سعادت ابدی.


<سعادت ابدی> از شولِم اَلیخِم را در اردیبهشت سال ۱۳۹۲ترجمه کرده بودم.

عید پسح در روستا
بادها میتوانند سوت بکشند، طوفانها میتوانند بغرند، جهان میتواند نابود شود ــ چه اهمیتی برای درختِ بلوطِ قدیمی دارد که هنوز از ششمین روزِ خلقت آنجا ایستاده و ریشههایش خدا میداند چه عمیق در خاک گسترش یافته است؟ برای او طوفانها چه اهمیتی دارند؟ برای او بادها چه اهمیتی دارند؟
در اینجا منظور از درختِ بلوط یک انسان زنده است به نام ناخمَن وروبیوفکِر از وروبیوفکا، یک یهودی بلند قامت، شانه پهن و درشت استخوان، یک غول واقعی. یهودیهای شهر با حسادت به او نگاه میکنند و همزمان او را کمی دست میاندازند: "صلح بر شما! سلامتیتان در چه وضع است؟" ناخمن میداند که او را بخاطر هیکلش دست میاندازند. به این خاطر کمرش را خم میسازد تا کمی یهودیتر دیده شود. اما این هیچ کمکی به او نمیکند: چون او بیش از حد رشد کرده است.
ناخمَن وروبیوفکِر ساکن قدیمی وروبیوفکا است. کشاورزان وروبیوفکا او را <ناخمَن ما> مینامند. آنها او را انسانی لایق و باهوش میدانند و با او با کمال میل در باره مسائل اقتصادی صحبت میکنند. مردم گاهی اوقات از او مشورت میگیرند: چه باید با غله انجام داد؟ ناخمَن یک تقویم دارد و میتواند دقیقاً بگوید که آیا غله امسال گران یا ارزان خواهد گشت. مردم در باره چیزهای کلی هم با او صحبت میکنند، زیرا ناخمَن اغلب به شهر میراند، با مردم در تماس است و میداند که در جهان چه اتفاق میافتد ...
مردم به سختی میتوانند شهرِ وروبیوفکا را بدون ناخمَن وروبیوفکِر تصور کنند. زیرا نه تنها پدر او ویتل وروبیوفکِر در وروبیوفکا متولد گشته و در آنجا مُرده است، بلکه همچنین پدربزرگش آریه یک یهودی باهوش و شوخ که روحش شاد باد میگفت که روستا فقط به این خاطر وروبیوفکا نام دارد، زیرا که او، آریه وروبیوفکِر در آنجا زندگی میکند؛ زیرا قبل از آنکه وروبیوفکا هنوز وروبیوفکا نامیده شود آریه وروبیوفکِر یک وروبیوفکائی بوده است. این را پدربزرگش میگفت. بله یهودیها در زمانهای خوبِ گذشته اینطور بودند!
و فکر میکنید که آریه وروبیوفکِر همینطوری بدون دلیل و فقط بخاطر شوخی آن را میگفت؟ آریه مرد سادهای نبود و هرگز لطیفهای بدون داشتن معنای عمیق تعریف نمیکرد. او با گفتن آن تعقیب و آزار یهودیها را در نظر داشت. زیرا در زمان او هم تعقیب و آزار یهودیها انجام میگرفت. در آن زمان شایعهای پخش میشود که میخواهند یهودیها را از روستا بیرون کنند. و این فقط یک شایعه نبود بلکه واقعاً شروع به بیرون کردن آنها هم کردند و همه را بیرون راندند.
فقط آریه وروبیوفکِر سالخورده در وروبیوفکا میماند. حتی فرماندار هم نمیتوانست دراین باره هیچکاری انجام دهد، زیرا آریه ثابت کرد که غیرممکن است بتوانند او را طبق الفبای قانون بیرون کنند. در زمانهای خوبِ گذشته یهودیها اینطور بودند!
بنابراین وقتی کسی امتیاز اجازه ماندن در وروبیوفکا را داشته باشد بدیهیست که باید مغرور و دارای اعتماد به نفس باشد و به تمام جهان بخندد. تمام قوانین یهودی چه ربطی به ناخمَن وروبیوفکِر ما دارد، برای او قلمروِیِ اسکان آنزیدلونگزرایون و تصویبنامههای وزارتی چه اهمیتی دارند؟ ... چه احترامی ناخمَن در برابر کوروچشکایِ غیر یهود و خبرهای تازهای که او هر روز از اداره دولتی روستا برایش میآورد دارد؟ کوروچشکا کشاورزی کوتاه قد با انگشتانی کوتاه است و چکمههای بلند و یک دامن پارچهای میپوشد و یک زنجیر نقرهایِ ساعت از جیبش آویزان است؛ کاملاً مانند یک ملاک دیده میشود! کوروچشکا کارمندِ ادارۀ دولتی روستا است، به این دلیل تمام نگرانیهائی را که مردم در روستا دارند میشناسد و همچنین روزنامههائی که از پترزبورگ فرستاده میشوند و اتهامات زیادی بر علیه یهودیها در آنها درج میگردند را میخواند.
وگرنه کوروچشکا مرد چندان بدی هم نیست. او همسایه ناخمَن است و میتوان گفت یک دوست خوب. وقتی کوروچشکا دندان‌درد دارد بنابراین ناخمَن به او چیزی برای غرغره کردن میدهد. وقتی زن کوروچشکا میخواهد بچه بدنیا آورد به این ترتیب زن ناخمَن بعنوان قابله به او کمک میکند. اما از مدتی پیش، یعنی از زمانیکه کوروچشکا با جدیتِ مخصوصی برخی از روزنامهها را مطالعه میکندْ بطور ناگهانی تغییر کرده است. <عیسو، دشمنِ یهودیان از دهان او صحبت میکند!> هر روز با خبر تازهای پیش ناخمَن میآید: "یک فرماندار جدید ..." "یک بخشنامه جدید از وزارتخانه ..." ــ "یک فرمان جدید بخاطر یهودیها ..." در این لحظات قلب ناخمَن از حرکت میایستد و شیر مادر در او لخته میشود، اما او چه احتیاجی دارد به غیر یهود اجازۀ متوجه گشتن این را بدهد؟ و او لبخندزنان به کوروچشکا گوش میسپرد و سپس کف پهناور دستش را با این کلمات به او نشان میدهد: "اگر اینجا مو برویند، این مطالب هم به من مربوط میشوند ..."
"فرمانداران میتوانند تعیین گردند، وزرا میتوانند بخشنامه صادر کنند، اینها چه ربطی به ناخمَن وروبیوفکِر از وروبیوفکا دارد؟ ...
ناخمَن وروبیوفکِر در وروبیوفکا زندگی بدی ندارد. یعنی با سالهای دور قابل مقایسه نیست! قابل درک است که در زمان پدربزرگ آریه یک زندگی بسیار کاملاً متفاوتی بود. آه، چه زندگیای بود! آدم میتواند بگوید که تمام وروبیوفکا به او تعلق داشت. او تنها یک مغازه نداشت، بلکه دارای مغازههای متعددی بود: یک میخانه و یک مغازه خُرده‌فروشی، یک آسیاب و مغازه غلات، و آنقدر درآمد داشت که میتوانست پول را آنطور که میگویند با قاشق و بشقاب جمع کند. اما تمام اینها مربوط به زمان خوبِ گذشته بود! امروز دیگر نه میخاه وجود دارد و نه آسیاب و نه مغازه غلاتی. هیچ‌چیز از آنها باقی‌نمانده، مطلقاً هیچ‌چیز. اما آدم میتواند بپرسد: اگر چنین است پس چرا مرد یهودی هنوز در وروبیوفکا زندگی میکند؟ پس باید او کجا زندگی کند؟ در عمق خاک؟ اگر ناخمَن به فکر فروش خانهاش بیفتد، بنابراین در همان لحظه او از یک وروبیوفکاری بودن دست میکشد؛ سپس او ناگهان یک فرد کوچ کرده، یک غریبه خواهد گشت. اما حالا حداقل گوشهای برای خود و خانۀ خودش را دارد که در جلوی آن یک باغ قرار گرفته است. باغ توسط زن و دخترهایش کاشته میشود، و وقتی خدا سال خوبی میفرستد بنابراین برای تمام تابستان سبزی وجود دارد و گاهی تا کمی قبل از عید پسح سیب‌زمینی کفایت میکند. اما آدم فقط با سیب‌زمینی نمیتواند زندگی کند. به همراه سیب‌زمینی مقداری نان هم لازم است. و او نان ندارد. بنابراین باید مقداری از محصول را بردارد و به روستا برود و ببیند که آیا میتواند جائی یک معامله انجام دهد. و وقتی ناخمَن به روستا میرود هرگز با دستان خالی به خانه بازنمیگردد. او همه چیز میخرد، هرچه که به دستش برسد: آهن کهنه، یک قابلمه ارزن، یک کیسه قدیمی یا یک پوست. پوست را میکشد، خشک میکند و سپس برای معامله پیش آوروهوم الیاهو پوست‌فروش به شهر برده میشود.
و آدم میتواند در تمام این معاملات یا کمی سود ببرد و یا اینکه چیزی هم بالای آن بپردازد: آدم به این جهت تاجر است! ناخمَن که گاهی با کمال میل یک ضرب‌المثل غیر یهودی به کار میبرد میگفت: "یک تاجر مانند یک شکارچیست!" و آوروهوم الیاهو پوست فروش، یک یهودی با بینی آبی رنگ و انگشتانی سیاه که انگار آنها را در دوات فرو برده است به او میخندد، زیرا که او در دهکدهاش چنان روستائی شده که حتی فقط ضربالمثلهای غیر یهودی به کار میبرد ...
بله، ناخمَن حقیقتاً روستائی شده است، و او خودش احساس میکند که سال به سال عمیقتر غرق میگردد. اگر پدر بزرگش آریه وروبیوفکِر که روحش شاد باد از قبر بیرون آید به او چه خواهد گفت؟ گرچه او هم هیکلی مانند یک غول داشت اما در عوض یک فاضل بود. او حدیث پدران و کتاب دعا و تمام مزامیر را از حفظ میدانست! بله، یهودیها روزی چنین بودند! و ناخمَن چه میتواند؟ او به زحمت میتواند نماز بخواند. و این هنوز زیاد است، زیرا که فرزندانش حتی این را هم نخواهند توانست. وقتی او به فرزندانش نگاه میکند که چطور از ارتفاع و پهنا رشد میکنند و مانند خود او ناآگاهند قلبش به درد میآید. و مخصوصاً وقتی به درد میآید که او به ویتل کوچک، جوانترین پسرش، پسر مورد علاقه مادر نگاه میکند. او نام پسرش را بخاطر احترام به پدر که خدا روحش را شاد نگهدارد ویتل وروبیوفکِر نهاد. این ویتل یک کودک  شبیه به یهودیها درآمده است. حتی اندامش کمی ظریفتر، ضعیفتر و یهودیتر است. یک کودک یهودی! ... در عوض او هوش زیادی دارد. وقتی به او چیزی را فقط یک بار نشان میدادی، مثلاً برای تفریح از یک کتاب دعا <آلف> و <بِت> را، کودک آن دو حرف را دیگر فراموش نمیکرد: هیچگاه <آلف> را <بت> نمینامید یا <بت> را <آلف>. و یک چنین کودک طلائی در یک روستا و در میان گوسالهها و خوکها رشد میکند، با فدایکا پسر کوروچشکا بازی میکند، بر روی یک چوب اسبسواری میکند، یک گربه را تعقیب میکند، با او روی زمین سوراخ حفر میکند و همراه او هر کاری که بچههای کوچک انجام میدهند میکند. و هرگاه ناخمَن میبیند که فرزندش با کودک روستائی بازی میکند قلبش به درد میآید و مانند درخت اره شدهای رنج میبرد ...
فدایکا یک صورت زیبا و زیرک و موی بور و صاف دارد. همسن فایتل و به او وفادار است. ویتل هم به او علاقه دارد. هر دو پسر تمام زمستان را در خانه پدر مادر خود پشت اجاق مینشینند، میخواهند مدام به سمت پنجره بروند و دلشان برای همدیگر تنگ میشود. اما وقتی زمستان طولانی به پایان میرسد و خورشید گرمتر میتابد و گودالها خشک میشوند، و اولین ساقههای علف خود را نشان میدهند، و جویبار کنار تپه شروع به شر شر میکند، و گوساله به سوراخهای بینیاش باد میاندازد، و خروس با چشمان بسته متفکرانه آنجا میایستد، و همه‌چیز زنده میگردد: <عید پسح جلوی در ایستاده!> ــ سپس نه میتوان ویتل و نه فدایکا را فقط برای یک لحظه در خانه نگاه داشت! سپس این دو به بیرون، به جهانِ پهناور که حالا در برابرشان باز ایستاده است هجوم میبرند. و آنها دستهای خود را به هم میدهند و بطرف تپه میدوند، تپهای که به آنها لبخند میزند و میگوید: <بچهها، به این سمت!> و آنها به سمت خورشید میدوند که به آنها سلام میکند و با همان کلمات میگوید: <بچهها، به سمت من!> و وقتی آنها از دویدن خسته میگردند بر روی زمین خدا که نه از مسیحیها چیزی میداند و نه از یهودیها مینشینند: <بچهها، اینجا بنشینید!>
آنها به اندازه کافی موضوع برای تعریف کردن دارند، زیرا آنها همدیگر را در تمام زمستانِ طولانی ندیدهاند: ویتل در برایر دوستش فدایکا با غرور میگوید که او حالا تقریباً تمام حروف عبری را میشناسد، و فدایکا تعریف میکند که او صاحب یک شلاق شده است. حالا ویتل میخواهد از او پیشی گیرد و میگوید که امشب در پیش آنها عید پسح شروع میشود. مادر نان پسح برای هر هشت روز پخته و همینطور شراب برای چهار جام طبق آئیننامه تهیه کرده است. "فدایکا آیا هنوز یادت میاد که من به تو سال پیش یک قطعه نان پسح دادم؟" فدیکا میگوید: "نان پسح!" و صورت زیبایش با لبخند شادی میدرخشد. او احتمالاً مزه نان پسح سال پیش را فراموش نکرده است ... ویتل میگوید: "فدایکا، میخوای حالا یک قطعه نان پسح داشته باشی؟ نان پسحِ تازه؟ پس با من بیا!" و به او تپۀ سبز را نشان میدهد که به هر دو کودک دست تکان میداد: <بچهها، بیائید اینجا!> و پسرها به بالای تپه میخزند. وقتی به بالای تپه میرسند ابتدا کاملاً شگفتزده آنجا میایستند، از میان انگشتهایشان به بازی اشعه خورشید مهربان نگاه میکنند و بعد خود را بر روی زمین که هنوز خیس است میاندازند. ویتل از زیر جلیقهاش یک نان پسح گرد بزرگ و تازه که با سوراخهای کوچکی تزئین شده را بیرون میآورد. در حالیکه ویتل نان پسح را به دو قطعه مساوی تقسیم میکند دهان فدیکا آب میافتد. "فدایکا، حالا در باره نان پسح چی میگی؟" فدایکا اما اصلاً نمیتوانست چیزی بگوید، زیرا دهانش از نان پسح که در زیر دندان صدا میکرد و بر روی زبان مانند برف آب میگشت پُر بود. یک لحظه دیگر نان پسح خورده شده بود. فدایکا میپرسد "همش این بود؟" و با چشمان خاکستریاش زیر جلیقه ویتل را بررسی کنان نگاه میکند و زبانش را مانند گربهای که روغن دیده باشد میلیسد. ویتل در حال خوردن آخرین قطعه میپرسد: "آیا هنوز هم میخوای؟" و با چشمان سیاهش بازیگوشانه به او نگاه میکند و ادامه میدهد: "پس کمی صبر کن، سال بعد دوباره نان پسح میخوریم ... ". هر دو از این جوک میخندند و ناگهان شروع میکنند همزمان از روی تپه به پائین غلطیدن.
آنها بعد از رسیدن به پائینِ تپه دوباره بر روی پاهایشان میایستند و به جریان آب نهر که به سمت چپ میپیچید نگاه میکنند. آنها به طرف راست میروند، مرتب بیشتر و بیشتر به سمت راست، از میان علفها و کشتزارهائی که هنوز همه جایشان سبز نیستند و هنوز بوی علف نمیدهند اما قولِ بزودی سبز شدن و بوی علف دادن میدهند میروند. و آنها بدون آنکه با همدیگر صحبت کنند میروند، کاملاً شگفتزده و مست بر روی زمین نرم و در زیر خورشید خندان مدام بیشتر و بیشتر میروند. آنها نمیروند، آنها شنا میکنند. و آنها شنا نمیکنند، آنها پرواز میکنند. آنها همزمان با پرندگانی پرواز میکنند که در اشعههای خورشید حمام میکنند، اشعههائی که خدا بر روی هرچیزی که آنجا زنده است میپاشد. حالا آنها پیش آسیاب‌بادی هستند. آسیاب که زمانی به ناخمَن وروبیوفکِر متعلق بود و حالا به شهردارِ روستا تعلق دارد. شهردار کشاورز باهوشیست و اوپاناس نام دارد. در گوش چپ او یک گوشواره آویزان است و حتی یک سماور هم دارد. اوپاناس امروز مرد ثروتمندیست: بجز آسیاب‌بادی یک مغازه خُرده‌فروشی هم دارد. این همان مغازهایست که روزی به ناخمَن وروبیوفکِر تعلق داشت: اوپاناس آسیاب و مغازه را از او خریده بود. آسیاب‌بادی عادت داشت هر سال در این فصل از سال مشغول به کار باشد. اما امروز چون اصلاً باد نمیوزید بی‌حرکت ایستاده بود. یک زمانِ عجیب و غریب برای شروع عید پسح: بدون هیچ وزش بادِ اندکی! اما اینکه آسیاب بی‌حرکت است برای دو پسر هیچ مهم نبود: به این نحو میتوان حتی آن را بهتر تماشا کرد. زیرا چیزهای زیادی برای دیدن در آسیاب وجود دارد. و زیباتر از آسیاب میله مورّبی است که با آن تمام آسیاب را میتوان به سمتی کشید که باد میوزد. آن دو بر روی این میله مینشینند و حالا تازه مشغول صحبت میشوند. یکی از آن صحبتهای کودکانهای که نه سر دارد و نه ته. ویتل تعریف میکند که چه معجزهای او در شهر دیده است. پدر او را به تازگی به شهر برده و او در بازار مغازهها را نگاه کرده است. در آنجا مانند وروبیوفکا فقط یک مغازه وجود ندارد بلکه مغازههای بسیاری. و در همان شب هم در کنیسه بودهاند. سال مرگ پدرِ پدرش بوده است. "فدایکا، سال مرگ پدر بزرگم. این را میفهمی، یا این را نمیفهمی؟"
ممکن است که فدایکا آن را بفهمد، اما او اصلاً گوش نمیکند. و ناگهان شروع به تعریف داستانی میکند که ابداً ربطی با تعریف ویتل ندارد. فدایکا تعریف میکند که سال قبل یک بار بر روی یک درخت لانه پرندهای را دیده و قصد داشته است از درخت بالا برود اما نمیتوانست. بعد میخواست لانه را با یک چوب پائین بیاورد اما چوب کوتاه بود. بعد شروع میکند با سنگ به طرف لانه پرتاب کردن، و این کار را آنقدر ادامه میدهد تا اینکه دو پرنده کوچک به پائین میافتند.
ویتل با چهرهای وحشتزده میپرسد: "تو اونا رو کشتی؟"
فدایکا مانند اینکه از خود دفاع میکند میگوید: "اونا خیلی کوچیک بودن."
"اما تو اونا رو کشتی؟"
"هنوز پر درنیاورده بودن، با نُکهای زرد و شکمهای چاق ..."
"تو اما اونا رو کشتی؟ کشتی؟ ..."
وقتی ویتل و فدایکا به خورشید نگاه کردند و متوجه شدند وقتش رسیده که به خانه بازگردنند خیلی دیر وقت شده بود. ویتل فراموش کرده بود که امروز عید پسح شروع میشود. حالا ناگهان به یادش میافتد که مادر میخواست موی او را شانه کند و شلوار تازهای به او بپوشاند. هنگامیکه این را به یاد میآورد شروع به دویدن میکند. و فدایکا عقب نمیماند. به این ترتیب آنها میدویدند، همانطور تازه و سرحال که از تپه بالا رفته بودند به سمت روستا میدویدند. و برای اینکه یکی از آن دو زودتر به خانه نرسد، بعنوان دوستان حقیقی دستها را به هم داده بودند و میدویدند. و وقتی به روستا رسیدند منظرۀ زیر خود را به آن دو ارائه میکند: خانه ناخمَن وروبیوفکِر توسط کشاورزان مرد، کشاورزان زن و پسرها و دخترها محاصره شده بود. کوروچشکا کارمند دولت، اوپاناس شهردار روستا، مسنترین مرد روستا، ناظر و پلیس روستا، همه آنجا هستند. آنها همه درهم برهم، هیجانزده و بسیار بلند مشغول صحبت کردنند. ناخمَن و زنش در برابر خانه ایستادهاند، دستهایشان را حرکت میدهند و به نظر میآید که از خود در برابر چیزی دفاع میکنند. ناخمَن با کمری خم گشته آنجا ایستاده و عرق از پیشانی پاک میکند. کمی دورتر فرزندان بزرگ ناخمَن با چهرههای غمگین ایستادهاند ... و ناگهان کل تصویر خود را تغییر میدهد. یک نفر متوجه آن دو شده بود و آنها را به دیگران نشان میدهد. و کارمند دولت، شهردار روستا، مسنترین مرد روستا، ناظر و پلیس روستا به یکباره انگار فلج شدهاند. همه به زمین نگاه میکنند. ناخمَن اما کمرش را راست نگاه میدارد، به کشاورزان نگاه پیروزمندانهای میاندازد و شروع به خندیدن میکند. و زنِ او با دستهایش به سرش میزند و شروع به گریستن میکند و کارمند دولت، شهردار روستا، مسنترین مرد روستا، ناظر و پلیس روستا بچهها را میگیرند و میپرسند:
"شماها کجا بودید؟"
"ما کجا بودیم؟ ما کنار آسیاب بودیم ..."
هر یک از این دو دوست بعداً تنبیه میشوند، اما هیچکدامشان نمیتوانستند دلیل آن را درک کنند.
ناخمَن با کلاهش کتک مفصلی به ویتل میزند و در آن حال میگوید: "این پسر باید به یاد داشته باشد ..." چه چیزی را باید پسر از یاد نبرد؟ و مادر او را از دست ناخمَن میگیرد، احتمالاً از روی ترحم، و دو کشیده به او میزند و شروع میکند فوری به شانه کردن موهای سیاه رنگ پسر. بعد شلوار تازهای به پای او میکند و در آن حال آه میکشید. چرا او آه میکشید؟ ... و ویتل میشنود که چگونه مادر به پدر میگوید: "آه، خدا کند روزهای عید پسح خوب بگذرند ... از نظر من میتواند عید پسح قبل از آنکه شروع شود به اتمام برسد!" ویتل نمیتواند درک کند که چرا مادر در بارۀ جشن پسح چنین حرفی زده است ... و ویتل هرچه فکر میکند نه میتواند علت تنبیه شدن از طرف پدر و نه سیلی خوردن از طرف مادر را بفهمد. زیرا او اصلاً نمیداند که چه عید پسحی امروز در جهان است ...
و اگر سر کوچک یهودی نتواند آن را درک کند بنابراین سر غیر یهود فدایکا هم اصلاً نخواهد توانست چنین چیزی را درک کند. کوروچشکا کاکل نرم بور او را میگیرد، او را تکان میدهد و بعد از آن چند پس گردنی حسابی به او میزند. فدایکا مانند یک فیلسوف آن را میپذیرد، زیرا او به چنین چیزهائی عادت داشت. و او میشنود که چطور مادرش با زنان دیگر صحبت میکرد، و او چیزهای عجیبی میفهمد: آنها از کودکی صحبت میکردند که یهودیها قبل از جشن پسح او را گول زده و بعد در یک زیرزمین حبس میکنند. کودک یک شب و یک روز در زیرزمین نشسته بود. هنگامیکه آنها بعداً میخواستند او را درمان کنند کودک شروع به فریاد کشیدن میکند، مردم به آنجا میدوند و کودک را از چنگ یهودیها نجات میدهند. و کودک نشانههائی در بدن داشت: چهار جای بخیه به شکل یک صلیب ...
این را زن پُر حرف با صورتی پهن و سرخ تعریف میکرد. و زنان دیگر سرهایشان را تکان میدادند و مدام بر سینه خود صلیب رسم میکردند. و فدایکا نمیتوانست ابداً بفهمد که چرا زنها به او چنین عجیب و غریب نگاه میکنند؟ و تمام این چیزها چه ربطی به او و ویتل دارد؟ و چرا پدرش کاکل او را گرفته و او را تکان داده و بعد پشت گردنی به او زده است؟ و بیش از هرچیز این سؤال او را آزار میداد: چرا این بار سهم کتکی که از پدر خورده است انقدر بزرگ بوده است؟ ...
ناخمَن وقتی جشن پسح به پایان میرسد از زنش میپرسد: "حالا؟" و صورتش میدرخشد، طوریکه انگار فقط خدا میداند چه خوشیای برایش فرستاده است. "حالا؟" ... میبینی! و تو اینطور میترسیدی! ... یک زن همیشه یک زن باقی میماند ... حالا هم جشنهای ما و هم جشنهای آنها به پایان رسیده است و چیزی اتفاق نیفتاده! ..."
مادر میگوید: "خدا را شکر!" و ویتل دوباره نمیتواند بفهمد که مادر از چه چیزی میترسیده. و چرا باید به پایان رسیدن ایام تعطیل یک خوش‌شانسی باشد؟ آیا بهتر نبود که جشن فسح بیشتر طول میکشید؟
و هنگامیکه ویتل دوباره فدایکا را میبیند باید برایش تعریف میکرد که جشن در پیش آنها چطور شروع گشته و چه چیزهائی برای خوردن وجود داشته است. بله، آنجا چیزهائی وجود داشتند! و او تلاش میکند یک تصور از مزه تمام غذاهای پسح و از شراب شیرین به فدایکا بدهد. فدایکا با دقت گوش میدهد و نگاهی به زیر جلیقه فدایکا میاندازد. او هنوز به نان پسح چند روز پیش فکر میکرد. ناگهان در خیابان روستا یک صدای بلند میپیچد: "فدایکا! فدایکا!"
فدایکا باید برای غذا خوردن به خانه بیاید. اما فدایکا عجله نمیکند، او میداند که این بار او را تنبیه نخواهند کرد: زیرا اولاً آنها در کنار آسیاب نبودهاند و دوماً عید پسح یهودی به پایان رسیده است، بنابراین ترسیدن از یهودیها دیگر لازم نبود ... بنابراین او همچنان دراز کشیده روی شکم باقی‌میماند و سرِ با موهای صافِ بورش را به دستانش تکیه میدهد. و روبروی او ویتل مانند او بر روی شکم و مانند او با سر تکیه داده به دست دراز کشیده است. و آسمان آبیست، و خورشید آنها را نوازش و گرم میسازد، و یک باد در موهایشان آهسته بازی میکند. و همچنین گوساله و خروس با تمام همسرانش آنجا در کنارشان ایستادهاند. و هر دو سرِ کوچک، یکی با موهای صاف و بور و دیگری با موهای سیاه بر روی دستها مشغول استراحتند، همدیگر را نگاه میکنند و هر دو بدون پایان حرف میزنند و حرف میزنند ...
ناخمَن وروبیوفکِر در خانه نیست. او صبح زود محصولاتش را برداشت و برای دورهگردی در روستا به راه افتاد. در کنار هر خانهای میایستد، برای هر کشاورزی صبح خوبی آرزو میکند، هرکس را به نام میخواند و در باره تمام چیزهای ممکن در جهان صحبت میکند بجز از داستانی که در شب قبل از عید پسح رخ داده بود ... و ضمناً قبل از رفتن از کشاورز میپرسد: "کشاورز، چیزی برای فروش نداری؟" ــ "نه، ناخمَن، من چیزی ندارم." ــ "شاید آهن کهنه، ارزن یا پوست؟" ــ "ناخمَن، از من ناراحت نشو، من هیچ چیز ندارم. زمانه تلخیست." ــ "زمانهای تلخ؟ آیا همه را برای نوشیدن دادی؟ خب تعطیلات هم برای همین است!" ــ "چه کسی به تعطیلی فکر میکند؟ چه کسی به نوشیدن فکر میکند؟ واقعاً زمانه تلخیست! ..."
کشاورز آه میکشد، و ناخمَن هم آه میکشد. و بعد برای اینکه چنین دیده نشود که ناخمَن فقط برای معامله کردن آمده است اندکی از چیزهای بی‌تفاوت صحبت میکنند. و بعد او پیش یک کشاورز دیگر میرود، پیش سومی میرود و آنقدر میچرخد تا چیزی مییابد. او هرگز با دستهای خالی به خانه بازنمیگردد!
ناخمَن وروبیوفکِر با پاهای غولآسایش با باری سنگین و عرق کرده به خانه قدم میگذارد و همیشه به یک سؤال فکر میکند: چه مقدار از این وسائل سود خواهم برد یا ضرر خواهم کرد؟ داستانِ اتفاق افتاده در شب قبل از عید پسح را فراموش کرده است. و دیگر غم همسایه خود کوروچشکا و تصویبنامههای وزارتخانهاش را نمیخورد.
بادها میتوانند سوت بکشند، طوفانها میتوانند بغرند، جهان میتواند نابود شود ... چه اهمیتی برای درخت بلوط قدیمی دارد که هنوز از ششمین روز خلقت آنجا ایستاده و ریشههایش خدا میداند چه عمیق در خاک گسترش یافته است؟ برای او طوفانها چه  اهمیتی دارند؟ برای او بادها چه اهمیتی دارند؟
 
سعادت ابدی
اگر شماها بخواهید برایتان داستان زیبائی را تعریف میکنم که یک بار برایم اتفاق افتاد و نزدیک بود برای تمام دوران زندگی مرا تیرهبخت سازد. و این داستان چطور پیش آمد؟ اما فقط به این دلیل چون من آن زمان تجربهای نداشتم و چندان باهوش نبودم. ممکن است که امروز هم بیش از حد باهوش نباشم؛ زیرا اگر من باهوش بودم بنابراین باید پول میداشتم: آدم پولدار از قرار معلوم آدم باهوش و زیبائیست و همچنین یک آواز خوان خوب.
من آن زمان هنوز مرد جوانی بودم، غذایم را در پیش والدین زنم میخوردم، آنجا آرام مینشستم، میآموختم و گاهی مخفی از پدر و مادر همسرم کتاب سکولار میخواندم؛ یعنی بیشتر از مادرزنم این کار را مخفی نگاه میداشتم تا پدرزنم. زیرا شماها باید بدانید که مادرزنِ من مانند یک مرد بود، بدین معنی که او کلاه بر سر داشت و امرِ مدیریت بر عهدهاش بود، او بچه را عروس و داماد میکرد و جهیزیه برای دخترها میخرید. من را هم او برای دخترش انتخاب کرد، در علوم آزمایش نمود و از شهر رادومیشل به سواحیل آورد. چون من یک رادومیشلری هستم، شماها حتماً از این شهر شنیدهاید.
به این ترتیب من در سواحیل زندگی میکردم، غذا میخوردم، برای آموختن موسی بن میمون عرق میریختم و هرگز از خانه خارج نمیگشتم. اما هنگامیکه زمان معاینه پزشکی برای دوران خدمت سربازی فرار رسید باید به رادومیشل میراندم تا پروندهام را تنظیم کرده و برای گرفتن امتیاز معافیت تلاش کنم و یک گذرنامه بدست آورم. این اولین سفر من در جهان پهناور بود. من خودم به بازار رفتم تا یک درشکه کرایه کنم، من این کار را کاملاً تنها انجام دادم، زیرا میخواستم به جهان نشان دهم که مستقلم. خدا برایم امکان یافتن یک درشکه ارزان را فراهم میسازد: من یک درشکهچی مسیحی غیر یهود از رادومیشل را که درشکه عالیای داشت گیر می‏آورم ــ فصل زمستان بود ــ عقب درشکه جادار بود و دو بال در دو سمتش قرار داشت، درست مانند یک عقاب؛ اما به اسب اصلاً توجه نکردم: او در واقع سفید بود، و مادرزن معتقد بود که اسب سفید بد شگون است، و گفت: "خدا کند که من اشتباه کنم، اما حس میکنم که این سفر با یک فاجعه به پایان میرسد ..."
پدرزنم با گفتن: "زبانت را گاز بگیر!" حرف او را قطع میکند، کاری که او البته فوراً از آن پیشمان می‏شود، زیرا از طرف زنش بلافاصله فریاد خشمگینی دریافت میکند. اما آهسته به من میگوید: "افکار زنها اینچنین است!"
بنابراین من خود را برای سفر آماده ساختم، کمربند و ردای عبادت برداشتم، مقداری نان روغنی، کمی پول برای هزینه کردن و سه متکا: یک متکا برای نشستن بر رویش، یک متکا برای تکیه دادن، و یک متکا برای پاها. و حالا زمان خداحافظی فرا میرسد و همانطور که هنگام خداحافظی پیش میآید زبانم فلج میگردد! پشت کردن به یک انسان و تنها گذاشتن او به نظرم ناشایست میآمد. من نمیدانم که برای شما چگونه است، اما برای من خداحافظی یکی از سختترین کارهاست. اما ایست! فکر کنم که خیلی از داستان دور شدهام ...
بنابراین من خداحافظی میکنم و به سمت رادومیشل میرانم. اوایل فصل زمستان بود، برف زیادی باریده بود و مسیر درشکه بسیار عالی بود. اسب البته سفید رنگ بود اما مانند مزموری به آن سمت پرواز میکرد. و مسیحی غیر یهودیای که من گیر آورده بودم از دسته افراد خاموش بود: او از آن غیر یهودهائی بود که به هر سؤالی یا با یک <اهه!> یعنی <بله>، یا با یک <باـنی!> یعنی <نه> جواب میداد و بجز اینها آدم چیزی از او نمیشنید. من پس از خوردن غذا در خانه می‏رانم، من در بهترین حالت خلق و خوی بودم و یک متکا در زیر خود، یک متکا برای تکیه دادن و یک متکا بر روی پاهایم داشتم. اسب میتاخت، مرد غیر یهود با زبانش صدا درمیآورد، درشکه در پرواز بود، باد میوزید و دانههای برف مانند پرهای لحاف بر روی جاده قرار داشتند. خلق و خویم عالی بود، من خود را آزاد و شاد احساس میکردم: من برای اولین بار در جهانِ خدا می‏رانم و آقای خودم هستم! و من تکیه میدهم و مانند یک شاهزاده راحت مینشینم ...
اما فصل زمستان است و هر اندازه هم آدم لباس گرم پوشیده باشد باز مایل میشود که توقف کند، در یک اتاق گرم استراحت نماید و بعد به راندن ادامه دهد. و من یک میخانه تجسم میکنم و یک سماور در حال جوش بر روی میز و یک بشقاب سوپ گرم با گوشت ... چنین افکاری قلبم را میفشرند و احساس میکنم که باید حتماً چیزی بخورم. حالا شروع میکنم به سؤال کردن از مسیحی غیر یهود و مایلم بدانم که آیا تا میخانه بعدی راه درازی باید رفت. او جواب میدهد: "باـنی"، یعنی <نه>. از او میپرسم: "آیا نزدیک است؟" او جواب میدهد: "اهه"، یعنی <بله>. اگر آدم زندگیش را بدهد باز هم بیرون کشیدن پاسخ این سؤال که چه فاصلهای هنوز باید رانده شود از دهان او غیرممکن است، اگر درشکهچی غیر یهود نمیبود، بلکه یک یهودی ــ در بین این دو حتماً تفاوت است! ــ در این صورت او نه تنها به من کاملاً دقیق توضیح میداد که میخانه کجاست، بلکه مطلع میساخت که میخانهچی چه کسیست، نامش چیست، چند فرزند دارد، چه اندازه کرایه مغازهاش است، چه سودی مغازه برایش میآورد، از چه زمانی او مغازه را دارد و قبل از او چه کسی آن مغازه را داشته است ــ بله حتماً داستان بلندی برایم تعریف میکرد. واقعاً که مردمان عجیب و غریبیاند! منظورم یهودیهای خودمان است، امیدوارم که تندرست باشند. آنها دارای خون کاملاً متفاوتیاند، این را من مطمئنم! ...
بنابراین من اتاق گرم میخانه، یک سماور جوشان و چنین چیزهای خوب را در رویا میدیدم، تا اینکه خدا درِ رحمتش را به رویم گشود، مرد غیر یهود با زبانش صدائی درآورد و اسب را اندکی به لبه جاده هدایت کرد. یک خانۀ کوچک خاکستری نمایان میگردد که در وسط زمینِ پوشیده شده از برف مانند سنگِ قبرِ فراموش شدهای افسرده، مسکینانه و تنها آنجا قرار داشت ... ما به آن سمت میرانیم، مرد غیر یهود اسب را به اسطبل میبرد و من به سمت میخانه می‏روم. من در را باز میکنم و در میان چارچوب در میایستم. این چه داستانیست؟ یک داستان کوتاه، اما داستانی زیبا: در وسط مهمانخانه بر روی زمین یک جسد افتاده بود، با یک پارچه سیاه پوشانده شده و بر بالای سرش دو شمعدان برنجی با شمعهای روشن قرار داشتند. کودکانِ کوچکِ ژولیده با لباسهای پاره دور او نشسته و شکایت و ناله و گریه میکردند: "مادر! مادر!" و یک مرد جوان در کت پاره تابستانی که اصلاً مناسب این فصل نبود با پاهای درازش به این سمت و آن سمت میرفت، دستهایش را می‎‎چلاند و با خود صحبت میکرد: "چه باید بکنم؟ چطور باید شروع کنم؟ ..."
البته من فوری فهمیدم که جریان چیست. اولین فکرم این بود: نویِچ فرار کن! من واقعاً میخواستم این کار را بکنم اما پاهایم انگار ناگهان فلج شده بودند و من نمیتوانستم خودم را حرکت بدهم. هنگامیکه مردِ جوانِ پا دراز مرا میبیند به سمتم هجوم میآورد و دستش را مانند غریقی به سویم میگیرد:
او بچهها را که بر روی زمین نشسته بودند و گریه میکردند به من نشان میدهد و میگوید: "شما در باره بدبختی من چه میگوئید؟ مادرشان متأسفانه مُرده است! چه باید بکنم؟ چه باید بکنم؟"
من میگویم: "ستایشِ داورِ حقیقت رواست!" و میخواهم همانطور که شایسته است او را تسلی دهم اما او حرفم را قطع میکند و میگوید:
"مرا درک کنید، او از سالها پیش مانند مُردهها بود، زیرا که او بیمار بود، بیماری سلِ سختی داشت و آرزوی مرگ میکرد. اما باید چه کنم؟ باید چه کنم؟ من باید به روستای بعدی بروم و یک درشکه پیدا کنم تا جسد را به شهر کوچک برسانم. اما چطور میتوانم کودکها را تنها بگذارم؟ بزودی شب میشود! چه باید بکنم؟ چه باید بکنم؟"
با این کلمات مرد شروع به گریستن میکند؛ گریه عجیبی بود، کاملاً بدون ریختن اشگ و بیشتر صدائی شبیه به خندیدن میداد. مرد واقعاً برایم یک قطعه سلامتی خرج برداشت! چه کسی حالا میتوانست به گرسنگی و سرما فکر کند؟ من همه چیز را فراموش میکنم و میگویم:
"من از سواحیل به رادومیشل میرانم و درشکه عالیای دارم. اگر شهر کوچکی که شما از آن نام میبرید خیلی از اینجا فاصله نداشته باشد میتوانم درشکهام را به شما بدهم و خودم اینجا منتظر بمانم تا اینکه شما دوباره بازگردید."
او در حالیکه میخواست مرا در آغوش گیرد به من میگوید: "شما باید برای این کار خداپسندانه عمر درازی بکنید! شما با این کار سعادت ابدی را کسب میکنید، من بعنوان یک فرد یهودی این را مطمئنم! شهر کوچک اصلاً فاصله زیادی تا اینجا ندارد، حداکثر چهار یا پنج کیلومتر. بیشتر از یک ساعت طول نخواهد کشید و من درشکه را فوری برایتان پس خواهم فرستاد. شما با این کار سعادت ابدی را کسب میکنید، من بعنوان یک یهودی این را به شما اطمینان میدهم، سعادت ابدی! بچهها! از روی زمین بلند شوید و از این مرد جوان تشکر کنید، دستها و پاهایش را ببوسید، زیرا که او درشکهاش را به ما میدهد تا بتوانیم مادر را به یک مکان مقدس ببریم! شما با این کار سعادت ابدی را کسب میکنید، من مطمئنم، سعادت ابدی!"
من کلمه <شادی> را نمیتوانم خوب استفاده کنم: زیرا به محض اینکه بچهها میشنوند که میخواهند مادرشان را ببرند بر روی جسد میافتند و با نیروی تازهای شروع به گریستن میکنند. اما اینکه انسانی پیدا شده و میخواهد این لطف را به آنها بکند تأثیر بزرگی بر رویشان میگذارد. حتماً خدا خودش او را فرستاده است! آنها به من مانند یک ناجی نگاه میکردند، مانند پیامبر الیاس؛ من باید به شما حقیقت را بگویم: من هم خودم را در این لحظه بعنوان یک آدم غیرمعمولی میدیدم، من در چشمهایم رشد کرده بودم و خودم را برای یک قهرمان بحساب میآوردم. در این لحظه در موقعیتی بودم که میتوانستم کوه را به حرکت اندازم، تمام جهان را زیر و رو کنم و هیچ چیزی برایم سخت نبود، و کلمات تقریباً بدون اراده از دهانم خارج میگردند:
"میدانید چه؟ من میخواهم جسد را خودم با درشکه به آنجا برانم! به این نحو زحمت شما را کم میکنم و شما احتیاج ندارید بچههایتان را تنها بگذارید."
هرچه من بیشتر صحبت میکردم خانواده هم بیشتر گریه میکرد. آنها مرا مانند فرشتهای از آسمان میدیدند و من در چشمان خود هرچه بیشتر رشد میکردم، تقریباً تا به آسمان. من حتی کاملاً فراموش میکنم که چه زیاد از لمس کردن جسد وحشت دارم: من با دستان خودم کمک میکنم جسد را از خانه خارج و بر روی درشکه قرار دهم. من به مرد غیر یهود قول نیم روبل و یک جام براندی دیگر میدهم. او ابتدا پشت گوشش را میخاراند و چیزی از میان ریشش غر و لند میکند؛ اما بعد از سومین جامِ براندی نرم میشود و ما سه نفره به راه میافتیم: یعنی من، مسیحی غیر یهود و جسد زن مهمانخانهچی به نام هاوه نِخوم دخترِ رفوئل میشل. این نام را امروز هم هنوز دقیقاً میدانم، طوریکه انگار این داستان دیروز رخ داده باشد؛ در طول سفر نام زن را که شوهرش به من گفته بود مرتب تکرار میکردم: برای به گور سپردن یک انسان باید آدم نام کامل او را بداند.
بنابراین من در تمام طول راه نام زن را برای خود تکرار میکردم: هاوه نِخوم، دختر رفوئل میشل! هاوه نِخوم، دختر رفوئل میشل! هاوه نِخوم، دختر رفوئل میشل! و من در این حال نام مرد را کاملاً فراموش کرده بودم. او اما نام خودش را بیان کرده و به من گفته بود که باید خودم را در شهر کوچک حتماً به نام او معرفی کنم: سپس جسد را فوری از من قبول خواهند کرد و به این ترتیب میتوانم بلافاصله به سفرم ادامه دهم. او گفته بود که تعطیلات بزرگ خود را هر سال در این شهر میگذراند و آنقدر پول برای کنیسه و حمامشان باقی گذارده که او را خوب میشناسند. او گفته بود که جسد را به کجا باید ببرم و چه چیزی باید آنجا بگویم، اما تمام اینها فوری از ذهنم پریده بودند! تمام فکرم فقط به دور یک نقطه میچرخید: من یک جسد با خودم حمل میکنم و این به تنهائی کافی بود که بقیه چیزها از من دور شوند؛ من حتی نام خود را نمیدانستم چه رسد به اینکه بدانم مرد میخانهچی چه نامی دارد. من از زمان کودکی ترس وحشتناکی از جسد داشتم. امروز هم در مقابل هیچ چیزی در جهان با یک جسد تنها نمیمانم و اگر هم به اندازه وزنم به من طلا بدهند. همیشه به نظرم میرسد که چشمان نیمه‌باز خشک شده اجساد به من خیره نگاه میکنند، که لبهای بسته فوری باز خواهند گشت و صدای دردناکی از آن بلند خواهد شد که فقط فکر کردن به آن میتواند آدم را بیهوش سازد! بی‌جهت نیست که در پیش ما این همه داستان از مُردهها تعریف میشود: که چگونه مردم از وحشت دیوانه شدهاند و حتی مُردهاند ...
به این ترتیب ما با جسد میراندیم. من یکی از متکاهایم را زیر سرِ جسد میگذارم و او را کج جلوی پاهایم قرار میدهم. برای دور نگاه داشتن افکار تیره از خودم مرتب به آسمان نگاه میکردم و آهسته برای خودم تکرار میکردم: "هاوه نِخوم، دختر رفوئل میشل! هاوه نِخوم، دختر رفوئل میشل!" تا اینکه این نامها را با هم قاطی میکنم و در انتها میگفتم: "هاوه رفوئل، دختر نِخوم میشل" یا حتی: "رفوئل میشل، دختر هاوه نِخوم." و من اصلاً متوجه نگشتم که هوا مرتب تاریکتر میشود، که باد مرتب قویتر میوزد و برفِ متراکمی میبارد، تا اینکه دیگر چیزی از جادهها دیده نمیگشت و ما بدون جاده و مسیر مالرو و فقط با تکیه بر رحمت خدا در میان جهان میراندیم. مسیحی غیر یهود غرولند میکرد، ابتدا آهسته، سپس مرتب بلندتر و بلندتر، و من میتوانستم قسم بخورم که او با وحشیانهترین لعنتها از من یاد میکند: ... من از او میپرسم: "غیر یهودی، چه شده است؟" او تُف میکند، دهانش را باز میکند و مرا با کلماتش غرق میسازد. او میگوید که من او و اسبش را نابود ساختهام. چون ما جسد را در درشکه داریم اسب از مسیر خارج شده است و فقط خدا میداند که چه مدت هنوز سرگردان خواهیم ماند: شب در حال فرا رسیدن است و ما گم شدهایم!
این خبر چنان تأثیری بر من گذاشت که در صدد بودم بازگردم و جسد را دوباره به میخانه برسانم و از سعادت ابدی صرفنظر کنم. اما مرد غیر یهود میگوید که دیگر نمیشود کاری کرد: او دیگر اصلاً نمیداند که میخانه کجا قرار دارد، زیرا ما در دایره میچرخیم. جاده پوشیده از برف است، آسمان تاریک است، شب آغاز گشته و اسب تا حد مرگ خسته میباشد. او مرگی ناگهانی برای میخانهچی آرزو میکند و بقیه میخانهچیهای تمام جهان. او ترجیح میدهد یک پایش بشکند و به طرف این میخانه برنگردد. او میگوید: آه، کاش با اولین جام شراب خفه میگشتم و این فاجعه بدبختی را قبول نمیکردم و برای نیم روبل زندگی خود و زندگی اسبم را نمیفروختم. بخاطر خودم زیاد متأسف نیستم اما اسب چه تقصیری دارد؟ اسب چه جرمی کرده؟ این فقط حیوان بیچارهایست که هیچ چیز نمیداند ...
من میتوانستم قسم یاد کنم که در چشمانش اشگ جمع شده بود ... برای دلداریش قول نیم روبل و دو جام دیگر براندی به او میدهم. اما او عصبانی میشود و کاملاً واضح به من میگوید که اگر فوری ساکت نشوم او مرا همراه با جسد از درشکه بیرون خواهد انداخت! و من با خود فکر میکنم: چه باید بکنم اگر او واقعاً مرا بیرون بیندازد؟ چه چیزهائی به فکر افراد غیر یهودی وقتی عصبانی میشوند میافتد! بنابراین باید سکوت کنم، آرام روی متکایم بنشینم و مراقب باشم که خوابم نبرد. اولاً، چطور میتوانم وقتی جسدی جلوی پایم قرار دارد بخوابم؟ و دوماً باید پیش آمده باشد که بعضیها در یخبندان خارج از منزل خوابیدهاند و دیگر بیدار نشدهاند. اما پلکهایم با لجاجت روی هم میافتادند، من میتوانستم زندگیام را بخاطر فقط یک دقیقه خواب بدهم! ... و من با زور چشمانم را باز نگاه میداشتم، اما پلکها به فرمانم نبودند و مرتب روی هم میافتادند ... درشکه بر روی توده نرم و سفید برف میلغزید، حس سعادت عجیب و غریبی در تمام اعضای بدنم میدوید، من در قلبم احساس سبکی میکردم و فقط یک آرزو داشتم: این وضعیت تا ابد ادامه داشته باشد ... اما یک صدا مرتب برایم زمزمه میکرد: <نخواب، نویِچ، نخواب!> و من چشمانم را به زور میگشودم و بجای سعادت فقط سرما را احساس میکردم، من بی‌حوصله بودم و ترسی مرا در بر گرفته بود که خدا همه بندگانش را از آن دور بدارد! چنین به نظرم میرسید که انگار جسد خود را تکان میدهد و با چشمان نیمه‌بستهاش به من خیره نگاه میکند، طوریکه انگار میخواهد بگوید: <من، زن بیچاره فوت کرده و مادر بچههای کوچک چه تقصیری مرتکب شدهام که تو مرا به یک گورستان یهودی میبری> و باد زوزه میکشید، سوت میزد و آهسته در گوشهایم راز وحشتناکی را فاش میساخت ... افکاری وحشتناک و تصاویری وحشتناک از ذهنم عبور میکردند، من چنین تصور میکردم که ما همگی در برف دفن شدهایم، من، مسیحی غیر یهود ــ او مطمئناً با من تفاوت دارد ــ و اسبش و جسد زن ... ما همگی مُردهایم و فقط جسد همسر میخانهچی بطور عجیبی زنده است ...
ناگهان میشنوم که درشکهچی زبانش به صدا میافتد، خدا را شکر میکند و با راحتی نفس میکشد. به نظرم میرسید که انگار روح تازهای در من دمیده شده است، و من در فاصلۀ دور یک نور میبینم. نور ناپدید میگردد و دوباره ظاهر میشود. من با خود فکر میکنم <یک خانه> و خدا را از صمیم قلب شکر میکنم و به مسیحی غیر یهود میگویم: "ما نجات پیدا کردیم. مسیرمان درست است؟ چنین به نظر میآید که ما بزودی در شهر کوچک باشیم؟" او به من با لهجه قبلی و بدون هیچ عصبانیتی میگوید: "اهه!" و من مایل بودم او را از پشت در آغوش بگیرم و برای این خبر خوشحال کننده، برای <اهه> گفتنِ کوتاه و آرامش که برایم در این لحظه بهتر از زیباترین و عاقلانهترین موعظهها بود پشتش را ببوسم. من از او میپرسم "نامت چیست؟" و از خودم متعجب میشوم که چرا نامش را زودتر نپرسیده بودم. او همانطور که عادتش بود کوتاه جواب میدهد: "میکیتا." من میپرسم "میکیتا؟" و این نام ناگهان خیلی زیبا به نظرم میآید. او به من جواب میدهد: "اهه." من میل زیادی داشتم که چند کلمه بیشتر از دهانش بشنوم، زیرا میکیتا ناگهان برایم مهربانترین انسان جهان به نظر میآمد. همچنین برای اسبش هم احساس علاقه میکردم. بنابراین شروع میکنم با او در باره اسبش به صحبت کردن. من میگویم که او اسب خوبی دارد، یک اسب بسیار عالی. او به من پاسخ میدهد: "اهه." ــ "درشکهات هم خوب است، یک درشکه بسیار عالیست!" او دوباره جواب میدهد: "اهه!" اگر او را قطعه قطعه هم میکردم باز هم نمیتوانستم کلمه بیشتری از او بشنوم. "میکیتا، قلب من، آیا مگر صحبت کردن را دوست نداری؟" او جواب میدهد: "اهه!" و من باید میخندیدم، من احساس سعادت میکردم، طوریکه انگار قلعه اوچاکُف را فتح کرده باشم یا گنجی یافته و یا چیزِ تازهای که هیچ انسانی از آن نمیداند کشف کرده باشم! در یک کلمه، من خوشحال بودم، بسیار خوشحال بودم! میدانید چه؟ من حتی میخواستم صدایم را بالا ببرم و آواز بخوانم، این واقعیت دارد! من این عادت را همواره داشتهام: وقتی احساس خوشی میکنم آواز میخوانم. همسرم، خدا همیشه او را زنده نگاه دارد، این عادت من را میشناسد و گاهی از من میپرسد: "نویِچ، باز چه خبر است؟ چه مقدار پول بدست آوردی که اینطور آواز میخوانی؟" زنها با عقل زنانهشان بر این باورند که یک انسان فقط وقتی خوشحال است که پولی بدست آورده باشد؛ انگار که انسان نمیتواند بدون پول خوشحال باشد! این را چطور میتوان توضیح داد که زنهای ما خیلی بیشتر از ما مردها دیوانۀ پول هستند؟ و چه کسی خود را عذاب میدهد تا پول را کسب کند؟ ما مردها یا آنها؟ اما ایست، من فکر میکنم که دارم دوباره از داستان دور میشوم ...
عاقبت ما با کمک خدا به شهر کوچک میرسیم. شهر هنوز در خواب عمیقی بود، زیرا به صبح خیلی مانده بود. نور هیچ چراغی دیده نمیگشت و ما با زحمت زیاد یک خانۀ کوچک با درِ بزرگی مییابیم که یک جارو بر بالای آن قرار داشت: این از مهمانخانه بودن محل خبر میداد. ما نگه میداریم، از درشکه پیاده میشویم، با مشت به در میکوبیم و عاقبت از یک پنجره نور چراغی را میبینیم. سپس صدای قدمهائی را در حیاط میشنویم و یک صدا که از پشت در فریاد میزد: "چه کسی در میزند؟"
من میگویم: "باز کنید. اگر در را باز کنید سعادت ابدی نصیبتان میگردد!"
صدا از پشت در میپرسد: "سعادت ابدی؟ مگر شما کی هستید؟" و من صدای باز شدن قفل در را میشنوم.
من میگویم: "باز کنید. من یک جسد به همراه دارم."
"یک چه؟"
"یک جسد!"
"یعنی چه یک جسد؟"
"یک جسد یعنی یک انسان مُرده. یک زن مُرده به اینجا آوردهام، از یک میخانه سرِ راه."
در پشت در سکوت برقرار میگردد. من فقط میشنیدم که چطور دوباره کلید در قفل میچرخد و قدمها خود را دور میسازند.
فوری پس از آن میببینم که نور چراغ از پنجره هم ناپدید میگردد. حالا من آنجا ایستاده بودم و به طرف خدا فریاد میکشیدم! من خیلی عصبانی شده بودم و به درشکهچیام گفتم، او باید به من کمک کند تا با مشت به پنجره بکوبم. و من چنان محکم کوبیدم که عاقبت دوباره چراغ روشن میشود و در پشت در همان صدا طنین میاندازد:
"شما از من چه میخواهید؟ این چه مزاحمتیست؟"
من مانند کسی که از یک دزد بخاطر زندگیش التماس میکند میگویم: "بخاطر خدا. رحم کنید! بله من یک زن مُرده به همراه دارم!"
"چه زنی؟"
"همسر میخانهچی."
"کدام میخانهچی؟"
"من فراموش کردهام که نام او چیست، اما نام زن هاوه میشل دختر شانه رفوئل است، منظورم شانه رفوئل دختر هاوه میشل است، نه یعنی چَن هاوه ..."
"زودتر از اینجا بروید، وگرنه یک سطل آب میریزم روی سرتان!"
این را مهمانخانهچی به من میگوید و دوباره از در دور میگردد و چراغ را خاموش میکند. من باید با او چه کنم؟ ابتدا پس از یک ساعت، هنگامیکه صبح آغاز میشود، در کمی باز میگردد، یک سر با مو و ریش سیاه خود را از شکاف در نشان میدهد و میپرسد:
"شما همان کسی هستید که به پنجره میکوبید؟"
"بله من هستم. پس چه کسی؟"
"چه میخواهید؟"
"من یک جسد به اینجا آوردهام."
"یک جسد؟ آن را باید پیش خادمِ خاکسپاری ببرید."
"این خادمِ شما کجا زندگی میکند؟ و نام او چیست؟"
"نام خادم یِشیل است و در نزدیک حمام زندگی میکند."
"و حمام کجاست؟"
"شما نمیدانید که حمام کجاست؟ مگر شما از اینجا نیستید؟ مرد جوان، شما اهل کجا هستید؟"
"من اهل کجا هستم؟ من اهل رادومیشل هستم، اما من از سواحیل به راه افتادهام و جسد از یک میخانه کنار جاده است. مُرده همسر میخانهچی میباشد و بخاطر بیماری سل مُرده است."
"شما به خودتان فکر نکردید؟ جسد به شما چه مربوط میشود؟"
"به من؟ به من اصلاً مربوط نمیشود. من از میخانه عبور میکردم و میخانهچی برای این کار از من خواهش کرد. او در کنار جاده همراه با بچههای کوچکش زندگی میکند، نمیتوانست جسد را به جائی ببرد و از من برای انجام این کار خواهش کرد. چرا نمیبایست این خواهش او را اجابت کنم؟"
او به من میگوید: "اما این داستان چندان سادهای نیست. شما باید با ناظر صحبت کنید."
"و چه کسی اینجا ناظر است و کجا زندگی میکند؟"
"چی، ناظرین را هم نمیشناسید؟ ناظر شِپسِل در پشت بازار زندگی میکند، ناظر الیزر مویشه در وسط بازار و ناظر جوسی در کنار کنیسه. قبل از هر چیز شما باید با ناظر شِپسِل صحبت کنید، او اینحا همه کاره است. او انسان سختی است و من باید از حالا به شما بگویم که نمیتوانید کارتان را خیلی راحت پیش ببرید."
من میگویم: "متشکرم. من برایتان آرزو میکنم که یک بار نصیبتان شود و به یک انسان خبرهای خوشی بدهید! کی میتوانم ناظر را ببینم؟"
"یعنی چه کِی؟ اگر خدا بخواهد فوری بعد از نماز صبح."
"موفق باشید! اما من باید در این بین چه کنم؟ بگذارید لااقل داخل شوم تا خودم را کمی گرم سازم. یا اینکه گذرم به سُدوم افتاده؟"
وقتی مهمانخانهچی این کلمات را میشنود در را دوباه میبندد، کلید را در قفل در میچرخاند و دوباره مانند یک گورستان سکوت برقرار میگردد. من چه باید میکردم؟ ما با درشکه در میان کوچه ایستاده بودیم، میکیتا ناسزا میگفت، غرولند میکرد، پشت گوشش را میخاراند، تُف میکرد و لعنت میفرستاد. او میگوید: امیدوارم که مهمانخانهچی دچار یک مرگ ناگهانی شود و بقیه مهمانخانهچیهای تمام جهان هم همینطور. خود او را باید شیطان با خود ببرد! اما برای اسبش متأسف است و میگوید اسبش چه تقصیری دارد که باید یخ بزند و از گرسنگی تلف شود؟ او میگوید یک اسب بیگناه و گنگ که چیزی نمیفهمد ...
من میبایست در برابر مسیحی غیر یهود بطرز وحشتناکی شرمنده شوم و با خود فکر کردم: <این غیر یهود در باره ما یهودیها چه باید فکر کند؟ ما که خود را رئوف و پسران بخشندگی مینامیم در برابر افراد غیر یهودی‏ای که معتقدیم مردان خامیاند کجا ایستادهایم؟ وقتی یک یهودی در خانهاش را به روی یهودی دیگری میبندد و به او اجازه نمیدهد خود را در اتاق گرم کند بنابراین باید هم واقعاً سزاوار آنچه بر سرمان میآورند باشیم، و حتی سه برابر آن! ...> من همه آزارهائی را که باید از دیگران تحمل میکردیم اینطور توجیه میکردم، و تمام خلق را متهم میساختم، همانطور که یک یهودی عادتش است وقتی یهودی دیگری کمکش نمیکند این کار را بکند. هیچ ملتی به ما چنین تهمت نمیزند که ما به خودمان میزنیم. در طول روز میتوانید از هر یهودی چنین کلماتی را هزار بار بشنوید: <با یک یهودی نمیشود مزاح کرد!> ــ <با یهودیها نباید هیچ ارتباطی داشت!> ــ <فقط با یک یهودی ساچمه خوردن خوب است!> ــ <این کار را فقط یک یهودی به خود اجازه میدهد!> و بسیاری از چنین قضاوتها و تعاریف را میتوان هر روزه شنید. من خیلی مایلم بدانم که آیا ملتهای دیگر هم اینچنین میباشند: که آیا یک غیر یهود وقتی یک غیر یهود دیگر نخواهد به او کمک کند شروع به ناسزا گفتن به تمام ملت میکند و میگوید که ارزش ندارد زمین آنها را حمل کند؟ اما ایست! من دوباره دارم از داستان دور میشوم ...
به این ترتیب ما با درشکه در وسط بازار ایستاده و منتظر بودیم که شهر نشانهای از زندگی از خود نشان دهد. و ما واقعاً آن را تجربه میکنیم: جائی یک در به صدا میآید، یک سطل جرنگ جرنگ میکند، از دو یا سه دودکش دود به هوا بلند میشود و خروسها مرتب بلندتر و با روحتر آواز میخواندند. درها یکی پس از دیگری بازمیگشتند و در خیابان انواع موجودات و هیبتها خود را نشان میدادند: گاوها، گوسالهها، بزها، مردان، زنان و دخترها در لباسهای گرم؛ در یک کلمه شهر مانند یک انسان زنده از خواب بیدار گشته بود. آنها دستهایشان را میشستند، لباس میپوشیدند و به سر کار میرفتند: مردها برای خدمت به خداوند ــ نماز خواندن، آموختن، خواندن مزامیر؛ و زنها به کنار اجاق و بزها و گوسالهها.
حالا من برای پیدا کردن ناظرین شروع به پرس و جو میکنم: ناظر شِپسِل کجا زندگی میکند، کجا ناظر الیزر مویشه و کجا ناظر جوسی؟ مردم هم به نوبه خود شروع میکنند از من به سؤال کردن، کدام شِپسِل، کدام الیزر مویشه و کدام جوسی منظورم است؟ آنها میگویند که اینجا در این شهر کوچک تعداد زیادی شِپسِل، الیزر مویشه و جوسی وجود دارد. و وقتی من به آنها میگویم که ناظر خاکسپاری را جستجو میکنم وحشت میکنند و از من میپرسند به چه خاطر من صبح به این زودی به ناظر خاکسپاری احتیاج دارم. من نمیگذارم که زیاد سؤال کنند، بلکه قلبم را میگشایم و برایشان از باری که بر دوش خود گذاشته بودم تعریف میکنم. شماها باید بودید و میدید که چه تأثیری حرفهایم بر مردم گذاشت! شاید فکر میکنید که آنها عجله کردند تا شانهام را از زیر بار خلاص کنند؟ خدا شماها را حفظ کند! آنها همه بسوی درشکه رفتند تا مطمئن شوند که آیا من حقیقت را میگویم و واقعاً جسدی در آن قرار دارد یا نه. به این ترتیب ما توسط فوجی از مردم احاطه شده بودیم: بعضیها چون هوا سرد بود سریع به خانه بازمیگشتند و جایشان را افراد دیگری پُر میساختند. آنها همه به داخل درشکه نگاه میکردند، سرهایشان را تکان میدادند، شانههایشان را بالا میانداختند، در مورد جسد پرس و جو میکردند که از کجا آمده است، من چه کسی هستم و چطور به جسد دست یافتهام. اما هیچکس به این فکر نمیکرد که به نحوی به من کمک کند. عاقبت با زحمت زیاد موفق میشوم که خانه ناظر شِپسِل را به من نشان دهند.
من ناظر شِپسِل را ردا پوشیده و کمربند بسته، با صورت به سمت دیوار ایستاده ملاقات میکنم: او با چنان شوق و پارسامنشانه عبادت میکرد که به نظر میآمد حتی دیوارها هم با او هماوازند. من شادی بزرگی در این لحظه داشتم: اولاً، چون من کسی را که با چنین شوقی عبادت میکند با کمال میل تماشا میکنم؛ و دوماً، چون میتوانستم در این بین اعضای یخزده بدنم را کمی گرم کنم.
هنگامیکه ناظر شِپسِل عاقبت صورتش را به سمت من برمیگرداند هنوز قطرات اشگ در چشمانش نشسته بودند، و او مانند یک مرد الهی، مانند یک قدیس که روحش از هرچیز زمینی و بدنِ چاقش از هرچیز آسمانی کاملاً به دور است به نظرم میآمد. و چون او هنوز عبادت صبح خود را تمام نکرده بود و نمیخواست نمازش را توسط کلمات نامقدس بشکند بنابراین شروع میکند با زبان مقدسین صحبت کردن، یعنی با یک زبانی که از حرکات دست، چشمک زدن، شانه بالا انداختن، سر تکان دادن و چند قطعه عبری تشکیل شده بود. اگر شماها بخواهید میتوانم این گفتگو را لغت به لغت برایتان تکرار کنم؛ من به زبان ییدیش حرف میزدم و او همانطور که قبلاً گفتم عبری حرف میزد. " ناظر شِپسِل، صلح بر شما."
"همچنین صلح بر شما. بنشینید ..."
"ممنون من به اندازه کافی نشستهام."
"حالا؟ چکاری دارید؟"
"ناظر شِپسِل، من مایلم از شما خواهشی بکنم. شما میتوانید توسط آن سعادت ابدی را بدست آورید."
"سعادت ابدی؟ خوب ... حالا؟ به چه نحو؟"
"من برای شما جسدی آوردهام."
"جسد؟ جسد چه کسی است؟"
"اینجا در این نزدیکی کنار جاده یک میخانه است و میخانهچی مرد فقیریست. زن او، دور از جان شما، بخاطر بیماری سل مُرد و بچههای کوچکی به جا گذاشت. من نمیدانم که اگر جسد را اینجا نمیآوردم میخانهچی چه کاری میتوانست به تنهائی با جسد انجام دهد ..."
"ستایشِ داورِ حقیقت رواست ... حالا؟ پول؟ خرج دفن؟"
"چه پولی؟ چه کسی پول دارد؟ میخانهچی مرد فقیریست، فقط کودکان برکتش هستند! ناظر شِپسِل، شما سعادت ابدی را بدست خواهید آورد!"
"سعادت ابدی؟ خوب، بسیار خوب! اما چگونه؟ بیمارستان؟ یهودیها! آنها هم فقیرند! همه!"
از آنجا که من نمیتوانستم منظور او را درک کنم، بنابراین او دوباره صورتش را به سمت دیوار برمیگرداند و به عبادت ادامه میدهد، اما نه دیگر با همان شوق قبلی. صدایش چند پرده عمیقتر شده بود و خود را خیلی سریعتر از قبل تاب میداد. او مانند قطار سریعالسیری عجله داشت. او با عجله دعایش را به پایان میرساند، شال و کمربندش را کناری میگذارد و با عصبانیت بزرگی با من برخورد میکند، انگار که من کسب و کارش را خراب یا عبایش را پاره کردهام باشم.
او به من میگوید: "رسوائیآور! شهر کوچک فقیر است و باید نیازِ مردمِ فقیرِ خودش را برطرف سازد، و باید حتی وقتی که میمیرند به آنها کفن هم بدهد. و حالا برای ما از بیرون جسد میآورند! تمام اجسادِ جهان را اینجا پیش ما میآورند! ..." من به او در پاسخ میگویم که من در این ارتباط بی‌تقصیرم، که من داوطلبانه کار خداپسندانهای بر دوش کشیدهام؛ مگر نباید آدم وقتی در جاده بین راه جسدی مییابد که باید به یک گور یهودی برده شود کمک کند.
من به او میگویم: "اما شما یک انسان منصف و یک یهودی پرهیزکارید، و شما با این کار میتوانید سعادت ابدی را کسب کنید!" او بیشتر به من حمله میکند. تقریباً میتوانم بگویم که او مرا بیرون کرد؛ البته او مرا بیرون نینداخت، اما با کلماتش مرا چنان عاجز ساخت که من خودم از آنجا رفتم.
"واقعاً؟ شما یک مرد جوانید که سعادت ابدی برای بخشیدن دارد؟ بنابراین یک بار در میان شهر کوچک ما بروید و تماشا کنید که مردم از گرسنگی و سرما نمیمیرند. با این کار میتوانید واقعاً سعادت ابدی را کسب کنید! یک مرد جوان که با سعادت ابدی معامله میکند! با کالای خود پیش کافران بروید، آنها میتوانند آن را لازم داشته باشند. ما شایستگیهای مذهبی و کارهای الهی خود را داریم، و اگر یکی از ما میل به سعادت ابدی داشته باشد بدون شما هم پند پیدا میکند!"
ناظر شِپسِل اینطور با من حرف میزند و من را برای خارج شدن مشایعت میکند و در را پشت سر من میبندد. من برایتان قسم یاد میکنم ــ ما همدیگر را برای اولین و شاید هم آخرین بار میبینیم ــ، از آن صبح به بعد نفرت مخصوصی بر ضد تمام پرهیزکاران یهودی از مد افتاده که با شور و شوق عبادت میکنند پیدا کردم؛ یک نفرت بر ضد یهودیهائی که به خدا خدمت میکنند و وانمود میکنند که همه کارها را به نام خدا انجام میدهند. شاید به من انتقاد کنید که در نزد مردم مدرن و روشنفکر حقیقت و عدالت کمتری از مؤمنین وجود دارد؟ این ممکن است که حق با شماها باشد، اما بخاطر دیگران آدم کمتر عصبانی میشود، زیرا آنها حداقل از خدا صحبت نمیکنند! شما حتماً خواهید پرسید که چرا روشنفکران این همه از حقیقت و عدالت صحبت میکنند اما وقتی هنگام عمل میشود بهتر از دیگران نیستند؟ اما ایست! من دوباره از داستانم به دور افتادم ...
با اجازه باید بگویم که به این نحو ناظر شِپسِل مرا بیرون کرد. چه باید میکردم؟ حالا باید به جستجوی ناظرین دیگری میپرداختم. اما برایم معجزهای رخ میدهد، یک معجزه الهی: من مسیرِ تا خانه ناظرین را پسانداز میکنم، زیرا آنها خودشان به ملاقاتم میآمدند. من با آنها درست در برابر درِ خانه ناظر شِپسِل برخورد میکنم.
"آیا شما همان مرد جوان با بُز هستید؟"
"با چه بُزی؟"
"آیا همان مرد جوانی هستید که جسد را به اینجا آورده است؟"
"بله من هستم ... چه شده است؟"
"برگردیم پیش ناظر شِپسِل، ما میخواهیم در باره جریان جسد صحبت کنیم."
من میگویم: "صحبت کنیم؟ چه صحبتی بکنیم؟ جسد را از من بگیرید و بگذارید که من به سفرم ادامه دهم و شماها هم با این کار سعادت ابدی را کسب کنید."
آنها به من میگویند: "آیا مگر کسی جلوی شما را گرفته است؟ با جسدتان هرجا که مایلید بروید، حتی به رادومیشل. ما به این خاطر حتی از شما سپاسگزار هم خواهیم گشت."
من میگویم: "و من هم بخاطر مشورت از شماها تشکر میکنم."
آنها به من میگویند: "قابلی ندارد" و هر سه پیش ناظر شِپسِل میرویم. سه ناظر شروع به صحبت، دعوا و فحش دادن میکنند. هر دو ناظری که من با آنها پیش شِپسِل رفته بودم به او میگویند که او مرد سختیست و هیچگاه نمیگذارد او را نرم سازند. او از خود توسط اشعاری از قبیل: "فقرای شهرِ خودتان مقدمترند." دفاع میکند. آن دو به او حمله میکنند:
"خب که چه؟ آیا میخواهید که این مرد جوان با جسد دوباره برگردد؟"
من میگویم: "خدا نکند! یعنی چه که من باید دوباره با جسد برگردم؟ من حالا نیمه‌مُردهام و تقریباً زندگیام را در بیرون در بین راه گذاشتهام. مرد غیر یهود که عمر دراز داشته باشد میخواست مرا از درشکه بیرون بیندازد. من از شماها خواهش میکنم، رحم کنید، مرا از جسد رها کنید، شماها با این کار سعادت ابدی را کسب خواهید کرد."
یکی از آن دو، مردی بلند قد و لاغر اندام با انگشتانی استخوانی و دراز که او را الیزر مویشه مینامیدند به من جواب میدهد: "سعادت ابدی مطمئناً لقمه خوبیست. ما میخواهیم جسد را از شما بگیریم و با آن آنچه را که حق است انجام دهیم. اما این کار برای شما چند روبلی خرج برمیدارد."
من میگویم: "یعنی چه؟ این کافی نیست که من کار خدا پسندانهای را بر دوش گرفتم، که من در بین راه تقریباً نزدیک به مُردن بودم و اینکه مرد غیر یهود قصد داشت مرا از درشکه به بیرون پرتاب کند، ... و حالا شماها از پول صحبت میکنید؟"
ناظر شِپسِل با چنان لبخند مبتذلی میگوید: "اما شما برای این کار سعادت ابدی را کسب میکنید!" که می‌خواستم با کمال میل با چنگ و دندان به او حمله کنم؛ اما من بر خود مسلط میشوم، زیرا من در چنگ آنها اسیر بودم!
سومین ناظر که او را ناظر جوسی مینامیدند به من میگوید: " مرد جوان، بگذارید مطالب زیر را به شما بگویم، شما باید بدانید که هنوز مشکل ناخوشایند دیگری هم در میان است: شما مدارکی به همراه ندارید!"
من از او میپرسم: "چه مدارکی؟"
ناظر بلند قد با انگشتان استخوانی، یعنی همان الیزر مویشه به من میگوید: "ما از کجا باید بدانیم که جسد چه کسی است؟ شاید اصلاً جریان آنطور که شما تعریف میکنید اتفاق نیفتاده باشد؟"
من آنجا ایستاده بودم و به ترتییب به آنها نگاه میکردم. ناظر بلند قد با انگشتان استخوانی سرش را تکان میدهد، با انگشت باریکش مرا نشان میدهد و میگوید:
بله، بله، این ممکن است که شما یک زنی را، شاید هم زن خودتان را به قتل رسانده باشید، جسد را پیش ما آورده و داستان درازی از میخانهچی به هم میبافید و برای ما  از زن میخانهچی، از بیماری سل، بچههای کوچک و از سعادت ابدی تعریف میکنید ..."
هنگامیکه من این کلمات را شنیدم باید رنگم مانند رنگ مُردهها گشته باشد، زیرا ناظر کوچک اندام که او را ناظر جوسی مینامیدند سعی کرد به من دلداری دهد. او به من میگوید که آنها خودشان چیزی بر ضد این کار ندارند؛ آنها اصلاً به من مشکوک نیستند و خیلی خوب میدانند که من راهزن و حتی قاتل هم نیستم. اما من در هر حال یک غریبه هستم، و یک جسد چیز کاملاً متفاوتی از یک گونی سیب‌زمینیست. او میگوید که جریان مربوط به جسد یک انسان است ... آنها برای این کار در شهر کوچک یک دفتر ثبت و یک اداره پلیس دارند ــ این دو مطمئناً از هم متفاوتند ــ، و باید یک گزارش تهیه شود ...
ناظر بلند قد به میان حرفش میدود و میگوید: "بله، بله، یک گزارش! یک گزارش!" و با انگشت باریک و استخوانیاش مرا نشان میدهد و چنان به من نگاه میکند که انگار من واقعاً مرتکب قتلی شدهام ... من دیگر کلمهای برای گفتن پیدا نمیکنم. من فقط احساس میکنم که چطور عرق سرد بر پیشانیم مینشیند، من میتوانستم، خدا نکند برای شما پیش آید، از حال بروم. من وضعیت بغرنجم را بخوبی میدیدم و متوجه میگردم که چه وحشتناک به دام افتادهام، و همزمان احساس شرم و وحشت میکردم. بعد به خودم میگویم: حالا دیگر چرا باید داستان را کش بدهم؟ کیسه پولم را درمیآورم و به آنها میگویم:
"گوش کنید، مسئله این است: من میبینم که درست و حسابی به دام افتادهام. این حتماً کار شیطان بوده که من اتفاقاً در روزی به میخانه بروم که زن میخانهچی به یاد مُردن میافتد، و اینکه من به میخانهچیای بربخورم و مرا قانع سازد که من سعادت ابدی کسب خواهم کرد. حالا باید برای این تجربه پول بپردازم. بفرمائید این کیسه پول من، در حدود هفتاد روبل داخل آن است؛ پول را بردارید و با آن هرچه میخواهید بکنید؛ فقط برای من آنقدری باقی‌بگذارید که من بتوانم با آن تا رادومیشل برسم. فقط جسد را از من بگیرید و بگذارید زنده از اینجا بروم."
در کلماتم احتمالاً نیروئی نهفته بود، زیرا هر سه ناظر نگاهی رد و بدل کردند، کیسه پولم را اصلاً لمس نکردند و گفتند که خدا را شکر من گذرم به شهر سُدوم نیفتاده است؛ آنها میگویند که شهر بدون شک شهر فقیریست و در آن فقیر بیشتر از ثروتمند وجود دارد، اما آنها این سلوک را ندارند که مرد غریبهای را غارت کنند. اگر میخواهم به آنها چیزی بدهم، بنابراین این کار خوبیست: آنها نمیتوانند مجانی جسد را به خاک بسپرند، زیرا که شهر همانطور که گفته شد فقیر است و مردم برای خادم نمازخانه، برای حمل‌کنندگان تابوت، برای کفن، برای محل دفن در گورستان و برای سایر هزینهها پول احتیاج دارند؛ من لازم نیست ولخرجی کنم، زیرا که این کار اصلاً مرزی نمیشناسد!
خدای من، چه باید هنوز برایتان تعریف کنم؟ اگر میخانهچی حتی پنج بار صد هزار روبل هم میداشت نمیتوانست برای زنش مراسم خاکسپاری زیباتری از حالا میداشت! تمام شهر جمع شده بودند تا مرد جوانی که جسد را آورده بود تماشا کنند. یکی برای دیگران تعریف میکرد که مرد جوان مادرزن ثروتمندش را به خاک میسپرد؛ من واقعاً نمیدانم که آنها این را از کجا آورده بودند که جسد مادرزنم است! بنابراین همه آمدند تا به مردی که مادرزن ثروتمندش را به خاک میسپارد و ولخرجی میکند سلام کنند ... مردم با انگشت مرا نشان میدادند. و تعداد گداها به اندازه شن در کنار دریا بود! از زمانیکه من زندگی میکنم و از زمانیکه بر روی پاهایم ایستادم هرگز این اندازه گدا ندیده بودم! گداهائی که شب قبل از روز کفاره در برابر کنیسهها جمع میشوند در برابرشان چیزی نبودند! آنها آستینهای کتم را میکشیدند و به معنای واقعی تکه تکهام میکردند. این واقعاً چیز کوچکی نیست: یک مرد جوان که چنین ولخرجی میکند!
خوشبختانه ناظر به کمکم آمد و مانع گشت که من تمام پولم را به آنها بدهم. ناظر قد بلند با انگشتهای استخوانی لحظهای از کنارم تکان نمیخورد و مرتب به من میگفت: "مرد جوان، پولتان را اینطور دور نیندازید! این کار مرزی نمیشناسد ..." اما هرچه او بیشتر حرف میزد گداها هم بیشتر محاصرهام میکردند. آنها گوشت بدنم را میکندند. آنها فریاد میزدند: "این ضرری به او نمیرساند! اگر او میتواند مادرزن ثروتمندش را به خاک بسپرد بنابراین توان پرداختن چند روبل را هم دارد. از مادر زنش به اندازه کافی ارث برده است!"
یکی از گداها در حالیکه کتم را میکشید فریاد میزند: "مرد جوان! "مرد جوان! به هر دوی ما نیم روبل بدهید! یا حداقل بیست کوپک! ما هر دو فلج به دنیا آمدهایم، یکی کور، دیگری کج، لااقل به ما یک انعام کوچک بدهید، یک انعام کوچک برای دو چلاق! دو چلاق در هر حال ارزش یک انعام کوچک را دارند! ..."
یک گدای دیگر فریاد میکشد: "چرا گوش میکنید که او از فلجها چه تعریف میکند؟" و با لگد او را دور میسازد. "یک چنین آدمی خود را فلج مینامد؟ فلج زن من است، او نه دست دارد و نه پا، نه جسم دارد و نه زندگی، اما در عوض بچههای کوچک دارد که به گردنش آویزانند. مرد جوان، لااقل به من یک سکه پنج کوپکی بدهید، من برای مادرزن شما برای اینکه به بهشت برود سه بار در روز نماز مغفرت میخوانم!"
حالا من میخندم، اما آن زمان اصلاً میلی به خنده نداشتم. زیرا جمعیتِ گداها مانند خمیر باد میکرد و زیاد میشد: آنها در عرض نیم ساعت طوری تمام بازار را پُر کرده بودند که دیگر حرکت دادن برانکار به جلو غیرممکن بود. مأمورین خاکسپاری عاقبت مجبور شدند مردم را با چوب از هم پراکنده سازند؛ به این جهت نزاع درمیگیرد، حالا غیر یهودها هم با زنان، دخترها و پسرهایشان میآیند، و در آخر مقام بلند رسمی دولتی، آقای پلیس، سوار بر اسب، با شلاقی در دست میآید و فقط با یک نگاه و چند ضربه حسابی شلاق تمام جمعیت را متفرق میسازد.
سپس او از اسب پیاده میشود، به سمت برانکار میرود و میپرسد که در اینجا چه میگذرد و چه کسی مُرده است و بخاطر چه مُرده است و چرا مردم بازار را پُر ساختهاند. او بهتر میبیند که اول مرا مخاطب قرار دهد و از من سؤال کند که من چه کسی هستم، از کجا میآیم و به کجا میروم. من از وحشت حرف زدن یادم رفته بود. من اصلاً نمیدانم که این ترس از کجا میآید: وقتی من یک پلیس را میبینم دست و پایم شروع به لرزیدن میکنند، گرچه من در تمام زندگی آزارم به مگسی هم نرسیده و میدانم که پلیس هم مانند بقیه انسانها فقط موجودیست که از گوشت و خون تشکیل شده است. و گرچه من یهودیهائی را میشناسم که با پلیس مانند دوست خوبی زندگی میکنند، به مهمانی پیش هم میروند، از او در روزهای تعطیل با ماهی پذیرائی میکنند و میگذارند که او به آنها تخم‌مرغ قرض بدهد و اصلاً دست نمیکشند پلیس را ستایش کنند، اما وقتی یک پلیس را میبینم فوری به راه میافتم. احتمالاً این ترس را از اجدادم به ارث بردهام. زیرا شماها باید بدانید که من از نسل <ضرب و شتم گشتهها> هستم، از یهودی‌های قتل عام گشته دوران واسیلچیکوف؛ من میتوانم از آن برایتان داستانهای شگفت‌انگیزی تعریف کنم، اما میترسم که دوباره از داستانم منحرف گردم ...
حالا آقای پلیس از من سؤال میکند: من چه کسی هستم و چه کارهام و از کجا آمدهام و به کجا میروم. آیا باید برایش داستان درازی تعریف کنم که من در سواحیل در نزد پدر و مادر زنم رندگی میکنم و به رادومیشل میروم تا برای خود یک گذرنامه تهیه کنم؟ خدا به ناظرین عمر بلند ببخشد؛ آنها مرا از این تنگنا نجات دادند. یکی از آنها، ناظر کوچک اندام با ریش کوتاه پشمی پلیس را به کناری میکشد و شروع میکند با او به زمزمه کردن؛ ناظر بلند قد با انگشتان باریک و استخوانی به من آموزش میدهد که به پلیس چه بگویم:
"شما باید به او بگوئید که اهل اینجائید اما خارج از شهر زندگی میکنید؛ که مادرزن شما مُرده است و شما اینجا آمدهاید تا او را به گور بسپارید. و اگر شما هدیهای کف دستش بگذارید، باید به او اولین و معروفترین اسم را بنامید. ما مرد غیر یهود شما را به خانه میبریم و به او براندی تعارف میکنیم تا او در جلوی چشمان پلیس نباشد و به این ترتیب همه چیز خوب پیش خواهد رفت!"
پلیس مرا به اتاق میبرد و شروع به تهیه گزارش میکند. من نمیدانم آنجا چه چیزهائی سر هم کردم و گفتم. من فقط میدانم که آنچه به ذهنم میرسید میگفتم و او همه چیز را مینوشت.
"اسمت چیست؟"
"مویشه."
"اسم پدرت چیست؟"
"ایتسکه."
"چند سالت است؟"
"نوزده سال."
"ازدواج کردهای؟"
"ازدواج کردهام."
"آیا بچه داری؟"
"بله."
"شغل؟"
"تاجر."
"جسد کیست؟"
"مادرزنم."
"اسمش چه بود؟"
"یِنتِه."
"و نام پدرش؟"
"گرشائه."
"چند ساله بود؟"
"چهل سال."
"چطور مرده است؟"
"از وحشت."
"از وحشت؟"
"از وحشت."
او قلمش را به کناری میگذارد و میگوید: "یعنی چه از وحشت؟" و  پس از روشن کردن سیگارش مرا از سر تا پا نگاه میکند. من احساس کردم که زبانم به سقف دهانم چسبیده است. من به خودم میگویم: حالا که شروع به پختن دروغ کردهای پس به آن ادامه بده. و من برایش یک داستان طولانی تعریف میکنم که چطور مادر زنم کاملاً تنها در اتاق نشسته بوده و در حال بافتن یک جوراب کاملاً فراموش میکند که پسرش افروئیم در اتاق میباشد. پسر سیزده سال داشت اما یک کودک ابلهِ کمیاب بود. پسر دستهایش را در پشت مادر طوری به هم نگاه میدارد که سایهای شبیه به بُز بر روی دیوار میافتاد؛ و در این حال دهانش را باز میکند و صدای بُز از آن خارج میسازد. در این وقت مادرزن وحشت میکند، از روی صندلی میافتد و میمیرد.
به این ترتیب برایش یک داستان طولانی تعریف میکنم و او نگاهش را از من برنمیداشت. وقتی تعریف کردنم تمام میشود او تُفی میکند، به سبیل قرمزش دستی میکشد، با من به سمت برانکار میرود، پارچه سیاه را بالا میبرد، به صورت جسد نگاه میکند و انگار بخواهد بگوید که داستان برایش کمی مشکوک به نظر میآید سرش را تکان میدهد. من او را تماشا میکنم، او مرا تماشا میکند و سپس به ناظر میگوید:
"حالا جسد را میتوانید نگاه دارید، اما مرد جوان را باید دستگیر کنم، تا اینکه تمام جریان را بررسی کرده و دریابم که آیا او مادرزنش میباشد و واقعاً در اثر وحشت مُرده است یا نه."
شماها میتوانید تصور کنید که چه احساس تیره و تلخی داشتم. من خود را از او دور میسازم و مانند کودکی شروع به گریستن میکنم.
ناظر کوچک اندام که او را ناظر جوسی مینامیدند به من میگوید: "مرد جوان! چرا گریه میکنید؟" او مرا دلداری میدهد و میگوید که چیزی برایم اتفاق نخواهد افتاد، زیرا که من حقیقتاً بیگناهم. از چه چیزی باید بترسم؟ ناظر شِپسِل با چنان لبخند مبتذلی به حرف او میافزاید: "کسی که سیر نمیخورد دهانش هم بوی سیر نمیدهد." که من میل زیادی پیدا میکنم دو کشیده به گونههای چاقش بزنم ... خدایا! تمام این داستانِ دروغ به چه دردم میخورد؟ چه احتیاجی دارم که مادرزنم را به میان بکشم؟ فقط این کم بود که او بفهمد من چگونه او را از وحشت به کشتن دادهام! ...
"وحشت نکنید، خدا با شما میباشد! آقای پلیس آنطور هم که شما فکر میکنید اصلاً انسان بدی نیست! چیزی در دستش بگذارید و به او بگوئید که او گزارش را باید از بین ببرد. او مرد باهوش و نیرنگبازیست، و خیلی خوب میداند تمام چیزهائی را که تعریف کردهاید فریب و دروغی بیش نیست."
این مطالب را ناظر الیزر مویشه به من میگفت و انگشتان لاغر و استخوانیش را در مقابل بینیام تکان میداد. من اگر میتوانستم او را همانطور که آدم یک ماهی ساردین را به دو قسمت میکند به دو نیم میکردم. او بود که مرا به این چاه انداخت، امیدوارم که نامش و حافظهاش پاک شوند! ...
من دیگر برای گفتن چیز بیشتری ندارم. من نمیتوانم به یاد آورم که چه چیزهای دیگری پیش آمدند. شماها خودتان به تنهائی میتوانید انها را تصور کنید. آنها تمام پولم را برداشتند، مرا در زندان انداختند و به دادگاه بردند. اما همه اینها در مقابل جار و جنجالی که من دیرتر تجربه کردم هیچ چیز نبودند. هنگامیکه پدر و مادرزنم متوجه گشتند که دامادشان بخاطر یک جسد که در بین راه بدستش رسیده زندانی شده است ... واضح است که آنها به آنجا آمدند و خود را بعنوان پدر و مادرزنم معرفی کردند. در این وقت تازه داستان درست شروع میشود: زیرا اولاً پلیس از من میپرسد: "پسر، اگر مادرزنت یِنتِه دختر گرشائه زنده است پس جسد چه کسی میباشد؟ ... " این شماره یک بود. و دوماً مادرزن، که امیدوارم زندگی درازی بکند، شروع به پرسش میکند: "به من یک چیز را بگو: چطور توانستی مرا زنده زنده در خاک کنی؟!" البته در دادگاه معلوم گشت که من مانند طلای نابی پاک هستم؛ میخانهچی و بچههایش بعنوان شاهد آورده میشوند و عاقبت من آزاد میگردم. اما آنچه را که من بخاطر این جریان تحمل کردم، مخصوصاً از طرف مادرزنم، برای بدترین دشمنانم هم آرزو نمیکنم! ...
از آن زمان به بعد همیشه از سعادت ابدی فرار میکنم!
 
روبلهای ناپدید شده
حالا مردی که با چشمان گردی شبیه به چشمان گاو تمام وقت در گوشهای کنار پنجره نشسته بود و در حال سیگار کشیدن به صحبتهائی در باره دزدیها، غارتها و جرمهائی از این دست گوش میداد با گفتن: "صبر کنید!" خود را معرفی میکند. "حالا من میخواهم برایتان یک داستان زیبا از ماجرای یک دزدی تعریف کنم که در شهر ما و تصادفاً در کنیسه و علاوه بر آن در روز آمرزش! رخ داده است. شماها میتوانید گوش کنید.
شهر ما کاسریوفکا ــ من یک کاسریوفکائی هستم ــ شهر کوچک و فقیریست و هیچ دزدی در آن وجود ندارد. زیرا مردم چیزی ندارند که کسی بخواهد از آنها بدزدد.
و در نهایت یهودی اساساً دزد نیست. یعنی، در واقع یهودی یک دزد است اما نه از آن دزدهائی که از پنجره داخل خانه میگردند و یا برای سرقت با چاقو به انسان حمله میبرند. چرخاندن، تحریف حقیقت کردن و به سرگیجه انداختن را یک یهودی میتواند؛ اما دست را در جیب دیگران کردن، گرفتار و زندانی شدن برای یک تبهکار متناسب است و نه برای یک یهودی ... حالا تصور کنید: در شهر ما کاسریوفکا اما یک بار دزدی میشود، و آن هم چه دزدیای! هزار و هشتصد روبل یکضرب!
روزی غریبهای به شهر ما میآید، یکی از این مقاطعه‌کاران ساختمان از لیتوانی. او در شامگاهِ روز آمرزش و درست در ساعت نماز شب میآید. طبیعیست که او در ممهمانخانه مسکن میگزنید، چمدانش را آنجا میگذارد و مستقیم به کنیسه قدیمی میرود. وقتی او برای نماز شب به کنیسه میرسد خادم دربرابر کاسههای پول نشسته بود. <صلح بر شما!> ــ <همچنین صلح بر شما!> ــ <شما از کجا میآئید؟> ــ <از لیتوانی.> ــ <نامتان چیست؟> ــ <به شما چه ربطی دارد؟> ــ <شما میخواهید داخل شوید؟> ــ <پس میخواهم کجا بروم؟> ــ <آیا میخواهید با ما نماز بخوانید؟> ــ <آیا راه دیگری برایم باقی‌میماند؟> ــ <بنابراین باید چیزی در کاسه بیندازید.> ــ <مگر فکر میکنید که من میخواهم پیش شما مجانی نماز بخوانم؟>
خلاصه، مرد غریبه سه روبل نقرهای از جیب خارج میکند و در کاسه بزرگ قرار میدهد. بعلاوه یک روبل در بشقاب رانده‌شدگان، یک روبل برای تلمود‎‎ـتورات، یک روبل دیگر برای ردیف نماز، نیم روبل برای فقرا و همچنین کمی پول‌خُرد در بین گداهای جلویِ در تقسیم میکند. اما در واقع ما آنقدر گدای غیرمجاز داریم که آدم باید ثروت روتشیلد را داشته باشد تا بتواند بدرستی به آنها پول بدهد.
مردم وقتی میبینند که با چنین مردی سر و کار دارند فوری محلی در کنار دیوار شرقی به او واگذار میکنند. شماها خواهید پرسید که این محل را در حالیکه تمام محلها در دستهای ثابتی قرار دارند از کجا آوردند؟ اینکه چیز مهمی نیست. دقیقاً درست شبیه همین در یک جشن عروسی یا ختنهسوران پیش میآید: محل کاملاً پُر است و ناگهان همه به جنبش میافتند. چه خبر است؟ مرد ثروتمند آمده است! مردم به همدیگر فشار میآورند و جائی برای مرد ثروتمند آماده میکنند. در واقع فشار آوردن یک کار یهودیست: وقتی کس دیگری به آنها فشار نمیآورد، بنابراین آنها به خودشان فشار میآورند ..."
مرد غریبه چشم درشت مکثی میکند، میگذارد نگاهش به روی شنوندگان پرسه بزند تا متوجه شود که چه اثری لطیفهاش بر آنها گذارده است، و بعد ادامه میدهد.
"خلاصه، مرد غریبه ما یک محل افتخاری بدست میآورد و میگذارد که توسط خادم کنیسه یک میز عبادت به او داده شود. برای دعای قبل از نماز شب یک شال بر سر میاندازد و ردائی میپوشد و به دعا میپردازد. و او دعا میخواند و میخواند و برای لحظه کوتاهی هم نمینشست؛ حرفی از دراز کشیدن اصلاً نمیزنم! یک لحظه هم بجز هنگامی که باید زانو میزد از میز عبادتش کنار نمیرفت ... فقط یک یهودیِ لیتوانی قادر است بیست و چهار ساعت روزه بگیرد و برای یک لحظه هم ننشیند! ...
مردم پس از شنیدن آخرین صدای سازِ شوفار نماز شب را شروع میکنند و در حالیکه پیشنماز خائیم چَن (خائیم چَن از زمان بسیار قدیم امتیاز پیشنمازیِ نماز شب روز آمرزش را در اختیار دارد) با آن صدای بُز مانندش <ای که صبح را به شب تبدیل میسازی> را میخواندْ ناگهان فریاد وحشتناکی بلند میشود: <خشونت! خشونت!> مردم به آن سمت نگاه میکنند ... مرد غریبه از لیتوانی بیهوش آنجا افتاده بود. رویش آب میریزند ... هیچ کمکی نمیکند! این چه داستانیست؟ یک داستان زیبا. مرد غریبه هزار و هشتصد روبل به همراه خود داشته. او میگوید که میترسیده پول را در مهمانخانه بگذارد ــ واقعاً پول کمی نیست ــ هزار و هشتصد روبل! در شهر غریبه به چه کسی میتوان اطمینان کرد و چنین مبلغ عظیمی را بدستش سپرد؟ و چون نگهداشتن پول در جیب در روز آمرزش کار درستی نیست بنابراین به این فکر میافتد که پول را بدون جلب توجه دیگران درون میز دعا قرار دهد ... این یهودیان از لیتوانی قادر به چه کارهائیاند! حالا شماها تازه میفهمید که چرا او برای یک لحظه هم از میز دعایش کنار نمیرفت؟ ... اما حتماً هنگام زانو زدن کسی پول را از آن خارج ساخته بود.
خلاصه، او فریاد میکشد، زار میزند و کاملاً عصبانیست: حالا او باید چه کند؟ او میگوید که پول مال مردم است و پول خود او نیست، او فقط نماینده یک دفتر است و خودش مرد فقیریست با فرزندانی که خدا به او عطا فرموده! او میگوید که تنها چاره باقیمانده برایش خود را در آب انداختن یا به دار آویختن است، و در حقیقت فوری همینجا در کنیسه و در برابر تمام چشمها! ...
وقتی مردم این کلمات را شنیدند مانند سنگ خشکشان زد. مردم حتی فراموش کردند که تمام روز را روزه گرفتهاند و باید با عجله به خانههایشان بروند تا با خوردن غذا خود را قوی سازند. ما در برابر مرد غریبه و از خودمان خجالت زده بودیم. یک چنین سرقتی ... تمام هزار و هشتصد روبل! و کجا؟ در کنیسه! و چه وقت؟ در روز کفاره! اما مردم چنین چیزی را از هنگام خلقت جهان تا حال نشنیده بودند!
ناگهان صدای مجتهد ما بلند میشود: <خادم در را ببندید!> مجتهدِ ما، نام او خاخام یوسیف است، یک مرد منظم و پرهیزکار، یک روح پاک؛ شاید نه چندان باهوش، اما یک شخصیت خوب، یک انسان بدون خشم. گاهی دارای الهاماتیست که به فکر کسی حتی اگر هجده سر هم میداشت نمیرسد! به محض اینکه درِ کنیسه را میبندند، خاخان یوسیف تمام جمعیت را مخاطب قرار میدهد. او رنگش مانند دیوار پریده بود و دستهایش میلرزیدند و از چشمانش شعله برمیخاست:
"به من گوش کنید. اتفاق زشتی رخ داده که از زمان خلقتِ جهان شنیده نشده است. اینکه باید در شهر ما یک گناهکار وجود داشته باشد، جنایتکاری در اسرائیل که از یک انسان غریبه، از یک پدر خانواده چنین مبلغی بدزدد! و آن هم در چه زمانی؟ در چنین روز مقدسی مانند روز کفاره، چنین چیزی از زمانیکه جهان برپاست هرگز شنیده نشده است! من اصلاً نمیتوانم فکرش را هم بکنم، این غیرممکن است! اما اگر کسی وجود داشته باشد که مشتاق پول گشته است، و آن هم مشتاق مبلغ هزار و هشتصد روبل، بله امیال شریرانه به اندازه کافی قویاند، به خدا باید شکایت بُرد ... اگر کسی از ما گول شیطان را خورده است، اگر کسی متأسفانه بدبختی به او رو آورده و در چنین روزی چنین گناهی انجام داده است، ... بنابراین باید ما جریان را بررسی و تحقیق کنیم. زمین و آسمان قسم یاد کردهاند که باید حقیقت مانند روغن درخت بر روی سطح آب بیاید. ما باید به این خاطر همدیگر را جستجو کنیم، لمس کنیم، آستر جیبهایمان را درآوریم، از ثروتمندترین شهروند تا خادم، بدون آنکه برای کسی استثناء قائل شویم. بیائید یهودیها، مرا جستجو کنید!"
بله، خاخام یوسیفِ ما اینطور صحبت کرد و با این کلمات کمربندش را باز کرد و آستر همه جیبهایش را درآورد. با تبعیت از او همه شهروندان کمربندهایشان و دگمههای ردایشان را باز کردند و آستر جیبهایشان را درآورند. مردم همدیگر را بازرسی کردند، لمس کردند و تکان دادند، تا نوبت به لایزر یوسل میرسد. و وقتی نوبت به لایزر یوسل میرسد او شروع به ساختن داستان درازی میکند و بخصوص توضیح میدهد که غریبه مرد متقلبیست، داستان را اختراع کرده، هیچکس پولی پیش او ندیده و همه حرفهایش دروغ و فریب است! آیا نمیبینید که او یک حقه‌باز است؟
مردم سر و صدایشان بالا میرود و میگویند: "این چه معنی میدهد؟ برجستهترین شهروندان اجازه میدهند که بازرسیشان کنند، چرا باید ناگهان برای لایزر یوسل استثناء قائل شد؟ اینجا هیچ اشرافزادهای وجود ندارد! بازرسی! بازرسی!"
وقتی لایزر یوسل متوجه میگردد که وضعش بد است، با قطرات اشگ در چشم شروع میکند به تمنا کردن که لطفاً او را بازرسی نکنند. او سوگند یاد میکند که نه تنها در برابر این گناه بلکه در برابر تمام گناهان پاک میباشد اما خجالت میکشد که اجازه دهد او را بازرسی کنند. مردم باید به سالهای جوانی او رحم کنند و با او این کار شرم آور را انجام ندهند. او میگوید: "با من هر کاری میخواهید بکنید، اما بازرسیام نکنید."
آیا از چنین مردی خوشتان میآید؟ شاید فکر کنید که مردم به حرفش گوش دادند؟ که برایش این احترام را قائل گشتند؟ ...
اما صبر کنید! من فراموش کردم به شماها بگویم که لایزر یوسل چه کسیست. این لایزر یوسل اصلاً از کاسریوفکا نیست، شیطان میداند که از کجا میآید، اما او در اینجا ازدواج کرده است. ثروتمند شهر ما این گوهر را از یک جائی برای دخترش به تور انداخته بود، با خود به کاسریوفکا آورده و با او لاف میزد: او هزار صفحه تلمود را از حفظ است، با کتاب مقدس خیلی خوب آشناست، عبری و جبر و حساب را خوب میتواند و یک خطاط بزرگ است ... خلاصه یک جواهر با هفده مزایا! وقتی ثروتمند شهر ما این گنج را با خود به کاسریوفکا میآورد مردم برای تماشا کردنش پیش او میروند. وقتی آدم ظاهرش را تماشا میکرد نمیتوانست هیچ چیز بگوید: یک مرد جوان کاملاً معمولی، خوشرو، گرچه بینیاش اندکی دراز است اما چشمانش مانند دو ذغال روشن میدرخشند و قدرت کلام  خوبی دارد. مردم برای امتحان کردن او سؤالهای زیادی میپرسند، وقتی از او خواستند یک صفحه تلمود، یک قطعه از کتاب مقدس، یک قسمت از آثار موسی بن میمون را توضیح دهدْ او آتش فروزانی گشت! این سگ به آن اندازه در تمام علوم وارد بود که یک غیر یهود مزامیر را میشناسد. از هر قسمتی که آدم او را میسنجیدْ او همه جا در خانه بود! حتی خاخام یوسیف میگفت که او در هر جامعه یهودی میتواند مجتهد باشد ...
و از علوم مدرن اصلاً صحبت نمیکنم. ما در شهر کوچکمان یک فیلسوف داریم، یک جوان بسیار پیچیده، او زایدل رب عسایس نام دارد، و این در مقابل لایزر یوسل یک سگ است! و چه شطرنجی میتواند بازی کند، یک چنین شطرنجبازی در تمام جهان پیدا نمیشود. بله من به شما میگویم، یک مرد جوان به مقصود رسیده!
البته همه مردم به مرد ثروتمند به خاطر چنین جواهری حسادت میکردند، گرچه مردم پچ پچ میکردند که گنج چندان هم عالی نیست. مردم بخاطر بیش از حد باهوش (هرچه که <بیش از حد> باشد شر است) و بیش از حد کم بودن غرورش خرسند نبودند: با هرکسی همانند خود او رفتار میکرد، حتی با پستترینها، با هر پسر جوانی، همچنین با یک دختر و حتی یا یک زن شوهردار ... بعد رفتارش را دوست نداشتند و میگفتند: "همیشه حواسش پرت است، از همه دیرتر به کنیسه میآید، شال بر سر میاندازد، <چشمه آب زندگی> یا یک کتاب دیگر را برمیدارد و مطالعه میکند و اصلاً به نماز و عبادت فکر نمیکند!" آدم نمیتواند بگوید که در او چیز بدی دیدهاند، اما مردم زیرگوشی به هم میگفتند که او زیاد خدا ترس نیست. در هر حال انسانی وجود ندارد که دارای تمام مزایا و بی خطا باشد!
و وقتی این لایزر یوسل از بازرسی کردن خود ممانعت میکند بر همه معلوم میگردد که او پول را برداشته است. لایزر یوسل میگوید که باید او را شکنجه کنند، باید او را بدرند، چاقو بزنند، سرخ کنند، بسوزانند، اما فقط بازرسی نکنند. در این وقت حتی خاخام یوسیف ما با اینکه انسان آرامیست عصبانی میشود و فریاد میکشد:
"تو با چنین عناوینی، آیا شایسته است که مردم تو را، من نمیدانم چه کار کنند! رسوائی‌آور است! تو میبینی که چگونه همه از شرم هیچکاری نمیکنند و میگذارند بازرسیشان کنند، و تو میخواهی خودت را از اجتماع جدا کنی؟! در هر صورت: یا اقرار میکنی و پول را پس میدهی یا جیبهایت را نشان میدهی! تو میخواهی سرخود از کل جامعه سرپیچی کنی؟ مردم باید تو را حالا فوری، من نمیدانم چه باید بکنند!"
خلاصه، مردم بر سرش میریزند، او را با زور روی زمین دراز و شروع به بازرسی میکنند، لمسش میکنند و تکانش میدهند، و در جیبهایش پیدا میکنند ... حالا حدس بزنید که مردم چه پیدا میکنند؟ استخوانهای دندانزده شدۀ یک سوم مرغ و یک دوجین هستۀ آلویِ کاملاً تازه خورده شده! شماها میتوانید حدس بزنید که وقتی مردم در نزد جواهرمان این چیزها را پیدا میکنند چه میشود؟ ... که چگونه او آنجا ایستاده بود و پدرزنش و متأسفانه خاخام چه قیافهای داشتند؟ خاخام یوسیف ما صورتش را از خجالت برمیگرداند و نمیتواند به چشمان مردم نگاه کند. و وقتی مردم دیرتر از کنیسه به خانه بازگشتند تا با غذا خوردن قوی شوند از صحبت کردن در بارۀ جواهرمان و چیزهایی که در جیبهایش پیدا کرده بودند دست نمیکشیدند. و همه از زور خنده تکان میخوردند! خاخام یوسیف با سری فرو کرده در سینه کاملاً تنها میرود، آه‌کشان، ناله‌کنان و خجالتزده، طوریکه انگار مردم تمام این چیزها را در جیبهای او یافته بودند ..."
ظاهراً مرد چشم درشت داستانِ خود را به پایان رسانده بود. زیرا که او دوباره مشغول سیگار کشیدن میشود.
همه با هم از او سؤال میکنند: "خب، و پول؟"
او خو را به نادانی میزند و دود سیگار را از دهان به بیرون میدهد و میگوید: "چه پولی؟"
"یعنی چه چه پولی؟ هزار و هشتصد روبل ..."
او کشدار میگوید: "آهان. هزار و هشتصد روبل؟"
"پولها پیدا شدند؟"
"نه، پولها پیدا نشدند."
 
اشمیلیک
اشمیلیک نامی خیالی نیست و آنچه میخواهم برایتان تعریف کنم هم افسانه نمیباشد. اشمیلیک یک انسان واقعاً موجود است، در ناحیه ما زندگی میکند و من او را میشناسم! یک جوان هفده ساله، یک پسر ساده، یک پسر روستائی از یک ایستگاه قطار. پدرش ــ نام او نافتولی است و دهقانان او را پانتِلی مینامند ــ در ایستگاه زندگی میکند و از راهآهن حقوق میگیرد؛ و چون او بیش از سی سال در اینجا زندگی میکند و پیش از تعقیب و کشتار یهودیان توسط کُنت ایگناتیف در این روستا ساکن شده است، بنابراین از صحبت کردن در باره تمام وزرا و بخشنامههایشان از قبیل هامانِ بدجنس، از گِراگِر؛ از مدیر و سرپرست ناحیه اصلاً دست نمیکشد. حتی بعضی از مدیران و بعضی سرپرستانِ ناحیه در این مدت تغییرِ پست یافتهاند، و هرکدام از آنها میگذاشتند که مدارکِ نافتولی را نشان دهند و تمایل زیادی به راندن این یهودی از روستا داشتند. اما آنها هم مانند همکارانِ قبلیِ خود موفق نمیشدند. نافتولی عادت داشت خیلی آشکار به آنها بگوید: "من بیشتر از یک مدیر و یک سرپرستِ ناحیه جان سالم به در بردهام؛ پیش از اینکه شما مرا از اینجا برانید من شما را از اینجا خواهم راند." و هر بار حق با او بود، زیرا مدیر مانند سرپرستِ ناحیه بعد از مدت کوتاهی نابود میگشت، و در حقیقت بخاطر عشقی علاج‌ناپذیر. عشق آنها بسیار بزرگ، بی‌مرز و بر دو چیز متکی بود: به یک روبل و به یک جرعه شراب. و گفتن اینکه آنها کدام یک از آن دو را، روبل و یا یک جرعه شراب را ترجیح میدادند سخت است. آنها در این رابطه شبیه به کودکِ کوچکی بودند که از آنها پرسیده میشود: "کدام را بیشتر دوست داری ... پدر را یا مادر را؟" اما باید هر دو، هم مدیر و هم سرپرستِ ناحیه به زیر خاک روند. ما دوباره به نافتولی و پسرش اشمیلیک میپردازیم.
هرچند اشمیلیک در بین کشاورزان متولد گشته، تربیت و رشد کرده است اما مانند یک غیر یهود حرف میزند، مانند یک غیر یهود لباس میپوشد، مانند یک غیر یهود زندگی میکند، مانند یک غیر یهود فکر میکند و فقط به علائق غیر یهود میپردازد، او دقیقاً میداند که ایوان چه میخواهد، که ایوان چه دارد و چه ندارد؛ او احساس میکند که کجای کفش ایوان پایش را میزند، و میداند که ایوان چکاری میتواند بکند و قادر به چکاری نیست و چکاری را میتوانست ایوان انجام بدهد، اگر که ایوان میخواست ... و چون اشمیلیک در هر حال پسر نافتولی است و نه پسر ایوان، بنابراین میتواند دعا کند و روسی را مانند عبری بخواند و بنویسد؛ و چون او پسر نافتولی و نه پسر ایوان است بنابراین هر روز روزنامه میخواند و میداند که در روزنامه چه در باره جنگ، در باره صلح، اعتصابات، شورشها، بیانیهها، قتل‌عامها و دیگر چیزهای خوبی که پیش ما در سرزمین پُر برکت ما در حال رخ دادنند نوشته شده است. اشمیلیک هرچه را که میخواند با کشاورزان در میان میگذارد. زیرا کشاورزان متأسفانه نمیتوانند بخوانند، اما مایلند بدانند که در جهان  چه رخ میدهد؛ آنها مشتاقند که بدانند، اما هیچ‌چیز نمیدانند؛ و مانند کودکانِ کوچک یا وحشیها حتی آنچه را هم که میدانند فقط تکه تکه میدانند.
اشمیلینک به آنها میگفت: "شماها مردم تاریکی هستید. شماها هیچ‌چیز نمیدانید."
کشاورزان جواب میدادند: "این درست است. ما مردم تاریکی هستیم و هیچ چیز نمیدانیم."
و گرچه آنها مردم تاریکی هستند و هیچ‌چیز نمیدانند اما مایلند همه‌چیز را بدانند، بنابراین باید اشمیلیک برایشان روزنامه بخواند و همه‌چیز را توضیح دهد.
آنها از او خواهش میکنند: "اشمیلیک، برایمان تعریف کن که دانشمندان چه مینویسند و عاقلان چه میگویند."
و اشمیلیک تنبل نیست؛ او کنار آنها روی زمین مینشیند و آنچه دانشمندان نوشتهاند و عاقلان گفتهاند را برایشان میخواند. و کشاورزان به او گوش میسپرند، به دهانش خیره میمانند و هر کلمهای از او را باور میکنند. آنها بجز حرفِ او حرف هیچکس را باور نمیکنند. و وقتی چیزی میشنوند که نمیفهمند بنابراین آن را از اشمیلیک میپرسند. و وقتی دیگران برایشان مطلب تازهای تعریف میکنند آن را باور نمیکنند و برای اطمینان به اشمیلیک مراجعه میکنند. آنها در همه موارد به اشمیلیک مراجعه میکنند.
مردم اشمیلینک را فقط در روستائی که پدر و مادرش زندگی میکنند نمیشناسند، بلکه نام اشمیلینک در تمام ناحیه و در پنجاه روستای اطراف پُرآوازه است!
وقتی خبر رسید که در تمام شهرهای بزرگ یهودیها را کتک میزنند کشاورزان از تمام پنجاه روستا پیش اشمیلیک آمدند و از او خواهش کردند فرمان امپراتور که بر طبق آن به کشاورزان اجازه داده میشود یهودیها را سه روز پشت سر هم به قتل برسانند و غارت کنند را برایشان بخواند.
اشمیلیک به آنها میگوید: "به خانههایتان بروید. چنین فرمانی وجود ندارد که مردم باید یهودیها را بکشند و غارت کنند."
کشاورزان حرفهای او را شنیدند اما هنوز آنجا مردد باقیمانده و گردن خود را میخاراندند.
اشمیلیک یک بار دیگر به آنها میگوید: "بروید به خانههایتان! چرا خود را میخارانید؟"
کشاورزان مدت کوتاهی هنوز آنجا میایستند، اما عاقبت به اشمیلیک توضیح میدهند که او نباید برای خود ترسی داشته باشد ... اشمیلیک حرف آنها را گوش میدهد و میگوید که او برای خود زیاد نمیترسد ... سپس کشاورزان به او میگویند که او همچنین بخاطر پدرش هم نباید ترس داشته باشد ... اشمیلیک جواب میدهد که پدرش هم ترسی ندارد. برای اشمیلیک زحمت زیادی داشت که آنها را متقاعد سازد فرمانی وجود ندارد که بر طبق آن به مردم اجازه داده شود سه روز پشت سر هم یهودیها را به قتل برسانند و غارت کنند. کشاورزان به خانههایشان میروند، اما بزودی برمیگردند و از اشمیلیک خواهش میکنند به آنها توضیح دهد که در جهان چه میگذرد، قانون‌اساسی چیست و چه اندازه زمین برای هر کدام از آنها مشخص شده است. و اشمیلیک به آنها توضیح میدهد که در جهان چه میگذرد و قانون‌اساسی یعنی چه و چه اندازه زمین برای هر کدام از آنها مشخص شده است. و اشمیلیک دیگر ترسی از قتل‌عام نداشت، نه در روستایش و نه در پنجاه روستای دورادورش. اشمیلیک مراقب است، و اگر کشاورزان غریبه از روستاهای غریبه بیایند تا دست به قتل عام بزنند، بنابراین مردم سرشان را میشکاندند و به آنجائی میفرستند که فلفل سبز میشود. زیرا یک قتل‌عام بدون اشمیلیک چگونه ممکن است؟
نه فقط یک قتل‌عام یهودیان، همچنین یک قتل‌عام بر ضد مالکین بدون موافقت اشمیلیک غیرقابل تصور است. اگر اشمیلیک به خود زحمت نمیداد بنابراین کشاورزان از مدتها پیش بر مالکین میتاختند و با آنها تصویه‌حساب میکردند. اما اشمیلیک مانع آنها از این کار میگردد و به آنها میگوید که قتل و غارت، سوزاندن و جنگیدن بی‌عقلیست و آنها با این کار چیزی بدست نخواهند آورد. اشمیلیک به آنها میگوید که آنها باید هنوز صبر کنند. آنها باید تا بهار صبر کنند، وقتی طبیعت دوباره زنده میگردد، وقتی زمین از خواب بیدار میشود و لحافِ سفید را به کناری میاندازد و خواهش میکند که او را کِشت کنند، سپس باید مالکین خودشان زحمت بکشند: آنها باید فقط خودشان زمینها را کشت کنند، خودشان شخم بزنند، بذر بیفشانند، درو کنند، گره بزنند، غله را خود حمل کنند، خرمن کوبی کنند، آسیاب کنند، خمیر کنند و نان روغنی بپزند؛ همه این کارها را باید خودشان انجام دهند! و کشاورزان به حرف اشمیلیک گوش میدهند، آرام در روستاهایشان مینشینند و دست به هیچکاری نمیزنند.
اما ناگهان مقام رسمی میآید، همه کشاورزان پنجاه روستا را جمع میکند و برایشان قطعنامه هفدهم اکتبر را میخواند. کشاورزان به قطعنامه گوش میدهند، اما تصمیم میگیرند اشمیلیک را بیاورند. عدهای اشمیلیک را میآورند، یک بشکه خالی را به آنجا میغلطانند، اشمیلیک را روی آن قرار میدهند و از او خواهش میکنند که او برایشان بخواند که در قطعنامه چه نوشته شده است. زیرا آنها نمیخواهند بجز حرف اشمیلیک حرف کس دیگری را باور کنند. نام اشمیلیک پُرآوازه است!
البته این اصلاً به مذاق مقام رسمی خوش نیامد. بلافاصله نامهای برای شهرداری ناحیه فرستاده میشود، و از آنجا به شهر، و بزودی پس از آن ژاندمرهای سواره خود را در آن ناحیه نشان میدهند، و مدیر از کشاورزان خواستار استرداد اشمیلیک، این <گاپونِ یهودی> میشود. وقتی کشاورزان میشنوند که در تعقیب اشمیلیک هستند به اشمیلیک خبر میدهند که پلیس در جستجوی اوست، سپس لباس کشاورزی بر تن اشمیلیک میکنند و همراه او به خانهاش میروند تا اشمیلیک، این <گاپونِ یهودی> را دستگیر کنند ...
از حالا به بعد هر دوشنبه و پنجشنبه انبوهی کاغذ به شهرداری ناحیه روانه میگردد، که در آنها دستور داده شده است، اشمیلیک را بیابند، دستگیرش کنند و به شهر بیاورند. ژاندارمها، مأمورین نیروی انتظامی و قزاقها جستجو میکنند، جاسوسی میکنند و هوا را بو میکشند. و کشاورزان همراه با اشمیلیک به آنها کمک میکنند که اشمیلیک را بیابند. در تمام ناحیه فقط از اشمیلیک صحبت میشود. همه اشمیلیک را جستجو میکنند، و اشمیلیک ناپدید  گشته است!
نام اشمیلیک، این گاپونِ یهودیها، پُرآوازه است!
 
عروسی بدون گروه موسیقی
من به شما وعده داده بودم یک بار برایتان تعریف کنم که چگونه ما به لطف ریلهای تنگ قطارمان که آن را <خالیرو> مینامیم از یک فاجعه بزرگ در امان ماندیم. اگر شما میخواهید داستان را بشنوید بنابراین لطفاً اینجا بر روی این نیمکت دراز بکشید و من روبروی شما بر روی نیمکت دیگر دراز میکشم!"
به این ترتیب تاجر شهر هایسن که من دوباره در یک واگن <خالیرو> با او همسفر شده بودم شروع به صحبت میکند. و چون ما این بار هم مانند همیشه تنها مسافران بودیم و واگن بطور وحشتناکی گرم بود بنابراین کتهای خود را در آوردیم، دگمههای جلیقهها را باز کردیم و مانند باغ پدری آنجا راحت دراز کشیدیم. او بر روی یک نیمکت و من بر روی نیمکت دیگر. و او شروع به تعریف نسبتاً مشروحی میکند و من با دقت به او گوش میدادم تا بتوانم دیرتر با کلمات خود او دوباره حکایت را تعریف کنم.
"این اتفاق در روزهائی بود ــ فکر نمیکردم که در این روزها رخ دهد! ــ در روزهای قطعنامههای آزادی، در روزهائی که ما یهودیها شادیِ زیادی را تجربه کردیم ... با این حال ما در هایسن ترسی از کشتار همگانی نداشتیم ... و شما میدانید چرا ما ترس نداشتیم؟ به این دلیل خیلی ساده زیرا که در پیش ما کسی پیدا نمیشود بتواند دست به قتل عام بزند. اگر آدم میخواست دقیق جستجو کند میتوانست احتمالاً چند نفری را پیدا کند که تمایل داشتند ما را کمی کتک بزنند ... این از آن نتیجه میگردد، زیرا که وقتی از شهرهای دیگر پیامهای زیبا رسیدند چند نفری هم پیش ما در هایسن بودند که فوری یک پیام مخفی به محل معتبر فرستادند: <هرچند برگزار کردن برنامه در هایسن درست و ارزان تمام میشود اما چون در خود شهر به اندازه کافی مردانی که بتوانند کاری انجام دهند وجود ندارند بنابراین بخاطر خواست خدا برای کمک تعداد مردان مورد نیاز را بفرستید> ... و همانطور که شما میتوانید فکر کنید بعد از بیست و چهار ساعت پیام رسید، البته یک پیام بسیار محرمانه، که افراد ضروری در راهند. آنها از کجا میآیند؟ از اشمرینکا، از کازاتین، رازدیونایا، پاپیلنایا و محلهای مشابهی که خود را توسط عملِ قتل‌عام مشخص ساختهاند. یک سؤال: چرا مردم شهر ما از این رازِ مقدس آگاه گشتند؟ خب، برای اینکه ما یک منبع به نام ناژی‌تونکانوگ داریم. و این مرد چه کسیست؟ شما به ناحیه ما میآئید، بنابراین باید او را دقیقتر ترسیم کنم تا شما او را بشناسید.
ناژی‌تونکانوگ مردیست که بیشتر از طول تا از پهنا رشد کرده است. خدا به او دو پای دراز داده، بنابراین او از پاهایش بطور شایسته استفاده میکند. او همیشه در راه است و آدم نمیتواند هرگز او را در خانه ملاقات کند. او مدام بخاطر هزاران موضوعی که قسمت اعظمشان مربوط به غریبههاست و نه کارهای خودش در حال دویدن است. از این گذشته او دارای یک چاپخانه کوچک است، تنها چاپخانه در هایسن. و به این خاطر با تمام مقامات مسئول در ارتباط است، با همه زمینداران و کارمندان معاشرت دارد و تمام اسرار را میشناسد.
مردم شهر پیام خوش را از این منبع مطلع گشتند. یعنی، منبع خودش خبر را در تمام شهر جار زد. البته او آن را به تک تک مردم کاملاً محرمانه میگفت و اضافه میکرد: <من این را فقط و فقط به شما میگویم، به کس دیگری اصلاً این را نمیگویم ...> و به این ترتیب تمام مردم شهر مطلع میگردند که قتل‌عام کنندگان از شهرهای مختلف به سمت شهر ما در راهند و نقشهای هم که چطور باید یهودیها را کتک بزنند طراحی گشته است. مردم حتی کاملاً دقیق میدانستند که در کدام روز، در چه ساعتی و در کدام انتهای شهر قتل‌عام شروع باید بشود و کدام خیابانی را این مردان انتخاب میکنند. تمام اینها از قبل مانند یک تقویم با دقت معین شده بود. شما میتوانید تصور کنید که چه هیجانی در شهر برقرار شده بود! و فکر میکنید در بین کدام مردم؟ عمدتاً در بین فقیرترینها! واقعاً کار این فقرا عجیب و غریب است! هنگامیکه یک ثروتمند در برابر این موضوعات میلرزد، آدم میتواند درک کند او از این میترسد که ناگهان از امروز به فردا فقیر شود. اما یک آدمی که فقیر زاده شده را چه چیزی به لرزش میاندازد؟ آنها چه چیزی برای از دست دادن دارند؟ اما شما باید میدیدید که چطور آنها دار و ندارِ اندک خود را جمع و جور و خود را با فرزندانش مخفی میساختند. یهودیها در چنین مواقعی خود را کجا مخفی میسازند؟ یکی در نزد یک غیر یهودی در زیر زمین، نفر دیگر در نزد محضردار در انبار زیرشیروانی، فرد سوم در نزد مدیر کارخانه در کارخانه. هرکس برای خود محل کوچکی مییابد. اما فقط من، همانطور که شما مرا میبینید، نمیخواستم خود را مخفی سازم. نه به این خاطر که در برابر شما به خود ببالم، بلکه فقط به این خاطر که شما رفتارم را درک کنید، من میخواهم به شما ثابت کنم که اشتباه نمیکنم: اولاً من از خود میپرسم که چرا باید در مقابل قلع و قمع کردن ترس داشته باشم؟ و دوماً ... من ترجیح میدهم آن را به شما نگویم؛ زیرا ممکن است که شما هم در ساعات داغ مایل شوید خود را مخفی سازید ... فقط این سؤال میماند: آدم باید خود را کجا مخفی سازد؟ چه کسی به من تضمین میدهد که در آن لحظۀ اضطراری میتوان هنوز به کمکِ غیر یهودی مناسبی یا به کمکِ محضردار یا کارخانهداری اعتماد کرد؟ شما که مرا درک میکنید؟ و بعلاوه چطور میتوان یک شهرِ کامل را تنها گذاشت؟ فرار کردن که شاهکار نیست. آدم باید کاری کند. اما از سوی دیگر، یهودیها چکاری میتوانند انجام بدهند؟ فقط یک پناهگاه وجود دارد ... مقامات رسمی! احتمالاً در شهرِ شما هم کسی وجود دارد که رابطه خوبی با مقامات رسمی داشته باشد. در پیش ما در شهر هایسن یک چنین مردی به نام ناخمان کاسوی وجود دارد. او پیمانکار است، یک ریش گرد دارد، یک جلیقه مخملی میپوشد و در یک خانه متعلق به خود زندگی میکند. و از آنجائیکه او پیمانکار است و در پروژه جاده‌سازی سهیم میباشدْ بنابراین با فرمانده پلیس رابطه خوبی دارد و با او حتی چای مینوشد. در آن زمان ما تصادفاً یک فرمانده پلیس بسیار شایستهای داشتیم. یک گوهر در بین فرماندهان پلیس. یک گوهر یعنی چه؟ او عادت داشت با کمال میل هدایای کوچک پول دریافت کند، اما فقط از ناخمان کاسوی. یعنی، او در حقیقت از همه پول میگرفت، خب چرا نباید میگرفت؟ اما از پیمانکار با کمال میل پول دریافت میکرد. میفهمید که؟
خلاصه، مردم جریان را با ناخمان کاسوی به مشورت گذاشتند، در مراسم مذهبی به جمع‌آوری اعانه پرداختند و همانطور که میتوانید فکرش را بکنید مبلغ قابل توجهای پول جمعآوری کردند. زیرا مگر میشود تحت چنین شرایطی با یک کارمند بدون آنکه یک هدیه مناسب در دستش فشرد صحبت کرد و جدی بودنِ جریان را به او قبولاند؟ البته فرمانده پلیس ما را آرام ساخت و گفت که ما میتوانم آسوده بخوابیم زیرا هیچ‌چیز اتفاق نخواهد افتاد. بنابراین ما توانستیم آرام گیریم، اینطور نیست؟ حالا اما ما در هایسن منبع آگاه خود را داشتیم و این منبع، یعنی ناژی‌تونکانوگ ناگهان شایعه میپراکند، البته کاملاً محرمانه، که از دسته قلع و قمع کنندگان یک تلگراف رسیده و قسم میخورد که او این تلگراف را با چشمهای خودش دیده است. و در تلگراف چه آمده بود؟ فقط دو کلمه: "ما میآئیم." آنها کلمات بسیار ناخوشایندی هستند! البته دوباره فوری پیش فرمانده پلیس میروند و میگویند: <حضرت آقا، موقعیت خوب دیده نمیشود!> او میپرسد: <چه شده است؟> به او میگویند: <یک تلگراف رسیده است.> او میپرسد: <از کجا؟> به او میگویند: <از آن محل.> او میپرسد: <در تلگراف چه آمده است؟> به او میگویند: <ما میآئیم!> او شروع به خندیدن میکند و میگوید: <شماها ابلهید، زیرا من دیروز از تولتشین تقاضای فرستادن سواره‌نظام قزاق کردهام.> وقتی ما کلمه قزاق را میشنویم روی پوستمان پوست جدیدی رشد میکند. زیرا وقتی یک یهودی از قزاقها میشنود ناگهان در خود احساس آرامش میکند و دیگر در برابر هیچکس ترسی ندارد. این واقعاً چیز کوچکی نیست که آدم چنین محافظینی داشته باشد! اما حالا جای سؤال اینجاست که کدام یک زودتر میرسد: قزاقها و یا قلع و قمع کنندگان. قزاقها سوار بر اسب میآیند و قلع و قمع کنندگان با قطار سفر میکنند. بنابراین تمام امید ما به این است که <خالیروی> ما دوباره یک تأخیر چند ساعته داشته باشد. زیرا که این تأخیرها اکثراً رخ میداد، در واقع هر روز. حالا تصورش را بکنید که این معجزه اتفاقاً در این روز اتفاق نمیافتد. قطار با لجاجت سر وقتِ اعلام گشته از یک ایستگاه به ایستگاه بعدی میراند. شما میتوانید تصور کنید وقتی ما از منبع آگاه مطلع گشتیم که یک تلگراف تازه رسیده است، و در حقیقت از آخرین ایستگاه به نام کریشتافوفکا، چه اندازه به قیمت سلامتیمان تمام گشت و چه وحشتی در ما افتاد. و دوباره در تلگراف آمده بود: <ما میآئیم!> با این ضمیمه: <هورا!> البته این خبر هم فوری با فرمانده پلیس در میان گذاشته میشود و به او التماس میکنند که فقط به قزاقهائی که قرار است از تولتشین بیایند بسنده نکند، بلکه پلیس را هم به ایستگاه قطار بفرستد تا لااقل اعتبار خود را حفظ کرده باشند و به اراذل نشان دهند که هنوز حق و قانون وجود دارد. این بار فرمانده پلیس نگذاشت که ما خیلی خواهش کنیم و خواستهمان را فوری برآورده ساخت. او حتی کار بیشتری انجام داد؛ او لباس رسمی خود را پوشید، تمام مدالهایش را به آن وصل کرد و شخصاً در رأس پلیسها به سمت ایستگاه قطار رفت تا از قطار بدرقه کند.
با این حال برخی اشرار و دشمنانی که ما در شهر داشتیم به نوبه خود ساکت نماندند: آنها هم لباسهای رسمی جشن خود را با تمام مدالها بر رویشان پوشیدند، چند کشیش به همراه خود کرده و به سمت ایستگاه راهآهن به راه افتادند. افسر پلیس حتی از آنها پرسید: «شماها اینجا چه میخواهید؟» و آنها پرسش او را با پرسش برابری پاسخ دادند: «و تو اینجا چه میخواهی؟» یک کلمه منجر به کلمه دیگر میشود و افسر پلیس به آنها میگوید که زحمت آنها کاملاً بیهوده است و تا زمانیکه او فرمانده پلیس میباشد در هایسن قتل و غارتی صورت نخواهد گرفت. او این را با تأکید بزرگی میگوید. آنها لبخندزنان به او گوش میدادند و کاملاً با پرروئی جواب میدهند: <ما این را بزودی خواهیم دید!> و هنوز این حرف آنها به پایان نرسیده بود که از دور سوت لوکوموتیو به صدا میآید. شماها میتوانید فکر کنید که با شنیدن صدای این سوت چطور خون در رگهای ما لخته میگشت. ما ساکت منتظر شنیدن یک سوت دیگر پشت این سوت و یک <هورا> و همه‌چیز که با این هورا همراه است بودیم. این را ما از شهرهای دیگر میدانستیم ... اما حالا چه پیش میآید؟ این واقعاً صدای لوکوموتیو بود، اما تمام سوت زدنهای اراذلِ حاضر در ایستگاه بی‌نتیجه ماند. چرا؟ این داستان زیبائیست که فقط با <خالیرو> ما میتواند مربوط باشد. حالا به ادامه داستان گوش کنید.
راننده بلافاصله پس از توقف قطار در هایسن از لوکوموتیو پائین میپرد و مانند همیشه مستقیم به سمت بوفه میرود. از او میپرسند: <پسر، قطار کجاست؟> او میگوید: <چه قطاری؟> ــ <آیا مگر نمیبینی که تو فقط با لوکوموتیو و حتی بدون یک واگن به اینجا رسیدهای؟> راننده به لوکوموتیو نگاه میکند و میگوید: <این چه ربطی به من دارد؟ قطار به بازرس قطار مربوط است.> ــ <و بازرسها کجا هستند؟> او در جواب میگوید: <بازرسها چه ربطی به من دارند؟ رئیس ایستگاه با یک سوت به من اطلاع میدهد که او آماده است و من هم با یک سوت به او جواب میدهم که من هم آمادهام و ماشین را به حرکت میاندازم.> و ادامه میدهد: <من فقط یک جفت چشم دارم و قادر نیستم بدانم که در پشت سرم چه میگذرد.> رانندۀ قطار به آنها اینطور جواب میدهد و در واقع حق هم با اوست. آنها از اگرها و اماها صحبت میکنند، اما یک چیز قطعیست: قطار آنجاست، اما بدون مسافرین. بنابراین یک عروسی بدون گروه موسیقی!
آنطور که بعداً معلوم گشت یک جمعیت کاملاً دوستداشتنی شامل عده زیادی از مردان آزمایش پس‌داده و انتخاب‌گشته با ابزار ضروری از قبیل چماق، باطومِ لاستیکی و دیلم به سمت شهر ما میراند. آنها شاد و خوشحال بودند و در حال سفر بیوقفه عرق مینوشیدند. و در آخرین ایستگاه در کریشتافوفکا به این خاطر که بزودی به مقصد خواهند رسید با خوشحالی مشغول جشن و عرق نوشی بودند و بخصوص برای تمام کارمندان قطار، راننده، بازرس‌ها، سوختانداز و ژاندارمها مزاحمت زیادی ایجاد میکردند. و به این دلیل هم کار کوچکِ وصل کردن واگن به لوکوموتیو فراموش میگردد. لوکوموتیو طبق زمان اعلام شده به سمت هایسن براه میافتد و تمام قطار در ایستگاه کریشتافوفکا باقی میماند. اما زیباترین قسمت ماجرا این بود که نه کسی از اراذل و نه کارکنان قطار، نه مسافرین دیگر متوجه نگشتند که قطار آرام بر جای خود ایستاده است. اراذل به نوشیدن ادامه میدهند و بطریهای مشروب را یکی پس از دیگری خالی میکنند، تا اینکه رئیس ایستگاه عاقبت متوجه میگردد که لوکوموتیو به حرکت افتاده و واگنها هنوز آنجا هستند. هنگامیکه آنها متوجه اشتباهشان میشوند جهنم شروع میشود! اراذل به کارمندان قطار فحش میدادند و کارمندان قطار به اراذل. و حالا آنها مدتی به هم فحش میدهند تا اینکه تصمیم گرفته میشود که پاها را بر روی شانه و چشمها را در دست گرفته و سفر به هایسن را با پای پیاده ادامه دهند. و آنها این کار را هم میکنند و عاقبت با آواز و هورا، همانطور که خدا به آن فرمان داده است، واقعاً به هایسن هم میرسند. اما کمی دیر شده بود: در خیابانها قزاقها سوار بر اسبهای خود و با شلاقی در دست به این سمت و آن سمت در گردش بودند، و شما میتوانید تصور کنید که پس از نیمساعت تمام باند اراذل بدون هیچ اثری ناپدید شدند. آنها مانند موشهای زمانِ قحطی از آنجا میگریختند، آنها مانند برف در تابستان ذوب گشتند.
حالا من از شما میپرسم: آیا <خالیرو> ما سزوار آن نیست که از بالا تا پائین طلا گرفته شود، یا حداقل در یک داستان توصیفش را کرد؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر