نوازنده کنترباس.


<نوازنده کنترباس> از جیشوک لجب پرس را در خرداد سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

فلاکت
زِندر شش بار ازدواج کرده بود و حالا میخواهد برای هفتمین بار ازدواج کند!
او به زحمت میتواند اولین زن خود را به یاد آورد. پدرش پساچخو روزی به او یک ساعت میدهد؛ بعد ردایِ خزی تنش میکنند، یک کلاهِ خز بر سرش میگذارند و سپس اولین غذای بعد از ازدواج <سوپ طلائی> را میخورد. او دیگر نمیتواند به خاطر آورد که عروس چه قیافهای داشته است. وقتی سعی میکند صورت او را تجسم کند فقط لباسی با نوارهای نقرهای، یک پیشانیبندِ پارچهای و یک جفت گوشواره میبیند، اما هیچ چهرهای. اما او مطمئناً باید دارای چهره هم بوده باشد!
اما در عوض به یاد میآورد که دو یا حداکثر سه هفته قبل از عروسی به سنِ تکلیف (سیزده سالگی) و بستن تِفیلین رسیده بوده است. آن زمان پدرش که یک حسیدی بِلزری است از او در برابر تمام جماعت قول گرفته بود که در خانۀ پدرزنش تن به آداب غریبهها ندهد، راه پدرزنش را نرود و حسیدی کوتسکری نشود؛ هرگز نماز صبحش را ترک نکند و هر سال به بِلزر بیاید.
خاخام شهرنشین هم که یک بِلزری بود پس از سخنرانی مراسم بارمیتسوا به نشانه تائید از گونهاش نشگونی میگیرد و به او میگوید که تورات به تنهائی قادر نیست انسانها را از رفتن به جهنم محافظت کند و برایش ویلنائر گاینس را مثال میزند: بله او آموزگار بزرگی بوده اما در آن دنیا مقام محترمانه کمی دارد! او در اتاق انتظار بهشت نشسته و مشغول مطالعه تورات است، در حالیکه مردمِ کاملاً سادهای که به زحمت خواندن عبری میفهمند از بالای سر او میپرند و مستقیم به بهشت میروند. زیرا که مهمترین چیز ایمان و عبادت است، ایمان به خدا و ایمان به مردی که ...
به کدام مرد ــ او آن را فراموش کرده بود؛ اما پایان نصیحت این بود که مردارخوار بودن بهتر از به راه حسیدیان کوتسکری رفتن است؛ سگ بودن بهتر از این است که آدم برای لجاجت با خدا و حسیدیان بِلزری نماز صبح خود را ترک کند و غیره.
و بزودی پس از ازدواج جهنم برای زِندر شروع میشود! او تقریباً از گرسنکی در حال مردن بود. نماز صبح خود را در ساعت هشت تمام میکرد و بقیه ابتدا ساعت دو نیمه شب هنگامیکه او بر روی نیمکتی دراز کشیده و خرناس میکشید غذا میخوردند ...
او شروع به دزدیدن غذا میکند؛ گاهی با کمک یک نی شیر را تا آخر مینوشید، گاهی یک تکه گوشت از قابلمه صید میکرد و یا پول میدزدید و با آن برای خود غذا میخرید.
پدرزن با زدن سیلی او را تنبیه میکرد، مادر زن او را با انبر آهنی، با جارو و هرچه که به دستش میافتاد تهدید میکرد. یک شب او تصمیم میگیرد و از آنجا میگریزد ... اما او را دوباره گرفتار میکنند.
پدرزن بر سرش فریاد میکشد: "تو غیرِ یهود! آیا مگر کسی وقتی زنش باردار است میگریزد؟!"
او نمیتوانست به گوشهایش اطمینان کند! این کار چطور اتفاق افتاده بود؟
در روز سوم متأسفانه زن در بستر زایمان میمیرد. این برای او بسیار دردناک بود. اما پدرزنش قبل از آنکه او وقت کافی برای گریه و سوگواری پیدا کند کلاه خز او را از سرش برمیدارد، ردا را از تنش درمیآورد، ساعت را از او میگیرد و طوری از درِ خانه به بیرون پرتابش میکند که نزدیک بود تقریباً دندانهایش از دهان به پرواز آیند.
او دیگر نمیتواند به یاد آورد که چگونه به خانه بازگشته است. در هر حال حسیدیهای بِلزری به او کمک کرده بودند. در آن زمان او چهارده ساله بود و تا شانزده سالگی در خانه میماند. در اثنای این دو سال پدرش کاملاً از کسب و کار خود ــ او دلال غله بود ــ غفلت ورزیده و برای احقاق حقوق پدرشوهر بودنِ خویش به انواع خاخامها برای دادرسی شکایت برده بود. در آن زمان مادر که دارای شغلی بود باید تمام خانواده را تغذیه میکرد و پدر میخواست تمام موهای <خوکِ کوتسکری> را بکند! او مرتب از مادر برای خرجِ دادرسی پول میگرفت و همیشه عصبانی به خانه بازمیگشت و هر بار زِندر چهارده سیلی از او میخورد:
"مرداری مانند تو اجازه میدهد که از خانه بیرونش کنند!" و وقتی مادر هم خودش را قاطی میکرد دیگر اصلاً قابل تحمل نبود. و هنگامیکه زِندر دوباره در زیر چادر ازدواج (خوپه) نشسته بود خدا را شکر کرد. و قبل از اینکه عروس به زیر خوپه بیاید دعا کرد که این بار جریان خوب پیش برود. او میدانست که پدرزنِ جدیدش بِلزری‌ست: بنابراین او دیگر احتیاج نداشت مانند ازدواج اول از گرسنگی رنج بکشد و از قابلمه غذا بدزدد. "خدای جهان، امیدوارم که او هنگام زا نمیرد! بهتر است که اصلاً بچهدار نشود!"
زِندر میداند که اگر زنِ اولش نمیمرد او در هر صورت دو سال در خانه پدر عروس غذای مجانی خوردن را تحمل میکرد و پس از آن میتوانست در نزد پدر خود غذایِ مجانی بخورد. تمام زخمها میتوانستند شفا یابند ... و او دیگر احتیاج نداشت لخت و عور در یخبندانِ زمستان به خانه بازگردد ...
وقتی او در زیر خوپه به این یخبندان میاندیشد شروع به گریستن در درون خود میکند. او اصلاً متوجه نگشت که چطور برف به سویش پرتاب و به او سوزن فرو کردند، او نشنید که نوارندگان چطور نواختند و خواننده مذهبی چگونه آواز خواند و ندید که چگونه عروس را هفت بار به دور او چرخاندند ... و وقتی خطبه عقد را برایش خواندند او در دلش فریاد زد:
"پروردگار جهان! بهتر است که نازا باشد ..."
این آرزو اما باعث بدبختی او گشت.
آنطور که او دیرتر تعریف میکند همسرش زن مهربانی بود، یک زن خوب ... زرنگ و خوب ... و زِندر را خیلی دوست میداشت. آدمِ بامزهای که هرگز اخم نمیکرد. همیشه دارای روحیه خوبی بود، زیاد میخندید و گاهی کنار میزِ غذا بقدری بشاش بود که پدرزن حتی عصبانی میگشت.
او تعریف میکند : "اما من از کارهایش خوشم میآمد، من او را خیلی دوست داشتم. او وقتی کنارِ میز مینشست نور واقعیِ اتاق میگشت. شماها خودتان خوب میدانید که یک زن خوب همیشه خوشحال است. اما چه سودی دارد که چنین زن شادی نازا باشد؟ شاید هم اصلاً از او طلاق نمیگرفتم. و چرا؟ وقتی آدم کسی را دوست دارد بنابراین جدا شدن مشکل است. و من واقعاً او را خیلی دوست داشتم؛ البته نه خود او را ــ زیرا که یک زن فقط یک زن است ــ، بلکه شادیاش را! لبخندهایش که قلبم را گرم میساخت دوست میداشتم. اما اولاً مادرم مرا با نامههای تلخش غرق ساخته بود: او یک نوه میخواست! بدبختانه من فقط تنها فرزند مادرم بودم و مادر، روحش شاد، دیگر نمیتوانست بچه بدنیا آورد! بنابراین داشتن نوه واقعاً برایش حیاتی بود. هر یک از نامههای او غرق در اشگهای چشمانش بود. و پدر از خشم دیگر برایم نامه نمینوشت. او از من پیش خاخام شکایت میکرد ... و عاقبت زن من هم کاملاً تغییر کرد؛ او شادیش را از دست داد، اغلب چشمانش از گریه سرخ بودند، و هر بار مرا نگاه میکرد آه عمیقی میکشید ... او احتمالاً از این میترسید که من از او طلاق بگیرم.
ما پیش پدرزن زندگی میکردیم. جهیزه هنوز هم پیش مرد معتبری به امانت گذاشته شده بود و پدرزن میترسید آن را به ما بپردازد. من نمیتوانم به این خاطر او را اصلاً سرزنش کنم؛ زیرا زندگی زناشوئی بدون فرزند مانند نخی پاره میگردد. بنابراین ما از بهره آن پول زندگی میکردیم. ما همه با هم غذا میخوردیم و برایم اصلاً ممکن نبود که بدون حضور آنها با زنم صحبت کنم ... و او فقط همیشه به من نگاه میکرد و اشگ میریخت. متأسفانه روز به روز حالش بدتر میشد ... به زحمت نیمی از وزنش باقی مانده بود و این نیمۀ باقی مانده سبز و زرد و پژمرده شده بود ... و من بسیار تأسف میخوردم، واقعاً، بسیار متأسف بودم ... قلبم درون سینه فشرده شده بود ..."
اشگ در چشمهای پیرش جمع میشوند.
اما من چه باید میکردم؟! خاخام آن تصمیم را گرفت و پدرزن بر آن اصرار ورزید (واضح است که او تمام جهیزه را پس گرفت!) پدرم به آنجا آمد ... و ما از هم طلاق گرفتیم ...
من در آن زمان در حدود سی سالم بود: بیست و هفت یا بیست و هشت سال داشتم. و باید دوباره پیش پدر بازمیگشتم ..."
کسب و کار در آن زمان خوب پیش نمیرفت، و زِندر ما معلم تورات مدرسه میگردد.
اما یک معلم تورات نباید مجرد باشد.
و او شش سال معلم بود و در این مدت با سه زن ازدواج میکند. یکی از آنها از او طلاق میگیرد و دو زنِ دیگر را او طلاق میدهد. یکی از آن دو زن موجودِ کاملاً بدبختی بود. برای او تعریف کرده بودند که این زن بیوه است اما بعد از ازدواج معلوم میگردد که چهار بار طلاق گرفته و او پنجمین شوهر اوست. یک چیز جزئی دیگر! به او گفته بودند که زن فقط یک کودک دارد اما او پنج کودک با خود آورده بود! این یک خوش‌شانسی بود که بیشتر بچههای زن فوت کرده بودند، زیرا از هر یک از شوهرهایش چهار یا حتی پنج بچه داشت.
او تعریف میکند: و طلاق دادنِ او خیلی سخت بود. زیرا نه میشد با او زندگی کرد و نه میشد او را طلاق داد ...
شماها میتوانید حرفم را باور کنید، من درست و حسابی در کثافت فرو رفته بودم! چه انتظاری میتوانستم از چنین زنی داشته باشم؟ لذت دنیوی؟ من معلم تورات بودم و برای آن وقت نداشتم. اما یک چنین کنده درختی مانند او ... این برایم قابل تحمل نبود. باید همیشه به او فرمان داده میشد. اگر به او میگفتم: "بلند شو!"  بنابراین او از جا برمیخواست؛ "لباس بپوش!" لباسش را میپوشید؛ "آتش روشن کن! این و آن چیز را بپز!" و او این کارها را میکرد. اما خودش به تنهائی هیچکاری انجام نمیداد. وقتی فراموش میکردم به او بگویم چه کاری باید بکند خودش به این فکر نمیافتاد که به آن کار بپردازد. شماها چه فکر میکنید؟ من شغل معلمیِ مدرسه را باید بخاطر او ترک میکردم. زیرا باید به بازار میرفتم، غذا میخریدم، لباس بچهها را میپوشاندم. در حالیکه آنها بچههای من نبودند! چنین انسانی شبیه به یک قطعه چوب را هرگز در عمرم ندیده بودم! احتمالاً اصلاً دارای روح نبود؛ من حتی باید به او یادآوری میکردم که غذا بخورد! لعنت بر وِایتِل این واسطِ ازدواج! او این زن پُر ارزش را به من غالب کرد. زیرا او دارای دویست روبل بود و این پول را از مردانی که از او طلاق گرفته بودند بدست آورده بود: احتمالاً هر یک از آنها را لختِ لخت کرده بود! این بار هم پول نزد یکی از عموهای زن بود و او به ما به زحمت سیزده درصد بهره میداد.
من فکر میکردم که این پایانِ من است. وقتی با او حرف میزدم جواب نمیداد؛ او اصلاً نمیفهمید که آدم به او چه گفته است! و هنوز یک خصوصیت دیگر هم داشت: او نمیتوانست بچههایش را تحمل کند! وقتی یکی از آنها نزدیکش میگشت فوری کشیدهای به او میزد، نشگون میگرفت و فریادش به آسمان بلند میگشت! ... یک بار از شدت عصبانیت یک شمعدانی به طرف سرش پرتاب کردم. من امروز هم از این کار پشیمانم. زیرا او مقصر نبود. باید دچار یک نوع بیماری بوده باشد. من با او نزد همۀ خاخامها رفتم اما هیچکدام نمیتوانستند به او کمک کنند."
زِندر با اندیشیدن در باره روند طبیعی جریان به این نتیجه رسیده بود که یک دکتر میتواند پای بیماری را مداوا کند؛ اما اگر بیمار اصلاً پا نداشته باشد؟ بنابراین باید بیمار تا آخر عمر بلنگد. و یک خاخام روح بیمار را مداوا میکند؛ حالا اما فراموش شده بود که در زنش یک روح بدمند. بنابراین هیچ خاخامی نمیتواند به او کمک کند و او تا آخر عمر یک حیوان باقی میماند.
چه چیزهائی باید قبل از خلاص شدن از شرش تحمل میکردم! بسیاری از خاخامها چون زنم آنقدر عقل نداشت که بتواند رضایت دهد اصلاً نمیخواستند اجازه طلاق بدهند. قصه جالبیست! اگر او عقل داشت که با همان شوهر اولش زندگی میکرد! و پس از آنکه عاقبت خاخامی پیدا کردم که قبول نمود این کار را انجام دهد باید مدتی طولانی به زنم یاد داده میشد که هنگام مراسم طلاق چه بگوید.
و بدون وجود همسر خاخام این کار هرگز عملی نمیگشت. چنین زنِ هوشمندی واقعاً تاج سر شوهرش است! سرگرم‌کننده بود! او خودش را روبروی زنم قرار داد و به محض اینکه همسرم باید بله میگفت او سر باهوشش را برای زنم تکان میداد."
در عوض دو زنِ دیگر خودشان میگذارند که او آنها را طلاق دهد.  یکی از آنها از ریشِ مانندِ نمدِ او خوشش نمیآمد. زن میگفت نمیتوانم ریشت را تحمل کنم.
و من چه تقصیری دارم که چنین ریشی دارم؟ من به او نشان میدهم که هر تارِ موی افتادهای را در میان صفحات تورات قرار میدهم و برایش توضیح میدهم که ریش چیز مقدسیست؛ طوریکه یک یهودی به ریشش قسم یاد میکند و آن یک قسم مقدس است. اما او میگوید که حالش از ریشم بهم میخورد و نمیتواند چیزی بخورد و هر لقمه را دوباره باید بالا بیاورد!
من از او میپرسم پس باید با ریشم چه کنم؟
او فریاد میکشد سرت را بکوب به دیوار، یا به من یک طلاقنامه بده.
من اما نمیخواستم در برابرِ هیچ‌چیزِ جهان تسلیم این کار شوم! او خودش برایم زیاد مهم نبود ... اما من از طلاق دادن و دوباره ازدواج کردن خسته شده بودم. چه کسی وقت و حوصله آن را داشت؟! من بقدر کافی به خود زحمت داده بودم تا چند شاگرد بدست آورم و حالا باید با طلاق دادن زنم دوباره شاگردانم را از دست بدهم؟ و از بدبختی شهر کوچکم در کنار نهری بی‌نام قرار داشت؛ بنابراین باید آدم بخاطر هر طلاق به شهر دیگری میرفت! پدرانِ خانواده دنبال بهانه میگشتند تا کودکانشان را دیگر پیش من نفرستند. زنِ اما طلاقنامه از من طلب میکرد. من میگفتم: حداقل یک سال یا یک ترم صبر کن! اما او نمیخواست گوش کند و فریاد میکشید: یک طلاقنامه بده!
عاقبت من دیگر به او جواب نمیدادم. من مینشستم و به بچهها درس میدادم، اما او جلوی کودکان میایستاد و فریاد میکشید: یک طلاقنامه! یک طلاقنامه! و شروع به پرت کردن یکی و نصفی بشقابمان میکرد و آنها را میشکاند.
بخت با من بود که او از نزدیک شدن به من حالش بهم میخورد وگرنه ریشم را دانه دانه میکند! او حیوان وحشیای بود؛ دختر یک قصاب و بیوه یک خیاط؛ بنابراین از یک خانواده نجیب!
من با زحمتِ زیاد موفق میشوم پدران را راضی کنم که به کودکان آنها در خانۀ عبادت درس بدهم. حالا اما زن به مدرسه میآمد و در محل مقدس فریاد میکشید: یک طلاقنامه! یک طلاقنامه! و من چکاری میتوانستم بر ضد آن بکنم؟!
در شبات به اتاق نماز میآمد، نمیگذاشت تورات را درآورده و آن را بر دست بلند کنند و در برابر تمام جماعت درخواستش را مطرح میکرد!
در هفته دوم به کودکان در خانههایشان درس میدادم. پدران خانواده در بین خود قرا گذاشتند که هر هفته در خانه یکی از آنها تدریس کنم؛ آنها با من همدردی میکردند و از اتاق نماز چند بار زنم را بیرون کردند. حالا زنم تصمیم تازهای گرفته بود. او دیگر غذا نمیپخت، رخت نمیشست، اتاق را جارو نمیکرد و خودش را پاکیزه نمیساخت ... چه فکر میکنید؟ او آنقدر به من فشار آورد تا من مجبور شدم به او طلاقنامه را بدهم!
و زنِ دیگر که از من تقاضایِ طلاق کرد هم به نوعی موجود بدبختی بود. من فقط یک بار با زنها شانس داشتم! هر آشغالی به من آویزان میماند! بقیه مردم در تمام چیزها شانس دارند، حتی با زنها؛ فقط من همیشه بدشانسی میآورم. چه باید به شماها بگویم؟ زنِ جدیدم چنین موجودی بود که نظیرش در تمام جهان وجود ندارد. و دوباره این وِایتِل واسط ازدواج بود! زمین باید او را ببلعد! چنین مجرمی در اسرائیل هرگز وجود نداشته است! ... من چه میتوانستم بکنم؟ وقتی زنی را نشانم میداد بنابراین باید با او ازدواج میکردم. آیا مگر من میتوانستم بدانم که در قلب زن چه میگذرد؟ از کجا باید میدانستم که چنین بازیهائی به سرم خواهند آورد؟ و او دوباره مرا به بدبختی پرتاب میکند: این بار به من یک زنِ لال میدهد. در روزهای اول من حتی واقعاً خوشحال بودم: یک زن بدون زبان و به تمام معنی پرهیزکار! چه لذتی، واقعاً مانند ترنجبین و عسل میماند وقتی آدم یک زن داشته باشد و یک کلمه نفرین از او نشنود. این چیزِ کمی نیست! او از خانواده پائینی بود، از طبقه صنعتگر، اما من مورد توجهاش قرار نگرفتم. در این باره چه میگوئید؟ او ناگهان شروع به جیغ کشیدن میکند: صدایش مانند شیپور به گوش میآمد. و در هنگام فریاد کشیدن تقریباً گلویش نزدیک به پاره شدن بود! هنوز امروز هم نمیدانم که از چه‌چیزِ من خوشش نیامده بود. اما او جیغ میکشید، چنگ میانداخت و به اطرافش مشت میپراند، تا اینکه مجبور شدم یک طلاقنامه به او بدهم ... اما گفتنش سریعتر از انجام دادنش است. از شرارتِ زیاد یک بار در وسط اتاق غش کرد.
و زن بعدی فوت میکند. او اصلاً زن بدی نبود اما خون بالا میآورد و تحلیل میرفت ... و همان وِایتِلِ تبهکار به من یک کفن از پارچۀ پوسیده فروخت.
این زن هیچ‌چیز از من درخواست نمیکرد. یک زنِ ساده و صادق، پارسا و شایسته، همانطور که یک زن باید باشد؛ اما بیماری او را متأسفانه خورد. بله من به شما میگویم: یک کفن از پارچۀ پوسیده! او حتی حامله هم نشد و مانند مرغی آرام مُرد. من فکر میکردم نتوانم مرگش را تحمل کنم و جان سالم بدر ببرم! آیا برایم کم خرج برداشت؟ و من چه از او بدست آوردم؟ هیچ‌چیز! من یک چنین شانسی دارم! او از ابتدا به مرگ محکوم شده بود. و درست در اولین هفتۀ مرگ او دوباره وِایتِلِ میآید، نامش محو باد.
او میگوید: من میدانستم که این اتفاق خواهد افتاد. من فکر میکردم که تو زن را نگاه نخواهی داشت اما در عوض یک ارث خواهی برد ... و حالا اما مانند انسانهای دیگر یک عروسی درست و حسابی خواهی کرد. پنجاه تالر ارثیه چیز اندکی نیست! پس چه فکر کرده بودی؟ یک زنِ زیبا با پنجاه تالر، بدون بچه و بدون خطا؟ به چه خاطر باید استحقاق آن را داشته باشی؟ با حرفهای زیبایت؟
من در قلبم او را نفرین کردم. اما با عقلم باید اعتراف میکردم که حق با او بود. من توسط این وِایتِلِ مانند جادو شدهای بودم: من البته معلم بودم ولی او به من درس میداد.
حقیقت را بگویم، من از گرفتاریهای زیاد تقریباً عقلم را از دست داده بودم و وِایتِلِ دوباره مرا با یک ارثیه، با یک ارثیهِ مطمئن، اینبار صد تالر به هوس انداخت ... او میتوانست مطمئناً مرا راضی سازد، یک چنین قدرتی داشت! اما خوشبختانه او خودش میمیرد."
زِندر میگوید: "من هشتاد سالگی عمرم را میگذرانم؛ بنابراین اگر یک زن خوب پیدا میگشت سعی میکردم دوباره ازدواج کنم. امروز اما دیگر هیچ زنی به درد نمیخورد! دیگر نه زنِ صحیحی وجود دارد و نه واسطِ ازدواجِ درست و حسابیای. شما جوانها حتماً فکر میکنید که برای یک پیرمرد تنها بودن خوب است، چنان تنها مانند سنگِ یک کیلومتر شمار در جادهها ... بس کنید! و بدون کودک، کاملاً تنها ... من چنین چیزی را نه برای یهودی و نه برای هیچ دشمنی آرزو میکنم ..."
و ریش خاکستریِ مانندِ نمدش شروع به لرزیدن میکند، همچنین لبهای قهوهایـآبیش هم میلرزند، از زیر عینکش اشگ سرازیر میشود و او ناامیدانه دستش را تکان میدهد، انگار که بخواهد بگوید: "دیر شده است! ..."
 
دو خواهر
فقرْ یک خانه‌به‌دوش است.
او هرگز در محلی آنقدر نمینشیند که جایش گرم گردد؛ او هرگز روز را در آنجائیکه شبِ قبل به سر برده سپری نمیسازد.
و مانند جهان سالخورده پیر میباشد!
فقر از زمانِ بسیار قدیم با چکمههای کهنه و سوراخ سوراخ شدهای که کسی از روی ترحم به او بخشیده و برایش چنان تنگند که هر دو پایش میخچههائی به بزرگی سیب درآوردهاندْ جهان را سیاحت میکند. او میتوانست قابلِ اطمینانترین تاریخِ جهان و دقیقترین جغرافیا را به چاپ برساند؛ اما آثار او مانند کتابهای انسانهائی که از بلندی قصرها، کاخها و صومعههایشان به جهان نگاه کردهاند و کسانیکه امروز با قطار و اتومبیل در اطراف به سفر میپردازندْ زیبا نخواهد گشت ... وانگهی فقر از نوشتن اصلاً چیزی نمیفهمد! یک قلم در دستانی که بجای انگشتْ ورمهای نقرسی قرار دارند همانقدر به خوبی جا خواهد گرفت که چکمههای هدیده داده شده به او قالب پایش هستند. از این گذشته او برای این کار وقت ندارد. حتی برای تعریف کردن هم وقت ندارد. یا تمام روز را مشغول کار کردن است یا مشغول یافتن کار و یا توده زباله را برای یافتنِ چیزی برای خوردن جستجو میکند؛ یا گرسنه و به ستوه آمده جائی در زیر یک حصار دراز میکشد و از زمانِ بازگشت مسیح خواب میبیند، از زمانی که میوه درختها نانِ سفید کوچکی خواهند بود! شبها یا مانند یک جسد میخوابد یا از گرسنگی و از دل‌درد خود را در جایش به جلو و عقب تکان میدهد یا احمقانه به آسمان خیره میشود و از خود میپرسد که چرا آسمان رعد و برق نمیزند؛ یا حتی بچه بدنیا میآورد؛ ــ در این حال او به رحمتِ خالق جهان یا مردم پولدار و خیرخواه اطمینان میکند یا حتی به رحمتِ جامعه ... محاسبهاش اما کاملاً درست نیست، زیرا تعدادی از بچههائی که او بدنیا میآورد بدون هیچ ردی ناپدید میگردند! و بچههائی که باقی‌میمانند در سراسر جهان پخش و پراکندهاند. برادران و خواهران همدیگر را نمیشناسند و بدون یک لبخند مانند غریبهای از کنار هم میگذرند. حداکثر وقتی که بر روی دو تختخواب در همسایگی هم در بیمارستانی همدیگر را ملاقات میکنند: سپس آنها با هم ناله یا اعتراف به گناهِ قبل از مرگ میکنند ...
من دو نفر از بچههای او را میشناسم. آنها دو خواهرند؛ چند سالیست که در ورشو زندگی میکنند، اغلب به هم برمیخورند و مانند غریبهها از کنار هم رد میشوند!
یکی از آنها در حومه موکوتوف در اتاقی در یک زیرزمین زندگی میکند، جائی که او هر شب با سه خانواده متشکل از نه نفر بخاطر اندکی هوا برای نفس کشیدن میجنگد. خواهر دیگر هر شب در انتهای دیگر ورشو در کوچه سیاه با چهار خانواده متشکل از ده نفر در یک اتاقِ زیرشیروانی به همان خاطر میجنگد. اولی مو بور است و دومی مو سیاه؛ این اما اصلاً مهم نیست: اما آنها خواهرند و دختران فقرند و هر دو دارای سوراخهای بینی ظریف و شفافیاند، گونههای افتاده و چشمانی عمیقاً فرو رفته دارند. هر دو خیاطند. خواهر مو بور در روز بیست کوپک دستمزد میگیرد که با آن باید پول اجاره خانه، لباس و خرج غذا را بدهد، از نُه صبح تا نُه شب در یک خیاطی در کوچه سیاه با شانزده دختر دیگر بخاطر محلی در کنار پنجره، جائیکه کمی هوا برای نفس کشیدن وجود دارد میجنگد. همچنین خواهر مو سیاه هم یک ریه ضعیف دارد؛ او همراه هجده دختر دیگر در یک اتاقِ نه چندان بزرگِ دوزندگی در حومه موکوتوف برای بیست کوپک در روز سخت کار میکند که با آن باید پول اجاره خانه، لباس و غذا را بدهد. آنها باید در فصلهای پُر فروش تا نیمه‌شب کار کنند. و هر دو خواهر با اضافه دستمزدشان برای خود لباسی ارزان از جنس چیت و کلاه حصیری میخرند  اما برای خرید کفشِ تازه پول کافی نیست؛ هر دو خواهر به این ایده رسیدهاند آن قسمتی از جورابشان را که از سوراخهای کفش دیده میگردد سیاه کنند ... آن دو همدیگر را نمیشناسند، اما آنها مانند خواهری به همدیگر کمک میکنند. دختر مو بور هر روز از حومه موکوتوف به کوچه سیاه میرود تا تمام روز را برای خواهر مو سیاهش کار کند، و دختر مو سیاه هر صبح از کوچه سیاه به حومه موکوتوف میرود و در همان ساعت همان کار را برای خواهر مو بورش انجام میدهد.
هر دو خواهر باید از پارک بگذرند. دختر مو سیاه از خیابان کرولِسکا میآید و به خیابان نیِسالامیرود، و دختر مو بور از خیابان نیِسالا میآید و به خیابان کرولِسکا میرود.
آنها در وسط پارک به هم میرسند و مانند غریبهها از کنار هم رد میشوند.
 
در یکی از شبهای ماه ژوئیه هر دو بخاطر گرمای شدید هوا از خواب بیدار میشوند، هر دو خیسِ عرق شده بودند، هر دو به سختی نفس میکشیدند. هر دو در یک لحظه از تختخواب پائین میجهند: دختر مو بور در اتاق زیرزمینی حومۀ موکوتوف، دختر مو سیاه در زیر سقف آهنی در کوچه سیاه. هر دو خود را میشویند، لباس چیت خود را میپوشند، قسمتهائی از جورابشان که از سوراخهایِ کفش دیده میشوند را دوباره سیاه میکنند، یکی از آن دو کلاه حصیری را بر روی موهای طلائی و دیگری آن را بر روی موهای مانند قیر سیاهش با سنجاقِ سر محکم میکند. سپس هر دو نگاهی به آینه جیبیِ گردِ خود میاندازند و ناگهان اشتیاقی برای شاخ و برگ سبز و گل و یک زندگیِ گرم احساس میکنند؛ همچنین به چیزهای دیگری هم اشتیاق داشتند؛ دختر مو بور به یک سبیل و چشمانی سیاه رنگ؛ دختر مو سیاه به یک سبیل بور و چشمانی آبی رنگ. هر دو آه میکشند، هر دو یک نگاه دیگر به آینه جیبی خود میاندازند و براه میافتند، و از آنجائیکه هنوز برای رفتن به دوزندگی زود بود به سمت پارک  میروند ... دختر مو بور از درِ ورودی خیابان کرولِسکا داخل پارک میشود، دختر مو سیاه از درِ ورودی خیابان نیِسالا. و وقتی داخل باغ میشوند هر دو غمگین میگردند.
دختر مو بور فکر میکند: "سمت چپ، در غرفۀ آب معدنی و آب میوهْ موسیقی نواخته میشود؛ اما نمیگذارند من داخل شوم! چه بوی خوبی قهوۀ تازه سرخ شده میدهد، اما مجانی کسی به آدم چیزی نمیدهند!"
دختر مو سیاه فکر میکند: "سمت چپ؛ حوضچه با قوهای سفید سو سو میزند. به کنار حوضچه آمدنِ قوها و دیدن نان دادن مردم به آنها چه لذتبخش است. من اما خودم هم چیزی برای صبحانه ندارم! و در سمت راست، غرفه آب معدنی و آب میوه وجود دارد، چقدر دلم میخواست میتوانستم یک لیوان آب میوه مینوشیدم، اما مجانی کسی به آدم چیزی نمیدهد ..."
هر دو دختر به خود دلداری میدهند: "شاید هم بشود یک بار چیزی مجانی بدست آورد." و عمیقتر به درونِ پارک نفوذ میکنند، شلوغیِ خیابان دیگر شنیده نمیشود و در زیر سایه پُر شاخ و برگِ درختان خیلی ساکت است، خیلی ساکت ...
هر دو دلشان میخواهد بنشینند، و هر دو خوب میدانند که بلافاصله بعد از نشستن مردان جوان ظاهر خواهند گشت تا با آنها گپ بزنند ... گپ زدن در هوای تازه در مقابل سبزهها با گلهای رنگی لذتبخش است ... هوای تازه مست میسازد ... رایحه گلها آدم را کاملاً سست میگرداند و واژههای شیرینْ احساسِ اضطرابِ عجیبی در قلب زنده میسازند؛ ــ عاقبت همه‌چیز مانند حبابِ کف‌صابونی منفجر میشود، یا اینکه آدم ناگهان متوجه چیز وحشتاکی میشود و میگریزد ... هر دو اما میترسند که بخاطر گپ زدن دیر به سر کار برسند.
هر دو به سمت راستْ جائیکه ساعت قرار دارد میپیچند؛ و از آنجائیکه خواهرِ همدیگرند این کار را در یک لحظه انجام میدهند. آنها همچنین نیمکت مقابل ساعت را انتخاب میکنند و در دو سر نیمکت مینشینند.
آیا آنها با هم حرف خواهند زد؟
آنها شروع به تبادل نگاه میکنند. در همین لحظه اما دو جوان ظاهر میشوند و در میان آن دو روی نیمکت مینشینند و نیمه چرخی میزنند: پسر مو بور به سمت راست و به سوی دختر مو سیاه، پسر مو سیاه به سمت چپ و به سوی دختر مو بور ...
هر دو زوج شروع به گپ زدن میکنند ...
اما وقتی عقربه ساعت یک ربع به نُه را نشان میدهدْ هر دو خواهر از جا میجهند و از آنجا میروند:
دختر مو بور از خیابان نیِسالا به کوچه سیاه و دختر مو سیاه از خیابان کرولِسکا به حومه موکوتوف ...
آنها تقریباً همدیگر را اصلاً ندیدند ...
شاید آنها دیرتر همدیگر را یک بار، برای مثال در یک بیمارستان دوباره ببینند.
 
مسیح بالدار
در محلی که پدر و مادرم زندگی میکردند مانند تمام شهرهای کوچکِ گالیسیا یک دیوانه وجود داشت. او هم مانند تمام دیوانهها اصلاً حرمتی برای جامعه قائل نبود، نه به خاخام احترام میگذاشت، نه به قاضی و نه حتی به گورکن و اوستایِ درمانگرِ حمام که در برابرشان حتی محترمترین شهروند هم حرمت میگذارد. در عوض اما تمام مردم شهرِ کوچک با دیدن دیوانه میلرزیدند ــ بخشداری با تمام کارمندانش و همچنین گورکن و اوستای حمام ــ و در و دروازه را به روی او میبستند. و گرچه دیوانۀ بیچاره به کسی کلمه بدی نمیگفت و آسیب نمیرساندْ اما همه به سرش فریاد میکشیدند؛ خیلیها او را میزدند و پسرانِ کوچه به سمت او سنگ و کثافت پرتاب میکردند.
من برای دیوانه احساس تأسف میکردم، و این احساس مرا همیشه به سوی او میکشاند. من میخواستم با او صحبت کنم، او را دلداری دهم و با او مهربان باشم. اما نزدیک گشتن به او برایم ممکن نبود: وگرنه من هم چیزی از کثافت و سنگی که به او پرتاب میکردند نصیبم میگشت. من پسر جوانی بودم و کت و شلوار شیکی که یک خیاط از لمبرگ یا از کراکاو دوخته بود بر تن داشتم. من نمیخواستم پشتم را با سنگ و لباسم را با کثافت در معرض خطر قرار دهم و به این جهت کمی دورتر از او میایستادم.
شهر کوچکی که پدر و مادرم در آن زندگی میکردند و من دوران کودکیام را در آن گذراندم و لباس دوخت خیاط لمبرگی یا کراکاوئی میپوشیدمْ توسطِ جنگلها، چاههای آب و دیوارهای بلند محاصره شده بود. بر روی حصارها توپهای جنگی قرار داشتند و سربازها خاموش و جدی در آنجا نگهبانی میدادند. پُل متحرکِ آهنی به محض تاریک شدن هوا از روی خندق بالا کشیده میشد، تمام دروازهها را میبستند و رابطه شهرِ کوچک با جهان تا صبح قطع میشد. در برابر هر دروازۀ بسته یک نگهبانِ از سر تا پا مسلح میایستاد.
در طول روز همه آزاد بودند و میتوانستند بدون اجازۀ نگهبانِ دروازه به شهر داخل و از آن خارج شوند، ما اجازه داشتیم همچنین در رودِ جلوی شهر آبتنی کنیم و حتی اگر مایل بودیم بر روی چمنهایِ کنارِ ساحلِ رود دراز بکشیم و به آسمان یا به دوردست نگاه کنیم. هیچکس به این خاطر کلمهای به ما نمیگفت. و اگر کسی هم اصلاً بازنمیگشت برایمان اتفاقی رخ نمیداد. اما شبها میبایست در شهر کوچک سکوت کاملاً برقرار باشد و هیچکس اجازه نداشت داخل و یا خارج شود. من آن زمان با خود فکر میکردم که "هنوز جای خوشبختیست که میگذارند ماه داخل شود ..."
من شبهای این شهر کوچک را تا زمانیکه زندگی کنم فراموش نخواهم کرد. همزمان با سایههای شب رگبار شبانهای خود را به روی تمام شهر میگستراند و انسانها و خانهها ناگهان کوچکتر میگشتند، در واقع آب میرفتند. پُل بالا کشیده میشد، زنجیرهای آهنی جرنگ جرنگ و تلق و تلق میکردند. صدای جرنگ جرنگ تا درون استخوانم نفوذ میکرد و بعد دروازهها یکی بعد از دیگری بسته میشدند. تمام اینها هر شب تکرار میگشتند و با وجود آنکه اعضاء بدنِ همه مردم را میلرزاند اما خستگیِ کُندی بر روی همه صورتها مینشست، تمام چشمها مانند چشم مُردهها خاموش میگشتند، تمام پلکها مانند سُرب پائین میآمدند، هر قلبی از حرکت میایستاد و هر نفسی بند میآمد. سپس نگهبانها در میان کوچهها به راه میافتادند، شمشیرهایشان تلق تلق میکرد، قدمهایشان طنین میانداخت، سرنیزههایشان میدرخشید و فرماندهان فریاد میکشیدند: "چه کسی آنجاست؟" و همه باید جواب میدادند: "یک خودی!" خدا میداند وقتی کسی این کار را نمیکرد چه میتوانست رخ دهد. خیلیها خود را در خانههایشان حبس میکردند و میترسیدند در خیابان دیده شوند.
یک بار اتفاقِ زیر برایم رخ میدهد: من در بیرون از شهر آبتنی میکردم و فراموش کردم که بعد از روز شب فرا میرسد. ناگهان میبینم که پُل بالا کشیده میشود. صدای جرنگ جرنگ در گوشم میپیچد؛ دروازهها با سر و صدا بسته میگردند و قلب من با شدت شروع به تپیدن میکند. دیگر نمیشد کاری انجام داد! حالا باید تمام شب را در خارج از شهر بمانم ... یک چیز تعجبآور: من هر شب وقتی در خانه بر روی تختخوابِ گرم دراز میکشیدم از جهانِ آزادِ خارج از قلعه خواب میدیدم؛ اما وقتی رؤیایم برای اولین بار تحقق یافت وحشت مرا فرا گرفت. نزاعِ آشنایِ مغز با قلب شروع گشت. مغز میگفت: آرام باش، از آزادی، از هوای پاک و آسمان پُر ستاره لذت ببر. اما قلب به حرفش گوش نمیداد و چنان با شدت میتپید که انگار میخواهد از قفسه سینه بیرون بجهد. و از قلب سنگینم مهای به سوی سرم بلند میگشت. افکارِ آزاد خود را به تدریج تاریک میساختند و عاقبت در مه ناپدید میگشتند. گوشهایم وزوز میکردند، چشمهایم سوسو میزدند. هر سایه سبکِ شاخۀ درختی یا یک ساقه علفی مرا از وحشت پُر میساخت و به سمت زمین فشار میآورد.
و من با صورت بر روی خاک افتادم ...
اینکه آیا من خوابیدم یا نه و چه مدت آنطور آنجا قرار داشتم را به یاد نمیآورم. ناگهان اما صدای قدمهائی را میشنوم. من از جا میجهم. من تنها نیستم. دو چشمِ آشنای کاملاً سیاه مرا کاملاً قلبانه و گرم نگاه میکنند. او همان دیوانه است.
من با صدای خفهای از او میپرسم: "اینجا چکار میکنی؟"
او غمگینانه به من جواب میدهد: "من هرگز در شهر نمیخوابم!" و نگاهش چنان ملایم است و صدایش چنان قلبانه که من به خودم میآیم و تمام وحشتم را فراموش میکنم.
من ناگهان به یاد میآورم که در زمانهای قدیم دیوانهها را بعنوان پیغمبران قبول داشتند و امروز هم در شرق اینچنین است. و من از خودم میپرسم: شاید او یکی از پیغمبران باشد؟ آیا مگر مانند پیغمبران اذیت و آزار نمیگردد؟ مگر مانند یک پیغمبر از او با سنگ پذیرائی نمیشود؟ مگر چشمانش مانند ستاره نمیدرخشند؟ مگر صدایش مانندِ سازِ زهیِ چنگ نمیباشد؟ مگر درد و رنج تمامِ دوران را بر دوشش نمیکشد؟ شاید او آینده را هم میشناسد؟ ...
من از او میپرسم و او چنان آرام و شیرین جواب میدهد که من فکر میکنم این فقط یک رؤیاست، رؤیایِ شیرینِ یک شبِ تابستانی در خارج از دیوارهای قلعه.
من از او میپرسم: "آیا به مسیح اعتقاد داری؟"
او آرام و مطمئن جواب میدهد: "البته! مسیح باید بیاید."
"او باید بیاید؟"
"قطعاً! همه انتظار او را میکشند، همینطور آسمان و زمین هم انتظار او را میکشند. اگر همه انتظار او را نمیکشیدندْ بنابراین هیج انسانی میل به حرکت و زندگی نمیداشت ... اما چون انسانها طوری زندگی و رفتار میکنند که انگار دارای اراده زندگی کردن هستند بنابراین احساس میکنند که مسیح میآید، که او باید بیاید، که او در راه است ..."
من میپرسم: "این حقیقت دارد که قبلاً جنگهای وحشتناکی باید رخ دهند، که انسانها خود را بخاطر پیغمبران جعلی مانند حیوانهای وحشی تکه تکه خواهند کرد؟ که زمین غرق خون خواهد گشت، که سیلِ خون از صبح تا شب و از عصر تا نیمه‌شب جاری خواهد گشت؟ که همه حیوانات خون انسان مینوشند و اینکه مزارع، باغها، خیابانها و جادها از خونِ انسان آبیاری خواهند گشت؟ ... و اینکه مسیحِ واقعی ابتدا بعد از این سیلِ خون ظاهر میگردد؟ ... آیا این حقیقت دارد؟"
"این حقیقت دارد!"
"آیا مردم او را خواهند شناخت؟"
"همه او را خواهند شناخت. هیچکس در شناختِ او دچار اشتباه نخواهد شد. او با هر ایماء، با هر نگاه، با هر کلام مسیح خواهد بود. او ارتشی نخواهد داشت، بر روی هیچ اسبی نخواهد نشست و هیچ شمشیری به کمرش آویزان نخواهد بود ..."
"پس چه خواهد داشت؟"
"او دو بال خواهد داشت ... مسیح بال خواهد داشت، و سپس تمام انسانها هم بالدار خواهند شد. اینگونه خواهد گشت: ناگهان کودکی با بال بدنیا خواهد آمد، سپس یکی دیگر و بعد سومی و ... ابتدا انسانها وحشتزده خواهند گشت اما بعد به آن عادت میکنند و عاقبت تمام نسلِ بشر دارای بال خواهد شد؛ نسلی که دیگر در کثافتِ زمین قرار ندارد، نسلی که دیگر بخاطر نانِ روزانه با دیگران سرشاخ نمیشود ..."
او مدت درازی به این نحو صحبت کرد، من اما نمیتوانستم دیگر او را بفهمم. صدایش چنان غمانگیز و شیرین بود که من مانند اسفنجی حریصانه آن را در خودم جذب میکردم. وقتی او از صحبت دست کشید صبح شده بود، دروازهها باز بودند و پُلِ ورود به شهر پائین آورده شده بود.
بعد از آن شب زندگی در قلعه سختتر و غیرقابل تحملتر به نظرم میآمد. دیوارهای قدیمی، پُل متحرکِ ورود به شهر، دروازهای آهنی، نگهبانان و نظامیان که خشن و عصبانی "چه کسی آنجاست؟" میگفتند و جوابهای مطیعانه "یک خودی"، لرزش ابدی چهرههای رنگپریده، چشمان ترسان و نیمه‌ترسان، بازار با سایههای تنبل و لرزان. تمام اینها مانند سُرب بر روحم سنگینی میکردند و من نمیتوانستم خود را از دست آنها نجات دهم، نمیتوانستم نفس راحتی بکشم ... قلبم درد میکرد، دلتنگیِ وحشتناکی مرا از درون میخورد و من تصمیم گرفتم به پیشواز مسیح برانم.
من در اولین و بهترین درشکه مینشینم. درشکهچی صورتش را به طرف من میچرخاند و میپرسد:
"به کجا؟"
من جواب میدهم: "هر جا که تو میخواهی! اما دور از اینجا، دور، دور از اینجا!"
"چه مدت باید برانم؟"
"تا وقتیکه اسب استقامت میکند! ..."
درشکهچی دهانه اسب را به دست میگیرد، و ما میرانیم.
ما مرتب دورتر و دورتر میراندیم. مزارع جدید، جنگلهای جدید، روستاهای جدید، شهرهای جدید، همه‌چیز جدید است؛ اما فقط ظاهرِ همه‌چیز جدید است و در واقع همان چیزهای قدیمیاند. وقتی من دقیقتر نگاه میکنم در همهچ‌یز همان سودازدگی را میبینم، نگاه هر انسان وحشتزده و غیرحقیقیست، هر صدائی شکستهست ... بر روی تمام چیزها مهی خاکستری نشسته که مانع هر نوری میگردد و هر شادیای را خفه میسازد. همه چیز خُرد شده است. و من مرتب فریاد میکشم: "به رفتن ادامه بده! ..." من اما وابسطه به درشکهچیام، و درشکهچی وابسطه به اسب ... اسب میخواهد غذا بخورد و ما باید توقف کنیم.
من داخل مهمانخانه میشوم. مهمانخانه اتاق بزرگیست که توسطِ پردۀ کهنهای به دو قسمت تقسیم شده است و در یک سمت آن در کنار میزِ بزرگی سه مرد نشستهاند. آنها متوجه من نمیشوند و من میتوانم آنها را با خیال راحت تماشا کنم. آنها از سه نسل هستند. سالخوردهترینشان مانند کبوتری خاکستریست، اما راست مانند شمعی نشسته است و با چشمان تیز بدون عینک کتابی را که در مقابلش روی میز قرار دارد میخواند. چهره سالخوردهاش جدیست، چشمان پیرش با اطمینان نگاه میکنند، و پیرمرد و کتابش انگار با هم رشد کردهاند: ریش سفید که نوک نقرهای رنگشان بر روی صفحات کتاب استراحت میکنند آن دو را ترکیبی از یک قطعه میسازد. در کنار او مردِ میانسالی نشسته است، ظاهراً پسرش: چهرهاش مانند پدر اما جوانتر است، سرزندهتر، عصبیتر و گاهی هم خستهتر. او هم به کتابی نگاه میکند، اما یک عینک به چشم دارد، کتابش کم حجمتر است و او آن را نزدیکتر در مقابل چشمانش نگاه داشته و به لبه میز تکیه داده است. فقط نیمی از ریش و گیسهای کنار شقیقهاش سفید شدهاند. او خود را به جلو و عقب حرکت میدهد و ظاهراً بدنش میخواهد با هر حرکت خود را از کتاب جدا سازدْ اما کتاب او را دوباره جذب خود میکند. او خود را به جلو و عقب حرکت میدهد و لبهایش آهسته تکان میخورند. گهگاهی به پیرمرد نگاهی میاندازد، پیرمرد اما متوجه نگاههای او نمیشود. در سمت چپ پیرمرد جوانترینشان نشسته است، ظاهراً نوهاش، یک مرد جوان، با موهای سیاه براق و چشمانی ناآرام. او هم در حال نگاه کردن به یک کتاب است، اما کتابِ او کاملاً کم حجم است و او آن را کاملاً مقابل چشمان سرزندهاش نگاه داشته است. گاهی کتاب را از خود دور میسازد، نگاهِ پُر احترام و در عین حال وحشتزدهای به پیرمرد میانداد، سپس با لبخند تمسخرآمیزی به پدرش نگاه میکند و روی خود را برمیگرداند تا بشنود در پشت پرده چه در حال رخ دادن است. من اما از پشت پرده صدای نالهای میشنوم، انگار زنی با دردِ زایمان در آنجا دراز کشیده است ...
من میخواهم سُرفه خفیفی کنم تا آنها متوجه من شوند. در همین لحظه پرده کمی عقب میرود و من دو زن را میبینم. یک زن سالخورده با چهرهای تیز و استخوانی و چشمانی نافذ و یک زن جوان با چهره‎‎ای نرم و تار و چشمانی بی‌اطمینان. آنها آنجا ایستادهاند و به طرف مردها نگاه میکنند و منتظرند که مردها متوجه آنها گردند. پیرمرد متوجه آنها نمیشود، روح او با روح کتاب در هم جوش خوردهاند. مرد میانسال اما متوجه زن‌ها میشود و با خود فکر میکند که آیا باید پدر را بیدار سازد، مرد جوان اما از جا میجهد ...
"مادر، مادر بزرگ! چی شد؟ ..."
پدرِ مردِ جوان ناآرام از جا برمیخیزد، پدربزرگ کتاب را کمی از خود دور میسازد و به زن‌ها نگاه میکند.
مرد جوان با صدائی لرزان میپرسد: "حالش چطوره؟"
زنِ سالخورده با آرامش جواب میدهد: "جان سالم بدر برد!"
مردِ جوان لبخند میزند: "جان سالم به در برد؟ جان سالم به در برد؟"  
مرد میانسال میگوید: "مادر، تو اصلاً تبریک نمیگوئی؟"
پیرمرد فکر میکند و میپرسد:
"بگید چه اتفاقی افتاده؟ و اگر هم فقط یک دختر باشد ..."
زنِ سالخورده میگوید: "نه! او یک پسر است ..."
"مُرده؟"
زن سالخورده جواب میدهد: "نه، بچه زنده است!"، اما در صدایش شادی نبود.
"فلجه؟"
"زائده عجیبی دارد! درکنار هر دو شانهاش ..."
"چه زائدهای؟"
"چیزی مانند دو قطعه بال ..."
"بال؟"
"بله، بال. و آنها در حال رشد کردن هستند ..."
پیرمرد پریشان است، مردِ میانسال شگفتزده و مردِ جوان از شادی سر از پا نمیشناسد و میگوید:
"خیلی خوبه، خیلی خوبه! خوبه که بال‏ها رشد میکنند، باید خوب رشد کنند و به بالهای درستی تبدیل شوند، به بالهائی بزرگ و قوی! خیلی خوبه!"
مرد میانسال میپرسد: "چرا اینطور خوشحالی میکنی؟"
پیرمرد آه میکشد: "یک ناقصالخلقه!"
نوه میپرسد: "چرا؟"
پیرمرد با عصبانیت میگوید: "بال انسانها را به بالا بلند میکند ... انسان با بال نمیتواند بر روی زمین بماند ..."
نوه لجوجانه میگوید: "اینکه مهم نیست! بنابراین او از زندان نجات یافته، دیگر احتیاج به خاکِ کثیف ندارد و در هوا زندگی میکند ... آیا مگر آسمان زیباتر از زمین نمیباشد؟"
پیرمرد رنگش میپرد و مرد میانسال رشته سخن را بدست میگیرد:
"پسر دیوانه! از چه چیزی باید انسان در هوا زندگی کند؟ تنفس کردنِ هوا که کافی نیست ... در هوا مهمانخانه اجاره داده نمیشود و هیچ جنسی توزیع نمیگردد ... در هوا آدم نمیتواند حتی یک پوستِ خرگوش بخرد ... در هوا ..."
پیرمرد حرف او را قطع میکند و با صدائی محکم و سخت مانند فولاد میگوید: "در هوا مدرسه دینی نیست، کنیسه نیست، اتاق کوچک برای نماز و آموختن نیست. در هوا مسیرهای پیموده گشتۀ اجداد وجود ندارند! چون آدم در هوا هیچ مسیری در مقابلش نمیبیند باید در اطراف سرگردان باشد ... البته آدم یک پرنده آزاد است، اما وای به حال آن پرندۀ آزادی که دچار شک یا اندوه گردد! ..."
مرد جوان با عجله با چشمانی سوزان از جا میجهد: "چرا؟"
اما پیرمرد نمیتواند جواب او را بدهد، زیرا که در این لحظه زن سالخورده حرف او را قطع میکند و میگوید:
"مردهای ابله! به چه چیزهائی فکر میکنید ... و خاخام؟ آیا خاخام اجازه خواهد داد که او را ختنه کنند؟ آیا اصلاً او اجازه خواهد داد که برای کودکی با بال دعای خیر خوانده شود؟ ..."
من از جا میجهم. گذراندن شب در خارج از شهر، سفر با درشکه و کودک با دو بال، تمام آنها فقط یک رؤیا بودند.
 
نوازنده کنترباس
روزی جوان فقیری که کسی نمیدانست از کجا آمده و روزها و شبهایش را کجا میگذراند در توماسچاو یک شهرِ کوچکِ لهستانی هم‌مرز با گالیسیا ظاهر میشود. او فقط بعضی اوقات خود را نشان میداد و از مردم درخواست غذا میکرد.
البته مردم به <کسی که دستش را دراز میکند> چیزی میدهند. و چون این جوان نه پول و نه غذای دیگری بجز نان خشک قبول میکندْ بنابراین چیز زیادی از او نمیپرسند؛ هر روحِ زندهای حقِ داشتن غذا دارد. اما مردم متوحه میشوند که او یک انسان خیلی عجیبیست. او چشمانی دارد که به نظر میرسد به دوردست نگاه میکنند اما آنچه را که در یک قدمیاش اتفاق میافتد نمیبینند. او همانطور که دیگران پلک خود را تکان میدهند مرتب لاله گوشش را تکان میدهد، طوریکه انگار او صداهائی از هوا جذب میکند، حتی وقتی همه‌جا ساکت است. و چون او مسافت دور را میبیند و از فاصلۀ دور میشنودْ همیشه اندیشناک است. وقتی او را مخاطب قرار میدهند میلرزد، انگار که او را از جهان دیگری بیدار ساختهاند، و اگر بخواهد جواب دهد فقط با یک <آری> یا یک <نه> جواب میدهد. اما وقتی بخواهد بیشتر بگوید خودش را در سخنرانیاش مانند درون تور ماهیگیری گرفتار میسازد؛ بر پیشانیاش عرق مینشیند و دیگر نمیتواند خود را از آن دام نجات دهد ...
و وقتی کسی یک بار از او تقاضای خدمتی کند و او را برای انجام مأموریتی به جائی بفرستد، بنابراین مردِ جوان بنا به عادت چند روزی ناپدید میشود و با پاسخِ کاملاً اشتباهی بازمیگردد. و این کار نه از روی تنبلی بلکه بخاطر غرقِ در خواب و خیال بودن اوست.
"آیا کسی را که بخاطرش فرستاده شده بودی دیدی؟"
"ابتدا امروز."
"و تا امروز چه میکردی؟"
بعد معلوم میگردد که او وقتی برای انجام مأموریت میرفته در بین راه با یک موشِ کوچک مواجه گشته و موشِ کوچک جیک جیکی کرده است؛ احتمالاً نمیتوانسته راه خانهاش را پیدا کند ... بعد یک پرنده او را از بالا صدا زده و او هم بدنبال پرنده رفته است. و از این قبیل کارها میکرده. او ابتدا امروز به آنجائی که او را فرستاده بودند رسیده است. در آنجا به او چیزی گفتند اما او آن را فراموش کرده یا اصلاً نفهمیده است. به این ترتیب همه‌چیز را اشتباه انجام میداد و در این حال لبخندی از روی سادگی میزد و دست لاغرش را برای قطعهای نانِ خشک دراز میکرد؛ او در تمام وقت چیزی در دهان نگذاشته است.
شهروندان در یک چنین شهرِ کوچکِ فقیر بدون مغازههای بزرگ در فصل تابستان هنگامیکه روزها دراز و خالیاند خمیازه کشان کنار پنجرهها مینشینند، به بازار نگاه میکنند و منتظر میمانند که چیزی پیدا شود تا بتوانند خود را وقفش سازند. یک چنین شهروندی کنار پنجره ایستاده است، به مردِ جوان غریبه و فقیر نگاه میکند و او را به سوی خود میخواند. شهروند هیچ کاری ندارد، تمام مگسها را گرفته و می‏خواهد مردِ جوان را بازپرسی کند.
"بیا داخل اتاق، پسر."
جوان سرش را تکان میدهد. او نمیخواهد.
"چرا نه؟"
جوان جواب میدهد: "همینطوری!"
شهروند میخندد. او تنبل نیست، از اتاق خارج میشود و پیش پسرِ جوان میرود، کنار او مینشیند و شروع میکند:
"پسر، نام تو چیست؟"
جوان سؤال او را تکرار میکند: "نام من چیست؟ آوراوم، فکر کنم آوراوم. بله، آوراوم!"
"تو آن را مطمئن نیستی؟"
او هیچ چیز را بطور یقین نمیداند. چطور میشود چیزی را مطمئناً دانست؟ خیلی از چیزها فقط مطمئن به نظر میرسند.
شهروند از خنده به سرفه میافتد.
"و نام خانوادگیات چیست؟
پسر جوان هیچ‌چیز از آن نمیداند. و او از روی سادگی میپرسد که آیا مگر آدم باید اصلاً نام خانوادگی داشته باشد.
شهروند میگوید:
"البته، زیرا که افراد زیادی به نام آوراوم وجود دارند و امکان اشتباه گرفتن آنها از هم وجود دارد ..."
"خب، این که مهم نیست."
"پسر، تو به چه کسی تعلق داری؟"
"به پدر."
"و نام پدرت چیست؟"
"نام او پدر است."
"و پدرت کجا زندگی میکند؟"
"همانجائیکه پدر تو هم زندگی میکند!" و جوان انگشتش را بلند میکند و آسمان را نشان میدهد.
شهروند لبخند میزند و ادامه میدهد:
"و پدر دیگری نداری؟"
"نه."
"و یک مادر؟"
"آیا مگر باید یک مادر داشت؟"
شهروند خودش را از زور خنده مچاله میسازد، و جوان میپرسد:
"اجازه دارم بروم؟"
شهروند که از لذت بردن در حال ذوب شدن بود جواب میدهد: "فوری، فوری! و از کجا میآئی جوان باهوش؟"
"از روستا!"
"اسم روستا چیست؟ کجا قرار دارد؟"
جوان آن را نمیداند.
"از اینجا خیلی دور است؟"
او رفته بود و رفته بود و رفته بود ...
و مرد جوان کلمه <رفته بود> را آنقدر تکرار میکند تا اینکه لبانش خسته میشوند و در پایان اضافه میکند: "و هنوز هم باید رفت!"
"چند روز و چند شب باید رفت؟"
او آن را نشمرده بود.
سؤالی به خاطر شهروند میآید:
"میتونی دعا کنی؟"
دعا؟ شهروند باید برایش توضیح دهد که <دعا> یعنی چه. و ابتدا پس از ده متر کلمه توضیح دادنْ مردِ جوان متوجه میشود که دعا یعنی: با پدر صحبت کردن.
شهروند که به نظر میآمد رودهاش انگار از خنده در حال گره خوردن است میگوید "آره، آره!"
او < بشنو اسرائیل> را میتواند!
"چه کسی آن را به تو یاد داد؟"
جوان تعریف میکند که در راه از روستا به شهر با مرد بسیار پیری در جنگل برخورد کرده است. این مردِ پیر به او گفته که پدرش چه کسی میباشد و شیوه صحبت کردن با پدر و خواندن <بشنو اسرائیل> را به او آموخته است. البته آنچه را که او به پدرش میگوید نمیفهمد اما پیرمرد به او گفته بود که پدر همه چیز را میفهمد و از آن شاد میشود.
"و چه وقت تو با پدر صحبت میکنی؟"
"دو بار در روز."
و در آن حال او موسیقی مینوازد.
"تو موسیقی مینوازی؟ چه سازی؟"
هر چیزی که دم دست دارد.
در روستا عادت داشته با ساقه علف بنوازد، بعد به او یاد دادند که سوتهای کوچک چوبی بتراشد و او با چنین سوتکهائی مینواخته ... در شهر به او یک سوتکِ ساخته شده از خاکِ رُس بخشیده بودند و حالا او با آن مینواخت ...
"و اگر به تو یک کمانچه میدادند؟"
چشمان جوان میدرخشند: آه، اگر او فقط یک کمانچه که نوازندگان شهر دارند میداشت! مخصوصاً یکی از آن بزرگ بزرگهایش که آن را با بندِ چرمی حمل میکنند ... آه، او بعد چطور با آن مینواخت! ...
شهروند به بازپرسی خود ادامه میدهد: "شاید کسی برای تو یک بار چنین سازی بخرد، اما باید قبلاً نشان بدهی که چه میتوانی."
جوان سوتِ خاک‌رُسیاش را از زیر پیراهن درمیآورد و مینوازد.
و وقتی او مینوازد در آسمان سر و صدا شروع میشود، دستهای پرنده باهم پرواز میکنند و بر بالای سر او بال بال میزنند. جوان با لبخند به سمت آنها نگاه میکند و سوتِ خاک‌رُسی را دوباره زیر پیراهنش قرار میدهد.  
شهروند اما سرش را اصلاً بالا نکرد و هیچ‌چیز ندید. با صدای سوتِ مردِ جوان یک زن از خانه خارج میشود و پس از او خدمتکار. دو زوج به پنجرههای خود نزدیک میشوند و به بیرون نگاه میکنند. شهروند میخواهد شوخی خود را نشان دهد و به بازپرسی از جوان ادامه میدهد:
"و در جنگل چه میخوردی؟"
او از قارچ زندگی میکرد.
پس بنابراین او حداقل چیزی از قارچها میداند!
"و قبلاً در روستا چه میخوردی؟"
آنچه که به او میدادند.
"و چه کسی به تو چیزی میداد؟"
کشاورز، زن کشاورز، حتی کشیش و میخانهچی ...
"و چه چیزی به تو میدادند؟"
شهروند نفسش را نگه میدارد. حالا باید فاش شود!
و جوان با سادگی تمام جواب میدهد که به او سبزی، سوپ کلم، گوشت و نان میداند؛ او اما فقط نان میخورده و بقیه چیزها را برای پرندگان پرتاب میکرده است.
"چرا فقط نان؟"
او فقط نان دوست دارد و از غذاهای دیگر خوشش نمیآید.
پیرمرد در جنگل از او پرسیده بود که او چه میخورد. و وقتی او جواب داده بود فقط نان دوست دارد پیرمرد به او گفته بود که به این خاطر دوستش میدارد و بعنوان پاداش به او صحبت کردن با پدر را آموخت. او پیرمرد را خیلی دوست میداشت، خیلی ... و دعای <بشنو اسرائیل> را خیلی جدی میخوانَد، زیرا که پیرمرد آن را به او دستور داده است ...
شهروند اما همچنان پافشاری میکند و میپرسد:
"و اگر پیرمرد به تو دستور سرقت میداد؟"
سپس او سرقت میکرد.
"و دستور قتل و غارت؟"
او غارت میکرد ...
اما پیرمرد هرگز چنین دستوری به او نخواهد داد، زیرا آدم خیلی خوبیست.
"اما اگر او امروز بیاید و به تو دستور دهد که تو یک انسان را بکشی؟"
سپس او خواهد کشت.
"و از پدر هیچ نمیترسی؟"
به چه خاطر باید او ترس داشته باشد؟
"از مجازات او."
در این وقت جوان برای اولین بار لبخند میزند.
"شما شوخی میکنید: پدر که مجازات نمیکند!"
در این وقت اما مردم به نماز خوانده میشوند و شهروند با عجله به کنیسه میرود تا در فاصلۀ دو نماز تعریف کند که چه هوشمندانه از مردِ جوان بازپرسی کرده است ...
البته شهر کوچک بخاطر او به انداه کافی سرگرمی داشت، اما در این وقت ماجرای زیر اتفاق میافتد.
بخشداری یک ارکستر موسیقی داشت: دو کمانچه، یک فلوت، یک کلارینت،  یک طبل، و برای کامل کردن ارکستر همانطور که معمول است همچنین یک کنترباس. یک ارکستر فقیر که در عروسیِ یهودیها مینواختند، در روزهای جشن پوریم و حانوکا چند گروشِن کاسبی میکردند و حتی گاهی وقتی ارکسترهای دیگر وقت نداشتند توسط اشراف کوچکتر برای یک مجلس رقص اجاره میگشتند. هنرشان اما خیلی بزرگ نبود.
یک بار جریان زیر اتفاق میافتد: فصل زمستان است، اعضای ارکستر سپیدۀ صبح از مجلس رقصِ یکی از اشرافِ کوچک به خانه بازمیگردند؛ نوازندگان کمی مشروب نوشیده ولی چون در خانۀ مسیحیها اجازه خوردن چیزی بجز نان را نداشتند فقط یک قطعه کوچک نان بعنوان صبحانه خورده بودند. نوازندگان آهسته، هرکس برای خود آوازخوان، زمزمه‌کنان و لعنت‌گویان میرفتند، و نوازنده کنترباس که سنگینترین ساز را باید حمل میکرد پشت سر آنها خود را میکشید. او به زحمت میتواند پاهایش را از درون برف بیرون بکشد. او یک مرد مسن و ضعیفیست. او صدا میزند، فریاد میکشد و خواهش میکند که دیگران او را جا نگذارند، اما آنها به او گوش نمیدهند، هرکس برای خود میرود. حالا بین آنها بخاطر تصفیه‌حساب نزاع درمیگیرد؛ آنها فحش میدهند و سرزنش میکنند و همانطور که گفته شد مشروب هم نوشیده بودند. در این بین هوا منقلب میشود و برف دوباره شروع به باریدن میکند. نوازندگان بر خود مسلط میشوند؛ مستی از سرشان میپرد و شروع به دویدن میکنند. و هر یک از آنها به محض رسیدن به شهر با عجله به خانه خود میرود و مانند آدم مُردهای بر روی تختخواب میافتد. اما نمیگذارند که آنها مدت درازی بخوابند: نوازنده کنترباس به خانه بازنگشته بود و زنش با صدای بلند از یک نوازنده پیشِ نوازندۀ دیگر میرفت، او را از خواب بیدار میساخت و میپرسید: "شوهر من کجاست؟ شوهر من کجاست؟"
به محض آنکه آنها از مستی و خواب به خود میآیند و متوجه میگردند که زن از آنها چه میخواهد دچار وحشت میشوند. آنها از جا میجهند و به بیرون میدوند تا نوازنده کنترباس را جستجو کنند؛ اما نه جاده دیده میشود و نه راه مالروئی: آنها فقط کفن لیز و سفید میبینند ــ برفِ تازه و پاکی همه جا را پوشانده بود ــ آنها برای جستجوی نوازنده کنترباس به راه میافتند!
آنها بدون رفیق خود بازمیگردند. اما میگویند که هنوز جای امیدواری باقیست: شاید او آنقدر عاقل بوده و به یکی از دهکدههای کوچکِ بین راه پیچیده و خود را نجات داده باشد.
یک روز میگذرد و یک روز دیگر هم؛ سرما فروکش کرده و برف نیمه‌ذوب شده بود. یک روز جمعه است، مردم برای احترام به روز شبات به حمام میروند، در باره نوازنده کنترباس صحبت میکنند و کسی چیزی نمیداند. ناگهان گاریِ یک کشاورز به آنجا میراند و در وسطِ بازار توقف میکند. بر روی گاری اما جسد یخزدۀ نوازنده کنترباس قرار دارد ... مردم جسد را فوری برمیدارند و تا قبل از تاریک شدن هوا به گور میسپارند ... مردم میترسیدند او را کالبدشکافی کنند ... آنها با تلاش فراوان قبل از شروع شبات کارشان را تمام میکنند! بیوه نوازنده کنترباس صبح روز بعد به کنیسه میرود و میخواهد از درس تورات جلوگیری کند: نوازنده کنترباس پنج کودکِ کوچک از خود باقی گذارده بود. پس از به پایان رسیدن شبات جلسهای تشکیل میشود و نوازندگان هم دعوت میگردند. بخشداری بودجه ندارد و میخواهد که نوازندگان بدون یک نوازنده کنترباس به کارشان ادامه دهند و سهم رفیقشان را همچنان به بیوه او بپردازند. نوازندگان پاسخ میدهند: این غیرممکن است! یک ارکستر بدون نوازنده کنترباس اصلاً ارکستر نیست. در جشنهای یهودی ممکن است با اجازه بخشداری بشود این کار را انجام داد اما اشراف اگر کنترباس نباشد هرگز قدمی برای رقصیدن برنمیدارند ... خاخام در جواب میگوید که نگهداری یک روح در اسرائیل مهمتر از ارکستر و رقصیدنِ اشراف میباشد؛ نوازندگان به او میگویند که امیدوارند خاخام آنها را ببخشد اما او از موسیقی هیچ‌چیز نمیفهمد. دیگران فریاد میزنند: "گروه وقیح!"
در این وقت شهروندی که مرد جوان را چنان هوشمندانه بازپرسی کرده بود با دست بر روی میز میکوبد و میگوید:
"آقایان، ساکت!"
او میتواند این مشکل را حل کند. او مرد جوانی را میشناسد که خیلی مایل است کنترباس بنوازد و میتواند خوب هم بنوازد ... و باید که زن بیوه را به عقد و ازدواج او دربیاورند: سپس گرگ سیر خواهد گشت و بُز سالم خواهد ماند و بخشداری هم لازم ندارد یک گروشن بپردازد ...
شاید منظور او فقط شوخی کردن بود، اما بخشداری و خاخام از یک سو و نوازندگان از سوی دیگر این پیشنهاد را مانند غریقی که به هر چیز چنگ میاندازد میپذیرند؛ حتی زن بیوه هم با آن موافق بود، آوراوم هم همینطور، و مردم در همان ماه عروسی را برپا میسازند ...
به این ترتیب آوراوم ناگهان صاحب یک زن با پنج کودک و یک کنترباس و یک آرشه میگردد.
او با زن در صلح زندگی میکند: او هرگز به خانه نمیرود و شب را جلوی درِ خانه به صبح میرساند. تمام روز را جائی بیرون از خانه میگذراند و وقتی در شهرِ کوچک جشنی و یا مجلس رقصی در نزد اشراف بر قرار باشد او هم همراه ارکستر مینوازد. وقتی گرسنه است به پنجره میکوبد، زنش از پنجره قطعهای نان به او میدهد و او با نان تا زمانیکه دوباره گرسنه شود ناپدید میگردد ... وقتی زنهای همسایه از همسر نوازنده کنترباس سؤال میکنند که آیا در زندگی زناشوئی خود خوشبخت است او میخندد و میگوید: او چنان خوشبخت است که تقریباً در جهان کسی خوشبختتر از او پیدا نمی‏شود! زنِ پیری مانند او چه بیشتر میخواهد؟ شوهرش نه غذا میخورد و نه آب مینوشد و به او هیچ کلمۀ بدی نمیگوید؛ پول خود را هم از ارکستر میگیرد ... چه میتواند بیشتر از این آرزو کند؟
همچنین به نظر میآمد که آوراوم هم از سرنوشت خود راضیست. در ابتدا چون او همیشه خارج از ملودی و برای خودش مینواخت با اعضای ارکستر مشکل داشت ... وقتی نواختن ارکستر تمام میگشت او به آرامی به نواختن ادامه میداد، انگار به ارکستر دیگری تعلق دارد که در جائی کاملاً دور مینواختند و بجز او کسی قادر به شنیدن آن نمیباشد. اما با گذشت زمان آنها به او عادت کردند. وقتی پیش اشراف مینواختند میدانستند که چطور با او کنار بیایند؛ یکی از نوازندگان بعد از آنکه نواختن ارکستر به پایان میرسید دستش را به سمت آرشه او میبرد و آن را محکم نگاه میداشت. در عروسیِ یهودیها اما عمداً میگذاشتند که او به نواختن ادامه دهد، و مهمانها خود را از خنده مچاله میکردند؛ اعضای ارکستر این کار را به ویژه در جشنهای بزرگ برای تفریح حضار انجام میدادند.
بخشداری از آوراوم بسیار راضیست. او همیشه ساکت و متواضع رو به دیوار و پشت به تماشگران مینشیند تا هیچ زنی را نبیند ... در جشن عروسیها چیزی در دهان نمیگذارد، زیرا که او تکه نان خود را به همراه دارد. مردم تقریباً او را هرگز در حال خوردن نمیبینند. بعلاوه او تمام سال زنگ مدرسه کنیسه را به صدا میآورد.
او عادت داشت سه بار در روز <بشنو اسرائیل> را با کنترباس بنوازد: صبحها وقت طلوع افتاب، شبها وقت غروب آن و یک بار هم در نیمه‌شب. او در نوبت صبح و شب این کار را بر روی چمن در کنار رودخانه شهر و نوبت نیمه‌شب را در وسط بازار انجام میداد؛ و صدای کنترباس او در سکوت شب به نوسان میآمد و از میان درها و مغازهها به اتاقها و در قلبها نفوذ میکرد ... و در صدایِ سازَش عبادت و تدینِ جدی و عجیبی قرار داشت. اگر زنگ مدرسه کنیسه کسی را از خواب بیدار نمیساخت، اما صدای کنترباس او آن‌ها را از خواب بیدار میساخت و مردم بدون اراده برای خدمت به خالق از تختخواب پائین میآمدند، چراغ روشن میکردند و به نماز نیمه شب میایستادند.
پیش میآمد که یکی از اشراف در بین رقصیدن زن را تنها میگذاشت، به سمت آوراوم میدوید و یکی از گیسهای شقیقهاش را به این خاطر که او خارج از نُت مینواخت میکشید؛ یهودیها در تمام جشنها به او میخندیدند، اما وقتی او با نواختن کنترباس آنها را برای نماز نیمه‌شب بیدار میساخت آه کشان میگفتند:
"دیوانه بیچاره! اما در نواختنش چیزی قرار دارد، باید چیزی در آن قرار داشته باشد!"
عدهای میگفتند:
"روح بیچاره و لال میخواهد با خالقش حرف بزند و زبان دیگری بجز ساز خود ندارد!"
یک بار در توماسچاو عروسی بزرگی برپا گشت که هر پنجاه سال یک بار پیش میآید.
این شوخی نیست: رئیس بخشداری لوبلین و خاخام شهرِ کراکوف فرزندانشان را به ازدواج هم درمیآورند، و توماسچاو هم اتفاقاً در بین این دو شهر قرار دارد.
رئیس بخشداری لوبلین میخواهد خاخام شهر کراکوف را برای اینکه بداند با چه کسی خویشاوند میگردد با یک جشن عروسی مجلل متحیر سازد.
او میگذارد برای هزینه ازدواج یک بشکۀ کوچکِ سکه از انباری بیرون بغلطانند. او خدمتکاران را به توماسچاو میفرستد تا در آنجا با سخاوتی پادشاهانه همه‌چیز را آنطور که شایسته رئیس بخشداری لوبلین، کسی که لطف می‏کند با خاخام شهر کراکوف خویشاوند شود آماده سازند.
خدمتکاران لوبلینی به توماسچاو میآیند و قبل از هر چیز محل مناسبی برای عروسی میجویند: زیرا که مردم ثروتمند، شهروندان محترم، معلمین تورات، خاخامها و قضات از لوبلین، کراکوف و توماسچاو به این عروسی دعوت شده بودند.
و سه گروه ارکستر در این عروسی خواهند نواخت: ارکستر شهر لوبلین، ارکستر شهر کراکوف و همچنین ارکستر شهر کوچک توماسچاو.
از زمانهای قدیم در پایانِ شهر انبار بزرگی وجود دارد که مردم زمستانها در آن چوب خشک میکردند. خدمتکاران این محل را که مانند کشتی نوح بزرگ است کرایه میکنند؛ بیرون آنجا را با انواع عکسها نقاشی و داخلش را مانند یک سوکّا با پارچهها، پردهها و فرشهایِ گرانقیمت تزئین میکنند. از یک سر به سر دیگر سالن دو میزِ دراز قرار میدهند: یکی را برای مردها و دیگری را برای زنها، دیوارها را با شمعدانیها و فانوسهای کاغذی تزئین میکنند. برای چهل آدم بالغ در محل جا وجود دارد! و درهای ورودی مخصوصی برای خانمها، خدمتکاران و نوازندگان درست میکنند، و در وسط یک درِ بزرگ که بر بالایش تاج تورات را نقاشی میکنند: برای ورود خاخام از کراکوف و مهمانهای دیگر ...
و روز عروسی فرا میرسد. مرتب مهمانهای تازهای از راه میرسند که در نزد شهروندان مسکن مییابند: هر یک از شهروندان این را بزرگترین افتخار میداند و بهترین اتاقش را به مهمان واگذار میکند. و هنگامی که مهمانها برای شامِ بزرگ کنار میزها مینشینند، هنگامی که شمع شمعدانیهای روی میزها، دیوارها و فانوسهای کاغذی روشن میشوند، هنگامی که گوشوارهها و پارچههای لباس خانمها شروع به درخشش میکنند، در این لحظه سالن از نور تورات هم پُر میشود: فاضلین کراکوف، لوبلین، توماسچاو و در صدر آنها خاخام از کراکوف داخل میشوند.
خدمتکاران سینیهای بزرگ ماهی را سر میزها میبرند، کارد و چنگالهای نقرهای جرنگ جرنگ به صدا میافتند، خانمها در کنار میزشان شادمانه پچ پچ میکنند و صحبت در بارۀ تورات در کنار میز خاخام از کراکوف همۀ صداها را تحتالشعاع خود قرار میدهد. ناگهان موسیقی با یک مارشِ شاد میان کلامشان میدود ... اعضای سه ارکستر مینوازند و شعلۀ شمع شمعدانیهای روی میزها و دیوارها با طنین سازشان از شادی میلرزند. و خاخام کراکوفی به صندلیاش تکیه میدهد و با شادی به موسیقی گوش میسپارد: او موسیقی را درک میکرد ...
ارکستر از مارشِ شاد به یک آهنگ حزنانگیز تغییر ریتم میدهد؛ این کار چنان با مهارت انجام میگیرد که حاضرین اصلاً متوجه آن نمیشوند. موسیقی جاری میگردد، یک نوازنده کمانچه از کراکوف چنان مؤثر مینوازد که انگار کمانچه با کلمات صحبت میکند، درِ قلبها را میگشاید و خود را در روح حاضرین میپاشاند ... و اعضای هر سه ارکستر او را به آرامی و متواضعانه همراهی میکنند ... طوریست که انگار رودخانه درخشنده ویستولا خود را آهسته میجنباند و شُر شُر صدا میکند و به افتخار عروس و داماد، به افتخار خاخام از کراکوف و میهمانانِ محترم آواز میخواند. انگار یک پرنده ترانهای سوزناک میخواند، سپس ترانهای شاد و به این نحو میخواهد بگوید: در حقیقت جشن شادیست اما تبعید اعلیحضرتِ الهی را نباید فراموش کرد. سپس فریادِ شادی دوباره برمیخیزد و ارکستر ناگهان تحت تأثیر قرار میگیرد، تمام آلات موسیقی شروع به نواختن میکنند، مرتب به صدایشان افزوده میگردد و شادی لحظه به لحظه بیشتر اوج میگیرد ...
و ناگهان همه‌چیز قطع میشود، طوریکه انگار سیمِ سازها پاره شده و تمام ادواتِ موسیقی شکسته باشند. سکوت برقرار است، اما در میان سکوت صدائی برمیخیزد: هو، هو، هووو ... آوراوم هنوز در حال نواختن است و تمام چشمها به پشت او دوخته شدهاند. همه ساکتند و هیچکس مژه هم تکان نمیدهد، فقط دست آوراوم همراه با آرشه به اینسو و آنسو حرکت میکند:
هو، هو، هووو ...
نوازندگان مخصوصاً طرح این برنامه را ریخته بودند تا حاضرین را با هزینه آوراوم سرگرم سازند ...
اما آنها موفق به این کار نمیگردند!
نوازندگان نگاه میکنند و منتظرند که مهمانها به خنده بیفتند، اما مهمانها به آوراوم و از او به خاخام از کراکوف نگاه میکنند. در حضور خاخام که جای خندیدن نیست! چهرهها پیچ و تاب میخورند، لبها خم میشوند، خنده از چشمهایشان دیده میشود، اما آنها به خاخام از کراکوف نگاه میکنند و منتظر میمانند. خاخام از کراکوف با کلاهِ خز مخصوص بر سر به صندلی خود تکیه داده و پلکهایش پائین افتادهاند. آیا خاخام از کراکوف خوابیده است؟
و کنترباس همچنان مینوازد:
هو، هو، هووو ...
حوصله مردم بطور غریبی در حال سر رفتن بود.
ناگهان چشمهای حاضرین از خاخام به راهِ ورودی میانی میافتد. از آنجا سر و صدا برمیخاست، آنها صدای قدمهائی را میشنوند، خدمتکاران به آن سمت میدوند، در را باز میکنند و فریاد میکشند: "نه، حالا نه! به شماها دیرتر غذای فقرا داده خواهد شد ..."
حالا معلوم میشود که فقرا میخواهند داخل شوند. خاخام کراکوفی چشمهایش را باز میکند و میخواهد چیزی بگوید. احتمالاً میخواهد بگوید که بگذارند آنها داخل شوند. پس چه‌چیز دیگری بجز این؟
اما در همان لحظه در کنار در پیرمردی با کلاه ژنده و با ریشی ژولیده و خاکستری و گیسهای شقیقه دیده میشود، یک گدا مانند بقیه گداها اما با نگاهی باشکوه مانند نگاه چشمان یک پادشاه و با حرکاتی پادشاهانه. خدمتکاران وحشتزده میشوند و بدون اراده با احترام از نگاهش میگریزند. او اشارهای میکند و خدمتکاران غیرارادی یک راه برایش باز میکنند. پیرمرد که عدهای گدا به دنبالش روان بودند در لباس پستترین گداها و با چشمان و حرکات یک پادشاه داخل میشود، به وسط سالن عروسی میرود و میایستد. در پشت سر او کل جمعیت گداها میایستند، مهمانها نگران و گنگند، خاخام از کراکوف همچنین. اما آوراوم به نواختن ادامه میدهد. مردم میبینند که چگونه پشت خم شدهاش میلرزد و چگونه دستش همراه با آرشه بر روی سیمها میراند. و کنترباس نالهای باطنی و جدی میکند:
هو، هو، هووو ...
و پس از لحظهای پادشاه پیر در لباس گدائی دهانش را باز میکند. مهمانها خود را بر روی میزها خم میکنند، مردمی که در فاصله دورتر میز نشسته بودند ناگهان بی‌صدا از جا میجهند و بر روی نوک پا خود را نزدیک میسازند. همه توسطِ دهان پیرمرد مانند آهنربائی جذب شده بودند، تمام چشمها به لبان او دوخته شده بود ...
و پیرمرد ابتدا یک کلمه میگوید: "نیمه‌شب!" و بعد ادامه میدهد: "خاخام از کراکوف، آوراوم نماز نیمه‌شب را مینوازد ... آیا شما آن را باور نمیکنید، بنابراین آن را خواهید شنید ... برای اینکه شما این احسان را تجربه کنید و بشنوید که آوراوم چگونه نماز نیمه‌شب را مینوازد از قبل تعیین شده بود که با رئیس بخشداری از لوبلین خویشاوند شوید: توماسچاو در میانۀ راه قرار دارد .... و به افتخار شما همه آن را خواهند شنید اما نه مانند شما؛ زیرا که شما موسیقی را درک میکنید ..."
آوراوم به نواختن ادامه میدهد و مردم مانند جادو شدهها ساکت گوش میدهند. گدای پیر اما دستش را بلند میکند و به سمت سقف اشاره میکند. سقف شکاف برمیدارد و مانند سایبانی یک قسمتش به راست و قسمت دیگرش به چپ میرود.
و آسمان با ستارههای درخشنده خود را نشان میدهد. ماه بر بالای شکاف ساکت در نوسان است ... و ساکت هم ناپدید میگردد. و گدای پیر هنگامیکه ماه ناپدید میگردد دوباره به سمت بالا اشاره میکند و آسمان هم شکاف برمیدارد، و در اوج آسمان نور بی‌پایانِ اولیه ظاهر میگردد و با تکان دادن و لرزاندن خود آواز و موسیقی به صدا میآید. فرشتهها نماز نیمه‌شب را میخوانند، گروه کُرِ فرشتهها میخواند، ارکستر فرشتهها مینوازند؛ و همه به یک نحو میخوانند و مینوازند. و کنترباس آوراوم با آنها و با مزامیر نور که در اوج میجنبند و میلرزند همراهی میکند ...
و تمام حاضرین به لرزش میافتند ...
پیرمرد دوباره دستش را تکان میدهد و شکاف آسمان بسته میگردد، موسیقی قطع میشود، ستارهها لرزان و درخشنده در سکوت با شادی متواضعانهای شناورند ...
پیرمرد دوباره دستش را تکان میدهد و دو نیمه سقف به حرکت افتاده و به هم میپیوندند. مهمانها مانند سنگ مات نشسته بودند و به زحمت نفس میکشیدند، و کنترباس آوراوم دوباره به صدا میآید:
هو، هو، هووو ...
و ناگهان آرشه و کنترباس از دستش میافتند، او بلند میشود، به سمت حاضرین میچرخد و شروع به خواندن میکند: <بشنو اسرائیل!> و او آن را با همان ملودیای که در آسمان نواخته بود میخواند ... و به محض تمام کردن آن از حال میرود و خم میشود ...
پیرمرد او را قبل سقوط کردن میگیرد.
او به مستخدمین دستور میدهد: "او را به بیمارستان منتقل کنید!"
و آنها او را برمیدارند و به بیرون حمل میکنند.
پیرمرد پس از آنکه آوراوم را به بیرون حمل میکنند میگوید: "خاخام کراکوف شما به یک عروسی نیامدهاید، بلکه به یک خاکسپاری. آوراوم به پیش میزبان آسمانی خوانده شده است، آنجا یک نوازنده کنترباس کم داشتند ..."
و پیرمرد با همه گداهای همراهش ناپدید میگردد.
و اینطور هم اتفاق میافتد.
آوراوم، نوازنده کنترباس روز بعد در بیمارستان میمیرد و خاخام از کراکوف و بقیه مهمانها در مراسم خاکسپاری او شرکت میکنند. پیرمرد اما باید کسی باشد که در جنگل به آوراوم <بشنو اسرائیل> را آموخته بود ...
این غیرممکن نیست ...
 
چهار نامه به چاین
اولین نامه
به همسر محبوبم چاین که زندگیاش دراز باد!
وقتی این نامه بدستت برسد، من، شوهر تو اشموئل مویشِه در دوردستها خواهم بود. من از تو طلب عفو و آمرزش میکنم. من با ارادهای آزاد ترکَت نکردم؛ من دیگر نمیتوانستم بیش از این تحمل کنم! من خودم را متقاعد ساختم که ما به آخر خط رسیدهایم و بدبختی دیگر قابل تحمل کردن نمیباشد. ما جهیزیهات را فروختیم و پولش را خوردیم، و ارثیه پدری را برادرت، آن راهزن، از آنِ خود ساخت. در حالی که او آن نامههای فراوان را با تو رد و بدل میکرد خانه را به نام پدر زنش ثبت کرد. و من چون یک فنیگ هم پول نداشتم نمیتوانستم هیچ کسب و کاری را شروع کنم. بنابراین برایم چاره دیگری باقی‌نماند بجز اینکه، خدا آن روز را نیاورد، یا مانند مویشِۀ خیاط خودم را دار بزنم و یا به آمریکا فرار کنم. و من آمریکا را انتخاب کردم تا حداقل رستگاریم را از دست ندهم. در آمریکا اما دیگر نه معلم تلمود خواهم بود و نه یک آقای نجیبزاده. اگر خدا بخواهد، با عرق جبین و ده انگشتهایم یک قطعه نانم را بدست خواهم آورد، تا اینکه خداوند، درود بر او، دلش برای من به رحم آید و ده انگشتانم را برکت دهد. شاید خدا به تجارتِ پیاز تو هم برکت بدهد و ما را دوباره به هم برساند، و بعد یا من به طرف تو بیایم یا تو پیش من بیائی. آمین، خواستهاش اجابت گردد!
محبوبم، چاینِ خوبم، من از تو تمنا میکنم، غصه نخور و گریه نکن. تو خوب میدانی که من تو را فقط بخاطر نگرانیِ غذا، بخاطر یک قطعه نان ترک میکنم. چاین، تو زن من هستی و من اشموئل مویشِه شوهر تو، و ما هر دو کودکمان را دوست میداریم، امیدوارم زنده و سالم باشد. من اگر حداقل یک قطعه نان میداشتم مطمئناً این کار را نمیکردم. شاید در این بین خداوند، درود بر او، دلش بخاطر ما به رحم آید؛ شاید برادرت، آن راهزن، وقتی بفهمد که من تو را طلاق نداده ترک کردهام، دلش برای تو به رحم آید، طوریکه قلب سنگینش نرم گردد و برایت چند روبل بفرستد ...
چاینِ طلائی من، چه حرفی باید بزنم و چه میتوانم بگویم؟! من باید به تو بگویم که به سفر رفتن و ترک کردن تو و بچه بیش از یک بار به فکرم رسیده بود. من مدتهاست فهمیدهام که هیچ راه دیگری برایم باقی نمانده است. من روز و شب به این موضوع فکر میکردم، هم در وقت نماز و هم در حین تدریس. من فقط منتظر فرصتی بودم که کودک ما ــ امیدوارم که بهبودی یابد! ــ سلامتیاش را بدست آورد. و وقتی وضع کودک، که زندگیاش دراز باد، کمی بهتر گشت، دیگر جرأتش را نداشتم به تو بگویم که میخواهم به آن دوردستها فرار کنم ... من وحشت داشتم که تو با این کار مخالفت کنی و من نتوانم برخلاف خواسته تو این کار را انجام دهم. بنابراین تمام این افکار را برای خود نگاه داشتم و بدون اینکه کسی متوجه شود از قلبم خون میبارید. اما هنگامیکه تو دو روز پیش با نیم کیلو نان به خانه بازگشتی و آن را بین من و کودک، که زندگیاش دراز باد، تقسیم کردی و گفتی که تو پیش همسایهها غذا خوردهای، من اما در صورتت که ناگهان رنگارنگ شده بود خواندم ــ زیرا که تو نمیتوانی دروغ بگوئی ــ، به من دروغ میگوئی و چیزی نخوردهای، بعد ناگهان متوجه گشتم که چه سخت در برابرت گنهکارم! وقتی من نان را میخوردم این احساس را داشتم که من، خدا آن روز را نیاورد، گوشت تو را میخورم. و وقتی دیرتر یک استکان چای نوشیدم چنین به نظرم آمد که انگار خون تو را مینوشم، ناگهان چشمانم گشوده گشتند و دیدم که من چه گنهکاری در اسرائیل میباشم. و چون من وحشت داشتم چیزی به تو بگویم بنابراین بدون آگاهیات فرار کردم.
من پالتو و ردایم را نزد یشِل به گرو گذاشتم (اما نباید، بخاطر خدا، کسی از آن مطلع شود!) و با پول آن به سفر پرداختم. اگر در حین سفر پولم تمام شود بنابراین همه‌جا یهودیها، این پسرانِ خدای رحیم پیدا خواهند شد که نگذارند در خیابان از گرسنگی بمیرم. به این ترتیب وابسته به صدقۀ موجوداتی از خون و گوشت خواهم گشت. و من نذر کردهام: اگر خدا بخواهد و من دیرتر درآمدی داشتم با ربحِ مرکب به فقرا پول بدهم. این حکم خداست!
چاینِ طلائی من، تو خودت میدانی که دور شدن از تو برایم چه تلخ و سخت میباشد ... زمانیکه تنها کودکِ با ارزشِ ما متولد گشت، من اصلاً به این فکر نمیکردم که مجبور شوم او را حتی برای یک لحظه هم بدون پدر بگذارم ...
شبِ قبل از فرارم تقریباً یک ساعت تمام بالای تخت تو خم شده بودم. تو در خواب بودی. در نور مهتابْ تازه متوجه گشتم که متأسفانه چه درمانده دیده میشوی و کودک چه زرد رنگ است ... از وحشت و ترحم قلبم فشرده گشت. نزدیک بود از چشمانم اشگ جاری شود. تقریباً بدون هوش و حواس خانه را ترک کردم. من درِ نانوائی را کوبیدم، یک نان خریدم، آهسته به اتاق بازگشتم و آن را برای تو کنار گذاشتم. و بعد چند لحظه دیگر آنجا ایستادم و پاهایم برای رفتن بی‌توان بودند ... چاین، چه باید بیشتر برایت بگویم؟! انسان گاهی رنجهای صد سال را در یک لحظه تجربه میکند!
چاین، تاج سرم، من میدانم که یک جنایتکار و یک قاتل هستم، زیرا من در هرحال یک طلاقنامه هم برایت برجا نگذاشتم. اما خدا در آسمان شاهد است که من نمیتوانستم دلم را راضی به این کار کنم. من فکر میکنم که اگر یک طلاقنامه برایت میگذاشتم باید در بین راه از غم و اندوه میمردم. اما ما زن و شوهر وفادار و صادقی هستیم. خدا، درود بر او، ما را به هم پیوند داده. من با تمام وجود دوستت دارم. ما یک روح در دو بدنیم. من اصلاً نمیدانم که بدون تو و بدون بچه، که زندگیاش دراز باد، چطور خواهم توانست یک لحظه هم زندگی را تحمل کنم. و اگر کسی به تو گفت که من تو را، خدا آن روز را نیاورد، بعنوان یک زنِ طلاق داده نشده ترک کردهام حرفش را باور نکن! زیرا من، اشموئل مویشِه، شوهر تو هستم و آنچه انجام دادهام را باید انجام میدادم. چه کارهائی که انسان در مواقع نیاز انجام نمیدهد ...
چاین، تاج سرم، اگر میتوانستم قلبم را درآورم و نشانت دهم که چه در آن میگذردْ میتوانست باعث راحتیام گردد. روح پاک من، من در درد و عذاب بزرگی هستم، اشگ از چشمهایم جاریست و اصلاً نمیبینم که چه مینویسم ... قلبم درد می‏کند و در سرم یک آسیاب در حال چرخیدن است. تمام اعضای بدنم میلرزند و درشکهچی، این جوان خام، در برابرم ایستاده، با مشت بر روی میز میکوبد و فریاد میکشد: وقت حرکت رسیده است!
خالق جهان، به من رحم کن، همینطور به زنم چاین، او و کودکمان را سالم نگهدار، خدا کند که ما روزی با دیدن کودکِ خود شادی را تجربه کنیم!
شوهر وفادار تو که این نامه را از بین راه در یک مهمانخانه مینویسد،
اشموئل مویشِه.
 
دومین نامه
همسر عزیز و محبوبم!
چه باید بگویم؟ من این را کاملاً واضح میبینم: این اراده خداوند بود که من تو را ترک کنم. خدا خودش این فکر را به من داد که به آمریکا بروم. و هر چیزی را که خدا، درود بر او، انجام میدهد به نفع ما است. چاینِ عزیزم! وقتی چشمهایم را میبندم خود را در خانه میبینم و به تو در آن سر جهان فکر میکنم. چه کسی انتظارش را داشت که یک چنین معلمِ تلمودی مانند من، انسانی که صحبت کردن نمیداند و به زحمت سکههای پول را از هم تشخیص میدهدْ ناگهان موفق شود یک سفر با قطار و سپس با کشتی بر روی دریا بکند و سالم به آمریکا برسد؟! در این کار واقعاً انگشت خدا در کار است! ... فقط او میتوانست با ارادهاش این را به مرحله اجرا درآورد که تو و کودک را ترک کنم. خداوند، درود بر او، مایل است بگوید که ما برای تورات، برای چادرِ ازدواجِ خوپا و بخاطر کارهای خداپسندانه باید به راههای دور برویم!
چاین، تاج سرم! من در خشکی در بین راه معجزات به اندازه کافی دیدم. اما آنها در مقابل معجزاتی که بر روی آب دیدم قابل مقایسه نیستند. بر روی آب همه چیز را فراموش کردم و در آمریکا تمام معجزاتِ روی آب را!
ابتدا در کشتی رنجِ بزرگی باید تحمل میکردم. و این قابل تحمل نبود. اما همه‌چیز به بهترین وجه تغییر کرد و من فکر میکنم که زنده ماندنم را باید فقط مدیونِ محاسن پرهیزکاریهای تو و تنها کودکمان باشم.
شانه، تو حتماً لِیبِ آوازخوانِ مذهبی را به یاد میآوری که چند سال قبل به شهر ما آمده بود تا در آن روزهای وحشتناک پیشنمازی کند؟ من هنوز میدانم که تو در روز آمرزش کنار درِ خروجی به من چه گفتی: از زمانیکه تو زندگی میکنی چنین آوازِ مذهبیای نشنیدهای. من حتی کلمات تو را به یاد سپردهام: لِیبِ آوازخوان مانند شیری میغرد و مانند کودکی میگرید ... صبح روز بعد در شهر مشاجرهای درمیگیرد، هیچ انسانی دیگر به آوازها فکر نمیکرد و کسی به او پول نمیداد. بنابراین، باید متأسفانه از خانهای به خانه دیگر میرفت و صدقه جمع میکرد. آیا هنوز به یاد داری که او دختر کوچکی به نام جِنِندِل داشت. او میتوانست با آن صدای کودکانۀ خود تمام آهنگهای پدرش را بخواند ... هنگامیکه آنها به خانه ما آمدند تو  به دختر شفقت کردی، او را روی زانویت نشاندی و پیشانیاش را بوسیدی. تو به او چیزی هم هدیه کردی، من دیگر به یاد نمیآورم که چه چیزی به او دادی، و همراه دختر بی‌مادر از روی همدردی گریه کردی ... آیا تعحب میکنی از اینکه من هنوز خیلی خوب همه چیز را به یاد دارم؟
چاین، تاج سرم، حالا باید بدانی که من تمام کلمات و حرکات شیرین تو را که برایم همیشه پُر از فیض بودند به یاد دارم. همیشه در برابر چشمانم ایستادهای! در حین سفر دریائی بیش از یک بار فکر کردم که تو را در کنارم میبینم؛ کودک ما خود را به پیشبندت آویزان کرده بود و لحن صدای تو و صدای کودک بی‌اندازه شیرین به گوشم میآمد. من در سفر با همان لِیب برخورد کردم. من نمیخواهم لبانم را به گناه آلوده کنم، اما باید بگویم که لِیب از راهِ راست منحرف شده است! او راه راست را کاملاً ترک کرده ...
او در کشتی به حلال بودن یا حلال نبودنِ غذاها توجهِ کمی میکرد. مشروب هم مینوشید، مانند یهودیای که هرگز مشروب ننوشیده ... در تمام مدت یک بار هم او را با شالِ تالیت و نوار چرمیِ تِفیلین ندیدم. و بعد از غذا هم هرگز دعا نمیکرد ... مرتب با سرِ برهنه پرسه میزد ... این کافی نبود که خودش چنین رفتاری داشت، او اجازه میداد که دخترش هم همان راه را برود ... جِنِندِل، آن دختر کوچک حالا هفده ساله و دختر بسیار زیبائی شده است. پدرش او را مجبور میسازد در برابر مسافرین کشتی برقصد و او به زبانهای مختلف آواز میخواند. باید به خدا شکایت برد. مردم به آوازش گوش میدهند، دست میزنند و چیزی فریاد میکشند، شیطان میداند چه. و در این حال همه‌چیز کاملاً جلف و غیراخلاقی پیش میرود. واقعاً نفرت انگیز است!
من در لحظه اول ــ چرا باید دروغ بگویم؟ ــ از دیدارشان خوشحال بودم. من با خود میاندیشیدم: در هرحال آنها آشنا هستند و من دیگر تک و تنها نخواهم بود. دیرتر اما از آنها زحمت زیادی دیدم. من نمیتوانستم آرام بنشینم و ببینم که چطور او دخترش را فاسد میسازد، وقتی می‌شنیدم مردی که روزی بعنوان نمایندۀ کل جامعه در برابر خالق جهان در جایگاه پیشنماز میایستاده کلماتی غیر اخلاقی از دهان خارج میسازد که حال آدم را بهم میزندْ قلبم را میشکافت. و صدایش را با عرق کاملاً سوزانده ...
و این آدمها میخواستند به من ادب یاد بدهند! آنها در کشتی با شوخیهایشان تعقیبم میکردند و من از آنها بجز: معلم تلمود و ابله چیز دیگری نمیشنیدم ... او گیسهای شقیقهام را میکشید و دختر نخهای تالیتم را و تمام کشتی به من میخندیدند!
و آنها از چه‌چیز من خوششان نمیآمد؟ از اینکه حلال بودن غذا برایم مهم بود و ترجیح میدادم روزه بگیرم تا از غذاهای بت‌پرستان لذت ببرم.
تو اما میدانی که من طبیعتی صلحدوست دارم؛ به این دلیل سعی میکردم از همه دوری کنم و اکثراً تنها در گوشهای مینشستم و در سکوت میگریستم ...
مردم اما مرا در مخفیگاهم میجستند و مرا هدف تمسخرهایشان میساختند. من فکر میکردم که با این کارِ آنها باید بمیرم!
اما حالا در آمریکا میبینم که آن هم مشیتِ خداوند بوده است!
این لطف خداوند بود که برایم لِیب را به آمریکا فرستاد، همانطور که روزی یوسف را بخاطر برادرانش به مصر فرستاده بود. زیرا من در اینجا بدون او قادر به چه کاری بودم؟ آنهم من، کسی که زبان مردم اینجا را نمیفهمد و هیچ هنر و صنعتی نمیداند!
اما لِیب انگار که اینجا در خانه خود میباشد. او زبان انگلیسی را روان حرف میزند. او فوری مرا از روز اول به کارخانه سیگارسازی برد، و حالا من در آنجا کار میکنم و پول بدست میآورم!
فعلاً ما با هم زندگی میکنیم، زیرا من نمیدانم که چطور میتوان خانه اجاره کرد.
همینطور دختر هم رفتارش را ــ این واقعاً اثبات فضل الهیست ــ نسبت به من تغییر داد.
جِنِندِل دیگر بخاطر ریش و گیسهای شقیقهام مرا مسخره نمیکند و خود را همانطور که شایستۀ یک دختر یهودیست از من دور نگاه میدارد. او برایمان غذا میپزد، و این خیلی مهم است، گرچه من گوشت نمیخورم و فقط از تخم‌مرغ و چایِ بدون شیر زندگی میکنم. او رختهایمان را هم میشوید. تمام اینها اثبات تازهای میباشد که آنچه خدا انجام میدهد به نفع ماست.
و میدانی چرا ورق برگشت و همه چیز به بهترین وجه تغییر کرد؟ فقط بخاطر محاسن پرهیزکاری تو!
این هنوز در کشتی بود. هنگامیکه من دیگر قادر به تحمل نبودم به خود جرأت دادم و پیش جِنِندِل رفتم و به او گفتم که من شوهر چاین هستم. آن روز را به یادش آوردم که به خانه ما آمده بود و تو او را روی زانویت نشاندی و آنطور با او مهربان بودی ...
او فوری طور دیگر شد. او با من احساس همدردی کرد و در چشمهایش اشگ جمع شد. او بطرف پدرش رفت، با او لحظهای صحبت کرد و بلافاصله پس از آن میان ما صلح برقرار شد.
آنها با کاپیتان صحبت کردند، و او به مردم دستور داد که رفتارشان را نسبت به من بهتر کنند. و آنها هم این کار را کردند.
حالا من هرچه میخواستم میتوانستم نان و چای بدست آوردم. کارمندان کشتی از تعقیب کردنم دست کشیدند و من میتوانستم نفس راحتی بکشم.
از این جریان میتوانی حدس بزنی که چه محبوبیتی جِنِندِل نزد مردم دارد. و این هم جای شگفتی ندارد! اولاً مردم یک صورت زیبا را مهمترین چیز میدانند: همه آنها بخاطر یک صورت زیبا قبول میکردند به دریا بپرند. دوماً جِنِندِل دارای یک شخصیت خوب است و در چشمان همه مرحمت مییابد.
حالا میخواهم به تو زنِ طلائیم یک خبر خوش بدهم:
لِیب میگوید که من حداقل ده دلار در هفته بدست خواهم آورد!
من قصد دارم نیمی از آن را، یعنی پنج دلار برای تو بفرستم و پنج دلار برای خود نگه دارم. با این پول زندگی خواهم کرد و مقداری از آن را پسانداز میکنم تا یک نسخه کامل تلمود بخرم. کتابِ میشنایِس را با خود آوردهام. من تصمیم گرفتهام هر هفته حداقل ده صفحه یاد بگیرم. فعلاً شالِ تالیت تهیه نخواهم کرد. من با تالیتِ لِیب نماز میخوانم، زیرا او با خود یک تالیت آورده است.
البته من نمیدانم به چه دلیل آن را آورده، زیرا که او خودش هرگز نماز نمیخواند.
من به خودم میقبولانم که آن هم مشیت الهیست: به او دستور داده شده است که تالیت را برای من بیاورد.
و شاید او قصد دارد اینجا در تعطیلات مهم پیشنمازی کند؟ من چه میدانم! در آمریکا همه‌چیز ممکن است! اینجا جهانی وارونهست. من اما یک دلار در هفته پسانداز خواهم کرد تا بعد آنقدر برایت پول بفرستم که شما هر دو بتوانید به اینجا بیائید. زیرا حالا میبینم که خدا خودش میخواهد من اینجا در آمریکا بمانم و خالقِ جهان بهتر از هرکس میداند که برای انسانها چه‌چیز خوب میباشد. میدانی، میخواهم هنوز چه‌چیزی به تو بگویم؟ من دیگر بخاطر برادرت، آن راهزن، عصبانی نیستم. من به خودم میگویم که آن هم یک مشیتِ آسمانی بوده است. زیرا وگرنه قابل توضیح نیست که انسانی بر ضدِ خواهرِ خونی خویش چنین عملی انجام دهد.
آسمان همه‌چیز را طوری تنظیم کرد که من به آمریکا بروم و تو را بعداً به اینجا بیاورم. و اگر خدا به من کمک کند و من کمی بیشتر پول بدست آورم به برادارت هم کمک خواهم کرد. زیرا من به خود میگویم: او مرد فقیریست! کسی که نزد ما ثروتمند بحساب میآید در آمریکا فردِ گدائی بیش نیست.
من نامهام را تمام میکنم. این بار کمی مختصر نوشتم. من هنوز خیلی چیزها برای گفتن دارم. اما میترسم که لِیب بتواند هر لحظه داخل اتاق شود. و من نمیخواهم که آنها ببینند برایت نامه مینویسم. خواهش میکنم نامهام را به هیچکس نشان نده. چه احتیاجیست که غریبهها بفهمند بین ما چه میگذرد؟
من کودک را بغل میکنم و میبوسم، زندگیش دراز باد! بحساب من ده هزار بار ببوسش. میشنوی؟
شوهر تو
اشموئل مویشِه.
 
سومین نامه
عزیزترین همسر!
من هنوز میتوانم به یاد آورم که پس از رفتن یچِنِنِ کفاش به آمریکا چگونه در شهر ما از آمریکا و اوضاع آمریکا صحبت میگشت. مردم از خود میپرسیدند که شاید آمریکائیها بر روی سرهایشان راه میروند. این حرف درستیست: اینجا واقعاً یک جهان وارونهست! هیچ ردی از نظم و هیچ‌چیز بجز شلوغی و قیل و قال پیدا نمیشود، درست همانطور که در نزد قصاب مینجِنِ ما میباشد.
تصورش را بکن که یک روز پالتیلِ پنبه‌ساز و یوسِلِ دباغ بگویند که خاخام از دانشِ یهودی بی‌بهره است و حتی کوچکترین معلوماتی ندارد که با آن حتی مراسم ازدواج و طلاق را انجام دهد؛ یا اینکه ریاستِ جماعت دیگر مناسب او نیست. حالا، آیا مردم به این حرف تا حد مرگ نمیخندیدند؟
اما کارگران در آمریکا، برای مثال کارگرانِ سیگارسازی حق دارند در همه‌چیز مداخله کنند. آنها در انتخابات شرکت میکنند، و حالا حدس بزن که اجازه انتخاب چه کسی را دارند؟ اجازه انتخاب رئیس‌جمهور را! و فکر میکنی که رئیس‌جمهور چه باشد؟
رئیس‌جمهور نه چیزی کمتر و نه چیزی بیشتر از رئیس کل کشور میباشد. و من شنیدهام که آمریکا ده بار بزرگتر از اروپاست. آیا میتوانی این را تجسم کنی؟ حالا تصورش را بکن که من چه وحشتی کردم وقتیکه شب گذشته ناگهان در باز شد و دو کارگر که من با آنها در کارخانه در کنار یک دستگاه کار میکنم پیش من آمدند. آنها هم یهودیاند. بنابراین آنها پیش من میآیند، دو فرد را نام میبرند که من نامشان را در این میان دوباره فراموش کردهام، و به من میگویند من هم کارگر هستم و باید کوشش کنم مردی به ریاست جمهوری برگزیده شود که برای وضعیت ما خوب باشد.
و آن دو برایم تعریف میکنند که یکی از نامزدهای ریاست جمهوری جانب ثروتمندان را میگیرد و همه کسانی که زندگی را با نیروی بازوی خود میچرخانند لگدمال میکند؛ و اینکه نامزد دیگر که آنها میخواستند او را انتخاب کنند یک جواهر واقعیست، مردی که فقط کارگران را دوست دارد و از افراد ثروتمند و شکم بزرگ به شدت متنفر است. و آنها چیزهای ابلهانۀ دیگری هم تعریف کردند که من اصلاً نتوانستم آنها را درک کنم.
من در اعماق قلبم به آنها میخندیدم، اما به خاطر صلح ــ شرمنده ساختن انسان مناسب نیست ــ این لطف را کردم و به آنها جواب مثبت دادم.
بیشتر به این خاطر تا هرچه زودتر از دست آنها راحت شوم و بتوانم برای تو این نامه را بنویسم. حالا خودت بگو، آیا اینجا یک جهانِ وارونه نمیباشد؟
طبق صحبتهای آنها اگر کسی که آنها دوستش دارند انتخاب شود من در هفته ده دلار درآمد خواهم داشت، اما اگر خدای ناکرده آن دیگری انتخاب شود بنابراین درآمدم نُه یا شاید هم هشت دلار خواهد بود.
لِیب اما میگوید که سیاست را میفهمد! که سیاست یک هدف است! و او میگوید که من هم وقتی مدت طولانیتر اینجا زندگی کنم مقداری از سیاست مطلع خواهم گشت. اما برای من بی‌مانع است! من به حرفهایش آری و آمین میگویم و با خود فکر میکنم: از جائیکه شراب داخل میشود چیزهای بی‌معنا هم خارج میگردد. او قسم میخورد که از سیاست در زمان انتخابات زندگیاش را میگذراند و اینکه از این کار چند دلاری هم برای آینده کنار میگذارد. اما من غیرممکن است بفهمم که چطور میتوان از این کار پول درآورد.
اما شوخی به کنار: این مربوط به ما نمیشود! در هرحال این یا آن فرد به ریاست جمهوری انتخاب خواهد شد و ما هم به این جهت خوشبخت نخواهیم گشت.
زیرا اغلب مالیخولیا به جانم میافتد و اشگ از چشمانم به روی برگ توتونهائی که باید ببُرم میریزد. و شبها بد میخوابم.
اغلب در گوشم چیزی وزوز میکند و تمام روز سردرد دارم ... و بر ضد تمام این بدیها بجز آنکه قطعه کاغذی بردارم و یک نامه برای چاینِ طلائیام بنویسم وسیلهای نمیشناسم.
زنِ گرانبهایم! من نمیتوانم چیزی را در برابر تو پنهان دارم. من باید همه‌چیز را برایت تعریف کنم. من چون هنوز نسخه کامل تلمود را نخریدهام بنابراین همچنان از کتابِ میشنایِس میآموزم، و میدانی دلیل آن چیست؟ زیرا من پول را برای کارهای دیگری احتیاج داشتم.
چاینِ طلائیم، بدان که انسانها همه‌جا برابرند. مردمِ اینجا البته همیشه فریاد <آزادی> میکشند اما این آزادی ارزش یک پیاز را هم ندارد! اینجا هم یک یهودی منفور است. در اینجا شاید بیشتر از هرجایِ دیگر تصویر خداوندِ یهودیها مسخره میگردد. البته اینجا سگهائی وجود ندارند که برای آدم پارس کنند و مچ پای کسی را دندان بگیرند، اما جوانانِ شیطان به اندازه کافی وجود دارند. به محض اینکه چشمشان به یک ردا میافتد شروع به داد کشیدن میکنند: "یهودی! یهودی!" و سنگ و کثافت به طرف آدم پرتاب میکنند. و در اینجا شکر خدا بقدر کافی هم کثافت پیدا میشود. چه باید میکردم؟ من همان کاری را کردم که اینجا همه یهودیها میکنند. من گیسهای شقیقهام را به پشت گوشهایم شانه کردم و برای خود قسطی لباسهای آلمانی خریدم. حالا تو میدانی پول برای چه کاری مصرف شد. و اگر به اراده خدا اینجا بیائی، تو هم باید لباسهای دیگری برای خودت تهیه کنی. زیرا که عادات قانون را میشکنند. و اینجا هم اینطور لباس پوشیدن جزء آداب است!
تو برایم نوشتی که از جِنِندِل خوشت نمیآید. من نمیفهمم که تو چه مخالفتی با او داری. من موظف نیستم دیگران را ارشاد کنم. بعلاوه من معتقدم که او این کار را فقط بخاطر یک تکه نان انجام میدهد. در واقع او مانند تمام دختران یهودی یک روح پاک است. او تمام روز را وقتی من و لِیب در کارخانهایم غذا میپزد، به لباسشوئی مشغول است و خانه را تمیز میکند. ابتدا در شب با پدرش به جائی میرود تا در برابر مردم برقصد و آواز بخواند. من در خانه میمانم و تورات میآموزم و برای تو نامه مینویسم. در حدود نیمه‌شب آنها به خانه بازمیگردند. ما با هم چای مینوشیم و بعد برای خوابیدن میرویم.
تو مینویسی که فکر میکنی روزی که جِنِندِل پیش ما آمده بود قاشقی از خانه ما دزدیده است. من اصلاً نمیدانم در این باره چه باید به تو بگویم!
شاید جِنِندِل در امور مذهبی کاملاً پرهیزکار نباشد اما به اموال غریبهها دست نمیزند! خدا کند چیزی از اتهام زدن تو نَشنَود! او با من مانند کودک خودش رفتار میکند. هر لحظه از من میپرسد که آیا پیراهنِ تمیز احتیاج دارم یا هنوز یک استکان چای مایلم. او واقعاً کودک خوبیست. او هرچه بدست میآورد به پدرش میدهد. تو باید ببینی که او با چه احترامی با پدرش رفتار میکند، گرچه لِیب استحقاقش را ندارد و اغلب مست به خانه میآید و حرفهای مزخرفِ وحشتناکی میزند.
لِیب به صراحت برایم توضیح داده است که بخاطر جهیزهِ دخترش پول جمع میکند و به محض پسانداز کردن هزار دلار برای دخترش شوهری مییابد که جِنِندِل را طبق قانون موسی و اسرائیل به عقد خود در آورد. سپس جِنِندِل دیگر در برابر مردم غریبه آواز نخواهد خواند. من نمیدانم که آیا او این را جدی میگوید یا نه، اما خدا کند چنین پیش آید و جِنِندِل حرفۀ زشتش را کنار بگذارد.
جِنِندِل حتی هنگامیکه پدرش این را برایم تعریف میکرد صورتش درست آنطور که شایسته یک دختر حقیقی یهودیست سرخ گشت. او کاملاً با نیتِ پدرش موافق است. چاینِ عزیزم من از تو خواهش میکنم که تو خود را از اتهامات واهی و تهمت‌زدن دور بداری. این درست نمیباشد و اینگونه قضاوتها ناعادلانه است. چنین کاری زیبندۀ زنان شهرهای کوچک است، اما تو، چاینِ طلائیِ من، بزودی به آمریکا خواهی آمد. اینجا زن‌ها کاملاً متفاوتند: متین، جدی و همچنین مانند مردها مشغول کار.
علاوه بر این اشموئل مویشِۀ تو نه خیاط است و نه کفاش که بخاطر یک زنِ دیگر به تو بی‌وفا گردد. تو اجازه نداری به چنین چیزهائی اصلاً فکر کنی، زیرا که چنین کاری توهین به من است! بدان که کلماتِ تو مانند چاقو زخمیام میسازند. و اگر لِیب و دخترش چیزی از آن بفهمند مرا فوری ترک خواهند کرد. سپس من تنها در کویر میمانم و بعد باید به کشور بازگردم: زیرا من هنوز هم نمیتوانم به زبان مردمِ اینجا حرف بزنم و نمیدانم اینجا چه باید بکنم؟
چاینِ عزیزم، حالا خواهش من از تو به شرح زیر است: قلم را بدست کوچکِ کودکمان قرار ده، دستش را در دست خود بگیر و بر روی کاغذ بنویس، تا حداقل من شکل یک حرفِ الفبا که او با دست خودش نوشته است را تماشا کنم. خالق جهان، چقدر من باید به گوشهای بروم و گریه کنم! و چرا من گریه میکنم؟ زیرا از من دریغ شده است که به فرزندم تورات تدریس کنم. این به تنهائی باعث افزون گشتن غم و اندوهم میگردد. و در چنین لحظاتی نامههای تو میرسند و نمک بر زخمم میپاشند. لِیب و جِنِندِل (بعلاوه او در اینجا سوفی نام دارد) امروز از من خواهش کردند که آنها را همراهی کنم تا ببینم که دختر چطور میرقصد و گوش کنم که چطور آواز میخواند. اما من نمیخواستم با آنها بروم. در این وقت لِیب به من گفت <پرهیزکارِ ابله!> و جِنِندِل هم چین به دماغش انداخت. اما برای من مهم نیست! من از راهم یک تار مو هم منحرف نمیگردم.
سالم بمانید، تو و کودکمان. این را شوهرت، اشموئل مویشِه آرزو میکند.
ماجرای لباسها باید بین ما باقی‌بماند. هیچکس اجازه ندارد چیزی از آن بفهمد. وگرنه باید تا حد مرگ خجالت بکشم. 
شوهر تو اشموئل مویشِه.
 
چهارمین نامه
به همسر پرهیزکارم چاین، که زندگیش دراز باد!
در ده نامه آخرم حتی یک کلمه هم از نام جِنِندِل و همچنین نام لِیب، پدر آوازخوانش نبردم. با زحمت فراوان اتاقی نزد یک قصاب آمریکائی اجاره کردم و چند هفتهای میشود که دیگر با آنها مواجه نشدهام. اما تو مرتب فریاد میکشی: جِنِندِل و دوباره جِنِندِل، سوفی و دوباره سوفی! از او چه میخواهی؟ من به این حقیقت که برای او و برای خودمان سلامتی آرزو میکنم و به این حقیقت که میخواهم تو و کودکمان را در یک ساعتِ سعادتمند دوباره ببینمْ قسم یاد میکنم که ماجرای زیر را با چشمان خود دیدم: سوفی یک بار برای دیدن پدرش به کارخانه آمد، مدیر کارخانه خودش پیش سوفی رفت و شروع کرد با او به صحبت و شوخی کردن؛ گرچه من کلمهای از حرفش را نشنیدم اما برایم روشن بود که او در باره چیزهای الهی و کارهای متدیانه صحبت نمیکند؛ و او میخواست گونۀ سوفی را نوازش کند. و، چه فکر میکنی اتفاق افتاد؟ سوفی چنان به پشت دست او زد که من مات ماندم! تو باید میدیدی که چه با افتخار او خود را از مدیر دور ساخت و خارج گشت. من لذت زیادی از این کار بردم ...
از این جریان میتوانی نتیجه بگیری که جِنِندِل کودک پاکیست و تو به او تهمت میزنی. تو مینویسی که او میخواهد مرا مانند ماهیای در تورش شکار کند، و چیزهای بیشتری از قبیل چنین مزخرفاتی. من آمادهام هر سوگندی، حتی یک سوگند در روزِ جشن آمرزش در مقابل تورات یاد کنم که این یک دروغ است. من خودم را تنها بخاطر تو از او دور نگه داشتهام و از هر برخوردی با او ممانعت میکنم. و من وقتی همدیگر را میبینم برای جواب دادن به او برای صد کلمه یک سر تکان میدهم. و من باید دوباره تکرار کنم که تو کاملاً بی‌اساس به او مشکوکی. تو در برابر خداوند گناه میکنی! من میتوانستم این گناه را هم اگر که به چنین داستان خجالتآوری منجر نمیگشت مانند همیشه به تو ببخشم. من ترجیح میدادم در عوضِ تجربۀ یک چنین رسوائی به درون زمین فرو میرفتم.
هفته گذشته هنگام کار احساس کردم که حالم خوب نیست. ناگهان سرم گیج رفت و بیهوش شدم. وقتی دوباره بهوش آمدم در اتاقم روی تختخواب بودم. جلوی تختخواب دکتر ایستاده بود و گفت که به تب مبتلا شدهام. من ده روز در بستر بیماری بودم. در تمام مدت لِیب از کنار تختخوابم تکان نخورد و مانند کودکش از من پرستاری کرد. دیرتر فهمیدم که سوفی هم کراراً بارها به ملاقاتم آمده است ... و در یکی از این روزهای بیماری کارت‌پستالی از تو میرسد که در آن تلخیِ نسبت به سوفی بیگناه را از حد گذرانده بودی ... قطعاً آنها آن را خواندهاند، زیرا که من تب‌زده در بستر بیماری بودم ... و آن دو در حالی که تو توهین و تهمت زدنهایت را مینوشتی برای من جانفشانی میکردند ... آنها دکتر به بالینم میآوردند، به من داروها را میخوراندند و مقداری از اساس منزلشان را برای نجات من به گرو گذاشتند. لِیب حتی یک شیشه شراب هم برایم آورد. شرابی که مطمئناً بت‌پرستان آن را ساخته بودند، من البته لب به آن نزدم، اما نیتِ لِیب نیک بود ... بعلاوه سه بار در روز با یک لوله شیشهای تبم را همانطور که دکترهای آمریکائی از آنها خواسته بودند اندازه میگرفتند ... و من از چه کسی تمام اینها را میدانم؟ از قصاب و زنش: آنها همه چیز را برایم تعریف کردند. اگر من لِیبِ آوازخوان و دخترش را پیش خود نمیداشتم حالا تو خدای ناکرده بیوه شده بودی. اما تو در عوض چنین مزخرفاتی مینویسی، اُف، این یک رسوائی حقیقیست! من اصلاً نمیدانم که آیا تو میتوانی به آمریکا بیائی و در اینجا زندگی کنی.
چاینِ عزیزم، من امیدوارم که تو این چرندیات را از سرت بیرون بیندازی و هستیام را در آینده دیگر با چنین نامههائی ضایع نسازی. در شبهای بیخوابی اغلب تو را میبینم که چگونه پشت میز نشستهای و برایم یک نامه مینویسی. تو مینویسی و بر روی نوشتهها دوباره خط میکشی، مینویسی و دوباره خط میکشی. من نامه را میبینم، اما از دور نمیتوانم حروف را تشخیص بدهم و این دردم میآورد که نمیتوانم نامه را بخوانم. و تو قلم را بدست کودکمان میدهی و با دست او بر روی کاغذ مینویسی.
همسر عزیزم تو میبینی که من هر هفته پنج دلار برایت میفرستم؛ من خودم با پولِ کمتری زندگی را میگذرانم و سه پیراهن بیشتر ندارم. من نمیتوانم از سوفی بخواهم که برایم پیراهن بیشتری تهیه کند. زنِ قصاب اما در بستر زایمان است و فردا اگر خدا بخواهد ختنهسوران برگزار خواهد شد ...
این اما اصلاً آن چیزی نیست که من میخواهم به تو بگویم. این مهمتر است: عاقل باش، هم برای خودت و همچنین برای شوهرت اشموئل مویشِه.
یادداشت الحاقی:
همین حالا دوباره یک نامه از تو بدستم رسید. چاین، فقط باید بگویم که تو واقعاً دیوانهای! من قادر به حرف زدن نیستم. نوشتهای که تو هم میتوانی دو گیس بلند کنی و میتوانی بفهمی با مسیحیهایِ محترم چگونه صحبت کنی و تو هم میتوانی برقصی و آواز بخوانی و اینکه نزد خاخام خواهی رفت و از او خواهش خواهی کرد برای من و سوفی مرگ ناگهانی بفرستد ...
تو چه مینویسی؟ اینها چه کلماتی هستند؟
خالقِ جهان، تو چرا اینطور شدهای؟
مغزم متلاشی شده است و نمیدانم که چه باید فکر کنم. من به تو توصیه میکنم: از تهمت‌زدنها، دشنام دادنها و نفرین کردنهایت دست بکش! یک چنین رفتاری شایستۀ تو نیست. من برایت قسم یاد میکنم که اگر بلافاصله برایم نامهای که متناسبِ یک زنِ یهودیِ پاکدامن است ننویسی دیگر جواب نامههایت را نخواهم داد. من نمایندهای به آنجا میفرستم و میگذارم که فقط کودک را برایم بیاورد ... میشنوی؟ یا وگرنه خود را در دریا غرق میسازم ... این واقعاً دیوانه کنندهست!
شوهرت اشموئل مویشِه.
 
نامه ناتمام شانه به شوهرش
موفق باشی شوهرِ پرهیزکارِ و گرانبهایم، موفق باشی!
تو باید این بار از من خبرهای خوش و تسلیبخش بشنوی. خدا کند که من هم از تو خبرهای خوش و تسلی‌بخش بدست آورم! آمین. خدا آن را برآورده سازد! ما، همانطور که تو برایم نوشتهای هم در این جهان و هم در جهان دیگر به همدیگر پیوستهایم.
شوهر عزیزم، اولاً به اطلاعت میرسانم که برادر عزیزم مِناخِم مِندِل که عمرش دراز باد و همسرش خاوِه گیتِل که امیدوارم زمان ظهور مسیح را ببینند! مرا بخشیدهاند و به جشن ازدواج دخترشان بِیله سوشِه دعوت کردند. جشن ازدواج زیبائی بود و زیباتر از آن نمیتواند وجود داشته باشد. خدا را شکر که به من لطف کرد تا چنین ازدواجی را ببینم. انواع کباب، گوشتِ گاو و ماکیان، ماهیِ شکم پُر شده و شکم خالی و بسیاری انواع غذاهای دیگر آنجا وجود داشت. بعلاوه شراب و کنیاک و چیزهای دیگر ...
همه‌چیز خوب و دقیق انجام شده بود! من خودم گوشت را پختم، شکم ماهیها را پُر کردم، اتاقها را آماده ساختم، میزها را چیدم و قبلاً هم خودم برای خریدِ تمام چیزها رفتم.
شکر خدا، من هم کدبانوی اصلی و هم کلفت بودم. زیرا که من فقط برای لذت بردن به عروسی نرفته بودم.
من پیازهایم را فروختم، گذاشتم برایم لباسی بدوزند و چون کسی نبود که به آنها کمک کند بنابراین به خواهش خویشاوندانم هشت روز قبل از عروسی پیش آنها رفتم. عروس با جهیزیه مشغول بود و تمام روزش را نزد خیاط، کفاش و حتی زرگری میگذراند.
اما متأسفانه زنِ برادرم خاوِه گیتِل سُرفه میکند و این بدین معنیست که طحالش درست کار نمیکند.
ازاین جهت خویشاوندِ اصلی قبل و بعد از عروسی من بودم، اما نه در حین عروسی. در حین عروسی من خیلی خسته و فرسوده بودم. بنابراین در گوشهای نشستم و از خوشحالی گریستم، زیرا من این شانس را داشتم که عروس کردنِ دختر برادرم را تجربه کنم و اینکه او عروسی زیبائی داشت.
اما آنها بعد از عروسی مرا فوری از خانه نراندند.
زن برادرم بلافاصله پس از عروسی به لوبلین پیش دکتر رفت تا با او مشورت کند که در ورشو پیش کدام دکتر برود.
و بعد به ورشو سفر کرد و از تمام دکترهای مشهور مشورت گرفت. از ورشو به محل دیگری رفت تا با نوشیدن نوعی آب خود را درمان کند. من مدت شش ماه کدبانوی خانه بودم. خدا به زن برادرم اجر دهد!
آنها آشپز در خانه نداشتند و من غذا میپختم و از این کار لذت میبردم.
زیرا اولاً در آن حال دیگر فرصت فکر کردن نداشتم و به این دلیل نه دیوانه شدم و نه حتی افسرده. و چون کارهای خانۀ برادرم خدا را شکر خیلی زیاد است من یک لحظه هم فرصت آزاد نداشتم.
همچنین میخانه هم همیشه پُر از جمعیت بود. او درآمد فراوانی از یهودیها و غیر یهودیها کسب میکند.
ماهیهای شکم پُر شدۀ برادر زنم مشهورند و مردمِ فراوانی برای خوردن و نوشیدن به آنجا میآیند.
یک بار شروع کردم به کندوکاو و حتی میخواستم در باره بعضی از چیزها فکر کنم اما بِیله سوشِه به من اجازه نداد و فوری وظیفهام را به من یادآوری کرد. او یک نگاهِ خوب دارد و همه‌چیز را میبیند.
یک بار از شادیِ زیاد بخاطر کدبانو بودنم یک قطره خون تف کردم؛ فقط یک قطره خون.
وقتی برادرم خون را دید به من سفارش کرد که از این موضوع به هیچکس چیزی نگویم. زیرا اگر مردم آن را بفهمند از آمدن به عروسی پرهیز خواهند کرد و یوسِل، مهمانخانهچی روبروئی فوری خواهد گفت که این بیماری سِل است و مردم خیابان را خلوت خواهند کرد.
بِیله سوشِه اما باهوشتر از برادرم است. او فوری فهمید که دلیل آن بیماری سِل نیست؛ او گفت که من حتماً ماهی خوردهام و با استخوان ماهی گلویم را زخم کردهام. و برای اینکه خفه نشوم شروع کرد به پشتم کوبیدن که یا استخوان بیرون بپرد و یا پائین برود و در گلویم باقی‌نماند. او با چنان عشق و جدیتی به پشتم کوبید که باید استخوان مطمئناً به پائین سُر خورده باشد اما استخوانهای پشتم در این بین کمی به درد آمدند.
به این ترتیب همه‌چیز خوب پیش رفت و خاوِه گیتِل که امیدوارم سلامت باشد پس از شش ماه آبدرمانی به خانه بازگشت.
خدا را شکر، او تازه و سلامت، طوریکه آدم از دیدنش لذت میبرد به خانه بازگشت. او مانند خورشید میدرخشید. و او هدایای بسیار عالیای با خود آورده بود: برای خودش، برای شوهرش، برای دخترش و دامادش ... هدایای زیبائی بودند، اما برای من چیزی نیاورده بود. او گفت که من خدای ناکرده کلفت نیستم و دستمزد هم نمیگیرم که هدیه برایش بیاورند. بله من کدبانو بودم!
خاوِه گیتِل خودش بیش از یک بار گفت که من کدبانو بودهام و هرکاری که قلبم به آن مشتاق بوده است را انجام دادهام.
او فوری پس از بازگشت از پراگ میفهمد که مِناخِم مِندِل در اثنای سفر او یک بار هم پیش خاخام نبوده است؛ او عصبانی میشود و مرا فوری به بازار میفرستد تا یک درشکه کرایه کنم.
در همان روز و در یک ساعتِ فرخنده مِناخِم مِندِل پیش خاخام میراند. صبح روز بعد اما خاوِه گیتِل به من توصیه میکند که اسبابم را جمع کنم و گم شوم ... زیرا که او حالا دوباره برگشته است و بِیله سوشِه به او در کارِ خانه کمک میکند، من بعنوان چرخ پنجمِ گاری هستم و میتوانم خدای ناکرده از بیکاریِ زیاد دیوانه شوم. او گفت من میتوانم یا دوباره به خانه بازگردم و یا اینجا بمانم و هرکاری که مایلم انجام دهم. او نمیخواهد خدای ناکرده به من چیزی دیکته کند.
شب بعد اما من دیگر زیر سقف او به سر نبردم.
شب بسیار زیبائی بود و من با بقچهام در خیابان به گردش پرداختم.
شوهر وفادار و پرهیزکارم، تو خودت میبینی که وضع من خوب است و دیگر لازم نیست برایم پول بفرستی. بهتر است پول را به لِیب آواز خوان بدهی تا او یک جلد کامل تورات برایت بخرد؛ یا آن را به جِنِندِلـسوفی بدهی تا بگذارد برایت پیراهن تازه بدوزند. اما او خودش باید اندازه پیراهنت را بگیرد و مواظب باشد که خوب آن را بدوزند ... بله شماها در آمریکائید!
شوهر عزیز و وفادارم، همینطور که میبینی دیگر جِنِندِل را بدون دلیل متهم نمیسازم، دیگر نمیگویم که جِنِندِل دختر لِیب از من قاشق یا خدای ناکرده شوهرم را دزدیده است. و حال که نه آن قاشق را دارم و نه شوهرم را میدانم که تقصیر او نمیباشد. من کاملاً متقاعد شدهام که خداوند به تو و به من لطف کرده و به این خاطر تو را در کشتی با لِیب و جِنِندِل مواجه ساخته است تا آنها مراقبت باشند و همه‌چیز به آن ترتیبی پیش رود که تو برایم نوشتهای. اما یک چیز به میل تو اتفاق نخواهد افتاد! حتی اگر هم عصبانی شوی، تو نمایندهای نخواهی فرستاد که کودک را از من بگیرد و برایت به آمریکا بیاورد. زیرا کودک به لطف محاسن پرهیزکارانۀ تو و پدرانت دیگر اینجا نیست. او را به گورستان در یک اتاق کوچک بدون در و پنجره بردهاند. و تو هرقدر هم فریاد بکشی هرگز نخواهی فهمید که بقایای او کجا قرار دارد. آنجا نه سنگ قبری وجود دارد و نه هیچ نشانهای از او.
مرگْ کودک را زیر بال و پر خود گرفت ...
و چون تو حافظۀ خوبی داری و حرفها و کارهایم را به یاد میآوری بنابراین میخواهم داستانی برایت تعریف کنم؛ شاید بخواهی این را هم به یاد بسپاری. این داستانِ یک شال است که من نمیدانستم با آن چه باید بکنم: آیا باید خودم را در آن میپیچیدم و برای آوردنِ دکتر به بیرون میدویدم؛ آیا باید با آن پنجره را که شیشهاش شکسته بود میپوشاندم تا باد با خود برف را به اتاق که کودکِ بیمار در آن بستری بود نیاورد؛ یا باید با آن کودک بیمار و صدا گرفته که خطر خفه گشتنش میرفت را میپوشاندم: زیرا که هوا سرد بود، وحشتناک سرد! من چندین بار به این سمت و آن سمت دویدم: از کودک به سمت پنجره، از پنجره به سمتِ درِ اتاق و از درِ اتاق دوباره به سمت پنجره و به سمت گهواره ... شوهر عزیزم، یک چنین لحظهای را هرگز نمیشود فراموش کرد. تو خودت میگوئی که من به تو پیوستهام و ما به کودک وابستهایم؛ اما حالا چون دیگر کودک آنجا نیست ما هر دو میتوانیم از این جهان گم شویم. اما جِنِندِل در این باره چه خواهد گفت؟ حقیقت را بگویم، من تصمیم گرفتهام موهایم را بلند کنم و لباسهائی بپوشم که زن‌ها در آمریکا میپوشند. تو خوب میدانی که من هم صدایِ شیرینی دارم و میتوانم تمام نماز را به آواز بخوانم. هنگامیکه من پیش برادرم مِناخِم مِندِل بودم، در میخانهاش از کشاورزانِ مست آوازهای مختلفِ زیبائی شنیدم و یاد گرفتم که آنها را به آواز بخوانم. من هم مانند جِنِندِل خوب آواز میخوانم، شاید هم بهتر از او و ترانههای بیشتری بلدم. و دیروز هنگامیکه شب را در زیرِ آسمان به سر میبردم ملکه سبا پیشم آمد و به من رقصیدن یاد داد. و من تمام شب را در زیر نور ماه با ملکه سبا رقصیدم. اشموئل مویشِۀ عزیزم، تو اما فریب خوردهای! زیرا من زیباتر از جِنِندِل هستم. من میتوانم خیلی خوب به یاد آورم که او دارای دو خال میباشد: یکی در کنار گوش چپش و دیگری بر گونه راسش؛ و بینیاش هم کمی کج است. اما من، همانطور که تو میدانی بدنی پاک و بدون خال دارم. تو فکر میکردی که فقط جِنِندِل میتواند آواز بخواند، هر شب جمعه برقصد و گیسهایش را بلند کند و دیگران قادر به چنین کاری نیستند. اما من از تو عصبانی نیستم. تو جِنِندِلِ خودت را نگهدار! برای من گورِ کودم کافیست، من اغلب به دیدارش میروم و میخواهم بگذارم یک اتاق کوچک بسازند تا بتوانم هرشب در آن تا وقتی خروس در سحر آواز میخواند بنشینم. من برای کودکم با صدای آهسته و شیرین از پدرش اشموئل مویشِه تعریف خواهم کرد و او لذت فراوانی از این کار خواهد برد. و اگر خودت یا نمایندهات برای بردن کودک به اینجا بیائید من با ناخنهایم چشمانتان را از کاسه درمیآورم، زیرا کودک به من تعلق دارد و نه به جِنِندِل که نام و یادش محو باد، امیدوارم که او همراه با تو ... 
این نامه ظاهراً به پایان نرسیده است. این نامه به همراه نامههای دیگر در جیبِ چاینِ دیوانه پیدا گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر