نامه‌های رزا لوکزامبورگ.


<نامه‌های رزا لوکزامبورگ> را در شهریور سال ۱۳۹۱ترجمه کرده بودم.

(این آخرین کارت پستالی است که در زمان آزادی نوشته شد، رزا لوکزامبورگ در 10 جولای 1916 دستگیر گشت) 
لایپزیگ، 7 جولای 1916
سونیایِ کوچک و عزیزم!
امروز هوای لایپزیگ مانند اغلب اوقات گرمای مرطوب و دلگیری دارد. من به زحمت هوای اینجا را تحمل میکنم. قبل از ظهر دو ساعت در باغی کوچک کنار حوضی نشستم و کتاب "مرد ثروتمند از گالزوورتی" را خواندم. داستان درخشانیست. یک مادر سالخورده کنار من نشست، نگاهی به جلد کتاب انداخت، لبخند زد و گفت: "باید کتاب خوبی باشد. من هم با کمال میل کتاب میخوانم." البته قبل از نشستن و خواندن کتاب درختها و بوتههای اینجا را بررسی کردم و در کمال خشنودی متوجه شدم که شکلهایشان تمامی برایم آشنا هستند. تماس با مردم دیگر کمتر راضیام میسازد؛ فکر کنم که بزودی مانند آنتونیوسِ مقدس در غاری گوشه‌نشینی اختیار کنم، اما  با وسوسهای بیشتر. شاد و آرام باشید.
با احترام
رزای شما.
به بچهها خیلی سلام برسانید.

(زندان زنان در بارنیماشتراسه) 
برلین، 5 اوت 1916
سونیایِ کوچک و عزیزم!
امروز، در پنجم آگوست هر دو نامه شما با هم بدستم رسید: یکی به تاریخ یازده جولای (!!) و دیگری به تاریخ بیست و سوم جولای بود. شما میبینید که نامههای من از نامههائی که به نیویورک فرستاده میشوند بیشتر طول میکشند تا بدستم برسند. در این میان کتابهائی را که فرستاده بودید به من تحویل دادند، و من از صمیم قلب بخاطر همه‌چیز از شما سپاسگزارم. خیلی برایم دردآور است از اینکه باید شما را در این موقعیت ترک میکردم؛ چقدر مایلم میتوانستم با شما در مزارع دوباره کمی قدم بزنم یا در کنار پنجرۀ شاه‌نشینِ آشپزخانه به غروب آفتاب نگاه کنم ... از هِلمی یک نقشه دقیق با شرح سفر دریافت کردم. همچنین از هولدرلین هم خیلی خیلی ممنونم. اما شما نباید این همه برایم پول خرج کنید، این باعث خجالت من میشود. همچنین برای تمام چیزهای خوب و گلها صمیمانه تشکر میکنم. برایم هرچه زودتر بنویسید، بعد شاید در این ماه بتواند بدستم برسد. دست شما را محکم و گرم میفشارم. شجاع بمانید و اجازه ندهید سرتان را خم کنند. من در ذهن خود در کنار شما هستم. به کارل و بچهها سلام زیاد برسانید.
رزایِ شما.
"پیِر لوتی" فوقالعاده است، بقیه کتابها را هنوز نخواندهام.

(این نامه در روزی نوشته شد که کارل لیبکنشت در مرحلۀ دوم دادگاه به چهار سال زندان محکوم شده بود) 
ورونکه، 24  آگوست 1916
سانیچکایِ عزیز، از اینکه در این موقعیت نمیتوانم نزد شما باشم برایم خیلی سخت است! اما، خواهش میکنم، سرتان را بالا نگاه دارید، خیلی از چیزهای حالِ حاضر عوض خواهند گشت. اما شما حالا باید بروید ... یکجائی به دهکدهای، به محل سبز و خرمی که بتوانید در آنجا آسایش بدست آورید. اینجا نشستن و بیشتر در خود فرورفتن بیفایده است. تا نوبت بعدی دادگاه میتواند دوباره هفتهها طول بکشد. خواهش میکنم تا جائیکه امکان دارد هرچه زودتر بروید ... برای کارل هم وقتی بداند که شما مشغول استراخت هستید مطمئناً راحتتر خواهد بود. هزاران بار سپاس بخاطر نوشته شما از روز 10 آگوست و برای هدایای خوبتان. مطمئناً بهارِ سال آینده با هم در دشت و صحرا قدم خواهیم زد. من از حالا برای آن موقع خوشحالم. اما حالا از اینجا بروید، سانیچکا آیا نمیتوانید برای کمی احساس کردنِ جنوب به بودِنزِه بروید؟ من مایلم شما را قبل از رفتن ببینم، یک درخواستِ دیدار به مرکز فرماندهی بدهید. دوباره زود برایم یک خط بنویسید. آرامش خود را حفظ کنید و علیرغم همه‌چیز شاد بمانید! شما را در آغوش میگیرم.
رزا.
به کارل هزاران سلام صمیمانه برسانید.
هر دو کارت از هِلمی و بوبی بدستم رسید و خیلی خوشحالم ساخت.
 
ورونکه، 21 نوامبر 1916
سانیچکایِ کوچک عزیزم، من از طریق ماتیلده مطلع شدم که برادر شما در جنگ کشته شده است، و من از این ضربه که دوباره به شما اصابت کرد کاملاً شوکه شدم. شما در این اواخر چه چیزهای زیادی را باید تحمل کنید! و من حتی نمیتوانم یک بار پیش شما باشم تا شما را کمی گرم ساخته و شاد سازم! ... من همچنین بخاطر مادرتان مضطربم که چطور میخواهد این رنجِ جدید را تحمل کند. زمانه بدی شده است و ما همگی لیست طولانیای از تلفات برای ثبت در زندگی داریم. حالا هر ماه میتواند واقعاً مانند یک سال به حساب آید. من با تمام قلب آرزو میکنم که بتوانم بزودی شما را ببینم. به چه نحو از خبرِ مربوط به برادرتان مطلع گشتید؟ توسط مادرتان یا مستقیم؟ و از برادرِ دیگرتان چه خبر؟ من خیلی دلم میخواست توسط ماتیلده برایتان چیزی میفرستادم، اما اینجا بجز دستمالِ رنگی کوچکی چیزی ندارم، به من نخندید؛ فقط میخواستم بگویم که من شما را خیلی دوست دارم. برایم زودتر یک سطر بنویسید تا ببینم که در چه شرایطی هستید. به کارل هزاران بار سلام برسانید. من شما را صمیمانه در آغوش میگیرم.
رزای شما.
به بچهها سلام زیاد برسانید!
 
ورونکه، 15 ژانویه 1917
... آه، امروز لحظهای وجود داشت که من آن را تلخ احساس کردم. سوتِ لوکوموتیو در ساعت 3,19 به من گفت که ماتیلده عزیمت کرده و من مانند حیوانی در قفس راه میرفتم و پیادهرویِ معمول در کنارِ دیوار را انجام میدادم، به عقب و جلو، و قلبم بخاطر اینکه من هم نمیتوانم از اینجا بروم از درد به جانم چنگ میانداخت، آه، فقط دور از اینجا! مهم نیست، قلب من بلافاصله پس از آن ضربه خورد و میبایست به بستر برود و استراحت کند؛ عادت کرده است مانند یک سگِ خوبِ تعلیم دیده فرمانبرداری کند. بس است، دیگر از من صحبت نکنیم.
سانیچکا، هنوز به یاد دارید که ما پس از جنگ چه میخواستیم انجام دهیم؟ سفری با هم به سمت جنوب. و ما این سفر را انجام خواهیم داد! من میدانم که شما خوابِ آن را میبینید با من به ایتالیا سفر کنید. من اما بر عکس نقشه میکشم که شما را به کورسیکا بکشانم. این از ایتالیا خیلی بیشتر است. آنجا آدم اروپا را فراموش میکند، حداقل آن قسمتِ مدرنِ اروپا را. یک منظره وسیع و قهرمانانه را تصور کنید با خطوط دقیق کوهها و درهها، بالا هیچ‌چیز بجز تودههای سنگِ خاکستریِ اصیل، پائین زیتون باشکوه، درختان گیلاس و شاه‌بلوطِ باستانی. و بر بالای همۀ اینها سکوتی بسیار کهن ــ نه صدای هیچ انسانی و نه آواز هیچ پرندهای، فقط یک رودِ کوچک جائی میان سنگها، یا زمزمه باد در بلندی میان صخرهها ــ همانطور که در بادبانِ اودیسئوس میپیچید. و آنچه به انسانها مربوط میشود، دقیقاً با منظره مطابقت میکند. برای مثال ناگهان کاروانی در خمِ مسیر کوه ظاهر میگردد ــ کورسیکائی‌ها همیشه در کاروانها در صفِ مستقیمی پشت سر هم حرکت میکنند و نه مانند دهقانان ما کپه کپه. در جلو کاروان معمولاً یک سگ میدود، بعد آهسته یک بُز یا یک خرِ کوچک با کیسههای شاه‌بلوط آهسته حرکت میکند، بعد یک قاطرِ بزرگ که بر رویش زنی با پاهای مسقیم به پائین آویزان شده نشسته است و یک کودک در آغوش دارد. او راست نشسته است، باریک مانند یک درختِ سرو، بدون حرکت، در کنار او مردی ریشو آرام و محکم قدم برمیدارد. هر دو ساکتند. و شما قسم خواهید خورد: که این خانواده مقدس است. در آنجا با هر گام برداشتن به چنین صحنههائی برمیخورید. من آنجا هر بار چنان تحت تأثیر قرار میگرفتم که ناخواسته میخواستم زانو بزنم، همانطور که همیشه در مقابل زیبائیِ کامل گشتهای باید زانو بزنم. در آنجا کتاب مقدس و دوران باستان هنوز زندهاند. ما باید به آنجا برویم، و همانطور که من انجام دادم: تمام جزیره را پایِ پیاده میرویم، هر شب در یک محل دیگر استراحت میکنیم، به هر طلوع خورشید در هنگام پیادهروی خوش آمد میگوئیم. آیا این جذبتان میکند؟ من خوشحال خواهم شد این جهان را به شما نشان دهم ...
خیلی بخوانید، شما همچنین نیاز به رشد معنوی دارید، و شما توانا به این هستید، شما هنوز تر و تازهاید و قابلیت انعطاف دارید. و حالا باید من تمام کنم. در این روزها آرام و شاد باشید.
رزای شما.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر