هتلی که درش به روی هر دو جهان باز می‌شد.

<هتلی که درش به روی هر دو جهان باز می‌شد> از اریک امانوئل اشمیت را در اسفند سال ۱۳۸۷ ترجمه کرده بودم.

بازیگران
خولیان پورتال
ساحر رادشاپور
دکتر س...
پرزیدنت دلبک
لائورا
ماری
مردی در جامۀ سفید
زنی در جامۀ ‌سفید

در ابتدا سر و صدای عجیبی بگوش می‌آید، سر و صدایی‌ که آسانسورِ بزرگ و مستحکمی را تداعی می‌کند...
چنین به نظر می‌آید که این باد دارای قدرتی پایان‌ناپذیر می‌باشد، انرژیی‌‌ای که می‌تواند هنگام عبور هرچه در مسیرش است را به درون خود بمکد، هر چیزی را بر بال‌های مکنده‌اش بنشاند و با خود ببرد: آدم‌ها را، کشتی‌ها را، درختان را، خانه‌ها را ... سر و صدا بلند و بلندتر می‌شود، مانند آماس باد می‌کند و به غرشِ گوش‌خراشی تبدیل گشته و غیرقابل تحمل می‌گردد. سر و صدا برای چند ثانیه قطع می‌شود و بعد صدای توقف کردن یک آسانسور که شباهت به خش خشِ برگ‌های پاییزی دارد به گوش می‌آید.
صحنه‌ که تالارِ پذیرایی یک هتل است روشن می‌گردد.
هتلی شایسته و مجهز با وسایلی راحت و نوری ملایم، با میز‌هایی پایه کوتاه و صندلی‌هایی که در چنین تالارهایی معمولاً قرار می‌دهند، و محل پذیرشِ میهمانان هتل که در این لحظه اما خالیست، با دو راهرو که به اتاق‌های میهمانان اختصاص دارد. راهروی اول با حرف <F> و دیگری با حرف <U> مشخص شده‌اند.
چراغِ بالای آسانسور نشان می‌دهد که یک نفر به مقصد رسیده است. صدای آهستۀ زنگی به گوش می‌رسد و هر دو درِ آسانسور از هم باز می‌شود. مرد جوانی که بارانی روشنی بر تن دارد نمایان می‌شود. کمی گیج، طوریکه انگار در شوک است با یک دست سرش را نگاه داشته و دست دیگر را به آسانسور تکیه داده است. مرد بعد از ماساژ دادن پیشانی تمام نیرویش را جمع کرده و از آسانسور خارج می‌شود. هنوز مانند کسی که انگار تصادف او را از حالت تعادل خارج ساخته است راه می‌رود. چند لحظه‌ای به اطراف می‌نگرد، سپس خود را با زحمت به محل میزِ پذیرشِ میهمانان می‌رساند.
فوراً یک کارمند که مردی است جوان و باریک اندام با لباسی سراسر سفید ظاهر می‌گردد و لبخند مهربانانه‌ای به روی او می‌زند.
خولیان برای حفظ تعادلِ خود دستانش را به میز می‌گیرد.
خولیان: من کجا هستم؟ (مرد جوان بجای جواب دادن کلیدی‌ را به سویش دراز می‌کند و خولیان بی‌اراده آن را می‌گیرد) حق با شماست، من احتیاج به استراحت دارم. (با اشارۀ مرد زنِ جوانی که لباسی کاملاً سفید بر تن دارد و مانند مردِ جوان مهربان و ساکت است حاضر می‌گردد و بسوی خولیان می‌رود و بدون‌ آنکه صحبتی کرده باشد، خولیان جواب می‌دهد) بله، من یک چمدان دارم که در ماشینم قرار دارد، اما ... (خولیان داخل جیب‌های بارانی‌اش کلید ماشین را جستجو می‌کند اما آن را نمی‌یابد و مأیوس می‌گردد) چمدان را فراموش کنید، آن را دیرتر می‌آوریم... (زنِ جوان بازوی خولیان را گرفته و به سمت راهرویِ <F> هدایت می‌کند. ناگهان خولیان می‌ایستد و سرِ خود را به سوی مردِ جوان می‌چرخاند) شاید که لازم باشد نام مرا بدانید ...، اگر کسی به من تلفن کند... (مردِ جوان دفترِ ثبت نام میهمانان را به خولیان نشان می‌دهد) آخ ... شما قبلاً نام مرا در دفتر یادداشت کرده‌اید ... عالیست ... (خولیان کمی آشفته و گیج به‌ نظر می‌آید) بله، حق با شماست، من احتیاج به استراحت دارم ...
در حالیکه خولیان به زن جوان تکیه داده است با هم به سوی راهرویِ <F> می‌روند.
از راهرویِ <U> دو نفر به سوی سالن می‌آیند، اول ساحر <رادشاپور> با روبدوشامبری از جنس ابریشم داخل سالن می‌شود.
ساحر: من به اطلاع شما می‌رسانم که فردِ تازه‌واردی به ما اضافه شده است!
پرزیدنت <دلبک> که مردی لاغر اندام و محافظه‌کار به نظر می‌آید به دنبال ساحر داخل سالن می‌شود. لباسش متفاوت از دیگران است و این ممتاز بودنش را نشان می‌داد و به‌آن افتخار می‌کرد.
پرزیدنت: اما نه، من چیزی نشنیدم.
ساحر: شما چیزی نشنیدید چونکه گوش‌تان کر است.
پرزیدنت: (رنجیده خاطر) چه گفتید؟
ساحر: نگاه کنید، آنجا، می‌بینید! (در حالیکه کارمندِ جوان را مخاطب قرار می‌هد) رافائل، آیا حقیقت دارد که تازه‌واردی به ما اضافه شده است؟ (مردِ جوان لبخندی می‌زند و ساحر آن را <آری> معنی می‌کند) بفرمایید، دیدید که اشتباه نکرده‌ام!
پرزیدنت: (تعجبزده) شما او را رافائل صدا می‌کنید؟ من او را گابریل می‌نامم.
ساحر: و او به شما جواب می‌دهد؟
پرزیدنت: بدیهی است که جواب می‌دهد.
ساحر: بنابراین حق به جانب هر دو نفر ما است.
پرزیدنت: اصلا و ابدا چنین نیست. (مردِ جوان را مخاطب قرار می‌دهد) گابریل، آیا نام شما رافائل است یا گابریل؟ (اما مردِ جوان بدون جواب آنجا را ترک کرده بود)
ساحر: چرا نمی‌توانید تحمل کنید که هر دو نفر ما می‌توانیم حق داشته باشیم؟
پرزیدنت: برای اینکه شما یک چیز می‌گویید و من چیز دیگری می‌گویم.
ساحر: که اینطور؟
پرزیدنت: طبیعی است که حقیقت بیش از یکی نمی‌تواند باشد. یا شما درست می‌گویید و من اشتباه می‌کنم، و یا من حقیقت را می‌گویم و شما اشتباه می‌کنید.
ساحر: بنابراین حقیقتِ شما نمی‌تواند حقیقتِ من را تحمل کند؟
پرزیدنت: کاملاً اینطور است.
ساحر: می‌فهمم... تا اندازه‌ای مانند همسر است: کسی همسر خود را با کمال میل با دیگران قسمت نمی‌کند.
پرزیدنت: من هرگز خانم پرزیدنت را با کسی قسمت نکردم، با هیچکس.
ساحر: با کمال میل این را از شما قبول می‌کنم. مخصوصاً بعد از اینکه دیروز عکس ایشان را به من نشان دادید.
پرزیدنت: (رنجیده خاطر) چه گفتید؟
ساحر: (سخنانش را طوری تکرار می‌کند که انگار با آدمِ کری حرف می‌زند) شما دیروز عکس همسرتان را به‌من نشان دادید! (ساحر روزنامه‌اش را باز کرده و مشغول خواندن می‌شود. پرزیدنت اما به حرف زدن ادامه می‌هد)
پرزیدنت: آیا امروز دکتر س... را دیدید؟ (ساحر می‌خواهد جواب دهد) من هنوز او را ندیده‌ام. با تمام تأکیدی که برای گرفتن وقت ملاقات برای امروز صبح داشتم، و تا اکنون هم واکنشی به آن نشان داده نشده است. من از شما سؤال می‌کنم، آیا اینگونه رفتار با انسان صحیح است؟ (ساحر می‌خواهد جواب دهد) ابداً جای بحث و گفتگو ندارد. نا‌سلامتی برای هر کدام از ما پرونده‌ای تشکیل شده است، برای همین هم دکتر س... باید بداند با چه کسی سر و کار دارد. آیا فکر می‌کنید که این دکتر از صلاحیتِ کافی برخوردار باشد؟ (ساحر می‌خواهد جواب دهد) استنباط من این است که امروزه دکترها از آموزش کافی برخوردار نیستند، آن‌ها را مانند غازِ قربانی گشته‌ای در راه مسیح با دانسته‌های تخصصی انباشته می‌سازند بدون آنکه اصلی‌ترین موضوع را که آدابِ ادب و تشریفات است به آن‌ها بیاموزند. در پزشکیِ مدرن دیگر سر و کارت با پزشکانِ فاضل و با فرهنگ نیست، بلکه با بربرهایِ آموزش دیده است. آیا شما هم همین نظر را دارید؟ (ساحر برای جواب دادن دهانش را باز می‌کند) طبیعی‌ست که این روند از فساد و تباهی این نسل خبر می‌دهد، از نسلی ‌که نه گرسنگی و نه سرما و جنگ را می‌شناسد. چه توقعی می‌توان از نسلی داشت که بلافاصله بعد از تولد با شیر و عسل پذیرایی می‌شوند و بیکار ول می‌گردند!
ساحر: پرزیدنت، آیا شما اصلاً برای جواب من به سؤال‌هایتان ارزش و اعتباری قائل هستید؟
پرزیدنت: چه گفتید؟
ساحر: (انگار با آدم کری صحبت می‌کند) آیا جواب‌های من شما را راضی می‌سازد؟
پرزیدنت: منظورتان چیست؟ معلوم است که من برای محاوره ارزش قائلم، اما از اینکه کسی مدام میان حرف زدن من بدود اصلاً خوشم نمی‌آید.
ساحر آهی می‌کشد و دوباره مشغول خواندن روزنامه می‌شود.
ساحر: امیدوارم که لااقل سر و صدای‌ روزنامه مزاحم شما نشود؟
پرزیدنت: چه گفتید؟
در این هنگام ماری داخل سالن می‌گردد.
ماری: چهار بار تختخوابمو مرتب کردم، پنج بار دستشویی رو تمیز و پاک کردم، تاخوردگی‌های پرده‌ اتاقمو با دست صاف کردم، و حالا دیگه نمی‌دونم باید با وقت باقیمونده از روز چه کنم. آیا کاری ندارید تا براتون انجام بدم،‌ هرچی باشه مهم نیست، دگمه دوختن و یا چیزی مثل این؟
پرزیدنت: (ماری را مخاطب قرار می‌دهد) شما دکتر س... را دیدید؟
ماری: نه، با وجودی‌که قبلاً برای دیدارشون تقاضای وقت کرده بودم.
پرزیدنت: این تحمل‌ناپذیر است. با من مانند یک زنِ نظافتچی رفتار می‌کنند!
ساحر: پرزیدنت!
ماری: آقای پرزیدنت حق دارن، من واقعاً یک نظافتچی هستم.
ساحر: آقای پرزیدنت، اینجا کسی بر کس دیگری برتری ندارد.
پرزیدنت: فکر کنم که شما از مساوات و برابری می‌گویید؟ این طاعونِ جمهوری‌خواهی دامن همه را به خود آغشته کرده است. دیگر مردم به‌ اینکه تو برای خود کسی هستی توجهی ندارند. ارزش انسان بیرنگ شده است.
ساحر: برای من ارزش انسان، انسان بودن اوست و نه چیزی دیگر.
پرزیدنت: حماقت! حماقتی خطرناک!
ماری: (خطاب به ساحر) آقا حق دارن: آدم که نمی‌تونه پرزیدنت رو با یک نظافتچی مقایسه کنه.
پرزیدنت: ملاحظه می‌فرمایید! حتی این خانم هم به این امر اذعان دارند! خانم عزیز، به نظر شما تفاوت بین یک پرزیدنت و یک نظافتچی چه می‌تواند باشد؟
ماری:‌ آخه....
پرزیدنت: چرا، چرا، من مایل هستم بشنوم. برای اینکه جریان برای دوستمان روشن شود ... (با صدایی بلندتر) و همینطور برای دکتر س...، اگر که اتفاقی سخنان ما را می‌شنوند! خب، بفرمایید بگویید به عقیده‌ شما آن اختلافی که میان یک پرزیدنت و یک نظافتچی وجود دارد چیست؟
ماری: به‌عقیده من؟ خب، اولیش مسئله دفتر کار است ...
پرزیدنت: (مشوقانه) خوبه، و بعد؟
ساحر: پرزیدنت دفتر کارش را کثیف و نظافتچی آنجا را تمیز می‌کند.
ساحر: (با حالتی شوخ) و دیگر چه؟
ماری: فرق دیگه طرز صحبت کردن هستش. پرزیدنت با مردم طوری صحبت می‌کنه که انگار بقیه گُه تشریف دارن و یک نظافتچی برعکس وقتی با مردم صحبت می‌کنه فکر می‌کنه که خودش گُه است.
ساحر: و دیگر چه اختلافی با هم دارند؟
یک پرزیدنت دارای القاب مختلفی هست و اون القاب رو مانند دُم موشی از عقب و جلوی اسمش با خود حمل می‌کنه: آقای پرزیدنت از نمی‌دونم کجا، مدیرکل بنگاهِ...، عضو هیئت رئیسه‌ فلان‌ کنسرن، فرمانده افتخاری لشگر سوارۀ ... یک نظافتچی اما تنها نام خودشو به همراه داره، که گاهی به نام کوچکِ او تقلیل پیدا می‌کنه و گاهی اون نام کوچک هم حذف می‌شه ...، به این خاطر بهتره که آدم از همون اول اسمش ماری باشه.
ساحر: (پرزیدنت را مخاطب قرار می‌دهد) حقیقتاً باعث تعجب است که دکتر س... به‌شما با این اختلاف‌های فاحش وقت دیدار نداده است.
خولیان داخل سالن می‌شود. به نظر می‌آید که حالش کمی بهتر شده است.
خولیان: صبح بخیر.
دیگران برای خوشامدگویی به‌او نیم‌خیز می‌شوند.
خولیان: با اجازه خود را معرفی می‌کنم، اسم من خولیان پورتال است.
ساحر: اجازه دارم شما را با پرزیدنت دلبک آشنا کنم، ایشان هم خانم...
ماری: ... ماری، ماری مارتین.
ساحر: و من ساحر رادشاپور هستم.
خولیان: می‌بخشید، ممکن است که سئوال من غیرمعمولی به نظرتان بیاید: من هنوز نمی‌دانم در اینجا چه می‌کنم؟ و نمی‌توانم به یاد بیاورم که من در این هتل اطاقی را رزرو کرده باشم، با این وجود وقتی اینجا رسیدم نام من در دفتر ثبت نام میهمانان نوشته شده بود. مدیر هتل کجاست؟ ما دقیقاً کجا هستیم؟
ساحر: منظورتان از دقیقاً چیست؟
خولیان: کدام شهر؟ کدام خیابان؟
ساحر: بی‌اطلاعم.
خولیان: ‌چه؟ شما هم تازه وارد شده‌اید؟
ساحر: اوه خیر. من با سابقه‌ترین بازنشستۀ این هتل هستم. من بیش از شش ماه می‌شود که اینجا منزل گزیده‌ام.
خولیان: ‌می‌بخشید، اما من امروز صبح کمی گیج و مشوشم و قادر نیستم به درستی منظورم را بیان کنم. نام  این هتل چیست؟
هر سه میهمانِ هتل سکوت می‌کنند. خولیان از یکی به دیگری نگاه می‌کند. کسی چیزی نمی‌گوید. خولیان سرش را ماساژ می‌دهد. ماری دستش را روی شانۀ او می‌گذارد.
ماری: آیا شما با ماشین تصادف کردید؟
خولیان: بله ...، خیر ... (بعد از کمی فکر کردن) من اطلاعی ندارم. شب بود و من در اتوبان می‌راندم. اگر هم هنگام شام کمی در نوشیدن افراط کرده باشم ولی هنگام رانندگی کنترلِ ماشینم را در اختیار داشتم، یک <پارادئو> آخرین مدل، C6، آیا آن را می‌شناسید؟
ساحر: من تنها دو نوع ماشین می‌شناسم: ماشین‌هایِ با تابلوی تاکسی بر سقفشان و ماشین‌های بدون تابلویِ تاکسی.
خولیان: حقیقتش من تند می‌راندم، اما ماشینم را تحت کنترل داشتم. من به‌سوی خانه می‌راندم.
ماری: آیا کسی در خونه انتظارتونو می‌کشید؟
خولیان: (سرش را پایین می‌اندازد) نه.
ماری: برای جلوگیری از تصادف با ماشین بهترین راه اینه که همیشه کسی در خونه منتظر آدم باشه.
خولیان: (عصبانی) اما من تصادف نکرده‌ام. (آن‌ها مهربانانه اما مشکوک به او نگاه می‌کنند. خولیان معترضانه ادامه می‌دهد) من تصادف نکرده‌ام! من تصادف نکرده‌ام!
(آن‌ها سکوت می‌کنند. خولیان بر روی صندلی می‌نشیند.) من پس از پی بردن به اینکه هنگام رانندگی گاهی چرت می‌زنم،‌ برای استراحت کردن به این مسافرخانه آمده‌ام.
ساحر: مسافرخانه! خیلی خنده‌دار و جالب است! یک مسافرخانه!
هر سه نفر مجبور به خندیدن می‌شوند.
در این لحظه مرد جوانِ سفیدپوش از میان سالن و از کنار حاضرین می‌گذرد و نگاه کوتاه و محبت‌آمیزی به آن‌ها می‌اندازد و هر سه نفر فوری سکوت می‌کنند.
ماری: (کمی شرمنده) امانوئل، حق با شماست، دست انداختن این آقا کار درستی نبود.
پرزیدنت: (متعجب) شما او را امانوئل صدا می‌کنید؟
اما مرد جوان پیش از این آنجا را ترک کرده بود.
خولیان:‌ می‌توانید به من کمک کنید؟
ساحر: (به خولیان) اگر تجربۀ من‌ را باور داشته باشید، باید بگویم شما در حقیقت تنها یک راه بیشتر ندارید تا بدانید که کجا هستید. شما باید از آخرین خاطرات هرکدام از ما قبل از آمدن به‌اینجا سؤال کنید.
پرزیدنت و ماری سر خود را به علامت تأیید تکان می‌دهند.
خولیان: اما این کار احمقانه است...
ساحر: راه دیگری وجود ندارد.
ماری: درست می‌گه. (به خولیان) از من بپرسید. (خولیان واکنشی انجام نمی‌دهد) لعنت بر شیطون، سؤال کن دیگه. (خولیان با تعجب به ماری نگاه می‌کند و ماری این نگاه را بعنوان درخواست از او برداشت می‌کند) او از من سؤال کرد. (ذوقزده شروع به تعریف قصۀ خود می‌کند) ماری: پدر و مادرم اسم منو ماری گذاشتن. از این ایده بهتر دیگه پیدا نمی‌شد! من بزرگترین فرزند خونواده بودم. بعد از من مادرم دوازده بچۀ دیگه زائید. من در تمام عمرم نظافت و گرد‌گیری کردم! چون‌ پدر و مادرم می‌دونستن که جارو، ابر ظرف‌شویی و دستمالِ نظافت سرنوشت منو تشکیل میدنْ این اسمو رو پیشونیم مُهر کردن. پاپا، کارگر مزرعه بود، یک مرد خوشگل با موی سیاه. خیلی پُر مو بود، وقتی صبح‌ها ریششو دقیق و مرتب اصلاح می‌کرد سر ظهر نشده دوباره موهای ریز و زیرش در میومد. شما که می‌دونید معنی این چی هست؟: رشد کردن مو نشانۀ مردونگیه و این یعنی که پدرم پُر از شیره بود و به این دلیل باید مرتب عشقورزی می‌کرد. و مادرم هر بار یک برادر و یا خواهر کوچک پس‌مینداخت. از اونجایی‌که من فرزند بزرگ خونواده بودم و مادرم مرتب خسته بود، می‌بایست همیشه به او کمک می‌کردم. چون پاسکال؛ سیزدهمین فرزند خونواده سالم و نرمال نبود، صورتش مثل گل آفتاب‌گردون صافِ صاف بود و نمی‌تونست با بقیه بچه‌ها کنار بیاد و بازی کنه. پدر و مادرم همه‌جا می‌گفتن چون پاسکال از ماشین حمل شلغم‌ پایین افتاده اینطوری شده. خوشبختانه بعد از پاسکال پدرم تصمیم می‌گیره از کاپوت استفاده کنه.
پرزیدنت: (وحشتزده) بس است دیگر، کوتاهش کنید.
ماری: نمی‌تونم این کار رو بکنم.
چون به من هرگز اجازه حرف زدن داده نشدهْ وقتی فرصتی پیش میاد و شروع به صحبت می‌کنم دیگه نمی‌تونم جلوی حرف ‌زدنمو بگیرم. خلاصه؛ از اول صبح تا آخر شب نظافت و گردگیری می‌کردم و یک ثانیه وقت هم برای خودم نداشتم، هرگز وقت برای رویا دیدن نداشتم. وقتی شونزده سالم شد با اولین مردی که هنگام رقصیدن دست به تُنکه‌ام زد همخوابگی کردم.
بعدش دست دختر کوچولومو گرفتم و برای زندگی پیش او رفتم. من اونو چون مثل پاپا بود انتخاب کردم. اما این شباهت تنها شامل مویِ او می‌شد.
پاپا می‌تونست به خودش زحمت بده و اهل کار کردن بود و تونست برای تمام بچه‌هاش ــ که خارش بین پاهایِ او و مامان باعث به وجود اومدنشون شده بود ــ غذا بدست بیاره، ولی این که نصیب من شده بود آدم به درد نخور و تنبلی بود. به اندازه یک آدم مُرده تنبل بود. و اینطور بود که من برای سیر کردن شکم او و دو بچه‌ای که دیرتر بدنیا آوردم مجبور شدم کار کنم و چه کاری بهتر از نظافت کردن‌! دو دختر براش بدنیا آوردم و او هرگز نه تشکری کرد و نه چیزی گفت. نه از نوازش خبری بود و نه از همخوابگی، حتی برای این کار هم تنبلی می‌کرد.
و این هم واقعیت داره که یک خانم با یک همخوابگیِ ساده و معمولی، هر‌چند هم کوتاه و سریع باشه، خودشو مثل یک زن واقعی حس می‌کنه.
پرزیدنت: قصه را خلاصه‌تر کنید!
ماری: نمی‌تونم،‌ من‌که قبلاً هم اینو گفتم!
پرزیدنت: آخرش را تعریف کنید و شروع نکنید دوباره از اولش تعریف کردن.
ماری: می‌دونم زندگی من ارزش تعریف کردن نداره، اما حالا که قراره براتون تعریفش کنم پس همه رو تعریف می‌کنم. می‌خواستید از من سؤال نکنید.
در یک روز قشنگ برای خریدن سیگار از خونه خارج شد و دیگه هرگز برنگشت. البته زیاد هم مهم نبود، چون رفتنش باعث نشد که من خودمو جذاب و دلربا احساس نکنم.
دخترام بزرگ شدن. نمی‌دونم که سه دخترم به چه کسی رفتن، شاید هم به پدر بزرگشون رفته باشن. در هر صورت انگار زیر دامنشون آتیش روشن کرده باشن، دوست مردشونو تندتر از شورتشون عوض می‌کردن. زحمت زیادی کشیدم شاید که بتونم شوهرشون بدم تا دنبال هر کسی‌ که خیارشوری لای پاهاش آویزون داره ندوند. و بعد هم یک ماه پیش بازنشسته‌ام کردن. قسم خورده بودم که در آخرین روز کار به آخرین رئیسم بگم <گُه>. به جای اون وقتی جارو و خاک‌انداز را آویزون میخ کردم ناگهان رعشۀ وحشتناکی تمام بدنمو لرزوند. یکهو وسط اتاق نشیمن روی فرش مردم دراز به دراز نقش زمین وِلو شدم.
در بیمارستان همه مهربون بودن. نمی‌تونستم باور کنم که یک بیمارستان انقدر قشنگ و خوب باشه. کاملاً تمیز، سراسر سفید. بدون‌ اینکه لازم باشه من جایی رو نظافت و یا کف راهرو و  اتاق‌ها رو بسابم، همه‌جا از تمیزی برق می‌زد. سه وعده غذا در روز داده می‌شد. آدمای جوونی که بهت لبخند می‌زدن. بهترین روزای عمرم رو در این بیمارستان گذروندم. دکترا به من گفتن که قلبم خسته و مستعمل شده و این برای سن من غیرمعمولیه. بعد منو برای استراحت به قصر فرونیره که در وسطِ پارکی قرار داره و محلی خوش آب و هواست فرستادن. آدمایی که اونجا کار می‌کردن مهربون بودن و همه منو "خانم عزیز" صدا می‌کردن و من باورم شده بود که پرنسس شده‌ام. حتی باغبون هر روز صبح یک گل رُز به‌اتاقم می‌آورد و موقع دادن گل به من تعظیم هم می‌کرد که باعث قرمز شدن صورتم می‌شد.
چند وقت پیش وقتی از پله‌های جلوی قصر پایین می‌رفتم و دستمو به نرده گرفته بودم، با خودم فکر می‌کردم که بالاخره جایی پیدا شد که من خودمو خوب و سر‌حال احساس کنم، به خودم گفتم که حالا می‌تونی راجع به تموم اون چیز‌ایی فکر کنی که تا حال وقتشو نداشتی؛ راجع به زندگی، مرگ، خدا و خیلی چیزای دیگه ... حس می‌کردم می‌تونم شفاف و روشنتر ببینم، هوای بیشتری داخل ریه‌ام کنم، دلم می‌خواست زندگی جدیدی رو شروع کنم، همه‌چیز در دور و بر من زنده بود و من می‌تونستم نفس کشیدنشو بشنوم. اونجا به‌خودم گفتم: "این باید همان خوشبختی باشد"، و بعد بووووم!
خولیان: بووووم!
ماری: یک سکتۀ دیگر.
خولیان: و بعد؟
ماری: و من از آن زمان به بعد اینجا هستم.
خولیان: بنابراین اینجا یک کلینیک است و نه یک هتل؟
ساحر: لطفاً کمی صبر داشته باشید. آقای پرزیدنت بفرمایید، نوبت شماست.
پرزیدنت: من سخنم را کوتاه می‌کنم. آخرین خاطرۀ من قبل از آمدن به اینجا، مربوط به‌ دو روز پیش می‌شود. مانند هر روز، صبح رأس ساعت هشت از خانه خارج شدم. از سمت راست در پیاده‌رو دوچرخه‌سواری می‌راند. یک نوجوان. او زنگ مسخرۀ دوچرخه‌اش را به صدا آورد. در پیاده‌رو دوچرخه راندن ممنوع است و من فکر کردم که این نابکارِ دیوانه توقف خواهد کرد. دو قدم بیشتر نرفته بودم که ناگهان به هوا پرتاب می‌شوم و با سر به روی نیمکت سیمانی فرود می‌آیم. این آخرین خاطره‌ای بود که من قبل از چشم باز کردن در اینجا به یاد دارم.
ساحر: یک قربانی در راه ممنوعیت‌ها.
پرزیدنت: من همواره به تمام قوانین احترام گذاشته‌ام. این آن الاغ‌سوارِ پدال‌زنِ کله پوک بود که قانون را رعایت نکرد.
خولیان: (به ساحر) و شما؟
ساحر: به کُما رفتن در اثر قند خون.
خولیان: اگر ما در کلینیک هستیم، پس دکترها و پرستارها کجا هستند؟ پس چرا اتاق‌های ما به وسائل پزشکی مجهز نیستند؟
ساحر: ما در بیمارستان نیستیم.
خولیان: پس کجاییم!
ساحر: کمی فکر کنید.
ماری: در راهروی <U> هستید یا <F
خولیان: در آن راهرو، آنجا.
ساحر:<F>؟ بنابراین شما تصادف نکرده‌اید!
خولیان: معلومه که من تصادف نکرده‌ام،‌ این را که قبلاً هم به شما گفته بودم. (او به فکر فرو می‌رود) معنای راهرو <F> چه می‌تواند باشد؟ و چرا راهروی دیگر <U> نامیده می‌شود؟
ساحر: شما حتماً دکتر س... را خواهید.
خولیان: شما چند لحظه‌ پیش گفتید که ما در بیمارستان نیستیم و حال ادعا می‌کنید دکتری هم اینجا است.
ماری: س... دکتر س...
خولیان: من می‌خواهم فوری دکتر را ببینم.
ساحر: اما دوست گرامی، دکتر س... را که نمی‌شود به همین سادگی ملاقات کرد. هرچقدر هم به خودت زحمت بدهی باز نمی‌توانی او را ملاقات کنی، طوریکه پیش خود فکر می‌کنی نکند قصدی در کار باشد.
ماری:‌ شما مطمئنی با قصد قبلی خودتونو به درخت چنار آویزیون نکردید؟
خولیان: قصد قبلی؟ آویزان کردن به درخت چنار؟ منظورتان چیست؟
ساحر: شما هنوز متوجه نشده‌اید؟  بعد از این همه ماجرا که برایتان تعریف کردیم؟ کُما ... سکته قلبی ... تصادف رانندگی ... آیا رابطه‌ای بین آخرین خاطراتمان نمی‌بینید؟
خولیان: (از جا بر‌می‌خیزد و به‌اطراف خود نگاه می‌کند) می‌خواهید بگویید که ...
(همه سر تکان می‌دهند.)
ساحر: آخرین خاطرات ما متأسفانه ... آخرین خاطرات ما هستند.
خولیان: (جرئت ابراز آنچه از مخیله‌اش می گذرد را ندارد) بنابراین اینجا؟ (همه سر تکان می‌دهند) آیا ما ... مُرده‌ایم؟
(هر سه از خنده ریسه می‌روند. خولیان شروع به داد زدن می‌کند) مُرده! من مُرده‌ام؟ (آن سه نفر مجدداً شروع به‌خندیدن می‌کنند.)
(خولیان ساحر را به‌عقب و جلو تکان می‌دهد) لعنت بر شیطان! پس چرا جواب نمی‌دی! من مُرده‌ام و شماها می‌خندید.
ساحر: خُب، اگر شما مُرده باشید، بنابراین ما هم مُرده‌ایم.
و هر سه مهمان قهقهه سر می‌دهند.
خولیان: اینجا دیوانه‌خانه است، من دیگر یک ثانیه هم اینجا نمی‌مانم. 
ماری: همین الانه که دوباره چیزی بشکنه.
خولیان با تشویش دگمۀ‌ آسانسور را فشار می‌دهد.
خولیان: من می‌خواهم از اینجا بروم.
ساحر: آسانسور، وقتی صداش بزنی نخواهد آمد.
خولیان: (عصبانی) بسیار خوب. پس من از پلۀ خدمتکاران برای رفتن استفاده می‌کنم.
ساحر: اینجا چنین چیزی وجود ندارد.
خولیان: شما سه نفر را باید در بخش مجانینی فرستاد که درش مدام قفل است.
ساحر: (بشاش) و این رخ داده است!
دوباره خنده دیواه‌وار مهمانان بلند می‌شود.
خولیان به طرف یکی از راهروها می‌دود.
ماری (همچنان در حال خنده) چون من آدم شوخی هستم همیشه وقت خاکسپاری از خنده روده‌بُر می‌شم. کاریش نمی‌شه کرد، مخصوصاً وقتی بذله‌گوی کوچلویی هم باشی.
خولیان که از عصبانیت کف به‌دهان آورده بازمی‌گردد.
خولیان: من آن را پیدا می‌کنم! (به سمت راهرویِ دیگر می‌دود)
ساحر: (شانه‌هایش را بالا می‌اندازد) او باید کوشش خود را بکند.
ماری: کاملاً معمولیه که نخواد مرگشو قبول کنه. چونکه مُردنِ خودشو با چشم ندید ...
ساحر: من در شبِ اول اقامت سعی کردم در کف اتاقم برای فرار از اینجا سوراخی حفر کنم.
خولیان نفس نفس‌زنان و عرق‌ریزان به تالار پذیرایی باز‌می‌گردد.
خولیان: این یک رسوایی‌ست! از درهای خروجی خبری نیست، پنجره‌هایی که آنورش پیدا نیست و بازنمی‌شوند. اگر فوری به من نگویید درِ خروجی کجاست شیشه‌ها را می‌شکنم و از آنجا خود را به بیرون پرتاب می‌کنم.
ساحر: (بدون آنکه رویش را به طرف خولیان بگرداند) آره حتماً.
ماری: من که گفتم، همین‌الانه که چیزی بشکنه!
خولیان به سوی راهرو <U> رفته و داخل اتاق خود می‌شود، بعد صدای برخورد صندلی‌ها با شیشۀ پنجره و شکسته شدن صندلی‌ها به گوش می‌رسد.
پرزیدنت: مبل و صندلی‌ها خواهند شکست اما شیشه‌ها مقاومت خواهند کرد.
ماری: از اینکه چیزی بشکند اصلاً خوشم نمیاد. قلبمو می‌شکونه. اشیاء بی‌چاره چه گناهی کردن که باید بشکنن.
ساحر: چطور مگه؟
ماری: این یک نوع بیماری شغلیه. بعنوان نظافتچی عادت می‌کنی که تنها در خانه‌ها باشی و با مواظبت به اسباب‌ها دست‌بزنی، طوریکه عاقبت حتی با اون‌ها حرف هم می‌زنی. در حال پاک کردن نقره فکر می‌کنی داری می‌شوریش. میز رو داری برق می‌ندازی، احساس می‌کنی داری بهش غذا می‌دی. وقتی چیزی می‌شکونی،‌ احساس می‌کنی دل آدمی رو به درد آوردی، بعد عذر خواهی می‌کنی، جمعشون می‌کنی و وقتی شیشه‌خورده‌ها رو می‌خوای بریزی تو سطل آشغال احساس گناه می‌کنی.
خولیان داخل می‌شود، هلاک و بی‌جان.
خولیان: نمی‌تواند حقیقت داشته باشد! این‌جا کجاست،‌ آیا من در زندانم؟ این محل نمی‌تواند واقعی باشد!
ساحر: شما با اراده خود به اینجا نیامده‌اید و با اراده خود هم این‌جا را ترک نخواهید کرد.
خولیان ناگهان از حال می‌رود. ساحر از جا برمی‌خیزد تا به او کمک کند.
ساحر: مواظب باش، مواظب باش.
خولیان: (رنگپریده) این حقیقت نداره ... من نمُرده‌ام ... من نمُرده‌ام ...
ساحر: آهسته آهسته داره متوجه می‌شه جریان از چه قراره.
آن‌ها او را در وسط خود می‌نشانند.
خولیان: (مانند تب‌زده‌ها) من که زنده‌ام، من زنده‌ام.
ساحر: اوه، شما حتماً ماجراهای عحیبی را مشاهده کرده‌اید. در رویایتان هنوز هم زنده‌اید، شما یک اندام دارید، شما در دریای آبی رنگ شنا می‌کنید، اما با این همه لخت روی تختتان دراز کشیده‌اید.
خولیان: (خودش را لمس می‌کند) من زنده‌ام ...
ساحر: برای اینکه ثابت کنید که زنده‌اید باید خود را بکشید: بله. اگر موفق شوید به این معنی خواهد بود که شما قبل از آن واقعاً زنده بوده‌اید. اما اگر در این کار موفق نشوید می‌تواند این بار دو معنی داشته باشد: یا شما مُرده‌اید و یا اینکه فناناپذیرید.
خولیان: دارم دیوانه می‌شوم.
ساحر: این هم یک راه دیگر.
ناگهان مرد و زنِ جوان طوری داخل می‌شوند که انگار از پی آن‌ها شخصیت برجسته‌ای قصد داخل شدن دارد.
ساحر: آها، وقت آمدن دکتر س... است.
پرزیدنت: (از جا بلند می‌شود) من با دکتر وقت ملاقات دارم!
مرد و زن جوان نگاهی نافذ و جدی به ساحر، ماری و پرزیدنت می‌کنند. ظاهراً آن سه چیزی می‌شنوند.
ماری: (مأیوس) بسیار خوب. باشه.
ساحر: (مانند ماری مأیوس) قبول.
پرزیدنت: (برآشفته) من قبل از این آقا اینجا بودم. (با عصبانیت به سمت خولیان می‌چرخد) شغل شما چیست؟
خولیان: (آرام) سردبیر یک روزنامه ورزشی.
پرزیدنت: عجب، که اینطور! فکر نمی‌کنید ارزش رئیس‌ کل سه شرکت بودن از سردبیر بودن بیشتر باشه؟ نه؟
کارمندها اما بر درخواست خود پافشاری می‌کنند.
سه مهمان قدیمی برمی‌خیزند. ساحر دوستانه به طرف خولیان خم می‌شود.
ساحر: دکتر س... می‌خواهد با شما صحبت کند.
خولیان: این‌را چه کسی به‌شما گفت؟
ساحر: (هماهنگ) رافائل!
پرزیدنت: (هماهنگ) گابریل!
ماری: (هماهنگ) امانوئل!
آن‌ها محل را ترک می‌کنند. مرد و زن جوان نیز بدنبال آن‌ها می‌روند. خولیان منتظر می‌ماند.
یک زن داخل می‌شود. او دارای سادگی ظریفی‌ست، مانند پزشکی که در بیمارستان ویزیت می‌کند پرونده‌ای شامل اسناد و مدارک در دست دارد.
دکتر س...: خولیان پورتال؟
خولیان: بله؟
دکتر س...: صبح بخیر، من دکتر س... هستم (خولیان حیرتزده است. دکتر س... برای اینکه کمرویی او را از بین ببرد لبخندی به‌او می‌زند و با اشاره به او می‌فهماند که باید بنشیند. سپس با ملایمت) آیا می‌ترسید؟
خولیان: یک کم.
دکتر س...: متوجه شده‌اید که شما در کجا به سر می‌برید؟
خولیان: به من بگید که این حقیقت نداره!
دکتر س...: شما با سرعت دویست کیلومتر از جاده منحرف شدید و با درختی برخورد کردید.
خولیان: (مردد) من ابداً چیزی به یاد نمی‌آورم.
دکتر س...: طبیعیه، چون شما به خواب رفته بودید. (چند کاغد را ورق می‌زند) اجازه بدید به پرونده شما نگاهی بکنم.
خولیان: (به خودش) یک درخت ... پایان عمرم، لِه شده کنار یک درخت. خوشبختانه تنها بودم ...
دکتر س...: (اتوماتیک) یک پوئن به نفع شما.
خولیان، انگار که از یک بیهوشی بیدار شده است، حالا با دقت به دکتر س... نگاه می‌کند. او زیبایی خیره کننده دکتر را می‌بیند و چشمانش مانند چشمان مردی که زن‌ها را دوست می‌دارد شروع به درخشیدن می‌کنند.
خولیان: شما را اینگونه تصور نکرده بودم.
دکتر س...: منظورتان چیست؟
خولیان: به این زیبایی.
دکتر می‌خندد و دوباره به مطالعۀ پرونده می‌پردازد.
دکتر س...: چهل ساله. از خانواده‌ای ثروتمند. عمل جراحی مهمی رویش انجام نشده. بدون داشتن بیماری غیرقابل علاج.
خولیان: (کج خلق) مرگ در هنگام سلامتی کامل.
دکتر س...: دارای شغل‌های مختلف. سستی مشخصی شما را وادار به تعویضِ محل کار می‌کند. مجرد.
خولیان: با این وجود قبولم می‌کنید؟
دکتر س...: من قاضی نیستم، من فقط جمعبندی می‌کنم. (دکتر س... پاهایش را روی هم قرار می‌دهد.)
خولیان: (با اشتیاق و شگفتی به دکتر س... نگاه می‌کند) اگر می‌دانستم که مرگ پاهای چنین زیبایی دارد...
دکتر س...: دارید سعی می‌کنید منو گمراه کنید؟
خولیان: از این کار چی به من می‌رسه؟
دکتر س...: با من از این نوع شوخی‌ها نکنید. در پروندۀ شما ثبت است که مانند جن‌زده‌ها بدنبال زن‌ها بوده‌اید...
خولیان: چون زن‌ها سریع راه می‌روند.
دکتر س...: شما اما سریعتر از آن‌ها. شما بدنبالشان می‌رفتید و وقتی به کام دل خود می‌رسیدید دیگر برایتان بی‌تفاوت شده و رهایشان می‌کردید.
خولیان: این غیرعادلانه است، تقصیر جدا شدن را به کسی بدهی که اول تشخیص می‌دهد این رابطه آینده‌ای ندارد. 
دکتر س...: (طعنه‌آمیز) در همه حال با سرعت.
خولیان: من هرگز با زنی که از او وفاداری بیاموزم آشنا نشدم.
دکتر س...: شاید این به شما بستگی داشته باشد.
خولیان: (بیتاب) من شادی بسیاری آفریدم و باعث اندوه بسیاری شدم، که به نحوی به یکدیگر مربوطند. با اکثر زن‌هایی که من برخورد داشتم مایل به عشق نبودند، بلکه طالب ماجراهای عشقی بودند. (ناگهان با خشم از جا بلند می‌شود) ما اصلاً در باره چه صحبت می‌کنیم؟ نکند می‌خواهید مرا قانع سازید که قصۀ قدیمیِ وجودِ بهشت و جهنم، ارواحِ مهربان و روز قیامت حقیقت دارد؟ من قضاوت شما را قبول ندارم. من مُرده‌ام. آیا این کافی نیست؟
دکتر س...: شما در اشتباه‌اید، آن هم چه اشتباهی. (آرام) اولاً، من دکتر س... هستم و دوماً، شما نمُرده‌اید.
خولیان: (هیجانزده) چی؟
دکتر س...: بله، شما نمُرده‌اید.
خولیان: (به بالا و پایین می‌پرد) من می‌دانستم. می‌دانستم. لعنتی! (با حریف نامرئی‌ای به ‌بوکس‌بازی می‌پردازد) من زنده‌ام! زنده! (و انگار که ناگهان دوباره بیست ساله شده است)
دکتر س: (با لذت تماشا می‌کند) اما من چنین چیزی به شما نگفتم.
خولیان: چه چیزی؟
دکتر س: که شما زنده‌اید.
خولیان گوش‌هایش را می‌بندد. او دیگر حاضر نیست چیزی بشنود.
خولیان: گوش کنید، من دیگر نمی‌خواهم بدانم در اینجا چه می‌گذرد. از آنجایی که قادرم روی دو پایم بایستمْ بنابراین اجازه مرخص شدن دارم؟ 
دکتر س...: اما این به میل شما نیست.
خولیان: شما می‌خواهید مانع این‌کار شوید؟
دکتر س...: (مهربان) نه، من مانع شما نمی‌شوم.
خولیان: گوش کنید، دکترِ نمی‌دونم چی چی، من از اینکه چگونه به کلینیک شما آمده‌ام بی‌خبرم، احتمالاً پشت فرمان خوابم برده است، با درختی برخورد کرده‌ام و در حین انتقال به اینجا بیهوش بوده‌ام. حالا اما حالم خوب است، بنابراین دیگه به شما احتیاجی ندارم و به احترام کلاه از سر بر‌می‌دارم و بای بای. (او ناآرام دگمۀ آسانسور را فشار می‌دهد) و به آسانسورتون بگید معطل نکنه و زودتر بیاد.
دکتر س...: می‌خواهید دوباره از اول شروع کنید؟ آسانسور؟ پله‌هایی که وجود ندارند؟ شیشه‌هایی که نمی‌شکنند؟
با اشارۀ دکتر س... هر دو دستیار ظاهر می‌شوند و هر کدام در محلِ ورودی یکی از کریدورها قرار می‌گیرند تا از فرار خولیان جلوگیری کنند. دکتر س... با اشاره به خولیان محل نشستن را نشان می‌دهد و خولیان آن را صریحاً رد می‌کند.
خولیان: خیلی مسخره است! آیا من زندانی‌ام، این کارها یعنی چه؟
دکتر س...: جانِ شما در خطر است خولیان، در خطری بزرگ. ما باید در این باره با هم صحبت کنیم. بعد شما پی به ماجرا خواهید برد. (و با اشارۀ مجددِ او دو کارمند به انتهای سالن می‌روند. آن‌ها قسمتی از دیوار را به کناری زده و در پشت آن تختۀ نورانی‌ای با تجهیزاتِ عجیب که بوسیلۀ تماشاگران بدرستی دیده نمی‌شوند ظاهر می‌گردد) تقریباً یک ساعتِ پیش ماشین شما با سرعتی بیش از دویست کیلومتر با درختی برخورد کرد. من مایل نیستم وضعیت ماشین‌تان که شما به آن خیلی می‌بالیدید و همینطور وضع جسمانی شما را توصیف کنم.
خولیان: شما از چه صحبت می‌کنید!
دکتر س... دست او را گرفته و با خود به طرف تختۀ نورانی می‌برد.
دکتر س...: همین‌الساعه آمبولانس شما را بیهوش، ورم کرده، با زانوهای شکسته و دنده‌های خُرد شده به قسمت پذیرشِ اضطراریِ بیمارستان دکارت منتقل کرد. یک تیم پزشکی ماهر در حال تلاشند تا جان شما را نجات دهند. اما خیلی هم امیدوار نیستند. آن‌ها نفس‌هایشان را حبس کرده‌اند تا نفس شما را نجات دهند. آن‌ها تمام سعی خود را خواهند کرد. (دکتر س... به تختۀ نورانی که بر روی آن نقطه‌هایِ چشمک‌زنی دیده می‌شدند و منحنی‌هایی بالا و پایین می‌رفتند اشاره می‌کند) تمام مردان و زنانی که اینجا اقامت دارندْ ساعات تعیین کننده‌ای را در روی زمین می‌گذرانند. تحتِ مراقبت پزشکان، پرستاران و یا افراد خانواده‌شان می‌باشند. متصل به لوله‌های لاستیکی، سرنگ. دستگاه‌های سنجش درجه‌ای را نشان می‌دهند که شما در روی زمین به آن کما می‌گویید. چیزی میان مرگ و زندگی. یعنی اینجا. (دکتر س... او را با خود به سمت صندلی‌ها برمی‌گرداند. خولیان مانند آنکه در خواب است حرکت می‌کند) شما باید اینجا در انتظار بمانید، اینجا در هتلِ به سویِ کما. در اینجا شما فارغ از همۀ آن دردهایی هستید که جسم شما در آن پایین باید تحمل کند.
خولیان: (تا اندازه‌ای متقاعد گشته) من آنچه را که می‌گویید باور نمی‌کنم. می‌خواهید به من بقبولانید که جسم من در جای دیگری‌ست؟
دکتر س...: آیا قوزک پاتون درد می‌کنه؟ قوزک پای شما دو روزِ قبل دچار از جا‌ در‌رفتگیِ سختی شد و بقدری ورم کرده بود که شما به سختی می‌توانستید پایتان را روی زمین قرار دهید. آیا هنوز هم درد دارید؟
خولیان تازه متوجه می‌شود می‌تواند پای خود را بدون درد حرکت دهد. 
دکتر س...: ببینید. جسم شما از گوشت و عصب، بدن مجروح شما روی میز جراحی در بیمارستان قرار دارد. شما اینجا هستید فقط برای انتظار کشیدن.
خولیان: انتطار چه چیزی؟
دکتر س...: تا سرنوشت شما مشخص شود. یا اینکه شما نجات داده خواهید شد و آسانسور شما را به پایین خواهد برد تا بتوانید روی زمین دوباره بیدار شوید و یا اینکه زندگی ‌بخشیدن به شما به موفقیت نمی‌انجامد و آسانسور شما را به سمت بالا می‌برد.
خولیان این توضیح را مانند کسی که ضربه‌ای به‌سرش وارد شده است می‌شنود و مردد به‌اطراف می‌نگرد. 
خولیان: در آن بالا چه خبر است؟
دکتر س...: شما تا این لحظه به اندازه کافی خبرِ تازه شنیدید.
خولیان: مرگ؟
دکتر س...: آنچه که شما آن را مرگ می‌نامید.
خولیان: چیز بیشتری نه؟
دکتر س...: به اصطلاح فسخ زندگیِ زمینی. (مکث) کار من این است که سفر عبوری شما را سازمان داده و به شما تا حد امکان مقدار خیلی کمی اطلاعات بدهم.
خولیان: چه کسی شما را استخدام کرده است؟
دکتر س... برای انجامِ تکالیف دیگری به طرف تختۀ نورانی می‌رود.
دکتر س...: شما باید مرا ببخشید، اما در ارتباط با بیمار اطاق <U2> کاری پیش آمده است. (دکتر س... قصد رفتن دارد)
خولیان: آخرین سؤال، کریدور <U> و <F> یعنی چه؟
دکتر س...: چی؟ هنوز حدس نزدید؟
کریدور <U> برای تصادفات است، کریدور <F> برای <داوطلبین>، یا به زبان دیگر: برای آن‌ها که خودکشی می‌کنند.
خولیان: خیلی مسخره است. شما مرا در کریدور <F> اسکان داده‌اید. من قصد خودکشی نداشتم، من تصادف کرده‌ام.
دکتر س...: جدی می‌گید؟
خولیان: من داوطلبانه به این درخت برخورد نکرده‌ام!
دکتر س...: واقعاً؟ (بلند) آقای خولیان پورتال، نه تنها شما قبلاً الکل در خونتان وجود داشته است، بلکه از معتاد به الکل بودنِ شما سالیان درازی است که می‌گذرد. شما مواد مخدر دیگری هم آزمایش کرده‌اید، نایابش را،‌ گاهی ضعیفتر و گاهی قویترش را، اما همیشه این الکل بوده که فرار از خود را برای شما به بهترین وجه مهیا می‌کرده است. تمام اقدامات شما به این خاطر در حال نابود شدنند، روزنامۀ شما در حال ورشکستگی‌ست، چیزی که برای شما کاملاً بیتفاوت است، کردار شما در نزد همکارانتان روز به روز احمقانه‌تر به نظر می‌آید، چندین ماه می‌گذرد که شما تمام پُل‌ها را پشت سرتان ویران ساخته‌اید و بطور آشکار بسوی نابودی خود در حرکتید. پس نباید براتون غیرقابل درک باشه وقتی صبح شما را مانند تیری از کمان رها شده با دویست کیلومتر سرعت دور یک درخت پیچیده شده پیدا کنند و به این نتیجه برسند که این یک خودکشی‌ بوده، یک خودکشی که مدت‌های طولانی‌ برای اجرای آن نقشه کشیده شده است.
خولیان: (با تعجب زیاد) یک خودکشی که مدت‌های طولانی‌ برای اجرای آن نقشه کشیده شده است؟ من؟
دکتر س...: بله، با کمک الکل! نوع خودکشیِ بزدلان. (دکتر صحبتش را قطع می‌کند) می‌بخشید، من باید به یک بیمار سرکشی کنم. و آنجا را ترک می‌کند.
خولیان نشسته است، شکسته، گنگ و عصبانی بخاطر چیزهایی که باید می‌شنید.
ساحر سرش را داخل سالن می‌کند. او حالا یک عمامۀ شرقی بر سر دارد که علامت یک مهتاب بر آن نقش بسته است. او برای دانستن اینکه آيا خولیان تنهاست یا نهْ داخل سالن را نگاه می‌کند. بعد بسوی او رفته و کارت ویزیت خود را سوی او می‌گیرد.
ساحر: "ساحر رادشاپور، همه نوع پیشگویی، فالگیری با وقت قبلی، طالع‌بینی، مشاوره با اجداد، حرکت دادن میز، آشنا به‌احشای مرغ، مراقبه تجربی، ساحر رادشاپور، آشنا به تمام تعالیم هزاران سالۀ شرق ‌میانی." (سکوت) البته نام حقیقی من مارسل است. مارسل پِلوکا. متولد خیابانِ دختران از کالورِ پاریس، در محلۀ رپوبلیک. چگونه توانستند این کروموزون‌ها و یاخته‌ها، این کوچولوهای وحشیِ باهوش، چنین خطایی کنند؟ (سکوت) مایلید که من آیندۀ شما را پیشگویی کنم؟
خولیان با عصبانیت از افسردگی که به آن دچار شده بود خارج می‌گردد.
خولیان: شما دارید منو دست می‌ندازید؟
ساحر: یک کم. اما آدم‌هایی پیدا می‌شوند که این آرزویشان است. آن‌ها حتی برای این کار به من پول هم می‌پردازند. 
خولیان: اما مطمئناً اینجا از این خبرها نیست.
ساحر: حتی اینجا! شما نمی‌تونید تصور کنید چه مبلغ هنگفتی را توانستم در این مدت ششماهِ بدست آورم. تنها مشکل این است‌ که این پول در حال حاضر هیچ کمکی به من نمی‌کند و آینده هم روشن نیست. اما با این وجود کاریست که مشغولم می‌سازد.
خولیان با مشت به دیوار می‌کوبد.
خولیان: تنفرآور است!
ساحر: (به تصور اینکه خولیان منظورش به اوست) اما خب، شش ماه در کما بودن برخی چیزها را قابل بخشش می‌سازد، درست می‌گویم؟
خولیان: نه، منظورِ من این مکان است! این در انتظار بودن!
ساحر: چه اهمیتی دارد! این زندان یا یک زندان دیگر، آیا تفاوتی دارند؟ آدم می‌تواند از اینجا و یا از جای دیگر فقط از پنجرۀ مرگ فرار کند، و هیچکس تا حال ندانسته که این راه به کجا منتهی می‌گردد.
خولیان مانند ببری در قفس به دور دایره‌ای می‌چرخید.
خولیان: این غیرقابل تحمل است.
ساحر: ‌در آن پایین آدم می‌دانست که می‌میرد، اما پشت به این ریل می‌کرد، آدم از دیدن قطار امتناع می‌کرد و به خودش می‌گفت، ‌قطار بعدی بخاطر من به حرکت نیفتاده است. اینجا اما ساعت با حرکت دقیق‌تری کار می‌کند. (او به‌پشت خولیان می‌نوازد) و باید بگویم که اینجا خیلی مطلوب‌تر است! بله! آدم به خوش‌خوراک شدن تکامل می‌یابد، آدم شروع به لذت بردن می‌کند. در حال حاضر از هر ثانیه مانند آبنباتی لذت می‌برم، کاغذش را باز می‌کنم و اجازه می‌دهم روی زبانم ذوب شود.
خولیان: چطور می‌توان اینجا وقت‌گذرانی کرد؟
ساحر: ما اینجا وقت‌گذرانی نمی‌کنیم، اینجا ما به خودمان وقت می‌دهیم، اینجا همه چیز طوری دیگر است. نخست اینکه اینجا از هر نوع آدمی دیده می‌شود. اگر شانس بیاورید و مدت طولانی‌تری را در بخش مراقبت‌های ویژۀ بیمارستان بمانید (خولیان وحشتزده واکنش نشان می‌دهد) متوجه خواهید شد که اینجا مانند پایین یکنواخت نیست. هر روز افراد جدیدی می‌آیند و می‌روند. آدم با همدیگر صحبت می‌کند، مانند حالا که من و شما با هم صحبت می‌کنیم، من در این مواقع چیز مهمی نمی‌گویم، حتی مطالب زیرکانه هم. فقط وراجی می‌کنیم، اما این بدان معنیست که من وجود دارم، شما هم همینطور. به این معنیست که میان من و شما یک رابطۀ انسانی برقرار است. قشنگه، مگه نه؟
خولیان: چه فایده دارد؟ به چه خاطر باید با آدم‌هایی رابطه برقرار کرد که بدون شک دوباره آن‌ها را نخواهیم دید؟
ساحر: (طوریکه انگار به او برخورده است) اگر شما تنها با چیزهایی می‌خواهید در ارتباط باشید که عمر جاودان داشته باشند باید با صخره‌ها صحبت کنید، با سنگ‌ها و کوه‌ها. و من مطمئن نیستم که اگر آن‌ها هم مانند شما لجوج باشند با شما کلمه‌ای حرف بزنند. (او بلند شده و قصد رفتن می‌کند)
خولیان: (با لبخند) به هدف اصابت کرد.
ساحر: (باز‌می‌گردد) ببینید، زندگی می‌تواند کاملاً لذتبخش باشد ... اوه، ببخشید! ... (او حرف خود را تصحیح می‌کند) کُما می‌تواند کاملاً خنده‌دار باشد!
خولیان خود را روی صندلی‌ای می‌اندازد.
خولیان: (آه‌کشان) من افسرده‌ام.
ساحر: خیلی وقته؟
خولیان: من همیشه دچار افسردگی بوده‌ام.
ساحر: چرا؟
خولیان: نمی‌دانم.
ساحر: شاید دلیلش بیش از حد لوس و نازپرورده بار آمدن در کودکی‌ باشد؟
خولیان: به چه علت این را می‌گویید؟
ساحر: چون شما زشت نیستید، چون چنین به نظر نمی‌آید که شما کاملاً فقیر باشید، اینطور که مشخص است از خانواده‌ای خوب برخاسته‌اید و همه چیز بر وفق مرادتان بوده است، بنابراین باید هم شما خود را مانند کودکی در میان اسباب‌بازی‌های بی‌شمارش ناراضی بیابید.
خولیان: آیا مرا تحقیر می‌کنید؟
ساحر: اصلاً اینطور نیست. من مشعوفم از اینکه ثروتمندان هم مشکلات خودشان را دارند.
خولیان: من نمی‌خواستم ترحم شما را برانگیزانم.
ساحر: (آهسته) با این وجود من با شما همدردی می‌کنم. بی‌اشتهایی یکی از بدترین بیماری‌هاست. سیر متولد شدن، غذا در دهان داشتن قبل از اولین فریاد، بوسه دریافت کردن قبل از درخواستِ آن، پول خرج کردن قبل از آنکه برایش کار کنی، همه این‌ها باعث می‌شوند که آدم مبارز بار نیاید، همه این‌ها برای شما در اوایلِ زندگانی‌تان موقعیتی ایجاد کردند که مردمِ دیگر شاید در اواخر عمرشان بتوانند به آن برسند. بنابراین کاملاً معمولی‌ست که شما تشویش و ترس‌های یک پیرمرد را داشته باشید، بی‌خون و رنگپریده، که یکی از ضعف‌های پیرمردان است. آنچه که زندگی را برای ما مردمی که شروع خوبی در آغاز زندگی‌مان نداشته‌ایم چنین اشتهاآور و با ارزش می‌سازد، آن است که زندگی پُر از آن چیزهایی‌ست که نمی‌توانیم بدستشان آوریم. زندگی تنها زمانی زیباست که کمی ورای امکانات ما در جریان باشد ...
خولیان: (با لبخندی متعجبانه) شما مرا خوب شناختید.
ساحر: بدون شک آنچه را که شما نشناخته‌اید این است که زندگی برای همه، برای شما، برای ما، برای شکم‌های پُر و برای گرسنگانْ همیشه بر بالای امکانات‌مان در جریان است.
خولیان: بله؟
ساحر: چونکه زندگیِ به ما تعلق ندارد. (او به آسانسور اشاره می‌کند و سمت بالا را نشان می‌دهد)
خولیان: (آهسته) باید اول از من بگیرندش تا متوجه شوم که چه ارزشی داشته است.
ساحر: بهشت همیشه مشکل‌ساز بوده است. تابلوی راهنمای <بهشت> بعد از تابلوی <محل خروح> می‌آید.
خولیان دست‌ها و بدنش را مانند چیزهایی که بارش را سنگین می‌سازند متفکرانه نظاره می‌کند.
خولیان: چرا همیشه خوشحال شدن بخاطر چیزی برایم سخت بوده؟ من همیشه زندگی را حقیر می‌شمردم. برای حس نکردنِ زندگی به میخوارگی پرداختم، برای به مبارزه طلبیدنِ زندگی با سرعت رانندگی می‌کردم، برای اینکه فکر نکنم مغزم را با مهمل‌های احمقانه پُر می‌ساختم ، و من هرگز نمی‌خواستم پدر بشوم. (رو به ساحر) بله، حق با شماست: یک کودک لوس و نازپرورده.
ماری با هجوم وارد می‌شود.
ماری: (اعصابش کاملاً به‌هم ریخته است) نه، این نمی‌تونه حقیقت داشته باشه، حتماً تو کله‌م بجای مخ میوۀ پخته شده قرار داره. از دیروز تا حالا به خودم می‌گم حالا دیگه وقتش رسیده به مسائل عمیق و مهم فکر کنی. و بجای این کار مانند هیپنوتیزم شده‌ها جلوی دیوار اتاقم جایی که لکۀ کوچکی قرار داره و من نمی‌تونم از بین ببرمش ایستادم. آیا اینجا همه مثل من دیوونه‌ هستن؟
ساحر: ارزشش را دارد که در باره آن بحث کنیم.
ماری: می‌دونم که کله‌م برای فکرهای بزرگ کوچیکه. اما با این وجود ترجیح می‌دم چیزهای کمتری رو درک کنم، می‌فهمید، مایل بودم آنقدر ابله بودم که دیگه متوجه هیچ چیز نمی‌شدم. من خواهری دارم که اینطوریه. ابله مثل یک لوبیا. لوبیا معمولاً از علف تغذیه می‌کنه و جیکش هم در نمیاد. اما خواهرم مثل آبشار وراجی می‌کنه ... به همه چیز بی‌توجهِ و به هیچ چیز دلبستگی نداره. اما من اتفاقاً بقدر دردآوری باهوشم.
خولیان دوباره مانند ببری شروع به‌چرخیدن دایره‌وار می‌کند.
خولیان: داشتنِ هوش برای همه دردآور است.
ماری: نه، برای تحصیل کرده‌ها و اونایی که می‌تونن فکر کنن دردآور نیست.
خولیان: مگر اینها چیز بیشتری می‌دانند؟
ماری: خبر ندارم. اما اگه چیزی بدونن، می‌دونن که می‌دونن. و اگه چیزی ندونن، خب، می‌دونن که نمی‌دونن و مثل من کورمال اینور و اونور در حرکت نیستن. اگه شانس دیگه‌ای بدست می‌آوُردم دلم می‌خواست فقط فیلسوف می‌شدم. (آرزومندانه) "ماری مارتین، فیلسوفِ درجه یک" (و می‌خندد)
خولیان: (خشن) مگر فیلسوف بودن باعث جلوگیری از مرگ می‌شود؟
ماری: نه، اما به زندگی می‌تونه کمک کنه. (او بسوی آسانسور می‌رود) چه چیزی به عقیدۀ شما اون بالا وجود داره؟
خولیان: هیچ؟
ماری: آیا شما تا حالا اونجا بودید؟
خولیان: نه.                  
ماری: پس چی می‌گید!
خولیان: آن بالا یعنی مرگ. براتون این اطلاع کافی نیست؟
ماری: نه. مرگ قطعاً چیزیه که کسی به درستی از اون خبر نداره، حداکثرش از شنیده‌ها و اونم با باز نگه داشتن یک گوش، چون تا حالا کسی برنگشته و بگه اون بالا چه خبره. (رو به‌ساحر) وقت میز حرکت دادن آیا مُرده‌ها چیزی برای شما تعریف نکردن؟
ساحر: البته.
ماری: مثلاً چه چیزی؟
ساحر: (با تکبر) تعریف می‌کنند که از مادر‌زنشان متنفرند، که عاشق سکرتر خود بوده‌اند، که زندگی خود را تباه کرده‌اند، که مایلند دوباره پیانو بنوازند، که متأسف هستند از اینکه زیاد کار کرده‌اند فقط به این خاطر که پولشان را هرچه سریعتر خرج کنند ... و بسیاری کارهای احمقانۀ دیگر.
ماری: چیز دیگه‌ای تعریف نمی‌کنن؟
ساحر:  ظاهراً مُرده بودن کسی را خردمندتر نمی‌سازد.
ماری: من همیشه به این معتقد بودم. (سکوت) آیا حقیقتاً آن‌ها هرگز براتون تعریف نکردن اون بالا چه خبره؟
ساحر: نه.
ماری: اما اگه اونا باهاتون صحبت می‌کردن، پس به این معنیه که وجود داشتن، و به زبون دیگه یعنی اونا نمُرده بودن.
ساحر: ممکنه ...
ماری: ممکنه یعنی چی؟ آیا باهتون حرف زدن یا نه؟
خولیان: (خشن) آره، اما فقط در تخیلش!
ماری: خب معلومه! پس مُرده‌ها با چه وسیله‌ای باید صحبت کنن!
ساحر: گاهی حقیقتاً صداهایی شنیده‌ام، کلماتی، در پشت کاسۀ سرم. اما همینطور در خواب‌هایم هم این اتفاق می‌افتد، مانند همۀ مردم. این اما چیزی را ثابت نمی‌کند.
ماری: هووووم ... این ثابت می‌کنه که شما ساحر درستی نبودید.
ساحر: (با لبخند) که می‌داند؟
خولیان تصمیم می‌گیرد در گفتگو شرکت کرده و به چرخیدن مانند ببر خاتمه دهد.
خولیان: بس کنید با این مزخرفات! ما همه دقیقاً می‌دانیم که چه خواهد شد. ماری، آیا می‌توانید زمان قبل از تولد خود را به یاد آورید؟
ماری: نه.
خولیان: و بعد از مرگ هم همینطور است.
ماری: یعنی هیچ چیز؟
خولیان: هیچ چیز. مطلقاً هیچ چیز. نیستی.
ماری: صبر کن ببینم! در آن بین، در بین قبل از من و بعد از من اما چیزی وجود داشته: من! من وجود داشتم.
خولیان: بله، یک دور بازی وجود داشته است، یک دور بازی‌ای که نمی‌بایست وجود می‌داشت اما با این وصف وجود دارد، یک دور بازی ابلهانه، کاملاً بیهوده، بدون هیچ معنایی، یک خطا.
ماری: (ظنین) این ادعاتون منحصر به منه یا اینکه جنبۀ عمومی داره؟
خولیان: دربارۀ شماست، دربارۀ منه، دربارۀ ساحر است، دربارۀ همه است. تمام دوران زندگی انسان هیچ چیزی نیست مگر یک دور بازیِ مسخره، بازی‌ای که در مقایسه با ستارگان تنها یک ثانیه به طول می‌کشد، یک دور بازی‌ای که همیشه زشت به پایان می‌رسد و من برای شرکت کردن در این بازی از کسی خواهش نکرده‌ام.
ماری: شما اینو به این خاطر می‌گید چون فکر می‌کنید که اون بالا چیزی وجود نداره.
خولیان: قطعاً. اگر این فکر به نیستی چنین ترسی در من ایجاد نمی‌کرد، شاید من هم بیشتر خودم را با چیزها مشغول می‌ساختم ...، همینطور با انسان‌ها. به محض برنامه‌ریزی کردن یک پروژه فوری این اندیشه به مغزم هجوم می‌آورد: "بخاطر چه؟" بخاطر چه باید وقت و انرژی سرمایه‌گذاری کنم، تنها به این خاطر که خاک تولید کنم ... و به محض اینکه زنی ندا می‌داد: "من همیشه تو را دوست خواهم داشت!" کمی ناباورانه می‌خندیدم و می‌بایست دوباره ... به احمقانه بودن این <همیشه> فکر کنم، به غبار گشتنِ آن. و به محض اینکه از ازدواج حرف می‌زدْ من لبخندزنان شانه بالا می‌انداختم ... برای چه خود را موظف کردن ... دوباره بوسیدن ... خود را توجیه کردن ... خاک، غبار!
و وقتی چیزتون بلند می‌شد؟
ساحر: (شوکزده) ماری! خواهش می‌کنم!
ماری: خوب مگه چیه؟ شما دلتون نمی‌خواست این سؤال رو ازشون بپرسید؟
ساحر: چرا، چرا، اما ...
ماری: (رو به خولیان) جواب سؤالی که ساحر جرئت پرسیدنش را به علت تربیت صحیح نداشت بدهید. و وقتی چیزتون ...
ساحر: هیس!
ماری: و وقتی چیزتون ... هیس ... پس ... آنجا ... هم ... خاک و غبار؟
خولیان: (می‌خندد) نه، کاملاً برعکس. با زن‌ها همیشه وضعم به بهترین وجهی روبراه بود.
ماری: واضحه، چون این کار هم زود تموم می‌شد.
ساحر: ماری!
ماری: (روی شانه خولیان می‌زند) یک خوشبختی برای شما و خانم‌ها که در اثنای کار آن ‌را فراموش می‌کردید ...، خاک و غبار را.
خولیان: حتی در خیابان هم واقعیت را حقیقی نمی‌پنداشتم. من مانتو‌ها، کلاه‌ها و کفش‌ها را در حال عبور می‌دیدم: انسان‌ها برایم بدون گوشت بودند، من اسکت می‌دیدم، و به این فکر می‌کردم که همه چیز یک روزی ناپدید خواهد گشت. من در خودم دستی را احساس می‌کردم که مرا از رفتن به داخل زندگی بازمی‌داشت: و آن فکر کردن به مرگ بود.
اگر کسی مرا مطمئن می‌ساخت که بعد از مرگ زندگی‌ای برقرار استْ بطور یقین من جور دیگر رفتار می‌کردم.
ساحر: عجیبه. چیزیکه مانع از این می‌گردید شما از زندگی لذت ببرید این فکر بود که زندگانی بی‌پایان نیست؟
خولیان: (درنگ می‌کند) بله ...
ماری: (با همدردی با خولیان) جوانِ بی‌چاره، خیلی غم‌انگیزه وقتی کسی دچار چنین خطایی بشه. پس شما تصور اشتباهی از زندگی‌ای که می‌شناختید و بخاطر مرگی که نمی‌شناختید داشتید؟
ساحر: (طعنه‌آمیز) ناشناخته بر شناخته سایه می‌اندازد ...
ماری: (شانه خولیان را نوازش می‌دهد) من متوجه شدم، شما به دورِ همه چیز گشتید و معذالک به هیچ کجا نرفتید. شما در نوع خودتون مثل من آدم دیوونه‌ای هستید. شاید مثل زمانِ کودکی که برامون تعریف می‌کردن در اون بالا باغی است با گل‌ها، درخت‌ها ...، باغ در اون بالا حتماً مورد پسندم واقع می‌شه ...، اونجا لااقل مطمئنم کسی از من نمی‌خواد جایی رو تمیز کنم.
خولیان: بس کنید. سر خودتون کلاه نذارید. هیچ چیز وجود ندارد! هیچ چیز! همه ما می‌دانیم که مرگ یک پایان است.
ماری: آره؟ پس بگید ببینم آقای علیم، آیا می‌دونستید که شما یک روزی دوباره اینجا خواهید بود؟ آیا واقعاً اینو می‌دونستید؟ یا شما با توجه به زمانی که قبلاً برای فهمیدن احتیاج داشتید این را فراموش کرده‌اید و یا اینکه نقشتونو خوب بازی کردید!
خولیان برای یک آن زبانش بند می‌آید.
پرزیدنت در حال ناسزا گفتن داخل می‌شود.
پرزیدنت: تصور می‌کنم که دکتر س... بجز من همۀ شما را پذیرفته‌اند؟
ساحر: پرزیدنت عزیز، هیچکس بجز فرد تازه‌وارد با دکتر س... صحبت نکرده است، و این کاملاً معمولی‌ست. برابری، پرزیدنت عزیز، برابری یعنی که با همه یکسان رفتار می‌شود. و توطئه‌ای هم بر علیه شما نشده است.
پرزیدنت با شانه بالاانداختن می‌نشیند.
پرزیدنت: من می‌بایست از اتاقم خارج می‌شدم، دیگر نمی‌توانستم گفتگویشان را تحمل کنم.
خولیان: گفتگوی چه کسانی را؟
پرزیدنت: گفتگوی خانم پرزیدنت و پسرانم را.
خولیان: (با تعجب زیاد) بله؟ آن‌ها هم اینجا هستند؟ با شما؟
ساحر: (به‌خولیان توضیح می دهد) وقتی مهمان‌ها در اتاق خود به سر می‌برند، می‌توانند آنچه در آن پایین در بیمارستان کنار تخت‌شان گفته می‌شود را بشنوند. کافی‌ست که دست‌ها را کنار گوش قرار داده و استراق‌سمع کنی.
ماری: چه خوشبختی بزرگی که تمام افراد خانواده دور تخت شما ایستادن.
پرزیدنت: اَه، اَه! من مجبورم به آنچه می‌گویند گوش دهم!
ماری: مگه در باره چه چیزی حرف می‌زنن؟
پرزیدنت: در باره پول! می‌خواستید در باره چه چیزی بجز پول صحبت کنند؟ آن‌ها می‌خواهند همه چیز را بفروشند.
ماری: بهشون خیلی ارث می‌رسه؟
پرزیدنت: (رنجیده‌خاطر) معلوم است که ارث بسیاری می‌برند! پس چه فکر کردید؟
ماری: (می‌خندد) خوبه که من در قبرستون جزء ثروتمندها نیستم!
ساحر: (او هم می‌خندد) من هم همینطور!
ماری: همه را خرج شکم کردم!
ساحر: من همه را برای الکل دادم! (او می‌خندد) من نمی‌توانستم یک کیف پُر پول را تحمل کنم، همه را خرج کردم. (به پرزیدنت نگاه می‌کند) من روحیه ثروتمند شدن نداشتم، من هرگز یک تیزدندان نبوده‌ام.
پرزیدنت: (پرخاشگر) با وجودیکه شما یک حقه‌باز بودید! معمولاً حقه‌بازان مال‌اندوزند.
ساحر: (با لبخند) معلوم است که شما خودتان را خوب می‌شناسید.
پرزیدنت: (ناراحت) بله؟
ساحر: آقای پرزیدنت دلبک، من روزنامه می‌خوانم و رسوایی معروف در باره صورت‌حساب‌های تقلبی دلبک را فراموش نکرده‌ام.
پرزیدنت: چیزی نبود بجز عملیات کثافت‌پراکنی!
ساحر: همینطور هم «توزیع سفارشات مشکوک به دلبک را.»
پرزیدنت: شایعه! توطئه! و من اجازه نمی‌دهم که یک فالگیر ملامتم کند!
ساحر: بر سردرِ مغازۀ من آشکار نوشته شده است حقه‌بازی. من شغلم را صادقانه و شرافتمندانه انجام می‌دهم. تصور کنید که من ناگهان حقیقت را بگویم: "نه، خانم، من نمی‌توانم از روی کارت آیندۀ شما را بخوانم. با این چهره‌ای که شما دارید و چنین پرخاشجو که شما با مخلوقاتِ دو‌ پایِ کفش به پا صحبت می‌کنیدْ صد در صد مطمئنم که هرگز رنگ عشق را نخواهید دید." مشتری‌های من به من پول می‌پردازند، و برای چه به من پول می‌پردازند؟ برای اینکه من خدمتی به آن‌ها بکنم؛ برای اینکه وقتی سالنِ مرا ترک می‌کنندْ دوباره شوق زندگی داشته باشند، با امیدِ فراوان منتظر شب شوند و با شوق منتطر آمدن روز بعد باشند. من آدم درستکاری هستم آقای عزیز، و وقتی برحسب تصادف احساس می‌کردم که یک مشتری بوی مرگ می‌داد چیزی نمی‌گفتم، مطلقاً هیچ چیزی. من باوجدانم. در حالیکه شما آقای پرزیدنت به پاکدامنی فقط تظاهر می‌کنید تا با وراجی و به خرج دیگران خود را ثروتمند سازید. یک شیاد برای جمع آوری پول بی‌اندازه تفریح می‌کند. آدم باید مصیبت و جدیت یک مردِ پاکدامن را داشته باشد تا سرِ تمام جهان کلاه بگذارد.
پرزیدنت: من به اتاقم می‌روم. ترجیح می‌دهم به بی‌عرضه‌گی پسرانم گوش کنم که چطور می‌خواهند پولم را از پنجره به بیرون پرتاب کنند. (او خارج می‌شود)
خولیان: او پرزیدنتِ چه چیزی است؟
ساحر: کی؟
خولیان: پرزیدنت.
ساحر: دلبک؟ او پرزیدنت زاده شده است. از شیرخوارگی کت و شلوار می‌پوشیده، کراوات تیره و عینک می‌زده، در کودکی کرکِ سرش را فرق باز می‌کرده و در اثنای نوشیدن دو شیشه شیر فریاد می‌زده: من پرزیدنت هستم. و موفق هم شد!
دکتر س... همراه دستیارانش باز می‌گردد. ماری دست دکتر را گرفته و  التماس می‌کند.
ماری: دکتر س... به‌من بگید حالم چطوره.
دکتر س...: خانم مارتین، وقتی از آن با خبر شوم به شما خواهم گفت. در حال حاضر موقتاً وضعیت شما ... تغییری نکرده است. (او از میان سالن به کریدور دیگر می‌رود)
ماری: بدون تغییر ... (خود را دلسرد روی صندلی‌ای می‌اندازد) این به این معنیه که من بدون حرکت و سوراخ سوراخ شده بوسیلۀ سوزن‌ها و لوله‌ها روی تخت دراز به دراز افتادم و آهسته در حال از بین رفتنم، من در بدترین موقعیت قرار دارم.
ساحر ضربۀ تشویق کننده‌ای به شانه‌اش می‌زند.
ساحر: قوی باشید. وضع من ششماه است که اینطوریست.
ماری: (رک) شش ماه اینطوری، برای من اصلاً قابل تحمل نیست، بهتره که فوری دستگاه‌ها رو از کار بندازن. (او از ساحر بخاطر رُک‌ گوئیش معذرت می‌خواهد) مدت بیشتری در اینجا منتظر موندن برای من فایده‌ای نداره. فکر کردن کار من نیست. من باید با دستام کار انجام بدم، مغزم تنها این کار رو حس می‌کنه. وقتی کاری برای انجام دادن ندارم دچار وحشت می‌شم.
خولیان به طرف ماری رفته و مهربانانه در کنار او می‌نشیند.
خولیان: به‌چه دلیل؟
ماری: نمی‌دونم. یک جورایی احساس تقصیر می‌کنم. به خودم می‌گم: "اجازه دارم همینجوری بی‌کاری و تن‌پروری کنم" من باید همیشه کاری انجام بدم، یک‌جوری سودمند باشم.
خولیان: شما به خودتون علاقه ندارید.
ماری: آیا کسی رو می‌شناسید که به خودش علاقه داشته باشه؟
خولیان و ساحر قبل از جواب دادن، در بارۀ این سؤال صادقانه فکر می‌کنند.
خولیان: نه.
ساحر: نه.
خولیان: (بعد از لحظه‌ای سکوت) شما مطمئناً به دخترانتان عشق و محبت زیادی کردید.
ماری: خب معلومه، این کاری طبیعیه. و من می‌تونستم خیلی بیشتر دوستشون داشته باشم، اگر که اون‌ها می‌خواستن. (سکوت) تقصیر منه: من با کوچکترها بهتر کنار میام تا بزرگترها. این کوچولوهای گلگون با آن دهن‌های بزرگ و بامزشون و با اون چشمهاشون که آدمو مهربونانه نگاه می‌کنن، برای اونها می‌تونم همیشه چیزی تعریف کنم، خوشحالشون کنم، فشارشون بدم و ببوسمشون، و نرم نوازششون کنم ... اما با بزرگترها مثل سنگ می‌مونم. نمی‌دونم که باید باهاشون چکار کرد. من حس می‌کنم که اونا می‌تونن بفهمن که ...
خولیان: که چه؟
ماری: که من جالب نیستم. (با دستمالی اشگش را پاک می‌کند. خولیان و ساحر غم ماری را جدی می‌گیرند)
خولیان: (مهربان) چه کسی به شما گفته که شما جالب نیستید؟
ماری: نمی‌دونم. هیچکس. اما کسی هم برعکسشو به من نگفت. گاهی بیشتر از هرچیز کمبود یک کلام دوستانه داشتم. کسی نمی‌تونه ادعا کنه که من خیلی تعریف شنیدم.
پرزیدنت با دفترچه تلفن کوچکش باز‌می‌گردد.
پرزیدنت: نه، نه، نه... باید حتماً جلوگیری کنم. آن‌ها می‌خواهند همه چیز را بفروشند.
خولیان: مگه چی می‌شه؟
پرزیدنت: حالا ابداً زمان فروش نیست. نرخ‌ها نزول کرده‌اند، بورس‌ها در نوسانند. آن‌ها پول زیادی خواهند باخت، پول مرا. من باید به بانکم تلفن کنم. (زنگِ روی میز پذیرش را فشار می‌دهد) من باید حتماً با دکتر س... صحبت کنم ... شنیدید؟ فوری!
خولیان: (به ماری) آیا شما مایلید از این نوع افکارِ برجسته داشته باشید؟
ماری با صدای بلند می‌خندد.
پرزیدنت: (مجدداً بر روی زنگ فشار می‌دهد) من اجازه نمی‌دهم این گستاخ‌های بی‌اعتبارِ ریقو تنها به این خاطر که خون من در رگ‌هایشان جاری‌ست سرمایه مرا از پنجره بیرون بریزند. وانگهی، چه چیزی ثابت می‌کند که آن‌ها واقعاً پسران من هستند؟
ساحر: آیا آن‌ها ابله‌اند، خیلی ابله؟
پرزیدنت: ابله‌تر از آن‌ها در عمرم ندیده‌ام.
ساحر: پس حتماً پسران شما هستند!
پرزیدنت: (رنجیده‌خاطر) بله؟
پرزیدنت از عصبانیت در حال انفجار، اما عاجز از جواب دادن، ضربه محکمی به زنگ می‌زند. دکتر س... در مشایعت دستیارانش ظاهر می‌گردد و بدون آنکه به‌ مهمان‌ها توجه‌ای کند از میان سالن عبور می‌کند.
پرزیدنت: آه، دکتر س... (دکتر س... از کنار او می‌گذرد.) دکتر س...، من همین حالا برای صحبت با شما زنگ را به صدا درآوردم!
دکتر س...: (بدون آن‌که سرش را برگرداند) برای صحبت با من لازم نیست کسی زنگ بزند.
پرزیدنت: اما من باید با شما ...
دکتر س...: (با ممانعت از هر اعتراضی) لازم نیست که شما اصرار کنید. من وقتی نوبتتان برسد با شما صحبت خواهم کرد.
پرزیدنت با شنیدن این سرزنش سکوت می‌کند. دکتر س... خارج می شود.
مهمان‌های دیگر از اینکه به پرزیدنت هشدار داده شده است لذت می‌برند.
ساحر آهسته به خولیان می‌گوید: "در واقع می‌بایستی شما از پرزیدنت سؤال می‌کردید.  پرزیدنت کسی‌ست که برای هر چیزی یک توضیح دارد، با زبانی دیگر: یک متکبر حقیقی."
خولیان: پرزیدنت، بیایید پهلوی ما. (پرزیدنت در حال تلاش برای بدست ‌آوردن روحیه خود بسوی آن‌ها می‌رود) شاید شما بتوانید به ما کمک کنید ... ما همین الساعه از خودمان می‌پرسیدیم که بعد از مرگ چه اتفاقی می‌افتد.
اینکه خولیان و ساحر از روی بدجنسی با پرزیدنت شوخی کرده و او را دست می‌اندازند مشخص است.
پرزیدنت: چرا؟ مگر شما مذهبی تربیت نشده‌اید؟ آیا هیچ چیز یاد نگرفته‌اید؟
خولیان: هیچ چیز.
پرزیدنت: شما به آسمان خواهید رفت و در آنجا بر حسب استحقاق‌تان محاکمه خواهید شد. هر بچه‌ای می‌توانست این را به‌شما بگوید. حداقل نوه‌های من می‌توانستند این را به‌شما بگویند.
خولیان: و شما، از این لحظه وحشت ندارید؟
پرزیدنت: من برای این لحظه آماده شده‌ام. من همیشه وظایف مذهبی خود را بجا آورده‌ام.
خولیان: آیا دارای وجدان پاکی هستید؟
پرزیدنت: بدیهی‌ست.
ساحر: و دسایس کوچک مالی‌تان پرزیدنت دلبک، نمی‌ترسید که آن‌ها در لحظۀ محکمه ...؟
پرزیدنت: آن‌ها باید اول اثبات شوند، آقای عزیز.
ساحر: گوش کنید، من فکر نمی‌کنم که در آن بالا اسرار بانکی سوئیس و لوگزامبورگ کافی باشد. چهل سال تجارت آلوده، صورتحساب‌های جعلی؟
پرزیدنت: چیز‌های بی‌اهمیت.
خولیان: (طعنه‌آمیز) او خود را می‌بخشد.
پرزیدنت: (رو به سمت بالا آسمان را نشان می‌دهد) او مرا خواهد بخشید.
ساحر: شگفت‌انگیز است. و من همیشه فکر می‌کردم کسانی که برای اعتراف به کلیسا می‌روند ضمیر آگاه‌شان تکاملِ اخلاقی می‌یابد، بجای آن باید اما پی ببرم که بعضی برای اینکه خود را خالی کنند طوری اعتراف می‌کنند که انگار استفراق می‌کنند تا باز دوباره از نو شروع کنند.
ناگهان صدای زنگِ آهسته‌ای به گوش می‌رسد. همه، بجز خولیان غافلگیرانه و با ترس عکس‌العمل نشان می‌دهند.
خولیان: چه خبر است؟
دکتر س... داخل می‌شود و به سوی تختۀ نورانی می‌رود، و براستی بر روی تختۀ نورانی نقطۀ روشنِ قرمز رنگی خاموش و روشن می‌شد.
ساحر: یکی از ما باید برود.
خولیان: به کجا؟ به طرف بالا و یا به طرف پایین؟
ساحر: این را در آخرین لحظه مطلع می‌شویم. در آسانسور.
دکتر س... خود را به طرف مهمانان می‌چرخاند.
دکتر س...: لطفاً براتون ممکنه که منو تنها بگذارید؟
همگی بی‌اختیار نفس راحتی می‌کشند. زنگی به صدا می‌آید و بلند و بلندتر می‌شود، عذاب‌دهنده و ترس برانگیز.
درست در آخرین لحظه، قبل از محل ورود به‌کریدور <u>، دکتر س... ماری را به برگشتن می‌خواند.
دکتر س...: خانم مارتین، خواهش می‌کنم پهلوی من بمانید.
دیگران شگفت‌زده به یکدیگر نگاه می‌کنند.
دستیاران با لباسی سفید بر تن ظاهر می‌شوند. با لبخند و آن زبان گنگشان به مهمانان می‌فهمانند که حتی بیش از یک ثانیه هم اجازه ماندن ندارند.
دکتر س... به طرف ماری که می‌لرزید و با این وجود خنده بر لب داشت می‌رود.
ماری: نوبت من رسیده؟
دکتر س...: بله.
ماری: امیدوارم خبر خوبی داشته باشین.
دکتر س...: اجازه ندارم اینو به شما بگم.
ماری: (لرزان) بی‌خبری، خوش‌خبری.
دکتر س...: من شما را تا آسانسور همراهی می‌کنم.
دکتر س... بازوی او را می‌گیرد و به‌ او در داخل شدن به‌آسانسور کمک می‌کند.
ماری: آره، من به کمک احتیاج دارم، من قلب‌درد دارم. (سکوت)
مسخره‌ست که قلبم اینطور خسته است، مگه نه؟ در صورتیکه تنها جایی که من هرگز درست ازش استفاده نکردم قلبم بوده.
دکتر س...: ترس نداشته باشید.
ماری: در مورد من خسته کلمه درستی نیست، بلکه باید گفت زنگ زده.
دکتر س...: خدا حافظ، خانم مارتین.
ماری: خداحافظ دکتر س...، خیر پیش.
درِ آسانسور بسته می‌شود.
مهمان‌ها سرهایشان را از کریدور خارج می‌کنند که ببینند چه اتفاقی برای ماری می‌افتد.
پس از چند لحظه عقربۀ آسانسور سمت بالا را نشان می‌دهد و آسانسور به طرف بالا به حرکت می‌افتد...
صدای زنگ قطع می‌شود.
سکوتی دلواپسانه برقرار می‌گردد.
ساحر، پرزیدنت و خولیان به سالن باز می‌گردند، و همچنان به درِ بستۀ آسانسور خیره می‌مانند.
خولیان که برای اولین بار شاهد چنین صحنه‌ای بود چنان در شوک است که قادر به‌سخن گفتن نیست.
ساحر: زن بیچاره.
پرزیدنت: (مضطرب به ساحر) از آنجاییکه شما مدت درازتری این‌جا هستید، آیا اگر روز اینطور آغاز شود، به این معنی‌ست که بقیه به طرف بالا خواهند رفت؟
ساحر: نه
پرزیدنت: چه عالی.
ساحر: یعنی براتون انقدر بی‌اهمیت بود؟
پرزیدنت: (به فکر فرو می‌رود) شاید هم اینطور باشد که وقتی باید اولین مهمان به طرف بالا برود، مهمان بعدی به طرف پایین می‌رود.
ساحر: شما منو یاد عمه‌ام که هر روز صبح با لذت آگهی نام مُردگان را در رونامه می‌خواند می‌اندازید. و هر بار وقتی نام یکی از همسالانش را کشف می‌کرد از خوشحالی به قار قار می‌افتاد: "آها، دوباره یکی دیگه!" انگار که مرگِ یکی از همسالانش او را قویتر و زنده‌تر می‌ساخت.
پرزیدنت: (کاملاً ناآگاه) چیزیکه تعریف می‌کنید واقعاً لذتبخشه، اتفاقاً پیش من هم همان اثر را دارد.
ساحر: شما فقط به خودتان فکر می‌کنید!
پرزیدنت: (شانه‌هایش را بالا می‌اندازد) البته. به چه کسی بهتر از خودم.
ساحر: (به‌خولیان، و در همان ضمن به پرزیدنت اشاره می‌کند) دوست عزیز، من او را یافتم، کسی را که به خودش علاقه دارد.
خولیان که تقریباً از ترس نزدیک به از بین رفتن است دوباه شروع به جستجوی راهِ خروج می‌کند.
خولیان: من بیشتر از این نمی‌تونم اینجا را تحمل کنم.
دکتر س... به تختۀ نورانی که نقطۀۀۀ سبز رنگی روی آن شروع به روشن و خاموش شدن کرده بود نگاه می‌کند و به سوی دستیارانش می‌رود.
دکتر س...: فرد جدیدی وارد می‌شود.
ساحر: آه، یک فرد جدید! چه خوب!
دکتر س...: (به‌دستیارانش) شما اینجا بمانید. من مدارک را می‌آورم.
دکترس... خارج می‌شود.
خولیان که از تغییر جدید غافلگیر شده بود از چرخیدن به دور خود دست کشیده و به آسانسور نگاه می‌کند.
ساحر و پرزیدنت انگار در سالن تئاتر هستندْ روی صندلی نشسته و انتظار می‌کشند.
صدای وحشتناک و طوفان‌آسایی که هنگام ورود خولیان به صدا آمده بود دوباره شنیده می‌شود. ناگهان صدای تحمل‌ناپذبر آرامتر شده و درِ آسانسور بازمی‌گردد.
لائورا، دختری بلوند، جوان و جذاب در آسانسور ایستاده و بدون ذره‌ای اثر از غافلگیری در چهره‌اش در حال لبخند زدن بود.
مانند شبحی آنجا ایستاده بود، شبیه الهۀ عشقی که از میان آبی به رنگ صدف خارج شده است.
صحنه‌‌ای که خولیان را مجذوب خود ساخته بود.
لائورا چابک از آسانسور خارج شده و به مهمانان و کارمندان لبخند می‌زند.
لائورا: سلام
ساحر برای سلام کردن به او از جا برمی‌خیزد.
ساحر: سلام، لازم نیست که بترسید.
لائورا: (شروع به‌خندیدن می‌کند) چرا باید ترس داشته باشم؟
ساحر: اجازه دارم خولیان را به شما معرفی کنم ...
لائورا با علاقه خولیان را تماشا می‌کند. خولیان سریع نگاهش را برمی‌گرداند، طوریکه انگار کوشش می‌کند عمداً خود را از جادویِ نگاه او برهاند.
ساحر: آقای پرزیدنت ... (وانمود می‌کند که به‌دنبال نامی می‌گردد) ... پرزیدنت ... پرزیدنت ...
پرزیدنت: دلبک!
ساحر: (طوریکه انگار گوشش سخت می‌شنود) بله؟
پرزیدنت: (داد می‌زند) دلبک!
ساحر: و من ساحر رادشاپور هستم.
لائورا: از دیدارتون خوشحالم.
مردها تعجب می‌کنند.
پرزیدنت: فکر می‌کنید شما کجا هستید، ای دختر بی‌چاره؟
لائورا: (با خنده‌ای کوچک) این واقعیتِ ساده که من بدون وسیلۀ کمکی، بدون تشنج و بدون درد می‌تونم راه بروم، کافیه که بدونم کجا هستم.  بعلاوه از تمام آن لوله‌ها نجات یافته باشی، از آن لوله‌های در رگ... (قدمی برای رقصیدن برمی‌دارد) من هوس رقصیدن کردم.
ساحر: (به دو مرد دیگر) دختر بیچاره. به گمانم فکر می‌کند که مُرده است.
دکتر س... بازگشته است و وقتی دختر را می‌بیند لبخند می‌زند.
دکتر س...: سلام، لائورا.
لائورا: سلام، دکتر س...
مهمان‌ها تعجب می‌کنند. خولیان یک قدم به او نزدیک می‌شود.
خولیان: چی؟ شما همدیگر را می‌شناسید؟
دکتر س...: لائورا قبلاً یک بار اینجا بوده است.
لائورا: تقریباً دو دفعه. دفعه اول لحظه‌ای که هوشیاری‌ام را از دست داده بودم، بدنم را ترک کرده و مسیر پیچ در پیچ را طی کردم. من خودم را سبک احساس می‌کردم، خیلی سبک. توسطِ نوری که من دقیقاً درکش نمی کردم مکیده می‌شدم و دایره‌وار صعود می‌کردم؛ و قبل از رسیدن به درجۀ خیره کنندۀ نور اما باز به سمت پایین برگشتم.
دکتر س...: بله، آن فقط یک بیهوشی عمیق بود.
لائورا: دفعه دوم سه روز اینجا بودم. و این بار...
دکتر س...: این بار را هم خواهیم دید.
خولیان نمی‌تواند به‌کنجکاویش غلبه کند.
خولیان: آیا بیماری سختی دارید؟
لائورا: (ساده) سلامتی از نقاط قدرت من نیست.
آن‌ها به همدیگر نگاه می‌کنند. خولیان دوباره سرش را برمی‌گرداند.
دکتر س...: لائورا مایلید که با هم به اتاقتان برویم؟
لائورا: اوه نه!
دکتر س...: می‌خواهم با شما خصوصی صحبت کنم.
لائورا: سلامتی من چیز خصوصی‌ای نیست. از زمان کودکی‌ام به آن عادت کرده‌ام که در بارۀ آن صحبت بشود، که دورِ بسترِ بیماری و یا صندلی‌ام بایستند، مشورت کنند، بلند بلند گزارشِ بیماری‌ام را بخوانند، که تمام جهان بخاطر این بیماری دلواپس است. شاید به‌ این خاطر است که بیماری برایم مهم نیست و من هرگز در بارۀ آن صحبت نمی‌کنم...
دکتر س...: (جدی) لائورا، خواهش می‌کنم، برویم به‌اتاقتان.
لائورا: (مهربان، اما مصمم) نه. آیا چه چیز تازه‌ای می‌تونید تعریف کنید؟ که قلبم ضربه‌های آخرشو می‌زنه؟ که خطرِ از کار افتادنش است اگر که فوری قلب تازه‌ای پیوند نزنند؟ همه این‌ها را مدت درازیه که خودم می‌دونم.
که زندگیم بسته است به‌ ارادۀ خوبِ تقدیر، که یک نفر فوری باید بمیرد، کاملاً ناگهانی و تمیز، تا من قلب او را بدزدم؟ این را هم می‌دونم.
دکتر س...: (با یک لبخند) شما اصلاً تغییر نکرده‌اید.
لائورا: چرا باید وقتی در بارۀ سلامتی من صحبت می‌شه چهرۀ ماتم‌زده به خودم بگیرم؟ این کار اصلاً قابل تحمل نیست. هرچه پیش آید، خوش آید.
دکتر س...: پس تا بعد، لائورای کوچولوی من.
پرزیدنت: (از جا برمی‌خیزد) دکتر، آیا امکان داره که من...
دکتر س...: نه.
ساحر: برابری، عزیز من، برابری.
پرزیدنت: من تا حال هرگز چنین تحقیر نشده بودم.
لائورا: (به‌خولیان) چه چیزی شما رو در زندگی خیلی خشنود می‌کنه؟
خولیان: (غافلگیر) اِ ... نمی‌دانم ... و شما را؟
لائورا: جوابتون کمی مأیوس کننده بود.
خولیان: (جدی می‌شود) من آدم یأس‌آوری هستم.
و برای آنکه تنها باشد به گوشه‌ای از سالن می‌رود. و در این اثنا پنهانی به لائورا نگاه می‌کند.
لائورا: البته این بستگی به شما دارد. (و به نرمی سرش را به سوی ساحر و پرزیدنت برمی‌گرداند) وقتی من وارد اینجا شدم، شما در حال انجام چکاری بودید؟
ساحر: نمی‌دانم، کارهای معمولی ... ما این و آن را دست می‌انداختیم، و برای تیز شدن دندان‌هایمان پاچه هم را گاز می‌گرفتیم.
لائورا: آیا می‌تونیم به این کار ادامه بدیم؟
ساحر: اما ما شما را هنوز آنقدر خوب نمی‌شناسیم که بتونیم دستتان بندازیم.
لائورا: من یک ایده دارم.
ساحر: حرفتونو بزنید.
لائورا: حتماً از شنیدنش شوکه می‌شید.
ساحر: حرفتونو بزنید.
لائورا: باشه، من مایلم که یکی از شما با من کمی لاس بزنه.
پرزیدنت: مسخره‌ست!
لائورا: چرا که نه؟ فقط برای تفریح ... می‌دونید، بخاطر بیماریِ من پسرها هرگز جرئت نکردند با من دوست بشن. اینجا برعکس ... از اونجایی که هیچ چیز واقعاً ... هیچ چیز ابدی نیست ... لااقل شما طوری رفتار کنید که انگار همه چیز روبراهِ.
خولیان: که انگار چی‌چیه؟
لائورا: و من هم طوری وانمود می‌کنم که انگار کاملاً معمولیم ــ نگاه کنید، من می‌تونم حرکت کنم، بچرخم، خم بشم، برقصم ــ و شما (به‌ساحر)، و یا شما (به‌پرزیدنت) و یا شما (به‌خولیان) هم طوری عمل می‌کنید که انگار دارید با من لاس می‌زنید. اوه، خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم، بگید قبوله!
پرزیدنت: نه.
لائورا: همینجوری، فقط برای تفریح.
ساحر: باشه قبول. ولی من فقط خیلی کم باهاتون لاس می‌زنم.
لائورا: چرا فقط خیلی کم؟
ساحر: باشه،‌ بسیار فراوان.
لائورا شاد و دلربا روی صندلی می‌نشیند.
ساحر پیش خولیان رفته و سریع با او آهسته صحبت می‌کند.
ساحر: انجام بدید. من احساس می‌کنم که او مایل به <خیلی کم> از شماست تا <بسیار فراوان> از من.
خولیان: روی من اصلاً حساب باز نکید.
ساحر: او روی شما حساب باز کرده.
خولیان: من نمی‌خواهم.
ساحر: چرا؟ آیا قادر به این کار نیستید؟ آیا او مورد پسندتان نیست؟
خولیان: من تمام این حرف‌ها را از حفظم، من آن‌ها را تا حد استفراق صد هزار بار بالا آورده‌ام، آن‌ها مرا از همان ابتدا بیمار می‌کنند.
ساحر: فقط به خاطر خشنود کردن او.
خولیان: به‌ چه دلیل؟
ساحر: عجب،  پس وقتی شما بخاطر خشنودی خودتون با کسی لاس می‌زنید می‌تونید حرف‌های قشنگ و درست پیدا کنید؛ اما وقتی قرار باشه دیگران را خوشحال کنید جا می‌زنید. (بدون آنکه خولیان جواب دهد سرش را به سمت دیگر می‌چرخاند. ساحر به سوی لائورا رفته و پیش او می‌نشیند) فرزندم، یک راهنمایی بکن که از کجا باید شروع کنم: ماه، ستاره‌ها، گل‌ها، حیوانات و یا این که فوراً با شما؟
لائورا: فوراً با من.
ساحر: عالی‌ست.
او سینه‌اش را صاف می‌کند، بدنبال واژه‌ها می‌گردد، اما آن‌ها را نمی‌یابد. شرمسار، بار دیگر سرفه خفیفی می‌کند، می‌توان مشاهده کرد که او خود را آماده خیز برداشتن برای غزلسرایی می‌کند، اما چیزی به یادش نمی‌آمد. و در این بین پیوسته پای راستش را روی پای چپ و پای چپ را روی پای راستش می‌گذاشت.
پرزیدنت او را مسخره‌آمیز می‌نگریست و خولیان شانه‌هایش را بالا می‌انداخت. ساحر خیز سوم را برداشت، اما باز الهام به یاریش نشتافت.
لائورا: (کوتاه و مختصر) اوه، شما این کار رو خیلی خوب انجام می‌دید.
ساحر: (متعجب) چی؟
لائورا: اینطور خجول بودن. (ساحر پیروزمندانه به سوی پرزیدنت و خولیان نگاه می‌کند.‌ او جسارت‌یافته و تشویق‌گشته برای لاس زدن با دختر سعی می‌کند، می‌خواهد دوباره چیزی بگوید اما با دهان باز خاموش می‌ماند. لائورا باز از او تمجید می‌کند) آره، آره، خیلی خوبه.
ساحر: (شرمسار) اما من که اصلاً با شما لاس نمی‌زنم.
لائورا: (به‌ او جرئت می‌بخشد) اوه آره، خیلی خوبه.
ساحر: (آهسته، اما جدی) من اما آنطور که باید کارم را انجام نمی‌دهم.
لائورا: نه، نه، این مست کننده‌ست. می‌دونید، آخه این بار اول منه. ادامه بدید!
ساحر دوباره پیروزمندانه به آن دو می‌نگرد، و آن‌ها شانه بالا می‌اندازند.
سپس ساحر با مشقت فراوان چیزی به یاد می‌آورد.
ساحر: شما خیلی زیبا هستید، دوشیزه عزیز.
لائورا: اوه، شما هم همینطور، شما هم خیلی زیبایید.
خولیان و پرزیدنت بدجنسانه با صدای بلند شروع به خنده و تمسخر می‌کنند. ساحر با عصبانیت خود را به سوی آن دو می‌گرداند.
ساحر: کار دیگری برای انجام دادن ندارید؟ در جایی دیگر؟
لائورا با گرفتن دستِ ساحر در دستش او را آرام می‌کند.
لائورا: این کار را هم خیلی خیلی خوب انجام می‌دید.
ساحر: کدام کار را؟
لائورا: اینطور نادان بودن را! آدم همیشه نادان می‌شه وقتی عاشقه.
و دوباره ساحر پیروزمندانه به آن دو نگاه می‌کند.
دکتر س... وارد سالن می‌شود.
دکتر س...: لائورا، آقایان محترم، مایلم که منو حالا تنها بگذارید. می‌خواهم با ...
لائورا: غیرممکنه. ساحر همین‌الساعه از من خواستگاری کرد. مگه اینطور نیست؟
دکتر س...: لائورا، موضوع جدی‌ست.
لائورا: منم جدی می‌گم. (ناگهان غمگین) در هر حال، دوست داشتم که این کار رو می‌کرد.
دکتر س...: من با خولیان باید صحبت کنم.
خولیان از ترس می‌لرزد. دیگران مطیع خود را از آنجا دور می‌کنند.
لائورا هنگام رفتن به سوی راهروی <U> هنگامی که از کنار خولیان رد می‌شود نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد و چیزی نگوید.
لائورا: حق با شما بود که در بازی شرکت نکردید. احتمالاً در روی زمین سخت عاشق شما می‌شدم.
و بدون آنکه فرصت عکس‌العملی به او بدهد به‌‌ کریدور پیچیده و داخل اتاق خود می‌شود.
دکتر س...: خولیان، شما هنوز در اتاق عمل قرار دارید. پزشک‌ها الساعه چندین خونریزی داخلی در شما تشخیص دادند.
خولیان: بهبود خواهم یافت؟
دکتر س...: آن‌ها تمام تلاش خود را می‌کنند. (سکوت) شما مرحلۀ سختی را از سر می‌گذرانید.
خولیان: چرا این را به من می‌گویید؟
دکتر س...: برای اینکه چیزی را از شما مخفی نگاه ندارم.
دکتر س... می‌خواهد برود.
خولیان: چرا؟ دیگه چیزی برای گفتن ندارید؟
دکتر س...: آیا این کافی نبود؟
دکتر س... خارج می‌شود و خولیان را که از ترس مانند مجسمه‌ای بی‌حرکت شده بود تنها می‌گذارد.
لائورا در راهرو ظاهر می‌شود، به او با دقت نگاه کرده و افکارش را می‌خواند. لائورا با او کاملاً بی‌آلایش و بدون هیچگونه عشوه‌گری صحبت می‌کند.
لائورا: ترس به‌خودتون راه ندید.
خولیان: (پرخاشگرانه) مایل بودم می‌دیم شما اگر به جای من بودید چه می‌کردید.
لائورا: من هم جای شما قرار دارم.
خولیان: (متوجه می‌گردد) متأسفم، منو ببخشید. (او به خود زحمت می‌دهد که لبخندی بزند) هیچ چیز بیشتر از آنکه آدم خود را منحصر به فرد احساس کند شیوع نیافته است.
لائورا: اگر قرار بود داخل چمدانی به مسافرت می‌پرداختید، مایل بودید که آستر چمدان از میخ می‌بود یا از ابریشم؟
خولیان: ابریشم.
لائورا: چونکه شما خواه ناخواه نمی‌دونید با چه چیزی چمدان آستر خواهد شد، تصور کنید که با ابریشم آستر می‌شود، پس لازم نیست به خودتون ترس راه بدید. اعتماد داشته باشید.
خولیان: آیا تصوری از اینکه آن بالا چه خبر است دارید؟
لائورا: من امید دارم.
خولیان: (دلسرد) چطور می‌توان انقدر خوش‌بین بود؟
لائورا: وقتی دیگه چاره‌ای برای آدم باقی نمی‌مونه. من عادت کردم که همیشه روحیه ماجراجویانه داشته باشم، احتمالاً به این خاطر چونکه ماهیچه‌های من قادر به حرکت نیستند. من عاشق زندگی‌ام، عشقی که بهش پاسخ داده نمی‌شه و به این دلیل آتش عشقم شعله‌ورتر می‌شه. مرگ رو هم دوست دارم.
خولیان جسارت نداشت به خود اقرار کند که لائورا او را بیشتر آشفته می‌سازد.
خولیان: مردها حتماً به شما خیلی علاقه‌ دارند.
لائورا: نه، من روی زمین باعث وحشت مردها می‌شم. متأسفانه اینطوره که جوان سالمی عاشق من نمی‌شه. همه می‌دونن من زمانِ زیادی برای زنده موندن ندارم. همه می‌دونن من حامله و بچه‌دار نمی‌تونم بشم. من در روی زمین فقط خیالی از یک زنم، یک سایه. من نمی‌تونم آینده‌ای ارائه بدم. در روی زمین آدم طوری زندگی می‌کنه که انگار فنا‌ناپذیره، عشق نمی‌ورزه، سرمایه‌گذاری می‌کنه.
خولیان: من حرف‌هاتون را باور نمی‌کنم.
لائورا: یک بار مرد جوانی به من ابراز محبت کرد. به من تلفن زد، به ملاقاتم آمد، برام گل فرستاد، او به من گفت که من مهمترین زن زندگیش هستم. تقریباً نزدیک بود که بهش اعتماد کنم. بعد یکی از دوستام داستان زندگی‌شو برام تعریف کرد: خواهر دوقلوی او چند سال پیش در اثر بیماری مُرده بود، او نمی‌تونست با این اتفاق کنار بیاد، و می‌خواست این اتفاق رو جبران کنه، می‌فهمید که؟ منو واسطۀ رسیدن به کسی دیگه قرار داده بود. من از دیدنش خودداری کردم. (سکوت) بدتر از همه این بود که او به این دلیل خیلی ناخشنود شده بود.
خولیان: و امروز.
لائورا: امروز؟ با یک زن سالم ازدواج کرده، و همسرش از او بارداره، و او خودشو کاملاً خوشبخت حس می‌کنه. عشق او به من تنها یک قسمت از سوگواریش بود. (سکوت) من از ترحم کردن متنفرم! من ترحم کسی رو نمی‌خوام! ترحم منو آلوده می‌کنه! (سکوت) فکر می‌کنید که من آدم متکبریم؟
صدای زنگ به گوش می‌رسد. بر روی تختۀ نورانی چراغی روشن و خاموش می‌گردد.
خولیان و لائورا عافلگیر شده و از ترس خود را به هم نزدیک‌تر می‌کنند.
دکتر س... و دو دستیارش با عجله داخل می‌شوند.
دکتر س... اوضاع را برسی کرده و خولیان را مخاطب قرار می‌دهد.
دکتر س...: خولیان، نوبت شماست.
خولیان، به هراس افتاده، مانند گچ سفید می‌شود. یک ترسِ غریضی او را منجمد می‌سازد.
خولیان: من؟
دکتر س...: بله، بیایید به طرف آسانسور.
خولیان از جا تکان نمی‌خورد.
دو دستیار خود را در طرف راست و چپ او قرار داده و او را به سوی آسانسور هدایت می‌کنند. دکتر س... دستش را برای تسلی دادن بر شانۀ خولیان قرار می‌دهد. با این وجود خولیان خود را ناتوانتر از آن حس می‌کرد که صدای تیز این زنگ و این انتظارِ بی‌معنی را تحمل کند. او می‌لرزد.
خولیان: (به‌خود) من خواهم مُرد. من حتماً خواهم مُرد.
او ناگهان خود را از دست دکتر س... آزاد ساخته و به سوی لائورا برمی‌گردد، طوریکه انگار بدنبال راه خروجی می‌گردد.
خولیان: من می‌ترسم.
لائورا: لازم نیست ترس داشته باشین. من هیچوقت نمی‌ترسم.
خولیان: من می‌ترسم، لائورا! یک‌چیزی بگید!
لائورا: چه باید بهتون بگم؟
خولیان: (مانند تب‌دارها) برام از خودتون تعریف کنید. زود، چیزی در بارۀ خودتون! عجله کنید، من فقط یک دقیقه وقت دارم. کجا زندگی می‌کنید؟
لائورا: (با شتاب جواب می‌دهد) در خانه‌ای بزرگ کنار دریا، با پنجره‌هایی به پهنای افق.
خولیان: ساحل هم داره؟
لائورا: آره، یک ساحل دراز سفید و آبی رنگ. من خیلی دوست دارم همراه کسی اونجا قدم بزنم.
خولیان: دیگه چی؟ دیگه چی دوست دارید؟
لائورا: خواب و رویا دیدن. موزیک گوش دادن. سکوت وقت موزیک گوش دادن.
خولیان: دیگه چی؟
لائورا: خواندن، کتاب‌ها را با ولع بلعیدن، بخاطر اینکه تمام آن زندگی‌ای را حس کنم که من هرگز قادر به زندگی کردنش نیستم.
خولیان: دیگه چی؟
لائورا: دیگه چی ... فکر کنم ... خیلی مایل بودم عاشق می‌بودم.
خولیان: (با ترس فراوان) آه، من هم همینطور. (او لائورا را نگاه می‌کند و ناگهان به وجد آمده و بی‌غل و غش فریاد می‌زند) شما خیلی زیبایید.
لائورا: (نگران) چرا اینو می‌گید؟
صدای زنگ همچنان به‌گوش می‌آید، اما آسانسور هنوز نرسیده است. خولیان آخرین لحظه را غنیمت می‌شمرد.
خولیان: چونکه شما به چشمم زیبا می‌آیید، از وقتی که شما را دیدم، غفلت کردم که این را به‌شما بگم. (مانند تب‌دار‌ها) با اولین نگاه، وقتی که درِ آسانسور باز شد، شما را حیرت‌انگیز، عجیب و بسیار زیبا مانند مرواریدِ یک صدف وحشی یافتم. من فکر کردم: من زیبا نیستم، اما چه اهمیت دارد وقتی که او به اندازۀ دو نفر زیباست.
لائورا: ساکت باشید.
خولیان: وقتی که دکتر س... شما را لائورا نامید، فقط دو هجا، <لائورا>، که برای به صدا در آوردنش لب شکل بوسیدن به خود می‌گیرد، من فکر کردم: من فقط خولیان نام دارم، اما چه اهمیت دارد وقتی‌که او برای دو نفر موسیقی‌ست.
لائورا: ساکت باشید.
خولیان: (بدون آنکه متوجه باشد، هر آن اعتماد به نفسش بیشتر می‌شود) بعد شنیدم که چگونه شما در برابر دکتر س ... خود را نشان دادید ... مانند الهۀ محافظ یک کشتی که خندان در برابر امواج و کف و طوفان سرکشی می‌کند. من فکر کردم: من جسور نیستم، اما چه اهمیت دارد وقتی‌که او به اندازه دو نفر جسارت دارد.
لائورا: ساکت باشید.
خولیان: من ضمن دیدن توانایی شما ناتوانی‌تان را هم دیدم، ناتوایی‌ای که بخاطر جمع گشتن نیرو پدید می‌آید، نیرویی‌ای که ناگهان در هم می‌شکند، و من فکر کردم: شاید که به یک دست احتیاج داشته باشین. (می‌خندد) در زندگیِ دیگر، نه مثل این‌ یکی که بی‌ثمر گردیده، هر دو دستم را به شما خواهم داد. این چیزهایی بودند که به شما نگفته بودم. و حتی در این لحظه هم چیزی هست که به شما نخواهم گفت: که دوست دارم با شما در خانۀ بزرگ کنار دریا زندگی کنم، همراه شما موزیک و به سکوت گوش کنم، تا شاید که شما بتوانید کمتر کتاب بخوانید و کمی بیشتر زندگی کنید.
لائورا: ساکت باشید.
خولیان: چونکه، به ناگهان، اینجا، نزد شما، یک هیجان را حس کردم، هیجانی که قادر به پیروزی بر همه چیز است، هیجانی که به من هوا برای تنفس می‌دهد، اشتها، شوق، هیجانی که می‌توانی جهان را با قلاب ماهی‌گیری از جا بلند کنی، که به شما پاهایتان را برگردانم، که شما را در بغل گیرم، نگذارم که زمان برایمان به پایان برسد، که مرگ را از بنیان نابود سازم ... (سکوت) عجیبه، من دیگه اصلاً ترس ندارم.
ناگهان صدای زنگ قطع می‌شود و سکوتی ناگهانی حاکم می‌گردد.
خولیان و لائورا آشفته و نگرانند.
دکتر س... با شتاب به سوی تختۀ نورانی رفته و بعد از کنترل خولیان را مخاطب قرار می‌دهد.
دکتر س...: آژیر اشتباهی به صدا آمده بود. هنوز وقتِ شما نرسیده است. گاهی چنین اتفاقی می‌افتد. به ندرت. حتماً در اثنای جراحی روی شما خطری متوجه شما شده بود.
خولیان و لائورا هنوز حیرتزده‌اند.
من حالا شما را تنها می‌گذارم.
خولیان و لائورا برای یک لحظه مانند برق‌گرفته‌ها بی‌حرکت می‌مانند، طوریکه انگار سرنوشتشان به پایان رسیده است. دکتر س... قصد رفتن دارد، لحظه کوتاهی سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
من از این سوء‌تفاهمِ پیش آمده متأسفم. (فکر می‌کند با این حرف کار درستی را انجام داده است و خارج می‌گردد)
خولیان و لائورا مانند مجسمه باقی می‌مانند.
خولیان: (با تقلید از دکتر س...) متأسفم ...
و ناگهان شروع به‌‌ خنده‌ای عصبی می‌کند. خنده‌ای‌ که او را به تکان خوردن واداشته بود. لائورا نگران اوست. خولیان مانند دیوانه‌ها به نظر می‌آید.
لائورا: خولیان!
خولیان: (هیستریک) متأسفم! متأسفم! یک سوء‌تفاهم! (و با عصبانیت زیاد به‌‌ یک صندلی یورش می‌برد، آن را برداشته به طرفی پرتاب می‌کند، او می‌بایست خشم خود را به طریقی ظاهر می‌ساخت. بعد روی زمین می‌نشیند و یک تشنج شدید شانه‌هایش را به لرزه می‌اندازد) دیر. من گفتم. دیر.
لائورا: (مهربانانه) چی گفتی؟
خولیان: که دوستت دارم!
لائورا: (وحشت‌زده) نه، تو اینو نگفتی!
خولیان: چرا گفتم! آره گفتم!
لائورا: نه، تو تنها از چیزهای مشخصی صحبت کردی، از جزئیات، از اینکه تو مایلی در خانۀ بزرگی کنار دریا زندگی کنی، موزیک گوش کنی، نه ...
خولیان: آره! این کلمات صدها بار از لبان من خارج شده‌اند، خیلی روان، مانند یک تمرین برای دستگاه تناسلی، اما برای اولین بار من آن‌ها را حس کردم، این کلمات: آن‌ها آتش می‌زدند.
لائورا: (لرزان در حال نبرد با احساساتش) تو هیچ چیز نگفتی.
خولیان: من گفتم. من به تو می‌گم.
او لائورا را با چشمانی فروزان نگاه می‌کند، بعد بلند شده به طرف او می‌رود و او را به نرمی می‌بوسد. لائورا به بوسه او اعتراض می‌کند. خود را از او جدا کرده تا از او چیزی بپرسد.
لائورا: نکنه از روی ترحم بود؟
خولیان: نه، حتی برای یک ثانیه.
آن‌ها دوباره همدیگر را می‌بوسند. لائورا خود را میان بازوان او جا می‌دهد.
لائورا: (با چشمانی اشگ‌بار) این غیرعادلانه‌ست. تا امروز هرگز ترس نداشتم و حالا  دچار ترس وحشتناکی شدم.
خولیان: به چه دلیل؟
لائورا: می‌ترسم تو رو از دست بدم.
ساحر باز می‌گردد و آن دو را در حالیکه در آغوش یکدیگرند غافلگیر می‌کند.
ساحر: اوه، متأسفم...
خولیان: (شاد) عجیبه، از زمانیکه همه چیز روبراه است، همه متأسفند.
ساحر: (به ‌لائورا) چه یأس‌آور! و من فکر می‌کردم که درخشان‌ترین تعریف و تمجیدها را من از شما کردم.
هر سه نفر می‌خندند.
دکتر س... داخل سالن می‌شود.
دکتر س...: من باید با خولیان صحبت کنم.
لائورا: (نگران) خولیان رو از من نگیرید.
دکتر س...: دوستانه به آن‌ها لبخند می‌زند.
لائورا: (مصمم) او اینجا می‌ماند. من هم همینطور. نه من و نه خولیان دیگه مایل نیستم سالم شویم.
ساحر دست او را گرفته و آرام با خود می‌برد.
ساحر: باشه، من دوباره مسؤلیت قبلی‌ام را به عهده می‌گیرم: مسؤلیت محرمانه. رُل همیشگی‌ام در بازی‌های عاشقانه. (طعنه‌آمیز) احتمالاً باید بخاطر چهرۀ فریبایم از شما سپاسگزار باشم.
ساحر و لائورا سالن را ترک می‌کنند.
دکتر س... به طرف خولیان می‌رود.
دکتر س...: حالا می‌دانم که چه اتفاق افتاده است. شما برای لحظۀ خیلی کوتاهی از کُما بیدار شدید.
خولیان: (لبخند می‌زند) آره، این اتفاق واقعاً افتاده. مه پراکنده می‌شود. (ناگهان) و لائورا؟
دکتر س...: در این‌باره نمی‌تونم چیزی به شما بگم.
خولیان: آن پایین چه عقیده دارند؟
دکتر س...: که یک قلب برای پیوند باید هرچه زودتر پیدا شود. این آخرین چاره است.
خولیان: آیا شانس نجاتش وجود دارد؟
دکتر س...: شانس را به درستی به کار بردید. باید برای زنده ماندن او یک نفر بمیرد. یک نفری که تا چند ساعت بعد باید به بیمارستانِ لوئی مقدس برده شود.
خولیان: و شما نمی‌دانید که ...
دکتر س...: من هرگز نمی‌دانم چه کسی امروز و یا اینکه فردا می‌میرد.
خولیان: اما به شما که کسی اطلاع می‌دهد.
دکتر س...: (کمی کنایه‌آمیز) کسی؟
خولیان: بله، خدا، شیطان یا سرنوشت، من چه می‌دانم؟ یک کتاب بزرگ وجود دارد که در آن همه چیز نوشته شده است. (تا اندازه‌ای خشن) پس چه چیزی در پرونده‌اش ثبت شده است؟
دکتر س...: (پرونده را به‌سینه می‌فشرد) جزئیات.
خولیان: پس شدنیست!
دکتر س...: تعداد کمی جزئیات. مثلاً در باره روحیه، سلامتی و گذشته‌تان. اما هیچ چیز در باره انتخاب‌تان نوشته نشده. (ناگهان جدی‌تر) شما بدنیا می‌آیید، سرشت مشخصی دارید، گرفتارِ میراثید، گرفتار خانواده، محیط زیست‌تان، وابسطه به یک دهکده، به یک تکه زمین، یک زبان، یک زمان، همه چیز شما را از هم مجزا می‌کند، شما را از هم جدا می‌سازد، همه چیز شما را مختلف می‌سازد، اما یک چیز، تنها یک چیز در همه شما یکسان است: و آن آزادی شماست. آزاد، می‌فهمید؟ آزاد، بدن‌های خود را ویران سازید، آزاد، شاهرگ خود را قطع کنید، آزاد، در غم عشق غرق شوید، آزاد، در گذشته خود فاسد شوید، قهرمان شوید، آزاد، تا تصمیم‌های اشتباه بگیرید، آزاد، زندگی‌تان را تباه کنید و یا اینکه مرگتان را به جلو اندازید.
به من اطمینان داشته باشید، کتابِ بزرگ سرنوشت پنداری بیش نیست، تنها چند اظهار نظر است بر روی کاغذی. سرشت. چیزی که محاسبه نشدنی‌ست آزادی شماست.
خولیان: شما راجع به چه صحبت می‌کنید! من نمی‌بینم که لائورا حقِ انتخاب می‌توانسته داشته باشد. او بوسیلۀ ترکیبی خلق شده است که درست عمل نمی‌کند.
دکتر س...: او می‌توانست انتخاب کند، می‌توانست دیگر بازی کردنِ نقش یک بیمار را تحمل نکند. خود را تسلیم افسردگی کرده و زود، خیلی زود خود را به مرگ بسپارد. با این وجود او زندگی را انتخاب کرد، او انتخاب کرد زندگی را دوست بدارد، شاد باشد، سبک، بی‌خیال، بی‌احتیاط، عاشقِ همه چیز. با به دنیا آمدنش در سایه قرار گرفته بود، اما او نور را ترجیح داد.
خولیان: من عاشق او شده‌ام.
دکتر س... در حین رفتن به طرف راهرو <F> مهربانانه سرش را به سوی خولیان می‌گرداند.
دکتر س...: مدتی‌ست که متوجه شده‌ام.
خولیان: ابلهانه است، مگه نه؟
دکتر س...: عاشق شدن؟ هرگز. (سکوت) فقط اگر با خودتان صادقید، باید از خودتون سؤال کنید که آیا حقیقتاً عاشق لائورا شده‌اید ... یا عاشق او شده‌اید چونکه کاری ناممکن است.
خولیان بخاطر این اظهار نظر مانند کسی که تا حد مرگ کتک خورده باشد می‌گردد.
دکتر س...: من پیش لائورا می‌روم. شما او را برای چند لحظه‌ای به من واگذار کنید.
دکتر س... به سوی راهرو <F> می‌رود.
پرزیدنت از راهرو <U> وارد می‌شود و دکتر س... را در حال دور شدن می‌بیند.
پرزیدنت: مثل همیشه، وقتی من‌ می‌آیم این دکتر س... می‌رود.
او خود را روی صندلی‌ای در کنار خولیان رها می‌کند. چنین به نظر می‌آید که او ناگهان درمانده شده است، تمام رفتار متکبرانه‌اش انگار دود شده و به هوا رفته است. هر دو مرد برای یک لحظه هراسِ مشترکی را تجربه می‌کردند.
پرزیدنت: من از خود سؤال می‌کنم نکند که کاملاً در اشتباه بوده باشم.
خولیان: (عمیق به  فکر فرو رفته) من هم همینطور.
پرزیدنت: آدم فکر می‌کند که کارت‌های بازی را درست پخش کرده است، و بعد همۀ کارت‌ها را با خشونت به صورتت پرتاب می‌کنند.
خولیان: آره.
پرزیدنت: من بیراهه می‌رفتم.
خولیان: (ناگهان هوشیار می‌شود) چه؟ شما هم؟ (تقریباً با لذت) در این هتل همه به اپیدمی ــ خود را مورد سؤال قرار دادن ــ گرفتار شده‌اند.
پرزیدنت: دوستِ جوان من، تنها آدم‌های احمق عقایدشان را تغییر نمی‌دهند. حرف من را باور کنید، من می‌دانم از چه صحبت می‌کنم.
خولیان: من با شما کاملاً همعقیده‌ام.
پرزیدنت: (به فکر کردن با صدای بلند ادامه می‌دهد) من نمی‌باید هرگز برای این دکتر س... تعریف می‌کردم که عضو کلوب یوزپلنگ‌ها هستم. حتماً خواسته است روزی آنجا داخل شود و راهش نداده‌اند. کاملاً قابل درک است، یک پزشک کوچک با یک دیپلم کم اهمیت در یک بیمارستان فقیر‌نشین، امری طبیعی‌ست که دوستانم عضویتش را قبول نکرده‌اند. از هنگامیکه من به کلوب یوزپلنگ‌ها اشاره کردم به من چپ چپ نگاه می‌کند، یقیناً به من حسادت می‌ورزد و مرا بخاطر ناکامیش جریمه می‌کند.
خولیان: آقای پرزیدنت، جدی باشیم: آیا حقیقتاً فکر می‌کنید که کلوب یوزپلنگ‌ها در اینجا نقشی بازی می‌کند؟
پرزیدنت: (بدون لحظه‌ای درنگ) بدیهی‌ست. تمام جهان می‌خواهد عضو کلوب یوزپلنگ‌ها بشود. من کسی را نمی‌شناسم که چهار دست و پا کوشش نکرده باشد داخل آنجا شود، به‌کلوب یوزپلنگ‌ها!
خولیان: (بلند می‌شود) آقای پرزیدنت، من هرگز خواب آن را ندیدم که به این کلوب وارد شوم.
پرزیدنت: (وحشت‌زده) که اینطور؟
خولیان: هرگز. و هرگز چنین خوابی را هم نخواهم دید.
پرزیدنت: (ناگهان متوجه می‌شود) می‌فهمم! حالا فهمیدم! شما کلوب ببرها را ترجیح می‌دهید!
خولیان: نه.
پرزیدنت: این دکتر س... از زمانی که من خودم را از یوزپلنگ‌ها معرفی کردم کاملاً از من روی‌برگردانده است.
خولیان: آقای پرزیدنت، آیا اصلاً فهمیدید که دکتر س... از صبحِ زود تا دیروقتِ شب در اینجا چه می‌کند؟ دکتر س... آدم‌ها را به سوی مرگ و زندگی هدایت می‌کند؛ دکتر س... قایقران سرنوشت است.
پرزیدنت: (بلند می‌خندد) آخ! شما تئوری بی‌ارزش این ساحر رادشاپور در بارۀ محلی که ما در آن هستیم را باور می‌کنید؟
خولیان: خوب ... بله.
پرزیدنت: (می‌خندد) یک محل در میان زمین و آسمان، محلی که ما در آن باید در انتظار سرنوشت‌مان باشیم؟ زندگی یا مرگ؟ بوسیله یک آسانسور؟ یک هتل در میان دو جهان؟
خولیان: بله.
پرزیدنت: (می‌خندد) چه زودباور!
خولیان: از هنگامیکه من این‌جا هستم فکر می‌کردم که شما هم به این معتقدید که ...
پرزیدنت: من چنین وانمود می‌کنم. آن یارو با آن عمامه‌اش اما به این معتقد است. دکتر س... این‌ را به ما می‌قبولاند تا بتواند کارش را انجام دهد. من وانمود می‌کنم، از <A> تا <Z>. آدم اجازۀ مخالفت با آن‌ها را ندارد.
خولیان: پس شما فکر می‌کنید که ما کجا هستیم؟
پرزیدنت:در یک دارالمجانین.
خولیان: که اینطور؟
پرزیدنت:‌ صد در صد. اینجا فقط دیوانه وجود دارد.
خولیان تصمیم می‌گیرد پرزیدنت را دست‌بیندازد.
خولیان: و شما اینجا چه می‌کنید؟
پرزیدنت: یک اشتباه. بعد از سقوط من پس از تصادف با دوچرخه، آمبولانس مرا به یک بخشِ اشتباه منتقل کرد. و این دقیقاً همان چیزی‌ست که من سعی می‌کنم به دکتر س... تمامِ وقت توضیح دهم ...
خولیان: و چگونه توضیح می‌دهید که قوزک پای رگ به رگ شده‌ام دیگر درد نمی‌کند؟ که لائورا خود را می‌تواند حرکت دهد، می‌تواند برقصد، در حالیکه او معمولاً فقط روی صندلی می‌توانست بنشیند؟
پرزیدنت: با قدرت تلقین به نفس.
خولیان: و اینکه شما در اتاق‌تان گفتگوی همسر و فرزندان‌تان را می‌توانید بشنوید؟
پرزیدنت: آن، حقیقتاً چیز عجیبی‌ست ... اما برای آن هم حتماً یک توضیح وجود دارد.
خولیان: و شما دقیقاً این توضیح را نفی می‌کنید.
پرزیدنت: دوستِ جوان من کمی جدی بمانیم. یک چنین محلی نمی‌تواند وجود داشته باشد. از این محل در هیچ جایی اسم برده نشده است. اگر شما مذهبی تربیت می‌شدید، مانند من می‌دانستید که ما مستقیم به سوی خدا می‌رویم.
خولیان: اما ممکن است که خدای شما در بخش دیگری باشد ...
پرزیدنت: حرف مفت می‌زنید. اینگونه در کتاب نیامده است.
خولیان: پس به اطرافتان نگاه کنید، این تالار پذیرایی، این کلینیک، همه این آدم‌ها در اینجا!
پرزیدنت: این‌ها اصلاً وجود ندارند. من اطمینان کامل دارم که تمام این چیز‌ها وجود ندارند.
خولیان: پس من هم وجود ندارم؟
پرزیدنت: (به‌دروغ گفتن ادامه می‌دهد) کاملاً اینطور است! من مانند کوهی مطمئنم!
خولیان: شما چطور می‌توانید چیزهایی را که شما را احاطه کرده‌اند نفی کنید؟ من اینجا هستم، شما اینجایید، ما این جاییم. پس چگونه می‌توان برای شما واقعیت را صرف کرد؟ چطور می‌توانید از کنار اشیاء و انسان‌ها رد شوید بدون اینکه آن‌ها را مشاهده کنید؟
پرزیدنت: خیلی ساده، دوست عزیز، این به تربیت مربوط است. اسمش است: اعتقاد داشتن.
خولیان: آقای پرزیدنت، بنابراین باید شما متوجه باشید که چیزی از دست می‌دهید.
پرزیدنت: معلومه. اما، دوستِ جوان من، اگر اینطور است که ما چیزی را از دست می‌دهیم، پس به چه باید دو دستی بچسبیم؟ به اعتقاداتمان.
خولیان: بنابراین شما از اعتقاداتتان مطمئنترید تا از آنچه مشاهده می‌کنید؟
پرزیدنت: مسلمه، دوستِ جوان من. راه تاریک است، مغشوش، نامنظم، و این دلیلی‌ست بر این که چرا ما دارای اعتقاد هستیم، مانند فانوس و عصا، برای هدایت کردن‌مان. اگر فانوس و عصا برای هدایت نیستند پس به درد چه کاری می‌خورند؟ نتیجه‌گیری‌های شما شتاب‌زده‌اند.
خولیان: (عصبانی) و نتیجه‌گیری‌های شما مانند طبلی توخالی‌اند.
پرزیدنت: (اهانت‌گشته) بله؟
خولیان: (مانند ساحر بلند تکرار می‌کند) توخالی!
پرزیدنت: (شانه بالا می‌اندازد) اَه...! آدمِ بی‌چشم و رو! نباید تعجب کرد از اینکه چرا شما کلوب ببرها را ترجیح می‌دهید.
پرزیدنت رنجیده‌خاطر آن‌جا را ترک می‌کند.
ساحر و لائورا دست در دست داخل می‌شوند. هر دو می‌خندند، به‌نظر می‌آید که سرحالند.
لائورا: (به‌ساحر) واقعاً جای تأسفه که شما دفعه قبل اینجا نبودید.
ساحر: امیدوارم که شما مدت طولانی‌ای پیش ما بمانید.
لائورا: (به خولیان نگاه می‌کند) من هم این آرزو رو دارم.
خولیان بلند می‌شود. لائورا و او در حال نگاه کردن به یکدیگر آهسته به سمت هم می‌روند.
خولیان: حالا کمی سخت‌تر شده.
لائورا: آره.
خولیان: من دیگه نمی‌دونم چه باید گفت.
لائورا: آره.
خولیان خود را تحت نظر حس می‌کند، رو به ساحر می‌گوید:
خولیان: امیدوارم که مزاحم شما نباشیم؟
ساحر: اصلا و ابدا. واقعاً می‌گم، اصلاً. (او روزنامه‌اش را باز می‌کند) من با روزنامه خواندن سر خودم را گرم می‌کنم.
لائورا: اذیتش نکن. ساحر آدم مهربونیه.
خولیان و لائورا دوباره به هم نگاه می‌کنند.
خولیان: عشق ما آینده‌ای ندارد.
لائورا: آینده وجود نداره.
خولیان: (نرم) حق با توست.
آن‌ها به هم خیره شده و دست‌هایشان همدیگر را لمس می‌کنند.
پرزیدنت مانند همیشه با عصبانیت داخل می‌شود، به طرف ساحر هجوم برده و قصد دارد روزنامه را از دستانش بقاپد.
پرزیدنت: فوری صفحه بورس را بدهید به من!
او صفحه بورس را از روزنامه جدا کرده و بقیه صفحات را روی زمین می‌اندازد.
ساحر: (طعنه‌آمیز) خواهش می‌کنم، از خودتون پذیرایی کنید. قابلی نداره. (او بقیه روزنامه را از روی زمین جمع می‌کند.)
پرزیدنت: (در ستون مخصوص می‌گردد) پسر بزرگ دیوانه‌ام ادعا می‌کند که سهام‌های بورس <روبوستا> سقوط کرده‌اند! (او سطر مطلوب را می‌یابد و فریاد می‌زند) چی! این که همون روزنامۀ دیروزه!
ساحر: البته. و مثل روزنامۀ دو روز پیش. این روزنامه از زمان ورود من، یعنی مدت شش ماه می‌شود که نزد من است. من هر روز آن را می‌خوانم.
پرزیدنت: کاری کاملاً احمقانه!
ساحر: شما نمی‌دانید از چه صحبت می‌کنید ... من مطالب این روزنامه را از حفظم و می‌توانم به‌شما اطمینان دهم که: "جمهوریخواه مستقل" دوازدهم آپریل یکی از بهترین‌هاست!
پرزیدنت: چطور می‌تونید یک روزنامه را شش ماه هر روز از نو بخونید؟
ساحر: من ادعا نمی‌کنم که با خواندن روزنامه هر بار بطور خارق‌العاده‌ای غافلگیر می‌شوم، اما علاقه‌مند می‌شوم. بله، حتی آنقدر علاقه‌مند که مایلم بدانم چه بر سر این خانم صد و هشتاد کیلو گرمی می‌آید، زنی که بخاظر وزن سنگینش از کار اخراج شده و باید شش فرزند خود را بزرگ کند. هر روز از خودم سؤال می‌کنم با چه پولی می‌خواهد حالا او برای فرزندانش غذا بخرد؟ هر روز از خودم سؤال می‌کنم: و جناب نخست وزیر که حالا اتفاقاً حزبش هم بازنده شده است چطور می‌خواهد کشور را اداره کند؟
پرزیدنت: این داستان دیگر چندان هم تازه نیست. من می‌توانم برایتان بگویم. تصور کنید که او ...
ساحر: نه، خواهش می‌کنم. اگه امروز از آن مطلع شوم پس چطور می‌توانم باز فردا از خودم سؤال کنم؟
پرزیدنت: اما شما مایل به کسب اطلاع هستید...
ساحر: من هیچ علاقه‌ای به اطلاعات ندارم. فکر می‌کنید اگر که علاقه داشتم روزنامه می‌خواندم؟ من عاشق هیجان هستم، من عاشق رمان‌های دنباله‌دارِ زندگی‌ام، من عاشق این هستم که از خودم بپرسم فردا چه پیش خواهد آمد، من عاشق این هستم که تصور کنم اکنون چیزی رخ خواهد داد. اگر می‌خواستم چیزی یاد بگیرم که شروع می‌کردم به مطالعه کردن کتاب‌های تاریخی و نه خواندن رورنامه.
پرزیدنت: شما یک ابله تشریف دارید.
ساحر: اگر قرار باشد که شما مظهر یک عقل سلیم باشید بنابراین من با کمال میل نقش یک ابله را قبول می‌کنم.
پرزیدنت: (رنجیده‌خاطر) بله؟
ساحر: کمبود حاضرجواب بودن شما تا اندازه‌ای باعث تأسف است. تنها جوابی که با نیش زدن‌های من به‌خاطرتون می‌آید "بله؟" است
پرزیدنت: بله؟
ساحر: فریادهای اعتراض شما بی‌محتوی هستند. شما عاقبت موفق خواهید شد من را مجبور سازید که حتی شما را دیگر دست هم نیندازم.
پرزیدنت: بله؟ (او به خود مسلط می‌شود) من همیشه بر این عقیده بوده‌ام که هرگز نباید یک دوست خوب را بخاطر یک شوخیِ لوس از دست داد.
ساحر: بعلاوه، یک شوخیِ لوس بهتر از یک دوست است.
دوباره صدای زنگ که از عزیمت کسی خبر می‌دهد به گوش می‌رسد.
دکتر س... به‌همراه دستیارانش با عجله وارد شده و به‌طرف صفحۀ نورانی می‌رود.
جو ملتهب است.
همه با وحشت به همدیگر نگاه می‌کنند.
خولیان لائورا را طوری به خود می‌فشرد که انگار می‌خواهد از بردن او از پیشش ممانعت کند.
دکتر س...: آقای پرزیدنت نوبت شماست. شما باید داخل آسانسور شوید.
پرزیدنت: (خشنود) عاقبت! دیگه وقتش رسیده بود که این اشتباهِ شرم‌آور به پایان برسد.
دکتر س...: آقای پرزیدنت، شما باید بدانید که من نه حق و نه قدرت این را دارم که با شما رفتارِ جداگانه‌ای از دیگران داشته باشم، همانطور که من امکان پیش‌انداختن چیزی را ندارم.
پرزیدنت: (بخاطر این عذر‌خواهی تسکین یافته) حالا دیگه همه چیز روبراه است، اصلاً ارزش صحبت کردن هم ندارد، من عجله داشتم و بیش از این هم چیزی نبوده است. من باید در خانه به امورات سر و سامان بدهم.
دکتر س...: آقای پرزیدنت،‌ من امیدوارم که شما از مدت اقامتتون در اینجا استفاده کرده و در مورد بعضی چیزها کمی فکر کرده‌اید.
پرزیدنت: (مصمم) بله، فکر کنم که وصیت‌نامه‌ام را تغییر دهم.
دکتر س...: (بدون آنکه واقعاً در حال گوش دادن باشد) چه عالی.
پرزیدنت: به خانم پرزیدنت انجام تمام وطایف بعد از مرگم را محول می‌کنم. فرزندانم را از ارث محروم کرده و یک سازمان خیریه بنیان‌گذاری می‌کنم.
دکتر س...: (بدون گوش دادن) چه عالی.
پرزیدنت: یک سازمان خیریه به نام خودم، سازمان خیریه دلبک، و وظیفه‌اش تجلیل از یادبودهای من است.
دکتر س..: ممکنه داخل آسانسور شوید، آقای پرزیدنت؟
پرزیدنت به طرف دکتر س... می‌رود و درگوشی چیزی به او می‌گوید: "من می‌تونم هر موقع که مایل باشید بهتون کمک کنم تا یکی از اعضای یوز‌پلنگ‌ها بشوید."
دکتر س...: بله؟
پرزیدنت: (کمی از خود راضی) اونا حرف منو زمین نمی‌دازن. (دکتر س... علامتی به دو دستیارش برای بردن پرزیدنت به داخل آسانسور می‌دهد. پرزیدنت هنوز از خود راضی به طرف دکتر س... چشمکی می‌زند) جوابتون چیه؟ قبوله؟ خودم ضمانت شما را می‌کنم.
ساحر خود را نزدیک کرده و بجای دکتر س... جواب می‌دهد.
ساحر: دکتر س... دلشون می‌خواد عضو کلوب ببرها باشند!
پرزیدنت: (از عصبانیت در حال خفگی‌ست) شرورها! من می‌دانستم! من می‌دانستم! اینجا محل گردهمایی یک عده تروریست است! (درِ آسانسور شروع به بسته شدن می‌کند. پرزیدنت با اعصابی داغان اعتراض می‌کند) منو به کجا می‌برید؟ شما اجازۀ این کار را ندارید. من از دست شماها شکایت می‌کنم! بگذارید خارج شوم! کمک!
درِ آسانسور بسته می‌شود و دیگر فریادهای پرزیدنت به گوش نمی‌رسند.
همه با کنجکاوی به عقربۀ بالای آسانسور نگاه می‌کنند تا ببیند که پرزیدنت به کجا برده می‌شود.
بعد از چند ثانیه عقربۀ بالای آسانسور سمت زمین را نشان می‌دهد. زنگ از صدا می‌افتد و تنها صدای آسانسور که به سمت پایین در حرکت است به گوش می‌رسد.
خولیان: (عصبانی) چه؟
ساحر: نه! او اجازه بازگشت دارد! (به دکتر س...) به‌من بگید که این حقیقت نداره! او اجازه دارد دوباره زندگی کند؟
دکتر س...: او از شوک در آمده و بهبود یافته است. آقای پرزیدنت از سلامتِ بسیار بالایی برخوردار است.
ساحر: بله، حتماً! سلامتیِ کامل بدون قدرت آرنج بدست نمی‌آید!
دکتر س...: فراموش نکنید که جوانی دوچرخه‌سوار با او تصادف کرده بود.
ساحر: آدرس این جوان را به من بدهید تا من برایش یک تانک بخرم.
خولیان: شما گذاشتید ماری بمیرد ولی اجازه می‌دهید که پرزیدنت زنده بماند ...
دکتر س...: این دو موضوع ربطی به هم ندارند. مرگ نه مجازات است و نه پاداش. هر کدام از شما مرگِ خود را قضیه‌ای شخصی می‌بیند. این خنده‌دار است. هیچکس نمی‌تواند از آن فرار کند. اگر بخواهم به زبان خود شما صحبت کنم باید بگویم که من تا حال به کسی برخورد نکرده‌ام که مستحق مردن باشد.
خولیان: که اینطور؟ پس شما قاتلین را نمی‌پذیرید؟
دکتر س...: آن‌ها معمولاً در اثر مرگی خشن می‌میرند. ساعت مرگ برای پرزیدنت هنوز فرا نرسیده بود، ولی خواهد رسید.
ساحر: (ناگهان خشن) و برای دختر من؟ برای دختر من که بیست سالش بود ساعت مُردن فرا رسیده بود؟
خولیان و لائورا تعجبزده به سوی ساحر نگاه می‌کنند.
دکتر س...: (با مهربانی به سوی ساحر می‌رود) شما دقیقاً می‌دانید که من در این باره چه فکر می‌کنم، ما در این باره با هم صحبت کرده‌ایم. مهم نیست با ده، بیست، هشتاد و یا صد سال عمر بمیری، مهم زندگی‌ست که آدم از دست می‌دهد.
ساحر: (آرامش خود را فوری بدست می‌آورد) متأسفم.
دکتر س...: زندگی هدیه‌ای است که به هرکس داده می‌شود. مانند مرگ که آن هم به همه داده می‌شود. و پرزیدنت یک انسان است مانند بقیه انسان‌ها.
ساحر: من با کمال میل به همه احترام می‌گذارم. اما برای احترام گذاردن به کسانی که به دیگران احترام نمی‌گذارند مشکل دارم.
دکتر س... خارج می‌شود.
خولیان: (متعجب) دختر شما؟ شما یک دختر داشتید؟
ساحر: (دوباره به خود آمده) من؟ نه.
خولیان متوجه می‌شود که بیشتر از این نباید کنجکاوی کند. لائورا ساحر را درک کرده و لبخندی می‌زند.
ساحر: حالا، کوچولوی من، شما تعریف کنید. آیا در آن پایین شما را از وضعیتی که در آن هستید نجات خواهند داد؟
لائورا: اونا دیگه کاری از دستشون برنمیاد و در انتظار یک قلب هستن که بتونن به من پیوند بزنن.
خولیان: نگران این موضوعی؟
لائورا: به هیچوجه.
ساحر: شما خیلی قوی هستید.
لائورا: چون بدن من سلامتی را نمی‌شناخته، پس سعی می‌کنم سلامتی رو از جای دیگه‌ای بدست بیارم. (خولیان دست او را گرفته و می‌بوسد. لائورا ممانعت نکرده و از این کار لذت می‌برد. بعد آهسته ادامه می‌دهد) من مسحق این نبوده‌ام. اغلب بیمار بودن، همیشه دراز کشیدن و یا مجبور به نشستن بودن منو وادار ساخت که جاه‌طلبی‌هامو محدود کنم. از اونجاییکه نمی‌تونم پیاده‌روی کنمْ تماشای تنها یک گل باعث شادی من می‌شه، انگار که تمام روز رو در یک باغ گل رز گردش کرده باشم. یک پرتو تابش خورشید که از درز پرده کرکره خودشو داخل اتاق می‌کنه برای من مانند یک حمام ‌آفتاب گرفتن کنار ساحل دریا می‌مونه و میذارم که منورم کنه. گردنمو گرم کنه، خودشو روی شونه‌هام  گم کنه، روی سینه‌ام، اونجاییکه پارچه بلوزمو سنگین می‌کنه و سردم می‌شه وقتیکه پشت قابِ پنجره خودشو گم می‌کنه. همهمۀ رعد و برق و بارون روی بام اجازه می‌دن که من عرضِ تمام دریاهای کره زمینو شنا کنم، و پس از گذشتن از طوفان‌ها بعنوان پاداش، هنگام صبح،‌ وقتی‌که دوباره همه چیز آرام گرفته، کشتی شلاق خورده‌ای از موج‌ها را در کنار ساحل سنگی خاکستری ‌رنگی کشف کنم. من می‌تونم خودمو ساعت‌ها با یک نخ پشمی سرگرم کنم، و من چند تا گربه کوچولو می‌شناسم که مثل من از این چیز‌ها لذت می‌برن. (خولیان دوباره او را می‌بوسد) در حقیقت خشنودی در کفِ صافِ دست جا دارد. کافیه بدون حرکت باشی، بدون حافظه، همه آنچه دیروز بوده و فردا هم خواهد بود را فراموش کنی. اگه کسی بتونه خودشو کاملاً کوچک بسازه، متواضع بمونه، خودشو در آغوش امروز بندازه، مثل نشستن روی صندلی کنارِ پنجره، بعد می‌شه از تمام گیتی لذت برد. یک خوشبختی بزرگ از چیزهای کوچک تشکیل می‌شن. (او به خولیان نگاه می‌کند) تو نمی‌تونی تصور کنی من در این لحظه چقدر به تو نزدیک هستم، از تو لبریزم، چسبیده به هر سانتیمتر از پوستِ بدنت، به نَفَست بندم. عضلاتت به بدنم فورم می‌دن و من نیروتو حس می‌کنم، همۀ نیروی تو در من جاریه.
خولیان: مایلی حالا عشقبازی کنیم؟
لائورا: آره.
آن دو نگاه عمیقی به‌ چشم‌های هم می‌کنند. ساحر خود را مانند کسی که ناظر بر صحنه عشقبازی دیگران است احساس کرده و در حالیکه روی صندلی لیز می‌خورد، خود را پشت روزنامه‌‌اش مخفی می‌سازد.
خولیان: (در خلسه) چطور ممکن است تنها در مدت یک ثانیه رابطه‌ای چنین عمیق شود؟ یک چنین نزدیکی‌ای؟
لائورا: (همچنین در خلسه) یک ثانیه می‌تونه تمام ابدیت باشه.
ناگهان لائورا بدون کنترل به لرزش می‌افتد و بعد شروع به گریه می‌کند. خولیان سریع او را در بغل می‌گیرد. ساحر به خواندن روزنامه خاتمه می‌دهد.
خولیان: چیزی شده؟
لائورا: نمی‌دونم ...، یک باره همه چیز زیاد شد ...، من خسته‌ام ...
خولیان: بیا به اتاق من بریم و آنجا رفع خستگی کنیم.
آن دو بلند می‌شوند. او به لائورا در رفتن کمک می‌کند.
لائورا: ما رو از هم جدا خواهند کرد، خولیان، این وحشتناک خواهد بود، ما رو از هم جدا می‌کنند.
خولیان: (او را آرام می‌کند) با من بیا، اعتماد داشته باش.
لائورا: هیچ چیز ابدی نیست، خولیان، من اینو می‌دونم. ما رو از هم جدا خواهند کرد.
خولیان: بیا.
او دست لائورا را گرفته و به راه می‌افتند.
ساحر رفتن آن‌ها را تماشا می‌کند. دو دستیار داخل می‌شوند و آن‌ها هم رفتن آن دو زوج را تماشا می‌کنند.
ساحر خود را به سوی دو جوانِ سفید‌پوش بر‌می‌گرداند.
ساحر: بگید ببینم، آیا پیش فرشتگان هم ماجراهای عاشقانه وجود دارد؟ (آن دو بجای جواب مهربانانه به همدیگر نگاه می‌کنند.) خوب، حقه‌بازها، پس شما اینجا حوصله‌تون سر نمی‌ره! (او به سوی آن دو می‌رود.) اما... با عشقبازی... شما‌ها چطوری این کار را انجام می‌دید؟ (هر دو فرشته به یکدیگر طوری نگاه می‌کنند که انگار درست متوجه نشده‌اند. به ‌این جهت ساحر کاملاً خشنود است.) خوب، لااقل عدالت برقرار است! (و بعد به سؤال آن دو که فقط به‌گوش او می‌رسد پاسخ می‌دهد) من؟ نه، خیلی کم. نمی‌شه ادعا کرد که من آدمی عاشق بوده‌ام. چرا؟ (او در آیینه‌ای به چهرۀ خود نگاه می‌کند.) من هرگز مطمئن نبودم که می‌توانم برانگیزاننده هیجان‌های بزرگ باشم. (فرشته‌ها متعجبانه عکس‌العمل نشان می‌دهند.) چرا؟ برای اینکه من حتماً سراسر زندگیم در طبقه‌ای اشتباه سرگردان بوده‌ام. (بذله‌گویانه) اگر که بخواهید می‌تونیم یک شب در این باره صحبت کنیم ...
دکتر س... داخل می‌شود.
دکتر س...: من با شما باید صحبت کنم.
ساحر: خبر تازه‌ای از آن پایین برایم دارید؟
دکتر س...: بله.
دکتر س... پیش او می‌نشیند. کمی اندوهناک است. ساحر با مهربانی به‌ او لبخند می‌زند.
دکتر س...: کاری که من حالا می‌کنم از حد صلاحیت من تجاوز می‌کند. طبق مقرارت من حق ندارم به شما اطلاعات بدهم. اما چون مدت شش ماه است که شما اینجایید... و من به‌شما علاقه‌مند هستم ...
ساحر: به، به. چیزهایی که می‌گویید خیلی دلچسب است.
دکتر س...: (بی‌مقدمه) وضعیت شما هیچ پیشترفتی نشان نمی‌دهد. تیم پزشکی در آن پایین به این فکر می‌کند که شما ... دستگاه را خاموش کنند. (ساحر دچار شوک می‌شود) من تسلی‌ناپذیرم. یک ضربۀ خیلی بد.
ساحر: این را می‌توانید بلند بگویید: خاموش کنند ... مثل یک دستگاه مو‌ خشک‌کن ... (سکوت) من هیچوقت درست مثل حالا متوجه نبودم که انقدر عمیق سقوط کرده‌ام، که زندگی من فقط به سیم یک پریز برق وصل است، گرفتار یک پرستارم، که شغل پرستاری را دوست ندارد. (سکوت) پس دکترها منتظر چه چیزی هستند؟
دکتر س...: منتظر اجازه.
ساحر: کمی جریان بغرنج شده، مگه نه؟ چه کسی اجازۀ اجازه دادن داره؟
دکتر س...: برادرزاده شما. تنها فرد باقیمانده از فامیلتان.
ساحر: خدای من، این نابکار، کسی که آب بینی‌اش همیشه روان بود ... امیدوارم که او آن آب‌نبات‌های توت‌فرنگی را که برایش خریدم از یاد نبرده باشد ... و همینطور کریسمس‌هایی را که با هم جشن گرفتیم ... و امیدوارم هرگز متوجه نشده باشه که من در ورق بازی تقلب می‌کردم.
دکتر س...: آن‌ها نمی‌توانند با او تلفنی صحبت کنند و تا حالا او را پیدا نکرده‌اند.
ساحر: (پوزخندی می‌زند) کوچولوی عزیز من در آمریکا دانشجوست. (چهره‌اش از خوشحالی می‌درخشد) و آمریکا هم سرزمین بسیار پهناوریست.
دکتر س...: دیگر هیچ امیدی نیست. از این کُُما شما هرگز خارج نخواهید شد.
ساحل: متوجه شدم.
دکتر س... برای سرحال آوردن او روی شانه‌اش می‌زند. او دست دکتر س... را می‌گیرد و به او لبخند می‌زند.
خولیان با سرعت داخل سالن شده و شتابان به سوی دکتر س... می‌رود.
خولیان: فقط یک لحظه، دکتر، من باید چیزی از شما بپرسم. اما باید قبلاً مطمئن باشم که جواب شما <آری> است.
دکتر س...: (دست خود را از دست ساحر خارج می‌کند) جواب من <نه> می‌باشد.
خولیان: فقط یک ثانیه. (دکتر س... از رفتن بازمی‌ایستد تا به حرف خولیان گوش دهد) من مایلم که لائورا و من هر دو با هم در آسانسور به یک سمت برویم، گذشته از اینکه چه پیش آید. می‌فهمید؟ ما مایلیم با هم دوباره به سوی زمین ... و یا با هم ... به سوی آن بالا ...
دکتر س...: شما دیگه ترس ندارید؟
خولیان: من تنها یک ترس دارم، ترس از این‌که لائورا را از دست بدهم.
دکتر س...: حالا دیگر فکر می‌کنید که در آن بالا چیزی وجود دارد؟
خولیان: حالا لااقل دلیلی برای خوش‌بین بودن دارم، و او لائورا نام دارد. سرنوشت مدت درازی وادارم ساخت تا کائنات را برای خود طوری تعریف کنم که موجب تنفرم می‌گردید. بله، یک در هم ذوب‌شدگی، ترکیبی از مولکول‌ها، جوشش ترکیبی بی‌ارزش، دستورالعمل رقت‌انگیز این آش بوده است. حالا اما به لائورا نگاه می‌کنم، آیا می‌توانم هنوز معتقد باشم که ما تنها متشکل از ماد‌ه‌ای هیستریک و بی‌قرار هستیم؟ مولکول‌هایی که تصادفاً به هم چسبیده‌اند باید لائورا را خلق کرده باشند؟ آیا تصادفی که سنگریزه و دود را خلق کرد باید مسئول زیبایی لائورا باشد، مسئول خنده‌هایش، و یا وجودش؟
دکتر س...: شاید اینطور باشد.
خولیان: نه. من حالا می‌دانم، نشانۀ خدا در جهان لائورا می‌باشد.
دکتر س...: خیلی خوب است که شما حالا دیگر زندگی را دوست می‌دارید. از مرگ دیگر نمی‌ترسید؟
خولیان: (آرام) خیلی کمتر.
دکتر س...: خدایی که شما را خلق کرده می‌تواند همان خدایی باشد که شما را می‌میراند.
خولیان: (هنوز دودلی آزارش می‌داد) پس این وجودمان برای چیست، وقتی که ابدی نیست؟
دکتر س...: این که پایانی دارد کافیست. چرا می‌خواهید بودنتان ابدی باشد؟
خولیان: به ما هوش داده شده است که زندگی را از بین نبریم، وگر‌نه باهوش بودن بیش از یک زخم و یک جراحت نیست، دانستنی‌ای تراژدی.
دکتر س...: با وجودیکه همه چیز تاریک می‌ماند.
خولیان: در آنجایی که من تاریکی می‌دیدم حالا قول و نور می‌بینم.
دکتر س...: و شما دیگر سکوت کائنات را نمی‌شنوید؟
خولیان: من دیگر آن را نمی‌شنوم، من آن را استراق‌سمع می‌کنم. و در این سکوت از دلائل امیدواری آگاه می‌گردم. دیگر خلأی نیست، بلکه فقط یک راز است.
دکتر س...: و تمام این‌ها را مدیون لائورا هستید؟
خولیان: معنی یک معجزه چیست؟ آنچه که کسی را ایمان می‌بخشد معجزه نامند. لائورا معجزۀ من است.
دکتر س...: (در حال لذت بردن) مطمئناً ...
خولیان: برای هرکسی می‌تواند معجزه به شکلی رخ دهد. اما یک معجزه کافیست. به این خاطر من به‌ آنچه نمی‌فهمم امید و اطمینان دارم. (با التماس) اجازه بدید که من و لائورا با هم برویم.
دکتر س...: خیلی مایل بودم می‌توانستم <آری> بگویم.
خولیان: قبول کنید.
دکتر س...: من قدرت انجام این کار را ندارم. (سکوت) من اصلاً قدرتی ندارم.
خولیان: (دل‌شکسته) افسوس ...
دکتر س...: سرنوشت لائورا بستگی به احتمالات دارد. احتمالاتی که من در اختیار ندارم.
خولیان: قطعاً ... قطعاً ... (او آهسته به‌سمت راهرو <U> بازمی‌گردد) من دوباره می‌روم پیش لائورا ...، چه احمقانه بود این همه وقت بدون او گذراندن. (آشفته) ممنون.
خولیان خارج می‌شود.
دکتر س... خسته از این گفتگو خود را روی صندلی‌ای می‌اندازد تا کمی استراحت کند.
ساحر: شعل سختی‌ست. (دکتر س... سکوت می‌کند. بعد ساحر با فراست ادامه می‌دهد) غمخوار دیگران بودن، اعتمادشان را بدست آوردن، و بعد، ناگهان، باید اقرار کرد که صاحب هیچ قدرتی نمی‌باشد. (دکتر س... به‌سکوت ادامه می‌دهد، اما به ساحر لبخند می‌زند) من از شما خوشم می‌آید، دکتر. در ابتدا شما را تا اندازه‌ای غیرقابل تحمل می‌دانستم، حتی از شما چون هیچ جوابی نمی‌دادید عصبانی هم بودم.
دکتر س...: شما از من بجای پاسخْ امید واهی توقع داشتید.
ساحر: درسته، اطمینان، مانند پرزیدنت. اطمینانی‌ که اسلحۀ ضعفا و ترسوهاست. حتی اطمینان‌های منفی هم بهتر از دو دلی می‌باشند. من به این که کسی به من بگوید "این چنین است و نه طوری دیگر" محتاج بودم.
دکتر س...: اما حالا دیگر آموخته‌اید که چگونه خود را با احتمالات متقاعد سازید.
ساحر: و این آدم را سر حال می‌آورد!
دکتر س...: این مشکل شماست. مشکل شما انسان‌ها! شما باید همیشه اطمینان داشته باشید. اطمینان به هر قیمتی، حتی به قیمت نادیده گرفتن حقیقت. پرزیدنت معتقد بود می‌داند که مرگ او را به‌ دروازه‌ای می‌رساند، جایی که محافظ بزرگ بر تک تک کارهایش داوری خواهد کرد و او را به جهنم و یا بهشت می‌فرستد. و خولیان به این اعتقاد داشت که بعد از این زندگی دیگر چیزی وجود ندارد. بهتر است که بچه بمانید و با احتمالات مانند حبابِ کفِ صابون بازی کنید، آن‌ها را تماشا کنید، دقیق ملاحظه‌شان کنید، آن‌ها را وزن کنید، آن‌ها را دور بیندازید، آن‌ها را گم کنید و دوباره بدست آوریدشان. زیرا هرگز توانا به انجام کاری دیگر بجز بازی کردن با احتمالات نخواهید بود. همیشه وقی شماها دیگر جوابی نمی‌دانید به احتمالات روی می‌آورید... اما ترس‌ها و یا امید‌ها را به اطمینان‌ها مبدل ساختن سیه‌روزی و حماقت به همراه دارد.
ساحر: به ما گفته شده است برای انسان شدن باید آموخت.
دکتر س...: آموختن بله، اما دانستن نه. آموختنِ ندانستن. با حقیقت وداع کردن... این بهای حکمت است.
دکتر س... قصد رفتن دارد.
ساحر ناگهان از جا برمی‌خیزد، یک کارت ویزیت از جیب خارج کرده و آن را به سوی دکتر س... می‌گیرد.
ساحر: بفرمایید، شماره تلفن برادر زاده‌ام. باید کسی به او تلفن بزند تا بتوانند دستگاه را خاموش کنند.
دکتر س...: من اجازۀ گزارش این خبر را ندارم.
ساحر: دکتر، التماس می‌کنم، زمان تنگ است.
دکتر س...: (متحیر) من فکر می‌کردم شما مایلید اینجا بمانید.
ساحر: دکتر، شما گفتید که من هرگز از این به ظاهر مرگ بیدار نمی‌شوم، درسته؟
دکتر س...: تیم پزشکیِ بیمارستان لوئی مقدس این نظر را دارد.
ساحر: دکتر، در این لحظه لائورای کوچلو هم در همین بیمارستانِ لوئی مقدس و یک طبقه پایین‌تر از من خوابیده است. این یک ماجرای خیلی ساده‌ایست: کافی‌ست یک نخ را بیرون بکشند، یک تکه گوشت از سینه‌ام ببرند و آن را به طبقه پایین به اطاق جراحی ببرند. دکتر، گوش کنید، از زمانی که من اینجا هستم هنوز هم نتوانسته‌ام بدانم که مُردن چه معنایی دارد، بنابراین اتفاق غیرمنتظره آخرین ساعات زندگی‌ام این خواهد بود، اما یک چیز دستگیرم شده است و آن این است که زندگی کردن یعنی چه. خلاصه می‌کنم: دلم می‌خواهد لااقل با مُردن من زندگی‌ام بی‌ثمر نبوده باشد.
دکتر س...: انجام دادن کاری که شما از من درخواست می‌کنید برایم ممنوع است.
ساحر: آیا شما از اینکه اینجا این همه جمعیتِ در حال عبور را می‌بینید خسته نشده‌اید؟ از اینکه اطلاع بیابید آن‌ها چگونه به تمام اهمال کاری‌های زندگیِ خود و یا موفقیت‌هایشان واقف گشته‌اند؟ اطلاع بیابید که آن‌ها شاید مایل باشند خود را به نحو احسن تغییر دهند و بعد ناگهان بفهمند که همه چیز بیهوده بوده است؟ آیا خسته نشده‌اید از اینکه سرنوشت یک لاتاری باشد؟ و یا با قیاسی منحصر به فرد: ماشین قرعه‌کشی؟ این سکوت بزرگ خدا از چیست؟ آیا خدا هم به کُما فرو رفته است؟ چرا او جواب نمی‌دهد؟ آیا او هم بدون ضمیر خودآگاهست؟ آیا با تنفس‌ مصنوعی می‌خواهند او را دوباره جان ببخشند! چه می‌کند! قرن‌هاست که دورِ تخت او ایستاده‌اند و به او تلقین می‌کنند: بیدار شو! بسیار خوب، اگر واقعاً همه چیز برای او بی‌تفاوت است، اگر او با قاطعیت می‌خواهد به خوابیدن ادامه دهد، پس شما جای او خدایی کنید! رل آینده‌نگری را شما بازی کنید!
دکتر س...: ساده‌لوح نباشید. آینده‌نگری! این هم از آن ایده‌های مضجک جاودانه‌ای‌ست که انسان راغب است با کمال میل آن را حقیقت پندارد. آینده‌نگری! که بیماری را مجازات تلقی کنند، که زندگانیْ پاداش‌ها را در قبال شایستگی‌ها توزیع می‌کند، که صداقت و خوبی مرگ را به تأخیر خواهد انداخت! از زمان خلقتِ انسان این ایده بر روی زمین وزوز می‌کرده است. شما می‌خواهید که در جهان یک عدالت وجود می‌داشت، هر چیزی بجز این بی‌طرفی، این مولکول‌هایی که به هم برخورد می‌کنند، این بی‌تفاوتیِ لکه‌دارِ سرنوشت که تمام شایستگی‌هایتان را نادیده می‌گیرد! بله، یک عدالت، یک چیزی که مانند عدالت دیده شود، حتی یک عدالت غیرعادلانه، خدایانی که نمی‌توان جدیشان گرفت و به‌آن‌ها اعتماد کرد و یا خدایانی که بی‌طرف نیستند، بله، حتی خدایی خودکامه و مخوف. بنابراین می‌توان چنین فهمید که یک اراده وجود دارد، یک فکر، چیزی که به انسان شبیه است. در عوض اما ماده هرگز چیزی نبوده بجز آنچه که همیشه بوده است: کر، کور، و به جسارت و وقار شما هم هیچ اهمیتی نمی‌دهد.
ساحر: و اراده؟ ارادۀ من؟ ارادۀ آن‌ها؟
دکتر س...: شما در محلی از جهان به سر می‌برید که اراده کمترین حضور را دارد.
ساحر: بنابراین آزادی تنها به شرطی وجود دارد که آدم به آن معتقد بوده و آن را اثبات کند. باشه، قبول، طبیعتِ ماده پیروی کردن از قوانین پیدایش و انهدام خود است، اما آیا شما نمی‌خواهید حداقل یک بار ، تنها یک بار با تصمیم خودتان، کمی سنگریزه‌هایِ متفاوت در این ماشین‌آلات بی‌تفاوت بپاشید؟ (دکتر س... سکوت می‌کند) خیلی راحت ... یک سنگریزۀ خیلی کوچک ... کمی انسانیت. (دکتر س... سکوت می‌کند) و به‌علاوه، دکتر ...، تصور کنید: چه لذتی می‌دهد، مقررات را دور زدن ...
دکتر س...: چرا نمی‌تونید برای یک بار هم که شده از مخلوط کردنِ چرندیات با افکار هوشمندانه دست‌ بردارید؟ دکتر س... از جا بر‌خاسته و کارت ویزیت را از ساحر می‌گیرد) آیا پشیمان نخواهید شد؟
ساحر: در زمان کودکی گاهی در باغ از درخت آلو بالا می‌رفتم، از آن بالا به جهانِ کوچکِ دهکده نگاه می‌کردم و خود را مانند برق‌گرفته‌ها احساس می‌کردم، یک‌جوری طوری دیگر از بقیه، برتر. من فکر می‌کردم: "اگر اراده کنم می‌توانم دست از نفس کشیدن بردارم"‌ و من نفسم را در سینه حبس می‌کردم. و هرچه این‌کار برایم سخت‌تر می‌شد، هرچه بیشتر قرمزیِ صورتم بخاطر گرمای ایجاد شده از شاهرگِ باد کردۀ‌ گردنم بیشتر می‌شد، من خودم را قویتر حس می‌کردم و فکر می‌کردم می‌توانم هنوز هم بیشتر به نگاه داشتنِ نفسم ادامه دهم. اما البته عاقبت دوباره نفس می‌کشیدم. در روزهای دیگر به خودم می‌گفتم: "اگر اراده کنم، نخواهم مُرد" یک‌جوری انجام این کار برایم آسان به نظر می‌آمد، آسان، چون من آن زمان هنوز با مرگ سر و کاری نداشتم. دیرتر اما فهمیدم که از دست مرگ نمی‌شود فرار کرد، که مرگ حتمیست. این اولین درسِ من در زمان طولانی اقامتم نزد شماست: بدیهیات را پذیرا گردیم. من مایلم که با قلبِ من لائورای کوچلو به زندگی ادامه بدهد، قلب من باید در سینۀ او بتَپد، مرگ من باید یک هدیه باشد. و این، دکتر عزیز، دومین درس من نزد شماست: بدیهیات را دوست بداریم.
او با مهربانی دست دکتر س... را می‌بوسد. دکتر س... دستپاچه و متأثر است.
دکتر س... می‌خواهد چیزی بگوید، اما نمی‌تواند و تقریباً با حالت فرار از سالن خارج می‌شود.
لائورا و خولیان داخل سالن پذیرایی می‌شوند. ساحر خود را پشت روزنامه بازکرده‌اش مخفی می‌سازد.
لائورا: (هیجان‌زده) آره، باور کن. من می‌دونم، آدم وقتی دوباره به زمین بازمی‌گرده، فراموش می‌کنه که در اینجا چه اتفاق افتاده است. من اصلاً خاطره‌ای از اولین اقامتم در اینجا وقتی به زمین بازگشتم نداشتم، و این بار،‌ تنها وقتی که درِ آسانسور باز شد، دوباره خاطرات به یادم آمد. خولیان، مجسم کن که ما در زمین همدیگر رو نشناسیم؟
خولیان: من نگران نیستم. من حتماً تو را خواهم شناخت.
لائورا: نه! یک روزی از کنارم رد خواهی شد، مهم نیست کجا، در یک راهرو، در خیابان، تو از کنار من رد خواهی شد و منو حتی نخواهی دید.
خولیان: این غیرممکنه. من تو را همه جا جستجو خواهم کرد.
لائورا: من هم تو رو پیدا خواهم کرد. با این وجود، می‌خوام که تو اونو امتحان کنی.
خولیان: چه چیزی را؟
لائورا: من چیزی رو می دونم که حتی دکتر س... از اون بی‌اطلاعه ... من در مدت اقامت قبلی در اینجا شروع کردم به تانگو یاد گرفتن، با خوآن، مردی که این‌جا بود.
خولیان: (لائورا را بخاطر حسادت کمی هول می‌دهد) چی گفتی!
لائورا: (می‌خندد) او بیش از هشتاد سال عمر داشت. و از اینکه دوباره چابکی‌شو بدست آورده و دیگه نباید بخاطر رماتیسم درد بکشه خیلی خشنود بود، طوریکه می‌خواست حتماً رقص یاد بگیره. بنابراین من هم شریکِ رقص او شدم. من تا آن موقع هرگز نرقصیده بودم.
خولیان: باشه قبول کردم.
لائورا: (ناگهان کاملاً جدی) گوش کن. وقتیکه من دوباره به زمین برگشتم، این هتل رو، خوآن و ساعاتِ تانگو رقصیدن با اونو کاملاً فراموش کرده بودم. اما پاهام گام‌ها را فراموش نکردند. خود بخود به‌رقص می‌آمدند. ضمیر خود‌آگاه همه چیزهاییکه اینجا اتفاق می‌افتند رو فراموش می‌کنه، اما در زیر پوستِ بدنت اثرها همچنان باقی می‌مونن. ما باید اینو دو نفری امتحان کنیم. من می‌خوام مطمئن بشم که آیا جسممون خودشونو دوباره می‌شناسند یا نه. کمرمو لمس کن. (و خولیان خندان این‌ کار را انجام می‌دهد) اگر دستهات این حس رو نکردن باید بدونی‌که اون من نیستم.
خولیان: عاشقتم.
لائورا: موهامو لمس کن.
خولیان: بویی مثل گندم تازۀ آرد شده، بویی مثل یک سیب...
لائورا: اگه این بو رو حس نکردی، پس اون نمی‌تونه من باشم.
خولیان: دوسِت دارم.
لائورا: به چشمام نگاه کن.
خولیان: نور خفیفی از طلاست.
لائورا: چه مقدار خفیف؟
خولیان: نمی‌دونم ... آنقدر ... بیشتر از هزار ...
لائورا: اگر کمتر از هزار بود پس اون من نیستم.
خولیان: عشق من.
لائورا: منو ببوس.
آن دو به‌همدیگر بوسه‌ای می‌دهند، بوسه‌ای که آن‌ها را به لرزش می‌اندازد.   
خولیان: آسوده باش. من هیچ چیز را فراموش نخواهم کرد.
عصبانی خود را از خولیان جدا می‌کند.
لائورا: من خُلم. من کودنم. همه جا منو جستجو خواهی کرد، در تعداد زیادی از زنان، زن‌هایی که من نمی‌تونم باشم، و اگه اونا به‌تو لبخند بزنن ــ و اونا حتماً به‌تو لبخند خواهند زد ــ تو با اونا صحبت می‌کنی، ازشون تعریف و تمجید می‌کنی و اونا رو خواهی بوسید. و من عکس آنچه که مایلم بدست بیارم نصیبم می‌شه. نه، نه، ما باید فوری چارۀ دیگه‌ای طرح‌ریزی کنیم.
خولیان: من یک حرف رمز به تو یاد می‌دم، یک اسم رمز سری.
او خود را کاملاً به لائورا نزدیک می‌کند و او را با محبت به خود می‌فشرد. لائورا خود را در آغوش او رها می‌سازد. خولیان آنچه را که بلند می‌گوید، انجام هم می‌دهد.
خولیان: من گوش‌هایت را می‌بوسم: یک بار، دو بار. پیشانیت را می‌بوسم: یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار. چشمانت را می‌بوسم: یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار، پنج بار، شش بار. من لب‌هایت را می‌بوسم: یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار، پنج بار، شش بار، هفت بار، هشت بار.
لائورا در شعف از لطافت خولیان به نظر می‌آمد که کمی در خلسه است.
لائورا: آره، این خیلی خوبه. دوباره از اول.
آن‌ دو دوباره از نو شروع می‌کنند.
لائورا: تو گوشامو می‌بوسی: یک بار، دو بار. تو پیشونی‌مو می‌بوسی: یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار. تو چشمامو می‌بوسی: یک بار ، دو بار، سه بار، چهار بار، پنج بار، شش بار. تو لبامو می‌بوسی: یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار، پنج بار، شش بار، هفت بار، هشت بار.
آن دو خود را مانند مست‌ها از هم جدا می‌سازند.
خولیان: یک‌بار دیگر؟
در این لحظه دکتر س... به همراهِ دستیارانش داخل می‌شود.
دکتر س...: خولیان، من باید با شما صحبت کنم، در اتاقتان.
خولیان: باشه.
دکتر س... در حال رد شدن از کنار ساحر برای آنکه دیگران نشنوند؛ آهسته زمزمه می کند.
دکتر س...: کارتِ حاوی شمارۀ تلفن کاملاً تصادفی از جیب کتِ شما به پایین افتاده است و یک پرستار آن را پیدا کرده و به دکتر داده است.
ساحر: کاملاً تصادفی؟
دکتر س...: کاملاً تصادفی!
ساحر: تصادف هم می‌تواند گاهی چهرۀ خوبی داشته باشد.
دکتر س...: گاهی اوقات. (سکوت) آن‌ها به‌ برادر‌زادۀ شما تلفن کردند. وضعیت شما او را غافلگیر ساخته و آشفته است. او می‌گوید با ادامۀ زندگیِ مصنوعی موافق نیست، اما همچنین می‌گوید که به شما خیلی زیاد علاقه‌مند است.
ساحر: او به من خیلی زیاد علاقه‌مند است ...
ساحر با یادآوری گذشته متشنج شده و دچار ضعف خفیفی می‌گردد. او با محکم نگاه داشتن دستۀ صندلی از افتادنِ خود جلوگیری می‌کند. خولیان به همراه دکتر س... و دو دستیارش سالن را ترک می‌کنند.
لائورا: (متعجب از رنگپریدگی ساحر) حالتون خوب نیست؟
ساحر: چرا، چرا ... (او دوباره خود را روی صندلی می‌نشاند و لائورا کنار او می‌نشیند) می‌دانید، من در گذشته یک دختر داشتم، او شبیه شما بود. چشم‌هایش مانند چشمان شما کوچک و طعنه‌زن بودند، چشمانی‌که جهان را دست می‌انداخت، مانند شما لجباز بود، آدم لجبازی که نمی‌گذاشت زندگی او را تحت تأثیر قرار دهد، موهای انبوه‌ و ابریشمی‌اش که از تازگی مانند نور خفیف طلایی رنگی می‌درخشید...
وقتی به او نگاه می‌کردم او را بقدری زیبا و زنانه می‌یافتم که به خودم می‌گفتم: "این امکان ندارد، این دختر من نیست" او دارای نیرو‌های جادویی بود: کافی بود که من فقط او را نگاه کنم، فوری قلبم گرم می‌شد. به هرکجا وارد می‌شد، سرها و چشم‌ها به سوی او می‌چرخیدند و دیگرِ دیدنی‌هایِ آن مکان با بودنِ او محو می‌شدند. با شنیدن صدایش نیروی تازه‌ای کسب می‌کردم. در آن زمان من نمایندۀ فروشِ یک شرکت تجاری بودم و می‌بایست گاهی چندین روز در سفر باشم، شب‌ها همیشه در مسافرخانه‌ها و هتل‌ها به سر می‌بردم. مشتری‌هایی پیدا می‌شدند که با دیدن من درِ خانۀ خود را به رویم می‌بستند؛ اما من در تاریکیِ عمیقِ شب نورِ کوچک خود را داشتم. نورِ من دخترم بود. بعد ناگهان اوضاعِ شغلی من بهتر و بهتر شد، از آمریکا برایم سفارش‌های کار می‌آمد. روزی، به مسافرخانه‌ای در آمریکا که من آنجا زندگی می‌کردم تلفن کرد، با صدایی گرفته گفت: "پاپا، من کمی بیمارم" و من گفتم: "پس برو پبش دکتر عزیزم، من یک ماه دیگه برمی‌گردم" او می‌بایست برای معالجه به بیمارستان برود. و من می‌بایست در همان لحظه به سویِ دیگر اقیانوس می‌شتافتم تا برای شرکتْ سفارشِ کاری بزرگ را شکار کرده و با خود به این سوی آب می‌آوردم. پیروزی‌ای که من به آن زنجیر شده بودم. نمی‌توانستم نروم. بعلاوه من دچار خوش‌خیالیِ کاذب شده بودم. من حس می‌کردم که چگونه صدای دخترم هنگام صحبتِ تلفنی با او هر لحظه ضعیف‌تر می‌شود، اما با این وجود فکر می‌کردم که او جوان است، قوی‌ست، که او به محض دیدن من سلامتی و میلِ به زندگی را دوباره بدست خواهد آورد. (سکوت) او در اثر آن بیماری مُرد. در سن بیست سالگی. یک ویروس. یک ماشینِ جنگیِ بی‌رحم که گوشت و نیروهایش را جوید و یک روز تنها یک جسدِ کوچک از او بر روی تخت باقی گذارد. من دیر رسیدم. وقتی رسیدم کار از کار گذشته بود. (مغلوبِ احساسات خود صحبتش را قطع می‌کند. لائورا با نوازش کردن او را دلداری می‌دهد) من دست از شغلم کشیدم و شروع به حرکت آوردنِ میزها کردم، گویِ کریستالی را به درخشیدن واداشتم، می‌خواستم که دخترم با من صحبت کند، می‌خواستم که محو نگردد و خودش را به من نشان دهد. اما تنها سکوت بود که می‌شنیدم. در نتیجه من ساحر رادشاپور شدم، یکی از کج‌بین‌ترین و فاسد‌ترین ساحرها. همواره این عمامۀ لعنتی بر روی سرم است، عمامه‌ای که ابتدا بعنوان دهان‌بند مصرفش می‌کردم تا از اندوهِ زیاد بلند فریاد نکشم. (سکوت) خاطراتی که آدم از کودکِ مُردۀ خود دارد مانند آن است که در محرابی جای دارند، با رنج محافظت می‌شوند، مانند دیگرِ خاطرات نیستند، از جنسی دیگرند. بدون چین‌خوردگی و خاطراتی بکرند. (سکوت) من ناتوان از کمک به دخترم بودم.
لائورا: شما نمی‌تونستید به او کمک کنید.
ساحر: من حتی هنگام مرگش هم آنجا نبودم.
لائورا: شما نمی‌تونستید اونجا باشید.
ساحر: من خود را مقصر می‌دانستم. خیلی مایل بودم ... می توانستم آن را جبران کنم.
لائورا: دوباره جبران کنید؟ آدم نمی‌تونه دوباره جبران کنه.
ساحر سر خود را بلند کرده و می‌خندد.
ساحر: می‌شود. من این کار را کردم. یک بار. برای کسِ دیگری...
لائورا: واقعاً؟
ساحر: بله.
(سکوت)
لائورا: باید روز بسیار خوبی براتون بوده باشه.
ساحر: (با اشگِ خوشحالی در چشم) روز بسیار زیبایی بود.
لائورا خود را کاملاً به ساحر نزدیک می‌سازد و بی‌تکلف اما با مهربانی زیاد می‌گوید: من خیلی به‌شما علاقه دارم. اینجا همه شما رو کمی دست می‌اندازند، حتی خولیان. اما من به شما علاقه‌مندم.
ساحر: (گریه می‌کند و می‌خندد) خیلی متشکرم.
لائورا او را ناگهان در بغل می‌گیرد. ساحر کاملاً به هیجان آمده، کمی بی‌دست و پا، نمی‌داند چگونه باید لائورا را به خود بفشرد. اما او از این در آغوش هم بودن لذت می‌برد.
در این لحظه دکتر س... با عجله به همراه دو دستیارش وارد می‌شود. مانند همیشه می‌خواهد آمرانه دستورِ ترک کردنِ سالن را بدهد، اما وقتی لائورا را در بغلِ ساحر می‌بیند منصرف می‌شود و بعد آهسته می‌گوید: لائورا، خواهش می‌کنم منو با ساحر تنها بگذارید.
لائورا: باشه، دکتر. (با قلبی سبک از ساحر جدا شده و هنگام رفتن به او می‌گوید) تا بعد.
لائورا از سالن خارج می‌شود.
دکتر س... به تختۀ نورانی که بر روی آن چراغِ قرمزِ کوچکی در حال روشن و خاموش شدن بود نگاه می‌کند
زنگ دوباره به صدا می‌آید. او خود را به سوی ساحر می‌چرخاند.
دکتر س...: خیلی متأسفم، اما ما حتی یک ثانیه هم فرصت برای از دست دادن نداریم. از زمانِ رفتنِ شما چند لحظه‌ایست که گذشته است.
ساحر: آیا با موفقیت انجام خواهد شد؟
دکتر س...: داخل آسانسور شوید.
او ساحر را تا آسانسور که درش باز شده بود مشایعت می‌کند،
ساحر: دکتر، می‌دانم که شما اجازه ندارید چیزی به من بگویید، اما ... آیا با موفقیت انجام خواهد شد؟
او حالا در آسانسور ایستاده است.
دکتر س...: پزشکان تصمیم گرفتند که قلب شما را در سینۀ لائورا پیوند بزنند.
ساحر: متشکرم.
دکتر س...: نه، این را نگویید. اینجا هرگز کسی تشکر نکرده است. مخصوصاً اگر که آسانسور به طرف بالا برود.
ساحر: (کمی قبل از بسته شدن در) متشکرم.
درِ آسانسور حالا بسته می‌شود. عقربه سمت بالا را نشان می‌دهد. و صدای حرکتِ آسانسور به سمت بالا به گوش می‌رسد. صدای زنگ قطع می‌شود.
دکتر س... نگران به سوی دو دستیارش که حالا از قانون‌شکنی او آگاه شده بودند نگاه می‌کند.
دکتر س...: می‌دانم. کار من بر خلاف مقررات بوده است. (هر دو دستیار مانند فرشته‌ها می‌خندند. دکتر س... با آسایشِ خاطر آهی می‌کشد) متشکرم.
از سمتِ تختۀ نورانی دوباره صدای زنگ به گوش می‌رسد. دکتر س... با عجله به آن طرف می‌رود.
دکتر س...: لائورا را خیلی زود بیارید اینجا.
دو دستیار به سرعت خارج می‌شوند. و چند ثانیه دیرتر به همراه لائورا و خولیان که بازو در بازوی هم داشتند بازمی‌گردند.
دکتر س...: لائورا، حالا نوبت شماست.
لائورا: (در بازوی خولیان ناگهان به وحشت می‌افتد) نه، نه، حالا نه.
دکتر س...: (با نگرانی به تختۀ نورانی نگاه می‌کند) لائورا، خواهش می‌کنم، ما وقت برای تلف کردن نداریم.
لائورا: نه، حالا نه! و ساحر؟ من می‌خواستم به ساحر بوسۀ خداحافظی بدم!
بطور غریبی چنین به نظر می‌آید که خولیان اصلاً نمی‌ترسد. او لائورا را به سمت آسانسور هدایت می‌کند و در آنجا او را با هیجان می‌بوسد.
دو دستیار آن دو را محتاطانه از همدیگر جدا کرده و لائورا را با ملایمت به داخل آسانسور می‌برند.
خولیان: اعتماد داشته باش عزیزم.
لائورا: (مانند تب‌زده‌ها می‌شمرد) یک بار، دو بار، گوشامو می‌بوسی، یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار، پیشونیمو می‌بوسی، یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار، پنج بار، شش بار، چشمامو می‌بوسی، یک بار، دو بار، سه بار، چهار بار، پنج بار، شش بار، هفت بار، هشت بار، لبامو می‌بوسی... (حالا او لرزان و تنها در آسانسور ایستاده است. درِ آسانسور بسته می‌شود، بعد فریادی که به زحمت به گوش می‌رسد) خولیان!
دستیاران و دکتر س... هیجان‌زده به عقریۀ نصب شده بر بالای آسانسور نگاه می‌کنند. ناگهان چراغ عقریه روشن شده و سمت پایین را نشان می‌دهد. آسانسور به سمت پایین حرکت می‌کند.
خولیان: (فریادی از خوشحالی می‌کشد) آره! آره! (از خوشی زیاد دکتر س... را در آغوش می‌گیرد، بعد دو دستیار را و آن‌ دو این اظهار احساس را فوق‌العاده جالب می‌یابند) متشکرم که شما قبلاً مرا از کاری که ساحر انجام داد باخبر کردید. وگرنه من هرگز قادر نبودم لائورا را تا آسانسور همراهی کنم. این دومین معجزه بود.
دکتر س...: (دستپاچه به سوی دستیارانش نگاه می‌کند) ساکت باشید. (دکتر س... به‌ستوه آمده خود را به دیوار تکیه می‌دهد تا کمی خستگی در کند) همه چیز بر قانون‌شکنیِ من گواهی می‌دهد. فردا همه چیز طور دیگری خواهد شد! (او به هر دو فرشتۀ سفید‌پوش که معماگونه لبخند می‌زدند نگاه می‌کند. او پیامِ لبخند آن دو را درک می‌کند، خوشحال می‌شود و به لبخندشان پاسخ می‌دهد) حق با شما دو نفر است: فردا هیچ چیز عوض نخواهد شد. (دکتر س... به سمت تختۀ نورانی رفته و بعد خولیان را مخاطب قرار می‌دهد) بزودی، نوبت شما می‌شود.
خولیان: (آهسته) به کدام سمت؟
دکتر س...: از آن بی‌خبرم.
خولیان: (باز هم آهسته) دکتر، می‌دانید در آن بالا چه خبر است؟
دکتر س... می‌خواهد جواب بدهد، اما به‌یاد می‌آورد که هنوز دو دستیارش آنجا هستند. آن دو متوجه دستپاچگی او می‌شوند، نگاهی باهم رد و بدل کرده و بعد از مشورت کوتاهی ساکت از سالن خارج می‌شوند.
دکتر س... با خولیان تنها می‌ماند.
دکتر س...: (سرش را تکان می‌دهد) نه نمی‌دانم.
خولیان: شما هم حتی نمی‌دانید؟
دکتر س...: من تنها می‌دانم که وظیفه‌ام چیست. شماها را بپذیرم. شماها را در انتظار نگاه دارم. شماها را دوباره تا آسانسور مشایعت کنم. (سکوت) من هیچ چیز نمی‌دانم، من تنها در را باز می‌کنم. (سکوت) من فقط می‌دانم که این غیرقابل اجتناب است.
خولیان: چرا شما را دکتر صدا می‌زنند؟
دکتر س...: چون که شما امروز نظرتان در مورد من این بوده است. این می‌تواند اما تغییر کند. بستگی به‌لحظه دارد. (سکوت) برای مثال من در نظر شما یک زن هستم.
خولیان: بله؟
دکتر س...: در نظر پرزیدنت دلبک من یک مرد بودم.
خولیان: (متحیر) حالا دیگه از هیچ چیز سر در نمیارم!
دکتر س...: (با لبخند) من هم همینطور. (سکوت) برای من، مرگ یک واقعیت نیست، بلکه یک رمز است.
خولیان: شما بیشتر از آنچه که می‌گویید می‌دانید. (سکوت) اگر که زندگی یک هدیه است، پس چه کسی این هدیه را به ما داده است؟
دکتر س...: شما چه فکر می‌کنید؟
خولیان: من از شما سؤال کردم.
دکتر س...: من هم از شما سؤال می‌کنم.
خولیان: (مردد) خدا؟ یا خودِ زندگی؟
دکتر س...: سؤالی که جواب‌هایش هم دارای علامت سؤال می‌باشند. خدا؟ خودِ زندگی؟ این دو چه تفاوتی با هم دارند؟ در هر صورت این بدان معنی‌ست که شماها تا اندازه‌ای گناه‌کارید.
خولیان: گناه‌کار؟
دکتر س...: به شماها یک هدیه داده شده است. باید از این هدیه نگهبانی و مراقبت کنید.
خولیان: کاملاً درست است.
دکتر س...: تا بتوانید این هدیه را به دیگران بدهید، به این نحو که شماها زندگی را منتقل می‌کنید: فرزندان، دستاوردها، آثار، عشق...
خولیان: کاملاً درست است. (متفکر) تا شاید بعد وقتی که زمانِ بودن‌‌مان به پایان رسیده و هدیه خودش را خسته کرده است، عاقبت استحقاق آن را بدست آورده باشیم...
دکتر س...: (مرموز) شاید ...
خولیان: می‌بایست در هر مدرسه‌ هر صبح یک ساعت درسِ حیرت‌زدگی تدریس می‌شد. چشم‌هایتان را به روی خود بگشایید. خوشحال باشید. اما بجای این مغزمان را با نام‌های رودخانه‌ها پُر می‌سازند، یا اینکه بلندی کوه‌ها چه اندازه می‌باشد. تاریخ جنگ‌ها، ضرب و تقسیم، فرمول‌های جبر، جاییکه آدم کاملاً مبهم حروف و اعداد را در هم مخلوط می‌کند، قواعدِ قابلیتِ تغییر دستور زبان، به وجه شرطی در ماضی استمراری ... هرکاری می‌کنند تا هستی را نهایتاً برای ما تلخ سازند!
آن‌ها خنده کوتاهی می‌کنند.
خولیان: پس شما نمی‌دانید که مرگ چه می‌باشد؟
دکتر س...: بدترین جواب برای این سؤال جواب دادن به این سؤال است.
دوباره زنگ به صدا می‌آید.
دکتر س...: نوبت شماست.
دو دستیار به سالن بازمی‌گردند.
درِ آسانسور باز می‌شود.
خولیان مطیع به سوی آسانسور می‌رود.
خولیان: عجیب است. اگر قرار هم بر این می‌بود که حالا باید بمیرم، باز هم آرام... می‌ماندم.
دکتر س...: این اعتماد است.
خولیان: با وجودیکه من چیز بیشتری نمی‌دانم. حالا اما از چیزهایی که نمی‌دانم چیستند کمتر هراس دارم.
دکتر س...: اعتماد یک شعلۀ کوچک است که روشنتر نمی‌سازد، در عوض اما گرمای بیشتری می‌بخشد.
خولیان داخل آسانسور می‌گردد، اما ناگهان نگران می‌شود.
خولیان: دکتر س...، اگر اتفاقاً ما، من و لائورا، همدیگر را روی زمین ببینیم، فکر می‌کنید که آیا همدیگر را خواهیم شناخت؟
دکتر س...: بله، من اینطور فکر می‌کنم. به محض اینکه آسانسور به حرکت درآید، شما همه اتفاقاتِ رُخ داده در اینجا را فراموش خواهید کرد، اما بر روی زمین یک خاطره ناخودآگاه از آنچه خارج از زمین رُخ داده است در ذهن شما باقی‌می‌ماند، یک خاطرۀ عمیق، مخفی شده در پیچشِ ضمیر خودآگاه، خاطره‌ای که با اولین نگاه دوباره زنده می‌شود و وقتی دو انسان به هم می‌نگرند همدیگر را می‌شناسند. به این می‌گویند: عشق.
درِ آسانسور بسته می‌شود.
دکتر س... و دو فرشته به چراغِ عقربۀ بالای آسانسور نگاه می‌کنند تا ببینند که با روشن شدن چراغْ عقربه کدام سو را نشان می‌دهد.
چراغ روشن می‌شود ولی عقربه بی‌حرکت می‌ماند. چراغ هر لحظه روشن‌تر می‌شود، تقریباً سفیدِ برافروخته، سفیدی کور کننده، طوریکه انگار هتل در این روشنایی، قبل از آنکه دانسته شود که آیا بالاخره خولیان خواهد مُرد و یا اینکه به سوی زمین باز خواهد گشتْ محو می‌گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر