فانوس خیابانی پیر.


<فانوس خیابانی پیر> از هانس کریستیان آندرسن را در بهمن سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.

سایه
البته درخشش آفتاب در کشورهای داغ متفاوتتر از نوع درخشش آن در کشور ما است. رنگ مردم کاملاً قهوهایِ مایل به قرمز میگردد، آری، مردم در داغترین سرزمینها مانند آفریقائیها سیاه میگردند. مرد دانشمندی از سرزمینهای سرد اما به داغترین کشور آمده بود. او حالا فکر میکرد که آنجا هم میتواند مانند خانۀ خود در اطراف راه برود؛ اما بزودی این فکر را از سر خارج میکند. او و همۀ مردم دانا مجبور بودند در خانه بمانند. درها و کرکرۀ پنجرهها در طول روز بسته میماندند؛ چنین به نظر میآمد که تمام خانه در خواب است یا اینکه اصلاً کسی در خانه نیست. او در خیابانی باریک با خانههای بلند زندگی میکرد و خانهها طوری ساخته شده بودند که خورشید از صبح تا شب بر آنها میتابید؛ واقعاً غیرقابل تحمل بود!
مرد دانشمند از سرزمینهای سرد ــ او مرد جوان و باهوشی بود ــ تقریباً معتقد بود که انگار درون اجاقِ گداختهای نشسته است. گرما او را میخورد؛ و او کاملاً لاغر شده بود. حتی سایهاش هم آب رفته و خیلی کوچکتر از زمانی که در سرزمین خود بود به چشم می‌آمد؛ خورشید سایه را هم میخورد. او و سایه‌اش تنها در شب وقتی خورشید غروب میکرد شروع به زندگی میکردند. ــ
دیدنِ آورده شدن چراغ به اتاق هنگام غروب یک لذت واقعی بود، سایه خود را روی دیوار کش میداد، آری حتی تا سقف، او اینگونه خود را دراز میساخت. سایه برای بدست آوردن نیرو باید خود را کش میداد. مردِ دانشمند به بالکن میرفت تا خود را آنجا کش بدهد، و به محض پیدا شدن ستارهها از میان هوای شفاف و زیباْ به نظرش میآمد که دوباره زنده شده است. مردم بر روی تمام بالکنهای خیابانها پدیدار میشدند ــ و در سرزمینهای داغ هر پنجرهای یک بالکن دارد ــ؛ زیرا که آدم به هوا محتاج است، حتی اگر هم به داشتن رنگِ قهوهایِ مایل به قرمز عادت کرده باشد. بالا و پائینِ خیابان همه‌جا زنده میگشت. کفاش و خیاط، همۀ مردم به خیابان میآمدند، میزها و صندلیها بیرون آورده میشد، چراغها روشن میگشتند، بله، بیش از هزار چراغ نور میدادند، یکی صحبت میکرد، یکی میخواند؛ مردم قدم میزدند، ماشینها عبور میکردند، خرها یورتمه میرفتند: دیلینگ دیلینگ! زیرا آنها زنگوله به گردن داشتند. آنجا مُردهها را با خواندن دعا به گور میسپردند، پسرانِ جوان گلولههای آتشین شلیک میکردند، و ناقوسهای کلیسا به صدا آمده بودند؛ حالا در خیابان زندگیِ واقعی حکمفرما بود! فقط در یک خانه، درست روبروی خانۀ مرد دانشمند سکوت کاملاً برقرار بود. اما در آن خانه باید کسی زندگی میکرد، زیرا بر روی بالکن گلدانهائی قرار داشت که با وجود گرمای شدیدِ آفتاب تر و تازه بودند، و این نمیتوانست بدون آنکه کسی به آنها آب بدهد ممکن باشد، بنابراین باید کسی در خانه باشد که به آنها آب بدهد. پنجرۀ بالکن آنجا شبها باز میگشت، اما داخل خانه تاریک بود، حداقل اتاق جلوئی. از درون خانه صدای موسیقی به گوش میآمد که به نظر مردِ غریبۀ دانشمند موسیقیای زیبا و بیمانند بود. اما احتمالاً آن هم فقط یک تخیل بیش نبود؛ زیرا برای او در سرزمینهای گرم همه‌چیز زیبا و بیهمتا بود، به شرطی که فقط خورشید در آنجاها وجود نمیداشت. صاحبخانۀ مردِ غریبه میگفت که او هم نمیداند چه کسی خانۀ روبروئی را اجاره کرده است، مردم کسی را آنجا نمیبینند، و در بارۀ موسیقی معتقد بود که به طرز وحشتناکی خسته کننده است. "درست مانند این است که کسی بنشیند و قطعهای را تمرین کند، قطعهای که قادر به زدنش نیست. اما مدام همان یک قطعه را بنوازد و با خود فکر کند که آن را فرا خواهد گرفت. اما هرچه هم تمرین کند باز موفق به اجرای آن نشود."
یک شب مردِ غریبه از خواب بیدار میشود. او هنگام خواب درِ بالکن را باز گذاشته بود، پرده در باد تکان میخورد و چنین به نظرش میرسد که انگار درخششی زیبا از بالکنِ روبروئی به چشم میآید. تمام گلها مانند شعلۀ آتش در رنگهای مختلف میدرخشیدند، و در میان گلها یک دوشیزۀ باریک‌اندام و دوستداشتنی ایستاده بود؛ چنین به نظر میآمد که انگار از وی هم نور تشعشع میشود. روشنائی نور تقریباً او را کور ساخته بود، اما او چشمانش را پس از بیدار گشتنِ ناگهانی از خواب به زور بازنگهداشته بود. او با یک جهش روی زمین میایستد و آرام به پشت پرده میخزد، ولی دوشیزه رفته بود، درخشانی رفته بود، و گلها هم دیگر اصلاً نمیدرخشیدندْ بلکه مانند همیشه تازه و فراوان بودند. درِ بالکنِ روبروئی نیمه‌باز بود و از درون خانه چنان موسیقیِ ملایم و دوستداشتنیای به گوش میآمد که آدم هنگام گوش دادن به آن میتوانست در افکار شیرینی غرق شود. مانند جادو بود، چه کسی آنجا زندگی میکرد؟ درِ ورودیِ اصلیِ آن خانه کجا بود؟ در تمامِ طبقۀ اولِ آن ساختمان مغازه کنار مغازه قرار داشت.
یک شب مردِ غریبه در بالکنِ خانهاش نشسته بود. پشت سرش در اتاق چراغ روشن بود، و این کاملاً طبیعی بود که سایهاش بر روی دیوار مقابل بیفتد. بله، سایهاش حالا درست آن روبرو بر روی بالکن در میان گلها نشسته بود، و وقتی مردِ غریبه خود را تکان میداد، او هم خود را تکان میداد، زیرا که سایه هم میتوانست خود را تکان دهد.
مردِ دانشمند میگوید: "فکر کنم که سایهام تنها موجودِ زندهای باشد که میتوان در آن خانه دید!" و به شوخی ادامه میدهد: "ببین چه خوب میان گلها نشسته است. درِ بالکن نیمهباز است، حالا باید خیلی هوشمندانه عمل کند، باید داخل اتاق شود و به اطراف نگاهی اندازد؛ بعد باید پیشم برگردد و آنچه را که دیده برایم تعریف کند! بله، باید نشان دهد که میتواند مفید هم باشد! بچه خوبی باش و برو داخل اتاق! مگه با تو نیستم، چرا تکون نمیخوری؟" و بعد با سر به سایهاش اشاره میکند، و سایه با حرکتِ سر به او پاسخ میدهد. "آره، برو تو، اما آنجا نمان!" و مردِ غریبه از جا برمیخیزد و سایهاش بر روی بالکن روبروئی هم از جا بر میخیزد؛ مرد غریبه رویش را به سمت اتاقش میچرخاند و سایهاش هم خود را به سمت اتاق میچرخاند؛ بله اگر کسی با دقت توجه میکرد میتوانست به راحتی ببیند که سایه درست در همان لحظهای از درِ نیمه‌باز واردِ اتاقِ روبروئی میگردد که مردِ غریبه نیز داخل اتاقش رفته و پرده را می‌کشد.
صبح روز بعد مرد دانشمند برای نوشیدن قهوه و خواندن روزنامه از خانه خارج میشود. وقتی او زیر نور آفتاب میرسد میگوید: "یعنی چه؟ سایهام کجاست! یعنی واقعاً او دیشب رفته و هنوز برنگشته؟ این واقعاً آزار دهنده است!"
و این او را عصبانی میکند؛ اما نه به این دلیل که سایهاش رفته و برنگشته است، بلکه خیلی بیشتر به این خاطر که او میدانست یک چنین داستانی قبلاً وجود داشته است و همۀ مردمِ سرزمینِ سردش آن را شنیده بودند، و حالا اگر وقتی مردِ دانشمند به کشورش بازگردد و از تجربههایش تعریف کند، به این ترتیب همه مردم خواهند گفت که این یک کپی است، و او نیاز به چنین چیزی نداشت. بنابراین تصمیم میگیرد که اصلاً در این باره صحبت نکند، و این فکر عاقلانهای بود.
او هنگام شب دوباره روی بالکن میرود، چراغ را خیلی مرتب پشت سرش قرار داده بود، زیرا او میدانست که یک سایه همیشه خواهانِ صاحبِ خود بعنوان حامیِ خویش خواهد ماند؛ اما نمیتوانست او را به آمدن نزد خود بفریبد. او خود را کوچک ساخت، او خود را بزرگ ساخت، اما هیچ سایهای نه آنجا بود و نه آمد. او گفت: "هوم، هوم"، اما این هم به او هیچ کمکی نکرد.
هرچند این باعث عصبانیت او شده بود اما در سرزمینهای گرم همه‌چیز خیلی سریع رشد میکند. پس از گذشت هشت روز وقتی زیر آفتاب رفت با کمال خوشحالی متوجه شد که سایهِ جدیدی از پاهایش روئیده است، سایهای که هنوز باید رشد میکرد. بعد از گذشت سه هفته او یک سایۀ کامل و دوستداشتنی داشت که در راه برگشتِ مرد غریبه به کشورش بیشتر و بیشتر رشد کرد تا اینکه عاقبت چنان دراز و بزرگ شده بود که نیمی از آن هم میتوانست کافی باشد.
عاقبت مردِ دانشمند به کشورش بازمیگردد و کتابهائی در بارۀ حقایق جهان و در بارۀ خوبی و زیبائی مینویسد، و روزها و سالها میگذرند؛ سالهای زیادی میگذرند.
شبی مردِ دانشمند در اتاقش نشسته بود که آهسته کسی در میزند.
او میگوید: "داخل شوید" اما کسی داخل نمیگردد. در این وقت او بلند میشود و در را باز میکند، در مقابلش انسان فوقالعاده لاغری ایستاده بود که دانشمند با دیدن لاغر بودن بیش از حد وی حالش به طرز عجیبی دگرگون گشت. بعلاوه مرد لباس کاملاً شیکی بر تن داشت که نشان از ثروتمند بودنش میداد.
"مردِ دانشمند میپرسد: "با چه کسی افتخار صحبت کردن دارم؟"
مرد لاغر و ظریف میگوید: "بله، فکر میکردم که شما مرا به یاد نیاورید. من چنان به بدن تبدیل شدهام که مجبور گشتم به خودم گوشت و لباس بیفزایم. شما انتظار نداشتید مرا با این تجمل دوباره ملاقات کنید! آیا دیگر سایه قدیمی خود را نمیشناسید؟ شما مطمئناً فکر نمیکردید که من روزی دوباره برگردم. وضع من خیلی خوب بود، بعد از رفتن از پیش شما خیلی ثروتمند شدهام! اگر بخواهم میتوانم وظایفی را که انجام نداده‎‎ام بخرم." سپس کیسههای محتوی خرده‌ریزهای قیمتی را که به ساعتش آویزان بودند جرینگ جرینگ به صدا میآورد، و دستش را به گردن‌بند کلفتِ طلائی میکشد که به گردن بسته بود؛ نه، چه درخششی انگشترهای الماس در تمام انگشتانش داشتند. و هر بیست انگشتر واقعی بودند.
مردِ دانشمند میگوید: "نه، من اصلاً نمیتونم باور کنم! موضوع چیست؟"
سایه میگوید: "بله موضوعی نیست که هر روزه اتفاق افتد. اما خودِ شما هم جزء مردم عادی نیستید، و من، خودتان بهتر میدانید که من از همان دوران کودکی بر رویِ جاپاهای شما پا میگذاشتم. به محض اینکه شما گفتید که من بالغ شدهام و میتوانم تنها به جهان وارد شوم، من هم راه خود را رفتم. من در بهترین شرایط هستم، اما نوعی اشتیاق به سراغم آمد و دلم خواست قبل از فوتتان شما را یک بار دیگر ببینم، زیرا که شما بالاخره باید روزی بمیرید! و خیلی دلم میخواست دوباره این سرزمین را هم ببینم، زیرا که آدم وطنش را همیشه دوست دارد. و من میدانم که شما یک سایه دیگر بدست آوردهاید. آیا میتوانم به او یا به شما چیزی بدهم؟ فقط کافیست شما محبت کنید و به من بگید جه مقدار."
مردِ دانشمند میگوید: "نه، آیا واقعاً این توئی! واقعاً عجیب است. هرگز فکرش را نمیکردم که آدم بتواند دوباره سایه قدیمیاش را در جلدِ یک انسان ملاقات کند!"
سایه میگوید: "مقداری را که من باید به شما بپردازم به من بگید، زیرا من مایل نیستم به کسی بدهکار بمانم!"
مردِ دانشمند میگوید: "تو چطور میتونی اینطور حرف بزنی! از چه بدهکاریای صحبت میکنی؟ راحت باش. من از خوشبختی تو بسیار خوشحالم. بشین، دوست قدیمی، و فقط کمی از آنچه بر تو رفته است تعریف کن و آنچه تو آنجا در سرزمینِ گرم در خانه روبرویمان دیدی بگو!"
سایه میگوید: "بله، من میخواهم همه چیز را برایتان تعریف کنم" و مینشیند؛ "اما به این شرط که به من قول بدهید در هر کجای این شهر مرا میبیند به کسی نگوئید که من سایه شما بودهام. زیرا من قصد دارم نامزد کنم؛ من میتوانم برای بیشتر از یک خانواده هم غذا تهیه کنم!"
مردِ دانشمند میگوید: "ساکت باش، من به کسی نمیگم که تو واقعاً چه کسی هستی. بفرما، این هم دستم. من به تو قول میدم، مرد است و قولش."
سایه هم دستش را به او میدهد و میگوید: "سایه است و قولش" و بعد باید تعریف میکرد.
واقعاً عجیب بود که سایه چه زیاد انسان شده بود. لباسش کاملاً سیاه و در حقیقت از بهترین پارچهها دوخته شده بود؛ او چکمۀ چرمیِ براقی به پا و یک کلاه بر سر داشت که با فشار بر آن شبیهِ بشقابِ نازکی صاف میگشت، از آنچیزهائی که میدانیم دیگر حرف نمیزنیم، از خرده‌ریزههای قیمتی، از گردنبند طلا و انگشترها با نگینهای الماس. بله، سایه لباس بسیار شیکی پوشیده بود، و بخصوص این لباس بود که او را کاملاً انسان ساخته بود.
سایه میگوید: "حالا میخواهم تعریف کنم!" و بعد پای خود را با چکمۀ براقش تا جائی که میتوانست محکم بر روی دستِ سایهِ جدیدِ مردِ دانشمند میگذارد که مانند یک سگِ پودل در کنار پایش نشسته بود. اینکار یا از روی تکبر بود، یا شاید هم میخواست که سایه جدید را به پایش گیر دهد. اما سایهِ جدید کاملاً آرام باقی میماند تا بتواند خوب به حرفهای او گوش کند.
او همچنین میخواست بداند که چطور میتوان خود را رها ساخت و در خدمت صاحب اصلیِ خود باقیماند.
سایه میگوید: "میدانید چه کسی در آن خانۀ روبروئی زندگی میکرد؟ آنجا شعر، زیباترین چیزها زندگی میکرد. من سه هفته آنجا بودم، و این مانند آن میماند که انگار آدم سه هزار سال زندگی کند و تمامِ نوشتهها و اشعارِ سروده شده را خوانده باشد. آنچه میگویم حقیقت دارد. من همه چیز را دیدم و همه چیز را میدانم."
مردِ دانشمند بلند میگوید: "شعر. بله، بله ... شعر اغلب زاهدانه در شهرهای بزرگ زندگی میکند. شعر. بله، اما خواب در چشمانم نشسته بود و من فقط او را برای لحظه کوتاهی دیدم. او روی بالکن ایستاده بود و میدرخشید، همانطور که شفقهای قطبی میدرخشند! تعریف کن، تعریف کن! تو روی بالکن بودی، از درِ نیمه‌باز داخل شدی و بعد ...؟"
سایه میگوید: "بعد در داخل اتاق بودم. شما همیشه مینشستید و به آن اتاق روبرو نگاه میکردید. آنجا هیچ روشنائی وجود نداشت، مانند هوای گرگ و میش بود؛ اما درِ یک ردیف از اتاقهائی که در یک تالار قرار داشتند باز بود. آنجا چنان روشن بود که اگر من کاملاً به دوشیزه نزدیک میشدم حتماً توسطِ نور کشته میشدم؛ اما من مواظب بودم، من صبر کردم و باید آدم این کار را انجام دهد."
مرد دانشمند میپرسد: "و بعد چه دیدی؟"
"من همه چیز دیدم، و من میخواهم برای شما تعریف کنم، اما ... این چیزی که عرض میکنم ابداً از روی غرور نیست، اما بعنوان یک انسان آزاد و با دانشهائی که دارم، از مقام و ثروتم که بگذریم خیلی خوشحال خواهم شد اگر مرا به جای تو «شما» خطاب کنید!"
"میبخشید! این یک عادت قدیمیست که هنوز از سرم نیفتاده! ... حق کاملاً با شماست، و من سعی میکنم آن را از یاد نبرم. اما حالا همه چیز را، تمام آنچیزهائی را که دیدید برایم تعریف کنید."
سایه میگوید: "من همه چیز را دیدم، و من همه چیز را میدانم!"
مرد دانشمند میپرسد: "درون سالن چطور دیده میشد؟ آیا مانند درون جنگلی تازه بود؟ آیا مانند یک کلیسای مقدس بود؟ آیا سالن مانند آسمانِ پُر ستاره هنگامی که آدم بر بالای کوههای بلند میایستد و آن را تماشا میکندْ شفاف بود؟
سایه میگوید: "همه چیز آنجا بود! من کاملاً داخل نشدم، من در همان اولین اتاق که نورِ اندکی داشت ماندم. اما جای خوبی ایستاده بودم، من همه چیز را دیدم و همه چیز را میدانم! من در بارگه شعر در اندرونی بودم."
"اما چه چیزهائی دیدید؟ آیا در سالن بزرگ تمامِ خدایانِ باستان قدم میزدند؟ آیا پهلوانانِ قدیمی در آنجا با هم میجنگیدند، آیا کودکان بامزهای آنجا بازی و رویاهایشان را تعریف میکردند؟"
"من به شما میگویم، من آنجا بودم، و شما درک کنید که من همه چیز را، آنچه که در آنجا برای دیدن وجود داشت را دیدهام! اگر شما به آنجا میآمدید حتماً انسان باقی نمیماندید، اما من انسان شدم! و همزمان شروع به شناختنِ ارتباطم با شعر و درونیترین طبیعتم کردم که با من زاده شده است. بله، آن زمان، وقتی من پیش شما بودم به این چیزها فکر نمیکردم. اما، شما خیلی خوب آگاهید، همواره، وقتی خورشید طلوع و غروب میکرد من بطور عجیبی بزرگ میگشتم. در زیر نور مهتاب حتی از خودِ شما هم شفافتر بودم. آنزمان طبیعتِ خود را نمیشناختم، ابتدا در اندرونیِ خانۀ روبروئی این بر من آشکار گشت. من یک انسان شدم! ... من از آنجا بالغ و کامل گشته خارج شدم، اما شما دیگر در سرزمینهای گرم نبودید. من بعنوان انسان خجالت میکشیدم آنطور راه بروم که میرفتم. من به چکمه احتیاج داشتم، به لباس، به تمام آن خرت و پرتی که از انسان چنین انسانی میسازد. من خودم را مخفی ساختم، بله، من این را حالا میتوانم به شما بگویم، شما حتماً مرا در کتابی افشاء نخواهید ساخت، من خودم را در زیرِ دامنِ یک زنِ آشپز مخفی ساختم. زن نمیدانست به چه کسی پناه داده است. اما هنگام شب توانستم از زیرِ دامنش خارج شوم. من در خیابان زیرِ نورِ مهتاب میگشتم، خودم را روی دیوارها بسط میدادم، و این باعث غلغلک خوبی در پشتم میگشت! من به بالا و پائین خیابان میرفتم، به داخل بلندترین پنجرهها، سالنها و اتاقهای زیرشیروانی نگاه میکردم. من جاهائی را میدیدم که کسی قادر به دیدنشان نبود، و من چیزهائی دیدم که هیچکس ندیده و اجازه دیدنشان را نداشت. اساساً این یک جهان بیارزشیست و اگر من اطمینان داشتم که انسان چیزی بیمعناست هرگز دلم نمیخواست یک انسان باشم. من باورنکردنیترین چیزها را در پیش خانمها، پیش مردها پیش پدرها و مادرها و همینطور در پیش کودکانِ ناز و بیگناه دیدم؛ ... من آنچه را که هیچ انسانی اجازه دانستنش را ندارد اما همه مایل به دانستن آن هستندْ دیدم."
"اگر من یک روزنامه مینوشتم حتماً خوانده میشد! اما من بطور مستقیم برای مردمی که به آنها مربوط میگشت نامه مینوشتم، و در هر شهری که من میرفتم وحشت حاکم میگشت. مردم از من میترسیدند و به این دلیل به من خیلی احترام میگذاشتند. پروفسورها به من درجۀ پرفسوری میدادند، خیاطها برایم لباس میدوختند، از من خیلی خوب مراقبت میگشت!
استادانِ سکهزن به نامم سکه میزدند، و زنها میگفتند که من خیلی زیبایم. به این ترتیب این مردی شدم که روبرویتان ایستاده. و حالا به شما بدرود میگویم؛ بفرمائید، این کارت‌ویزتِ من است، من در سمتِ آفتاب زندگی میکنم، و در هوای بارانی همیشه در خانه میمانم." و بعد سایه میرود.
مردِ دانشمند میگوید: "خیلی عجیب بود!"
سال و روز سپری میگردند، و سایه دوباره بازمیگردد.
سایه میپرسد: "چطورید؟"
"آخ، من در بارۀ حقیقت و خوبی و زیبائی مینویسم؛ اما هیچکس به خود زحمتِ شنیدن چنین چیزهائی را نمیدهد. من کاملاً ناامیدم، زیرا که من آن را به دل میگیرم."
سایه میگوید: "من هرگز این کار را نمیکنم. من چاق میشوم، و آدم باید برای چاق شدن جد و جهد کند! بله، شما جهان را درک نمیکنید و به این خاطر بیمار میشوید. شما باید به سفر بروید! من در تابستان به یک مساقرت میروم؛ مایلید با من بیائید؟ من خیلی دلم یک همسفر میخواهد. آیا مایلید بعنوان سایه با من مسافرت کنید؟ شما را همراه خود داشتن برایم لذتبخش است، من خرج سفر شما را تقبل میکنم."
مردِ دانشمند میگوید: "این خیلی زیاد است."
سایه میگوید: "کاملاً همینطور است! سفر کردن برای سلامتیتان خوب است. شما در تمام مدت اگر که در این سفر سایهِ من شوید مهمان من خواهید بود."
مرد دانشمند میگوید: "این خیلی عالیست."
سایه میگوید "اما جهان به این شکل میچرخد و چنین هم خواهد ماند." و سپس میرود.
حالِ مردِ دانشمند اصلاً خوب نبود. مشکلات و نگرانیها در تعقیبش بودند، و برای اکثریت مردم آنچه او در بارۀ حقیقت، نیکی و زیبائی میگفت مانند گل سرخی بود برای دهان گاو! و او عاقبت کاملاً بیمار میگردد.
مردم به او میگفتند: "شما واقعاً لاغر شدهاید و مانند سایه دیده میشوید" و این مرد دانشمند را میلرزاند، زیرا که او را بعداً به فکر خیلی چیزها میانداخت.
سایه که به عیادتش آمده بود میگوید: "شما باید پیش دکتر بروید. نه هم نباید بگوئید. من میخواهم شما را با خودم ببرم، زیرا که ما آشنایانِ قدیمی هستیم؛ من کلیه مخارج سفر را به عهده میگیرم و شما شرح سفر را مینویسید و سعی میکنید سفر را برایم مطبوع سازید. من باید نزد پزشک بروم؛ ریشم آنطور که باید درست و حسابی رشد نمیکند، این هم یک بیماریست، زیرا آدم باید ریش داشته باشد. حالا عاقل باشید و پیشنهادم را قبول کنید. ما بعنوان دو رفیق به سفر میرویم."
بنابراین آنها به سفر میروند؛ سایه آقا بود و آقا سایه. آن دو با هم میراندند، با اسب میتاختند و با هم میرفتند، شانه به شانه، جلو و پشت سر هم، بستگی به این داشت که خورشید کجا ایستاده بود. سایه این را میفهمید که دائم خود را کنار آقا نگاه دارد. مردِ دانشمند به این خاطر هیچ فکری نمیکرد؛ او قلبِ مهربانی داشت و آرام و دوستانه بود، و از این رو روزی به سایه میگوید: "حالا که ما عاقبت همسفر شدهایم  و از کودکی با هم رشد کردهایم، بهتر نیست که بخاطر برادری شراب بنوشیم؟ این خیلی خودمانیتر است!"
سایه که حالا آقای اصلی بود میگوید: "شما الساعه چیزی گفتید که خیلی مستقیم و واقعاً با حسن نیت بود! من هم میخواهم مانند شما مستقیم و با حسن نیت باشم. شما، بعنوان مردی دانشمند خیلی خوب آگاهید که طبیعت گاهی چه عجیب و غریب است. بعضی از مردم تحمل لمس کردن کاغذ خاکستری را ندارندْ وگرنه حالشان بد میشود، بعضی دیگر وقتی با ناخن بر روی شیشه کشیده میشود بدنشان ریش ریش میشود. به من هم وقتی شما تو خطاب میکنید احساسی دست میدهد. من حالا واقعاً خود را بر روی زمین و هُل داه شده به موقعیت قدیمیام در نزد شما احساس میکنم. میبینید، این یک امر احساسیست و نه تکبر، و به این دلیل نمیتوانم اجازه بدهم که شما به من تو بگوئید، اما در عوض من میخواهم با کمال میل به شما تو بگویم، بعد حداقل نیمی از خوشی را برایتان انجام دادهام."
از آن به بعد سایه به آقای قبلی خود تو میگفت.
مردِ دانشمند با خود اندیشید: "این که من باید به او شما بگویم و او به من تو میگوید خیلی عالیست. اما او باید به بازیای بد لبخند میزد.
به این ترتیب آنها نزد پزشکی میروند، جائیکه غریبههای بسیاری بودند و در بین آنان شاهزاده خانمی زیبا وجود داشت که از بیماریِ «عمیق دیدن» که جریانی ترسناک بود رنج میبرد.
بلافاصله شاهزاده خانم متوجه میگردد شخصی که لحظۀ پیش وارد شده است با دیگران تفاوت زیادی دارد. "او ادعا میکند که بخاطر بلند کردن ریشش اینجاست، اما من دلیل واقعیاش را میبینم: او نمیتواند از خود سایه پخش کند."
حالا او کنجکاو شده بود و فوری در گردشگاه با مردِ غریبه باب صحبت را میگشاید. اینکار برایش بعنوان شاهزاده چندان مشکل نبود و به این ترتیب میگوید: "نداشتن سایه بیماری شماست!"
سایه می‎‎گوید: "شاهزاده خانم باید در حال حاضر در حال بهبودی کامل به سر برند! من میدانم که بیماری شما «عمیق دیدن» است، اما شما آن را از دست دادهاید. شما سلامت هستید؛ من اتفاقاً یک سایه عجیب و غریب دارم! آیا شخصی را که همیشه مرا همراهی میکند ندیدهاید؟ مردمِ دیگر سایههای معمولی دارند، اما من برای چیزهای معمولی ارزش قائل نیستم. آدم به خدمتکارش گاهی بعضی اوقات لباسهای بهتری از آنچه خودش بر تن میکند میدهد، و من هم با استفاده از این روش به سایهام بعنوان انسان لباسی شیک پوشاندهام! بله، شما میتوانید ببینید که حتی به او یک سایه هم دادهام. این خرج زیادی دارد، اما من داشتن چیزهای تک را دوست دارم."
شاهزاده خانم با خود اندیشید: "آره؟ آیا من واقعاً اشتباه کردم؟ البته این مطب برای چنین کاری از بهترین جاهاست و این نیز مشهور است! آب در زمان ما هم نیروی شگفتانگیزی داشت. اما من فعلاً نمیروم، تازه اینجا در حال جالب شدن است. از مردِ غریبه خیلی خوشم میآید. امیدوارم فقط ریشش رشد نکند، وگرنه از این شهر خواهد رفت!"
او هنگام شب در سالنِ بزرگ با سایه میرقصد. او سبک بود، اما سایه سبکتر بود و شاهزاده یک چنین شریکِ رقصی هرگز در عمرش نداشت. او به سایه نام سرزمیناش را میگوید و سایه آنجا را میشناخت. سایه زمانی آنجا بوده که شاهزاده در خانه نبود. او از بالا و پائینِ پنجره به داخل نگاه کرده و حتی چیزهائی را هم در آنجا دیده بود، و به این ترتیب میتوانست به شاهزاده خانم جوابهائی بدهد و اشاراتی بکند که او را به شدت شگفتزده میساخت. او خردمندترین انسانِ روی زمین باید باشد. آگاه بودنِ سایه احترامِ شاهزاده را برانگیخت و هنگامی که دوباره با هم میرقصیدند او عاشق سایه گشت. سایه خیلی زود متوجه این موضوع شد، زیرا که شاهزاده خانم با اشتیاق به او نگاه میکرد، انگار که میخواست از میان او به بیرون نگاه کند. سپس یک دورِ دیگر با هم رقصیدند، و نزدیک بود شاهزاده خانم به سایه عشقش را ابراز کند. اما او محتاط بود و به سرزمینش و به مردمِ بسیاری که باید بر آنها سلطنت میکرد اندیشید و به خود گفت: "او مردِ خردمندیست و این خوب است! و او بسیار عالی میرقصد، این هم خوب است، اما آیا دانشش کامل است، این هم مهم است و باید بررسی شود!" و بعد شروع میکند به سؤال کردن در بارۀ سختترین موضوعاتی که خودش هم قادر به جواب دادن به آنها نبود. و سایه حالت عجیبی به چهرهاش داده بود.
شاهزاده خانم میگوید: "نمیتوانید به سؤالاتم جواب بدهید!"
سایه میگوید: "این سؤالها را در دوران دبستان از من میپرسیدند. فکر کنم حتی سایهام که آنجا کنار در ایستاده است هم توانا به جواب دادن به این سؤالها باشد!"
"سایهِ شما؟ این واقعاً تعجب‌برانگیز است؛ البته اگر گفته شما حقیقت داشته باشد."
سایه میگوید: "بله، من ادعا نمیکنم که او حتماً بتواند این کار را انجام دهد. اما تصور میکنم که او بتواند، زیرا که او سال‌هاست مرا تعقیب کرده و به من گوش داده است، ... من به او اطمینان دارم. اما ... شاهزاده خانم اجازه بدهید که توجه شما را به این موضوع جلب کنم ... او از اینکه مانند انسان است خیلی افتخار میکند، و دیگر اینکه اگر میخواهید که او جواب سؤالها را خوب بدهد باید حالش خیلی خوب باشد، و به این دلیل باید با او مانند انسان برخورد شود."
شاهزاده خانم میگوید: "پیشنهاد خوبیست" و سپس به سمت مردِ دانشمند که کنار در ایستاده بود میرود، و با او در بارۀ ماه و خورشید و انسان و از درون و بیرونشان صحبت میکند، و او حتی جوابهای خوب و هوشمندانهای میشنود.
شاهزاده خانم با خود میاندیشد: "این چه مردی است که چنین سایه خردمندی دارد. اگر او را به شوهری برگزینم میتواند موهبتی واقعی برای مردم و سرزمینم گردد؛ ... من این کار را میکنم."
بزودی هر دو با این کار موافق بودند؛ اما باید تا رسیدن شاهزاده‌خانم به کشورش کسی از این موضوع باخبر نمیگشت.
سایه میگوید: "هیچکس، حتی سایهام" و در این حال افکار کاملاً مخصوصی در سر میپروراند.
سپس به سرزمینی میرسند که شاهزاده خانم بر آن حکومت میکرد.
سایه به مردِ دانشمند میگوید: "گوش کن دوست خوبم. حالا من چنان خوشبخت و قدرتمند شدهام که از آن بالاترش ممکن نیست، حالا میخواهم کار ویژهای برای تو انجام بدهم. تو باید همیشه با من در قصر زندگی کنی، با من در ماشین سلطنتی بنشینی و هزار سکه طلا در سال بدست آوری؛ اما باید اجازه دهی که همه تو را سایه صدا کنند. تو به هیچکس اجازه گفتن اینکه زمانی انسان بودی را نداری، و یک بار در سال هنگامی که من در زیر آفتاب روی بالکن مینشینم و خود را به مردم نشان میدهم، باید تو در کنار پایم بشینی، همانطور که شایسته یک سایه است. حالا میتونم این را به تو بگم، من و شاهزاده خانم ازدواج میکنیم. امشب باید عروسی انجام شود."
مرد دانشمند میگوید: "نه، این اوج دیوانگیست! من نه مایل به انجام دادن این کار هستم و نه آن را انجام خواهم داد. این به معنای فریفتن تمام کشور و شاهزاده خانم است! من همه چیز را میگویم! تعریف میکنم که من انسان هستم و تو سایهای و فقط لباس به تن داری!"
سایه میگوید: "این را کسی از تو باور نخواهد کرد! عاقل باش، وگرنه به نگهبان میگم بیندازدت به زندان!"
مرد دانشمند میگوید: "من مستقیماً پیش شاهزاده خانم خواهم رفت!" سایه میگوید "اما من اول میروم! و تو به زندان میروی!" ... و باید هم میرفت، زیرا نگهبانان به حرف کسی که با شاهزاده‌خانم قصد ازدواج داشت گوش میدادند.
شاهزاده‌خانم وقتی سایه پیش او میآید میگوید: "تو میلرزی! آیا اتفاقی افتاده؟ تو اجازه نداری امشب که ما میخواهیم عروسی کنیم بیمار شوی."
سایه میگوید: "وحشتناکترین چیزی که میتواند بر سر کسی بیاید بر سرم آمد! فکرش را بکن ... بله، ذهنِ پوکِ چنین سایهای نمیتواند خیلی هم دوام بیاورد! ... میتوانی فکرش را بکنی، سایه من دیوانه شده است. او فکر میکند که او انسان است و من ... فقط تصورش را بکن ... که من سایه او هستم!"
شاهزاده خانم میگوید: "این خیلی وحشتناکه! آیا دستور دادی که او را به زندان بیندازند؟"
"بله او در زندان است! من از این میترسم که نتواند دیگر هرگز سالم شود!"
شاهزاده خانم میگوید: "سایه بیچاره! او خیلی غمگین است. شاید واقعاً به نفعش باشد که به آن مقدارِ کم باقیمانده از زندگیاش خاتمه دهیم. وقتی من به این موضوع فکر میکنم، بیشتر معتقد میشوم که اگر هرچه زودتر این جریان را در سکوت انجام دهیم بیشتر به نفعش است!"
سایه میگوید: "البته این کار آسانی هم نیست. زیرا او خدمتکاری وفادار بود!" و بعد وانمود میکند که آه میکشد.
شاهزاده خانم میگوید: "شما شخصیت نجیبی دارید!"
هنگام شب، تمام شهر چراغانی گشت، و توپها شلیک کردند: بوم! و سربازها تفنگهایشان را بر دوش نهادند. چه عروسیای بود! شاهزاده خانم و سایه بر روی بالکن رفتند تا خود را به مردم نشان دهند تا یک بار دیگر مردم برایشان هورا بکشند!
مردِ دانشمند تمام اینها را دیگر نمیشنید، زیرا که آنها زندگیاش را از او گرفته بودند.
 
همسفر
یوهانسِ بیچاره بسیار غمگین بود، زیرا پدرش سخت بیمار بود و بیش از چند ساعت برای زندگی کردن فرصت نداشت. هیچکس بجز آن دو در آن اتاقِ کوچک نبود. چراغِ روی میز در اواخر شب نزدیک به خاموش شدن بود.
پدرِ بیمار میگوید: "یوهانس، تو برایم پسر خوبی بودی! خدای مهربان در زندگی همچنان به تو کمک خواهد کرد!" و با چشمانی جدی و نرم به او نگاه میکند، بعد نفس عمیقی میکشد و میمیرد؛ چنین به نظر میآمد که انگار به خواب رفته است. اما یوهانس گریه میکرد، زیرا حالا او در تمام جهان هیچکس را نداشت، نه پدر نه مادر، نه خواهر و نه برادر. یوهانس بیچاره! او در کنار تختخواب روی زانوهایش نشسته بود و دست پدرِ فوت شده را میبوسید و اشگ میریخت؛ اما عاقبت در حالی که سرش رویِ لبۀ تخت قرار داشت چشمانش بسته میگردند و به خواب میرود.
در این وقت او خواب عجیبی میبیند، او میبیند که چگونه ماه و خورشید به او تعظیم میکنند، و او پدرش را دوباره تازه و سالم میبیند و صدای خندهاش را میشنود، درست مانند زمانهائی که او سر حال بود و میخندید. دختری دوستداشتنی با تاج طلائی بر روی موهای زیبا و بلندش دست خود را به دست یوهانس میدهد، و پدرش میگوید: "میبینی چه عروسی بدست آوردی؟ او زیباترین عروس در تمام جهان است!" در این لحظه او از خواب بیدار میشود و تمام آن چیزهای زیبا ناپدید میگردند، پدرش فوت شده و با بدنی سرد روی تختخواب قرار داشت و هیچکس پیش او نبود؛ یوهانس بیچاره!
یک هفته بعد مُرده به خاک سپرده میشود؛ یوهانس پشت تابوت راه میرفت. دیگر هرگز نمیتوانست پدرِ خوبش را ببیند، پدری که او را خیلی دوست میداشت. او میشنود که چطور خاک بر گور پدر میریختند، و هنوز گوشهای از تابوت را میدید، اما با ریختن آخرین بیلچه خاک به درونِ گورْ آن هم ناپدید میگردد؛ در این لحظه او آنچنان غمگین بود که قلبش انگار میخواست از هم بدرد. سپس سرودی از انجیل خوانده میشود. و بقدری این سرود زیبا به گوش میآمد که اشگ در چشمان یوهانس جمع گشت، او گریست، و این دردش را تسکین داد. نور خورشید بر روی درختانِ سبز میتابید، طوری که انگار میخواهد بگوید:
"رنگ آبی آسمان چه زیباست. حالا پدرت در آن بالاست و از خدای مهربان درخواست رفاه و سعادتت را میکند!"
یوهانس میگوید: "من میخواهم همیشه انسانِ خوبی باشم! بعد من هم به آسمان پیش پدرم خواهم رفت، و چه لذتبخش خواهد گشت وقتی ما دوباره همدیگر را ببینیم! چقدر زیاد حرف برای تعریف کردن برایش دارم و چه زیاد او همه‌چیز را به من نشان خواهد داد، و چه باشکوه خواهد بود تعلیم دادنش در آسمان، همانگونه که او روی زمین انجام میداد. آه، چه شادیِ بزرگی خواهد بود!"
یوهانس این صحنه را کاملاً واضح در پیش چشمانش میدید و در حالیکه هنوز اشگ بر گونههایش جاری بود لبخند میزد. پرندههای کوچک بر بالای درختان بلوط نشسته بودند و آواز میخواندند "جیک، جیک!" آنها خوشحال بودند، هرچند در یک مراسم خاکسپاری شرکت داشتند اما خوب میدانستند که مردِ مُرده حالا در آسمان و دارای بال است، بالهائی خیلی بزرگتر و زیباتر از بال خودشان، و میدانستند که او حالا خوشبخت است، زیرا او بر روی زمین آدم خوبی بوده و به این خاطر آنها خوشحال بودند. یوهانس پرواز پرندگان از روی درختِ سبز به سوی جهان را میدید و هوس پرواز کردن با آنها را داشت. اما او اول یک صلیبِ بزرگِ چوبی میتراشد تا آن را بر گور پدر بنشاند، و وقتی او آن را در شب به گورستان میبردْ قبرِ پدر را با شن و دستههای گل تزئین شده مییابد. این را مردمِ غریبه انجام داده بودند، زیرا آنها هم پدرِ مهربان را که حالا مُرده بود دوست میداشتند.
یوهانس صبح زودِ روزِ بعد وسائل کم خود را میبندد و تمام ارث خود را که شامل پنجاه تالِر و چند شیلینگِ نقرهای بود در جیب جا میدهد، او می‌خواست با آن به جهانگردی بپردازد. اما او ابتدا به گورستان و پیش قبر پدر میرود، دعائی برای آمرزشِ روح او میخواند و میگوید: "خداحافظ پدر عزیز! من میخواهم همیشه یک انسان خوب باشم. از خدای مهربان خواهش کن که رستگارم سازد!"
در مزرعه، از جائی که او میرفت، تمام گلها تازه و زیبا در زیر نور آفتاب ایستاده بودند و سر خود را در باد خم میکردند، طوری که انگار میخواهند بگویند: "به طبیعت خوش آمدی! آیا اینجا زیبا نیست؟"
اما یوهانس یک بار دیگر برای دیدن کلیسای قدیمی برمیگردد، کلیسائی که در آن وقتی خیلی کوچک بود غسل تعمید شده بود، جائی که او هر یکشنبه با پدر پیرش رفته و ترانههای مذهبی خوانده بود. در این وقت او جنِ کوچکِ کلیسا را با کلاه قیفیِ کوچکِ قرمز رنگش در یکی از سوراخهای برج ایستاده میبیند؛ یوهانس دستش را سایهبان چشمهایش میسازد تا نور خورشید چشمش را نزند و بعنوان خداحافظی سرش را تکان میدهد. جنِ کوچک کلاهِ کوچکِ قرمز رنگش را در هوا تکان میدهد، دستش را روی قلبش میگذارد و به نشانِ آرزویِ سلامتیِ زیاد و سفری خوش بوسههای فراوانی با دست برایش میفرستد.
یوهانس حالا به چیزهای زیبا و فراوانی که در جهانِ پهناور و باشکوه خواهد دید فکر میکرد و همچنان پیش میرفت، آنقدر دور که تا حال در عمرش نرفته بود؛ او نه شهرهائی را که از آنها میگذشت میشناخت و نه انسانهائی را که با آنها برخورد میکرد. حالا او در غربت بود.
شب اول باید بر روی دستهای خرمنِ خشک در مزرعه میخوابید، او بستر دیگری نداشت. اما او میگفت که اتفاقاً جای خیلی قشنگی بود و پادشاه هم نمیتوانست جای بهتری داشته باشد. تمام مزرعه با نهر، با خرمنهای خشک و با آسمان آبی بر روی آن یک اتاق خواب زیبائی بود. چمنِ سبز با گلهای سفید و سرخِ کوچکْ فرشِ اتاق خواب بود، بوته آقطی و بوته گل سرخ وحشیْ دسته گلها بودند، و تمام نهر با آبی شفاف و تازۀ درونشْ لگنِ آب او بود، جائیکه نیها خود را خم میکردند و به او صبح بخیر و شب بخیر میگفتند. ماهِ آن بالا یک لامپِ بزرگِ شبانه در زیر لحافِ آبی رنگ بود و حداقل پرده‌ها را نمیتوانست به آتش بکشد. یوهانس میتوانست با آرامش کامل بخوابد، و این کار را هم کرد و دوباره وقتی بیدار گشت که خورشید درآمده بود و تمام پرندههای کوچکِ اطراف او "صبح بخیر، صبح بخیر! هنوز خوابیدی؟" میخواندند.
ناقوسها مردم را به کلیسا رفتن دعوت میکردند؛ یکشنبه بود؛ مردم برای شنیدن خطبه میرفتند و یوهانس هم به همراهشان رفت، با آنها آواز خواند و به کلام خدا گوش سپرد، و به نظرش چنین آمد که انگار در کلیسای خودش است، جائی که او غسلِ تعمید داده شده و همراه پدرش آواز خوانده بود.
در حیاط کلیسا گورهای زیادی بودند، و بر روی تعدای از آنها علف رشد کرده بود. در این وقت یوهانس به قبر پدر خود که روزی شبیه به این گورها خواهد گشت فکر کرد. به این خاطر نشست و علفها را کند، صلیبهای چوبیای را که افتاده بودند دوباره بر جا نشاند و در حالی که با خود میاندیشید: "حالا که من نمیتوانم از قبر پدر نگهداری و تزئینش کنمْ شاید کسی پیدا شود و همین کار را با گور پدر کند!" و دسته گلهائی را که باد به کناری برده بود برداشته و سر جایشان بر روی گورها نهاد.
در کنار درِ حیاطِ کلیسا یک فقیرِ پیر ایستاده و به عصای زیر بغل خود تکیه داده بود. یوهانس تمام شیلینگهای نقرهایاش را به او میدهد و خرم و خوشحال به رفتن ادامه میدهد.
هوا نزدیک غروب بطور وحشتناکی منقلب میگردد. یوهانس عجله میکند تا سرپناهی بیابد، اما خیلی زود شب تاریک از راه میرسد و او عاقبت کلیسای کوچکی را که کاملاً تنها بر تپهای بنا شده بود میبیند، درِ کلیسا خوشبختانه نیمه‌باز بود و او خود را از شکاف آن به داخل میلغزاند؛ او میخواست آنجا بماند تا هوا بهتر شود.
او به خود میگوید: "اینجا در گوشهای خواهم نشست! من خیلی خستهام و به کمی استراحت کردن محتاجم" و بعد مینشیند، کف دو دستش را به هم میچسباند و دعای شبانهاش را میخواند و لحظهای بعد بدون آنکه متوجه شود به خواب میرود، در حالی که در بیرون رعد میغرید و برق آسمان و زمین را روشن میساخت.
وقتی او دوباره در نیمههای شب از خواب بیدار گشت طوفان خوابیده و هوا خوب شده بود و ماه از پنجرهها به داخل کلیسا نور پخش میکرد. در وسط کلیسا یک تابوتِ رو باز با مرد مُردهای در آن قرار داشت. این صحنه یوهانس را نترساند، زیرا که او دارای وجدانِ پاکی بود و خوب میدانست که مُردهها هرگز به کسی آسیب نمیرسانند و این مردم زنده و ستمکارند که به دیگران شر روا میدارند. و دو نفر از این مردم زنده حالا در کنار مردِ مُرده ایستاده بودند. آن دو مرد میخواستند کار شریرانهای با مُرده انجام دهند. آنها میخواستند مُردۀ بیچاره را از تابوت خارج ساخته و جلوی در کلیسا پرت کنند.
یوهانس میپرسد: "چرا میخواهید این کار را بکنید؟ این کار شریرانه و بدیست. بخاطر عیسی مسیح او را راحت بگذارید!"
آن دو مرد زشتخو و زشترو گفتند: "آه، چه حرفهای تو خالیای! او به ما کلک زده! به ما بدهکار بوده و نمیتونست بدهیشو برگردونه؛ این کم نبود، حالا افتاده و مُرده و ما حتی یک شیلینگ هم نمیتونیم بدست بیاریم. به همین خاطر میخوایم ازش انتقام بگیریم، باید مثل سگ جلوی در کلیسا پرتش کنیم!"
یوهانس میگوید: "من پنجاه تالر بیشتر ندارم! این تمام پولیست که من به ارث بردهام، و حاضرم با کمال میل آن را به شما بدهم، به شرطی که به من قول صادقانه بدهید مرد مُرده را راحت میگذارید. من بدون پول هم میتوانم زندگی کنم؛ من سالمم و اندامی قوی دارم و خدای مهربان هم کمکم خواهد کرد."
آن دو مرد زشت میگویند: "باشه، اگر تو واقعاً بدهکاریشو تقبل کنی ما هم راحتش میذاریم، میتونی مطمئن باشی!" و به این ترتیب پولی را که یوهانس به آنها داد گرفتند، با صدای بلند به خوشقلبیش خندیدند و از آنجا رفتند؛ اما یوهانس دوباره جسد را در تابوت مرتب کرد، دستهای مُرده را روی هم بر روی سینهاش قرار داد، بعد از او خداحافظی کرد و با احساسِ رضایت به رفتن خود از میان جنگل بزرگ ادامه داد.
دور تا دورِ جاهائی که ماه میتوانست از میان درختان روشن سازدْ پریانِ کوچک و نازی شادمانه بازی میکردند و بودن او در آنجا ناراحتشان نمیساخت، آنها خوب میدانستند که او انسان خوب و پاکیست، زیرا که فقط انسانهای شریر اجازۀ دیدن پریان را نداشتند. بعضی از آنها از انگشتِ دست هم بزرگتر نبودند و بر موهایِ درازِ بلوندشان تاجی طلائی قرار داشت؛ آنها دو به دو بر روی قطرههای بزرگ شبنم که بر روی برگها و علفهای بلند قرار داشتند تاب میخوردند. گاهی یکی از قطرات شبنم سُر میخورد و پائین میافتاد، و وقتی آنها در میان برگهایِ بلندِ علفها میافتادند از میان اجتماع کوچکشان صدای خنده و سر و صدا برمیخواست. منظرۀ بسیار جالبی بود! آنها آواز میخواندند و او تمام داستانهای زیبا و خردمندانهای را که در ایام کودکی خوانده بود خیلی شفاف به یاد میآورد. عنکبوتهای بزرگ رنگی با تاجهائی نقرهای رنگ بر سر باید از یک سمت پرچین به سمت دیگرِ پُلهای هوائیِ طولانی و قصر میتنیدند، و وقتی شبنمِ لطیفی رویشان میافتاد مانند شیشه در نورِ شفافِ ماه میدرخشید. زمان به این نحو میگذشت تا اینکه آفتاب در آمد. سپس پریانِ کوچک در غنچههای گلها خزیدند و باد پُلها و قصرهایشان را که مانند تارهای عنکبوت در هوا معلق بودند با خود برد.
یوهانس تازه از جنگل خارج شده بود که صدای قوی مردانهای از پشت سرش گفت: "سلام، رفیق! به کجا سفر میکنی؟"
یوهانس جواب داد: "در جهان پهناور! من نه پدر دارم و نه مادر، من جوان فقیریام، اما خدای مهربان کمکم خواهد کرد!"
مردِ غریبه میگوید: "من هم میخواهم در جهانِ پهناور سفر کنم! آیا مایلی با هم سفر کنیم؟"
یوهانس میگوید: "البته!" و با هم به رفتن ادامه میدهند. آنها بزودی دوستان خوبی میشوند، زیرا که هر دو انسانهای خوبی بودند. اما یوهانس متوجه میگردد که مردِ غریبه خیلی باهوشتر از اوست؛ او تقریباً تمام جهان را دیده بود و میتوانست در بارۀ همه چیز حرف بزند. خورشید مستقیم در آسمان میدرخشید که آنها برای خوردن صبحانه در زیر یک درخت نشستند. در این وقت پیرزنی از راه میرسد. اوه، او چه پیر و خمیده بود. او عصائی در دست داشت و یک بسته هیزم که در جنگل جمعآوری کرده بود بر پشت خود حمل میکرد. پیشبندش بالا رفته بود و از زیر آن سه شاخه بزرگ و نازکِ گیاهِ سرخس و درختِ بید دیده میشد. وقتی او کاملاً نزدیک میشودْ پایش سر میخورد، به زمین میافتد و جیغ بلندی میکشد، زیرا که پای پیرزن بیچاره و فقیر شکسته بود.
یوهانس فوری به پیرزن میگوید که آنها او را به خانهاش حمل خواهند کرد، اما مردِ غریبه کولهپشتیاش را باز میکند، کوزه کوچکی از آن خارج ساخته و میگوید او پمادی دارد که فوری پای او را دوباره شفا خواهد داد، طوریکه بتواند به تنهائی به خانه برود، البته طوریکه انگار هرگز پایش نشکسته است. به شرطی که او آن سه شاخهای را که زیر پیشبندش دارد به او هدیه کند.
پیرزن میگوید: "برای پمادت قیمت زیادی معین کردی!" و سرش را بطور کاملاً عجیبی تکان میدهد؛ او راضی به دادنِ شاخهها به مردِ غریبه نبود. اما با پای شکسته آنجا افتادن هم چندان جالب نبود. بنابراین شاخهها را به او میدهد، و هنوز لحظهای از مالیدن پماد بر روی پا نگذشته بود که پیرزن از جا برمیخیزد و خیلی بهتر از قبل به رفتن ادامه میدهد. پمادِ فوقالعادهی بود و در هیچ داروخانهای نمیشد آن را پیدا کرد و خرید.
حالا یوهانس از همسفرش میپرسد: "شاخهها به چه دردت میخورند؟"
همسفرش میگوید: "این سه شاخۀ گیاه خیلی زیبا هستند! و من چون جوان مضحکی هستم به این چیزها خیلی علاقه دارم!"
و به این ترتیب آنها مسافت طولانیای را پیموده بودند که یوهانس میگوید: "ببین، ابرها چه تند در حال پیش آمدن هستند!" و روبرویش را نشان میدهد: "آنها ابرهای ضخیم و وحشتناکی هستند!"
همسفرش میگوید: "نه، آنها ابر نیستند، بلکه کوه هستند. کوههای زیبای بزرگی که آدم میتواند بر قلهشان از میان ابرها خارج شود و به هوای تازه برسد! باور کن، خیلی با شکوه است! ما مطمئناً تا فردا به آنجا خواهیم رسید!"
"اما آنطور که دیده میشد مقصد چنان نزدیک هم نبود؛ آنها هنوز تا قبل از رسیدن به کوهها، جائیکه جنگلهای سیاه رنگ خود را به سوی آسمان میکشیدند و صخرههائی بزرگتر از یک شهر در آنجا وجود داشتْ مجبور به یک روز پیادهروی بودند. رسیدن به آنجا مقدار زیادی تلاش طلب میکرد، بنابراین یوهانس و همسفرش ابتدا برای استراحت کردن و جمعآوری نیرو برای راهپیمائیِ فردا به مهمانخانهای میروند.
عده زیادی در طبقۀ همکفِ مهمانخانه، جائیکه میشد مشروب نوشید حاضر بودند، زیرا آنجا مردی بود که نمایشِ عروسکی انجام میداد؛ او تازه تئاتر کوچکش را برپا ساخته بود و همه دور او نشسته بودند تا یک نمایشِ کمدی تماشا کنند. اما در جلوترین ردیف یک قصابِ چاق نشسته بود، و در واقع در بهترین محل. سگش با آروارههای قوی ــ اوه، چه ترسناک این سگ به اطراف خود نگاه میکرد! ــ در کنار او نشسته بود و چشمانش مانند بقیه تماشاچیان از تماشا درشت شده بود.
حالا نمایش شروع شده بود، صحنۀ زیبائی از یک پادشاه و یک ملکه که بر تخت سلطنتِ باشکوهی نشسته و تاج طلائی بر سر و شنلهای درازی بر تن داشتندْ نمایش داده میشود. عروسکهای چوبی بامزهای با چشمان بزرگِ شیشهای و سبیلهائی که دو گوشهشان به سمت گونهها پیش رفته بودندْ در کنارِ تمام درها ایستاده و آنها را باز و بسته میکردند تا بتواند هوای تازه به داخل اتاقها وارد شود. این صحنه واقعاً زیبا و اصلاً هم غمناک نبود، اما، درست لحظهای که ملکه از جایش بلند میشود و بر روی زمین شروع به راه رفتن میکند، یکباره ... بله، فقط خدا میداند که سگ قوی هیکل با خود چه فکری کرد، که با یک جهش به داخل تئاتر کوچک میپرد، ملکه را از میان اندام لطیفش به دندان میگیرد ... و بعد صدای "تق توق!" به گوش میرسد. صحنه وحشتناکی بود!
مرد بیچارهای که عروسکها به او تعلق داشتند شوکه و بخاطر ملکهاش غمگین شده بود، زیرا که ملکه از زیباترین عروسکهایش بود، و حالا این سگِ قوی و وحشتناک سرِ ملکه را کنده بود. همسفر یوهانس بعد از رفتن مردم میگوید که او میتواند عروسک را دوباره تعمیر کند؛ سپس کوزه کوچکش را از کولهپشتی درمیآورد و با پمادی که روی پای شکستۀ پیرزن مالیده بود بر روی عروسک میمالد. بلافاصله عروسک دوباره تعمیر و سالم میشود، بله، حتی میتواند به تنهائی تمام اندامش را حرکت دهد، و دیگر لازم نبود کسی نخهایش را این سمت و آن سمت بکشد. عروسک مانند انسانِ زنده شده بود، فقط با این اختلاف که نمیتوانست حرف بزند. مردی که عروسکهای تئاتر به او تعلق داشت خیلی خوشحال گشت؛ او دیگر اصلاً مجبور به نگهداشتن عروسک نبود، بله، حالا عروسک میتوانست به تنهائی برقصد. کاری که هیچکدام دیگر از عروسکها نمیتوانستند انجام دهند.
هنگامی که شب فرا رسید و در مهمانخانه همه به خواب رفته بودندْ ناگهان کسی شروع به آه کشیدنِ عمیقی میکند، و از این کار دست نمیکشد تا همه برای دانستن اینکه چه کسی چنین آه میکشد از خواب بیدار میشوند. خیمهشبباز به طرف تئاترِ کوچک خود میرود، زیرا که صدایِ آه کشیدن از آن سمت میآمد. تمام عروسکهای چوبی، پادشاه و نگهبانانش نامرتب آنجا قرار داشتند، و آنها بودند که چنین رقتانگیز آه میکشیدند و با چشمان شیشهای خود خیره نگاه میکردند، زیرا میخواستند که مانند ملکه به آنها هم کمی پماد مالیده شود تا بتوانند به تنهائی خود را حرکت دهند. ملکه پیش پایِ همسفرِ یوهانس زانو زد، تاج طلائی مجللاش را از سر برداشت و خواهش کرد: "این را از من قبول کنید، اما به همسرم و نگهبانانش هم کمی پماد بمالید!" در این وقت مردِ بیچارهای که تئاتر و تمام عروسکها به او تعلق داشتند نتوانست کاری به جز گریستن انجام دهد، زیرا که بخاطر ملکه خیلی متأسف شده بود و قول میدهد اگر مرد غریبه به چهار/پنج عروسکش پماد بمالد تمام پولی را که فرداشب بدست خواهد آورد به او خواهد داد. اما همسفر یوهانس میگوید که چیزی بیشتر از شمشیری که مرد بر کمرش بسته است نمیخواهد، و وقتی آن را گرفت به شش عروسک پماد مالید، و آنها توانستند فوری طوری شروع به رقصیدن کنند که همۀ دخترهای انسانهای زندهای که رقصیدنشان را تماشا میکردند مجبور به رقصیدن با آنها گشتند. درشکهچی و آشپزها رقصیدند، گارسون و خدمتکاران، تمام مهمانها، و بیلچۀ مخصوص ذغال و انبُر نیز رقصیدند، اما این دو فوری بعد از برداشتن اولین قدم به زمین افتادند ... بله، شب سرگرم کنندهای بود. صبح روز بعد یوهانس و همسفرش از میان جنگلهای کاج به سمت کوههای بلند به راه میافتند. آنها تا حدی بالا رفته بودند که منارههای کلیسا در زیر پایشان مانند تمشکهای کوچکِ قرمز رنگ در میان سبزهها دیده میگشتند، و آنها میتوانستند نقاط دورِ شهر را ببینند، صدها کیلومتر دورتر را، جائی که آنها هنوز نرسیده بودند! این همه زیبائیِ جهان را یوهانس با هم یکجا هرگز ندیده بود، و خورشید از میان هوای آبی و تازه با گرمی میدرخشید، و او از میان کوهها میشنید که شکارچیان در بوقِ شیپوری خود میدمند، و این صدا بقدری زیبا و دلنواز به گوش میآمد که اشگ از شادی در چشمهایش جمع گشت و مجبور شد بگوید: "ای خدای خوب و مهربان! من مایلم ببوسمت، زیرا تو خیلی به ما خوبی میکنی، و به ما تمام این چیزهای باشکوهِ موجود در جهان را دادهای!"
همسفرِ یوهانس نیز انگشتان دستش را در هم فرو کرده در حال دعا از فراز جنگلها و شهر به نورِ گرم خورشید نگاه میکرد. در این لحظه ناگهان در بالای سرشان صدای شیرینِ عجیبی طنین میاندازد. آنها به بالای سر خود نگاه میکنند: یک قویِ سفید و بزرگ در فضا معلق بود؛ قو زیبا بود و چنان قشنگ آواز میخواند که مانندش را آنها قبلاً از هیچ پرندهای نشنیده بودند. اما صدا آهسته و آهستهتر میگشت؛ پرندۀ زیبا سرش را به پائین خم میکند و کاملاً آهسته پیش پایشان میافتد و میمیرد.
"چه بالهای مجللی. برای بالهای سفید و بزرگ این پرنده پول خوبی میدهند. من میخواهم بالها را برای خود بردارم! میبینی چه خوب شد که من شمشیر را درخواست کردم!" و بعد با یک ضربه دو بال را از بدن قو جدا میسازد و برای خود برمیدارد.
حالا آنها کیلومترها بر روی کوهها راه میروند تا اینکه روبرویشان یک شهر بزرگ با بیشتر از صدها برج میبینند که مانند نقره در نورِ خورشید میدرخشیدند. در میانۀ شهر یک قصرِ مرمری مجلل وجود داشت که از طلای خالص پوشیده شده بود و پادشاه در آن زندگی میکرد.
یوهانس و همسفرش نمیخواستند فوری به داخل شهر بروند، بلکه در کنار دروازۀ شهر به مهمانخانهای رفتند تا لباسهایشان را عوض کنند، زیرا آنها میخواستند وقتی از داخل شهر عبور میکنند زیبا دیده شوند. صاحب مهمانخانه برایشان تعریف کرد که پادشاه آنقدر مرد خوبیست که نمیتواند به کسی آسیب بزند، اما دخترش، بله، خدا به داد برسد، شاهزاده‌خانمِ خیلی بدجنسیست. البته از زیبائی به اندازه کافی برخوردار است، هیچکس نمیتواند مانند او چنین زیبا و جذاب باشد، اما این چه کمکی میتواند بکند، او مانند جادوگرِ بدجنسیست که در از دست رفتن جان بسیاری از پرنسها مقصر بوده است. به همه اجازۀ خواستگاری از خودش را داده بود. همه میتوانستند برای این کار به قصر بروند، برای او فرقی نمیکرد، خواستگار میتوانست یک پرنس باشد و یا یک گدا، اما شاهزاده‌خانم فقط با کسی حاضر به ازدواج بود که قادر به حل سه معما میگشت، و بعد این مرد میتوانست بعد از مرگِ پادشاه جانشین او و حاکم تمام سرزمین گردد. اما وقتی خواستگار قادر به حل معماها نمیگردید به دستور او به دار آویخته و یا گردن زده میشد، تا این اندازه شاهزاده‌خانمِ زیبا بدجنس بود. پدرش، پادشاهِ پیر، به این خاطر خیلی غمگین بود، اما او نمیتوانست دخترش را از بد بودن و بدی کردن بازدارد، و یک بار هم گفته بود که نمیخواهد کوچکترین کاری با خواستگارانش داشته باشد، و دخترش میتواند آنچه را که میخواهد انجام دهد.
و حالا هربار وقتی پرنسی برای حل معما و بدست آوردن شاهزاده‌خانم میآید، با دادن جوابهای غلط به دار آویخته یا گردن زده میشود؛ زیرا به آنها قبلاً هشدار داده شده بود و آنها میتوانستند از خواستگاری چشمپوشی کنند. پادشاهِ پیر بخاطر این درد و رنج طوری غمگین بود که هر ساله یک روز کامل را با تمام سربازانش زانو بر زمین میزد و دعا میکرد که دخترش آدم خوبی شود، اما شاهزاده‌خانم اصلاً چنین قصدی نداشت. پیرزنانی که شراب مینوشند، شرابشان را قبل از نوشیدن کاملاً سیاه میکردند، اینطور آنها غمگین بودند، و بیش از این هم نمیتوانستند کاری انجام دهند.
یوهانس میگوید: "شاهزاده‌خانمِ زشت و بدجنس! واقعاً که باید تنبیه شدن با ترکه را احساس کند، این حتماً برایش مفید خواهد بود. اگر من بجای پادشاهِ پیر بودم حتماً از دستم کتک مفصلی نوش جان میکرد!"
در همین لحظه آن‌ها صدای هورا کشیدنِ مردم را از بیرون میشنوند. شاهزاده‌خانم از آنجا عبور میکرد، و چنان زیبا بود که همه مردم فراموش کرده بودند که چقدر بدجنس است و به این خاطر برایش هورا میکشیدند. دوازده دختر با لباسهائی از ابریشمِ سفید بر تن و یک گل لاله طلائی رنگ در دست سوار بر اسبهائی مانند ذغال سیاه رنگ از دو طرفِ شاهزاده‌خانم را همراهی میکردند؛ شاهزاده‌خانم خودش بر اسبِ مانند برف سفید رنگی سوار بود که با الماس و یاقوتِ سرخ تزئین شده بود، لباس اسبسواریش از طلای خالص بود، و شلاقی که در دست داشت طوری به چشم میآمد که انگار اشعهای از خورشید است. تاج طلائی روی سرش مانند ستاره آسمان میدرخشید، و بیش از هزاران بالِ باشکوه به هم دوخته شدۀ پروانهها بالاپوشش را تشکیل میداد؛ اما خود او زیباتر از همه لباسهایش بود.
وقتی چشم یوهانس به شاهزاده‌خانم میافتد، صورتش چنان سرخ میشود که انگار خون به رویش پاشیدهاند، و او نمیتوانست کلمهای بیان کند. شاهزاده‌خانم کاملاً شبیه دختری دیده میشد که او در شبِ مرگِ پدر در خواب دیده بود. او شاهزاده خانم را چنان جذاب مییابد که راه دیگری بجز عاشق شدن برایش باقی نمیماند. او به خود میگوید این خبر که شاهزاده خانم میتواند مانند جادوگرانِ بدجنس دستور به دار آویخته و یا گردن زدن خواستگاران خود را بدهد باید صد در صد دروغ باشد.
"همه این اجازه را دارند به خواستگاری او بروند، حتی فقیرترین گداها. من هم میخواهم از این فرصت استفاده کنم و برای خواستگاری از او به قصر بروم!"
همه او را از این کار منع میکردند و میگفتند مانند بقیه خواستگاران سرش را از دست خواهد داد. همسفرش هم میخواست او را از این کار منصرف سازد، اما یوهانس گفت که همه چیز خوب پیش خواهد رفت، و کفش و لباسش را با ماهوت پاک‌کن تمیز میکند، دست و صورتش را میشوید، موهای بلوند زیبایش را شانه میزند و بعد به تنهائی از میان شهر به سمت قصر میرود.
وقتی یوهانس در میزند پادشاهِ پیر میگوید: "داخل شوید!" یوهانس در را باز میکند، و پادشاه با لباسِ خواب و دمپائیِ دستباف به سمتش میآید. او تاج طلائیاش را بر سر داشت و عصای سلطنتی را در دست راست نگاه داشته بود. پادشاه میگوید: "کمی صبر کن!" بعد برای دست دادن به او عصا را به دست چپ خود میدهد. اما یوهانس هنوز علت آمدنش را تا به آخر نگفته بود که پادشاه شروع میکند به گریستن، و طوری سخت میگریست که عصایِ سلطنتی از دستش به زمین میافتد و مجبور میگردد چشمان گریانش را با لباس خوابش خشک کند. پادشاه پیرِ بیچاره!
پادشاه میگوید: "از این کار بگذر! بر تو هم همان خواهد رفت که بر دیگران گذشت!" بعد یوهانس را با خود برای نشان دادن تفرجگاه دخترش میبرد. آنجا وحشتناک دیده میشد! بر روی شاخههای بالائی هر درخت سه یا چهار پرنس که نتوانسته بودند جوابِ درست به پرسشهای شاهزاده خانم بدهند از گردن آویزان بودند و هر بار باد میوزید، استخوانها طوری به صدا میافتادند که پرندگانِ کوچک به وحشت افتاده و دیگر هرگز جرئت آمدن به این باغ را نمیکردند؛ و در گلدانها جمجمههائی قرار داشتند که پوزخند میزدند. این برای یک شاهزاده‌خانم باغ عجیب و غریبی بود.
پادشاهِ پیر میگوید: "بفرما، حالا با چشمان خودت دیدی! عاقبتِ تو هم مانند اینها خواهد بود، پس بهتر است که از این کار بگذری. تو واقعاً غمگینم میکنی، و این چیزها خیلی حالم را بد میسازند!"
یوهانس دست پادشاه پیر و مهربان را میبوسد و میگوید: "همه چیز خوب پیش خواهد رفت، زیرا که او خیلی زیاد عاشق شاهزاده‌خانم است."
در این وقت خود شاهزاده‌خانم با تمام خدمههایش سوار بر اسب از راه میرسد؛ آنها از باغ بیرون میروند و یوهانس به او سلام میدهد. او خیلی مهربان بود و با یوهانس دست میدهد، و یوهانس بیشتر از قبل عاشق او میشود. برای یوهانس غیرممکن بود که شاهزاده‌خانم بتواند آنطور که مردم پشت سرش میگفتند مانند یک جادوگرْ بی‌رحم و بدجنس باشد! سپس آنها به سالن میروند، و کودکانِ خدمتکار شکلات و شیرینی زنجفیلی تعارف میکنند، اما پادشاهِ پیر چنان غمگین بود که اصلاً نمیتوانست چیزی بخورد؛ و شیرینیهای زنجفیلی هم خیلی سفت بودند.
بعد معین میشود که یوهانس فردا دوباره باید به قصر برود، و قضات و مشاورین هم باید همگی برای شنیدن جوابِ او و تصمیم گرفتن حاضر باشند. اگر یوهانس فردا جواب صحیح میداد، به این ترتیب باید دو بار دیگر برای حل معما به قصر میرفت، اما تا حال کسی نتوانسته بود به سؤال اول جواب درست بدهد و زندگیاش را باخته بود.
یوهانس نگران نبود چه بر سرش خواهد آمد؛ برعکس بسیار خوشحال بود، فقط به شاهزاده‌خانم فکر میکرد و اعتقادِ راسخ داشت که خدای مهربان به او کمک خواهد کرد، اما چگونه، البته او این را نمیدانست و مایل هم نبود به آن فکر کند. او هنگام بازگشت به مهمانخانه، جائی که همسفرش انتظار او را میکشید تقریباً تمام طول جاده را رقصید.
یوهانس نمیتوانست از تعریفِ مهربانی و رفتار دوستداشتنی شاهزاده‌خانم با او و زیبائی بیحدش دست بکشد؛ او از حالا شدیداً آرزوی گذشتن سریع زمان و فرا رسیدن لحظۀ رفتن به قصر برای حل معما را میکرد.
اما همسفرِ او سرش را تکان میداد و خیلی ناراحت بود. او گفت: "من دوستت دارم! ما میتوانستیم هنوز مدتها با هم بمانیم، ولی حالا باید تو را از دست بدهم! یوهانسِ بیچاره، من میتوانم گریه کنم، اما میخواهم امشب که شاید هم آخرین شب بودنمان با هم باشد خوشی تو را از بین نبرم. ما میخواهیم خوش بگذرانیم، خیلی خوش بگذرانیم، فردا بعد از رفتن تو هم میتوانم به اندازه کافی گریه کنم!"
همۀ مردم شهر فوری این خبر را شنیدند که یک خواستگارِ جدید برای شاهزاده‌خانم پیدا شده است و به این دلیل غم و اندوهِ بزرگی در شهر حاکم بود. تئاتر بسته میشود، تمام زنهای شیرینیساز شمعهای سیاه به روی شیرینهایشان قرار میدهند و پادشاه و کشیشها در کلیسا برای دعا زانو به زمین میزنند. تمام جهان سوگوار بود، زیرا که سرنوشتِ یوهانس نمیتوانست بهتر از عاقبت خواستگاران قبلی باشد.
همسفر یوهانس نزدیک غروب شیشه بزرگی شراب درست میکند و به یوهانس میگوید: "حالا میخواهیم واقعاً خوش بگذرانیم و به سلامتی شاهزاده‌خانم بنوشیم." اما یوهانس بعد از نوشیدن دو جام چنان خوابآلوده میگردد که دیگر برایش بازنگهداشتن چشم غیرممکن بود و به خواب عمیقی فرو میرود. مرد غریبه او را آرام از روی صندلی بلند میکند و روی تخت میخواباند، و وقتی کاملاً شب فرا رسید و هوا تاریک شد، دو بال بزرگ قو را برمیدارد و به شانههایش محکم میبندد، شاخههای بزرگ را که از پیرزن گرفته بود در جیبش قرار میدهد، پنجره را باز میکند و مستقیم از بالای شهر به سمت قصر پرواز میکند و در گوشهای کاملاً نزدیک به پنجرۀ اتاق خواب شاهزاده‌خانم مینشیند.
سکوت مرگباری بر تمام شهر حاکم بود و ساعت یک ربع به دوازده را نشان میداد. پنجره گشوده میشود و شاهزاده‌خانم با شنلی بزرگ و سفید و بالهائی سیاه و دراز بر بالای شهر به سمت کوهِ بزرگی به پرواز میآید. اما همسفرِ یوهانس خود را نامرئی میسازد، طوریکه شاهزاده‌خانم نمیتوانست او را ببیند، و بدنبال او پرواز میکند و با شاخهای که همراه خود داشت چنان شاهزاده‌خانم را میزد که از محل هر ضربه خون بیرون میجهید. اوه! چه پروازی بود! باد طوری در شنل شاهزاده‌خانم میپیچید که انگار در بادبانِ یک قایق میپیچد، و او را میچرخاند، و نور ماه از میان شنل‌اش پیدا بود.
شاهزاده‌خانم با هر ضربۀ شاخه بر بدنش میگفت: "چه تگرگی! چه تگرگی!" و این ضربهها حقش بود. ولی عاقبت به کوه میرسد و با مشت به آن میکوبد. هنگام باز شدن دروازهای در کوه صدائی مانند رعد در فضا میپیچد. شاهزاده‌خانم داخل کوه میشود و مرد غریبه هم به دنبالش، زیرا او نامرئی بود و هیچکس نمیتوانست او را ببیند. آنها از دالانِ بزرگ و درازی که دیوارهایش نور عجیبی پخش میکردند عبور میکنند. نورها هزاران عنکبوتی بودند که بر روی دیوارها بالا و پائین میرفتند و مانند آتش میدرخشیدند. حالا آنها داخل سالن بزرگی که از طلا و نقره ساخته شده بود میشوند. گلها به بزرگی گل آفتابگردان بودند، به رنگ سرخ و آبی و از دیوارها میدرخشیدند. اما کسی نمیتوانست گلها را بچیند، زیرا که شاخهها مارهائی زشت و زهری بودند و گلها نیز شعله آتشی بودند که از حلقومِ مارها خارج میگشت. سراسر سقف را کرمهای شبتاب و خفاشهائی پوشانده بودند که با بالهای نازکشان بالبال میزدند و واقعاً شگفتانگیز دیده میگشتند. در وسطِ سالن یک تختِ سلطنت قرار داشت که پایههایش را چهار اسب تشکیل میدادند، خودِ تختِ سلطنت از شیشۀ سفیدِ شیری رنگی بود و مخدههایش موشهای کوچک و سیاهرنگی بودند که دُمهای همدیگر را گاز میگرفتند. بر بالای تختِ سلطنت سقف قرمز رنگی بافته شده از تار عنکبوت قرار داشت که حشراتِ سبز رنگِ زیبا و کوچکِ درخشانی آن را تزئین میدادند. جادوگر پیری که بر روی تختِ سلطنت نشسته بود تاجی بر سر زشتش قرار داشت و یک عصای سلطنتی در دستش نگه داشته بود. او بوسهای بر پیشانی شاهزاده خانم میزند و به او اجازه میدهد که در کنارش بر روی تخت پُر زرق و برقِ سلطنت بنشیند، و بعد موسیقی نواخته میشود. ملخهای بزرگِ سیاه رنگی سازدهنی میزدند، و جغدها چون طبل نداشتند به شکم خود میکوفتند. کنسرتِ عجیب و غریبی بود. جنهای کوچک و سیاه رنگی که بر روی کلاهشان شمعی قرار داشت در اطرافِ سالن میرقصیدند. هیچکس نمیتوانست همسفرِ یوهانس را ببیند. او پشت تختِ سلطنتی ایستاده بود و همه‌چیز را میشنید. درباریان حالا داخل میشوند، آنها خیلی زیبا و شیک بودند، اما اگر کسی دقیق به آنها نگاه میکرد، متوجه میگشت که از چه تشکیل شدهاند. آنها چیزی نبودند بجز دستهای چوبِ جارو که بر سرشان کلمی قرار داده شده بود. جادوگر به آنها زندگی بخشیده و لباس پوشانده بود. اما این مهم نبود، زیرا آنها فقط برای کارهای حکومتی مورد استفاده قرار میگرفتند.
بعد از آنکه مدتی از رقصیدن میگذرد، شاهزاده‌خانم برای جادوگر تعریف میکند که خواستگارِ تازهای برایش پیدا شده است و از او میپرسد برای خواستگار فردا به چیز باید فکر کند.
جادوگر میگوید: "گوش کن، حالا میخواهم چیزی به تو بگویم! تو باید به چیزِ خیلی آسانی فکر کنی، به چیزی که به ذهنش خطور نکند. به یکی از کفشهایت فکر کن. او نمیتواند این را حدس بزند. و بعد تو دستور زدن گردنش را میدهی؛ اما فراموش نکن، وقتی فردا دوباره پیشم میآئی، چشمهایش را برایم بیاور، زیرا میخواهم آنها را بخورم!"
شاهزاده‌خانم تعظیم بلندی میکند و میگوید که چشمها را فراموش نخواهد کرد. جادوگر حالا دروازۀ کوه را دوباره باز میکند، اما همسفرِ یوهانس شاهزاده‌خانم را تعقیب میکند و چنان شدید او را با شاخه میزند که شاهزاده به خاطر تگرگی بودن هوا آههای عمیقی میکشید! و تا جائیکه میتوانست عجله میکرد تا به اتاقش برسد. همسفر اما مجدداً به سمت مسافرخانه پرواز میکند، به جائی که یوهانس هنوز خوابیده بود. او بالهایش را دوباره از شانههایش باز میکند، بر روی تخت دراز میکشید و  چون خسته بود زود به خواب میرود.
صبحِ زودِ فردای آن شب یوهانس از خواب بیدار میشود. همسفرِ او هم بیدار میشود و تعریف میکند که خواب بسیار عجیبی از شاهزاده‌خانم و کفش وی دیده است و از یوهانس خواهش میکند که به شاهزاده خانم بگوید که آیا به کفشش فکر کرده بوده است! زیرا آن چیزی بود که او از جادوگر در کوه شنیده بود، اما نمیخواست از آن به یوهانس چیزی تعریف کند. به این دلیل او از یوهانس خواهش میکند بپرسد که آیا او به کفشش فکر کرده است یا نه.
یوهانس میگوید: "من میتوانم این را مانند هر سؤال دیگری از او بپرسم. شاید آنچه تو در خواب دیدهای کاملاً صحیح باشد، اما من همیشه به خدای مهربان اطمینان دارم، او به من کمک خواهد کرد! با این وجود میخواهم از تو خداحافظی کنم، زیرا اگر جواب اشتباهی بدهم بعد دیگر دیدنت برایم ناممکن خواهد گشت!"
آنها همدیگر را میبوسند و یوهانس از میان شهر به طرف قصر میرود. تمام سالن از مردم پُر شده بود؛ قضات روی صندلیهای راحتی خود نشسته بودند و چون باید خیلی فکر میکردندْ بنابراین سرشان را به بالشی از پرِ قو تکیه داده بودند. پادشاه ایستاده بود و چشمان از اشگ تر شدهاش را با دستمالِ سفید رنگی خشک میکرد. حالا شاهزاده‌خانم وارد میشود. او زیباتر از دیروز بود و خیلی دوستانه به همه سلام میدهد، اما یوهانس با او دست میدهد و میگوید: "صبح بخیر!"
حالا یوهانس باید حدس میزد که شاهزاده‌خانم به چه چیزی فکر کرده است. خدایا، او چه دوستانه به یوهانس نگاه میکرد! اما هنوز کلمۀ «کفش» که از دهان یوهانس خارج شد به پایان نرسیده بود که چهرۀ شاهزاده‌خانم مانند گچ سفید میگردد و تمام بدنش به لرزش میافتد، اما این هیچ کمکی نمیتوانست به او کند، زیرا که یوهانس صحیح حدس زده بود!
آه که پادشاهِ پیر چه خوشحال شد! او پشتکی لذتبخش و جانانه میزند و مردم برای او و یوهانس که برای اولین بار به سؤال جواب درست داده بود کف میزنند.
همسفرِ او هم بعد از شنیدن این خبر خیلی خوشحال میشود؛ اما یوهانس دستهایش را به هم میچسباند و از خدا تشکر میکند، از خدائی که در دو آزمایش دیگر مطمئناً به او کمک خواهد رساند. چون روز بعد روز دوباره حدس زدن بود.
آن شب هم مانند شب قبل گذشت. وقتی یوهانس به خواب رفت، همسفرش به تعقیبِ شاهزاده‌خانم پرداخت و او را محکمتر از بار قبل زد، زیرا که او این بار دو شاخه را با خود برداشته بود و شاهزاده‌خانم را با آنها میزد. هیچکس او را ندید، اما او همه چیز را شنید. شاهزاده خانم قصد داشت فردا به دستکش خود فکر کند و او هنگام تعریفِ خواب خود برای یوهانس این را به او گفت. حالا یوهانس توانست دوباره جواب صحیح را بدهد و در تمام قصر شادی کودکانهای برقرار میگردد. مردم درست همانطور که پادشاه دیروز پشتک زده بود پشتک میزنند؛ اما شاهزاده‌خانم بر روی مبل افتاده بود و میل به گفتن یک کلمه را هم نداشت. حالا همه چیز به این بستگی داشت که یوهانس به سومین سؤال هم جواب صحیح بدهد. آیا یوهانس میتوانست فردا هم موفق گردد؟  اگر او موفق به دادنِ جواب صحیح میشد میتوانست با شاهزاده خانم زیبا عروسی کند و بعد از مرگ پادشاه هم فرمانروای سراسر کشور گردد. و اما اگر جواب غلط بدهد، به این ترتیب کشته خواهد شد و جادوگر چشمانِ آبی زیبایش را خواهد خورد.
یوهانس به موقع خود را برای خواب آماده میسازد، دعای شبانگاهیاش را میخواند و کاملاً آرام و راحت میخوابد؛ اما همسفرش بالهای قو را به پشت خود محکم میبندد، شمشیر را به کمر میآویزد، هر سه شاخه را برمیدارد و به سمت قصر پرواز میکند.
آن شب هوا بسیار تاریک و چنان طوفانی بود که شیروانی‌های بامِ خانهها به پرواز آمده بودند، و درختانِ باغ، جائی که اسکلتها آویزان بودند مانند نی در باد تکان میخوردند و غرشِ عصبانیِ رعد در سراسر شب قطع نگشت. حالا پنجره اتاق باز میشود و شاهزاده‌خانم به پرواز میآید. چهرهاش مانند مرگ رنگپریده بود، اما به طوفان میخندید و به نظر میآمد که طوفان برایش به اندازه کافی وحشی نیست؛ شنل سفید رنگش مانند بادبانِ بزرگِ یک کشتی میچرخید، اما همسفرِ یوهانس او را با سه شاخه چنان میزد که خون از جای زخمها به زمین میچکید، و شاهزاده خانم به زحمت میتوانست پرواز کند، اما عاقبت خود را به کوه میرساند.
"هوا طوفانیست و تگرگ میبارد. من هرگز در چنین هوائی بیرون نبودهام."
جادوگر میگوید: "آدم میتواند از چیزهای خوب هم خیلی بدست آورد!" حالا شاهزاده‌خانم برای جادوگر تعریف می‌کند که خواستگارش نوبتِ دوم را هم صحیح جواب داده است؛ و اگر فردا باز جواب صحیح بدهد، به این ترتیب یوهانس برنده خواهد شد و او نمیتواند دیگر به سمت کوه بیاید و نمیتواند دیگر مانند همیشه تمرین سحر و جادو کند و به این خاطر کاملاً غمگین است.
جادوگر میگوید: "فردا اما خواستگارت نباید درست حدس بزند! من چیزی پیدا خواهم که هرگز به فکر او نخواهد رسید! و یا اینکه او باید جادوگر بزرگتری از من باشد. و حالا میخواهیم خوش بگذرانیم." سپس هر دو دستِ شاهزاده خانم را در دستهایش میگیرد و در میان جنها با آن کلاهِ مضحک و شمعهای رویشان که در اطراف سالن بودند به رقصیدن میپردازد؛ عنکبوتهای سرخ هم روی دیوارها با خوشحالی به اینسو آنسو میپریدند. جغدها بر طبل میکوبیدند، جیرجیرکها آواز میخواندند، و ملخهای سیاهرنگ سازدهنی مینواختند. بالماسکه جالبی بود.
شاهزاده‌خانم بعد از رقصیدن باید به خانه میرفت وگرنه نبودنش در قصر فاش میگشت. جادوگر میگوید که میخواهد او را مشایعت کند تا به این ترتیب بتوانند بیشتر با هم باشند.
سپس آن دو در هوای طوفانی به سمت قصر پرواز میکنند و همسفرِ یوهانس در راه با هر سه شاخۀ همراه خود آنها را میزد. جادوگر هرگز در چنین هوای تگرگی‎‎ای بیرون نبود! بیرونِ قصر جادوگر از شاهزاده خانم خداحافظی میکند و آهسته به او میگوید: "به سر من فکر کن!" اما همسفر یوهانس آن را میشنود، و درست در لحظهای که شاهزاده‌خانم از پنجره داخل اتاقش میشود و جادوگر دوباره قصد بازگشت میکند ریش سیاهش را میگیرد و با شمشیر بقدری سریع سر کریهاش را از بدن جدا میسازد که جادوگر اصلاً فرصت دیدن او را پیدا نمیکند. همسفرِ یوهانس بدن جادوگر را برای ماهیها به دریا میاندازد، اما سرش را فقط داخل آب میکند و بعد در بقچه ابریشمی خود میپیچد و با خود به مهمانخانه میبرد و بعد دراز می‌کشد و به خواب میرود.
او صبح روز بعد بقچه را به یوهانس میدهد، اما از او قول میگیرد که آن را فقط پس از طرحِ سؤال شاهزاده خانم باز کند.
تعداد زیاد از مردم در سالنِ قصر چنان تنگ در کنار هم جمع شده بودند که مانند دسته تربچههای به هم بسته شده دیده میشدند. قضات در روی صندلیهای راحتی نشسته و سرشان را به بالشِ نرمی تکیه داده بودند، و پادشاهِ پیر لباسی نو بر تن داشت، تاج طلائی و عصای سلطنتیاش تمیز و برق انداخته شده بودند، همه چیز حالتی از سرور به خود گرفته بود، اما شاهزاده‌خانم چهرهای رنگپریده و لباسی به سیاهی ذغال مانند لباس عزاداریها بر تن داشت.
شاهزاده‌خانم از یوهانس میپرسد "بگو ببینم، من به چه چیزی فکر کردم؟" و او فوری بقچهاش را باز میکند، اما وقتی سرِ زشت جادوگر از آن خارج میگردد یوهانس خودش هم شوکه میشود. با نمایان گشتن سرِ بریدۀ جادوگر عرق سردی بر اندام حاضرین در سالن مینشیند، زیرا که نگاه کردن به آن وحشتناک بود. اما شاهزاده‌خانم مانند سنگ نشسته بود و قادر به صحبت کردن نبود. عاقبت از جا برمیخیزد و دستش را به دست یوهانس میدهد، زیرا که او به سؤال درست جواب داده بود. شاهزاده‌خانم نگاهش را برمیگرداند و آه بلندی میکشد: "حالا تو شوهر من هستی! و ما میخواهیم امشب جشن عروسی را بر پا سازیم!"
پادشاهِ پیر میگوید: "این کارِ خیلی خوبیست! و ما میخواهیم این کار امشب انجام گیرد!" حاضرین هورا میکشند، ارکسترِ سلطنتی شروع به نواختن میکند، ناقوسها به صدا میآیند، و زنان شیرینی‌پز شمعهای سیاه را از روی شیرینهایشان برمیدارند، زیرا که حالا شادی حکمفرما شده بود! سه گاو نر با تعداد زیادی مرغابی و مرغِ کباب شده در وسط میدان قرار داده میشود و هرکس میتوانست قطعهای از آن ببرد و بخورد. از فوارۀ حوضِ میدان شرابی عالی فواره میزد، و مردم در ازاء یک شیلینگ خرید شش نان‌شیرینی مجانی دریافت میکردند، نان‌شیرینهائی که درونشان کشمش بود.
آنشب تمام شهر چراغانی و آذین شده بود، سربازها با تفنگهایشان رو به هوا شلیک میکردند و جوانها ترقه میترکاندند، و حاضرین در قصر غذا می‌خوردند و مشروب مینوشیدند، همدیگر را هُل میدادند و بالا و پائین میپریدند. تمام مردان شیکپوش و دوشیزگان زیبا با همدیگر میرقصیدند، و آوازی که در سالن میخواندند را میشد از فاصلۀ بسیار دوری شنید:
"اینجا دختران زیبای فراوانی وجود دارند،
و میخواهند یک دورِ کوچک برقصند.
مرا ببوس! دختر زیبا،
مانند چرخی بچرخ، فقط اخم نکن!
به دورم بچرخ، مانند خورشید به دور جهان
بچرخ، تا وقتی که پاشنۀ کوچک کفشهایت بیفتند!
اما شاهزاده خانم جادو شده بود و اصلاً یوهانس را دوست نداشت. همسفر در این باره فکر کرده بود، از این رو سه قطعه پر از بالهای قو و شیشۀ کوچکی حاوی چند قطره به یوهانس میدهد و میگوید که او باید در جلوی تختِ عروسیِ خود یک کاسه بزرگ پُر از آب قرار دهد و قطرات درون شیشه و سه قطعه پر را درون آن بیندازد و باید وقتی شاهزاده‌خانم میخواهد روی تختخواب بیاید او را هول کوچکی بدهد تا روی کاسه آب بیفتد و او باید سه بار سر شاهزاده خانم را در آبِ کاسه فرو کند، بعد شاهزاده‌خانم از بندِ جادو رها و عاشق او خواهد شد.
یوهانس آنچه را که همسفرش گفته بود انجام میدهد؛ وقتی یوهانس سرِ شاهزاده‌خانم را زیر آب فرو میکند او فریاد بلندی میکشد و به یک قوی سیاه رنگ با چشمانی درخشان تبدیل میشود که تلاش میکرد خود را از دست یوهانس نجات دهد. وقتی قو برای بار دوم سرش را از آب خارج میکند کاملاً سفید رنگ شده و فقط یک لکۀ سیاه بر گردنش باقی مانده بود. یوهانس از خدا یاری میجوید و برای سومین بار سرِ قو را در آب فرو میکند و در این لحظه قو به زیباترین شاهزاده‌خانم جهان تبدیل میشود. او جذابتر و مهربانتر از قبل بود و با چشمان زیبای اشگآلود از یوهانس بخاطر نجاتش از بندِ جادو تشکر میکند.
صبح روز بعد پادشاهِ پیر با تمام وزرایش میآید و تبریک گفتنش چند ساعت طول میکشد. بعد همسفرش پیش آنها میآید، او عصائی در دست و کولهای بر پشت حمل میکرد. یوهانس او را چندین بار میبوسد و میگوید که او اجازۀ رفتن ندارد و باید پیش آنها بماند، زیرا که او بانیِ اصلی تمام خوشبختی اوست. اما همسفر سرش را تکان میدهد و میگوید: "نه، حالا وقت من به اتمام رسیده است. من فقط بدهکاریم را پرداختم. آیا آن مُرده را که مردان بدجنس قصد آزارش را داشتند به یاد می‌آوری؟ تو هرچه داشتی برای اینکه او بتواند در گور آرامش بیابد دادی. من آن مُرده هستم!"
و یکباره محو میشود.
جشن عروسی یک ماه طول میکشد. یوهانس و شاهزاده خانم همدیگر را از صمیم قلب دوست داشتند و پادشاهِ پیر هم روزهای خوشِ زیادی را با خوشی زندگی کرد و اجازه میداد نوههایش روی زانویش اسبسواری و با عصای سلطنتیاش بازی کنند. و یوهانس هم پادشاهِ سراسر امپراتوری گشت.
 
مادر بزرگ
مادربزرگ خیلی پیر است، او چین و چروک زیادی دارد و موهایش مانند برف کاملاً سفید است، اما چشمهایش مانند دو ستاره میدرخشند؛ بله آنها در واقع خیلی زیباتر از ستارهاند، آنها چنان لطیفاند که نگاه کردن به آنها قلب را تسکین میدهد. او زیباترین داستانها را میداند و یک لباس با گلهای بزرگ بزرگ بر تن دارد که از جنس ابریشم است و با هر تکان لیز میخورد. مسلم است که مادربزرگ خیلی میداند، زیرا که او خیلی بیشتر از پدر و مادر زندگی کرده است. مادربزرگ یک کتاب شعر با جلدی کلفت و نقرهای دارد و اغلب از روی آن میخواند. یک گل رز کاملاً پهن و خشک شدهای در میان کتاب قرار دارد که به زیبائی گلهای رزی که در جاگلدانی شیشهای قرار داده نیست و با این وجود دوستانهترین لبخندها را میزند. بله، در این مواقع در چشمان مادربزرگ اشگ جمع میشود. آیا میدانی به چه خاطر مادربزرگ دوست دارد به این گل خشک شده نگاه کند؟ هربار وقتی اشگهای مادربزرگ بر روی گل میریزند رنگِ گل تازهتر میگردد، بعد منبسط میشود و تمام اتاق از رایحهاش پُر می‌گردد، دیوارها طوری که انگار گرد و غبارند ناپدید میشوند، و دور تا دور سبز میگردد، جنگلی باشکوه، جائی که خورشید در میان برگها بازی میکند و مادربزرگ ... بله او کاملاً جوان است، یک دختر دوستداشتنی با موهای بلوند و فرفری، با گونههائی گلگون، زیبا و دلپذیر، هیچ گلِ رزی تازهتر از او نمیتواند باشد. اما چشمها، چشمهای لطیف و نجیب، بله آنها هنوز همان چشمهای مادربزرگند. در کنار او یک مرد نشسته است، کاملاً جوان، قوی و زیبا؛ او در حال دادن یک گل رز به مادربزرگ است و مادربزرگ در حال لبخند زدن، ... اما مادربزرگ که این شکلی نمیخندد. ... بله، حالا همان لبخند آنجاست. مردِ زیبا رفته است، گل‌سرخ در میان کتاب شعر جای دارد، و مادربزرگ ... بله، دوباره آنجا نشسته است، یک زنِ پیر، و گلِ رز خشک شده را که داخل کتاب قرار دارد تماشا میکند.
حالا مادربزرگ درگذشته است. او در روی صندلی راحتی نشسته بود و داستان بلند و زیبائی را تعریف میکرد: او گفت: "و حالا قصۀ ما به سر رسید. من خیلی خستهام، حالا بگذار کمی بخوابم!" و بعد پشت خود را به صندلی تکیه داد و آرام نفس کشید؛ او خوابید. اما ساکت و ساکتتر شد و چهرهاش پُر از صلح و شادی گشت، مانند این بود که انگار نور خورشید بر آن میتابید، و در این وقت گفتند که او مُرده است.
او در تابوتِ سیاهی قرار داده میشود. پیچیده شده در پارچۀ کتانِ سفیدی آنجا قرار میگیرد؛ او خیلی زیبا دیده میشد ولی چشمانش بسته بود؛ حالا چین و چروکها از بین رفته بودند و او با لبخندی در اطراف دهان دراز کشیده بود. موهایش خیلی سفید و نقرهای رنگ و خیلی زیبا بود و دیدن او ترس ایجاد نمیکرد، او همان مادربزرگ عزیز و مهربان بود. و کتاب شعر را به درخواست خودش در تابوت گذاردند، گل رز در داخل کتاب بود و بدین شکل مادربزرگ به خاک سپرده شد.
بر روی گور، نزدیک دیوار کلیسا بوته گل سرخی کاشتند که پُر از غنچه بود. بلبلی بر روی آن آواز میخواند و از کلیسا صدای زیبای ارگ به گوش میآمد. ماه نور خود را بر گور پاشاند؛ اما مُرده خود را نشان نداد. هر کودکی میتوانست در شب با خیال راحت آنجا رفته و یک گل سرخ از کنار دیوار کلیسا بچیند. یک مُرده از ما زندها بیشتر میداند؛ مُرده از ترسی که هنگام دیدن مُردهها به ما دست میدهد آگاهند. مُردهها از همه ما بهتر هستند، و به این دلیل پیشمان نمیآیند زیرا که بر روی تابوتها و درون آن‎‎ها نیز پر از خاک است. کتاب شعر با صفحاتش به گرد و غبار مبدل شده اما بر روی آن هنوز گلهای رز تازه میرویند، بر روی آن بلبلها میخوانند. آدم به مادربزرگ پیر و چشمان همیشه جوان و لطیفش فکر میکند. چشمها هرگز نمیتوانند بمیرند. چشمان ما روزی دوباره چشمان مادربزرگ را خواهند دید، چنان زیبا و جوان مانند زمانی که او برای اولین بار گل رز تازه را بوسید، گلی که حالا گرد و خاک گشته و در گور است.
 
سوپِ پوست سوسیس
موش پیر مؤنثی به موش دیگری که در جشن روز قبل شرکت نکرده بود میگفت: "شام دیروز بسیار عالی بود. صندلی من فقط بیست و یک صندلی با صندلی پادشاه فاصله داشت، و این چیز کمی نیست. در باره غذاها فقط میتونم به شما بگم که به نحو خیلی خوبی سرو شدند! نانِ کپکزده، چربیِ گوشتِ خوک و سوسیس و بعد یک بار دیگر دوباره از نو سرو شدند. این بار هم همه چیز عالی بود طوری که انگار دو بار در یک جشن شرکت کردهای. محیط مهمانی گرم و دوستانه بود، و شلوغی دلپذیری داشت. چیزی از غذا بجز پوستِ سوسیسها باقی نماند. البته در این باره حرف زدیم و شوخی کردیم و حتی یک نفر گفت که میتوانیم از پوست سوسیس سوپ بپزیم. همه از سوپ شنیده بودند، اما تا حال کسی هرگز چنین سوپی نچشیده بود چه رسد به اینکه بتواند آن را بپزد. حاضرین به افتخارِ مخترع سوپ که معتقد بودند شایستگی مدیریتِ نوانخانه را دارد هورای زیبائی میکشند. کار بامزهای نبود؟ و پادشاه پیر از جا برمیخیزد و قول میدهد موش جوانی را که بتواند به خوشمزهترین نحو این سوپ را بپزد به همسری خود در آورد. موشها برای این کار یک سال و یک روز فرصت داشتند."
موش دیگر میگوید "چیز بدی نیست!، اما این سوپ چه جور تهیه میشود؟"
"بله، چطور میشود این سوپ را پخت؟" تمام موشهای کوچک و جوان و پیر هم همین سؤال را میکردند. همه میخواستند ملکه بشوند، اما هیچکس نمیخواست به سختی تن بدهد و برای آموختن آن به نقاط دوردست جهان سفر کند، ولی این کار اجتنابناپذیر بود. و کار هرکس هم نیست که خانواده و گوشه و کنارهای آشنا و قدیمی را ترک کند و هر روز در آن دوردستها از کنارۀ پنیر و چربیِ گوشت خوک چشمپوشی کند، نه، حتی میتواند اتفاق بیفتد که آدم از گرسنگی بمیرد یا اینکه زنده زنده توسط گربهای خورده شود.
اینها افکاری بودند که بسیاری از موشها را از به راه افتادن برای یادگیری و کشف میترساند. عاقبت برای چنین سفری فقط چهار موشِ باکره، جوان و شاد، اما فقیر و آماده خود را معرفی میکنند. هر کدام از آنها میخواستند به یک سمت از چهار سمت جهان سفر کنند، حالا دیگر فقط به آن بستگی داشت که کدام یک از آنها خوشبختی را خواهد یافت. موشها پوست سوسیسی را به همراه خود برداشته بودند تا فراموششان نشود به چه خاطر در سفرند، پوست سوسیس باید عصای دستشان میشد.
آنها اولِ ماه می حرکت می‏کنند و در اولین روز ماه می یک سال بعد بازمیگردند، اما فقط سه نفر از آنها و نفر چهارم هنوز نیامده و از خود هیچ خبری نداده بود. و حالا روز تصمیمگیری فرا رسیده بود.
پادشاه موشها میگوید: "همیشه یک قطرۀ تلخ در جامِ لذت باید باشد" و دستور میدهد تمام موشهای اطراف دور و نزدیک را دعوت کنند: آنها باید در آشپزخانه جمع میشدند. سه موش جوانی که مسافتی دور را سفر کرده بودند در یک ردیف میایستند؛ برای موش چهارم که غایب بود پوست سوسیسی با پارچۀ باریکِ سیاهی قرار داده شده بود. هیچ موشی قبل از آنکه آن سه موش حرف خود را بزنند و بعد پادشاه موشها بگوید که چه باید اجرا گردد جرأت صحبت کردن نداشت.
آنچه اولین موش کوچولو در سفر دیده و آموحته بود
موش کوچک میگوید: "وقتی من آغاز به سفر دور و درازی کردم، مانند بسیاری از همسالان خود فکر میکردم که تمام حکمتهای جهان را از حفظم. من بلافاصله ار طریق دریا و البته با یک کشتی به سمت شمال راندم. من شنیده بودم که آشپز کشتی باید در کار خود مهارت داشته باشد. اما مهارت داشتن وقتی دیگ از چربی، گوشتِ کنسرو شده و گوشت خوک پُر باشد آسان است؛ بعد آدم میتواند عالی زندگی کند! اما نمیآموزد که چگونه میتوان با پوست سوسیس سوپ پخت. ما شب و روزهای بسیاری با کشتی برروی  آب میراندیم. گاهی کشتی میلرزید و پیش میرفت و گاهی هم باید ما با ورود آب به کشتی مقابله میکردیم و هنگامی که به شمال رسیدیم من کشتی را ترک کردم.
این چیز فوقالعادهایست که از گوشهای از سرزمینت سوار بر یک کشتی بشوی و بعد خود را در کشوری غریبه که بیش از صدها کیلومتر دورتر از وطنت است بیابی. آنجا کاجهای وحشی وجود داشت و جنگلهای درخت توس که عطر شدیدی داشتند. اما من این بو را دوست ندارم. گیاهان وحشی چنان معطر بودند که من باید عطسه میکردم و به سوسیس میاندیشیدم. دریاچههای بزرگی در آنجا وجود داشت که آبشان از نزدیک کاملاً زلال اما از راهِ دور مانند جوهر سیاه به چشم میآمد. آنجا قوهای سفیدی شنا میکردند و چنان آرام بر روی آب قرار داشتند که من ابتدا آنها را با کفهای روی آب اشتباه گرفتم، اما بعد از دیدن پرواز و حرکت کردنشان آنها را شناختم. آنها به خانوادۀ غاز تعلق دارند، خویشاوندیِ خونی و خانوادگی را نمیتوان انکار کرد! من با همنوعانم ارتباط برقرار کردم و به گروهِ موشهای جنگلی و صحرائی پیوستم، موشهائی که بخصوص در ارتباط با آنچه به یک آشپزیِ خوب مربوط میشود مانند کسانیاند که نادانی در خونشان است. و این تنها چیزی بود که من به خاطرش به خارج سفر کردم. این امکان که میشود از پوست سوسیس سوپ پخت به نظرشان چنان فوقالعاده آمد که خبرش مانند آتش خود را در تمام جنگل گستراند. اما آنها تهیه چنین سوپی را کاملاً ناممکن میدانستند، و من هم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که میتوانم آنجا و در همان شب طرز تهیه این سوپ را از آنها بیاموزم. تقریباً اواسط تابستان بود؛ و آنها میگفتند به این خاطر جنگل چنین معطر است، و به همین خاطر گیاهان چنین عطر افشانی میکنند و دریاها با قوهای سفید بر روی آبشان چنین زلال و در عین حال اینگونه سیاهند. در حاشیه جنگل، میان سه/چهار خانه یک میله مانند دیرکِ بلندی که در جشن ماه می تاجهای گل و روبانهائی بر آن آویزان میکنند قرار داشت. دختران و پسران دور آن با سازِ ویولنِ نوازنده میرقصیدند و آواز میخواندند. زمان در غروب آفتاب و در زیر نور ماه برایشان با خوشی میگذشت، اما من به آنجا نرفتم، موش چه کار با مجلس رقص در جنگل دارد! من بر روی خزۀ نرم نشسته بودم و پوست سوسیس خود را در دست داشتم. ماه بیش از هر کجا بر محل یک درخت میتابید که خزههای نرمی زیر پایش داشت، خزههائی چنان نرم، بله، من جسارت میکنم و میگویم چنان لطیف، درست مانند پوست پادشاه خودمان، اما خزه سبز رنگ بود و مایه لذت چشم. بعد ناگهان اشخاص کوچک و زیبائی که قدشان به سختی تا زانوی من میرسید ظاهر شدند. آنها مانند انسانها دیده میگشتند اما اندام متناسبتری داشتند و خود را پری مینامیدند. آنها لطیفترین لباسها را از برگ گلها و بالهای مگس و پشه بر تن داشتند. بزودی به نظرم آمد که آنها چیزی جستجو میکنند، اما نمیدانستم چه چیزی را. بعد تعدادی از آنها به سویم آمدند، یکی از آنها به پوست سوسیس اشاره کرد و گفت: "این همان چیزیست که ما احتیاج داریم! نوک تیز است، این خیلی عالیست!" و در حال تماشا کردن پوست سوسیس شادیش بیشتر و بیشتر میگشت.
من گفتم: "من فقط میتوانم آن را به شما قرض بدهم و نمیتوانید آن را برای خود نگاه دارید!"
آنها همگی گفتند: "نه، نگاه نمیداریم" و پوست سوسیس را از دستم گرفتند و با آن بر روی خزهها رقصیدند. پس از رقصیدن آن را در میان سبزهها برافراشتند. آنها هم میخواستند یک دیرک جشن ماه می داشته باشند، و آنچه را که حالا داشتند انگار برای اینکار خلق شده بود. سپس به تزئین کردن آن میپردازند؛ بله، حالا پوست سوسیس ظاهر خوبی پیدا کرده بود!
عنکبوتهای کوچکی به دور آن تارهای طلائی میبستند و پارچه و پرچمهای لرزانی به آن میآویختند که چنان ظریف و ریزبافت و مانند برف در زیر نور ماه سفید بودند که چشمم حسابی درد گرفت. آنها از بالهای پروانهها رنگ برمیداشتند و بر روی ردیفِ سفیدِ خطها میپاشایدند و بلافاصله گلها و الماسهائی بر روی این خطوط ظاهر میگشتند و من دیگر نمیتوانستم پوست سوسیس را تشخیص دهم. چنین دیرکِ مخصوصِ جشنِ ماه می یقیقاً در جهان بیهمتا بود. و بعد عده زیادی از پریانِ بیلباس به جمع بقیه اضافه میگردد، این از بهترین قسمتهای جشن بود، و آنها از من برای دیدنِ محلِ زندگیشان دعوت میکنند، اما تنها از یک فاصلۀ مشخص، چونکه من برای داخل شدن به خانهشان خیلی بزرگ بودم.
بعد موسیقی اجرا گشت، طوریکه انگار هزار ناقوسِ کوچکِ شیشهای به صدا آمدهاند، صدا طوری پُر و شیرین بود که من فکر کردم قوها مشغول آواز خواندنند، بله، انگار که من صدای فاخته و سار میشنیدم. در آخر طوری شده بود که انگار تمام جنگل هم با آن همصدا شده است. صدای کودکان، بانک جرس و آواز پرنده همگی در هم ادغام شده و به یک ملودی شیرین مبدل گشتند، و تمام این عظمت و شکوه مانند صدای سازی از دیرک، یعنی همان پوست سوسیس من برمیخواست. هرگز تصور نمیکردم که از آن این همه چیز بتواند خارج شود. من واقعاً تحت تأثیر قرار گرفته بودم و به گریه افتادم، درست همانطور که یک موشِ کوچولو میتواند از شادیِ زیاد گریه کند.
شب خیلی کوتاه بود! در سحرگاه نسیم ملایمی وزید، آب در سطح دریاچه به خود پیچید و تمام آن پارچهها و پرچمهای لطیفِ لرزان، آلاچیق‎‎ها، پُلها و بالکنهای متحرکی که عنکبوتها بر روی برگ به برگِ گلها بافته بودند مانند هوا تبخیر و ناپدید گشتند. شش پری آمدند و پوست سوسیسم را آوردند و پرسیدند آیا آرزوئی دارم که بتوانند برایم برآورده سازند. من هم از آنها خواهش کردم به من بگویند که چگونه میتوان از پوست سوسیس سوپ پخت.
یکی از پریها گفت: "چگونه ما آن را انجام میدهیم؟" و خندید: "تهیه آن را تو خودت چند لحظه پیش دیدی! تو بزحمت میتوانستی پوست سوسیسات را بجا آوری."
من گفتم "پس شما آن را اینطور میپزید!" و برایشان خیلی ساده دلیلِ آمدن به این سفر را تعریف کردم و گفتم که از من در وطن چه انتظاری دارند و از او پرسیدم: "پادشاهِ موشها و امپراتوری بزرگ ما چه سودی از اینکه من این شگفتیها را دیده‎‎ام میبرند! من که نمیتوانم آنچه را دیدهام با تکان دادن پوست سوسیس به خارج ریخته و بگویم: ببینید، اینجا پوست است، و حالا سوپ هم میآید! در هر حال نوعی دسر است برای وقت شکمسیری!"
در این لحظه پری انگشت کوچکش را در گل آبیرنگ یک بنفشه فرو میکند و به من میگوید: "دقت کن، من حالا انگشتم را بر روی پوست سوسیس تو میمالم، و تو این پوست را وقتی به قصر پادشاه موشها رسیدی به سینه گرم پادشاهت بمال. بعد از پوست سوسیس حتی در سردترین فصل زمستان هم گلهای بنفشه خواهد روئید. میبینی، حالا تو چیزی برای به وطن بردن از ما با خود به همراه داری. و ما علاوه بر آن چیز دیگری هم میخواهیم به تو بدهیم." اما قبل از آنکه موش کوچک بگوید که آن چیزِ دیگر چه چیزی است پوست سوسیس را به سینه پادشاه نزدیک میسازد. و حقیقتاً در روی پوست زیباترین گلهای جهان نمایان میگردند. گلها عطر قویای پخش میساختند و پادشاه به موشهائی که نزدیکتر از بقیه کنار دودکش ایستاده بودند دستور میدهد که هرچه زودتر دمهایشان را بالای آتش نگه دارند تا کمی بوی سوختگی آنجا بپیچد، زیرا بوی عطر بنفشه را نمیشد تحمل کرد: بوی عطر از نوعی نبود که موشها میشناختند.
پادشاهِ موشها میپرسد: "از چه چیز صحبت میکردی؟ چه چیز دیگری آنها به تو دادند؟"
موش کوچک میگوید: "بله، آن هدیه همان چیزیست که مردم آنرا نتیجه انفجار مینامند." و پوست سوسیس را از سینه پادشاه دور میکند؛ در این وقت دیگر گلی وجود نداشت و فقط پوستِ خالیِ سوسیس بود که آنرا مانند رهبر ارکستری در دست داشت.
پری به من گفت: "گل بنفشه برای چشمها، بینی و قلب است، اما برای زبان و گوشها هنوز چیزی کم دارد." و در این وقت بشکنی زد و موسیقی شروع به نواختن کرد، اما نه مانند آن موسیقی که در جشن پریها در جنگل به گوش میآمد، بلکه موسیقیای که در آشپزخانه صدایش بلند میشود. آخ، چه غوغائی بود! یکباره آغاز شد، مانند باد در تمام لولۀ دودکشها پیچید، دیگها و قابلمه‏ها غل و غل به جوش آمدند، آتشِ زیرِ دیگِ مسی با صدای وحشتناکی زبانه کشید، و بعد ناگهان دوباره سکوت برقرار گشت، درست همانطور که بطور ناگهانی این غوغا آغاز شده بود. بعد آواز خفه کتریِ چای به گوش آمد، خیلی عجیب بود، نمیشد حدس زد که آیا کتری میخواهد شروع به جوش آمدن کند و یا از جوش بیفتد. و دیگِ کوچک میجوشید و دیگِ بزرگ میجوشید، و هیچیک نگران حال آن دیگری نبود، انگار که فکرشان جای دیگر بود. و موش کوچک عصایش را تندتر و تندتر تکان میدهد ... محتویات دیگها کف میکنند، حباب میسازند، سرمیروند، باد زوزه میکشد، دودکش سوت میکشد ... هو ... ها. اما وضع طوری وحشتناک شده بود که موش کوچولو از ترس پوست سوسیس را به زمین میاندازد.
پادشاهِ پیرِ موشها میگوید: "پختن این سوپ کار سختی بود. آیا حالا سوپ سرو میشود؟"
موش کوچک میگوید: "چیز دیگری وجود ندارد!" و تعظیم میکند.
پادشاهِ موشها میگوید: "تمام شد! بسیار خوب، بنابراین میخواهیم بشنویم که موش بعدی برای گفتن چه دارد."
آنچه که دومین موش کوچک تعریف کرد
موش دوم میگوید: "من در کتابخانۀ قصر متولد شدم. من و تعداد زیاد دیگری از افراد خانوادهام هرگز این شانس را نداشتیم به یک اتاق غذاخوری برویم چه برسد به انبار آذوغه. من برای اولین بار بعد از سفر و آمدن به این محل نزد شما توانستم یک آشپزخانه را ببینم. ما واقعاً در کتابخانه گرسنگی میکشیدیم، اما در عوض برخی از دانشها را از آنِ خود ساختیم. در آنجا خبر جایزه سلطنتی برای تهیه یک سوپ از پوست سوسیس به ما رسید. مادربزرگم پس از کمی اندیشیدن یک نسخه خطی را که البته قادر به خواندنش نبود اما روزگاری آن را برایش خوانده بودند میآورد. در آن نوشته شده بود: وقتی کسی شاعر باشد میتواند حتی از پوست سوسیس هم سوپ بپزد. مادربزرگ از من پرسید که آیا من یک شاعر هستم. من از شاعری چیزی نمیدانستم، و او به من گفت که باید سعی کنم یک شاعر بشوم. من برای دانستن اینکه چه چیزهائی برای شاعر شدن لازم است شروع به تحقیق کردم، زیرا که شاعری هم مانند پختن سوپ کار مشکلی به نظرم میآمد. اما مادربزرگ پیرم خیلی میدانست؛ او گفت که سه چیز برای این کار ضروری است: هوش، تخیل و احساس! اگر من موفق به بدست آوردن آنها میشدم یک شاعر میگشتم و میتوانستم بعداً در پختن سوپ از پوست سوسیس هم موفق شوم. و به این خاطر برای شاعر شدن به سمت غرب و دوردستها به سفر پرداختم.
من میدانستم که هوش برای هر کاری از مهمترینهاست و آن دو بخش دیگر از چنین اهمیتی برخوردار نیستند. به این ترتیب من نخست به جستجوی عقل پرداختم. اما، محلِ زندگی عقل کجا میتوانست باشد؟ "برو نزد مورچه و خردمند گرد!" را زمانی شاهِ بزرگِ یهودیان گفته بوده است. و من آرام و قرار نگرفتم تا اینکه بالاخره یک تپۀ مورچه پیدا کردم. آنجا برای خردمند گشتن به کمین نشستم.
مورچهها موجودات قابل احترامیاند، آنها فقط به فرمانِ عقل عمل میکنند. همه‌چیز در پیش آنها محاسبه گشته و بر پایه اثبات استوار است. آنها میگویند که کار و تخمگذاری یعنی زندگی کردن در زمان حال و تأمین آینده، و به آن نیز عمل میکنند. آنها به مورچههای تمیز و مورچههای ناپاک تقسیم میشوند، مقامشان از شماره تشکیل شده است. ملکۀ مورچهها شماره یک است و نظرش صحیحترین عقیده است. ملکه تمام خرد را در اجارۀ خود داشت و اطلاع از آن برایم مهم بود. او خیلی تعریف میکرد، چیزهائی که از زیادیِ خردمندانه بودنشان به نظرم بیمعنی میآمدند. همچنین گفت که از تپۀ او مرتفعتر در جهان وجود ندارد. اما کاملاً نزدیک تپه درختی قرار داشت که بلندتر بود، خیلی بلندتر و نمیشد آن را انکار کرد، و به این خاطر کسی از آن صحبت نمیکرد. یک شب مورچهای در کنار درخت راه خود را گم کرد، از تنۀ درخت بالا رفت، اما نه تا رأس آن بلکه بالاتر از محلی که تا حال مورچهای رفته بود. و وقتی که راهِ رفته را بازگشته و به خانه رسید برای بقیه مورچهها تعریف کرد که چیز خیلی بلندتری از تپۀ آنها در بیرون وجود دارد. اما مورچهها این را توهینی به کلِ جامعۀ مورچهها تفسیر کردند، و به این ترتیب آن مورچه به بستن پوزهبند و تا ابد تنها زندگی کردن محکوم گشت. اما مدت کوتاهی پس از آن مورچه دیگری به سمت درخت میرود و سفر و کشفِ مشابهای انجام میدهد. او هم به مورچهها از درختِ بسیار بلندی که در بیرون دیده بود تعریف میکند، اما آنطور که مورچهها میگویند، با احتیاط و عباراتی مبهم آن را بیان میکند، و چون مورچۀ محترمی بود و به گروه مورچههای پاک تعلق داشت حرفش را باور کردند، و وقتی او مُرد، یک پوسته تخم‌مرغ به عنوان یک بنایِ یادبود برای دستاوردِ علمیاش برپا ساختند. موش ادامه میدهد: "من میدیدم که مورچهها اغلب یک تخم بر پشت خود حمل میکردند و به این سمت و آن سمت میرفتند. تخمِ یکی از آنها از پشتش میافتد و زحمت فراوانی برای بر پشت قرار دادن دوبارۀ آن میکشید، اما موفق به این کار نمیگشت. دو مورچه دیگر به کمک او میآیند و طوری با تمام قوا برای کمک میکوشند که نزدیک بود بارهای خودشان هم به زمین بیافتد. آنها بلافاصله خود را کنار میکشند، زیرا هر کس در وحله اول مسؤل کار خود است. و ملکه مورچهها عقیده داشت که آنها در این مورد هم از قلب کمک گرفتهاند و هم از هوش خود. و چنین ادامه میدهد: "ما مورچهها را این دو ویژگی در خط مقدم موجوداتی منطقی قرار میدهند. هوش باید حتماً ویژگی غالبتر باشد، و من بزرگترینش را دارم!" و بعد با کمک دو پای عقبش از جا برمیخیزد. او با اینکار خود را به وضوح قابل تشخیص میسازد ــ من اجازه نداشتم مرتکب خطا شوم ــ و به این ترتیب او را بلعیدم. <برو نزد مورچه و خردمند گرد!> و حالا من ملکه را داشتم!
حالا من خودم را به درختی که از آن صحبت کردم نزدیکتر میسازم؛ درخت یک بلوط خیلی پیر با ساقهای بلند و تاجی عظیم بود. من میدانستم که اینجا یک موجود زنده، یک زن زندگی میکند که عروس جنگل نامیده میگردد و با تولد درخت بدنیا آمده و با مرگ آن میمیرد. این موضوع را در کتابخانه شنیده بودم. حالا من چنین درخت و چنین جانداری را میدیدم، او وقتی من را در نزدیک خود میبیند فریاد وحشتناکی میکشد، مانند تمام زنها خیلی از موش میترسید، اما او دلیل بیشتری از زنهای دیگر برای این ترس داشت، زیرا من میتوانستم درخت را که زندگیاش به آن وصل بود جویده و سوراخ کنم. من با او گرم و دوستانه صحبت کردم، به او قوت قلب دادم، و او مرا در دست ظریفش نگاه داشت. وقتی متوجه شد به چه خاطر به این سفرِ دور و دراز پرداختهام به من قول داد که شاید در همان شب یکی از دو گنجی را که در جستجویشان بودم بدست آورم. او برایم تعریف کرد که فانتازوس خدای رویا یکی از دوستان خوب او و برایش مانند خدای عشق میباشد. او گاهی اینجا برای استراحت چند ساعتی زیر درخت به استراحت میپرداخت. فانتازوس او را عروسِ جنگل و درختِ درختان صدا میکرد. درختِ پُر گره و زیبا و قویِ بلوط مورد علاقه او بود، ریشههای درخت خود را محکم و عمیق در زمین دوانده بود، ساقه و تاجش خود را در هوای تازه بالا کشیده و سوز برف و بادهای تیز و تابش گرم خورشید را همانطوری که باید شناخته شوند میشناخت. و آنجا در آن بالا پرندگان میخواندند و از کشورهای غریبه صحبت میکردند. لک لکی بر روی تنها شاخۀ پژمرده درخت لانه ساخته و آن را خیلی زیبا تزئین کرده بود. درخت ادامه میدهد: "فانتازوس به تمام این چیزها با کمال میل گوش میدهد. و این حتی برایش کافی نیست، من خودم باید به او از زندگی در جنگل تعریف کنم، از زمانی که هنوز کوچک بودم و درختِ چنان لطیفی که یک گزنه میتوانست مرا پنهان سازد تا همین روزها که چنین بزرگ و قوی ایستادهام. حالا بیا اینجا در کنار استادِ جنگل بشین و دقت کن: وقتی فانتازوس بیاید من موقعیتی پیدا خواهم کرد که یک پر از بال‎‎هایش بکنم. بعد تو آن را برمیداری، از این بهتر هیج شاعری بدست نیاورده است؛ ... سپس تو به اندازه کافی داری."
موش کوچک ادامه میدهد: "و فانتازوس آمد، یک پر از بال او کنده شد و من آن را برداشتم. اما برای نرم شدن باید اول آن را در آب قرار میدادم، با این وجود هضم کردنش کار خیلی سختی بود، اما بالاخره آن را جویده و خوردم. به خود عذاب دادن بخاطر شاعر گشتن اصلاً کار سادهای نیست و آنچه که باید بخاطرش درون خود کنی خیلی هم زیاد است. حالا از آن سه دو چیز را داشتم، هوش و فانتزی، و توسط این دو میدانستم که سومین چیز را در کتابخانه باید یافت، زیرا مردِ بزرگی گفته و نوشته بود: رمانهائی وجود دارند که تنها به این خاطر نوشته شدهاند تا انسانها را از ریختن اشگهای غیرضروری نجات دهند، آنها نوعی اسفنج برای جذب احساساند. و من چند تا از این کتابها را به خاطر آوردم، آنها همیشه به نظرم اشتهاآور میآمدند، آنها خیلی چرب و چروک بودند، باید که کلِ جریانِ احساس را در خود ثبت کرده باشند.
من دوباره به وطن بازگشتم و به کتابخانه رفتم، بلافاصله تقریباً یک رمان کامل را خوردم، البته فقط قسمتهای نرم و اصلی آن را و پوسته و جلدش را باقی گذاردم. و بعد از هضم آن و یک رمان دیگر احساس میکردم که درونم چطور به جنبش افتاده است؛ و پس از خوردن مقدار کمی از سومین رمان من یک شاعر گشتم. این را من هم به خود گفتم و هم به دیگران. من سردرد داشتم. شکم‌درد داشتم، بقیه دردهائی را که داشتم دیگر نمیتوانم به یاد آورم. حالا دیگر من در این باره فکر میکردم که کدام داستان در ارتباط با یک پوستِ سوسیس مناسب خواهد بود، و بزودی فکرم پُر شده بود از پوست سوسیس؛ ملکۀ مورچهها یک ذهن غیرعادی داشته است. من مردی را به یاد آوردم که چوب کوچک سفید رنگی را در دهان قرار داد و بدین وسیله هر دو ناپدید گشتند، و با یادآوری این داستان افکارم به سمت تمام چوبهای کوچک و پوستهائی رفت که در داستانها بدان‏ها اشاره شده است. کسی که شاعر باشد میتواند از این جریان یک شعر بسازد و من یک شاعرم، من با زحمت دادن به خود توانستم شاعر شوم. و حالا میتوانم هر روز با پوست سوسیس یک داستان تقدیم کنم، بله، این یک سوپ است."
پادشاه موشها میگوید: "و اما حالا میخواهیم از موش سوم بشنویم."
در کنار آشپزخانه صدای "بیب، بیب" موشی میپیچد. موش کوچکی که همه فکر میکردند مُرده است. چهارمین موش با عجله داخل میشود و هنگام دویدن از روی پوستِ سوسیس و نوارِ سیاهرنگی که برای یادبود او آنجا گذاشته بودند رد میشود. او روز و شب دویده بود، ولی در آخر موفق میشود با سوار شدن بر قطار باربری خود را آنجا برساند. او با فشار از میان موشها خود را به جلو میکشاند، خیلی ژولیده به چشم میآمد. البته او پوست سوسیساش را گم کرده بود ولی زبانش را نه؛ و بلافاصله شروع به تعریف میکند، انگار که بقیه فقط منتظر آمدن و تعریف کردن او بودهاند، همه چیز آنقدر غیرمنتطره رخ میدهد که کسی فرصت نمییابد جلوی او و یا حرفهایش را قبل از به پایان رسیدنشان بگیرد. حالا میخواهیم حرف او را بشنویم.
آنچه که چهارمین موش قبل از نوبت تعریف کرد
او گفت: "من فوری به شهری بزرگ رفتم. نام شهر را دیگر به یاد نمیآورم، من خیلی سخت میتوانم اسامی را به خاطر بسپارم. از ایستگاه قطار همراه با کالاهای مصادره شده به سمت شهرداری آمدم، و آنجا پیش زندانبان رفتم. او از زندانیهایش تعریف میکرد، بخصوص از یکی از آنها که واژههای لاقیدانهای بر زبان رانده بوده که بعدآً دیگران آن را به گوش او رسانده بودند. او گفته بود که همه چیز فقط یک سوپ از پوست سوسیس میباشد، و این سوپ میتواند خیلی راحت به قیمتِ از دست دادن سرش تمام شود. این علاقهام را برای زندانی برانگیخت. به این خاطر از یک موقعیت خوب استفاده کردم و داخل سلول او شدم. در پشت درهای بسته همیشه یک سوراخ موش وجود دارد. زندانی رنگپریده دیده میشد، ریشی بلند و چشمانی درخشان داشت. چراغ دود میکرد ولی دیوارها به آن عادت داشتند و نمیتوانستند از آنچه که هستند سیاهتر شوند. زندانی عکسها و اشعاری در سیاهی دیوار با میخ کنده بود، سفید بر روی سیاه، اما من آنها را نخواندم.
فکر کنم که حوصله زندانی سر رفته بود و من مهمانِ مقبولی برایش بودم. او با خرده نان، با سوت زدن و کلمات ملایم ترغیبم میکرد پیشش بروم؛ او از بودن من خیلی خوشحال بود! من به او اطمینان پیدا کردم و با هم دوست شدیم. او نان و آبِ خود را با من قسمت میکرد و به من پنیر و سوسیس میداد. من زندگی خوشی داشتم؛ اما عمدتاً این ارتباط خوب بین من و او بود که مرا جذب خود ساخته بود. او میگذاشت که من بر روی دست و بازو و در آستینشهایش به اینسو و آنسو بروم. و به من اجازه داد روی ریشش بخزم و مرا دوستِ دخترِ کوچلوی خود مینامید، او مرا خیلی دوست داشت، و چنین چیزی دو سویه است. من قصدِ از سفر را فراموش کرده و پوست سوسیسام را هم در یک شکاف روی زمین گم کردم و فکر کنم هنوز هم آنجا باشد. من میخواستم آنجا پیش زندانی بمانم. اگر من میرفتم بعد زندانی بیچاره دیگر کسی را نداشت و این در جهان خیلی فقیرانه است! بنابراین من ماندم، اما او نماند. آخرین بار خیلی غمگین با من صحبت کرد؛ او دو برابر به من نان و پنیر داد و حتی بوسهای از روی کف دستش به سویم پرتاب کرد؛ او رفت و دیگر هرگز بازنگشت و نمیدانم چه بر سرش آمد. بعد من دوباره پیش زندانبان رفتم، اما نمیبایست به او اعتماد میکردم. هرچند او مرا در دستش گرفت، اما مرا در چرخ و فلکی داخل قفس قرار داد. این چرخ و فلک چیز وحشتناکیست. میدوی و میدوی اما به جائی نمیرسی و گذشته از این مسخرهات هم میکنند!
نوۀ زندانبان دختر کوچک و مهربانی بود، با موهائی طلائی و فرفری، چشمانی شاد و دهانی خندان. او به داخل قفسِ زشتِ من نگاهی انداخت و گفت: "موشِ کوچلویِ بیچاره" و درِ قفس را باز کرد و من روی کناره پنجره پریدم و از طریق ناودان از آنجا خارج شدم. من تنها به آزادی فکر میکردم و نه به قصدی که از سفر کردن داشتم.
هوا تاریک و شب در حال فرا رسیدن بود. در برجی قدیمی شب را گذراندم؛ آنجا یک نگهبان و یک جغد زندگی میکردند. من به هیچیک از این دو نمیتوانستم اطمینان کنم، مخصوصاً به جغد. جغد مانند گربهای است که تنها عیب او موش خوردن است. اما در این باره میتوان اشتباه کرد، و من هم اشتباه کرده بودم. این جغد، جغدی سالخورده، محترم و تحصیل کرده بود. او بیشتر از نگهبان و همچنین من میدانست. جغدهای کوچکتر در مورد هر چیز کوچکی بلند فریاد میکشیدند، اما چون جغد پیر احساس زیادی نسبت به خانوادهاش داشت تنها حرف سختی که میتوانست به آنها بزند این بود: "از پوست سوسیس سوپ نپزید." من خیلی اطمینانم به او جلب شده بود و از شکافی که نشسته بودم سلام کردم. او از این اعتماد من خوشحال شد، و به من اطمینان داد که حالا دیگر تحت حفاظت او قرار دارم. دیگر هیچ حیوانی اجازه اذیت کردن و خوردنم را نداشت، چون او خودش میخواست در زمستان وقتی که غذا نایاب میگردد مرا بخورد.
جغد بر همه چیز بطور مساوی تسلط کافی داشت؛ او به من ثابت کرد که نگهبان حتی نمیتواند بدون قیف چیزی در پاکت بریزد و بطور مفتضحانهای به خود تلقین کرده و فکر میکند که جغد برج قدیمی او میباشد! پختن سوپ از سوسیس کار بزرگی باید باشد و با این حال اما کار کوچکیست! من از او درخواست دستورالعمل تهیه این سوپ را کردم و او برایم چنین توضیح داد: از پوست سوسیس سوپ پختن تنها یک اصطلاح عامیانه انسان است که معانی مختلفی از آن میتوان درک کرد و هرکس فکر میکند که تفسیرش صحیحترین است. اما در کل چیز بیاهمیتیست!
من عمیقاً مضطرب شده بودم و پرسیدم: بیاهمیت؟ حقیقت همیشه لذتبخش نیست اما از والاترینهاست، این را هم جغدِ پیر به من گفت. من به حرف او فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من برای یافتن حقیقت به چیزی بیشتر از توانائی در تهیه سوپ از پوست سوسیس نیاز دارم. بعد با عجله از آنجا به راه افتادم تا به موقع به خانه برسم و بهترین و والاترین را به اینجا بیاورم: حقیقت را! موشها خلقِ روشنفکری هستند و پادشاه در روشنفکری در رأس آنهاست. او قادر است بخاطر حقیقت هم که شده مرا به همسری خود انتخاب کند!"
موش کوچکی که هنوز اجازه صحبت کردن به او داده نشده بود میگوید: "حقیقتِ تو دروغ است! من میتوانم سوپ را تهیه کنم و این کار را هم خواهم کرد!"
طرز تهیه سوپ
موش سوم میگوید: "من به سفر نرفتم. من در کشور ماندم، تنها راه درست این است! به سفر کردن احتیاجی نیست، اینجا هم میشود همه چیز بدست آورد. من ماندم! من دانش خود را نه از موجودات فراطبیعی بدست آوردهام، نه آن را در اثر خوردن آموختهام و نه با جغدها صحبت کردهام. من آن را با فکر خودم بدست آوردم. حالا دیگ را روی اجاق بگذارید و در آن آب بریزید، کاملاً تا لبه! چوبِ داخل اجاق را آتش بزنید! خوب، حالا بگذارید آب گرم شود تا به جوش آید. حالا پوست سوسیس را داخل دیگ بیندازید! و حالا لطفاً اعلیحضرت پادشاه موشها شخصاً دُمشان را در آب جوش داخل کرده و آن را همبزنند! هرچه بیشتر همبزنند سوپ هم قویتر خواهد شد. هیچ هزینهای ندارد، و به هیچ وسیلهای هم احتیاج نیست، فقط همبزنید!
پادشاه میپرسد: "آیا نمیشود کس دیگری این کار را انجام دهد؟"
موش جواب میدهد: "نه! این نیرو تنها در دُم پادشاهِ موشها قرار دارد!"
آب به جوش آمد، و پادشاهِ موشها در کنار دیگ ایستاده بود. منظره خیلی خطرناکی بود! او دُمش را راست میکند، همانطور که موشها در انبار شیر وقتی که با دم خود سرشیر را از کاسه میگیرند و بعد آن را میلیسند. اما او دُمش را فقط تا بخار داغ دیگ نزدیک ساخته بود که با عجله دوباره آن را کنار میکشد و میگوید: "البته که تو ملکۀ من خواهی گشت! برای تهیه سوپ میتوانیم تا پنجاهمین سال ازدواجمان صبر کنیم، سپس فقرای مملکتم چیزی دارند که بتوانند با آن خوشحال بشوند و این یک شادی پایدار خواهد گشت!"
و به این ترتیب آنها ازدواج کردند؛ اما بعضی از موشها بعد از رسیدن به خانه‎‎های خود میگفتند که باید بجای سوپ سوسیس آن را سوپ دُم موش مینامیدند! این و بعضی از چیزهائی که گفته میشدند را آن دو  خیلی خوب مییافتند اما بعضی چیزها را نه، مثلاً این را: "من میتوانستم آن را اینطور یا که آنطور تعریف کنم."
این انتقادی بود که موشها میکردند، و البته انتقاد کردن بعد از روی دادن واقعه همیشه آسان است.
این داستان در سراسر جهان پیچید، نظرات در باره آن مختلف بود، اما خودِ داستان به همان صورتِ یکسان ماند و این در کارهای بزرگ و کوچک از مهمترینهاست، و همینطور برای تهیه سوپ از پوست سوسیس. اما هرگز نباید توقع تشکر داشت!
 
گل سرخی از مقبره هومر
در تمام اشعار مشرق زمین عشق بلبل به گل سرخ طنین انداز است. خواننده بالدار در شبهای ساکت و درخشان به گل معطر خود یک قطعه موسیقی عاشقانه تقدیم میکند.
من در نزدیکی سمیرنا، در میان درختانِ چنارِ بلندی که بازرگان و شترهای باربری که با افتخار گردنهایشان را راست نگاه داشته و از روی زمینی که مقدس است میگذشتندْ پرچینی از گل سرخ دیدم. کبوترهای وحشی در میان شاخههای درختان تنومند در پرواز بودند و بالهایشان وقتی پرتو آفتاب رویشان لیز میخورد طوری میدرخشید که انگار از صدف مروارید ساخته شدهاند.
در پرچین یک گل زیباتر از بقیه گلهای سرخ بود و بلبل برای او از دردِ عشقِ خود آواز میخواند، اما گل‌سرخ سکوت میکرد، حتی یک قطره شبنم هم مانند قطره اشگی بخاطر همدردی بر روی برگهایش قرار نداشت، و خود را از روی شاخهها بر روی چند سنگ بزرگ خم کرده بود.
گل‌سرخ میگوید: "اینحا بزرگترین شاعرِ روی زمین آرمیده است! من بر بالای سنگ گور او میخواهم عطر افشانی کنم، میخواهم برگهایم را وقتی که طوفان آنها را از من جدا میسازد بر سنگ مقبرهاش پراکنده سازم. سرایندۀ ایلیاد در این خاک به خاکی تبدیل گشته که من از دل آن سر برآوردهام! ... من، یک گل از مقبرۀ هومر و مقدستر از آن هستم که برای یک بلبلِ بینوا شکوفا گردم!"
و بلبل آنقدر خواند تا مُرد!
ساربان با شترها، بارها و بردههای سیاهپوستِ خود از راه میرسد. پسر کوچک او پرندۀ مُرده را مییابد و آن را در گورِ بزرگ هومر به خاک میسپارد؛ و گلهای سرخ در باد به جنبش می‎‎افتند. شب میشود. گل‌سرخ برگهایش را تنگتر به دور هم جمع میکند و به خواب میرود، او خواب میبیند که یک روزِ زیبا و آفتابیست و یک عده توریستِ غریبه برای زیارت قبر هومرْ خود را به آنجا رساندهاند. در میان مردانِ غریبه شاعری از شمال وجود داشت، یک شاعر از سرزمین مه و شفقهای قطبی. او گل‌سرخ را میچیند، لای کتابی گذاشته و به این ترتیب او را با خود به بخش دیگری از جهان، به سمت وطن دورافتادهاش میبرد. و گل‌سرخ از غم و اندوه پژمرده میگردد و جایش لای کتابی بود که مرد در وطنش آن را گشود و گفت: "بفرما، یک گل سرخ از مقبرۀ هومر."
اینها را گل در خواب دید و بعد از بیدار گشتن شروع به لرزیدن کرد و از برگهایش یک چکه شبنم بر روی گور شاعر چکید؛ در این وقت خورشید طلوع میکند و گل‌سرخ زیباتر از همیشه شکفته میگردد. کم کم هوا گرم میشود، خوب آنجا یک منطقۀ داغ از آسیا بود. در این وقت صدای پاهائی به گوش میرسد، توریستهای غریبه در حال نزدیک شدن بودند، همانطور که گل‌سرخ در خواب دیده بود، و در میان این غریبهها شاعری از شمال وجود داشت؛ او گل‌سرخ را چید، بر لبان تازهاش بوسهای نشاند، و او را با خود به سرزمین مه و شفقهای قطبی برد. حالا جنازۀ گل مانند یک مومیائی در میان کتابِ الیاد اثر حماسی هومر در حال استراحت است، و انگار در خواب میشنود که شاعر کتاب را باز کرده و میگوید: "بفرما، یک گل سرخ از مقبرۀ هومر!"
 
فانوس خیابانی پیر
داستان فانوس خیابانی پیر را شنیدهای؟ اصلاً داستانی سرگرم کننده نیست، اما ارزش یک بار شنیدن را دارد. فانوس خیابانیِ خوب و پیری وجود داشت که سالهای درازی خدمت کرده بود، اما حالا قرار بود که او را از جا در آورده و ببرند. این شبِ آخری بود که او بر روی دیرک نشسته بود و خیابان را روشن میساخت، و مانند رقاصۀ پیری که مشغول آخرین رقص خود است و خوب میداند که از فردا فراموش گشته در اتاق زیرشیروانی خود خواهد نشست بیحوصله بود. فانوس از فرارسیدن فردا میترسید، زیرا او میدانست که بعد او را برای اولین بار به شهرداری خواهند برد تا توسط  شهردار و شورای داوری بررسی و تشخیص داده شود که آیا او هنوز سودمند است یا بیمصرف گشته.
باید در شهرداری مشخص میگردید که آیا به کار بردن فانوس برای روشنائی دادن به یکی از پُلها امکان دارد، یا اینکه میتوان از او در یک کارخانه استفاده جست؛ و یا شاید مستقیم به ریختهگری فرستاده شود تا در آنجا ذوبش کنند. البته بعد میشد از او هر چیزی ساخت. اما ندانستن اینکه آیا بعداً خاطرۀ فانوس خیابانی بودن با او خواهد ماند یا نه عذابش میداد.
اما در هر حال، هر طور هم که بخواهد بشود، او از نگهبان و همسرش که او را کاملاً جزئی از خانواده خود به شمار میآوردند جدا خواهد شد. درست در زمانی که مرد به شغل نگهبانی مشغول شده بود او را به شکل فانوس خیابانی ساختند. همسر نگهبان در آن زمان خیلی خانم شریفی بود، و وقتی که شبها از کنار فانوس میگذشت به آن نگاه میکرد، اما در روز هرگز این کار را انجام نمیداد. اما برعکس در این سال‎‎های آخر وقتی هر سه نفر، یعنی نگهبان، همسرش و فانوس پیر شده بودند، همسرِ نگهبان هم از فانوس مراقبت میکرد، لامپ را پاک میکرد و روغن میریخت. آنها زن و شوهر صادقی بودند، آنها لامپ را هرگز یک قطره روغن هم فریب ندادند. این آخرین شبِ در خیابان بودن بود، و فردا باید در شهرداری باشد و این فکر فانوس را تاریک میساخت. به این ترتیب میتوان حدس زد که فانوس چگونه میسوخت. اما افکارِ دیگری هم او را به خود مشغول می‌داشتند؛ او خیلی چیزها دیده بود، به خیلی از چیزها روشنائی داده بود، شاید هم به همان اندازه که <شهردار قابل تمجید> میتاباند، اما او این را نگفت، زیرا که او فانوسی پیر و صادق بود، او نمیخواست هیچکسی را اذیت کند و کمتر از همه اولیای امور را. خیلی چیزها به یادش میآمد، و گاهی به جنبش افتاده و با شعلهای نامنظم میسوخت، طوریکه انگار احساسش به او میگوید: بله، بعدها مرا هم به یاد خواهند داشت! همانطور که مرد جوان و زیبائی که آنجا بود. بله، سالها از آن ماجرا گذشته است؛ مرد جوان با نامهای آمد، کاغذی به رنگ گل‌سرخ، لطیف و با کنارههای طلائی که خانمی با دستخط زیبایش بر روی آن نوشته بود.
مرد جوان نامه را دو بار خواند و آن را بوسید و با هر دو چشمهایش رو به بالا به من نگاه کرد و گفت: "من خوشبختترین انسان روی زمینم!" ــ فقط او و من میدانستیم که در اولین نامۀ معشوقش چه نوشته شده بود. ــ من دو چشم دیگر را هم بخاطر میآورم؛ عجیب است که فکر چگونه میتواند به این سمت و آن سمت بپرد! ... اینجا در خیابان یک مراسم خاکسپاریِ مجلل بر پا شده بود، زن زیبا و جوانی در تابوت بر روی نعشکشی با مخمل پوشیده شده قرار داشت. در این وقت گلها و تاج گلهای زیادی در خیابان میدرخشیدند، آنجا مشعلهائی نورافشانی میکردند که من در نورشان کاملاً گم شدم. سراسرِ پیادهرو از جمیت پُر بود و همه بدنبال نعشکش روان بودند، اما وقتی مشعلها ناپدید شدند و من به اطرافم نگاه کردم، در کنار دیرک مردی ایستاده بود و گریه میکرد، من آن دو چشم پُر از اندوه را که به سوی من نگاه میکردند هرگز فراموش نخواهم کرد!
از ذهن فانوسِ خیابانیِ پیر که در این شب برای آخرین بار روشنائی میداد افکار زیادی عبور میکنند. سربازِ نگهبانی که پستش عوض میشود جانشین خود را میشناسد و میتواند به او چند کلمهای بگوید، اما فانوس جانشین خود را نمیشناخت و دلش میخواست میتوانست در بارِۀ باران و برف، از اندازه نوری که ماه به پیادهرو میتاباند و از سمتی که باد به وزش میآمد اندکی به او  میگفت.
بر روی تختههای فاضلاب سه نفر ایستاده و با این خیال که فانوس مسئول استخدام است خود را به او معرفی کرده بودند. یکی از آنها سرِ شاه‌ماهی بود که در تاریکی نور منتشر میساخت و معتقد بود که اگر بر دیرک بنشیند باعث صرفهجوئی بزرگی در مصرف روغن خواهد گشت. دومی چوب پوسیدهای بود که میتوانست بدرخشد و بعلاوه آخرین قطعه از درختی بود که زمانی زیور جنگل بوده است. نفر سوم کرم شبتابی بود که چگونگی پیدا شدنش بر فانوس معلوم نبود، اما کرم آنجا بود و نور پخش میکرد. چوبِ پوسیده و سرِ شاه‌ماهی قسم میخوردند که کرم فقط در ساعات مشخصی نور دارد و به این دلیل نمیتواند برای این کار مناسب باشد.
فانوسِ پیر میگوید چون آنها به اندازه کافی نور ندارند بنابراین برای فانوسِ خیابانی شدن مناسب نیستند. اما آن سه به این حرف باور نداشتند و بعد از اینکه میشنوند فانوس مسئول استخدام نیست میگویند از این موضوع بسیار خوشحالند، زیرا که او برای انتخاب کردن بیش از حد قدیمی و فرسوده است.
در همان لحظه باد از گوشه خیابان میآید و در دودکشِ فانوسِ پیر میپیچد و به او میگوید: "من چه میشنوم! تو میخواهی فردا بروی؟ این آخرین شبی است که من تو را در اینجا میبینم؟ پس به تو هدیهای میدهم؛ حالا من جعبۀ ذهنت را تر و تازه میکنم، طوریکه بتوانی نه تنها شفاف و واضح آن چیزهائی را بخاطر آوری که شنیده و دیدهای، بلکه آن چیزهائی را هم که در حضور تو خوانده و یا تعریف میشوند مانند غیبگوئی به خاطر آوری!"
فانوس خیابانی میگوید: "این اما خیلی زیاد است! صمیمانه از تو متشکرم! فقط امیدوارم که مرا به قالب دیگری در نیاورند!"
باد میگوید: "این اتفاق نخواهد افتاد! و حالا حافظهات را تر و تازه میکنم. اگر بتوانی از اینگونه هدایا بیشتر بدست آوری زندگی شاد و درازی خواهی کرد!"
فانوس میگوید: "به شرطی که من به قالب دیگری درآورده نشوم! یا اینکه اگر به شکل دیگری ساخته شوم باز هم میتوانی امنیت حافظهام را تأمین کنی؟"
باد میگوید "فانوسِ پیر، عاقل باش!" و شروع به دمیدن میکند. در این لحظه ماه ظاهر میشود.
باد از ماه میپرسد: "شما چه هدیه میدهید؟"
ماه میگوید: "من هیچ‌چیز نمیدهم! من خودم در حال کم نور شدنم، و فانوسها هرگز به من نور ندادهاندْ بلکه من به آنها همیشه روشنائی دادهام." و چون مایل نبود عذابش بدهند دوباره پشت ابرها ناپدید میگردد. در این وقت یک قطره آب انگار که از لبه بامی سقوط کرده باشد درست بر روی دودکشِ فانوس میچکد، اما قطره میگوید که او از طرف ابرهای خاکستری میآید و هدیهای است برای او، و شاید هم بهترین هدیه. "من چنان در تو نفوذ می‌کنم که تو دارای این توانائی گردی که هر وقت مایل باشی در اندک زمانی به طول یک شب خودت را به زنگ مبدل سازی، طوریکه کاملاً خراب و به پودر مبدل شوی." اما این قطره به نظر فانوس هدیه خوبی نیامد، و باد هم همین عقیده را داشت و تا جائی که میتوانست با صدای بلند فریاد کشید: "آیا چیز بهتری نبود ... آیا چیز بهتری نبود؟" و در این لحظه یک ستارۀ دنبالهدار سقوط میکند و به شکل نواری دراز میدرخشد.
سرِ شاه‌ماهی فریاد میکشد: "آن چه بود؟ آیا چیزی که سقوط کرد یک سنگ نبود؟ من فکر میکنم که در فانوس افتاد! ... و حالا دیگر شهرداری بدنبال چنین نور بالائی خواهد گشت، بنابراین ما میتوانیم پیِ کار خود برویم!" و او و بقیه این کار را انجام میدهند. فانوس پیر که ناگهان قوی و شگفتآور روشنائی پخش میکرد میگوید: "این هدیۀ فوقالعادهای بود! هدیۀ ستارههای شفافی که بودنشان همیشه خیلی خوشحالم ساخته، و طوری شگفتانگیز میدرخشند که من گرچه بزرگترین آرزو و آرمانم درخشیدن مانند آنها بوده اما هرگز به این کار موفق نشدم. حال آنها به منِ فقیر توجه کردهاند! آنها برایم یک ستاره هدیه فرستادهاند که میتواند تمام آنچه که من به وضوح مشاهده کرده و در خاطر دارم را برای کسانی که دوستشان دارم هم قابل رویت سازد. لذت واقعی این است، زیرا اگر آدم نتواند لذت خود را با دیگران قسمت کند، بنابراین فقط نیمی از لذت را چشیده است!"
باد میگوید: "مطمئناً کار با ارزشی است! اما تو هنوز نمیدانی که برای این کار شمع هم لازم است. اگر شمعی در داخل تو روشن نکنند دیگر کسی نمیتواند در کنار تو دیگری را ببیند. این را ستارهها متوجه نیستند، آنها فکر میکنند که هر چیزی که بدرخشد حداقل یک شمع در درون خود دارد." و بعد ادامه میدهد: "اما حالا خستهام، حالا میخواهم بخوابم!"
و بعد باد میخوابد.
در روز بعد ... ... بله، روز بعد را میتوانیم جا بیندازیم ... در شب بعد فانوس بر روی یک صندلی راحتی قرار داشت، و کجا؟ ... در خانۀ نگهبان پیر. او از اعضای محترم شورای شهر بخاطر سالیان دراز خدمت وفادارانهاش تقاضا کرده بود به او اجازه نگهداشتن فانوس قدیمی را بدهند. آنها به او خندیدند، اما بعد تقاضایش را پذیرفتند، و حالا فانوس بر روی صندلیِ راحتی نزدیک به اجاقِ گرم نشسته بود. چنین به نظر میآمد که انگار فانوس در اثر گرما بزرگتر شده است، او تقریباً تمام صندلی را پُر کرده بود. زن و شوهر سالخورده هنگام خوردن شام به خود میگفتند: کاش فانوس پیر هم جائی در کنار میز میداشت، و دوستانه به او نگاه میکردند.
آنها البته در یک زیرزمین زندگی میکردند، به اندازه طول دو دست در عمق زمین، آدم برای رسیدن به اتاق باید از راهروی سنگفرش شدهای عبور میکرد، داخل اتاق گرم بود، زیرا آنها پارچۀ کلفتی را با میخ به در کوبیده بودند. اتاق تمیز و شسته و رفته دیده میشد، به دورِ میلههای تختخواب و به دو پنجرۀ کوچکِ نزدیک سقف پرده آویزان بود. بر روی کناره پنجرهها دو گلدان عجیب که ملوان کریستین از شرق و غرب هندوستان با خود به خانه آورده بود قرار داشتند؛ آنها دو فیلِ ساخته شده از خاک رس و فاقد پشت بودند، و از خاکی که درون شکم فیلها ریخته شده بود، یکی از زیباترین ترهها از پشتِ نداشتۀ فیل سبز شده و بالا آمده بود که باغ آشپزخانه این دو سالخورده به شمار میآمد و گل شمعدانی بزرگ رشد کرده از همان قسمت فیلِ دوم باغ گلشان بود.
بر روی دیوار یک عکس بزرگ رنگی «کنگره وین» آویزان بود، آنجا قیصرها و پادشاهان در کنار هم نشسته بودند! و یک ساعت از شوارتسوالد که همیشه جلو میافتاد و زن و شوهر پیر معتقد بودند بهتر از آن است که عقب بیفتد. آنها شامشان را میخوردند، و همانطور که قبلاً گفته شد فانوس پیر بر روی صندلی راحتی کنار اجاق گرم قرار داشت. چنین به نظر فانوس میآمد که انگار کل جهان برعکس شده است.
و هنگامی که نگهبان به او چشم میدوخت و از آنچه آن دو با هم در باران و برف و در شبهای کوتاه و روشنِ تابستان تجربه کرده بودند تعریف میکرد و میگفت فقط وقتی با خیال راحت به زیرزمین بازمیگشته که میدانسته برای فانوسِ پیر همه چیز روبراه است، در این وقت فانوس پیر میتوانست هرآنچه را که نگهبان حکایت میکرد طوریکه انگار جلوی چشمانش در حال رخ دادنند کاملاً واضح ببیند. بله، باد واقعاً هدیه بسیار عالیای برای روشن ماندنِ درون به فانوس داده بود.
زن و مرد سالخورده زرنگ و چابک بودند و هیچ ساعتی را بیکار نمیگذراندند. بعد از ظهر هر یکشنبه کتابی را انتخاب میکردند، معمولاً یک سفرنامه، و مردِ پیر با صدای بلند از آفریقا میخواند، از جنگلهای بزرگ و فیلهائی که در آنجا آزادانه میگشتند، و زنِ پیر گوش میسپرد و بعد نگاهش را پنهانی به سمت فیلها که به شکل گلدانی از خاک رس بودند میانداخت!
فانوس میگوید: "من میتوانم آنچه را که نگهبان میخواند تقریباً پیش خود تصور کنم!" و بعد مشتاقانه آرزو میکند که کاش شمعی آنجا بود تا آن را روشن میکردند و داخلش قرار میدادند تا بعد همسر نگهبان هم میتوانست همه چیز را دقیقاً آنطور ببیند که او میبیند، درختان بلند را، شاخههای در هم فرو رفته را، مردم سیاه‌پوست سوار بر اسب و تعداد زیادی فیل را که با پاهای پهنشان بوتهها را خُرد میکنند.
فانوس آه میکشید و میگفت: "مهارتهایم چه کمکی میتوانند به من بکنند وقتی شمعی در این خانه نیست! آنها فقط روغن و پیه دارند و این کافی نیست!"
یک روز دستهای شمع به زیر زمین آورده میشود. شمعهای بزرگتر روشن میگردند، و شمعهای کوچک را پیرزن هنگام نخریسی و خیاطی روشن میکرد. حالا در خانه شمع بود اما به فکرشان نمیافتاد یک قطعه از شمعها را در فانوس قرار دهند.
فانوس میگفت: "من اینجا با توانائیهای نادر خود ایستادهام! من همه چیز در خود دارم، اما نمیتوانم آنها را با این دو قسمت کنم. آنها نمیدانند که من میتوانم دیوارهای سفید را به زیباترین پردۀ نقشدار، به جنگلهائی غنی، به هرچیزی که آنها آرزو کنند مبدل سازم! آنها این را نمیدانند!"
ضمناً فانوس تمیز و سائیده گشته در گوشهای از اتاق قرار داشت و همیشه پیش چشم بود؛ گرچه مردم میگفتند که او فقط یک خردهریز است، اما این حرف برای آن دو مهم نبود و آنها فانوس را دوست داشتند.
یک روز پیرزن پیش فانوس میرود، لبخند میزند و میگوید: "امروز روز تولد شوهرم است و من میخواهم اتاق را برای او درخشان کنم!" و دودکشِ فانوس از خوشی به سر و صدا میافتد، زیرا او فکر میکرد: "حالا آنها متوجه قضیه خواهند شد!" اما بجای شمع روغن آورده میشود. فانوس تمام شب میسوخت، ولی حالا میدانست که در این زندگی استعدادِ ستاره بودن که بهترین استعدادهاست گنجی مُرده برای او باقی خواهد ماند.
در این لحظه فانوس خواب میبیند ــ و وقتی کسی چنین توانائیهائی را داراست میتواند براحتی در بحر رویا غرق شود ــ، که او خودش نزد ریختهگر رفته تا او را به قالب دیگری درآورند. او همچنین بخاطر مورد ارزیابی قرار گرفتن توسط اعضای شورای شهر در وحشت بود؛ گرچه او قادر بود هرزمان که مایل باشد خود را به زنگ و غبار تبدیل ساخته و از هم بپاشد، اما او این کار را نکرد، بلکه داخل کوره ذوب آهن رفت و به زیباترین شمعدان آهنی تبدیل گشت؛ شمعدان شکل یک فرشته بود که دسته گلی در دست داشت و در وسطش یک شمع قرار داده شده بود، و جای شمعدان بر روی یک میز تحریر سبز رنگ در یک اتاق جمع و جور بود که در آن کتابهای زیادی قرار داشت و تصاویر زیبائی بر دیوارها آویزان بود، آنجا خانه یک شاعر بود، و تمام چیزهائی را که او میگفت و مینوشت خود را در آن اطراف نشان میدادند. اتاق به جنگلهای انبوه و تاریک، به چمنزاری روشن از نورِ خورشید که در آن لکلکها با فخر قدم میزدند و به عرشۀ یک کشتی بر روی دریائی پُر موج مبدل میگشت!
فانوس پیر در حال خارج گشتن از رویا به خود میگوید: "چه مهارتهائی من دارم! تقریباً دلم میخواهد ذوبم کنند! ... اما نه، این اتفاق تا وقتی این دو زندگی میکنند نباید رخ دهد! آنها مرا بخاطر شخص خودم دوست دارند! من بجای کودک آنها هستم، آنها مرا سائیدند و در من روغن ریختند؛ من هم مانند آن تصویرِ شریفِ آویزان بر دیوار وضعم خوب است!" از آن زمان به بعد فانوس بیشتر آرامش درون داشت، آرامشی که او سزاوارش بود.
 
کتاب خاموش
کنار جاده فرعی در جنگل یک مزرعۀ متروک قرار داشت. آدم باید از وسط حیاط میگذشت. در آنجا خورشید میدرخشید، تمام پنجرهها باز بودند. زندگی و فعالیت در داخل حکمفرما بود. اما در حیاط، در یک آلاچیق پوشیده شده از گیاهِ یاسِ بنفش پُر گل یک تابوتِ باز قرار داشت. مُرده در داخل این تابوت قرار داده شده بود، و قرار بر این بود که قبل از ظهر به خاک سپرده شود. هیچکس آنجا نایستاده بود و با نگاهی پُر از غم و عزا به مُرده نگاه نمیکرد، هیچکس بخاطر او گریه نمیکرد. صورت میت توسط یک پارچۀ سفید پوشیده شده بود و در زیر سرش یک کتاب بزرگ و ضخیم قرار داشت که کاغذ کلفت صفحاتش خاکستری رنگ بودند. و در میان هر صفحه گلهای خشک شدهای قرار داشتند که آنجا حراست و فراموش گشته بودند، و مجموعه کاملی از گیاهان خشکی که از جاهای مختلف جمعآوری شده بودند را تشکیل میدادند. کتاب باید با او در قبر قرار میگرفت، این را خود او درخواست کرده بود. به هر یک از گلها یک فصل از زندگی او گره خورده بود.
ما پرسیدیم: "مرده چه کسی است؟" و جواب این بود: "دانشجوی قدیمی از اوپسالا! او زمانی مرد لایقی بوده است، محققی زبانشناس و توانا به آواز خواندن و نویسندگی. اما بعد مشکلی برایش پیش میآید، و او تمام افکار و خودش را در کنیاک غرق میسازد. و هنگامی که سلامتیاش ویران میگردد به این روستا میآید. اوقاتی که افکارِ سیاه بر او غلبه نداشتند مانند کودکی متدین بود، اما وقتی آنها بر وی چیره میگشتندْ او نیروی خود را دوباره بدست میآورد و مانند حیوانی که میخواهند شکارش کنند در جنگل به اطراف میدوید. و وقتی ما او را دوباره میگرفتیم و راضیاش میساختیم که در این کتاب به گیاهان خشک نگاه کند، او میتوانست تمام روز بنشیند و یک گیاه را بعد از گیاه دیگری تماشا کند. و در این مواقع اغلب از گونههایش اشگ به پائین جاری میگشت. خدا میداند در این لحظات به چه فکر میکرده است! اما خواهش کرد که کتاب را درون تابوتش بگذارند، و حالا کتاب زیر سر اوست، و کمتر از یک ساعتِ دیگر باید درِ تابوت را ببندند و او راحت در قبر خواهد غنود."
پارچۀ سفید در اثر باد به کناری میرود؛ صلح بر چهرۀ مُرده نشسته بود و پرتوی از نور خورشید بر آن میتابید، پرستوئی مانند تیری از کمان رها گشته به سمت آلاچیق پرواز میکند و چهچه زنان بر بالای سر مُرده میچرخد.
چقدر عجیب است که ما ــ البته همه این احساس را میشناسند ــ تمام نامههای دوران جوانی را دوباره میخوانیم. و در لحظۀ خواندن آنها یک عمر زندگی با تمام امیدها و نگرانیهایش در پیش چشمانمان ظاهر میگردد. چه تعداد از انسانهائی که ما با آنها در آن زمانها چنان گرم زندگی میکردیم و حال برایمان مُردهاند، در حالی که آنها هنوز زندگی میکنند. اما ما مدتهاست که دیگر از آنها یادی نکردهایم، از کسانی که زمانی فکر میکردیم برای همیشه متحد خواهیم ماند و غم و شادی را با آنها تقسیم خواهیم کرد.
برگهای خشک شدۀ درخت بلوط در این کتاب یک دوست را به یاد میآوردند، یک دوست از دوران دبستان، یک دوست برای تمام دوران زندگی. او این برگ را در گرونن والده وقتی که بینشان پیمان دوستی ابدی بسته شد به کلاه دانشجوئی خود سنجاق کرده بود. ــ حالا این دوست کجا زندگی میکند؟ ــ از برگ حفاظت و دوستی فراموش گشته بود! ــ درون کتاب برگهائی عجیب از گیاهی گرمسیری که برای باغهای شمال قدری لطیفند قرار داشتند ــ انگار این برگ‎‎ها هنوز رایحه خود را حفظ کرده‎‎اند. دوشیزهای از باغ اشرافی آنها را به او داده بوده است. این رزی است که او خودش گلهای آن را چیده و با اشگهایِ شورِ چشمش آنها را آبیاری کرده بود. و اینجا یک گیاه گزنه است. برگهای آن چه میگویند؟ او هنگام چیدن آنها، هنگام نگهداریشان به چه میاندیشیده؟ اینجا گل زنبق از دورانِ انزوا در جنگل؛ اینجا پیچ‌امینالدوله از گلدان گلی از مسافرخانه، و اینجا ساقههای لخت و تیز علفاند. بوتۀ یاسِ بنفش عطر تازه و خوشبوی گلهای خود را بر بالای سرِ مُرده میافشاند، پرستو دوباره به پرواز میآید: "جیر جیر ... جیر جیر!" ــ حالا مردان با میخ و چکش میآیند، در را روی تابوتی که در آن مُرده سرش را بر روی کتابی خاموش قرار داده و مشغول استراحت بود قرار میدهند. محفوظ ــ فراموش گشته.
 
پروانه
پروانه میخواست از میان گلها برای خود یک عروس خیلی لطیف انتخاب کند. عاقبت نگاهی ارزیابانه به تمام گلها میاندازد و درمیابد که همۀ آنها مانند دوشیزهای هنوز عاشق نگشته کاملاً ساکت و عفیفانه بر روی ساقههای خود نشستهاند؛ اما تعدادشان بسیار زیاد بود و کار انتخاب کردن را خیلی خسته کننده میساخت. پروانه از این تلاش خوشش نیامد و بقصد ملاقات با گل مینا پرواز میکند. فرانسویها این گل کوچک را مارگارته مینامند؛ آنها این را هم میدانند که مارگارته میتواند پیشگوئی کند، و وقتی مردمِ عاشق، همانطور که اغلب اتفاق میافتد، یک گلبرگ بعد از دیگری از آن میچینند و در این حال از هر گلبرگ یک سؤال در بارۀ معشوق خود میپرسند: آیا با قلبش دوستم دارد؟ ... آیا مرا زیاد دوست دارد؟ ... یک کم دوست دارد؟ ... اصلاً دوستم ندارد؟ و از این قبیل سؤالها. هر کس به زبان خودش سؤال میکند. پروانه هم پیش مارگارته آمده بود تا از او بپرسد، اما او گلبرگهای مینا را نچید، بلکه بر هر گلبرگ بوسهای نشاند، زیرا او معتقد بود که با خوبی و مهربانی کارها بهتر پیش میروند.
او به گل مینا میگوید: "مارگارته، بهترین گل مینا! بهترین بانو در بین گلها شمائید، شما میتوانید پیشگوئی کنید ... خواهش میکنم، لطفاً به من بگوئید کدام گل را بدست خواهم آورد؟ کدام گل عروس من خواهد گشت، ... اگر من این را بدانم بلافاصله به سویش پرواز و از او خواستگاری خواهم کرد."
اما مارگارته از اینکه پروانه او را با وجود دوشیزه بودن بانو خطاب کرده عصبانی بود و جواب او را نمیداد. بین دوشیزه و بانو تفاوت وجود دارد! پروانه برای دومین و سومین بار سؤالش را تکرار کرد؛ اما وقتی گل مینا ساکت ماند و یک کلمه هم نگفت، او هم دیگر اصرار نکرد، بلکه از آنجا بیدرنگ برای اظهار عشق به پرواز آمد.
روزهای اول فصل بهار بود، گلهای برف و زعفران شکوفه داده بودند. پروانه با خود فکر کرد که آنها خیلی لطیفند، اما نابالغ! ــ او، مانند همه پسران جوان چشمش پی دختران مسنتر میگشت. ــ
بنابراین به سمت گلهای شقایق پرواز میکند؛ این گلها برایش اما کمی تلخ بودند، بنفشه‌ها حرارتشان زیاد بود، گلهای درختِ نمدار کوچک بودند و خویشاوندان زیادی هم داشتند. گلهای درخت سیب ... بله، او با خود فکر کرد که البته آنها مانند گلهای سرخ زیبا دیده میشوند، ولی امروز شکوفه میدهند تا فردا به زمین سقوط کنند. گل نخودفرنگی بیشتر از همه مورد علاقهاش قرار گرفت، سرخ و سفید بود، لطیف و ظریف، و به آن دسته از دختران خانهداری تعلق داشت که با وجود زیبا بودن برای آشپزخانه هم مناسبند؛ او خود را آماده کرده بود تا درخواست عاشقانهاش را درمیان بگذارد که چشمش در کنار گل لوبیا به پوسته‎‎ای که به نوکش شکوفۀ پژمردهای آویزان بود میافتد و میپرسد: "این کیه؟" و گل لوبیا جواب میدهد "خواهرم."
پروانه میگوید: "آه، پس اینطور! آیا شما هم دیرتر اینچنین دیده خواهید گشت؟" و چون از این موضوع شوکه شده بود از آنجا پرواز میکند.
بوتۀ پُر از گل پیچ امینالدوله از روی نرده آویزان بود، چنین دوشیزههائی آنجا فراوان بودند، با صورتهای دراز و رنگ زرد، نه، او از چنین گلهائی خوشش نمیآمد. اما پس کدام گل را دوست داشت؟
بهار رفت، تابستان به پایان رسید و پائیز آغاز شده بود؛ اما او هنوز مردد بود.
گلها حالا در باشکوهترین جامه خود ظاهر میگشتند، اما به عبث.
آنها تازه نبودند و بوی عطر جوانانه نمیدادند. قلب همیشه خواهان بوی خوش است، اگر هم که دیگر جوان نباشد، و بخصوص در نزد گل کوکب و گل شقایق از بوی خوش کم پیدا میگشت. از این رو پروانه به گل نعناع در سطح هموارترِ زمین مراجعه میکند.
این بوته شکوفه کم دارد، اما خودش کاملاً مثل شکوفه است، از پائین تا بالایش معطر است، در هر برگش بوی گل است. پروانه به خود میگوید: "این گل را خواهم گرفت!"
و حالا او از گل نعناع خواستگاری میکند.
اما بوته نعناع شق و ساکت آنجا ایستاده بود و به او گوش میداد؛ و عاقبت میگوید: "دوستی، آری! اما نه بیشتر! من پیرم، و شما هم پیر هستید؛ البته ما میتوانیم خیلی خوب با همدیگر زندگی کنیم، اما به ازدواج هم در آمدن ... نه! لازم نیست دیگر در این سن و سال خودمان را گول بزنیم!
چنین شد که پروانه همسری نصیبش نگشت. او برای انتخاب همسر خیلی طول داده بود، و نباید این کار را میکرد! پروانه، همانطور که آن را مینامند یک عزب باقی میماند.
اواخر پائیز هوا ابری و بارانی بود. بادِ سرد چنان با شدت بر پشت درختهای پیرِ بید میکوبید که درونشان به صدا افتاده بود. این هوا مناسبِ پرواز با لباس تابستانی نبود؛ اما پروانه هم در بیرون مشغول پرواز نبود؛ او بر حسب تصادف در جائی که با آتش اجاق کاملاً مانند تابستان گرم بود گرفتار شده بود؛ او میتوانست زندگی کند؛ اما او گفت "زندگی کافی نیست. تابشِ آفتاب، آزادی و یک گل کوچک هم باید داشت!"
و او به سمت پنجره پرواز میکند، اما دیده میشود، مورد تحسین واقع میگردد و با سوزنی که در بدنش فرو میکنند او را در یک جعبه نمایش قرار میدهند؛ کار بیشتری نمیشد برای او انجام داد.
پروانه میگفت: "حالا من هم مانند گل بر روی ساقه نشستهام! البته کار چندان مطلوبی نیست! تقریباً مانند این است که ازدواج کرده و گیر افتاده باشی!" و پروانه به این طریق به خود قدری دلداری میداد.
گیاهان گلدان در اتاق میگفتند: "این دلداریِ خوبی نیست!"
پروانه اما معتقد بود که چون گیاهانِ گلدان خیلی با انسانها در معاشرتند بنابراین نمیشود به آنها اعتماد کرد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر