، و یک بار هم در منطقۀ کوهستانی پای پیاده سفر کردم. این کار بزرگیه.
دختر: آقای هوپرشت یه بار تو جوونی مسافرت دریائی کرد. اونجا یه طوفان هم شد، یه طوفانِ واقعاً وحشتناک. اما نمیتونه اصلاً از این سفر چیزی تعریف کنه. تو خیلی بهتر تعریف میکنی.
فوگت: میدونی، من همین حالا اونو تو سرم نقاشی کردم. اما در اون منطقۀ کوهستانی پهناور باید گاهی هم از کوه بالا میرفتم. وقتی خوب شدی باید تو هم بری کوه. شاید بیمۀ درمانی بهت برای دوران بیماری پولی بده، بعد میری کوهنوردی.
دختر: من مویگلبِرگه رفتم. اما اون موقع بچه بودم. یه گردشِ دسته‌جمعی از طرف پرورشگاه بود. من اصلاً نمیتونم چیزی ازش به یاد بیارم.
فوگت: مویگلبِرگه در برابر جائی که من بودم مثل یک توده موش‌های کور هستن، اونجا کَک وقتی یک کم هیجانزده میشه بالا و پائین میپره. نه، بچه، تو حتی نمیتونی تصور کنی که اون کوهِ بزرگ چه شکلیه. انقدر بزرگه که خودتو پیش ابرها احساس میکنی، بلندتر از ابرها، و بعضی وقتها هم حقیقتاً بالای ابرها هستی، فکرشو بکن، بالای ابرها! اون بالا قشنگترین اشعۀ خورشید مال توست ... و اون پائین بارون میباره!
دختر: بالای ابرها همیشه خورشید میدرخشه؟
فوگت: البته! خورشید تمام روز اونجاست، مگه نه؟! و ابرها همینطور برای خودشون به دورِ کرۀ زمین ول میگردن. اگه یک روزی تو اونجا باشیْ بعد اینو میبینی. ابرها اصلاً به آسمون ربطی ندارن، اونا فقط بخارایِ پائین هستن، از آب.
دختر: آیا اون بالا سرد نیست؟
فوگت: سرد؟ انقدر نزدیک خورشید و سرد؟ نه، بچه، اونجا وقتی خورشید درست بالا اومده باشه میتونی وسط زمستون تو برف هم با پیرهن آستین کوتاه بگردی، اونجا اصلاً یخبندون رو حس نمیکنی! نمیدونی اونجا چه چیزائی رشد میکنه! اینجا این پائین، چه چیزی اینجاست ... چند تا صنوبر شکسته، کمی خس و خار و گاهی هم چند تا سرو کوهی. تنها چیزی که داریم میوهست از وِردِر. اینطور بهت بگم که اونجا هوا هم توی هر مغازۀ میوه‌فروشی حتی مزۀ خوشمزهای میده. و گلهائی اونجا وجود داره، نه پیش گلفروشی، نه، بلکه تو تمام مراتع معمولی که گاو و گوسفندا چرا میکنن، چنین جاهائی رو فقط میتونی از رو عکسِ کتابها بشناسی، چنین جاهائی رو هنوز ندیدی.
دختر: عمو ویلهلم، چطور ممکنه که اونجا میتونه انقدر قشنگ باشه ولی اینجا نه؟
فوگت: من حالا بهت میگم. به نظر من زمین زندهست، اینو از این میفهمی که زمین خودشو تغییر میده. و چیزی که زندهست میخواد بالا بره، میخواد رشد کنه، میخواد بلند بشه، درست مثل یه ساقۀ علف یا سیبزمینی، یا یک کودک، درست میگم؟ و به این دلیل روی پوستۀ زمین چنین اتفاق میافته: آب، آب سنگینه، آب به جریان میافته و به دریاها میریزه. اما زمینِ مرغوب‎‎تر زمینی است که به سمت بالا رشد میکنه. میدونی، چنین زمینی روی هم انباشته میشه. ما اینجا این پائین به دریا نزدیکتریم، برای همین هم اینجا بیشتر شن و کثافت وجود داره، درسته؟ اما اونجا اون بالا، اونجا برای مثال گل سرخ از کوارتز یا سنگ کریستال هست. اونجا خیلی قشنگتره.
دختر: عمو ویلهلم، با هم میریم یه روز اونجا!
فوگت: آره، بچه، این کار رو میکنیم.
دختر: وقتی دوباره بخوای بری اونجا منو با خودت میبری، آره؟
فوگت: البته، با کمال میل.
دختر: میشنوی؟ دوباره دارن آواز میخونن، دارن «عروسکِ کوچولو» رو میخونن، خیلی قشنگ میخونن!
از میان پنجرۀ بسته از راه دور صدای آواز خواننده که با ریتمی تُند میخواند به گوش میآید: "عروسکِ کوچولو، تو ستارۀ چشمانِ منی."
فوگت: آره، دارن «عروسکِ کوچولو» رو میخونن.
دختر: عمو، من فکر میکنم که دیگه نتونیم اونجا بریم.
فوگت: منظورت چیه؟
دختر: به منطقۀ عظیم کوهستانی. فکر نکنم ما دو نفر به اونجا بریم.
فوگت: صبر کن میبینیم، بچه. اینو نمیتونیم از حالا بدونیم. او دختر را نوازش میکند.
دختر: خواهش میکنم، از اینجا نرو.
فوگت: نه، کجا میتونم برم. من باید مواظب خونه باشم. بابا هوپرشت تو تمرینِ نظامیه، و ماری تو مغازهست، اگر هم میخواستم برم نمیتونستم، درست میگم؟
دختر: نمیخوای چیزی برام بخونی، لطفاً؟
فوگت: با کمال میل. آیا کتابی چیزی برای خوندن داری؟
دختر زیر تشک را جستجو میکند و یک کتاب از آن در میآورد: من در اصل برای خوندن این کتاب بزرگم. اما با کمال میل میخونمش. خانم هوپرشت هر وقت میبینه دارم قصه میخونم به من میخنده و میگه که تو دیگه بچه نیستی. من با ناخن جائی رو که دفعه پیش خوندم علامت گذاشتم. تو قصۀ "نوازندگان شهر برِمِر."
فوگت: بده ببینم. داستانهای برادران گریم، عینکش را به چشم میگذارد.
دختر: من برای این داستان بزرگم.
فوگت: مهم نیست. منم با کمال میل میخونم، خب من هم کاملاً رشد کردهام، مگه نه؟
زنگِ در به صدا میآید.
دختر ناگهان مینشیند: نرو، خواهش میکنم!!
فوگت: نه، بچه، وقتی زنگو میزنن باید برم. ممکنه خبری باشه.
دختر: شاید یکی طبقه رو اشتباهی گرفته باشه. این وقتِ روز که کسی نمیاد.
فوگت: من دوباره زود برمیگردم، بچه.
دختر خودش را به او آویزان میکند: هیشکی نیست، دوباره رفتن! دوباره زنگ به صدا میآید.
فوگت: میشنوی؟ من باید برم ببینم کیه، خیلی تُند انجام میدم، خیلی تُند.
دختر: اما درِ اتاقو باز بذار، باشه؟ چراغم لطفاً روشن کن! داره هوا غمگین میشه، بعد پنجره خیلی برق میزنه و سفید میشه، مثل یه چشم.
فوگت فوری چراغ گازسوز را روشن میکند و پردۀ پنجره را میکشد. همچنان زنگ با شدت زده میشود: خب. خوبه اینطوری؟ اما حالا باید برم ببینم چه خبره.
دختر: اما درو لطفاً باز بذار!!
فوگت: البته. تو هم میتونی صدای پاهامو تا درِ راهرو بشنوی. میرود، در را باز میگذارد.
صدای فوگت: کیه؟
صدای مردِ غریبهای از بیرون: اینجا ویلهلم فوگتِ کفاش که تحتِ نظارت پلیسه زندگی میکنه؟
فوگت: بله. صبر کنید، من در رو باز میکنم. من خودم فوگتم.
صدای مردِ غریبه: امضاء کنید. من براتونیه نامه دارم.
لحظهای در سکوت میگذرد. صدای موسیقی قطع میشود.
فوگت برمیگردد. او یک پاکت نامه با مُهر رسمی در دست دارد که هنوز بازش نکرده.
دختر کاملاً آرام: عمو فوگت، نامه دریافت کردی؟
فوگت: آره، فقط یک نامۀ اداریه. او نامه را در جیب میگذارد.
دختر: نمیخوای بخونیش؟
فوگت: عجلهای نیست. حوصلۀ آدمو سر میبره. بجاش برات قصه رو میخونم. مینشیند، کتاب را برمیدارد. بسیار خوب از اونجائی که تا دفعۀ پیش خوندی. "گربه جواب داد: چطور میشود خوشحال بود وقتی که یقهات را میگیرند. حالا وقتی که من در حال پیر شدنم و دندانهایم کُند میشوند و برایم کنار اجاق نشستن مطلوبتر از آن است که تمام روز را بدنبال شکارِ موش بدوم، حالا میخواهید غرقم کنید! البته من توانستم فرار کنم، اما سرگردانم و نمیدانم به کجا باید بروم؟  خروس گفت: با ما بیا، چیز بهتری از مرگ همه جا پیدا خواهیم کرد." او از خواندن دست میکشد، به دختر نگاه میکند. نه، بچه؟ بچه؟ خوابیدی؟ خود را روی دختر خم میکند، دختر در خواب نفسهای عمیقی میکشد.
فوگت کتاب را روی زانویش میگذارد و با حرکت سریعی نامه را از جیبش درمیآورد، لحظهای تردید میکند، بعد آنرا باز میکند، میخواند. با صدائی نیمه‌بلند و یکنواخت میخواند "اخراج از نواحی ریکسدورف، راینیکندورف، نویکولن، گروس لیشترفلده. شما موظفید ظرف چهل و هشت ساعت ــ آهسته به خواندن ادامه میدهد، بعد دوباره نیمه‌بلند ــ در صورت خودداری، حکمِ اخراج با زور انجام خواهد گرفت، در صورت خودداری مجازاتِ حبس تا ... ــ خاموش میخواند. ــ
دختر پس از لحظهای ناگهان از خواب میپرد: عمو ویلهلم، تو که نمیخونی.
فوگت کتاب را برمیدارد: "خروس گفت، با ما بیا، چیز بهتری از مرگ همه جا پیدا خواهیم کرد."
صحنه تاریک میشود.

صحنه سیزدهم
بازیگران:
آدولف وُرمزر، ویلی وُرمزر، آگوسته ویکتوریا وُرمزر، اِشلاینیتس افسر سوارهنظام، سرگرد کِسلِر و همسرش، قاضی ترامپ، آقایان، خانمها، گارسونها

یک جایگاهِ افتخاری در بالکنِ سالنِ یک مهمانی بزرگ در دِرِسل. چراغهای نورانی، دکوراسیونِ زیبا و شیک، همه چیز با رنگ سفید و نقرهای، گلهای مصنوعی، آیینه.
در جایگاهِ مخصوص یک میز با گیلاسهای شامپاین، بطریهای شامپاین در یخ، بشقابهای دسر، میوه و قطعات کمپوت، جاسیگاری و همچنین آبنبات، کارتهای زیبای دعوت از دیگران برای رقص و گل بقدر کافی بر روی میز قرار دارد. در کنار میز آقای وُرمزر، ویلی وُرمزر، آقا و خانم سرگرد کِسلِر، قاضی ترامپ نشستهاند. وُرمزر فراکی بر تن دارد و قسمت آهاردار جلو سینۀ پیراهنش در اثر تلاشهای مختلف، غذا خوردن، خندیدن، حرف زدن، عرق کردن چین برداشته است. ویلی لباس سوارهنظامی با دوختِ افسرانه و خیلی شیک بر تن دارد، اما او فقط یک سرجوخه است و فیگورِ واقعاً رقتانگیزی را به نمایش میگذارد. آقا و خانم کِسلِر، زن و شوهر پیر و ثروتمند، مرد بازنشسته در لباسِ شخصی، آدمی راحت، زن دکولتۀ یقه نسبتاً بازی بر تن دارد که جلب توجه میکند. ترامپ، دست و دلباز، شوخ، سریع. هنگام شروع صحنه بر روی پلههای کناری لُژ افتخاری و همچنین بر روی یک سکو در سالن دوشیزه آگوسته ویکتوریا وُرمزر در یونیفرم یک سروان از پیادهنظام پوتسدام. یونیفرم برآمدگیهای فیگورش را نشان میدهد، موهای بورِ سرش از زیر کلاه‌نظامی بیرون زده است. او یک دوبیتی میخواند. همه آگاهانه گوش میدهند. به نظر میرسد که وُرمزر هر کلمه را میبلعد.

آگوسته به همراهی پیانوئی که دیده نمیشود در حال خواندن است:
"به این خاطر، شما ای جانبازانِ سوارهنظام بگذارید
امروز جشن بر پا سازیم ... ما به شما بعنوان مهمانی عالیقدر! بسیار افتخار میکنیم،
و به مانوورهای مطمئن و مغرورانۀ بازیِ جنگیتان.
شماها ... البته اینجا تنها کسانی نیستید
که مضحکید،
زیرا که من هم یک حیوان بزرگی هستم!
اما ... من از ... پیادهنظامم
و اسبسواری، آری، اسبسواری را یک پیادهنظام هرگز نمیآموزد!!"
گروه کُر او را همراهی میکند. دست زدن حاضرین و براوو!
آگوسته با دادنِ سلام نظامی و بوسه پخش کردن با دست به اطرافْ از حاضرین تشکر میکند، افرادی بعد از تبریک او را با خود به سالن می‏کشند و او همراهشان میرود.
کِسلِر در کنار میز، دست میزند و تشویق میکند: براوو! خیلی عالی! چه کسی متن رو نوشته بود؟
وُرمزر در حال درخشیدن: متن رو؟ متن رو خودش نوشته، من اجازه نداشتم چیزی از اون بدونم! و همراه با موزیک میخواند:
"زیرا که من از پیادهنظامم،
و اسبسواری، اسبسواری یک ..."
این خوبه؟ این خوبه، مگه نه؟
خانم کِسلِر: خیلی با نمکه! مثل عروسک! و در یونیفرم چه زیبا و جذاب دیده میشه!
قاضی: افسانهای. قابل احترام، آقای وُرمزر، دوشیزه خانم دخترتون یک آوازخوان درست و حسابیِ اُپرا هستن! اگه بخوان میتونن خیلی راحت در اُپرا بخونن!
وُرمزر: اینو از طرف پدرش داره! من در زمان دانشجوئی در هر کافهای برنامه اجرا کردم. اونوقت یک هنرمند پیش خودمون داشتیم که همیشه میگفت: وُرمزر، چرا در تئاتر بازی نمیکنین، شما این استعداد رو دارین! من سه ترم در رشتۀ حقوق تحصیل کردم، ما تقریباً همکاریم، آقای قاضی.
ترامپ: به سلامتی! مینوشد.
آگوسته نفس‌زنان و با سرعت برمیگردد.
وُرمزر: داره میاد! بیا اینجا، طلایِ کوچلوی من، خیلی قشنگ اجرا کردی!! دخترش را میبوسد.
آگوسته: فوری یک گیلاس شامپاین! خدایا، چقدر گرممه!!
بقیه دست میزنند.
خانم کِسلِر: نازی! مثل عروسک! میتونستم خیلی راحت عاشق چنین سروانی بشم!
کِسلِر: اما، عزیزم! انقدر غیرعادی نباش!
آگوسته یک گیلاس شامپاین را در حلقش میریزد، دومین گیلاس را برمیدارد: نه، خیلی هیجانزده بودم! اگه قبلش نیم لیتری ودکا ننوشیده بودم فکر کنم بعد مثل یک بچه‌مدرسهای وسطاش میموندم! و بدون انگیزه و با صدای ریزی میخندد.
وُرمزر: آگوسته کوچولو، انقدر سریع ننوش، داری آتیش میگیری! به این میگن حرارت، مگه نه؟
آگوسته روی پاهای پدرش مینشیند: پاپا، تو واقعاً یک مرد طلائی هستی! بچهها شماها همتون خیلی نازید!
ترامپ: مفتخرم، من اینو قبل از همه به خودم میگیرم. به سلامتی شما، دوشیزه آگوسته!
آگوسته: به سلامتی، ترامپ کوچولو، حقه‌باز قهار! دوباره مینوشد
اِشلاینیتس، افسر سوارهنظام، بیباک، عصبی، داخل لُژ جایگاه میشود.
وُرمزر: ببین کی آمده، جناب سروان، خیلی عالی، خیلی خوشحالم از آمدنتون، نزدیکتر بشید، ویلی بلند شو وقتی فرمانده میاد!!
اِشلاینیتس: نه، خواهش میکنم بشینید، او اصلاً اینجا احتیاج به این کارها نداره! به آگوسته: دوشیزه مهربان ــ یا خیلی بیشتر ــ آقای همرزم ــ اجازه دارم به نام کلِ ارتشمان تشکر و تحسین خودمو ابراز کنم؟ کارتونو خیلی جسورانه انجام دادین!
آگوسته: و به نظرتون بعنوان یک نظامی چطور بودم، آیا قابل تماشا کردن هستم، بله؟ و سلام نظامی میدهد.
اِشلاینیتس: من هنوز هرگز دست همرزمی از پیادهنظام رو نبوسیده بودم. او این کار را میکند.
بقیه میخندند.
اِشلاینیتس: آقای وُرمزر، من مایلم به نیابت از فرمانده سپاه چند کلمهای صحبت کنم، میتونید لطفاً به گیلاستون با زدن ضربه این خبر رو اعلام کنید؟
وُرمزر: اما با کمال میل، کارتون خیلی دوستداشتنیه، جناب سروان، اما حقیقتاً دوستداشتنیه. او با زدن ضربه به گیلاسش رو به طرف سالن فریاد میزند: توجه توجه! لطفاً چند لحظه سکوت برای جناب سروان اِشلاینیتس!
اِشلاینیتس بر روی پله میایستد. او با وجود گیجی کامل جملاتش را با اطمینانی تمام و حالتی درخشان میگوید: خانمها و آقایان محترم! ضروریست بخاطر چنین جشنِ زیبائی که به افتخار مانوور نظامیِ پادشاهی از هنگِ ششمِ جانبازانِ سوارهنظام برپا گردیدهْ به نیابت از این هنگ قبل از هر چیز از پیادهنظامِ جذابِ خودمون از هنگِ ششمِ جانبازانِ پادشاهی تشکر کنم، اما همچنین ضروریست که تشکرِ کلِ ارتش پادشاهی را به ترتیب‌دهندۀ جشنِ زیبای امشب آقای وُرمز ابلاغ کنم، خلاصه، من سخنران خوبی نیستم، برایشان هورا میکشیم، هورا! هورا! هورا!
صدای موزیک و صدای ضربه‌زدنِ حاضرین به گیلاسهایشان و صدای هورا کشیدن به گوش میآید.
وُرمزر: جناب سروان، شگفتانگیز بود! کاملاً خیرهکننده بود! و آرامشی که شما در این مواقع دارین! به این خاطر به شما حسودیم میشه! من به جای شما بودم خیس عرق میشدم!
اِشلاینیتس: من که نمیخوام تو رایشستاگ انتخاب بشم ... در هرحال من یک اسبسوارم و نه یک سخنران، مگه نه؟
وُرمزر: به سلامتی! به سلامتی!
همه گیلاسهایشان را به گیلاس اِشلاینیتس میزنند. در سالن موزیک رقص شروع میشود.
آگوسته به اِشلاینیتس: به سلامتی، آقای همقطار، بالاخره تونستم من هم یک بار شرکت کنم، آه خدای من، من کاملاً مستم!!
اِشلاینیتس: اما این لباسِ چسبان خیلی بهتون میاد.
وُرمزر: آگوسته، فکر کنم وقتشه که لباستو عوض کنی! همه چیزو خیلی عالی اجرا کردی، ولی اینجا که ما در بالماسکه نیستیم.
خانم کِسلِر: غیرممکنه! اول باید با من برقصه! بیاین مهربونم، میتونین هدایتِ رقصو شما به عهده بگیرین؟
کِسلِر: عزیزم! انقدر غیرعادی رفتار نکن!
آگوسته: البته که  میرقصیم، من با کمال میل بجای یک مرد میرقصم!
وُرمزر: اما فقط یک والس، بعد میری لباساتو عوض میکنی!
آگوسته در حال آواز خواندن با موزیک: :کجا نوشته شده است که فقط باید یک نفر را دوست داشت ..." به کِسلِر: اجازه میدین جناب سروان! دست خانم کسلر را میگیرد، در حال رفتن با او به اِشلاینیتس: اجازه دارم جناب سروان برای رقصِ دور بعدی شما رو رزرو کنم؟ و بعد با خانم کِسلِر در سالن ناپدید میشود.
وُرمزر پشت سرش فریاد میزند: اما بعد مثل یه خانم لطف میکنین! اول لباستونو عوض میکنین! این بچه امروز بی‌حیا شده!
اِشلاینیتس: خب خیلی جذابه. و چه خوب عینک یکچشمیو رو چشمش نگه میداره، انگار که اونو تو صورتش کاشتن.
وُرمزر: نباید از حق گذشت، ایدههای خوبی داره.
اِشلاینیتس: آقای وُرمزر، واقعاً که شب خوبی رو تهیه دیدین. فرمانده هم بهترین وضعبت روحی رو دارن، از شما هم پرسید.
وُرمزر: از من پرسید؟ من یه نوک پا میرم پهلوشون. ویلی، بیا، من تو رو به فرمانده معرفی میکنم، عجله کن، آقایون یک لحظه منو میبخشید، من زود برمیگردم!
اِشلاینیتس: اما خواهش میکنم، با کمال میل!
وُرمزر با ویلی میرود.
اِشلاینیتس، ترامپ و کِسلِر تنها میمانند، به هم نزدیک میشوند.
ترامپ: هی، اِشلاینیتس، دُنبه رو بچسب، شما لازمتون میشه.
کِسلِر:، کوچولوی بدی نیست.
ترامپ: نژاد، کلاس، ثروت!
کِسلِر: با این وجود، اِشلاینیتس. من بهتون هشدار میدم، ازدواج با آدم ثروتمند باعث تنبلی میشه، بعد آدم همش یک گوشه میشینه.
اِشلاینیتس با لبخندی ظریف: بدهکاری اما آدمو تنبلتر میکنه، جناب سرگرد.
وُرمزر با ویلی برمیگردد: پیش پای ما رفته بودن. خیلی ناراحت کنندهست. جناب سروان، من اما روی این حساب میکنم که شما توصیۀ منو به عالیجناب میکنین.
اِشلاینیتس: طبیعیه، من حتماً این کار رو خواهم کرد.
وُرمزر به کِسلِر: ضمناً خانمها خیلی خوب میرقصن. آگوسته همش در حال شوخیه، اما خانم شما فکر کنم کمی به چشم می‌خورن. شما که به این خاطر از من ناراحت نمیشین، این وظیفۀ منه به شما بگم، جناب سرگرد.
کِسلِر: کاملاً برعکس، من خیلی ازتون ممنونم. آقای اِشلاینیتس شما این محبت رو بکنید و با من بیاین، ما میخوایم خانمها را با مهربانی و آهسته از هم جدا کنیم. خانمِ من همیشه کارای غیرعادی میکنه.
اِشلاینیتس: من خیلی ساده از خانمتون تقاضای رقص میکنم.
ترامپ به وُرمزر: و اگه شما اجازه بدین من هم میرم به دوشیزه خانم دخترتون برسم. هر سه به سالون میروند.
وُرمزر به ویلی: به جای اینکه تو کمی به خواهرت برسی دیگرون این کار رو میکنن. اصلاً چرا بازم همینطوری برای خودت نشستی، آدم دلش میخواد خجالت بکشه. سیگار که نمیکشی، آب معدنی مینوشی، رقصم هم که نمیکنی، مردم باید در بارهات چی فکر کنن، یک مرد جوونی مثل تو که براش همه چیز مهیاست. شش سال پیش خدمت سربازیت تموم شده، حالا امروز چه کارهای؟ یک سرجوخه. جای تعجب هم نداره وقتی همینطور مثل بُزِ چوبی برای خودت میشینی. کمی پیش جناب سروان هوشیارانه رفتار کن، این رسمشه! گیلاس‎‎شو پُر کن، وقتی دیگه چیزی توش نداره، بهش میوه تعارف کن، وقتی میخواد سیگار بکشه، سیگارو براش روشن کن.
آگوسته کاملاً گرمازده در حالیکه خود را با کلاه باد میزند به بالکن هجوم میآورد، خود را روی یک صندلی میاندازد: به ویلی، کمپوت! ویلی از روی اشتباه مانند سربازی که انگار افسری به او فرمان داده از جا میجهد. نه، هلو نه، اونجا، آناناس، من از هلو خوشم نمیاد، همیشه لیز هستن. و با قاشق با ولع میخورد.
وُرمزر شتابان در حالیکه ترامپ روی پله دیده میشود: این چه رفتاریه!! خجالت آوره! اِشلاینیتس چی باید فکر کنه! نباید اجازۀ این مزخرفاتو بهت میدادم! مواظب باش یونیفرم قشنگتو با مسخره‌بازی از بین نبری!
آگوسته: یونیفرم قشنگ! آره! به ترامپ: پاپا این یونیفرمو وقتی کهنه و بدرد نخور شده بود خریدش!
وُرمزر: از اسرار مغازه حرف نزن!
آگوسته: از شهردار کوپنیک خریده! میخندد.
وُرمزر: نه، با این رفتارت توقع داری یونیفرمِ تازه هم برات درست کنم!
آگوسته: آه، بچهها، من تو یک حالتی هستم که دلم میخواد لشگری از زنها تشکیل بدم و یک جنگ رو شروع کنم!!
ترامپ بعد از چرندگوئی او: آگوسته، تو باید عروسی کنی.
آگوسته در حال خوردن: با چه کسی؟ با شما شاید؟ یا با اِشلاینیتس؟
وُرمزر: آقای اِشلاینیتس رو مسخره نکن! ایشون مرد بزرگین! نفر دوم از بهترین سوارهنظامهای ارتشن، با اسبش در کنار اعلیحضرت میتازه! و یک مدال هم گرفته!
آگوسته: من اونو آدمِ جذابی میدونم.
اِشلاینیتس با خانم کِسلِر برمیگردد، سرگرد از پشتشان میآید.
خانم کِسلِر: جناب سروان، من باید بگم که شما همونقدر خوب میرقصید که اسبسواری میکنید.
آگوسته: رقصو خوب هدایت کردم، مگه نه؟
خانم کِسلِر: ما دو نفر خیلی محشر بودیم!
آگوسته: کمی آناناس؟ برای خودش برمیدارد و برای خانم کِسلِر کمپوت روی بشقاب شیشهای قرار میدهد.
اِشلاینیتس کنار ترامپ مینشیند و آهسته میگوید: باید بهتون بگم که کارِ مشکلی بود. یک سیگار از پاکت خارج میکند، و آن را چند بار عصبی به پشت دستش میکوبد.
ویلی با عجله یک کبریت روشن میکند و آماده نگه میدارد.
اِشلاینیتس اما این را نمیبیند، سیگار را از دهان برمیدارد: خانمها، اجازه دارم سیگار بکشم؟
آگوسته: اما  البته، شما اجازه میدید که ما کمپوت بخوریم؟
همه میخندند.
اِشلاینیتس: بسیار خب ... متقابلاً اجازه میدهیم! و دوباره سیگار را به دهان میگذارد.
ویلی که چوب‌کبریتش خاموش شده بود، یک چوب‌کبریتِ دیگر برمیدارد، با فداکاری و هیجان از جا میجهد تا از بالای میز به جناب سروان آتش بدهد، در این وضع جا شامپانی و تمام گیلاسها، کاسههای کمپوت و گلدانها را از روی میز میاندازد. همه چیز روی دو خانم میریزد. جیغ، گارسونها به شتاب میآیند، آشفتگی.
وُرمزر: ویلی، دیوونه شدی! خدای من، ویلی، گارسون! گارسون!
خانم کِسلِر: لباسم! لباس نازنینم!
کِسلِر: فوری آب گرم بیارید!
همه از جا میپرند، آقایان با دستمال مشغول لکهگیری لباسهای خانمها میشوند، ویلی مانند مجسمهای ایستاده است.
ترامپ: مهم نیست، مهم نیست، دوباره میشه پاکشون کرد!
آگوسته عصبی میخندد.
وُرمزر: چرا تو دیگه میخندی، اینکه خنده نداره! ببین یونیفرمِ به این قشنگی به چه روزی افتاد! حالا میتونی به سمسار بفروشیش.
آگوسته: به همونجا هم تعلق داره!
صحنه تاریک میشود.

صحنه چهاردهم
بازیگران:
فریدریش هوپرشت، ماری هوپرشت، ویلهلم فوگ

اتاق نشیمن خانوادۀ هوپرشت در ریکسدورف. بعد از ظهر. ساعت چهار را نشان میدهد.
خانم هوپرشت تنها در کنار میز که قهوه‌دَم‌کُنی رویش قرار دارد نشسته است. او میخواهد قهوه‌دَم‌کُنی را برای گرم ماندن با پارچه بپوشاند.
از بیرون صدای پیچیدن کلید در جاکلیدی میپیچد، بعد در باز میشود.

خانم هوپرشت: اومدش. پارچه را از روی قهوه دمکنی دوباره برمیدارد، یک قدم به سمت در میرود.
هوپرشت با یونیفرمِ قبلی خود و بدون درجۀ گروهبانی بر شانه و کلاهش داخل میشود. در یک دست کیفدستیای کوچک و در دست دیگر شمشر را همانطور که قبلاً بسته‌بندی شده بود در دست دارد: سلام، ماری.
خانم هوپرشت یأسش را مخفی میسازد: سلام، فریدریش! او را سریع میبوسد. خوشحالم که اومدی. من منتظرت بودم.
هوپرشت: بله، کمی طول کشید.
خانم هوپرشت: اما قهوه هنوز کاملاً گرمه.
هوپرشت در فکر است: خیلی خوبه. او به طرف کمدش میرود، کیف کوچکش را کنار کمد روی زمین میگذارد، در کمد را باز میکند، شمشیر بسته‌بندی شده را در گوشۀ کمد قرار میدهد، در کمد را میبندد.
خانم هوپرشت او را هنگام وارد شدن تماشا میکند. بعد برایش قهوه در فنجان میریزد: بیا، فریدریش، قهوهتو بنوش. شیرینی هم داریم.
هوپرشت کنار میز مینشیند: بله، ممنون. دیگه هوایِ بیرون سرد نیست. ماری سکوت میکند. ماری، چته؟ چرا انقدر ساکتی.
خانم هوپرشت: ببین، من باید چیزی بهت بگم ... الیزابتِ کوچولو مُرد. اما به خودت مسلط باش.
هوپرشت به او خیره میماند: چی؟
خانم هوپرشت: فقط عصبانی نشو، فریدریش. حالا دیگه نمیشه چیزی رو عوض کرد.
هوپرشت: چی گفتی؟
خانم هوپرشت: الیزابت ... اما خیلی راحت مُرد، فریدریش.
هوپرشت: کی مرد؟
خانم هوپرشت: دیروز، در نیمه‌شب. ما فکر میکردیم که حالش بهتر شده، اما بعد تموم کرد. شب کمی سخت نفس میکشید، بعد به خواب رفت. ویلهلم پهلوش نشسته بود، در خواب کمی فانتزی بافت؛ خیلی خوشحال بود.
هوپرشت: بچه بیچاره.
خانم هوپرشت: ویلهلم رفته برای خاکسپاریش. من نمیتونستم برم، چون قرار بود تو بیای خونه. مغازه رو برای یک ساعت بستم. فریدریش، چیزی بخور.
هوپرشت: نه، مرسی ... نونِ پادگان همیشه معدهمو پُر میکنه ... بجز این همه چیز روبراهه؟
خانم هوپرشت: بله، همه چیز روبراهه. کسب و کار کساده.
هوپرشت: مهم نیست ... ببین، ماری، من هم باید یک چیزی بهت بگم. من فکر میکردم ... در حقیقت ... یعنی اینکه ... نوبت من بود ... قانوناً. من باید درجه میگرفتم. فرمانده خودش گفته بود. اصلاً معلوم نیست که او چه میگوید.
خانم هوپرشت: چی میگی، فریدریش؟
هوپرشت: آهان. بله، من فکر میکردم که این بار من به سمت معاونت ترفیع پیدا میکنم. از نظر قانونی هم بعد از دورههای متعدد باید اینطور میشد. من میخواستم تو رو با درجه گرفتن غافلگیر کنم، برای همین هم تا حالا بهت چیزی نگفته بودم.
خانم هوپرشت: خوب که چی، فریدریش؟
هوپرشت کمی عصبانی: خوب که چی؟ خوب که چی! یعنی اینکه این کار انجام نشد. یک حکمِ تازه صادر شده، یک چیزی مثل کم کردن بودجه، منم دقیقاً نمیدونم، کسی واقعاً نمیدونست این حکم چی میتونه باشه. اول دانشجوهای دانشکده افسری در نوبت قرار میگیرن، و بعد تعدادِ مشخصی از افراد رزرو میتونن تو نوبت قرار بگیرن، بعدش هم اول از تاریخ ورود به خدمت شروع میشه، خلاصه، من تو افراد انتخاب شده نبودم.
خانم هوپرشت: اما تو که کاری از دستت برنمیآمد، فریدریش.
هوپرشت: البته که نمیتونستم کاری انجام بدم. اما اصلاً موضوع این نیست! منظورم اینه که این چیزا همیشه به حکمِ اداری ربط داره، با کاغذبازی، و نه با صلاحیت! با انسانیت! اینو فرماندهمون گفته بود. و حالا کسی نمیتونه کاری انجام بده.
خانم هوپرشت: چه بد شد، واقعاً که یک بدشانسیه.
هوپرشت: نه بابا! نکته اصلی اینه که آدم سالم بمونه. من اینطوری هم میتونم زندگی کنم ... دختر بیچاره اما نه. به این جوونی ... به این جوونی.
خانم هوپرشت: شاید اینطوری براش بهتر باشه.
هوپرشت شانههایش را بالا میاندازد: اینو کسی نمیدونه. تنها چیزی که همه دقیقاً میدونن اینه که همه به زندگی چسبیدن.
خانم هوپرشت بعد از لحظهای سکوت: من باید برم پائین یک سر به مغازه بزنم. حالا چند تا مشتری میاد. او به طرف شوهرش میرود و ناگهان سرش را بغل میکند. خوبه که دوباره خونهای. مگه نه؟
هوپرشت برای یک لحظه سرش را به او میچسباند: آره، ماری. اما میتونه جنگ هم بشه، بعد باید آدم برای همیشه بره.
خانم هوپرشت: فریدریش، این حرفا رو نزن!
هوپرشت کمی میخندد: خوب حالا برو مغازه. منم لباسامو عوض میکنم.
خانم هوپرشت: فریدریش، لباس راحتاتو بپوش. میرود.
هوپرشت لحظهای ساکت همچنان نشسته باقی‌میماند، بعد بلند میشود و به اتاق خواب میرود. در را نیمه‌باز میگذارد. از کریدورِ خانه صدای کلید به گوش میرسد و درِ راهرو به صدا میآید. بعد فوگت داخل اتاق میشود. رنگپریده است، چشمانش بسیار هشیار و شعلهورند. او کت و شلوار مشگی هوپرشت را که برایش گشاد است بر تن دارد. در کنار در لحظهای میایستد، به اتاق خیره میشود.
هوپرشت از اتاق خواب خارج میشود؛ دگمههای یونیفرمش را باز کرده است، بر روی دست لباس شخصیاش را حمل میکند، در دست کفش خانهگیاش را نگهداشته. او هم مانند فوگت لحظهای کنار در میایستد. بعد به سمت فوگت میرود: ویلهلم، بیا تو، سلام. خاکسپاری تموم شد؟
فوگت آره، تموم شد. سلام، فریدریش. با او دست میدهد.
هوپرشت: هیچکس نمیتونست فکر کنه که به این زودی تموم میشه. ما همیشه دکتر داشتیم و همه کار کردیم.
فوگت تقریباً خشن: حالا دیگه گذشته.
هوپرشت: درسته. ضجه و زاری بیفایدهست. این کار اونو دوباره زنده نمیکنه.
فوگت: من کت و شلوار مشگیتو برداشتم. مال خودم خیلی نخنما بود. برات که مهم نیست. حالا درش میارم.
هوپرشت: عجلهای نیست. یه فنجون قهوه بنوش، اونجا هنوز هست.
فوگت: نه، مرسی. او به پشت مبل میرود، جائی که بستهاش قرار دارد و لباسش بر صندلیای آویزان است. بعد رویش را برمیگرداند، میخندد: خوب کجاست، فریدریش؟ نشون بده ببینم، درجههای عقاب‌نشونت کجا هستن، و نوار نقرئیات؟
هوپرشت تقریباً سریع: قرار بهم خورد. اون، اون از طرف من یک خطا بود. بعد از حکم تازهای که رسیده دیگه فقط تعداد معینی تو نوبت قرار میگیرن.
فوگت: اما تو که تو نوبت بودی. این حق تو بود.
هوپرشت: آره، تو درست میگی. اما حالا حکم جدیدی صادر شده. دیگه در بارۀ این موضوع حرف نزنیم، زیاد مهم نیست.
فوگت: مهم. هیچ چیز مهم نیست، برای مهم بودن جهان خیلی بزرگه. اما صحیح، باید جریانها صحیح پیش برن. اونچه صحیحه، منظورم اینه که اونچه حقه، باید حق هم باقی بمونه! درست نمیگم؟
هوپرشت: ویلهلم، حق قانونه. نمیشه که قانون به میل یک نفر بچرخه، قانون برای همهست. جریان از این قراره، ویلهلم.
فوگت: و اگه یکی در این بین از بین بره، بعد دیگه نه هیچ حقی کمک میکنه و نه هیچ قانونی.
هوپرشت: ویلهلم، وقتی یک سرباز کشته میشهْ بعد دیگه کشته شده. و در مقابل این هیچ راه فراری نیست. اما پیش ما همیشه همه به حقشون میرسن.
هر دو به عوض کردن لباسهایشان میپردازند.
فوگت: آمین.
هوپرشت: یعنی چی؟
فوگت دوستانه، بدون استهزاء: آمین رو فراموش کرده بودی. چنین جملاتی همیشه با آمین به پایان میرسن. کشیش توی گورستان هم کاملاً شبیه چیزهائی که تو گفتی میگفت.
هوپرشت: من نمیفهمم تو چی میگی.
فوگت: ضروری هم نیست. خودتو ناراحت نکن. من حالا لباسمو میپوشم و بعد میرم.
هوپرشت: کجا میخوای بری؟
فوگت: شانههایش را بالا میاندازد.
هوپرشت: کجا، ویلهلم؟ نکنه میخوای از اینجا بری؟
فوگت: دست من نیست. باید از اینجا برم.
هوپرشت یک قدم به سوی او برمیدارد.
فوگت با حرکتی تقریباً دفاعی نامه را از جیب درمیآورد و بر روی میز میاندازد: بخونش.
هوپرشت میخواند: اخراج. خدای من، ویلهلم، اعتراض نکردی؟
فوگت: دو بار جواب منفی شنیدم.  بار اول اصلاً علاقهای به گوش دادن نداشتن و بار دوم هم وقت نداشتن.
هوپرشت درمانده: خوب، حالا کجا میخوای بری، ویلهلم؟
فوگت طور عجیبی میخندد: هیچ جا.
هوپرشت: هی، تو که قصد نداری دوباره دیوونه بازی دربیاری!!
فوگت: غیرممکنه. دیوونه بازی، غیرممکنه. داره کم کم تازه چشمام باز میشه.
هوپرشت: تو باید البته سعی کنی در ناحیۀ دیگهای اجازه اقامت یا اینکه از اداره محلیات یه پاسپورت بگیری.
فوگت: ممنون. اینو میدونم.
هوپرشت: خب، پس خوبه، حالا میخوای چکار کنی؟!
فوگت: تو نگران نباش. مهم نیست. دوباره آهسته میخندد.
هوپرشت: چرا هی میخندی! جریان جدیه!
فوگت: آخه برام خنده‌داره، بجای اینکه به تو درجه بدن به من درجه دادن. هرکی به سهمش میرسه. درسته؟
هوپرشت: ساکت باش!! ویلهلم، تو اشتباه فکر میکنی! اگه اینطوریه باید دلایل بخصوصی داشته باشه، اما چیزی که برای تو پیش اومده غمانگیزه!
فوگت: غمانگیزه؟ نه. نه جای خوشبختی داره و نه جای بدبختی. این یک ناحقیِ کامله. اما به این خاطر خودتو عصبانی نکن، فریدریش. تو جهان ناحقیهایِ بیشتری وجود داره، ناحقیهایِ خوب رُشدکرده. اینو باید آدم بدونه. من حالا اینو میدونم.
هوپرشت: تو هیچ چیز نمیدونی! بدشانسی آوردی! جریان اینه! اگه اینطوری باشه که تو میگی نباید دیگه ایمان و وفاداری تو جهان باشه! ویلهلم، اینطوری اجازه نداری از اینجا بری. اینطوری نمیتونی یک قدم جلو بذاری. تو باید این چیزا رو مثل یک مرد تحمل کنی.
فوگت: تحمل کنم. فریدریش، من به این کار عادت دارم. اصلاً برام مهم نیست. من یک قوزِ خیلی پهن دارم و میشه خیلی بار روش گذاشت. اما به کجا باید این بار رو با خودم حمل کنم، فریدریش! سؤال اینه! کجا باید با این بار رفت! من اجازه اقامت ندارم، برای من محلی تو جهان وجود نداره، فوقش میتونم برم تو هوا، درسته؟
هوپرشت: تو هوا نه، ویلهلم! برگرد روی زمین مردِ حسابی!
ما دارای دولت هستیم و توی نظم و قانون زندگی میکنیم. تو نمیتونی خودتو خارج از این مجموعه تصور کنی، تو این اجازه رو نداری! هرچقدر هم که سخت باشه، باید که از این قانون تبعیت کنی!
فوگت: از چی تبعیت کنم؟ از دولت؟ از نظم و ترتیب؟ بدون اجازۀ اقامت؟ و بدون پاسپورت؟
هوپرشت: بالاخره یک روز میگیری! و بعد دوباره خودتو داخل مجموعه احساس میکنی!
فوگت: که اینطور، و بعد وقتی چنین احساسی داشتم بعد چکار میکنم؟ این چه کمکی به من میکنه؟ از این راه مدتها طول میکشه تا منو آدم به حساب بیارن!
هوپرشت: تو فقط وقتی یک انسانی که خودتو برای یک نظم و ترتیب انسانی آماده بسازی! وگرنه که یک ساس هم زندگی میکنه!
فوگت: درسته! ساس هم زندگی میکنه، فریدریش! و میدونی که چطوری یک ساس زندگی میکنه؟ اول ساس میاد و بعد نظم و ترتیبِ ساسوار! اول انسانیت پیدا میشه، فریدریش! و بعد نظم و ترتیبِ انسانوار!
هوپرشت: موضوع اینه که تو نمیخوای تابع کسی باشی! کسی که میخواد یک انسان باشه باید که تابعیت کنه، میفهمی؟!
فوگت: تابع بودن. البته! اما تابع چه چیز؟ میخوام دقیقاً بدونم! پس باید اول نظم و ترتیب صحیح باشه، فریدریش، اما اینطور نیست!
هوپرشت: نظم و ترتیب درسته! پیش ما نظم و ترتیب صحیحه! یک گروهان نظامی رو تماشا کن، همه در یک خط و یک ردیف، بعد اینو متوجه میشی! کسی که تو این صف قرار گرفته اینو متوجه میشه! آدم باید از نزدیک تماس داشته باشه! بعد تو یک انسانی، و بعد یک نظم و ترتیبِ انسانی داری!
فوگت: اگه لااقل سوراخی توش نبود! اگه اینطور سفت و شق نمینشست که درزها از هم بشکافن! مردِ حسابی همین روزاست که اتفاقی پیش بیاد!
هوپرشت: پیش ما نه! ما تو آلمان یک زمینِ محکم زیر پا داریم، و طبقۀ خالیای در بینش نیست، اینجا نمیتونه هیچ اتفاقی بیفته، جاهای دیگه شاید، جاهائی که داربستِ پوسیده دارن، اونجاها شاید! یک چیزی بگم: تو روسیه برای مثال، بهترین کارمندایِ رشوهگیر رو دارن، و بعد بردهها، اونا تقریباً بیسوادن، اونا حتی نمیدونن که اسمشون چیه. و بعد فسادِ حلقههای بالاتر، و بعد دانشجوها، و بقیۀ مثالهایِ ناجورِ دیگه! اونجا میتونه اتفاقی بیفته، ویلهلم، اونجا تَرَک برداشته! میفهمی؟! پیش ما ولی همه چیز سالمه، از همون اولین شروع، از پائین تا بالا، همه چیز درسته. و وقتی چیزی سالم باشه، پس باید صحیح هم باشه، ویلهلم! اینجا روی سنگ بنا شده!
فوگت: که اینطور؟ و از کجا ناحقی میاد؟ آیا برای خودش سرخود میاد؟
هوپرشت: پیش ما حقکشی وجود نداره! حداقل از بالا به پائین وجود نداره! پیش ما ارزشِ حق و نظم بالاتر از هر چیزیه، اینو هر آلمانیای میدونه!
فوگت: واقعاً؟ و درجه گرفتن تو، آیا قانونی بود و نظم و ترتیبی داشت؟ و در بارۀ اجازۀ اقامت من، آیا حق و نظم و ترتیب درش به کار رفته؟
هوپرشت: ویلهلم، تو همه چیزو میپیچونی! تو اول دست به عمل غیرقانونی زدی، و بعد به دردسر افتادی! و بعد در بارۀ درجه گرفتنِ من، باید اینطور هم باشه! من اصلاً شکایتی در این باره ندارم! تو رایشستاگ جنجال راه افتاده، بخاطر دفاع از لایحه بودجۀ ارتش، باید بودجه رو کسر کنن، و بعد این قانون شامل حالِ من هم شد، خوب اینطوریه دیگه، میتونه شامل حالِ افرادِ دیگهای هم بشه! یک نفر در برابرِ کل مگه چه ارزشی داره؟! از پولی که برای یک نفر صرفهجوئی میکنن شاید بتونن یک توپ جنگی بسازن!
فوگت: و بعد جنگ شروع میشه ... و بعد دوباره شامل حالِ تو میشه! بوم بوم، بعد میافتی رو زمین!
هوپرشت: بله، بعد میافتم، اگه جنگ شروع بشه! ولی میدونم که برای چی میمیرم! برای زادگاه و برای میهن!!
فوگت: پسر، منم مثل تو میهن خودمو دوست دارم! مثل هرکس دیگه! اما باید بذارن توش زندگی کنم، توی این میهن!! بعد منم میتونم بخاطرش بمیرم، اگه که لازم باشه! مردِ حسابی پس این میهن کجاست؟ در ادارۀ پلیس؟ یا اینجا تو این ورقه کاغذ؟! من دیگه اصلاً میهنی نمیبینم، با وجود این همه نواحیِ مختلف تو برلین!!
هوپرشت: ویلهلم، من دیگه نمیخوام در این باره چیزی بشنوم! من دیگه اجازه شنیدن ندارم. من سربازم! و من یک کارمندم!! من با جون و روحم سرباز و کارمندم، و سرِ حرفم هم تا پای جون باقی میمونم! من میدونم که پیش ما قانون بالاتر از هر چیز دیگهست!
فوگت: حتی بالاتر از آدمها، فریدریش! بالاتر از جون و روح آدمها!
هوپرشت: ویلهلم، تو خدمت سربازی نکردی! و ارتشمونو نمی‎‎شناسی! اگه میدونستی که افسرهای ما چطورین، ممکنه یک جوونِ دلهدزدی هم اونجا باشه، اما بقیه! بقیه مردمِ شایستهای هستن! ما بخاطر این  مردم از میون آتش میگذریم، و اونها هم برای ما همین کار رو میکنن، اونجا همه با هم متحدن و به همدیگه کمک میکنن!
فوگت: فریدریش، و تمام این چیزا؟ همۀ اینا برای چه کسی است؟ فریدریش، چه کسی در پشت پرده ایستاده، یک خدا یا یک شیطون؟ نه، خیلی اذیتم کردن، حالا دیگه منو از خواب بیدار کردن، دیگه چُرت زدن بسه، حالا من میخوام که همه چیزو دقیق بدونم!!
هوپرشت: من برای آخرین بار بهت میگم: تو باید پیروی کنی! نباید عیبجوئی کنی! و وقتی برات مشکل پیش میادْ بعد باید دهنتو ببندی، بعد از ما هستی، بعد یک قربونی هستی! و این به قربونی شدن میارزه!! بیشتر از این نمیتونم بگم! ویلهلم، مگه تو نِدای درونی نداری؟ پسر، پس حسِ وظیفهات کجای تو نشسته؟!
فوگت: قبلاً در گورستان، وقتی خاک روی تابوت ریخته میشد، اونجا شنیدم، اونجا کاملاً صداش بلند بود، آره کاملاً بلند بود.
هوپرشت: کی؟ چی شنیدی؟
فوگت: نِدای درونیمو شنیدم. اونجا برام صحبت کرد. نمیدونی، در این لحظه همه چیز به خودش سکوتِ مرگ گرفته بود. و اونجا صدا رو شنیدم. صدا گفت: مردِ حسابی، هرکس تو زندگیش یک بار ریقِ رحمتو سرمیکشه، تو هم همینطور، و بعد، بعد جلوی خدا‌ـ‌پدر میایستی که همه چیزو خلق کرده. بعد جلوش میایستی و او از تو میپرسه: ویلهلم فوگت با زندگیت چه کار کردی؟ و من اونجا باید بگم پیش‌دری بافتم. باید بگم، اینو در زندون بافتم و بعد همه روش راه رفتن. باید بگم، در پایان هم بخاطر یک کم هوا ماهی دود دادم و کالباس درست کردم و بعد تموم شد. پسر، تو اینو جلوی خدا میگی. اما او به تو میگه: برو گمشو! او میگه، اخراج! او میگه! به این خاطر بهت زندگی نبخشیدم! او خیلی آروم میگه! تو زندگیتو بهم بدهکاری! زندگیت کجاست؟ با زندگیت چه کردی؟ و بعد، فریدریش، و بعد بازم برای اجازۀ اقامتم مشکل ایجاد میشه.
هوپرشت: ویلهلم تو به نظم جهانی زخم میزنی. این خطاست، ویلهلم! اینو عوض نمیکنی، ویلهلم! خودتو عوض نمیکنی!!
فوگت: نمیخوام هم عوض کنم. این کار رو نمیخوام بکنم، فریدریش. این کار رو نمیتونم بکنم، برای این کار خیلی تنها هستم ... خیلی تَرَک خوردهام، میفهمی، طوریکه نمیخوام جلویِ خالقم بایستم. من نمیخوام بهش بدهکار بمونم، میفهمی؟ من باید برای زندگیم کاری کنم.
هوپرشت: ویلهلم، تو با نظم جهانی میجنگی.
فوگت: غیرممکنه. این دیوونگیه فریدریش، این کار رو نمیکنم. نه، نگران نباش. من سعی میکنم خودمو کمی روبراه کنم، این کار رو میکنم. من کاری که دیگرون میتونن بکنن خیلی وقته بلدم. میخندد.
هوپرشت: ویلهلم، میخوای بازم چه کار کنی؟ دست به چکاری میخوای بزنی، پسر! حرف دلتو بزن. ویلهلم، یادت باشه که من بهت اخطار کردم!!
فوگت در این بین بستهاش را برمیدارد، کلاهش را بر سر میگذارد: خیالت راحت باشه، فریدریش. تو مردِ خوبی هستی. کت و شلوارتو روی صندلی آویزون کردم. ماری گرد و خاکشو میگیره. به طرف او میرود، با او دست میدهد، هوپرشت با تردید خداحافظی میکند. فریدریش برای همه چیز ازت متشکرم. میرود.
هوپرشت لبۀ صندلی را محکم در دست گرفته است: این آدم ... این آدم خطرناکیه!!
صحنه تاریک میشود.

پرده سوم
صحنه پانزدهم
بازیگران:
کراکاوئر، ویلهلم فوگت

مغازۀ لباسفروشی کراکاوئر در گرِنادیِراشراسه، محلی خفه و بدون پنجره که با انواع مختلف لباس پُر شده است. پلههائی که به سمت خیابان میروند. تابلوهای نقاشی شده با این مضامین: "لباس نشان آدمیت است"، "پوشاکِ مردانۀ شیک، پالتوهای زمستانی ارزان"، "لباس و ماسک، برای فروش و اجاره"، "اینجا لباسهای دست دوم با بیشترین قیمت خریداری میشود" کراکاوئر در پشت میز مغازهاش با قامت افسانهایِ یک حاشیهنشین در حال معامله با ویلهلم فوگت.

کراکاوئر: میتونین داشته باشینش! میتونین داشته باشینش! یه یونیفرمِ نویِ نو، یه یونیفرمِ اصیل، یه یونیفرمِ فوقالعاده زیبا. جلوی در، تو خیابون رو جالباسی آویزونه و مردم با دیدن این یونیفرم تعجبزده میشن و درخشندگیش چشمشونو میزنه.
فوگت: من اونو دیدم. به همین دلیل هم اومدم پائین.
کراکاوئر: سِلی! س ... لی! اون یونیفرمِ تازه و قشنگو بیار! یونیفرمِ شیکیه، آقای عزیز، خیلی هم با دوومه، و اصلِ اصله!
فوگت: من برای یک بالماسکه لازمش دارم.
کراکاوئر: مربوط به خودتونه، آقای عزیز، مربوط به خودتونه! پیش ما در گرِنادیِراشراسه میتونین همه چیز بخرین، کسی هم از شما نمیپرسه برای چکاری لازمش دارین. سِلی با یونیفرم میآید. خوب نگاش کنین، مثل ماه میدرخشه، جنسشو امتحان کنین، پارچۀ گرونیه، آسترش ابریشمیه، یقه قرمز رنگ، دگمههای براق. معجزه نیست؟ من اینو فقط به شما میگم: این یه معجزهست. اگه این یونیفرم میتونست به تنهائی قدم بزنه ــ بدون اینکه کسی اونو پوشیده باشه ــ من بهتون قول میدم که هر سربازی بهش سلام نظامی میداد، اینطور این یونیفرم اصل دیده میشه!
فوگت یک قدم به عقب برداشته است و با وجد به یونیفرم نگاه میکند. بعد رویش را برمیگرداند، سرش را تکان میدهد: مرددم، نمیدونم آیا بخرمش یا نه.
کراکاوئر: شما نمیدونین؟ من به شما یه چیزی میگم، من میدونم! من یه چیزی برای شما دارم: چیز دیگهای بردارین! آیا باید حتماً بعنوان سروان شرکت کنین؟ تو بالماسکه آدم فقط میخواد از جشن لذت ببره. بعنوان سروان نمیتونین لذت ببرین، اونجا فوری همه میشناسنتون، بعد میگن: یه جناب سروان که اینطوری دیده نمیشه. به حرف من گوش کنین؛ یه چیز تاریخی بخرین. من قشنگترین چیزای تاریخی رو برای فروش دارم.
فوگت: نه، چیز تاریخی لازم ندارم.
کراکاوئر: آقای عزیز؛ چیزای تاریخی برای تحت تأثیر قرار دادن مردم تو بالماسکه خیلی بهتره. لباس فرماندهی، یا لباس یه جلاد از نورنبرگ، یا یونیفرمِ قدیمی فرانسویِ زمانِ لوئی، همه چی تو انبار دارم. نمیخواین؟ باید حتماً یه سروان باشه؟ حق با شماست، همیشه حق با یه افسره. یونیفرم سواره‌نظامِ پادشاهِ خودمونو  ببرین، این خیلی مناسب اندام شماست! پوتسدام تو مُده، پوتسدام همیشه خیلی محبوبه! من یکشنبه به اونجا رفتم، به پوتسدام، با سِلی و نامزدش لِهآ. میخواستیم داخل قصر بشیم که نگهبان دم در گفت: شماها نمیتونین برین تو، فعلاً افسرها اونجا هستن و شماها مزاحمشون میشین، آقایون نمیخوان افرادی امثال شماها رو ببینن. من به خودم گفتم: مرد بیچاره تو رو چه به دیدن قصر؟ بعد آسیاببادیِ تاریخی رو تماشا کردم، اونم قشنگه.
فوگت علاقهمندانه: تو پوتسدام همیشه افسر زیاده، مگه نه؟
کراکاوئر: بیشتر از اونکه بدون صبحانه خوردن بتونین تحملش کنین. خب، یه لباسِ خیلی قشنگِ دزددریائی چطوره، من یکی در رنگِ سفید  با بادکنکهای ارغوانی رنگ دارم، یا یه لباس مهاراجه، یا یه لباس شیکِ کابوئی یا یه لباس و کلاه از دورانِ جنگهای سی ساله، بِدم خدمتتون؟
فوگت: نه، نه. من همون یونیفرمو برمی‌دارم. یونیفرمو از جارختی درمیآورد.
کراکاوئر: باشه قبول!! هرچی میل شماست! حق با شماست جناب سروان! یه یونیفرمِ افسری همیشه زیباترینه، درست میگم؟
فوگت: اما روی کت خیلی لکه وجود داره.
کراکاوئر: لکه؟ اینا لکههای شامپاین هستن، بوشون کنین، انقدر لکههای خوبین و هنوز بوی شامپاین میدن که نمیشه اصلاً بهشون لکه گفت، سِلی، بپر یه پاکت از اون لکهگیرا از مغازۀ کمنیتسِر بیار، اونو برای جناب سروان رایگان حساب میکنیم.
فوگت با دقتِ یک کارشناس به یونیفرم نگاهی میاندازد: یکی از سردوشیها یک ستاره کم داره! برای سروان بودن دو ستاره لازمه، این درجه مال ستوان یکمهاست. لبههای نشون روی سردوشیها هم پیچ خوردن.
کراکاوئر: یه ستارۀ اضافی میتونین از من مجانی بگیرین، نشونهها رو هم میذارین تو خونه همسر جناب سروان یا دختر جوانشون کمی تمیز کنن.
فوگت: قیمتش چنده؟
کراکاوئر: قیمت؟ جناب سروان، نمیشه بهش قیمت گفت، این یه فرصته، این یه غافلگیر شدنِ دلپذیره، اینا اصلاً قیمت نیستن، برای من اینا مخارج کردنه، و برای شما هم یه نوع سرمایهگذاری: قیمتش یه بیست مارکی میشه!
فوگت یونیفورم را روی میز میگذارد: نه.
کراکاوئر: هیجده مارک! هیوده مارک، جناب سروان، هیوده مارک قیمت خوبیه!
فوگت: پونزده مارک. اما باید یه اُرسی هم روش بدی، و یه کلاه و دو تا مهمیزِ چکمه. و همینطور یه شمشیر برای به کمر بستن.
کراکاوئر: جناب سروان! جناب سروان! یه دفعه بگین میخواین ورشکست و خونه خرابم کنین! دیگه چیزی نگین، من این یونیفرمو برای پونزده مارک می‌دم بهتون، اونم چونکه شمائین، اما برای شمشیر و برای مهمیزای چکمهها باید سه مارک بدین، بعد شما یه پاکت ماده لکهگیری به همراه یک کارتن بستهبندی شده مجانی از من میگیرین، نبیرههاتون هم میتونن بعدها روی این نخِ بسته‌بندی رختاشونو برای خشک شدن آویزون کنن. بهتر نیست که یه کلاهخود هم بخرین؟ برای دو مارک میتونین یه کلاهخود هم داشته باشین، با کلاهخود هم بد دیده نمیشین.
فوگت: نه. ممنون. کلاهِ نظامی کافیه. کلاهخود همش از رو سر آدم لیز میخوره. آیا یه پالتوی خاکستریِ نظامی هم دارین که بتونم روش بپوشم؟
کراکاوئر: در حال حاضر نداریم، اما میتونم فردا براتون تهیه کنم.
فوگت: اما من همین حالا اونو لازم دارم. من بیشتر از این نمیتونم صبر کنم.
کراکاوئر: پس همین گوشه از مغازه کمنیتسِر سؤال کنین، دوستِ کسب و کارمه. چیزائی که من ندارم کمنیتسِر داره و چیزائی که او نداره من دارم، ما قرار گذاشتیم که به هر مشتریای که پهلوی هم میفرستیم ده در صد جنس ارزونتر بفروشیم، یه فنیگ هم از همدیگه نمیگیریم. شمشیر رو هم تو کارتن بذارم؟
فوگت: نشونش بدین ببینم، علامت گارد روش هست؟
کراکاوئر: اما جناب سروان به همه چیز فکر می‌کنن. بفرمائین، جناب سروان: بهترین نوعِ نشون گارده.
فوگت: خوبه. حالا همه رو خیلی زود بذارین تو کارتن. پاکت مادۀ لکهگیری رو فراموش نکنین.
کراکاوئر با کمک سِلی با عجلهای که به آن عادت دارد اجناس خریداری شده را در کارتن قرار میدهد: اطاعت، جناب سروان. طوری براتون بستهبندیش میکنم که لازم نشه اطوش کنین. ممکنه پولشو حساب کنین، جناب سروان؟
فوگت: بفرما، هیجده مارک. جنساتون اما خیلی گرونن.
کراکاوئر: ممنون جناب سروان، اگه بازم چیزی لازم داشته باشین در خدمتیم. بهتون باید بگم که شما خرید نکردین، بلکه شما به  ارث بردین.
فوگت: که اینطور، بدین جنسا رو بیاد. و میخواهد برود.
کراکاوئر جلویش را سد میکند: جناب سروان! یه لحظه صبر کنین، جناب سروان! نمیخواین برای خانمِ جناب سروان برای بالماسکه چیزی با خودتون ببرین خونه، یه ماسکِ قشنگ، یه شنل ابریشمی؟
فوگت: وقتمو نگیرین! من باید برم سر خدمت! و میرود.
کراکاوئر: خدا نگهدار، جناب سروان، خیلی خوش بگذره، جناب سروان!!
صحنه تاریک میشود.

صحنه شانزدهم
بازیگران:
عابرین، ویلهلم فوگ

خیابانِ درازی با نیمکتی در پارک سانسوسی. با منظره قصر. خورشیدِ ماه اکتبر. گاهی باد صدای اُرگ را با خودش میآورد.
فوگت روی نیمکتِ پارک در زیر تابش خورشید نشسته است. در کنارش کلاه او و کارتنِ نخبندی شده قرار دارد. او راست نشسته و دستهایش را در بغل گرفته است و با مراقبتی خاموشْ عابرین را تماشا میکند.
دو مرد جوان از کنار صحنه ظاهر میشوند.

جوان اولی: پسر، این خیابانِ مستقیم و دراز همیشه منو مغرور میکنه.
جوان دومی: به چه دلیل؟
جوان اولی: نمیدونم، فکر کنم، بخاطر روح و روانِ انسان، اما منظورم کاملاً چیز دیگهایه. به رفتن ادامه بدیم.
یک مردِ سالخورده با گامهائی مانند مرغِ پابلندی میآید. با هر دو گام برداشتن میایستد، سُرفۀ نظامیواری میکند و خلط سینهاش را تف میکند.
یک مردِ دیگر با ریشی سفید با او مواجه میشود: سلام جناب سرهنگ! دوباره اومدین بیرون؟
سرهنگ: سلام، جنابِ مشاور. چه باید کرد. آدم باید کمی حرکت به خودش بده.
مشاور: بله بله، پائیزِ قشنگیه. یک چنین پیادهروی کمی آدمو سالمتر میکنه.
سرهنگ تف میکند: اَه اَه. این برونشیتِ لعنتی.
مشاور: شما سیگار زیاد میکشید جناب سرهنگ. آبنبات میل دارید؟
سرهنگ: نه، متشکرم. چیزهای شیرین حالمو بهم میزنه. من آبنباتِ تُرش میخورم.
مشاور: خیلی هم عاقلانهست. جناب سرهنگ، امیدوارم بزودی خوب بشید.
سرهنگ: متشکرم، متشکرم. دیگه هیچ فایدهای نداره، همین روزا میمیرم. میرود.
مشاور: این حرفو نزنید. میرود.
دو دخترِ جوانِ پرستارِ کودک که یکی از آنها کالسکهای را هُل میدهد، دیگری در کنارش راه میرود و در جلوی آنها دو پسر خیلی کوچک در لباسِ نظامی، یکی در لباسِ سربازِ سوارهنظام و دیگری در لباسِ سوارانِ  زرهی در حال بازیاند. سوارهنظام با شمشیرِ کودکانۀ خود به شاخه بوتهها میزند، کودکِ دیگر سوار بر اسبی چوبی چهارنعل در حال تاختن است. یک دخترِ کوچک با روبانِ مو با قدمهای کوتاه و سریع مأیوسانه به دنبالشان میدود.
دختر اولی: من خیلی ساده میگم که مادرم مریضه، بعد میتونم بعد از ظهر برم بیرون. اما ساعت نُه شب باید خونه باشم.
دختر دومی: این احمقانهست. ساعت نُه تازه جاهای خوبش شروع میشه.
دختر اولی: شاید بتونم بگم که نتونستم سر موقع برسم و قطار رو از دست دادم. والتهاری اون کثافتو برندار، اون کثافتِ سگه! چه کار بیمعنیای کردن اسم این پسر رو والتهاری گذاشتن. اما وقتی والتر صداش میکنم، قیل و قالی به پا میشه.
دختر دومی: اینطورین.
دختر اولی به داخل کالسکه اشاره میکند: این دختر کوچولو هم اسمش فِردِگوندیس هستش. هر دو میخندند.
والتهاری با میوهههای درختٍ شاهبلوط فوگت را بمباران میکند.
دختر اولی: اون آقا رو راحت بذار! پسر بی‌تربیت. حالا میام یه کشیده بهت میزنم.
والتهاری زبانش را برای پرستار خارج میکند. اسبسوار چهار نعل در دایرهای فریادزنان میتازد.
دختر اولی: صبر کن، من به پدرت میگم، بعد با شلاقِ مخصوص اسب تنبیهات میکنه.
دختر دومی: من سال دیگه به یک فروشگاهِ مُد روز میرم. من فعلاً در حال یادگیریام.
از سمتِ دیگرِ صحنه سه افسر جوان که با هیجان در حال گفتگو هستند میآیند.
افسر اولی: مدرسۀ جنگ؟ مدرسۀ جنگ چرنده، همچین چیزائی رو فقط میشه تو تمرینهای خدمتِ در جبهۀ جنگ یاد گرفت.
افسر دومی: گوش کنین، جناب، بخش ویژۀ نقشه‌کشی ...
افسر اول: چرنده! فقط روی کاغذه! در مواقع اضطراری کاملاً طور دیگه دیده میشه.
افسر سومی: منم همیشه میگم:  آقایون از میز سبز ... حرفش را قطع میکند. لعنتی! دخترا رو نگاه کنین.
هر سه آهسته میخندند، سُرفهای میکنند، در حال رفتن چند بار سرشان را برمیگردانند و بعد ناپدید میشوند.
دخترها هم ساکت میشوند، سرخ میشوند، یکی از آنها رویش را برمیگرداند، بعد به هم نگاه میکنند و قهقه میخندند.
دختر اولی: مو بوره! مو بوره با جرئت بود!
دختر دومی: نه، نه، رنگپریدهِ با اون اثر زخمش، اون آدم جالبی بود.
دختر اولی: نمیدونم تو همیشه به آدمای جالب چکار داری.
والتهاری به اسبسوار یک پشتِ پا میاندازد و او در گِل و لجن میافتد، داد میکشد.
دخترها به رفتن ادامه میدهند، دشنام میدهند و هرکدام یکی از بچهها را کتک میزند: فوری بس کنین، بچههای لوس، پسرای بی‌حیا. خیلی خوب شد. نینی کوچولو، بیدست و پا، اندماغو، فوری بیا اینجا، من تو خونه تعریف میکنم، اون صاحبمُرده رو بده به من!
دختر اولی اسبِ چوبی را از دست پسر میکشد و آن را روی کالسکه میگذارد: آدم نباید اصلاً با شماها پیادهروی بره، شماها ارزش این کار رو ندارین.
دخترها میروند و دو سربازِ کوچولو هم گریان در پشت سرشان، همچنین دختر کوچک هم گریه میکند، از درونِ کالسکه هم صدای جیغ میآید. آنها صحنه را ترک میکنند.
دو افسرِ سالخورده در لباس نظامی از همان جهت که افسرانِ جوان آمده بودند میآیند.
افسر سالخوردۀ اولی: نه، همکار محترم، بحرانِ مراکش، و بالکان این بشکۀ باروتِ جاودانه ... اگه منفجر بشه، بعد ما با رزروهای جایگزینمون اونجائیم.
افسر سالخورده دومی: میبخشید همکار محترم، شما از زمانی که میشناسمتون مثل قورباغه قور قور میکنین. این غیرممکنه، مردمِ اروپا امروزه اصلاً به جنگ فکر نمیکنن.
افسر سالخورده اولی: همکار محترم، این یک بدبختیه که کسی بطور جدی به جنگ فکر نمیکنه! آدم باید به جنگ فکر کنه تا بتونه از پیشامدش جلوگیری کنه!
افسر سالخورده دومی: محاله، جنگ دیوانگیه. نه، نه، ویلهلم پادشاه صلح باقی میمونه.
افسر سالخورده اولی: من به صلح اطمینان ندارم، همکار محترم. من بیشتر صدای رعد رو میشنوم. شما نمیشنوید؟ چیزی تو هوا وجود داره.
افسر سالخورده دومی: بله چیزی وجود داره ... اسمش چیه ... آها،  توهم.
افسر سالخورده اولی لبخند میزند: یک چنین چیزی، همکار محترم. یک چنین چیزی. به رفتن ادامه میدهند.
یک معلولِ جنگی لنگان، با مدال افتخار، با زحمت پیش میآید، به فوگت نگاه میکند، به طرف او میرود.
معلول جنگی: آها، یه معلول جنگی دیگه، درسته؟
فوگت: تقریباً یک چنین چیزی، همکار محترم. یک چنین چیزی.
معلول جنگی خندۀ تمسخرآمیزی میزند، کارتن را نشان میدهد: حتماً یه چیزِ نو توشه، درست میگم؟ اسبابکشی به خونۀ معلولینِ جنگی، آره؟ غذاش مزخرفه، میدونین، جعبههای غذای فاسد میدن. یا اینکه از انجمنِ کارمندای بازنشسته هستین؟ اونجا بهتره.
فوگت جدی: نه، نه. من مشغول انجام وظیفهام.
معلول جنگی: مشغول انجام وظیفه؟ میخندد. بامزهست، مشغول انجام وظیفه. از چنین وظیفهای خوشم میاد. در حال رفتن: پیش ما همیشه غذا بَده! غذای مزخرف ... مواظب باشین نچائین. میرود.
مردان جوان برمیگردند.
جوان اولی: برگها! افرای سرخ! خزه در پوستهای درخت!
مرد جوان دومی دکلمه میکند: "ابرهای پاکِ آبیِ غیرمنتظره!"
جوان اولی: بیا! ما به طرف دریا میدویم! شانه دوستش را میگیرد، هر دو میدوند و ناپدید میشوند.
دو زنِ سالخورده در لباس ملی پوتسدامی، با شالهای سیاه و کلاه ظاهر میشوند.
زن سالخورده اولی: خوبه آدم قبل از اینکه عصر بشه میتونه کمی بشینه.
زن سالخورده دومی: نیمکت اما اشغاله.
فوگت از جا بلند میشود، دستش را به علامت سلام نظامی به سمت شقیقهاش میبرد و وسائلش را برمیدارد.
زن سالخورده اولی: اوه، شما خیلی مهربونید.
فوگت تعظیمی میکند و میرود.
زنان سالخورده روی نیمکت مینشینند.
زن سالخورده اولی: امروزه متأسفانه دیگه نمیشه در بین مردمِ جوون چنین آدمای با ادبی پیدا کرد.
زن سالخورده دومی: بله، بله، تربیتم تربیتِ قدیما.
صحنه تاریک میشود.

صحنه هفدهم
بازیگران:
دو مأمور راهآهن، یک خدمتکار مرد، ویلهلم فوگت

برلین، ایستگاه شِلِزیشر بانهوف. آدم میتواند یک قطعه از سالن و تابلوی خروج و ورود را ببیند. در سمت راست یک دهلیز با آبریزگاه که یک ورق دستنوشتۀ «مردان» بر آن چسبیده است. دو در، بر روی یکی نوشته شده است "PP" بر روی در دیگر "WC". این در دارای یک قفل اتوماتیک است. ساعاتِ اولیۀ صبح است و ایستگاه قطار از مردم خالیست.
ویلهلم فوگت با کارتن در دست از میان سالن میآید. مستقیم به سمت مستراح میرود، یک فنیگ در جاقفلی درِ اتوماتیک "WC" میاندازد، در باز میگردد و او داخل میشود.
یک خدمتکار بیهوده و خمیازه کشان میگذرد.
دو مأمور راهآهن از کنار صحنه میآیند.

مأمور اولی به مرد خدمتکار: هِنکه، خبری نیست، نه؟
مرد خدمتکار: صبح به این زودی کسی مسافرت نمیکنه و میرود.
مأمور دومی حرفش را دنبال میکند: ببینین، شماها همیشه فکر میکنین که این یه کار تفریحی برای منه، اما این یه تفریح نیست، من دقیقاً محاسبه کردم. شبکۀ مرکزی اصلیِ راهآهن همین برلین خودمون در هشت مسیرِ اصلی از هم منشعب میشه. بعلاوه ما اما هجده مسیرِ فرعی برای ایستگاههای کوچک و حومه داریم. حالا کمی فکر کنین: پانزده بلوکِ اصلی برای بیست و شش ریل، این خیلی خیلی کمه! مدیریت به این چیزها وقتی فکر میکنه که اتفاقی افتاده و دیگه دیر شده باشه. اما من به شما میگم، آدم فقط باید ...
مأمور اولی: میبخشین، یک لحظه صبر کنین؛ وقتی من صبح زود بیدار میشم، بعد هیچوقت موفق نمیشم، اما بعداً یکدفعه تندم میگیره. او به سمت WC میرود.
مأمور دومی: مطمئناً، مطمئناً. بله من به شما میگم، اگه شما در این باره کمی فکر کنین، بعد خودتون متوجه موضوع میشین. گذشته از اینکه احترام برای سیستمِ الکتریکی قائلم، اما بالاخره یک اتصال ممکنه باعث اتفاقات زیادی بشه، و بعد؟ در اصل ما همیشه به نیروهای انسانی وابستهایم.
مأمور اول: اِشغاله. برمیگردد، تندتر راه میرود. هر دو به سمت گوشۀ صحنه میروند.
مأمور دومی: و به این خاطر عقیده دارم که باید پنج بلوکِ اصلیِ دیگه ساخته بشه، تعداد سوزنبانها باید اضافه بشه و ساعاتِ کاریشون کمتر بشه. وگرنه فاجعه به بار میاد. من اینو به بازرس هم گفتم، او خندید و من گفتم فکر کردین که من خاموش میموندم و چیزی نمیگفتم، پس منو خوب نمیشناسین! آقای بازرس. بهش گفتم آقای بازرس، اگه بجای شما رئیس‌جمهورِ راهآهن هم جلوم ایستاده بود باز من حرفمو بهش میگفتم.
آنها برای یک لحظه در آن سمتِ صحنه ناپدید میشوند، صدایشان اما هنوز به گوش میرسد، بعد دوباره بازمیگردند.
مأمور اولی: خوب، بله، ممکنه همه چیزائی که میگین درست باشه، اما شما هم دیگه به من فشار نیارین و تندتر میرود.
مأمور دومی تقریباً در حال دویدن در کنار او: من به شما فشار نمیارم؟ من فشار میارم؟ من نقشه رو دقیقاً تهیه کردم. پنج بلوکِ اصلیِ دیگه، انجام این کار کاملاً راحته. برای مثال مسیرهای برلین‌ـ‌اشپانداو، برلین‌ـ‌اشتانزدورف، برلین‌ـ‌کوپنیک ...
مأمور اولی: لعنت. هنوزم اِشغاله. برمیگردد.
مأمور دومی: برلین‌ـ‌کوپنیک، بعد مسیر جنوبی و مسیر شرقی، برای این مسیرها در هر حال بودجهای تعیین شده. و حالا من مایلم حقیقتاً بدونم که این چقدر قیمت برمیداره، این نقشه در محاسبۀ کلِ بودجۀ ساخت اصلاً وزنی نداره، باید فقط ...
مأمور اولی: بله، بله، شما حق دارین، بدون شک! دوباره میرود.
مأمور دومی: ببینین، ببینین! اما حالا گوش کنین، موضوع اصلی، مشکل پرسنل. دست او را میگیرد. فقط یک لحظه، کمی دقت کنین ...
مأمور اولی: حالا داره اوضاع اما کمی رنگی میشه. به طرف WC میدود، به در میزند. خدای من، چه کسی اون تو داره این همه وقت میرینه!!
در باز میشود.
فوگت در لباسِ کاملِ یک سروانِ ارتش از WC خارج میشود.
مأمور اولی سریع بطرز وحشتناکی خود را جمع و جور میکند، و ناخواسته خبردار میایستد.
فوگت او را برانداز میکند. آرام و با اطمینان میپرسد: خدمت نظامی کردین؟
مأمور اولی:بله، جناب سروان.
فوگت: پس باید یاد گرفته باشین که خودتونو کنترل کنین. کجا خدمت کردین؟
مأمور اولی: نزدِ هنگِ ششِ پیادهنظام شاهزاده یوآخیم آلبِرشت گردانِ یک از کمپانی سوم.
فوگت: خوبه، یک لحظه صبر کنین. چند قدم به سوی سالن ایستگاه راهآهن برمیدارد و صدا میزند: هی، خدمتکار! بیاین اینجا!
مرد خدمتکار به سمت او میدود.
فوگت: اون کارتن منو از تو WC بردارین، ببرین محل نگهداری چمدانها. حرکت! من بعداً میام اونجا. او دستکش به دست میکند.
مرد خدمتکار با کارتن با عجله میرود.
فوگت به مأمور اولی: خوب، حالا میتونید راحت بایستید. دفعۀ دیگه کمی خودتونو کنترل کنین.
مأمور اولی: بله، جناب سروان.
فوگت انگشتش را به سمت لبۀ کلاهش می‏برد، بعد میرود.
صحنه تاریک میشود.

صحنه هجدهم
بازیگران:
 اوبرمولر شهردار، کوتسمَن منشی، راو عضو انجمن شهر، کومِنیوس عضو دیگر انجمن شهر، کیلیان پلیس، کنزدورف زن جوان رختشور، وندروویتس مرد کشاورز، ویلهلم فوگت، یک سرجوخه، ده مرد

طبقۀ همکف با پلکان در شهرداری کوپنیک. در پسزمینه هر دو لنگه درِ شهرداری رو به خیابان کاملاً بازند. در بیرون باران میبارد. در داخل شهرداری آرامش عمیقی برقرار است.
کیلیانِ پلیس مردی چاق و بیقواره، در اتاق نگهبانی روبازش در سمتِ راستِ درِ اصلی چمباته زده و مشغول خواندن روزنامه است.
اعضای انجمن شهرِ راو و کومِنیوس از گوشۀ صحنه داخل میشوند. هر دو مشغول باز کردن بستهبندیِ نانِ صبحانۀ خود هستند.

کومِنیوس: فوری یه استراحت کوچیک برای خوردن صبحونه میکنیم. تا بخواد نوبت به طرحِ نامگذاریِ جدیدِ خیابون برسه ساعتها طول میکشه، و تا اون موقع هم ما صبحمونو خوردیم.
راو: کاملاً درسته، ما میریم تو زیرزمین و یه نیم لیتری شراب قرمز مینوشیم.
کومِنیوس: نه، یه بطرش هم بیضرره. عجلهای که نداریم. شهردار هنوز نیومده.
راو: کارِ امروز به شهردار ربطی نداره، اون مشغول تسبیح انداختنه که موضوع مالیات به رأی گذاشته بشه.
کومِنیوس در حال خوردن: چیزی هم از این راه عایدش نمیشه. از تو این جریان چیزی براش در نمیاد. کیلیان!
کیلیان: بله قربان؟
کومِنیوس: ما تو زیرزمینیم، وقتی خواستن رأی‌گیری کنن خبرمون کن.
کیلیان: اطاعت قربان.
کومِنیوس و راو از میان دری که بالایش نوشته شده است "به طرف زیرزمین" پائین میروند.
کنزدورف رختشور، با کتی نازک و با موهای خیس از بیرون میآید.
کیلیان تقریباً خشن: دوباره اینجا چکار دارین؟
زن رختشور: من باید دوباره بخاطر پاسپورتم میآمدم، بدون پاسپورت نمیشه هیچ کاری کرد.
کیلیان: من تا حالا به شما سه بار نگفتم که اینجا اداره گذرنامه نیست؟
زن رختشور: اما به پاسپورت احتیاج دارم.
کیلیان: این همه حماقت شایسته ارتشه! پاسپورتو میشه تو ادارۀ گذرنامه گرفت، اینو نمیفهمین؟ اینجا شهرداریه، اینجا ما ادارۀ گذرنامه نداریم!!
زن رختشور: اما باید اونجا با تراموا برم، و انقدر وقت آزاد ندارم، و به این خاطر فکر کردم ...
کیلیان: فکر کردم!! شما نباید فکر کنین، اینو یادتون باشه! چند بار باید بخاطر شما من عصبانی بشم!
زن رختشور: من گواهی محلی ندارم. من از اِشپرهوالد ...
کیلیان: پس گم شین برین اِشپرهوالد! برین از اینجا بیرون!
زن رختشور در حال رفتن: حالا واقعاً دیگه نمیدونم چکار باید بکنم. میرود.
کیلیان: غاز احمق. دوباره چمباته میزند و روزنامه میخواند.
در این لحظه شهردار اوبرمولر و منشیاش کوتسمَن در مدخلِ در ظاهر میشوند. آنها چترهایشان را میبندند و آن را تکان میدهند.
اوبرمولر دنبالۀ حرفش را میگیرد: کوتسمَن عزیز، من بر این عقیدهام که به هیچکس سوسیسِ اضافیای داده نشه. چرا باید برای صاحب یک خشکشوئی با بخار مقرراتی تعیین بشه که نتونه برای کارگاههای کوچکتر هم معتبر باشه؟ مردم در هر صورت خیلی خوب پول کاسبی میکنن.
کوتسمَن: کاملاً درسته جناب شهردار، آدم اگه فقط در نظر بگیره که شما مالیاتپردازانِ عمدۀ شهرمون رو نمایندگی میکنین. بعد آدم میتونه بگه که چنین افرادی به اصطلاح حقوق ما رو میپردازن. میخندد.
کیلیان با پیدا شدن این دو از جا میجهد، و خدمتکارانه چترها را میگیرد: جناب شهردار، چترها رو من اینجا این پائین نگه میدارم وگرنه تو راه چکه میکنه و بعد اینجا آب راه میفته.
اوبرمولر: ممنون، کیلیان. اما وقتِ رفتن به خونه یادآوری کنین که چتر رو هم ببرم.
کیلیان: جناب شهردار چتر رو فراموش نخواهند کرد، کیلیان حواسش هست. اگه اجازه داشته باشم، ممکنه بگم که گالشها رو هم در بیارین. این گالشها پلهها رو لک میکنن.
اوبرمولر: بله، بله، ممنون. کیلیان گالشها را از پای شهردار در میآورد. آقایون تو جلسهان؟
کیلیان: بله جناب شهردار، آقایون تو جلسهان.
اوبرمولر: آقای کوتسمَن. شما یه نگاهی تو جلسه بندازین، نکنه دارن تسبیح میندازن. شاید بعداً بخواین صورتجلسه رو برام بیارین.
کوتسمَن: البته، با کمال میل.
اوبرمولر در حال رفتن رو به کوتسمَن: نه، نه، در بارۀ خشکشوئی با بخار نمیتونم با شما همعقیده باشم. ــ روی پلهها ــ ارفاقِ اضافی برای افرادی که مالیاتِ بالاتری میپردازن، این یه شکاف در سیستمه. این یه قاعدۀ کلیه، عزیز من، اصلاً قابل طرح نیست. هر دو میروند.
مرد کشاورز وندروویتس، یک مردِ قوی با پالتوئی از جنس ماهوتِ نامرغوب و خیس  داخل میشود: بررررر! او خود را میتکاند. چه هوای گندی. کثافت چکمهاش را به زمین میپاشاند.
کیلیان: هی شما، دارین چکار میکنین، مگه نمیبینین بیرون جلوی در جاپائی آهنی برای پاک کردن کفش هست؟
وندروویتس: جاپائی آهنی؟ اون برای روباههاست یا برای دزدای کریدور، درسته؟ میخندد.
کیلیان: اگه هر کی میخواست کثافتِ چکمهشو بیاره تو که اینجا مثل خوکدونی میشد.
وندروویتس: دوست عزیزم، خوکدونی یه کشاورز درست و حسابی از اتاق نشیمن شماها تمیزتره. خیال نکنین که تو خوکدونی کثافت وجود داره.
کیلیان: اینکه اونجا تمیزه یا نیست به من ربطی نداره. اینجا حالا چکار دارین؟
وندروویتس: خوب، میخواستم شما رو ملاقات کنم تا شما تو اون لونۀ کوچیکتون کمی سرگرمی داشته باشین. به همین خاطر با تعدادِ کمی از افرادم شونزده کیلومتر تو جاده روندیم.
کیلیان: شما کشاورزین؟
وندروویتس: شما هم اینو متوجه شدین؟
کیلیان: پس به ادارۀ منطقۀ تِلتو باید برین.
وندروویتس: من آره، ولی سیبزمینیهامو میفرستم به کوپنیک، و اینجا باید در بارۀ مالیات بر درآمدم حرف بزنم. اینم ورقۀ ابلاغیه.
کیلیان: باشه. برین بالا.
وندروویتس: کجا برم؟ من که اینجا رو نمیشناسم.
کیلیان: اون روبرو رو تابلو نوشته: اتاق 3 ب.
وندروویتس به تابلو نگاه میکند، یک تابلوی زرد شده با علامات توضیح. نه. من از این سر درنمیارم. این درست مثل علف هرزهای باغچه همسایهام میمونه.
کیلیان: پس یه کم به خودتون زحمت بدین و توجه کنین. خیلی راحته. طبقۀ دوم دست چپ، بعد مستقیم میرین، بعد میپیچین دست راست.
وندروویتس: ببینین، من تو سه هفته هم اونجا رو پیدا نمیکنم. آیا نمیتونین راه رو به من نشون بدین؟
کیلیان: من برای این کار اینجا نایستادم. من کارای دیگهای هم دارم.
وندروویتس: به نظر من هم اینطور میاد. شما اینجا باید آدم کاملاً بزرگی باشین، درسته؟
کیلیان به خیابان گوش میسپارد، از خیابان صداهائی به گوش میرسد، جیغ و داد کودکان و بعد صدای گامهای یکنواخت. بیرون چه خبره؟ بیرون انگار خبریه؟
وندروویتس: چه خبر باید باشه، نگهبانای گارد رد میشن.
کیلیان: گاردیها که از اینجا رد نمیشن، این باید ...
صدای فوگت از بیرون: کمپانی ... ایست ... خبررررر ... دار! نگاه به جلو! توجه! سرنیزهها ... رو ... تفنگ!
هر دستور با سر و صدا و تلق و تلوق همراه است.
کیلیان: اینجا چه خبره، انگار که جریان جدیه؟!
فوگت بعنوانِ افسر فرمانده داخل میشود، با قدمهای سریع نظامی به سمت کیلیان میرود. او از جابش در اتاق نگهبانی میپرد و خودش را مرتب میکند: شما تنها نگهبان اینجائید؟
کیلیان: بله، جناب سروان.
فوگت: رئیس پلیس؟
کیلیان: در دفترشون، اتاق شمارۀ دوازده هستن.
فوگت: شما از این لحظه به بعد تحت فرمان منید.
کیلیان: بله قربان، هرچه شما دستور بدین، جناب سروان. برم صداشون کنم؟
فوگت: فعلاً نه. آیا شهرداری بجز درِ جلو و درِ ورودیِ پشت ساختمون درِ ورودیِ سومی هم داره؟
کیلیان: در زیرزمین، جناب سروان، وگرنه درِ ورودیِ دیگهای وجود نداره.
فوگت: خوبه. به سمت درِ ورودی برمیگردد، به سرجوخه در بیرون دستور میدهد. اولین نفر کنارِ درِ ورودی میمونه، نفرِ دوم درِ ورودی پشتی رو محافظت میکنه و نفرِ سوم درِ ورودی زیرزمینو. کسی بدون اجازۀ شخصی من نه داخلِ شهرداری میشه و نه از اینجا خارج میشه، وضعیت محاصره، فهمیدین؟! راههای ورودی بسته میشن. بقیه هم به دنبالم میان، سرجوخه حالا بذارین افراد داخل شن! به کیلیان: و شما اتاقِ شهردار رو به من نشون میدین.
کیلیان: اطاعت، جناب سروان!
از بیرون صدای سرجوخه به گوش میرسد: "به خط ... به راست راست ... حرکت!" سربازها از درِ ورودی داخل میشوند.
کیلیان تا جائی که هیکل چاقش به او اجازه میدهد به سرعتِ قدمهایش میافزاید.
فوگت: به پیش .. حرکت! سرجوخه از جلو و شش سربازِ پیادهنظام با قدمهای یکنواخت بدنبال او از پلهها بالا میروند.
وندروویتس مانند احمقها به آنها خیره نگاه میکند.
در پسزمینه در به شدت بسته و صحنه تاریک میشود.

صحنه نوزدهم
بازیگران:
اوبرمولر شهردار، خانم اوبرمولر، روزنکرانس خزانهدار، اشتکلِر پلیس بازرس، کیلیان پلیس نگهبان، کومِنیوس عضو انجمن شهر، یک یادداشتنویس، ویلهلم فوگت، سرباز پیادهنظام

دفتر کار شهردار. بر روی دیوار یک پرتره از بیسمارک و یک عکس از شوپنهاور آویزان است. اوبرمولر بر روی یک صندلی راحتی در پشت میز مدیریت نشسته. یک کارمندِ یادداشتنویس با قطعه کاغدی برای تندنویسی در کنار میز ایستاده.

اوبرمولر دیکته میکند: بنابراین نمیتوانیم به هیچوجه در بارۀ این موضوع با شما موافقت شود. نوشتید؟ موافقت شود. مدیریت یک شهرداری که سهمیۀ اصلی آن در استخدام نیروی تازه از افرادِ جامعۀ صنعتی ... یا نه، خطش بزنید، کلمات خارجی زیاد داره ... از کارمندان جامعه صنعتی تشکیل شدهاند ... تشکیل شدهاند ... تنها میتواند بر اساس اصول سیاستهای اجتماعیِ مدرن و لیبرال هدایت شود. ما در کوپنیک فاقد پادگانیم و به همین دلیل مانند بخشداریهای دیگر که اکثرآً مراعات ادارات ارتشی را میکنند احتیاجی به این کار نمیبینیم ... این سر و صداها چیه، بیرون چه خبره؟
کیلیان سرش را از در داخل اتاق میکند، با چشمهای گشاد شده: آقای شهردار! آقای شهردار ....
اوبرمولر: این چه معنی می‌ده؟ چطور میتونید بدون در زدن ...
صدای فوگت از بیرون اتاق: دو نفر جلوی در، سرجوخه با من بیاین، بقیه فعلاً تو راهرو بمونن. راه باز کنین!
او کیلیان را از عقب به سمتی هُل میدهد، داخل اتاق میشود. از داخل اتاق میتوان دو سرباز با تفنگِ سرنیزهدار را در کنار در دید.
اوبرمولر گُنگ و آهسته خودش را از رویِ صندلی بلند میکند.
فوگت: شما شهردارِ کوپنیک هستین؟
اوبرمولر: بدون شک.
فوگت به مردِ یادداشتنویس: برید بیرون.
اوبرمولر: بله، بفرمائین جریان چیه؟
فوگت دستِ چپِ خود را به علامت ساکت کردنِ شهردار بلند میکند، بعد دوباره آن را  پائین میآورد و دستِ راستِ را به لبۀ کلاهش میگیرد: به دستور بالاترین مقام، اعلیحضرت پادشاهِ پادشاهان اعلام میکنم که شما بازداشتین. من دستور دارم شما رو فوری به بازداشتگاهِ جدید در برلین ببرم. خودتونو آماده کنین.
اوبرمولر رنگپریده، اما تا اندازهای مسلط بر خود: من نمیفهمم! باید اشتباهی رخ داده باشه، اصلاً به چه خاطر باید با شما بیام؟
فوگت: به چه خاطر؟ به افراد نظامی پشت سرش اشاره میکند: آیا این براتون کافی نیست؟
اوبرمولر: بله، اما باید دلیلی وجود داشته باشه! آیا نمیتونین برای من ...
فوگت: شما بعداً دلیلش را خواهید فهمید. من فقط دستور رو انجام میدم.
اوبرمولر بر روی میز میکوبد: اما این باورنکردنیه! من اجازه نمیدم که ...
فوگت: شما خدمت زیر پرچم انجام دادین؟
اوبرمولر: بله که انجام دادم، من ستوان یکمِ نیرویِ رزرو هستم.
فوگت: پس خوب میدونید که هر مقاومتی بیفایدهست. دستور دستوره. بعداً میتونید شکایت کنین.
اوبرمولر: بله، اما من کاملاً بیخبرم.
فوگت: متأسفم. من هم خبری ندارم. به من فقط دستور داده شده. به دو سربازِ کنارِ در اشاره میکند، آنها با قدمهای محکم داخل اتاق میشوند، و با تفنگهای سرنیزهدار خود در دو سمتِ میز میایستند.
اوبرمولر مات نگاه میکند، عینکش را از چشم برمیدارد، بر پیشانیش عرق نشسته است.
فوگت به سرجوخه که پشت او ایستاده است: برین ببین رئیس پلیس تو اتاق شمارۀ دوازده مشغول چه کاریه. به اوبرمولر: چه کسی مسؤل صندوقِ شهرداریه؟
اوبرمولر: خزانهدار روزنکرانس. اما میخوام خواهش کنم ...
فوگت: ممنون. به کیلیان: خزانهدار رو بیارین اینجا.
کیلیان خدمتکارانه: او در اتاق جلوئی نشسته، جناب سروان! سرش را برمیگرداند و صدا میزند: آقای خزانهدار!! داخل شین!!
روزنکرانس با یقهای ایستاده و خیلی بلند، سر طاس و چالاک: در خدمتم، جناب سروان!
فوگت: شما خدمت سربازی کردین؟
روزنکرانس: البته! جناب سروان! ستوان رزرو در هنگ یک ناسائو از توپخانه شمارۀ بیست و هفت اورانیِن.
فوگت: ممنون. متأسفانه باید شما رو هم موقتاً بازداشت کنم و به بازداشتگاه جدید در برلین ببرم. شما فوری دارائیهای صندوق پول رو بطور کامل یادداشت میکنین، و من اونو کنترل خواهم کرد.
روزنکرانس: اطاعت، جناب سروان. اما من باید برای این کار به اتاق صندوق پولها برم. اجازه میفرمائین؟
فوگت: البته یک نگهبان شما رو همراهی میکنه.
اوبرمولر دوباره بر خود مسلط شده است: شما آقای خزانهدار، شما اصلاً چرا تسلیم میشین؟ شما در این اداره بدون دستور من اجازۀ انجام هیچ کاری ندارین! من هنوز برکنار نشدم!
روزنکرانس: اما بازداشت شدین، میبخشید جناب سروان، من فکر کردم حداقل ...
اوبرمولر: این کار به این راحتی نیست! من درخواستِ آمدنِ یک نماینده از طرف اعلیحضرت رو میکنم! صندوق دولت بدون حکم اداری نمیتونه ...
فوگت خیلی تیز و تند: حکم اداریِ شهرِ کوپنیک من هستم! آقای شهردار خیلی ساده زندانی منند. به روزنکرانس: دستورم رو انجام بدین!
روزنکرانس با نگاهی سرزنشبار به شهردار: البته، جناب سروان.
فوگت افرادِ پشتِ سرش را صدا میزند: یه نفر با تفنگ به همراهِ آقای خزانهدار به صندوقخونه میره. من به شما ده دقیقه وقت میدم. آیا کافیه؟
روزنکرانس: من عجله میکنم، جناب سروان.
فوگت: ممنون.
روزنکرانس میرود.
سرجوخه در این بین دوباره برمیگردد.
فوگت: خوب، پیش رئیس پلیس چه خبر بود؟
سرجوخه: خوابیده، جناب سروان.
فوگت: چرا خوابیده؟ دراز کشیده؟
سرجوخه: نشسته، در پشت میز کار، جناب سروان. خیلی هم بلند خرناسه میکشه.
فوگت: پس بیدارش کنین. فوری بیارینش اینجا.
سرجوخه میرود.
اوبرمولر کاملاً حیرتزده و با صدائی لرزان: جناب سروان، اعمالِ شما در مجلس بی‌پاسخ نخواهد ماند. من یکی از اعضایِ حزبِ مترقی ...
فوگت: برام جالب نیست. من فقط دستورات رو اجرا میکنم.
اوبرمولر: جناب سروان، من تسلیمِ قانونم. اما جریان بعداً روشن خواهد شد. چیزی که در اینجا انجام میشه با مسؤلیت مستقیم شما انجام میگیره!
فوگت: کاملاً درسته. با مسؤلیتِ مستقیم من.
خوب، عاقبت پیداشون شد!!
رئیس پلیس توسط سرجوخه بداخل اتاق آورده میشود. یقۀ اونیفورمش هنوز باز است: اینکه نمیشه! کسی نمیتونه منو با سرنیزه ...
فوگت را میبیند و خبردار میایستد.
فوگت: بگید ببینم، به چه حقی در سر خدمت میخوابین؟ آیا برای خوابیدن از دولت پول دریافت میکنین؟
رئیس پلیس: نه جناب سروان.
فوگت: منم همینو فکر میکنم. لباساتونو مرتب کنین.
رئیس پلیس دگمه را اشتباهی میگیرد، بعد سریع دگمههای یقهاش را می‌بندد: میبخشید، جناب سروان.
فوگت ملایم: بله، نظم و ترتیب باید باشه.
شما چی میارید؟
یک سرباز در کنار در: جناب سروان، از درِ ورودی خبر میدن که حداقل هزار نفر در اطرافِ شهرداری جمع شدن، نگهبان درخواستِ نیروی کمکی کرده.
فوگت: آها. به رئیس پلیس: سریع می‌رید به خیابون. شما اینجا فرماندۀ نیروی پلیس هستین. برید پائین و خیلی سریع نظم و آرامش رو برقرار کنین!
رئیس پلیس: اطاعت جناب سروان! به سرعت میرود.
فوگت به اوبرمولر: آیا درخواستی دارین؟ بذارم براتون چیزی برای نوشیدن بیارن؟
اوبرمولر: نه، ممنون، من فقط مایلم ــ اگر اجازه داشته باشم ــ به همسرم خبر بدم.
فوگت: آیا خونۀ سازمانی دارین؟
اوبرمولر: بله، همین کنار.
فوگت به کیلیان: خانم شهردار رو بیارین اینجا. اما عجله کنین، ما زیاد اینجا نمیمونیم. به اوبرمولر: تا موقع انتقالتون میتونید با همسرتون بدون مزاحمت صحبت کنین. البته در حضور نگهبان.
اوبرمولر: خیلی ممنون، جناب سروان.
یک سرباز در کنار در پیدا میشود.
فوگت: دوباره چه خبر شده؟
سرباز: جناب سروان، از نگهبانی خبر رسیده که جلسۀ اعضای انجمن شهر تموم شده و در سالن پائین جمع شدن و میخوان برن بیرون.
فوگت: اعضای انجمن شهر چند نفرن؟
سرباز: هیجده نفر، جناب سروان!
فوگت: اجازه خروج داده نمیشه. دستورمو اگه براتون ممکنه تکرار کنین!
سرباز: اجازه خروج داده نشود، جناب سروان. عقبگرد میکند و میرود.
رئیس پلیس همزمان خود را به درِ اتاق میرساند: میبخشید، جناب سروان ــ منم نمیتونم برم بیرون ــ به من اجازه خارج شدن نمیدن، پس چطوری میتونم نظم رو برقرار کنم.
فوگت سربازی را که در حال رفتن بود صدا میزند: ایشونو با خودتون ببرید و بذارید برن به خیابون.
سرباز و رئیس پلیس با هم میروند.
کیلیان در کنار در: خانم شهردار فوری میان، هنوز کاملاً لباس نپوشیده بودن.
فوگت: خوبه. بگید ببینم، چه کسی مسؤلیت بخش پاسپورت رو به عهده داره؟
کیلیان: میبخشید، جناب سروان ما اینجا متأسفانه بخش پاسپورت نداریم. ادارۀ مرکزی فقط مسؤل پاسپورته.
فوگت: لحظهای به او خیره میشود: که اینطور. بله البته. من کاملاً فراموش کرده بودم. خوب، حالا این مهم نیست. و با شمشیرش به زمین میکوبد.
خانم شهردار با عجله وارد میشود: خدای من، چه اتفاقی افتاده؟ شوهر بیچارهام. آخ، جناب سروان. و درمانده به فوگت نگاه میکند.
فوگت دست به کلاه و خیلی مؤدب: خانوم عزیز، منو خیلی میبخشید، من مجبورم که یکی از نامطلوبترین مأموریتهامو انجام بدم و همسرتونو با خودم به برلین ببرم. تمام چیزهای دیگه رو همسرتون برای شما تعریف میکنن.
اوبرمولر: برای من کاملاً دور از فهمه ...
خانم اوبرمولر بدون آنکه به او گوش کند: بله، من اصلاً نمیفهمم، با او در برلین چه کار دارن؟!
فوگت: این از دانش من خارجه، خانم عزیز. تا جائیکه من میدونم مربوط به بینظمی در مدیریته.
اوبرمولر: من هر مسؤلیتی رو رد میکنم.
خانم اوبرمولر: چی؟ این وحشتناکه! پس تا امشب نمیتونه به خونه برگرده؟
فوگت با لبخندی ضعیف: امکانش خیلی کمه، خانم عزیز.
خانم اوبرمولر: اما ما امشب مهمونی ترتیب دادیم، ما همه چیز رو تهیه کردیم.
فوگت: اگه اجازه داشته باشم، خانم عزیز، به شما توصیه میکنم که مهمونی رو لغو کنین. حالا اما اگه کاری با هم دارین انجام بدین.
خانم اوبرمولر: من باید فوری تلفن کنم!
فوگت: خواهش میکنم. تلفن در خدمت شماست. البته تنها برای صحبتِ شخصی.
خانم اوبرمولر: من ازتون متشکرم. شما خیلی دوستداشتنی هستین. خیلی وحشتناکه. حالا نمیشه کاری کرد که شوهرم نره؟
فوگت: متأسفانه نه، خانم عزیز. شما میدونید، وقتی یه افسر دستور میگیره ــ ممکنه که شخصاً از این دستور خوشش نیاد ــ اما فرد نظامی وظیفهاش اجرای دستوره. تعظیم میکند.
خانم اوبرمولر: اوه، خیلی ممنون. به طرف همسرش: تو شنیدی که جناب سروان چی گفتن. من باید به یونگهاونزن تلفن کنم!
اوبرمولر: برای من همه چیز کاملاً دور از فهمه ... بله، تلفن کن.
خانم اوبرمولر در حال صحبت از راه تلفن: پس من چی میگم ... بله، 518 ... منم که همینو گفتم ... بله، خانم یونگهاونزن؟ شارلوته عزیز، بله، من ماتیلده هستم، مرسی، خوبه، گوش کنین شارلوته، شما باید برام کاری انجام بدین، نه، نه دخترای خدمتکار نه، ما باید مهمونی امشبو لغو کنیم، بله، خیلی ناگهانی، من عجله دارم نمیتونم بهتون توضیح بدم، ما باید ناگهانی به برلین بریم، من و همسرم، نمیدونم، میتونه چند روز طول بکشه ... بله، برای کار اداری، ناگهانی، غافلگیرانه، خواهش میکنم از طرف من به خانم لوتگه و خانم کَخ و خانم کافمَن تلفن کنین و بگین که امشب مهمونی برقرار نمیشه و عذرخواهی کنین ... بله، بله، کار اداری، شاید یک سفر طولانی مدت، نه، ممنون، اینکه تبریک نداره، خداحافظ، خیلی خیلی ممنون. گوشی را میگذارد: گفت که تو باید بخشدار بشی!
فوگت در این بین با گامهای بلند به این سمت و آن سمتِ اتاق میرود، کیلیان را در حین صحبتِ خانم اوبرمولر به کناری میکشد: با من بیاین. با او خارج میشود.
بجز خانم و آقای اوبرمولر دو سرباز با تفنگهای سرنیزهدار در اتاق میمانند.
خانم اوبرمولر: اینجا چه خبره، خدای من. چطور میتونی همینجوری برای خودت اونجا بیکار بشینی!
اوبرمولر: چه کار باید بکنم؟ تو که خودت میبینی. من همۀ سعی خودمو کردم. من هیچ مسؤلیتی رو به گردن نمیگیرم.
خانم اوبرمولر: آره، تو اصلاً چیزی نمیدونی ... اُسکار، این نمیتونه درست باشه!
اوبرمولر: درست باشه؟! فقط میتونه برای بد نام کردن تهمت زده باشن ... شاید از طرف صاحبان خشکشوئیها ... اما نمیتونم فکر کنم که اونا این کار رو کرده باشن!
خانم اوبرمولر: اصلاً جناب سروان چیزی بهت نگفت؟
اوبرمولر: چه خبری میتونه داشته باشه! او فقط وظیفه خودشو انجام میده. بهش دستور دادن و او اجرا میکنه.
خانم اوبرمولر به سربازهای نگهبان: این جناب سروان کیه؟  آیا از ستاده؟ یا از افسرهای دادگاه؟
سرباز با لهجۀ بسیار غلیظِ پروسِ غربی‌ـ‌لهستانی: نمیدونم.
خانم اوبرمولر: اما اگه ایشون فرمانده شماست، پس باید بدونین که او از کجا میاد!
سرباز: نه، نمیدونم. ما از استخر شنای مدرسه گارد میومدیم، جناب سروان ما رو تو خیابون نگه داشت، و ما رو برای مأموریت فوریای به کوپنیک آوردن. بجز این چیز دیگهای نمیدونم.
خانم اوبرمولر به شهردار: خوب، چه برگهای برای مشروعیت خودش به تو نشون داده؟
اوبرمولر: مشروعیت؟ بله، هیچ ورقهای. خوب معلومه که افسره.
خانم اوبرمولر: که اینطور، و تو میذاری اینجا بدون ورقۀ شناسائی تو رو بازداشت کنن؟ بدون برگۀ شناسائی، بدون دستور بازداشت؟ و اگه اشتباهی رخ داده باشه؟ نکنه که کس دیگهای رو باید بازداشت کنه؟
اوبرمولر: امکان نداره. او دقیقاً میدونه که چکار میکنه.
خانم اوبرمولر: اما تو نه! متأسفانه تو نمیدونی چکار میکنی! فوری به ادارۀ منطقه تِلتو تلفن کن، یا به بخشدار.
اوبرمولر: آره، میتونم واقعاً این کار رو بکنم، یعنی اینکه، اگه اصلاً اونجا از موضوع خبر داشته باشن.
خانم اوبرمولر: زیاد فکر نکن، تلفن کن!
گوشی تلفن را برمیدارد.
سرباز سرنیزهاش را به سمت تلفن میبرد: من نمیتونم اجازه بدم.
خانم اوبرمولر: چکار نمیتونین بکنین؟ آیا نشنیدین که جناب سروان چی گفتن، نشنیدین که گفتن من میتونم تلفن کنم؟
سرباز: تلفن تموم شد. نمیتونم اجازه بدم.
اوبرمولر: بفرما اینم از تلفن کردن.
خانم اوبرمولر گوشی را دوباره روی تلفن قرار میدهد: سرنیزه رو بکشین کنار، وحشتناکه، من که اصلاً کاری نمیکنم!
سرباز پوزخند میزند و سرنیزه را دوباره عقب میکشد.
کیلیان داخل میشود. خیلی مهمه.
خانم اوبرمولر: چیه، کیلیان، جناب سروان کجا هستن؟ آیا خبری بدست آوردین؟
کیلیان: من اجازه ندارم اطلاعات بدم.
اوبرمولر: یعنی چه، کیلیان، این چه نوع حرف زدنه؟! چطور به خودتون اجازه میدین؟
کیلیان: من دستور دارم که آقای شهردار و آقای خزانهدار رو بعنوان بازداشتی به برلین ببرم. من اجازه ندارم با زندانیها صحبت کنم.
اوبرمولر: چی، شما باید منو ... دوباره روی صندلیاش تا میشود.
فوگت داخل میشود: من دستور دادم دو ماشینی رو که درشون قفل بود مصادره کنن، شما میتونین برای ایجاد نشدن حساسیت تو حیاط سوار شین. کیلیان حمل و نقل رو فرماندهی میکنه.
اوبرمولر: جناب سروان! آیا ورقه شناسائی دارین؟ من میخوام که فوری ورقه شناسائیتونو ببینم.
فوگت با دست به یکی از سرنیزهها میکوبد: این براتون کافی نیست! خواهش میکنم، نگید نه! ــ لحنش دوستانهتر میشود ــ شما سربازید، شما میدونید که قدرتِ تفنگ وکالتِ مطلق معنی میده.
اوبرمولر به همسرش: دیدی. دوباره کمرش تا میشود.
خانم اوبرمولر: جناب سروان، اجازه میدین که من همسرمو تو این سفرِ سخت همراهی کنم؟ من نمیتونم تو این حال تنهاش بذارم ... شما که وضعشو میبینین.
فوگت: خواهش میکنم، خانم عزیز. فقط باید ازتون خواهش کنم که در برلین جلوی بازداشتگاه ماشین رو ترک کنین. من دستور دارم فقط آقای شهردار رو تحویل بدم. وگرنه امکان داره که برام ناراحتی پیش بیاد.
خانم اوبرمولر: من ازتون متشکرم. من خودمو برای رفتن آماده میکنم.
فوگت به کیلیان: خانم شهردار رو همراهی کنین. تعظیم میکند.
خانم اوبرمولر سرش را برای او مهربانانه تکان میدهد و به همراهی کیلیان سریع میرود.
فوگت: آقای شهردار، من مایل نیستم نگهبان با تفنگ سرنیزهدار همراهتون بفرستم. اما شما باید به من بعنوان یک نظامی قول بدید که مثل دزدها فرار نمیکنین؟
اوبرمولر: من به شما قول شرف میدم. من هرگز ...
فوگت: ممنون. کافیه.
اوبرمولر: من در موقعیت مقتضی از رفتار صحیح و دقیقتون تعریف خواهم کرد.
فوگت دستش را به علامت تشکر به سمت کلاهش میبرد.
رئیس پلیس با یک سرباز داخل میشوند: جناب سروان، دوباره نظم کاملاً برقرار شده. افرادِ من اوضاع رو تحت کنترل خودشون دارن.
فوگت: ممنون. چیزی دیگهای هم هست؟
رئیس پلیس: بله، میبخشید جناب سروان، زمانِ کارِ اداری من تموم شده، و ما فقط یه بار در هفته آب گرم تو خونه داریم، همسرم تو خونه ترتیب یه حمام کردن با آب گرم رو داده. اجازه میخوام، برای حمام کردن مرخص بشم.
فوگت: میخواین چه کار کنین؟ میخواین حموم کنین؟
رئیس پلیس: بله، جناب سروان. اجازه مرخصی برای حمام کردن دارم.
فوگت: بسیار خوب، اگه ضروریه و بعد بر روی شانه او میزند: با تقاضای مرخصیتون برای حموم کردن موافقم. میخندد.
رئیس پلیس جدی: متشکرم از لطفتون، جناب سروان. میرود.
فوگت به سربازها که نیشخند میزنند نگاهی میاندازد و آنها فوری دهانشان را میبندند و خبردار میایستند.
روزنکرانس داخل میشود، خدمتکارانه: جناب سروان، به اطلاع میرسونم که حسابرسیِ صندوق پول به پایان رسید. بفرمائین این هم برگ محاسبه، و اینها هم پولهای نقدی که در صندوق بودن. پولها و ورق کاغذی را روی میز قرار میدهد. پولها در پاکت و کیسه کوچکی قرار دارند. بر ورقۀ کوچکِ کاغذی رقم 4042 مارک و 50 فنیگ نوشته شده و بوسیله نخی به کیسه کوچک آویزان است.
فوگت: ممنون. من پولارو موقتاً مصادره میکنم. باید ارقام صحیح باشن. من بعداً نگاهی بهشون میندازم.
یک سرباز در کنار در پیدا میشود: جناب سروان: یکی اونجاست و چیزی میخواد.
فوگت در حال شمردن پولها: بیارینش تو!
کومِنیوس داخل میشود: میبخشید، جناب سروان، من کومِنیوس هستم، عضو انجمن شهر. ما قبلاً جلسه داشتیم و حالا مدتهاست که انتظار میکشیم. من هجده انجمن شورای شهر رو نمایندگی میکنم، ما تقریباً همگی وظایف مهمی برای انجام دادن در خارج از شهرداری هم داریم ... این به اون مربوط نمیشه ... بخاطر ... شهروندان ... منظورم اینه که ... این یه سوء رفتار شخصیه ... یا اینکه من اشتباه میکنم؟
فوگت به روزنکرانس: بگین ببینم، اینجا نوشته شده 4042 مارک و 50 فنیگ! این رقم از کجا اومده؟
روزنکرانس: بله، میبخشید جناب سروان، در اون وقتِ کم و با اون عجله من همه چی رو دقیق حساب کردم، اما متأسفانه باز هم بین پولِ نقد و ارقام مندرج در دفتر یه اختلاف 40 فنیگی وجود داشت، از شما درخواست ...
فوگت: خوبه، مانعی نداره. من خردهگیر نیستم. اما البته مجبورم اینو ثبت کنم. وگرنه ممکنه فکر کنن که من 40 فنیگ رو گذاشتم تو جیب خودم. و مهربانانه میخندد.
روزنکرانس هم میخندد: اما، جناب سروان! اختیار دارین!
فوگت به کومِنیوس: پس آقایونِ اعضایِ شورای شهر پاهاشون یخ زده، آره؟ بسیار خوب، برید پائین و بهشون بگین که حالا میتونن برن. در هر صورت مأموریت من هم به پایان رسیده. به سرجوخه: به اعضای شورای شهر اجازه بدین برن بیرون!
کومِنیوس: خیلی ممنون، جناب سروان! میرود.
کیلیان با پالتو و کلاهخود: جناب سروان، ماشین‌ها آمادۀ حرکتن، خانم شهردار هم سوار شدن.
فوگت: پس هر دو آقایون رو ببرین پائین و حرکت کنین. شما میدونین، بازداشتگاهِ جدیدِ برلین.
کیلیان: هرچه شما دستور بدین جناب سروان! جناب سروان میتونن رو من حساب کنن. به اوبرمولر و روزنکرانتس، راه بیفتین، حرکت.
اوبرمولر و روزنکرانس بازداشت و برده میشوند. از بیرون صدای کیلیان به گوش میرسد: :بجنبید! پالتوها رو بپوشین! حرکت!"
فوگت: خوب، لااقل کیلیان از کارش لذت میبره. یه شهردار رو نمیتونه هر روز بازداشت کنه و با خودش ببره. او پولها را در جیبِ پالتو نظامیاش قرار میدهد. سرجوخه را صدا میزند!
سرجوخه میآید، خبردار میایستد.
فوگت: مأموریت به اتمام رسید. نیم ساعت دیگه گروهان رو با خودتون به سمت ایستگاهِ راهآهن میبرین، با قطار به طرف برلین میرونید و در بازداشتگاهِ جدید خودتونو معرفی میکنین و میگین که از کوپنیک آمدین.
سرجوخه: اطاعت، جناب سروان.
فوگت: به افرادتون بگین که کارشونو خیلی خوب انجام دادن. همه چیز خیلی مرتب انجام شد.
سرجوخه: اطاعت، جناب سروان.
فوگت: بگیرین. این هم پول برای تهیه بلیط. با بقیه پول برای همۀ افرادتون یه شیشه آبجو و یه سوسیس میخرین.
سرجوخه: ممنون، جناب سروان.
فوگت: خدانگهدار، انگشت بر لبه کلاه. میرود. سرجوخه و سربازها خبردار میایستند.
صحنه تاریک میشود.

صحنه بیستم
بازیگران:
گارسون شبکار، زن خدمتکار، مرد شیر فروش، دو دختر شیر فروش، شوفر، پسر روزنامه فروش، ویلهلم فوگت

کافه آشینگر در خیابان نویِن فریدریشاشتراسه. صبح زود. فانوسِ گازیِ خیابان هنوز روشن است، کافه آماده پذیرائیست، صندلیها روی میزها قرار گرفتهاند. یک اجاق در گوشۀ کافه قرار دارد. بر روی دیوار بر بالای بار تابلوهای چاپ شده آویزانند که بر روی یکی از آنها نوشته شده است: "نسیه ممنوع!"، بر روی دیگری در دو ردیف یک ضربالمثل: "معده نمیتواند فقط یک آبجو را در خود تحمل کند! اگر میخواهی آبجو گوارا گردد، یک استکان عرق برو پشتش بالا!" بطریِ خالی، گیلاسهای نشُسته، دود سیگار. گارسونِ شیفت شب، انسانی چاق با کتی سفید و چرب و زن خدمتکار در حال جمع و جور کردن سرسری کافه هستند. فوگت در گوشهای از کافه بر روی نیمکتِ باریکی که توسط میزی پوشیده شده به شکلِ درازکشیده خوابیده است. او لباسهای کهنۀ قدیمیاش را بر تن دارد، مانند مُردهای دیده میشود. آدم ابتدا میتواند تنها چکمههایش را ببیند.
گارسون بر روی یک صندلی میرود، زنجیر آویزان از چراغِ گاز را برای بستنِ گاز و خاموش کردن چراغ پائین میکشد. نورِ محو صبحگاهی به داخل کافه میتابد.
زنِ مستخدم تهماندههای سیگار و بقیۀ کثافات را جمع میکند.

گارسون هنوز روی صندلی ایستاده است: از زمانی که ما اینجا رو شبها بازمیذاریم، اصلاً دیگه از خواب خبری نیست. هنوز آخرین چارپایهها جمع نشدن که اولین درشکهچی میاد تو. چیزی هم که برای ارث بردن پیدا نمیشه. چه کسی دیگه امروزه انعام میده.
زن خدمتکار: در حال جارو کردن به نزدیک فوگت میرسد: این چشه؟
گارسون: اونو میتونی تو آشغالدونی بندازی. اون ولگرد رو.
زن خدمتکار: باید تا خرخره زهر ریخته باشه تو حلقش.
گارسون: اینجا که نه. از دیشب تا حالا افتاده اینجا. در حال نوشیدن یه آبجو کوچک و خوردن نون و کتلت خوابش برد و دیگه تا حالا بلند نشده.
زن خدمتکار: پس باید قبلاً خورده باشه.
گارسون: اینطوری دیده نمیشه. خوب یه ولگرده دیگه. من حالا باقیموندۀ آبجو رو میریزم تو حلقش.
زن خدمتکار: نه، نکن، شاید مریض باشه.
گارسون: پس باید بره بیمارستان. وقتی مردم بیان باید بره بیرون. در بیرون گاریهای شیرفروشی زنگزنان در حرکتند، یک تراموا رد میشود. اوه، بازم شروع شد. آدم دلش میخواد وقتی خورشید طلوع میکنه استفراغ کنه.
یک شیرفروش با صورتی چاق و قرمز داخل میشود، از پشتِ سر او دو دختر شیرفروش با پیشبند داخل میشوند. بر روی پیراهنشان نزدیکِ سینه نوشته شده است: شیرِ تازه!
مرد شیرفروش: این شارژِ اولِ صبح منه. بچهها بیاین، من به سوسیس دعوتتون میکنم. میخواند:
"خوشبخت است،
کسی که غذائی را میخورد،
که برای نوشیدن مناسب نیست!"
این شعار انتخاباتی منه. مهمترین چیز در زندگی یه زیر بنایِ درسته.
دخترها میخندند و مینشینند.
گارسون یک لیوانِ بزرگ را برای شیرفروش پُر از کنیاک میکند: بیا این انرژی اول صبحِت. خانمها هم کنیاک میل دارن؟
دخترها: نه، نه، خدای من.
مرد شیرفروش: یعنی چی خدای من، خوشحال باشین که خدای مهربون میذاره انگور رشد کنه: زیرا که گرمترین ژاکت کنیاکِ کوچکه، و کسی که به موقع به فکر یه ژاکتِ گرم باشه در پیری قالبش از بین نمیره.
گارسون پیش فوگت میرود: تکون بخور! بلند شو! غذاتو که نخوردی، پول هم که ندادی! اینجا که خوابگاه نیست!
راننده: ببین، اون عمویِ مُردۀ منه که پیش از پنجاه سال پیش تو آمریکا توسطِ گاریِ نامهبری زیر گرفته شد و ما اونو از دست دادیم! صبح بخیر، پیرمرد!
فوگت هنوز کافی نخوابیده و به خود بزحمت حرکت میدهد.
راننده پیش او میرود و برایش میخواند:
"بیدار شو شیرِ صبحگاهی
یکی خرناسه میکشه،
آخ، پیرمردِ خسته و بیچاره،
یه پاسبان میاد،
با سرنیزه میزنه بهش،
طوری که نمیتونه دیگه بیشتر خرناسه بکشه!"
دخترها میخندند.
فوگت نیمخیز میشود و مانند آدمهای بی‌حس مینشیند.
راننده لیوان کنیاکش را جلوی او میگیرد، خودتو بساز، پسر، این کمی بیدارت میکنه.
فوگت سرش را تکان میدهد.
گارسون سرش فریاد میکشد: بازم چه خبره؟ میخواین چیزی سفارش بدین، یا برین بیرون؟!
فوگت: یه قهوه.
راننده: این با الکل مخالفه، اینو من فوری بو کشیدم، این نمیتونه عموی من باشه، عموی من تا حد مرگ الکل مینوشید.
از بیرون صدای شوفری که بلند میخندد و با دیگری صحبت میکند به گوش میرسد. لحظهای بعد داخل کافه میشود، روزنامهای در دست دارد.
شوفر: بچهها!! بچهها به این میگن خبر، درسته؟ مثل بمب میمونه! آدم از خنده میمیره. بچهها، دیگه برام نفس باقی‌نمونده. خندهکنان بر روی صندلیای میشیند.
مرد شیرفروش: اینو منم شنیدم، نشون بده ببینم، چه خبره ... چی نوشته، جناب سروان از ....
شوفر: کوپنیک! جناب سروان از کوپنیک، تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده بود، اینجا خرو با بارش بردن، از خنده یقۀ آدم همراه با کروات جر میخوره! نه، نه، من تا حالا تو زندگیم انقدر نخندیده بودم!
مرد شیرفروش در این بین روزنامه را میخواند، او هم میخندد، گارسون، دخترها و زن خدمتکار در پشت او جمع شدهاند و به روزنامه نگاه میکنند: پسر، من تعجب میکنم، و من تا حالا هرگز تعجب نکرده بودم! آفرین! اینطوری درسته! درسته ... حالشونو بگیر! حالِ خوکها رو بگیر! همه رو تو شهرداری بازداشت کرده، تو یه زیرزمین زندونی کرده، شهردار رو با دستبند دور کوچهها چرخونده، باید هم این کار رو میکرد، این حالِ گردن‌شقها رو جا میاره ... پونزده سرباز رو از میدون رژه برای مأموریت با خودش میبره، تمام شهر رو محاصره میکنه ... و بعد یه سروانِ قلابی از کار درمیاد!!
شوفر: عجب رذلی!!
شوفر: رذل؟ پسرِ کاملاً باهوشی بوده، یه دانشمند بوده این مرد، یا حداقل یه آدم سیاسی، حالا باید دید که چه کارای دیگهای انجام داده، تمام جهان دهنشون باز میمونه!! میشنوی؟ دوباره یه روزنامۀ فوقالعاده دراومده.
یک پسربچه روزنامه‌فروش در بیرون رد میشود.
پسر روزنامه‌فروش: روزنامۀ فوقالعاده! تازهترین اخبار در بارۀ جناب سروان از کوپنیک! روزنامۀ فوقالعاده! جناب سروان از کوپنیک دستگیر نشده است! فوقالعاده! تازه‌ترین خبر از تئاتر! جناب سروان از کوپنیک به سمِت ژنرال ارتقاء یافت! فوقالعاده! آیا خانم شهردار شریک جرم است؟!! فوقالعاده! تازه‌ترین اخبار در بارۀ جناب سروان از کوپنیک.
شوفر: باید اینو حتماً بخونم! او با عجله خارج میشود.
مرد شیرفروش: صبر کن! منم میام، منم باید بخرم، نذار بره!!
دخترها به خیابان دویدهاند، گارسون و زن خدمتکار پشت سرشان از کافه خارج میشوند. همه بدنبال پسر روزنامه‌فروش میدوند و صدایش میکنند، و ناپدید میشوند.
مرد شیرفروش روزنامه را که هنوز در دست دارد جلوی فوگت روی میز میکوبد: بیا، ولگرد، بخون، این بهتر از یه فنجون قهوۀ گرمه. پیرمرد خرفت، خندیدن رو بهت یاد ندادن، حتماً تو مدرسه هم همیشه غایب بودی! به دنبال دیگران میرود.
فوگت تنها میماند. اول بدون حرکت به روزنامه نگاه میکند، اما بعد ناگهان آن را به طرف خودش میکشد و شروع به خواندن میکند. چانههایش بی‌صدا تکان میخورند. بعد با صدائی نیمه‌بلند که مدام آهستهتر میشود میخواند: "... و ممکن است این آدمِ شوخ، که در بارۀ کار امروزش تمام جهان به خنده افتاده است، حالا در امنیت باشد و از توبرۀ غارتِ جالبش شادمانه و خندان لذت ببرد ..." اینا اصلاً حالیشون نیست. و سرش را بطرف بازویش خم میکند.
دوباره همه از بیرون با روزنامۀ فوقالعادهای در دست برمیگردند.
از میان درِ باز میشود شنید که مرد شیرفروش در حال خواندن است.
مرد شیرفروش: برای دستگیریش جایزه تعیین کردن. بچهها، دقت کنین، میتونین با دستگیر کردنش ثروتمند بشین. او شروع به خواندن میکند و بعد از هر مکث خندۀ دیگران بلند میشود. "لاغر و استخوانی ... سر کمی رو به جلو خم گشته ... شانههای ناراست ... چهرهای رنگپریده و زشت ... حالتی بیمارگونه ... گونههای آویزان ... استخوانهای گونه برآمده ... چشمهای فرو رفته ... بینیِ استخوانی و کج ... کمی خمیده ... پاهائی از هم باز ... دستها لاغر و سفید ..." بچهها، اینا با مشخصات سگِ مُردۀ من یکیه. فقط پنجههاش فرق داشت! صدای خندۀ جانانه از بیرون.
فوگت بدون حرکت نشسته است.
صحنه تاریک میشود.

صحنه بیست و یکم
بازیگران:
کمیسر، اِشتوتس مردِ تحتِ بازجوئی، کارآگاهِ بازرس، کمیسر ادارۀ گذرنامه، فوگت، رئیس ادارۀ آگاهی

اتاق بازجوئی در مقرِ پلیسِ برلین. یک اتاق خالی با یک میز، صندلی راحتی و چند صندلی معمولی. افسر بازپرس روی صندلی راحتی نشسته است، کمیسر در کنار میز او روی صندلی نشسته است، اِشتوتسِ بازداشتی تحتِ بازجوئی، یک خلافکار با سبیلی نوک تیز و به بالا تاب داده شده که حالتِ فردی نظامی به او میدهد جلوی آن دو ایستاده است.

کمیسر: بنابراین شما همچنان هرگونه ارتباط با جریان کوپنیک رو انکار می‌کنین؟
اِشتوتس: من چیزی رو انکار نمیکنم. کار من نبود.
کمیسر: اما شما اقرار میکنین که در روزِ موردِ نظر در کوپنیک بودین؟
اِشتوتس: البته. تو کوپنیک معشوقهام زندگی میکنه.
کمیسر: بسیار خوب. با بیتفاوتیِ مصنوعی برای غافلگیر ساختن مرد: این یونیفرم رو خیلی وقته که دارین، درسته؟
اِشتوتس: آقای کمیسر، من میخوام یه چیزی بهتون بگم. اگه واقعاً من این کارو کرده بودم که شما نمیتونستین به این راحتی منو بازداشت کنین! اینطوری نه! شما نه! نه نمیتونستین!
کارگاه بازرس: بذارید این مرد رو ببرن، این کار فایدهای نداره.
کمیسر بر روی دگمۀ یک زنگ فشار میدهد، پلیسی برای بردن مرد میآید. پلیس و اِشتوتس میروند.
کارگاه بازرس: با غافلگیر کردن این آدمای سفت و محکم که نمیشه کاری از پیش برد. بعلاوه او که اصلاً شباهتی با عکسِ منتشر شده نداره.
کمیسر: درست به همین خاطر هم مشکوک به نظرم میاد. شما میدونین، من از تئوری دیگهای پیروی میکنم. کارام همش فقط یه ماسک بود. من هنوز هم روی حرفم باقیام، ما باید در بین افرادی که خدمتِ سربازی کردن یا حتی افسرای اخراج شده تحقیق کنیم. افراد دیگه قادر به چنین کاری نیستن.
کارگاه بازرس: ما باید اصلاً این کارا رو بذاریم کنار، وگرنه میتونیم خودمونو بی‌آبرو کنیم.
کمیسر: نه، آقای بازرس، باهاتون موافق نیستم. برای من این یه مسأله حیثیتیه. وقتی حلِ یه چنین جریانی رو به من واگذار می‌کنن و من قادر به حلش نشمْ پس برای چی کمیسرِ شاهنشاهی هستم؟
کارگاه بازرس: پادشاه چندان رغبتی هم به حل این جریان نداره. برعکس! آیا نامۀ محرمانه رو نخوندین؟ وقتی ماجرا رو براش تعریف کردن، او خندیده و مغرور هم شده بود! و به رئیس جمهورش گفته: جوزف  عزیز، حالا آدم میتونه بفهمه که دیسیپلین یعنی چه! هیچ خلق دیگهای نمیتونه داشتن دیسیپلین رو از ما تقلید کنه! ــ بفرمائین این هم از پادشاه.
کمیسر: پادشاه میتونه بخنده. اما اگه من این مسأله رو حل نکنم موقعیتِ شغلیم به خطر میافته.
در زده میشود. داخل شین!
سرنگهبان نفس‌زنان: دستگیرش کردیم! میبخشید، جناب بازرس، من به اطلاع میرسونم که ...
کمیسر از جا میجهد: چه کسی رو؟ جناب سروانو؟
سرنگهبان: بله جناب کمیسر. همین چند لحظۀ پیش در اداره گذرنامه دستگیر شد.
افسر بازرس: آخ نه. این چهلمین دستگیریه.
سرنگهبان: اما او اعتراف کرده.
افسر بازرس: ده‌ها اعتراف ریخته رو میز. بر روی یک دسته پرونده میکوبد. حالا میتونه چند تا دیگه هم روش تلنبار بشه.
سرنگهبان: اما آدرس جائی که یونیفرمو مخفی کرده به ما داده.
کمیسر: لعنت بر شیطون! خوب، حالا کچاست؟
سرنگهبان: پائین تو اتاق بازجوئی. بیارمش اینجا؟
کمیسر: تند، سریع!!
سرنگهبان میرود.
کارگاه بازرس: امیدواری به خودتون ندین. دیگه جائی بهتر از ادارۀ گذرنامه برای رفتن نداشت. انقدر هم که نمیتونه دیوونه باشه.
کمیسر ناآرام، در حال قدم زدن: چطور اصلاً به فکرشون میرسه ... کار شگفتانگیزیه ... این اما مربوط به حوزۀ حفاظتی ماست!
کارگاه بازرس: حوزۀ حفاظتی یه صدفه که توش هیچکس تا حالا هیچ مرواریدی پیدا نکرده. کرمهای چاق رو همیشه کورها میگیرن ... ادارۀ پلیس هم دست کمی از مرغدونی نداره. اما این بار هم چیزی از توش در نمیاد.
در زده میشود.
کمیسر هیجانزده: داخل شین!!
کمیسر ادارۀ گذارنامه داخل اتاق میشود، از پشت سر او دو نگهبان ویلهلم فوگت را بدون دستبند داخل اتاق میکنند. فوگت بیعلاقه، اما ساکت و جدی نزدیک در میایستد.
کمیسر ادارۀ گذرنامه از کوپنیک تمسخرآمیز: آقایون، من جناب سروان از کوپنیک رو خدمتتون آوردم. شما فقط احتیاج دارین که زندانیش کنین.
کمیسر: اینو؟! پس قیافهتون این شکلیه! مینشیند.
کارگاه بازرس: به چه دلیل میگین که باید همون متهم باشه؟
کمیسر ادارۀ گذرنامه: خودش توضیح داد.
کارگاه بازرس میخندد.
کمیسر: نه، نه. خیلی بهتره که همه چیزو از اول تعریف کنین.
کارگاه بازرس: خوب، تعریف کنین ببینیم.
کمیسر ادارۀ گذرنامه: بسیار خب. ساعت یازده و سی دقیقه این مرد به ادارۀ گذرنامه اومد، درخواست کرد که با کمیسرِ اداره صحبت کنه. گفت که خبر مهمی رو باید به اطلاع برسونه. من اجازه دادم که داخل شه، ازش پرسیدم چی میخواد، و او هم توضیحاتی خیلی عجیب داد. من همه رو یادداشت کردم. از روی ورقه یادداشت میخواند: "او مدعیست که ویلهلم فوگتِ سابقهدار میباشد و خیلی فوری به یک پاسپورت احتیاج دارد. اگر قول بدهم که یک پاسپورت به او خواهم داد ــ او به صراحت گفت ــ «دیرتر» ــ، بعد او هم جنابِ سروان از کوپنیک رو به ما معرفی خواهد کرد."
این چیزهائی بود که یادداشت کردم. منم فکر کردم که برای به حرف درآوردنش میشه هر قولی به او داد.
کارگاه بازرس حرف او را قطع میکند: اما شما اجازۀ این کار رو نداشتین! بدون مدرک نمیشه کسی رو بازداشت کرد! اگه او چیزی میدونه، این وظیفهشه که اطلاع بده! برای این کار که نمیتونه تقاضای چیزی بکنه.
کمیسر ادارۀ گذرنامه: بله، اما بعد تا آخر عمر هم نمیتونین حرفی از دهنش بکشین بیرون. اینو که ما میدونیم!
کمیسر: این کار مروبط به حوزۀ ماست، چه ارتباطی با ادارۀ گذرنامه داره!
کمیسر ادارۀ گذرنامه: خواهش میکنم، من نخواستم تو حوزۀ اداری شما دخالتی کرده باشم، شما باید اما این مرد رو مدتها پش دستگیر میکردین، چهارده روزه که برای خودش تو برلین آزاد میگرده!
کارگاه بازرس: به موضوع اصلی بپردازین! موضوع اصلی!
کمیسر ادارۀ گذرنامه: بله، خوب من هم قولِ یک پاسپورت رو بهش دادم، من فکر کردم، اگه که پاسپورت حقش نباشه، بعد خودبخود باطل میشه. بعد او گفت: "خوب، پاسپورتمو دیرتر از شما میگیرم، حالا بازداشتم کنین، سروان از کوپنیک خودِ منم." او کلمه به کلمه اینا رو گفت.
کارگاه بازرس: چرند میگه، میخواد جلب توجه کنه. میخواد چند روزی تو این هوای سرد یه سقف بالا سرش داشته باشه.
کمیسر ادارۀ گذرنامه: منم اول همین فکرو کردم. بهش گفتم شما با این قوارهتون میخواین جنابِ سروان از کوپنیک باشین؟ پس یونیفرم معروفتون کجاست؟ اونم گفت تو ایستگاه قطار شِلِزیشن بانهوف تو قسمت نگهداری چمدونها به امانت گذاشتم و ورقهای با شماره به من داد و گفت که لباسها تو یه کارتن بزرگ قرار داره. منم فوری فرستادم تحقیق کنن.
کمیسر ادارۀ گذرنامه روی یکی از صندلیها مینشیند و لبخند کنایهآمیزی میزند. خوب، حالا آقایون نظرشون در این باره چیه؟
کارگاه بازرس با تندی و خشم به فوگت که بی‌اعتناء در بین دو نگهبان در کنار در ایستاده است: آیا میتونید ثابت کنین که شما جنابِ سروان از کوپنیک هستین؟
فوگت: نه، این کار رو نمیتونم بکنم. این کار رو شما باید بتونین بکنین. من که یه کارگاهِ آموزش دیده نیستم.
کمیسر: منقارتونو ببندین!
کمیسر ادارۀ گذرنامه میخندد.
کارگاه بازرس: این یه گستاخی و چیزی بیش از یه بلوف نیست. شما خواهید دید که در ایستگاه شِلِزیشن بانهوف ــ زنگ تلفن به صدا میآید. او گوشی را برمیدارد: اینجا اتاقِ شمارۀ یک. چی؟! خودشه ــ فوری، فوری به اینجا بیارین، بوسیلۀ ماشین!! گوشی را میگذارد. یونیفرمو پیدا کردن!
هر سه به همدیگر ساکت نگاه میکنند.
کمیسر ادارۀ گذرنامه: خوب، آیا بازم دنبال مدرکِ دیگهای میگردین؟
کمیسر: ما باید اونو فوری ...
کارگاه بازرس: ساکت! من خودم ازش بازجوئی میکنم. به کمیسر ادارۀ گذرنامه: من از شما متشکرم، همکار محترم. ممکنه لطف کنین و ماجرا رو به رئیس خبر بدین؟
کمیسر ادارۀ گذرنامه: با کمال میل، من یه سر میرم بالا و ایشونو محتاطانه آماده میکنم. میرود.
کمیسر: اما طوری نگید که انگار این کار شما بوده. شما خوب میدونید که کاملاً اتفاقی بوده.
کمیسر ادارۀ گذرنامه: البته، همکار محترم. من به شما بخاطر این اتفاقِ غیرمعمولی تبریک میگم. میرود.
کارگاه بازرس در این بین به طرف فوگت میرود و با اشاره نگهبانان را بیرون میفرستد: خوب، دوست عزیزم، کمی جلوتر بیائین، بفرمائین بشینید و در کمال آرامش صحبت کنین، شما حتماً خیلی چیزها برای تعریف کردن برامون دارین ... سیگار میکشین؟
فوگت متعجبانه: نه، ممنون.
کارگاه بازرس یکی از پلیسها را صدا میزند: فوری یه نیم بطر شراب قرمز عالی برامون بیارین. بگید پولشو بذارن به حساب من. سریع به برگۀ گزارشِ کمیسر ادارۀ گذرنامه نگاه میکند: ویلهلم فوگت ... آقای فوگت، شما با معرفی کردن خودتون کار بزرگی انجام دادین، من باید قبل از هر چیز اینو بهتون بگم. وجدان و پشیمونی شما رو به برداشتنِ این قدم تشویق کرد، درسته؟
فوگت: نه اتفاقاً. من این کار رو فقط بخاطر پاسپورت انجام دادم. در کوپنیک ادارۀ گذرنامه وجود نداشت. و من باید بالاخره یه پاسپورت داشته باشم.
کارگاه بازرس: و شما فکر میکنین که اینجا به شما یه پاسپورت میدن و بعد به شما میگن بفرمائین برین؟
فوگت: نه، نه، من میدونم، شما نمیذارید من برم. اما بعد وقتی که از زندان دوباره آزاد بشم، بعد ولی دیگه نمیتونین از دادنِ پاسپورت به من خودداری کنین. اینو به من قول دادن. حالا دیگه این یه موضوعِ عمومی شده است و همه ازش خبر دارن.
کارگاه بازرس سرزنده: ببین ببین. شما اما خیلی زرنگین.
آهسته به کمیسر: حرفاشو یادداشت کنین! به فوگت: اما حالا جریان پاسپورتو باید برام توضیح بدین.
فوگت: چیز مهمی برای توضیح دادن وجود نداره. خوب منم مثل همه برای اینکه دوباره یه زندگی درست و حسابی داشته باشم به یه پاسپورت احتیاج دارم. بی‌پاسپورتی دیگه خستَم کرده بود، میدونید.
کارگاه بازرس: شما چند سال عمر کردین؟
فوگت: من میرم تو پنجاه و هفت سال.
کارگاه بازرس: آها! و با این حال بخاطر یه پاسپورت یه زندانی شدن اجتنابناپذیر رو به جون میخرین؟
فوگت: چرا که نه؟ این میگذره، من به این عادت دارم. اما بدون پاسپورت ول گشتن، و خود رو مخفی ساختن، و کارهای شاق کردن رو حالا دیگه نمیتونم انجام بدم. نه، دیگه بیشتر از این نمیتونم.
کارگاه بازرس: اما، شما که پولها رو داشتین، بیشتر از چهار هزار مارک. این که پولِ خیلی زیادیه.
فوگت دست در جیب بغلش میکند و پاکتی از آن خارج میسازد: بفرمائین اینم پول. البته این تمامِ پول نیست. منم باید زندگی میکردم، و به یه جفت چکمۀ تازه احتیاج داشتم. کلاً هشتاد و سه مارک از پولها برداشتم. صورتحساب هم تو پاکته.
کارگاه بازرس: خوب، بگین ببینم، شما که میتونستین با این پولها به هرجا دلتون میخواست برین!
فوگت: و وقتی که تموم شه، بعد دوباره روز از نو و روزی از نو. بله، من میتونم با این پول از مرز رد بشم، اما بعد دیگه نمیتونم برگردم و باید بذارم تو خاک غریبه چالم کنن. نه، نه. من یه پاسپورت میخوام، و بعد میخوام آرامشمو داشته باشم.
پلیس با نیم بطر شرابِ قرمز میآید.
پلیس: جناب بازرس، درشو باز کنم؟
کارگاه بازرس: البته، فوگت باید کمی قدرت بگیره تا بتونه از این ترسی که داشته خارج شه.
فوگت: من اصلاً نترسیدم. من درست همینطور که حالا هست تصور میکردم. فقط اینکه آقایون با من اینطور دوستانه رفتار میکنن، به این من عادت ندارم.
کارگاه بازرس شریفانه: اما فوگتِ عزیزم، این طبیعیه، اینجا که کسی رو گاز نمیگیرن!
فوگت: بله، بله، میدونم!
کارگاه بازرس: بسیار خوب، بفرمائین بنوشین.
فوگت: من در اصل هیچوقت با معدۀ خالی چیزی نمینوشم.
کارگاه بازرس: نگهبان! یه ساندویچ ژامبون. حالا بفرمائین بنوشین، دیگه نمیتونه بهتون ضرر بزنه.
فوگت: خوب، باشه، من نمیخوام بازی رو خراب کنم. به سلامتی، آقای بازرس! و مینوشد.
کارگاه بازرس: اینطوری درسته. آیا از پول اصلاً برای تفریح کردن استفاده نکردین؟
فوگت: چرا، من تو یه مهمونخونۀ خوبی زندگی کردم. فقط شبِ اول تو کافه آشینگر خوابیدم. اونجا تا حد مرگ خسته بودم، و همینطور مثل مُردهها افتادم و خوابم برد.
کارگاه بازرس: نه، منظورم یه عرقنوشی و تفریحِ درست و حسابیه، یا کارهائی که تو شهرهای بزرگ انجام میدن و یا یه همچین چیزهائی؟
فوگت: من از این کارا خوشم نمیاد. ــ کمی خصوصیتر ــ من مایلم آسایشمو داشته باشم، و آزادیمو، میفهمین؟
رئیس اداره آگاهی ــ یک مرد مسن و چاق ــ با عجله داخل میشود: کجاست؟ اوه ــ او به فوگت خیره میشود.
کارگاه بازرس: بله، جناب رئیس، این خودشه! ــ به رئیس چشمک میزند ــ یه مرد دوستداشتنی، همه چیزو کاملاً شفاف برامون تعریف میکنه. من برای گرم شدن گذاشتم کمی شراب براش بیارن.
رئیس: کار درستی کردین! به فوگت که مؤدبانه از جا برخاسته است: اما بفرمائین بشینین، عزیز من! بفرمائین دوباره بشینین!
فوگت: البته، اگه شما هم بشینید.
رئیس خندهکنان: البته، البته، ما میخوایم همگی با هم صحبت کنیم، مگه نه؟ بفرمائین، بنوشین!
فوگت: بله، ممنون، شرابِ مرغوبیه. میدونید، من خیلی به ندرت الکل مینوشم، در حقیقت من به الکل عادت ندارم.
رئیس: خوبه، مهم اینه که به دهنتون خوشمزه میاد.
فوگت: به سلامتی، آقای رئیس! بله، میذارم به دهنم خوشمزه بیاد. فوگت در حال گفتن این حرف اما نمیخندد و ساکت و یکسان میماند.
کارگاه بازرس آهسته به رئیس: ما همه چیزو یادداشت کردیم. ظاهراً بیماری روانی داره. با صدای بلند به فوگت: خوب فوگتِ عزیزم، حالا برای آقای رئیس تعریف کنین که شما اصلاً چطور به این فکر افتادین!
فوگت: این خیلی سادهست. لازم نبود من به این فکر بیفتم، این فکر با پای خودش پیشم اومد.
رئیس: پس چطور به این فکر افتادین بعنوان افسر قلابی یه همچین نقشهای بکشین؟
فوگت: اینو یه بچه هم میدونه که با کمک ارتش هر کاری بخواهی میتونی انجام بدی. اینو من همیشه میدونستم.
رئیس: و چرا درست در کوپنیک! چطور کوپنیک به فکرتون رسید؟
فوگت: کوپنیک اولین ایستگاهِ تو مسیر راهم بود. اما این یه اشتباه بود. چونکه تو کوپنیک ادارۀ گذرنامه وجود نداره، اگه من اینو میدونستم میرفتم شهرداری منطقۀ تِلتو و نه شهرداری کوپنیک.
رئیس: پس به این ترتیب شهردار تِلتو خیلی شانس آورد.
فوگت: اما اونجا میتونستم پاسپورتمو بدست بیارم، بعد دیگه شما نمیتونستین اینجا از من پذیرائی کنین. مینوشد.
رئیس فوگت را تماشا میکند: این آقای اوبرمولر شهردارِ کوپنیک باید آدم خیلی احمقی باشه!
فوگت: این حرفو نزنین، آقای رئیس! او مرد ناصافی نیست. اگه شما هم جای او بودید همین کار رو با شما هم میکردم ... ماهیت کار عوض نمیشد.
رئیس: بله، بسیار خوب. اما بگین ببینم، از کجا به این خوبی فرماندهی کردن یاد گرفتین، شما حتی کوچکترین کارهاتون هم بی‌نقص بوده!
فوگت: میدونین، آقای رئیس، این هم کار مهمی نبود، یه یونیفرم تمام کارها رو به تنهائی انجام میده. و در زندان زوننبورگ در وقتهای آزادمون یه چیزائی برای خوندن در بارۀ مقرراتِ خدمت در جبهه و مقرراتِ در ارتش به ما میدادن که برای من همیشه جالب بودن.
رئیس: و برای این کار چیزِ دیگهای آماده نکردین؟ خیلی ساده تو خیابون اولین دسته نظامی رو نگهداشتین و با قطار به طرف کوپنیک روندید؟
فوگت: من یونیفرمو پوشیدم، بعد بخودم فرمون دادم و بعد راه افتادم و نقشه رو اجرا کردم.
رئیس: باید گفت که خیلی شانس آوردین.
فوگت: این به قدرتِ فرماندهی مربوطه، آقای رئیس. ناپلئون گفته که داشتن شانس از اولین ضروریات یه فرماندۀ جبهۀ جنگه.
رئیس: و در شما هم حقاً یه ناپلئونِ کوچک خوابیده. برایش مشروب میریزد. بفرمائین بنوشین!
فوگت: ممنون، ممنون، حس میکنم از نوشیدن سرم کمی گرم شده. اما مزهاش خیلی عالیه. شراب را بو میکشد. انقدر خوبه که میتونم خیلی راحت بهش عادت کنم.
رئیس میخندد: باعث خوشحالیه اگه جناب سروان از ما راضی باشن.
فوگت: بله، راضی هستم. تا حالا انقدر به من تو ادارۀ دولتی خوش نگذشته بود. تا حالا منو همیشه یا حبس میکردن یا بیرونم میانداختن.
یک پلیس کنار در: قربان، یونیفرمو آوردن.
رئیس: بیارینش تو! اونو باید ببینیم.
در حال باز کردن کارتن: اینو از کجا بدست آوردین؟
فوگت: از گرنادیراشتراسه، از لباسفروشی یه یهودی اینو خریدم، این یونیفرم دارائیِ قانونی منه!
رئیس: پس به این خاطر بعد از مصادرِۀ اون کسی خودشو بعنوانِ صاحبِ یونیفرم معرفی نکرده. این یونیفرمو حتماً مجانی خریدین، درسته؟ بعد دستش را طوری تکان میدهد که یعنی باید یونیفرم را دزدیده باشد.
فوگت با آرامش و وقار: آقای محترم و گرامی، من در تمام مدت عمرم هنوز از هیچ انسانی چیزی ندزدیدم. من همیشه فقط با مقاماتِ دولتی جنگیدم.
رئیس یونیفرم را از کارتن خارج میکند و آن را بالا میگیرد: حقیقتاً! یه یونیفرمِ گاردِ سلطنتی از مغازۀ لباسدوزی در پوتسدام.  یه مردِ شایسته اینو پوشیده بود.
فوگت گیلاسش را بلند میکند: اما با وجود کهنه بودن هنوز هم میشه ازش استفاده کرد، درسته؟ و به سلامتی یونیفرم مینوشد.
رئیس: گوش کنین، میخواین یونیفرمو بپوشین؟ فقط کت رو، کت کافیه! کت و کلاه ... خیلی مایلم ببینم!
فوگت: اگه باعث سرگرمیتون می‎‎شه، با کمال میل. من میتونم یه بار دیگه بپوشمش. بِدینش به من. کتش را درمیآورد.
رئیس با صدای آهسته به پلیسها: یه عکاس، لطفاً. با صدای بلند به فوگت: اجازه دارم کمکتون کنم، جناب سروان!
فوگت: نه، ممنون، خودم میپوشم! او کت را میپوشد، دگمهها را میبندد، کلاه را بر سر میگذارد.
رئیس جلوی خندهاش را نمیتواند بگیرد: این معرکهست. رو به بقیه: آدم با دیدنِ ایشون بی‌اراده خبردار میایسته، درست میگم؟
فوگت تنبلانه دستش را به لبۀ کلاهش میگذارد: متشکرم، اجازه راحتباش بدین.
رئیس، کارآگاه بازرس و کمیسر در حالتِ ایستاده  به خنده میافتند. همینطور پلیس هم لبخندی میزند.
فوگت کاملاً جدی: میبخشین آقای رئیس، میتونم ازتون یه خواهش کنم؟
رئیس: البته، چه کاری میتونم بکنم، فقط شما دستور بدین!
فوگت: میتونم یه آیینه داشته باشم؟ من هنوز خودمو تو یونیفرم ندیدم.
رئیس: هنوز خودتونو ندیدن ... این باورنکردنیه. مگه شما وقتِ خرید نپوشیدیش؟
فوگت: نه، جائی هم که من لباسمو با یونیفرم عوض کردم توش آیینه نبود.
رئیس: فوری یه آیینه بیارین اینجا، اون آیینه بزرگه از اتاق جارختی رو بیارین. حالا شما شگفتزده میشین!
فوگت: ولی باید قبلاً خودمو یه کم قوی بسازم. باید برای این کار خودمو آماده کنم. گیلاسش را برمیدارد، آن را پُر میکند. مینوشد.
رئیس چشمانش را که از خنده اشگآلود شده است پاک میکند: آقایون محترم، این شیرینترین لحظه در این مدتِ از سی سال خدمتمه.
پلیس با آیینه برمیگردد.
رئیس: بذارینش اون گوشه لطفاً! بسیار خوب، جناب سروان، حالا خودتونو تماشا کنین، حالاست که به خودتون احترام میذارین!
فوگت با گیلاسِ شراب در دست به جلوی آیینه میرود. او پشتش به تماشاگران است. رئیس و بقیه به کناری میروند و او را تماشا میکنند. فوگت در ابتدا کاملاً آرام جلویِ آیینه ایستاده است. بعد شانههایش شروع به تکان خوردن میکنند، بدون آنکه  کلمهای از او شنیده شود، بعد تمام بدنش شروع به لرزیدن و تکان خوردن میکند، طوری که شراب از گیلاس به بیرون پاشیده میشود، بعد او آرام خود را به سمت تماشگران برمیگرداند و میخندد، مدام خندهاش بلندتر میشود، با تمام صورتش میخندد، با تمام اندامش میخندد، با تمام وجودش میخندد، میخندد، تا اینکه از نفس میافتد و اشگهایش جاری میگردد. از این خنده یک جمله فُرم میگیرد، ابتدا آهسته، تقریباً نامفهوم، بعد بلندتر و بلندتر میشود، واضحتر، نهائیتر، عاقبت به خندههای تازه، بزرگ، رها و قویِ همه تماشاگران تبدیل میشود: غیرممکنه!!
صحنه تاریک میشود.

"خروس گفت، با ما بیا،
چیز بهتری از مرگ همه جا پیدا خواهیم کرد."
(برادران گریم)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر