من کمونیست نیستم.


<میگساری>، <من کمونیست نیستم>، <تنهائی در پائیز> و <ما جاروسازان> از هاینریش تئودور بُل را در مهر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

من کمونیست نیستم
اتوبوس همیشه در جائی مشخص توقف می‌کند. راننده باید مراقب باشد، زیرا محلی که اتوبوس توقف می‌کند تنگ و کوچک است. من هر بار با تکانی تند از خواب میپرم. از پنجره به سمتِ چپِ خیابان نگاه میکنم و تابلوی همیشگی را میبینم: نردبان به اندازههای مختلف، هر پله سه مارک و بیست فنیگ. برای اطمینان داشتن از اینکه ساعت چند است نگاه کردن به ساعت ضروری نیست: دقیقاً چهار دقیقه قبل از ساعت شش است و اگر هم ساعتِ من شش را نشان بدهد، یا بیشتر از آن را، بعد میدانم که ساعتم درست کار نمیکند. اتوبوس دقیقتر از ساعت است. من نگاهم را بالا میبرم و تابلو را میبینم: نردبان به اندازههای مختلف، هر پله سه مارک و بیست فنیگ. تابلو بر بالای پنجرۀ یک فروشگاهِ لوازم خانگی آویزان است، جائیکه در ویترینْ میانِ شیشههای مُربا، ماشینهای قهوهخُردکنی و خمیرِ ماکارونی‌سازی و ظروفِ چینیْ یک نردبانِ کوچکِ سه پله قرار داده شده است؛ حالا بیشترِ صندلیهایِ تابستانی آنجا قرار دارند، همینطور صندلیهایِ تاشو. بر روی یکی از صندلیهایِ تاشو زنی دراز کشیده است، یک عروسکِ بزرگ از مقوا یا موم. عروسک یک عینکِ آفتابی به چشم دارد و مشغول خواندنِ رُمانیست به نامِ "تعطیلی دادن به خویشتنِ خویش". چشمهایم ضعیف‌اند و نمیتوانم نام نویسنده را بخوانم. من عروسکِ پشتِ ویترین را تماشا میکنم، و عروسک مرا افسرده میسازد، افسرده‌تر از آنچه که هستم. من از خودم میپرسم که چنین عروسکی از موم یا مقوا که رُمانی به نامِ "تعطیلی دادن به خویشتنِ خویش" میخواند واقعاً حقِ وجود دارد. همه‌چیز باعثِ تحیر است. در سمتِ چپِ این ویترین انبوهی از قلوه‌سنگ و الوار ریخته است که کوهی از آشغال و خاکستر بر روی آن در آفتاب میسوزند. دیدنِ عروسک در کنار این خرابه مرا افسرده میسازد.
اما بیشتر از هر چیز نردبان برایم جالب است. ما باید حتماً یک نردبان داشته باشیم. در زیرزمین یک قفسه داریم که بر رویش شیشههای مربا قرار دارند، و قفسه بسیار بلند است، زیرا زیرزمین باریک است و ما باید از فضا بهرهبرداری میکردیم. قفسۀ خوبی نیست، من خودم آن را با میخ کردنِ تختهها به همدیگر ساختهام و کل قفسه را توسطِ طنابی ضخیم به لولۀ گاز بستم. اگر آن را محکم نمیبستم بعد از گذاشتن شیشههای مرباْ حتماً قفسه میافتاد.
زنم مربا زیاد درست میکند. در تابستان همیشه بوی چیزهای تازه پخته شده در فضا میپیچد: خیار، گیلاس، آلو و ریواس. بوی سرکۀ داغ چندین روز در خانۀ ما آویزان است. این تقریباً مرا بیمار میسازد، اما من درک میکنم که باید خیلی کنسرو درست کنیم. قفسه خیلی بلند است و بر روی آخرین طبقۀ چوبی آن مرباهای گیلاس و هلو قرار دارند که ما روزهای یکشنبه در زمستان میخوریم. شنبهها باید زنم از رویِ قفسه شیشۀ مربا را پائین بیاورد، و او برای این کار بیشتر اوقات خود را روی جعبۀ کهنهای قرار میدهد. در بهار از روی یک چنین جعبهای لیز خورد و سقط جنین کرد. البته من در خانه نبودم و او مدتی در زیرزمین افتاده و دچار خونریزی شده بود و داد می‌زد، تا اینکه کسی او را پیدا می‌کند و به بیمارستان میبرد.
بعد از ظهر یکشنبه به بیمارستان رفتم و برای زنم گل بردم: ما فقط همدیگر را تماشا کردیم، و زنم گریه کرد. او خیلی گریه کرد. بچۀ سقط شده میتوانست سومین فرزند ما باشد، و ما قبلاً همیشه در این باره صحبت کرده بودیم که چطور باید با سه بچه در دو اتاق زندگی کنیم. داشتن دو اتاق با دو بچه اصلاً خوب نیست. من میدانم که بدتر از این هم وجود دارد، مردمی هستند که شش یا هشت نفره در یک اتاق زندگی میکنند. اما با دو بچه در دو اتاق زندگی کردن هم خوب نیست، بخصوص در طبقهای که سه خانوادۀ دیگر هم در آن زندگی میکنند. من نمیخواهم شکایت کنم ــ من کمونیست نیستم ــ اما اینطور زندگی کردن واقعاً بد است.
من وقتی به خانه میآیم خستهام و مایلم نیم‌ساعتی آسایش داشته باشم، فقط نیم‌ساعت برای غذا خوردن، اما وقتی من به خانه میآیم بچهها ساکت نیستند، بعد من آنها را میزنم و دیرتر، وقتی که آنها در تخت قرار دارند از این کار متأسف میشوم. بعد گاهی کنار تختِ آنها میایستم و آنها را تماشا میکنم، و در این لحظه گاهی کمونیستم ... این را به کسی نگوئید، من فقط برای لحظۀ کوتاهی کمونیست هستم.
هر شب در اثر توقفِ اتوبوس تکان شدیدی میخورم و به سمتِ چپ نگاه میکنم: نیمی از چهرۀ قهوهایِ تیره رنگِ عروسکِ پشت ویترین در لباسِ شنا توسطِ عینکِ آفتابی پوشیده شده است، اما تیترِ کتاب به وضوح قابل خواندن است: "تعطیلی دادن به خویشتنِ خویش." شاید یک بار از اتوبوس پیاده شوم و ببینم که نویسندۀ کتاب چه کسی است. و بر بالای ویترین یک تابلو آویزان است: "نردبان در اندازههای مختلف، هر پله سه مارک و بیست فنیگ". نردبانِ ما باید سه پله داشته باشد، که قیمتش میشود نُه مارک و شصت فنیگ. من دخل و خرجم را حساب میکنمْ اما از پول نُه مارک و شصت فنیگ باقی‌نمیماند. حالا هم که تابستان است و ابتدا در ماهِ نوامبر زنم دوباره شروع میکند شنبهها برای برداشتنِ یک شیشه هلو یا گیلاس برای روزِ یکشنبه از جعبه بالا برود، و تا آن موقع هنوز وقت مانده. اما زنِ من دوباره حامله است. این را لطفاً به خویشاوندان ما و به هیچیک از همسایهها نگوئید. من مایل نیستم که جار و جنجال به پا شود. من فقط میخواهم در روز نیم ساعت استراحت کنم. خویشاوندان وقتی بشنوند که زنِ من حامله است دشنام خواهند داد. و همسایهها بیشتر دشنام خواهند داد، و من دوباره شروع به زدن بچهها خواهم کرد. و بعد به این خاطر متأسف میگردم و شبها وقتی آنها در خوابند جلوی تختشان خواهم ایستاد و در این لحظه من یک کمونیست هستم. همه اینها بی‌معنیست، من سعی خواهم کرد تا ماهِ نوامبر دیگر به آن فکر نکنم، من میخواهم عروسکِ پشت ویترین را تماشا کنم که در صندلیِ تاشو دراز کشیده و رُمانی به نامِ "تعطیلی دادن به خویشتنِ خویش" میخواند، عروسکی که درست در کنار انبوهی از سنگ و الوار و کوهی از خاکستر قرار دارد که وقتی باران میبارد آبِ کثیفِ زرد رنگی از آن جاری میگردد.

میگساری
عاقبت سرباز احساس کرد که حالا مست شده است. همزمان خیلی واضح به یاد آورد که برای پرداختن صورتحساب یک فنیگ هم در جیب ندارد. افکار او مانند مشاهداتش مثل یخ سرد شده بود، او همه چیز را کاملاً شفاف میدید؛ صاحب کافه، زنی چاق و نزدیک‌بین در تاریکیِ پشت بار نشسته بود و با احتیاط قلابدوزی و همزمان آهسته با مردی که سبیلی مجارستانی و صورتی به رنگِ ربِ گوجه‌فرنگی داشت صحبت میکرد. زنِ کافهچی کمی مانند آلمانیها دیده میگشت، تا اندازهای با منظم و بی‌حرکت که تصوراتِ یک سرباز از زنی مجارستانی را برآورده نمی‌ساخت. زبانی که آن دو با هم صحبت میکردند ماننده غِرغِره کردنْ نامفهوم، هیجان‌انگیز، غریبه و زیبا بود. نورِ کمِ سبز رنگی از درختانِ فراوان و تنگ کنار هم قرار گرفتۀ شاه‌بلوط در خیابان که به راهآهن منتهی میگشت میخانه را از خود پُر ساخته بود: یک ابرِ ضخیمِ دوستداشتنی که مانند آبسِنت دیده میگشت و به نوعی ارزشمند دنج و راحت بود. مرد با آن سبیلِ افسانهایِ خود بر روی یک صندلی نیمه چمباته نشسته و دستهایش را آسوده روی پیشخوان گذاشته بود.
سرباز تمام اینها را کاملاً دقیق تماشا میکرد، در حالی که میدانست نمیتواند بدون آنکه به زمین افتد تا پیشخوان پیش برود. او فکر کرد باید کمی بنشیند، بعد بلند خندید، داد زد "آهای!" و گیلاسش را به سوی صاحبِ کافه بلند کرد و به زبان آلمانی گفت: "خواهش میکنم." زن به آرامی از روی صندلیاش بلند میشود، به همان آرامی هم وسائلِ قلابدوزی را به کناری میگذارد و لبخندزنان با بطری به سمت او می‌آید، در حالی که مجارستانی هم رویش را برگردانده بود و مدالِ روی سینۀ سرباز را بازرسی می‌کرد. زن مانند اردک خود را به او نزدیک میسازد، به همان نسبت که چاق بود بزرگ هم بود، صورتی مهربان داشت و یک عینکِ شیشه‌کُلفت با بندی سیاه بر بینیاش نشسته بود. به نظر میآمد که پاهایش درد میکنند؛ در حال پُر کردن گیلاس یکی از پاهایش را کمی بلند میکند و با یک دست به میز تکیه می‌دهد؛ سپس عبارتِ بسیار تاریکِ مجارستانیای میگوید که حتماً "نوش" یا "نوش جان"، یا شاید حتی مهربانیِ مادرانۀ معمولیای که زنانِ سالخورده به سربازان میگویند معنی میداد ...
سرباز سیگاری روشن میکند و جرعۀ عمیقی از گیلاسش مینوشد. به تدریج کافه در برابر چشمانش به چرخش میافتد، زنِ کافهچیِ چاق جائی در فضای کافه کج آویزان بود و پیشخوانِ کهنه و زنگزده عمودی ایستاده به نظر میآمد، و مردِ مجاری که کم مینوشید مانند میمونی که به او کارهای هنری آموخته باشند حرکات ژیمناستیک انجام میداد. لحظهای بعد همه چیز در آنسوی کافه کج در فضا آویزان بود، سرباز بلند میخندد و فریاد میزند "نوش!" و یک جرعۀ دیگر مینوشد، سپس یک جرعۀ دیگر، و سیگار تازهای روشن میکند.
حالا یک مجارستانیِ دیگر داخل میشود، او چاق بود و کوتاه قد و چهرۀ حقه‌بازی مانند پیاز و یک سبیلِ بسیار کوچک بر لبِ بالائی داشت. او به سختی هوا را از دهان خارج میسازد، کلاهش را بر روی میزی می‌انداد و در برابر پیشخوان چمباته میزند. کافهچی به او آبجو میدهد ...
پچپچِ آرامِ آن سه لذتبخش  و مانند وزوزِ آرامی از کنارِ یک جهانِ دیگر بود. سرباز یک جرعۀ عمیقِ دیگر مینوشد، گیلاسش خالی میشود، و حالا همه چیز دوباره در محلِ مناسبِ خودش قرار داشت. سرباز تقریباً شاد بود، او دوباره گیلاسش را بلند میکند و دوباره لبخندزنان میگوید: "خواهش می‌کنم."
زن گیلاسش را پُر می‌کند.
سرباز فکر میکند: "تقریبا ده گیلاس شراب نوشیده‌ام، و حالا میخواهم بس کنم، من چنان خوب مست هستم که تقریباً شادم." نورِ سبز رنگ متراکمتر می‌گردد، گوشۀ دورترِ فضای میخانه از سایۀ ماتِ آبیِ تیرهای رنگ پُر شده بود. سرباز فکر کرد این شرمآور است که اینجا عاشق و معشوقی ننشستهاند. اینجا میتوانست میخانۀ دوستداشتنیای برای عشاق باشد، در این تاریک روشنِ زیبایِ سبز و آبی. این ننگی برای هر زوجی در بیرون است که جائی از این جهان باید در روشنائی بنشینند یا راه بروند، در حالی که در این میخانه جا به اندازۀ کافی برای صحبت کردن، شراب نوشیدن و بوسیدن وجود دارد ...
سرباز فکر میکند: "خدای من، حالا باید اینجا موسیقی بر پا و تمام این گوشههای سبز و آبیِ تیره از زوجهای عاشق پُر باشد، و من، من یک آواز میخواندم. لعنت، من یک آواز میخواندم. من خیلی خوشحالم، و من برای این زوجهای عاشق آواز میخواندم، بعد دیگر اصلاً دیگر به جنگ فکر نمیکردم، حالا هنوز هم کمی به این جنگِ لعنتی فکر میکنم. بعد اما دیگر اصلاً به جنگ فکر نمیکردم."
او همزمان به ساعتِ مچیاش که حالا ساعتِ هفت و نیم را نشان میداد با دقت نگاه میکرد. هنوز بیست دقیقه وقت داشت. سپس جرعۀ طولانی و عمیقی از شرابِ تُرش و سرد مینوشد. تقریباً مانند این بود که انگار عینکِ واضحتری روی چشمانش نشانده‌اند. او حالا همه چیز را نزدیکتر و شفافتر میدید، و این به او یک مستیِ فوقالعاده زیبا و تقریباً کاملی میبخشید. او حالا میدید که هر دو مردِ کنارِ پیشخوان مردمی فقیرند، کارگر یا چوپان، با شلوارهای کهنه، و اینکه چهرۀ خستهشان با وجودِ سبیل وحشی و زیرکیِ پیازانهشان از یک بندگیِ وحشتناک پوشیده شده است ...      
سرباز فکر میکند: "لعنت، آن زمان هنگامیکه من باید میرفتم هوا سرد و خیلی وحشتناک بود، هوا کاملاً روشن و همه جا پوشیده از برف بود، ما فقط چند دقیقه وقت داشتیم، و هیچ کجا گوشهای پیدا نمیشد، یک گوشۀ تاریک، زیبا، گوشهای انسانی، جائی که ما بتوانیم همدیگر را ببوسیم. همه جا روشن بود، همه جا سرد بود ..."
او به سمت کافهچی فریاد میزند "خواهش می‌کنم!" و وقتی زن نزدیکتر می‌گردد او به ساعتِ خود نگاه میکند. او هنوز ده دقیقه وقت داشت. هنگامیکه زن میخواست در گیلاسِ نیمه‌پُرش شراب بریزد، او دستش را روی آن قرار میدهد، سرش را با لبخند میجنباند، انگشت شست و اشارهاش را به هم می‌مالد و میگوید: "صورتحساب. چند پنگو ؟"
او آرام کت و بعد پُلیورِ زیبای خاکستری رنگِ یقه اسکی‌اش را در میآورد و آن را کنار خود روی میز قرار میدهد. مردها در آن جلو سکوت کرده بودند و به او نگاه میکردند، به نظر میآمد که زن هم وحشت کرده است و با مراقبتِ کامل روی میز عدد 14 را مینویسد. سرباز دستش را روی ساعدِ چاق و گرم زن قرار میدهد، با دستِ دیگر پُلیور را بالا نگاه می‌دارد و با لبخند میپرسد: "چقدر؟" و باز انگشت شست و اشارهاش را به هم میمالد و میافزاید: "پنگو."
زن در حال تکان دادنِ سرِ خود به او نگاه می‌کرد، اما او شانههایش را بالا انداخت و به نشانِ پول نداشتن آنقدر ایما و اشاره کرد تا اینکه زن مرددانه پُلیور را برداشت، آن را به سمت چپ چرخاند و با دقت وارسیاش کرد، حتی آن را بو هم کشید. بعد به بینیاش کمی چین انداخت، خندید و سریع با مداد یک 30 در کنار 14 نوشت. سرباز دستِ گرم او را رها میسازد، برایش سری تکان میدهد، گیلاسش را بلند میکند و دوباره یک جرعۀ دیگر مینوشد.
در حالیکه زن به سمت پیشخوان می‌رفت و با اشتیاق با دو مردِ مجارستانی صحبت میکردْ سرباز دهانش را باز کرده و شروع به آواز خواندن میکند، او "به سمتِ استراسبورگ بر روی عرشۀ کشتی" را میخواند، و ناگهان احساس کرد که برای اولین بار خوب میخواند، و همزمان احساس کرد که دوباره بیشتر مست شده است، که همه چیز دوباره آهسته در نوسان است، و در این حال نگاهی به ساعت می‌اندازد و پی می‌برد که سه دقیقه برای آواز خواندن و شاد بودن وقت دارد و در حالی که لبخندزنان اسکناس‌هائی را که زن بر روی میز گذارده بود در جیب قرار میداد شروع به خواندن آواز جدیدی میکند: "اینسبروک من باید تو را ترک کنم" ...
حالا در میخانه کاملاً سکوت برقرار بود،  هر دو مرد با شلوارهای کهنه و چهرههای خستهْ خود را به سمت او چرخانده بودند، و زن هم در راهِ برگشت به سمت پیشخوان از رفتن باز ایستاده بود و مانند کودکی ساکت و جدی به آواز خواندنِ او گوش میداد.
بعد سرباز گیلاسش را تا ته مینوشد، سیگار تازهای روشن میکند و حالا احساس میکند که کمی تلو تلو میخورد. اما قبل از اینکه بطرف درِ خروجی برودْ اسکناسی روی پیشخوان قرار می‌دهد، به آن دو مرد اشاره میکند و میگوید: "خواهش میکنم"، و آن سه به او خیره نگاه میکردند، تا اینکه او واردِ خیابان میشود، خیابانی با درختانِ شاه‌بلوط که به راه‌آهن منتهی میگشت و پُر از سایههای سبز و آبیِ تیره رنگ بود و در آن میشد برای خداحافظی کردن همدیگر را در آغوش گرفت و بوسید ...

ما جاروسازان
ملایمتِ معلم ریاضیاتِ ما همانقدر بزرگ بود که کششِ زود به خشم آمدنش بود؛ او عادت داشت با هجوم به اتاقِ درس وارد شود ــ دستها در جیب ــ، ته‌سیگار خود را در تُف‌دانِ سمتِ چپِ سطلِ آشغال تُف کند، بعد به سمت تریبون هجوم برد و نام مرا در رابطه با سؤالی ــ هر سؤالی که میخواست باشد ــ که هیچگاه من جوابی برایشان نمیدانستمْ بخواند ...
و وقتی من درمانده منمن کردن را به پایان میرساندمْ او کاملاً آرام در حالی که تمام کلاس پوزخند میزد به سمتم میآمد و با مهربانیِ وحشیانهای بر جمجمۀ بیشمار شکنجه گشتهام میکوبید و چندین بار میغرید و میگفت: "جاروساز، تو، جاروساز ..."
این عمل تا اندازهای به مراسمی تبدیل شده بود که من بخاطرش در تمامِ ایامِ دبستان به خود میلرزیدم، و بیشتر از آن به این خاطر که دانستههای من در ریاضیات با افزایشِ مطالب نه تنها رشد نکرد بلکه بر عکس به نظر میآمد کمتر هم شده است. اما وقتی او به اندازۀ کافی به سرم میکوبید بعد راحتم میگذاشت، اجازۀ فرورفتن به رویایِ بی‎هدف را به من میداد، زیرا بی‎ثمر میدید، کاملاً بی‎ثمر، که بخواهد به من ریاضیات یاد بدهد. و من در این سالها همیشه نمرۀ ردی را مانند گویِ سنگینِ بسته به پایِ مجرمی بدنبال خود میکشیدم.
ابهت او در این بود که هرگز کتابی، هیچ دفتری و حتی یک تکه کاغذ با خود حمل نمیکرد، بلکه هنرهای اسرارآمیزش را از آستینهای خود بیرون میتکاند و هیولاوارترین اشکال را تقریباً با یک اطمینانِ رقصِ روی طناب بر روی تخته سیاه میکشید. فقط در کشیدنِ دایره هرگز موفق نمیگشت. او بیش از حد بیتاب بود. او نخی به دورِ یک قطعه گچ میبست، مرکزِ خیالی دایره را انتخاب میکرد و چنان سریع و پُر تحرک قوس میکشید که گچ میشکست و با جیغِ حزن‎انگیزی بر روی تخته سیاه جست و خیز میکرد ــ خط ــ نقطه، نقطه ــ خط ... و هیچگاه نقطۀ شروع و نقطۀ پایان به هم نمیرسیدند، طوریکه بجای دایره فرآوردهای آشکار میگشت که خمیازۀ وحشتناکی میکشید، براستی که سمبلی ناشناخته برای خلقت با درد پاره گشته بود. و این صدای جیغ و دندان قروچه و اغلب صدای انفجارِ گچ هم مصیبت دیگری بود برای مغز به هر حال شکنجه گشتهام، و من سعی میکردم از رویاهایم بیدار شوم، به بالا نگاه کنم، و به محض آنکه او متوجه من میگشت به سمتم هجوم میآورد، گوشهایم را میکشید و به من دستور میداد دایره‎اش را بکشم. زیرا من به این هنر پس از چرت زدن مانند یک قانونِ ذاتی تقریباً بدون خطا مسلط بودم. آن نیم ثانیه بازی با گچ چه با ارزش بود. مانند یک مستیِ کوچک بود، جهان غرق میگشت و شادیِ عمیقی که تمام رنجها را جبران میکرد مرا پُر میساخت ... اما از این خیالِ شیرین هم با کشیده شدنِ وحشیانه موهایم توسط او به نشانۀ تائید بیدار میگشتم، و در میان خندۀ تمام کلاس پس از کشیدنِ دایره بر تخته سیاه مانند سگِ کتک خوردهای به سر جایم میخزیدم، و بعد برای اینکه خود را دوباره در قلمرو رویا بکشانم ناتوان بودم و در عذابی بی‎پایان انتظارِ زنگ مدرسه را میکشیدم ...
حالا مدتها بود که ما بزرگ شده بودیم، مدتها از دردآورتر شدنِ رویاهایم میگذشت، مدتها میگذشت که او "شما" باید میگفت، "شما، جاروساز، شما"، و ماههای طولانیِ پُر شکنجهای وجود داشتند که در آنها هیچ دایرهای کشیده نمیگشت، بلکه من فقط بیهوده به تلاش از بالا رفتن داربستِ شکنندۀ درسِ جبر متعهد میگشتم، و هنوز هم نمرۀ ردی را بدنبال خود میکشیدم، هنوز هم مراسمی که دیگر عادت شده بود اجرا میگشت. اما هنگامیکه ما بعد داوطلبانه باید خود را برای افسر شدن معرفی میکردیمْ امتحانِ سریعی از ما گرفته شد، یک امتحانِ ساده، در هر حال اما یک امتحان، و چهرۀ کاملاً درماندهام در برابرِ جدیتِ رسمیِ هیئت مدیرۀ مدرسه باید معلم را استثنائاً به مهربانی واداشته باشد، زیرا او آنقدر زیاد و زیرکانه به من کمک کرد که توانستم امتحان را به راحتی قبول شوم. بعد اما هنگامی که معلمها برای خداحافظی دستهایمان را میفشردند او به من توصیه کرد که از معلوماتِ ریاضیِ خود استفاده نکنم و به هیچوجه به نیروی فنی نپیوندم، و برایم زمزمه کرد: "پیاده‎نظام. به پیاده‎نظام بروید، همه به آنجا تعلق دارند، جاروساز ..."، و برای آخرین بار به کنایه و با مهربانیِ مخفیای به جمجمۀ در اثر ضربه ورزیده گشتهام کوبید ...
کمتر از دو ماهِ بعد در فرودگاه اودسا در گلِ عمیق بر روی کولهپشتیام چمباته زده بودم و به یک جاروسازِ واقعی نگاه میکردم، به اولین جاروسازی که برای اولین بار میدیدم ...
زمستان زود فرا رسیده و آسمانِ خاکستری و دلگیرْ میانِ افق بالای شهر آویزان بود. ساختمانهای بلندِ تیره در میان باغهای اطرافِ شهر و پرچینهایِ سیاه قابل دیدن بودند. آنجا، جائیکه دریای سیاه باید باشدْ هوا سیاهتر از یک سیاه تقریباً آبی بود، و تقریباً چنین به نظر میآمد که انگار شفق و شب از شرق میآیند. یکجائی در آن پشت‎‎ها هیولاهای غلتان در آشیانهای تاریک سوختگیری میکردند، بعد دوباره آهسته به عقب میغلتیدند و میگذاشتند خود را با آرامشی وحشتناک با باری از انسان پُر سازند، از سربازانِ خاکستری، خسته و ناامیدی که در چشمهایشان بجز ترس هیچ احساسِ دیگری خوانده نمیگشت ــ زیرا مدتها از محاصرۀ شبه جزیرۀ کریمه میگذشت ...
هواپیمای ما باید آخر از همه به پرواز میآمد، همه ساکت بودند و با وجودِ پالتوهای بلند میلرزیدند. بعضی از ناامیدی غذا میخوردند، دیگران با وجود ممنوع بودنْ پیپ میکشیدند، در حالیکه پیپهایشان را با دست پوشانده و دودش را آهسته و باریک بیرون میدادند ...
من برای تماشای جاروساز که آنجا در کنار نردۀ حصارِ باغی نشسته بود به اندازه کافی فرصت داشتم. او یکی از آن کلاههای ماجراجویانۀ روسی بر سر داشت، و در چهرۀ ریشدارش پیپِ کوتاهِ قهوهای رنگی مانند بینیاش چاق و به همان اندازه دراز بود. اما در دستانش که بی سر و صدا کار میکردند آرامش و سادگی قرار داشتند، شاخههای نازک را میبرید، با سیم آنها را به هم محکم میبست و محصولِ نهائی را در محلِ جاروها آویزان میکرد ...
من چرخیدم، خودم را تقریباً با شکم بر روی کوله پشتیام قرار دادم و فقط طرحِ عظیمی از این مردِ ساکتِ فقیر را میدیدم که بدون عجله و با کوششی کاملاً عاشقانه جاروهایش را میساخت. هرگز در زندگیام اینچنین به کسی مانند این جاروساز حسادت نورزیده بودم، نه به لئوپولدوس پریموس، نه به نورِ ریاضیات شیمسکی، نه به بهترین بازیکنِ فوتبالِ تیم مدرسه و نه حتی به هگنباخ که برادرش نشانِ افتخار برده بود، هرگز به هیچکدام از آنها اینطور که به این جاروساز که در کنارِ اودسا نشسته و پیپش را بدون مزاحمت میکشید حسادت نورزیده بودم.
آرزوی محرمانهام شکار کردنِ یک نگاه از مرد بود، زیرا به نظرم چنین میآمد که به میان این چهره نگاه کردن باید تسلی‎بخش باشد، اما ناگهان دستی پالتویم را میگیرد و مرا بالا میکشد، با پرخاش و فشار داخل هواپیما که در حال زوزه کشیدن بود میکند، و هنگامیکه ما به حرکت افتادیم و هواپیما بر بالای پیچِ هیجان‎انگیزِ باغها و خیابانها و کلیساها اوج گرفت، دیگر برایم به دنبال مرد جاروساز گشتن میسر نبود.
من ابتدا بر روی کوله پشتیام چمباته زدم، بعد از پشت فرو رفتم و حالا گیج از سکوتِ آزاردهندۀ سرنوشت همقطارانم و در حالی که سرم در کنار دیوارِ فلزی از تکانهای یکنواخت به لرزش افتاده بود به سر و صداهای عجیب و تهدید کنندۀ هواپیما دزدکی گوش میدادم. در آن فضای تنگ فقط جائی که خلبان نشسته بود تاریکی کمی روشنتر بود، و چنین به نظر میآمد که این نور به قوارههای ساکت و غمانگیزِ افرادی که سمتِ راست و چپ و دیگر جاهای هواپیما بر روی کوله پشتیهایشان چمباته زده بودند روشنائی شبح‎واری میبخشد.
اما ناگهان صدای عجیبی به سرعت در امتداد آسمان میپیچد، چنان واقعی و آشنا که من وحشت کردم. چنان بود که انگار دستِ بزرگ، دستِ بسیار بزرگِ یک معلمِ ریاضی با یک قطعه کوهِ گچی به شعاع پهناوری بر روی سطحِ بینهایتِ آسمانِ تاریک میراند، و صدا مانند صدای کاملاً آشنائی بود که من تا دو ماهِ قبل میشنیدم. مانند شکستن و جیغِ حزن‎انگیزِ و جست و خیز کردنِ گچهای خشمگین بود.
این دستِ وحشیِ غول‎پیکر در آسمان قوس به قوس میکشید، اما حالا دیگر آنها فقط سفید و خاکستریِ تیره نبودند، بلکه سرخ بر آبی و ارغوانی بر روی سیاه، و خطوط لرزان بدون تبدیل شدنِ قوسها به یک دایرۀ کامل منفجر میگشتند، ترق و تروق میکردند و میمُردند.
نه نالههای ترسناک و وحشیِ همقطارانِ همسرنوشتم عذابم میداد، نه فریادِ درماندۀ ستوان که فرمان به آرامش و ساکت ماندن میداد، و نه چهرۀ پر مشقت و تحریف شدۀ خلبان. مرا فقط این دوایرِ همیشه ناقص که با شتاب و با نفرتِ کامل در آسمان زبانه میکشیدند و هرگز به نقطۀ آغاز خویش بازنمیگشتند عذاب میدادند، این دوایری که بطورِ سطحی کشیده میشدند و هرگز خود را به دایرۀ زیبا و گردی تکامل نمیدادند. آنها مرا در متحد کردن خود با انفجار، ترق و تروق و جست و خیزِ خشمِ آن دستِ بزرگ عذاب میدادند، میترسیدم  که دست مرا بگیرد به سرم بکوبد تا خونین گردد.
بعد به شدت وحشت کردم: برای اولین بار این خشمِ پرتاب گشته خود را واقعاً مانند غوغائی بر من آشکار ساخت؛ در نزدیک جمجمهام یک غژ کردنِ عجیب میشنوم که شبیه به پائین آمدنِ خشمگینِ یک دست بود، دردِ خیس و داغی احساس کردم، با فریادی از جا جهیدم و به سمت آسمان، جائیکه حالا دوباره تکانِ شدیدِ شعلۀ سمیِ زرد رنگی با خشم زبانه میکشید چنگ انداختم، من این مارِ زردِ به شدت در لرزش را محکم نگاه داشتم، او اجازه داد با دستِ راست چرخش خشمگینش را بکشم، با داشتن این احساس که در تکمیل کردن دایره باید موفق گردم، زیرا تنها توانائی ذاتیام این کار بود، کاری که بخاطرش من متولد گشته بودم ... و من آن مارِ وحشیِ چرخان، خشمگین، غران و در حال سقوط را نگاه داشتم، هدایتش کردم، آن را با نفسی داغ و دهانی پُر درد و لرزان محکم نگاه داشتم، در حالی که به نظر میآمد دردِ خیس در کنارِ جمجمعهام رو به رشد است، و هنگامی که من دایره را نقطه به نقطه هدایت میکردم و قوسِ شگفتانگیزِ دایره را با غرور تماشا میکردمْ فضا در بین خطوطِ نقطه‎گذاری گشته خود را پُر کرد و یک غژِ وحشتناک تمام دایره را با نور و آتش پُر ساخت، تا اینکه تمام آسمان سوخت و جهان از فشارِ سقوطِ هواپیما به دو قسمت تقسیم گشت. من دیگر بجز نور و آتش چیزی نمیدیدم، دُمِ مثله شدۀ هواپیما را، یک دُمِ تحلیل رفته مانند کندۀ یک جاروی سیاه که بر رویش ساحرهای برای انجام تشریفاتِ شبات به خانه میراند ...

تنهائی در پائیز
نمیدانم چه مدتی ما در آن گوشه ایستادیم. از انتظاری غیرقابل توجیه پُر گشته بودم که در واقع توسط هیچ چیز قابلِ توجیه نبود. پائیز شده بود و هر بار وقتی تراموائی در گوشۀ خیابان میایستاد سیلی از مردم به سمت ما میآمد؛ گامهایشان در میان برگها خش خش صدا میکرد، و در قدمهایشان شادی بود، شادیِ انسانهائی که به خانه میروند ...
ما باید مدت طولانیای آنجا ایستاده باشیم. هنگامیکه ما ناگهان بدون کلمهای حرف در آنجا از رفتن بازایستادیم هوا هنوز تقریباً روشن بود، ما در واقع در آنجا سنگر گرفتیم، سنگر در برابرِ مالیخولیای پائیز، مالیخولیائی که خود را با نورهای زردِ پُر رنگ بر تاجِ درختانِ چنار که آهسته برگهایشان را از دست میدادند آویزان ساخته بود ...
این واقعاً یی‎اساس بود، اما وقتی هر بار در آن گوشه زنگِ تراموا به صدا میآمد، بعد وقتی سیلِ مردم در خیابان جاری میگشت و به سمت ما میآمد و تراموا با زنگِ جیغداری به حرکت میافتاد؛ هر بار این اطمینان مرا از خود پُر میساخت که حالا کسی باید بیاید، کسی که ما را میشناسد، کسی که گامهای شاد و هیجانزدۀ به خانه برگشتنش به گامهای خسته و بیتفاوت ما سرعت خواهد بخشید و ما را به همراه خود خواهد برد.
اول کسانی که تنها بودند میآمدند. آنها خیلی سریع رد میشدند؛ بعد گروهها میآمدند، زوجها یا حتی سه نفره که سرزنده مشغول گفتگو بودند، و در آخر دوباره تکروهای خسته با چمدانی سنگینْ آهسته از کنارمان میگذشتند و خود را در خانههائی که میان باغها و خیابانها قرار داشتند پخش میکردند ...
هیجانی پایدار مرا طلسم کرده بود، زیرا وقتی آخرین نفر از کنارمان عبور کرد، قبل از آنکه ما زنگِ تراموای بعدی را از راه دور بشنویم، و قبل از آنکه تراموا دوباره خود را غران و پُر سر و صدا با دندان‎قروچه به ایستگاهِ آن گوشه نزدیک گرداندْ فقط دقایق کم و ساکتی به سراغم آمدند...
ما در سایه یک درختچۀ آقطی که شاخههایش از روی پرچینِ باغی رو به خیابان بیرون زده بود ایستاده بودیم. او چهرهاش به سمتی بود که از آن آدمها در میان خش خشِ برگها خود را نزدیک میساختند و با هیجانی سخت خیره به آنجا نگاه میکرد. چهرهای که مرا دو ماهِ تمام گنگ و لجوج همراهی میکرد، چهرهای که دوست میداشتم و همینطور اغلب از آن متنفر بودم، دو ماهِ تمام ...
چهار تراموا گذشته بودند، ایستادن در آنجا در مالیخولیایِ مرتب رو به کاهشِ شب، در گندیدگیِ خفیف، با ارزش و خیس پائیز هیجان‌انگیز بود؛ اما بعد ناگهان دانستم که هرگز کسی که بتوانم به او متعلق باشم نخواهد آمد ...
آهسته گفتم: "من میروم" زیرا من مدت درازی آنجا در یک نقطه، مانند بر رویِ کفِ استخری گل‌آلود که بی‌رحمی مخملینش خود را آهسته و مدام نامحسوستر به دورم میپیچد ایستاده بودم ...
او بدون نگاه کردن به من گفت "برو"، و برای اولین بار در مدتِ دو ماه فراموش کرد به آن اضافه کند: "من هم با تو میآیم."
چشمانش مانند خطِ باریکی خود را تنگ ساختند، او بی‌حرکت به خیابان که حالا ساکت بود و در آن فقط برگهای درختان خود را آهسته میچرخاندند و به زمین سقوط میکردند خیره شده بود.
من فقط فکر کردم: "که اینطور" و در این لحظه چیزی در من رخ داد، چیزی خود را در من گشود، و من احساس کردم که چگونه چهرهام در هم ریخت. انگار کلافِ هیجان حالا خود را در اثر یک شوک از هم گشوده و فوقالعاده سریع از من خارج ساخته و مانند دو ماهِ پیش هیچ‌چیز بجز یک پوچیِ کسل‌کننده و غمگین برایم باقی‌نگذارده باشد. زیرا در این لحظه متوجه گشتم که او در انتظارِ چیزِ مشخصی اینجا ایستاده. که این نقطه، این گوشۀ خیابان در زیرِ سایه پهناورِ درختچۀ آقطی برای او هدفی بوده است، هدفِ یک فرارِ دشوار و آوارگیِ دو ماهِ، در حالیکه اینجا برای من فقط گوشۀ یک خیابان از هزاران خیابانِ دیگر بود.
من او را مدت درازی تماشا کردم، و توانستم این کار را با خیال راحت انجام دهم، زیرا که او دیگر متوجه من نبود. شاید فکر میکرد که من رفتهام. در نگاهِ به کمین نشستهاش چیزی شبیه به خشم بود، در حالیکه ضربانِ کوتاهِ تنفسش او را مانند قبل از منفجر گشتن به لرزه انداخته بودند ...
من با خستگی فکر کردم: "کاش فراموشش نشود به من یکی از دو سیگار را و یک قطعه از نانی که متعلق به من بودند بدهد." من میترسیدم از او بپرسم، زیرا حالا دوباره تراموا در آن گوشه توقف میکند. و بعد قبل از آنکه او با فریادِ سرکوب شدهای به آن سمت هجوم ببردْ خیلی کوتاه اولین و آخرین لبخند را بر چهرهاش دیدم. در وسطِ کلافی از انسانها، از میان کسانی که او چندین نفرشان را به کناری هُل داده بودْ فریادِ آهستۀ زنی را شنیدم که سکوتِ مالیخولیائیِ شبِ پائیزی را پاره کرد و مانند سایهای در خالیِ شگفتزدۀ قلبم افتاد، زیرا حالا میدانستم که باید عاقبت به تنهائی به راهم ادامه دهم. سیگار و نان و دو ماه خطرِ مشترک و گرسنگیِ مشترک را هم باید فراموش کنم ...
من رویم را برگرداندم، پاهای خستهام را در موجِ طلائی برگها فرو بردم و از شهر خارج گشتم، دوباره به سمتِ یک جائی. در طراوتِ خنکِ شب بوی معطرِ سیب‌زمینی بر روی آتش و بویِ کودکی و اشتیاق پیچیده بود. آسمان رنگپریده و خالی از ستاره بود. فقط چهرۀ ماه بر بالای افق آویزان بود و به من که خود را در زیرِ بارِ تاریکی به جلو، به یک جائی میکشاندمْ استهزاءکنان مینگریست ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر