شیطان کوچک درون بطری.


<شیطان کوچک درون بطری> از روبرت لوئیس استیونسون را در بهمن ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.
 
مردی از جزیره هاوائی وجود داشت که من مایلم او را کِآوَه بنامم؛ او هنوز زنده است و نام او باید مخفی بماند؛ اما محل تولدش فاصله دوری با هوناوناو نداشت، جائیکه استخوانهای نیاکان کِآوَهِ کبیر در غاری به خاک سپرده شده است. این مرد فقیر بود، صادق و زحمتکش؛ او مانند معلم مدرسهای خواندن و نوشتن میدانست؛ بعلاوه ملوان برجستهای بود، مدتی بر روی کشتیهای بخاری جزیره و یک قایق در کنار ساحل هامِکوآ کار میکرد. عاقبت این فکر به ذهن کِآوَه خطور میکند که جهانِ بزرگ و شهرهای ناآشنا را ببیند، و او در کشتیای اجیر میگردد که به سمت سان‌فرانسیسکو میراند.
سان‌فرانسیسکو شهر زیبائیست، با یک بندرگاهِ زیبا و مردم بسیار ثروتمندی که آدم نمیتواند تعدادشان را بشمارد؛ و بخصوص آنجا تپهای وجود دارد که توسط قصرها کاملاً پوشیده شده است. حالا یک روز کِآوَه برای دیدن این تپه با جیبی پُر از پول به پیاده‌روی میپردازد و با لذت خانههای بزرگ هر دو سمتِ تپه را تماشا میکند.
او با خودش فکر میکند "چه خانههای زیبائی! مردمی که در آنها زندگی میکنند و برای فردای خود نگرانی ندارند چه خوشبخت باید باشند!"
همانطور که او در این باره فکر میکرد به جلوی خانهای که کوچکتر از بقیه خانهها اما مانند یک اسباب‌بازی بسیار زیبا و تمیز بود میرسد؛ پلههای مقابل خانه مانند نقره میدرخشیدند، باغچههای باغ پُر از گل و گیاه بودند و شیشۀ پنجرهها مانند الماس برق میزد. کِآوَه توقف میکند و بخاطر شکوهِ تمامِ آن چیزهائی که میدید متحیر میگردد.
حالا همانطور که آنجا ایستاده بود متوجه مردی میگردد که از میان یک پنجره به او نگاه میکرد، و پنجره چنان پاک و شفاف بود که کِآوَه میتوانست همانطور که آدم قادر به تماشای یک ماهی در یک گودال آب بر روی صخره است مرد را ببیند. مرد سالمند بود، با سری بی‌مو و یک ریش سیاه؛ بر روی چهرهاش نگرانیِ سنگینی نشسته بود و به تلخی آه میکشید. و حقیقت این است که: وقتی کِآوَه به مردِ درون خانه نگاه میکرد و مرد به کِآوَه، هر یک به آن دیگری حسادت میورزید.
ناگهان مرد میخندد و سر و دستش را برای کِآوَه برای داخل شدن به خانه تکان میدهد و برای بدرقه از او به کنار درِ خانه میرود. و در این هنگام مرد با کشیدنِ آهِ تلخی میگوید:
"خانه من خانه زیبائیست، آیا مایلید اتاقهای خانه را تماشا کنید؟"
بنابراین مرد تمام خانه را از زیرزمین تا انبارِ زیرشیروانی به کِآوَه نشان میدهد، و در خانه هیچ چیزی نبود که در نوع خود کامل نباشد، و کِآوَه حیران شده بود.
کِآوَه میگوید: "البته، این خانه زیبائیست و اگر من در چنین خانهای زندگی میکردم تمام روز را میخندیدم. پس به چه خاطر شما حالا مرتب آه میکشید؟"
مرد میگوید: "هیچ دلیلی وجود ندارد. راستی چرا شما نباید یک خانه داشته باشید که درست مانند این خانه باشد و اگر مایل باشید حتی زیباتر از این خانه. من فکر میکنم که شما باید حتماً مقداری پول همراه خود داشته باشید؟"
کِآوَه میگوید: "من پنجاه دلار دارم. اما چنین خانهای بیش از پنجاه دلار ارزش دارد."
مرد طوری که انگار در حال حساب کردن است لحظهای میاندیشد و سپس میگوید:
"از اینکه شما پول بیشتری ندارید متأسفم، زیرا این شاید بتواند در آینده برایتان مشکل به بار آورد؛ اما شما برای پنجاه دلار میتوانید آن را داشته باشید."
کِآوَه میپرسد: "خانه را؟"
مرد جواب میدهد: "خیر، خانه را نه. اما بطری را؛ زیرا من باید به شما بگویم: گرچه من به چشم شما بسیار ثروتمند و سعادتمند به نظر میرسم اما تمام سعادتم و این خانه همراه با باغ را از این بطری که خیلی بزرگتر از یک مشتِ دست نمیباشد دارم. بطری اینجاست."
و مرد درِ یک قفسه دیواری را میگشاید و بطریِ شکم گرد و گردن درازی را بیرون میآورد؛ شیشه بطری مانند شیر سفید بود، با رنگهای خیره‌کنندۀ قوس قزح. داخل بطری چیزِ مبهمی مانند یک سایه و یک آتش تکان میخورد.
مرد میگوید: "این بطریست" و وقتی کِآوَه میخندد او ادامه میدهد: "شما حرفم را باور نمیکنید؟ بفرمائید، خودتان میتوانید آن را امتحان کنید. ببینید که آیا قادر به شکستن آن هستید."
بنابراین کِآوَه بطری را در دست میگیرد و آن را به زمین میاندازد و این کار را چند بار تکرار میکند تا اینکه خسته میشود؛ اما بطری مانند یک توپِ بچهگانه از روی زمین به بالا میجهید و سالم و کامل باقی میماند.
کِآوَه میگوید: بطری عجیبیست. زیرا طوریکه دیده و احساس میشود باید از شیشه ساخته شده باشد."
در حالیکه مرد سختتر از دفعات قبل آه میکشید پاسخ میدهد: "بله شیشهایست، اما شیشۀ این بطری در آتش جهنم دمیده شده است. یک شیطانِ کوچک درون بطری زندگی میکند و این سایه اوست که ما در حال حرکت می‏بینیم؛ حداقل من اینطور فکر میکنم. وقتی کسی این بطری را بخرد شیطانِ کوچک دستوراتش و هر چیزی را که مایل باشد انجام میدهد ــ عشق، شهرت، پول، خانههائی شبیه به این خانه، بله حتی یک شهر مانند این شهر ــ به محض ادای آرزو همه چیز از آن او میگردد. ناپلئون این بطری را داشت و توسط این بطری امپراتور جهان گشت؛ اما عاقبت او بطری را فروخت و سقوط کرد. کاپیتان کوک هم این بطری را داشت و به لطف آن مسیر جزایر بسیاری را پیدا کرد؛ اما او هم بطری را فروخت و در جزیرۀ هاوائی کشته شد. زیرا به محض به فروش رسیدنِ بطری قدرتِ مالک قبلی آن و کمکِ شیطان ناپدید میشود: و اگر کسی به آنچه که دارد راضی نباشد برایش اتفاق بدی میافتد."
کِآوَه میگوید: "پس چرا شما خودتان میخواهید آن را بفروشید؟"
مرد جواب میدهد: "من به تمام آرزوهایم رسیدهام و کم کم در حال پیر شدنم. فقط شیطانِ کوچک قادر به انجام یک کار نیست، او نمیتواند زندگی را طولانی سازد؛ و، صادقانه نخواهد بود که من این را از شما پنهان سازم: این بطری یک بدی دارد؛ و آن این است که اگر انسان قبل از فروشِ بطری بمیرد باید تا ابد در جهنم بسوزد."
کِآوَه بلند میگوید: "کاملاً بدیهیست که کیفیتِ بدی میباشد! من مایل نیستم با این وسیله کاری داشته باشم. من، خدا را شکر، قادرم بدون خانه هم زندگی کنم؛ اما یک چیزی وجود دارد که من نمیتوانم ابداً با آن کنار بیایم و آن این است که لعنت شوم!"
مرد جواب میدهد: "خدای من! شما لازم نیست فوری دستپاچه شوید! شما کار بیشتری ندارید بجز آنکه از قدرتِ شیطانِ کوچک با اعتدال استفاده کنید و بعد بطری را همانطور که من حالا آن را به شما میفروشم به شخص دیگری بفروشید و تا پایان عمر در آسایش زندگی کنید."
کِآوَه میگوید: "هوم، من دو چیز را متوجه میشوم. شما تمام وقت مانند دختر ترشیدهای که عاشق است آه میکشید ... این اولی؛ و دومی این است: شما این بطری را خیلی ارزان میفروشید."
"من که به شما گفتم چرا آه کشیدم: چون از ضعیف گشتنِ سلامتیم در وحشتم؛ و همانطور که خودتان هم گفتید مُردن بخاطر پیشِ شیطان رفتن اتفاقی وحشتناک برای هر انسانیست. آنچه حالا به ارزان فروختنِ بطری مربوط میشود، من باید به شما توضیح بدهم که یک شرط مخصوص با بطری همراه است. از مدتها پیش، زمانیکه شیطان ابتدا بطری را بر روی زمین آورد قیمت بطری بسیار گران بود. اول از همه بطری به کشیش یوهانس به قیمت میلیونها دلار فروخته شد؛ بطری اما فقط با ضرر میتواند فروخته شود. اگر شما آن را به همان مبلغی بفروشید که برای خرید پرداخت کردهاید بطری مانند کبوتری دوباره با سرعت به سویتان میآید. در نتیجه قیمت بطری با گذشت قرون بطور مدام کاهش یافته و حالا بطور قابل ملاحظهای ارزان شده است. من خودم آن را از یکی از قدرتمندترین همسایگانم اینجا بر روی تپه خریدم، قیمتی که من برای آن پرداختم نود دلار بود. من میتوانستم بطری را به قیمت هشتاد و نه دلار و نود و نه سنت بفروشم، اما نه یک سنت گرانتر، وگرنه بطری به طرفم برمیگردد. حالا دو وضعیت بد وجود دارد، اولاً: اگر بخواهم چنین بطری منحصر به فردی را هشتاد دلار و چند سنت بفروشم مردم فکر میکنند که میخواهم با آنها شوخی کنم. و دوماً ... اما برای آن عجلهای نیست و من نیازی نمیبینم آن را بیشتر توضیح دهم. فقط باید شما به آن فکر کنید که بطری را با کم کردنِ حداقل یک سکه از قیمتِ خرید بفروشید."
کآوه میپرسد: "اما از کجا باید بدانم که تمام این حرفها حقیقت دارند؟"
مرد پاسخ میدهد: "شما میتوانید فوراً یک آزمایشِ کوچک بکنید. پنجاه دلارتان را به من بدهید، بطری را بردارید و آرزو کنید که پنجاه دلارتان دوباره در جیبتان برگردد. من به شما شرافتمندانه اطمینان میدهم که اگر این اتفاق رخ ندهد معامله را فسخ کنم و پولتان را به شما برگردانم."
کِآوَه میپرسد: "شما که به من دروغ نمیگید؟"
و مرد قسم یاد میکند.
کِآوَه میگوید: "قبول، این مقدار ریسک را حاضرم انجام دهم، زیرا که ضرری نخواهد داشت."
و او به مرد پول را میپردازد و مرد بطری را به او واگذار میکند.
کِآوَه میگوید: "شیطانِ کوچکِ بطری، من دوباره پنجاه دلارم را میخواهم!" و واقعاً به محض اینکه او آرزویش را بر زبان آورد جیبش مانند قبل سنگین بود.
کِآوَه بلند میگوید: "واقعاً! این بطری فوقالعادهایست!"
مرد میگوید: "و حالا، صبح بخیر جوانِ زیبای من، و شیطان شما را به جای من ببرد!"
کِآوَه با صدای بلند میگوید: "دست نگهدارید! من نمیخواهم از این وسیلۀ بی‌معنی دیگر چیزی بشنوم. بفرمائید، بطریتان را پس بگیرید!"
مرد دستهایش را به هم میمالد و میگوید: "شما بطری را ارزانتر از قیمتی که من پرداختم خریدید. حالا بطری به شما تعلق دارد و من به سهم خودم آرزوی دیگری ندارم بجز دیدن رفتن شما."
و با این حرف با به صدا آوردنِ زنگْ خدمتکار چینیاش را احضار و دستور میدهد درِ خانه را به او نشان دهد.
حالا هنگامیکه کِآوَه در حالیکه بطریاش را در زیر بغل داشت و در خیابان ایستاده بود شروع میکند به اندیشیدن.
او فکر میکند: "اگر همه این چیزها در باره بطری حقیقت داشته باشد، شاید معامله خوبی انجام نداده باشم. اما شاید مرد فقط با من یک شوخی کرده باشد."
او اولین کاری که کرد شمردنِ پولهایش بود. مبلغ کاملاً درست بود، چهل و نه دلار پول آمریکائی و یک پزو شیلیای.
کِآوَه به خودش میگوید: "این به حقیقت شباهت دارد. حالا میخواهم بطری را در محلِ دیگری آزمایش کنم."
خیابانهای آن شهر مانند عرشۀ یک کشتی بسیار پاک بودند و با اینکه ظهر بود هیچ رهگذری در خیابان دیده نمیگشت. کِآوَه بطری را در مسیر آبِ کنار خیابان میگذارد و دور میشود. دو بار سرش را برمیگرداند و به پشتِ خود نگاه میکند، و هر بار بطری شکمِ گردِ سفید‌ـ‌شیری رنگ همانجا که او گذاشته بود قرار داشت. برای سومین بار سرش را برمیگرداند و سپس از گوشه خیابان میپیچد؛ اما به محض انجام این کار چیزی به آرنجش برخورد میکند، و آن چیز گردنِ دراز بطری بود که سفت و مستقیم ایستاده و شکم گِردش محکم در جیبِ کتِ ملوانی او داخل شده بود.
کِآوَه میگوید: "و این هم مانند حقیقت دیده میشود!"
دومین کاری که او انجام داد این بود: او در مغازهای یک چوبپنبه‌بازکن خرید و به محلی خلوت در خارج از شهر رفت و در آنجا تلاش کرد چوپ‌پنبه را بیرون بکشد؛ اما هرچه چوب‌پنبه‌بازکن را به پائین میچرخاند دوباره خارج میگشت و چوب‌پنبه مانند قبل سالم و کامل بود.
کِآوَه میگوید: "این یک چوب‌پنبۀ مدل جدید است." و ناگهان شروع میکند به لرزیدن و عرق کردن، زیرا که او از بطری میترسید.
او در راهِ بازگشت به بندرگاه مغازهای میبیند که در آن صدف و رانِ گاو از جزایر دریای جنوب فروخته میگشت، علاوه بر آن تصاویرِ بتها، سکههای قدیمی، عکسهای چینی و ژاپنی و از قبیل چنین لوازمی که ملوانان در جعبههای ملوانی خود به ارمغان میآورند. و در این هنگام فکری به ذهنش خطور میکند. بنابراین داخل مغازه میشود و بطری را برای صد دلار برای فروش ارائه میدهد. صاحب مغازه با تمسخر به او میخندد و به او پنج دلار پیشنهاد میکند. اما البته ــ هوم، این بطری عجیبیست، چنین شیشهای هرگز در مغازۀ شیشه‌سازی یک انسان دمیده نشده است، رنگها خیلی زیبا در زیرِ رنگِ شیریِ شیشه بازی میکردند، و سایه بطور عجیبی در وسط میرقصید. پس از آنکه کِآوَه همانطور که این مردم عادت دارند مدتی چانه میزند سمسار به او شصت دلار سکه نقرهای میدهد و بطری را روی قفسهای در وسط ویترینِ مغازهاش قرار میدهد.
کِآوَه میگوید: "خب، من آنچه را که پنجاه دلار خریدم به شصت دلار فروختم ــ یا در واقع آن را ارزانتر خریدم، چون یکی از دلارهایم یک سکۀ شیلیای بود. حالا حقیقت را از نقطۀ دیگری تجربه خواهم کرد."
به این ترتیب سوار کشتیاش میگردد، و هنگامیکه صندوقش را باز میکند بطری آنجا قرار داشت ــ بنابراین بطری سریعتر از او بازگشته بود.
حالا کِآوَه در کشتی رفیقی داشت به نام لوپاکا.
لوپاکا میگوید: "چه شده، چرا به صندوقت خیره شدهای؟" آنها در جلوی عرصه کشتی تنها بودند، و کِآوَه پس از قسم دادن او به رازداری همه چیز را برایش تعریف میکند.
لوپاکا میگوید: "این بطریِ خیلی عجیبیست و من میترسم که تو بخاطر آن دچار مشکل شوی. اما یک چیزی کاملاً روشن است: مشکلات حتماً پیش خواهند آمد و به این خاطر تو باید از سود این معامله هم استفاده کنی. به یکی از آرزوهایت فکر کن؛ به بطری دستور بده و اگر دستورت انجام شد بعد من خودم همانطور که میخواهی بطری را از تو خواهم خرید؛ زیرا من آرزو دارم صاحب یک قایق شوم و در میان جزایر تجارت کنم.
کِآوَه میگوید: "ذهن من به دنبال این کار نیست، بلکه من مایلم یک خانه زیبا با باغ در کنار ساحل کونا داشته باشم، جائیکه من متولد شدهام، جائیکه خورشید از در و پنجره به داخل خانه نگاه میکند، با گلهای فراوان در باغ؛ با پنجرههای شیشهای، قاب‌عکسهای روی دیوار، خرت و پرت و رومیزیهای زیبا ــ در مجموع یک خانه شبیه به آن خانهای که من امروز آنجا بودم ــ فقط با یک طبقه بیشتر و مانند قصرِ پادشاهان با بالکنی دورادور خانه؛ و در آن خانه مایلم بدون نگرانی همراه با دوستان و خویشاوندانم زندگی کنم و شاد باشم."
لوپاکا میگوید: "خب، بگذار که ما بطری را با خود به هاوائی ببریم و اگر همه چیز آنطور که تو فکر میکنی صحیح انجام گردد، همانطور که گفتم بطری را از تو خواهم خرید و برای خودم از آن یک قایق درخواست خواهم کرد."
آنها این قرار را با هم میگذارند و طولی نمیکشد که کشتی با کِآوَه و لوپاکا و بطری به سمت هونولولو بازمیگردد. آنها به محض رسیدن به خشکی به یک دوست برمی‏خورند که فوری شروع به تسلیت گفتن به کِآوَه میکند.
کِآوَه میگوید: "من نمیدانم که چرا باید به من تسلیت گفته شود."
دوست جواب میدهد: "آیا ممکن است که تو هنوز نشنیده باشی؟ عمویت، مرد خوبِ سالخورده مُرده و پدرت، جوانِ زیبا در دریا غرق گشته است."
کِآوَه بسیار پریشان بود، شروع به گریستن میکند و بطریاش را کاملاً از یاد میبرد. اما لوپاکا در حال فکر کردن بود و وقتی دردِ کِآوَه کمی آرام میگیرد ناگهان میگوید: 
"من همین حالا در این باره فکر کردم ــ آیا عمویت در هاوائی در منطقۀ کاو ملکی نداشت؟"
کِآوَه میگوید: "خیر، در کاو نه؛ ملک در سمت کوه قرار دارد، در قسمت جنوبی هوکن."
لوپاکا میپرسد: "آیا این ملک حالا مال تو خواهد گشت؟"
کِآوَه میگوید: "بدیهیست که مال من خواهد شد!" و دوباره شروع میکند بخاطر خویشاوندانش به گریستن.
لوپاکا بلند میگوید: "نه! حالا گریه را قطع کن! فکری به خاطرم رسیده است. چه فکر میکنی، آیا ممکن است این کار را بطری باعث شده باشد؟ زیرا حالا محلی برای خانه تو آماده است."
کِآوَه میگوید: "اگر چنین باشد، بنابراین خدمت کردن به من با کشتن اقوامم روشِ خیلی بدیست. اما با این حال ممکن است که اینطور باشد؛ زیرا من دقیقاً در چنین وضعی خانه را با چشمان معنویام دیدم."
لوپاکا میگوید: "اما خانه هنوز ساخته نشده است."
کِآوَه میگوید: "نه ... و احتمالاً هرگز هم ساخته نخواهد گشت! زیرا عمویم در حقیقت کمی قهوه و موز داشت، اما بجز اینها چیز بیشتری وجود ندارد که من بتوانم راحت زندگی کنم و بقیه ملک گدازۀ سیاهی بیش نیست."
لوپاکا میگوید: "بگذار که پیش وکیل برویم. من هنوز افکاری در سر دارم."
هنگامیکه آنها پیش وکیل میرسند متوجه میشوند که عموی کِآوَه در آخرین روزهای زندگیش فوقالعاده ثروتمند شده بوده است، ثروتی از پول نقد. در این هنگام لوپاکا بلند میگوید:
"و این هم پول برای بنا کردن ساختمان!"
در این هنگام وکیل میگوید: "اگر شما به ساختن خانه تازهای فکر میکنید، بفرمائید این هم آدرس یک معمار ساختمان که مردم چیزهای بزرگی از او تعریف میکنند."
لوپاکا بلند میگوید: "بهتر و بهتر! اینجا همه چیز واضح و روشن است. اجازه بده به رفتن ادامه دهیم و دستورات را اطاعت کنیم!"
به این ترتیب آنها پیش معمار ساختمان میروند، و نقشههای ساختمانها بر روی میزش قرار داشتند.
معمار ساختمان میگوید: "شما چیزی مایلید که چندان معمولی نیست. این نقشه چطور است؟" و به کِآوَه یک نقشه میدهد.
وقتی کِآوَه به نقشه نگاه میکند فریاد بلندی میکشد؛ زیرا دقیقاً عکس همان خانهای بود که به آن فکر میکرد.
او با خود اندیشید: "این خانه را باید داشته باشم. هرچند از راه و روشی که به این خانه دست مییابم اصلاً خوشم نمیآید، اما من باید آن را بدست آورم؛ احتمالاً این هم خوب است اگر من به همراه شّر همچنین چیزهای خوب را هم بردارم."
بنابراین او به معمار ساختمان تمام خواسته‎‎هایش و اینکه چگونه خانه مُبله شود، و عکسهای بر روی دیوار و خرت و پرتهای روی میزها چگونه باشند را میگوید و از او میپرسد که با چه مقدار پول میتواند خانه را بسازد و مبلمان کند و سفارشات را کاملاً انجام دهد.
معمار ساختمان سؤالات زیادی میکند، قلمی به دست میگیرد و بعد از اتمام محاسبه دقیقاً همان مبلغی را میگوید که کِآوَه به ارث برده بود.
لوپاکا و کِآوَه به هم نگاه میکنند و سر تکان میدهند.
کِآوَه میگوید: "این کاملاً مشخص است که باید این خانه را بدست آورم، بی‌تفاوت از اینکه آن را بخواهم یا نه. خانه از شیطان میآید و من میترسم که خیلی کم چیز خوبی عایدم شود؛ و یک چیز کاملاً مسلم است: من تا زمانیکه هنوز این بطری را دارم آرزوی دیگری اظهار نخواهم کرد. اما حالا بار خانه را بر دوش دارم و به این خاطر میتوانم به همان خوبی برداشتن شّر خوبی را هم بردارم."
به این ترتیب او با معمار ساختمان قرار میگذارد و آنها کاغذی را امضاء میکنند. کِآوَه و لوپاکا دوباره به کشتی برمیگردند و به استرالیا سفر میکنند؛ زیرا آنها چنین قرار گذاشته بودند که به خود برای ساختن خانه اصلاً زحمتی ندهند، بلکه میخواستند آن را به عهده معمار و شیطانِ درون بطری بگذارند تا بنا به سلیقۀ خود این خانه را بسازند و مبلمان کنند.
آنها سفر خوبی داشتند؛ فقط کِآوَه در تمام مدت سفر جرأت نکرد آرزوئی بیان کند، زیرا او قسم یاد کرده بود دیگر هیچ تقاضائی را اظهار نکند و به هیچوجه خدمت شیطان درون بطری را نپذیرد. هنگامیکه زمانِ ساختن خانه به پایان رسیده بود آنها بازمیگردند. معمار به آنها میگوید ساختن خانه به پایان رسیده است و کِآوَه و لوپاکا برای بازدیدِ از خانه و بررسی اینکه آیا همۀ ایدۀ کِآوَه در آن به کار رفته یا نه با کشتی به سمت کونا میرانند.
حالا، خانه در دامنۀ کوه طوری ایستاده بود که از داخل کشتی میتوانست دیده شود. جنگل از بالای خانه تا ابرهای بارانزا بالا رفته بود؛ در پائینِ خانه صخرههای گدازۀ سیاه قرار داشتند که در آنها امپراتوران دوران باستان مدفونند. گلهای باغ دورادور خانه در رنگهای مختلف شکوفه داده بودند؛ و در یک سمت خانه باغی با درختان پاپایا قرار داشت و در سمت دیگر یک باغ با درختان نان، و از مقابل به سمت دریا قرار گرفته بود و یک دکلِ کشتی هم آنجا قرار داشت که پرچمی حمل میکرد. خانه اما سه طبقه داشت با اتاقهای بزرگ و بالکنهای پهناور در برابرشان. شیشههای عالیِ پنجرهها مانند آب شفاف و مانند روز روشن بودند. انواع لوازم خانگی اتاقها را آراسته و نقاشیها در قابهای طلائی بر دیوارها آویزان بودند: تصاویری از کشتیها و جنگها؛ از زیباترین زنها و مناطق عجیب؛ در هیچ کجای جهان نقاشیهائی با چنین رنگهای روشن و درخشانی که کِآوَه در خانهاش بر روی دیوار آویزان یافت وجود ندارند. خرت و پرتها اما فوقالعاده زیبا بودند: ساعتهای زیبا، جعبه موسیقی؛ مردان کوچکی که سرهای خود را تکان میدادند؛ کتابهای پُر از تصاویر؛ اسلحههای ارزشمند از سراسر جهان؛ چیستانهای جالبی که یک مرد به هنگام تنها بودن میتوانست وقت خود را با آنها بگذراند. و از آنجا که هیچ انسانی در چنین اتاقهائی مایل به زندگی کردن نیست و فقط از میانشان عبور و آنها را تماشا میکندْ بنابراین بالکنها چنان پهناور ساخته شده بودند که تمام شهر میتوانست با شادی تمام بر روی آن زندگی کند؛ و کِآوَه نمیدانست کدام بالکن برایش عزیزتر است: بالکنِ پشت خانه، جائیکه آدم نسیم زمین را بدست میآورد و درختانِ باغ و گلهای باغچه را میبیندْ یا بالکن جلوئی که بر رویش آدم میتوانست نسیم دریائی بنوشد و به پائین دیوارهای شیبدارِ کوه نگاه کند و بتواند کشتی هال را ببیند که چگونه هر هفته یک بار بین هوکنا و کوه پیلی از این سمت به آن سمت میراند، یا قایقی که ساحل را میپیمود تا چوب و موز بیاورد.
پس از آنکه آنها همه چیز را بازدید کردند بر روی آستانۀ در خانه مینشینند و لوپاکا میپرسد:
"خوب، آیا حالا همه چیز آنطور است که تو فکر میکردی؟"
کِآوَه میگوید: "کلمات نمیتوانند آن را بیان کنند. خانه بهتر از آن است که من رویایش را میدیدم، و من از رضایت کاملاً بیمار شدهام."
لوپاکا میگوید: "فقط یک چیزی فکرم را مشغول ساخته است، تمام اینها میتواند به صورت کاملاً طبیعی انجام گرفته باشد و شاید اصلاً شیطانِ کوچکِ درون بطری هیچ دخالتی در این کار نداشته است. اگر حالا من بطری را بخرم و در نهایت قایقی بدست نیاورم بنابراین دستم را بخاطر هیچ و باز هم هیچ در آتش فرو کردهام، اما من در هر حال به تو قول دادهام؛ با این وجود فکر کنم که تو مخالف یک آزمایش دیگر نباشی."
کِآوَه میگوید: "من قسم یاد کردهام که دیگر هیچ خدمتی را از شیطانِ درون بطری قبول نکنم. من به اندازه کافی عمیق در آن فرو رفتهام."
لوپاکا جواب میدهد: "به آنچه من فکر میکنم هیچ خدمتی از شیطان لازم نیست. من فقط مایلم خودِ شیطان کوچک را ببینم. این خدمت کردن نیست و به این ترتیب آدم احتیاج ندارد بخاطر چنین آرزوئی خجالت بکشد؛ اما اگر من او را یک بار ببینمْ بنابراین به تمام جریان مطمئن خواهم گشت. پس به من لطف کن و بگذار شیطان کوچک را ببینم؛ به محض اینکه تو این کار را بکنی من بطری را از تو خواهم خرید."
کِآوَه میگوید: "من فقط از یک چیز میترسم. ممکن است که شیطانِ کوچک بسیار زشت باشد؛ و اگر تو او را ببینی میتواند داشتن بطری برایت نامطلوب گردد."
لوپاکا میگوید: "من به قولم وفادارم. و اینجا بین ما پول قرار دارد."
کِآوَه جواب میدهد: "بسیار خب. من خودم هم کنجکاوم. پس شروع کنیم: آقای شیطان، بگذارید یک بار شما را ببینیم!"
شیطانِ کوچک به محض بر زبان آورده شدن درخواست سرش را از بطری بیرون میآورد، به بیرون نگاه میکند و دوباره سریع مانند مارمولکی داخل بطری میگردد؛ کِآوَه و لوپاکا اما مانند به سنگ تبدیل گشتهای آنجا نشسته بودند. قبل از آنکه یکی از آن دو بتواند به فکرِ کلمهای حرف زدن بیفتد شبِ تاریک فرا میرسد؛ سپس لوپاکا پول را به طرف دوستش دراز میکند، بطری را برمیدارد و میگوید:
"من مردی هستم که به قولم وفادارم، و اگر من وفادار نمیبودم این بطری را با پا هم لمس نمیکردم. خوب، من قایقم را بدست خواهم آورد و یک یا دو دلار هم از فروش بطریام؛ و بعد میخواهم هرچه سریعتر از شّر این شیطان خلاص شوم. راستش را بگویم: نگاهش مرا کاملاً به وحشت انداخت."
کِآوَه میگوید: "لوپاکا، بیشتر از آنچه که لازم داری در بارۀ من بد فکر نکن! من میدانم، شب است، جاده‌ها خرابند و رد شدن از محلِ کنارِ گورستان در این دیر وقت شب خیلی نامطلوب است ... اما من به تو توضیح میدهم: از وقتی که من صورت کوچک شیطان را دیدم دیگر نمیتوانم غذا بخورم یا بخوابم مگر اینکه صورتش را فراموش کنم. من به تو یک فانوس و یک سبد میدهم که بتوانی بطری را در آن قرار دهی ... و هر عکس یا هر چیز زیبائی در خانهام که مورد علاقهات است را میتوانی داشته باشی ...، اما فوری حرکت کن و در هوکِنا در منطقه نهینو بخواب."
لوپاکا میگوید: "کِآوَه، بعضیها از این دلخور میشدند ... بخصوص چون من با وفادار ماندن به قولم و خریدن بطری به تو چنین لطف بزرگی میکنم، و به ویژه چون عبور از جادۀ کنار گورستان در تاریکی شب برای انسانی که در چنین ساعتی بخاطر داشتن وجدانی ناراحت و یک چنین بطریای در زیر بغل ده بار خطرناکتر است. اما من خودم هم بطور وحشتناکی میترسم، من دلم راضی نمیشود تو را سرزنش کنم. خب، بنابراین من میروم؛ و از خدا میخواهم که در خانهات سعادتمند باشی و امیدوارم که بتوانم با قایقم سعادتمند شوم و هر دو ما عاقبت با وجود شیطان درون بطری به بهشت برویم."
به این ترتیب لوپاکا از کوه پائین میرود؛ و کِآوَه در بالکنِ جلوئی خانه ایستاده بود و به تلق تلق سم اسب گوش میداد و به دقت به نور فانوس نگاه میکرد که راه کوهستانی را روشن میساخت و به غارها، جائیکه مُردههای دوران باستان مدفون بودند نور میپاشاند؛ و تمام مدت او میلرزید و کف دو دستش را به هم چسبانده بود و برای دوستش دعا میکرد و از خدا بخاطر خلاص شدن خودش از این گرفتاری سپاسگزار بود.
اما روز بعد با شکوه و روشن از راه میرسد، و تماشای خانۀ تازه چنان مطبوع بود که او وحشتش را فراموش میکند. روزها از پی هم میآمدند و کِآوَه در سعادت دائمی در آن خانه زندگی میکرد. محل او بالکنِ پشت خانه بود؛ آنجا غذا میخورد و داستانها را در روزنامههای هونولولو میخواند؛ اما هر کسی که از آنجا میگذشت به داخل خانه میرفت و اتاقها و عکسها را نگاه میکرد. و معروفیت خانه به دوردستها رسید: در تمام کونا آن خانه را کاـهل نویی مینامیدند، خانۀ بزرگ؛ گاهی هم خانۀ براق، زیرا کِآوَه یک مرد چینی را استخدام کرده بود که تمام روز گرد و خاک پاک میکرد؛ و شیشه و طلاجات و پارچههای زیبا و عکسها مانند روز برق میزدند. کِآوَه اما نمیتوانست بدون آواز خواندن به اتاقش برود، قلبش اینچنین شاد بود! و وقتی بر روی دریا کشتیای دیده میگشت دستور میداد که پرچم دکلش را به اهتراز درآورند.
به این نحو زمان میگذشت، تا اینکه یک روز کِآوَه برای دیدن دوستانش به کایلوآ میرود و در آنجا خوب پذیرائی میگردد؛ صبح روز بعد اما خداحافظی میکند و بلافاصله دوباره به خانه میتازد، زیرا او برای دیدن خانۀ زیبایش بیتابی میکرد، و بعلاوه شبِ بعد اتفاقاً شبی بود که در آن روح مردگانِ دورانِ باستان در کونا در حرکتند؛ و چون او قبلاً با شیطان در ارتباط بود بنابراین کمترین میلی برای ملاقات با مردگان نداشت. کمی بالاتر از هونولولو به دوردست نگاه میکند و متوجه زنی میگردد که در کنار ساحل حمام میکرد؛ به نظر میرسید که دخترِ خوب رشد کردهای باشد، اما او دیگر به چیزی فکر نکرد، بعد دید که لباسِ سفیدِ دختر هنگامیکه آن را بر تن میکند در باد تکان میخورد، و سپس هولوکویِ قرمز رنگش؛ و هنگامیکه به آنجا میرسد او لباس پوشیده و از آب دریا بیرون آمده و در هولوکویِ قرمز رنگش کنار جاده ایستاده بود؛ دختر بخاطر حمام کردن کاملاً تر و تازه بود و چشمانش میدرخشیدند و نگاه دوستانهای داشت. به محض اینکه کِآوَه او را میبیند دهانۀ اسب را میکشد و به دختر میگوید:
"من فکر میکردم تمام مردم این ناحیه را میشناسم؛ چطور است که تو را نمیشناسم؟"
دختر میگوید: "من ککوآ دختر کیَن هستم. و همین حالا از اوآهو بازمیگردم. تو کی هستی؟"
کِآوَه میگوید: "من که هستم، من این را کمی دیرتر به تو خواهم گفت" از اسبش پائین میآید و ادامه می‌دهد: "اما نه حالا. زیرا فکر کنم اگر بگویم که هستم شاید از من شنیده باشی و بنابراین به من جواب صحیح نخواهی داد. اما قبل از هر چیز به من یک چیز را بگو: آیا تو ازدواج کردهای؟"
در این لحظه ککوآ بلند میخندد و میگوید:
"تو چه سؤالهائی میکنی! آیا خودت ازدواج کردهای؟"
کِآوَه پاسخ میدهد: "ککوآ، من در واقع ازدواج نکردهام، و تا این لحظه هم هرگز به ازدواج کردن فکر نکرده بودم. اما مایلم این حقیقتِ ناب را بگویم: وقتی اینجا در کنار جاده به تو برخوردم و چشمانت را دیدم که مانند ستارهها هستند قلبم خیلی سریع مانند یک پرنده به سمت تو به پرواز آمد.
خب حالا اگر نمیخواهی چیزی از من بدانی بنابراین این را بگو و من به سمت خانه خواهم تاخت؛ اما اگر تو مرا بدتر از مردِ جوانِ دیگری نمیدانی بنابراین این را هم بگو! و من پیش پدرت میآیم و با آن مردِ خوب صحبت میکنم." ککوآ دیگر کلمهای نگفت، اما به دریا نگاه میکرد و میخندید.
کِآوَه میگوید: "ککوآ، من حرف نزدنت را بعنوان جواب مثبت در نظر میگیرم؛ پس بگذار پیش پدرت برویم!"
دختر بندهای کلاهش را میان دندانهایش گرفته بود و بدون آنکه صحبت کند از جلوی او میرفت، فقط گاهی سرش را برمیگرداند و دوباره نگاهش را میدزدید.
هنگامیکه حالا آنها جلوی خانه رسیده بودند کیَن از روی ایوانش بیرون میآید و با صدای بلند با نام بردن کِآوَه به او خوشامد میگوید. در این وقت دختر به او نگاه میکند، زیرا معروفیت آن خانۀ بزرگ به گوش او هم رسیده بود؛ و قطعاً این یک وسوسه بزرگی بود. آنها تمام این شب را دور هم بسیار شاد بودند و دختر در زیر چشمان پدر و مادرشْ مانند گنجشکی گستاخ سر به سر کِآوَه میگذاشت، زیرا که دختر زیرک و شوخ طبع بود. کِآوَه روز بعد با کیَن صحبت میکند و سپس پیش دختر که تنها بود میرود و میگوید:
"ککوآ، تمام شب را سر به سر من گذاشتی، و هنوز وقت داری به من بگوئی که باید بروم.  نمیخواستم به تو بگویم من که هستم، زیرا من یک چنین خانه زیبائی دارم و میترسیدم تو به خانه بیشتر از من که دوستت دارم فکر کنی. حالا تو همه چیز را میدانی و اگر مایلی که مرا دیگر هرگز نبینی بنابراین حالا بگو."
ککوآ میگوید: "نه" اما این بار نخندید، کِآوَه هم اما دیگر چیزی نپرسید.
به این ترتیب کِآوَه خواستگاری میکند. خواستگاری سریع انجام گرفته بود؛ اما یک تیر هم سریع پرواز میکند و یک گلوله تفنگ خیلی سریعتر و با این حال هر دو قادرند به هدف بخورند. خواستگاری سریع انجام گرفت اما اثر عمیقی هم بر جای گذاشت، فکر کِآوَه تمام ذهن دختر را پُر کرده بود؛ صدای کِآوَه را در امواجِ خیزابِ کنار ساحل گدازه میشنید؛ حاضر بود به خاطر این مرد جوان که فقط دو بار دیده بود پدر و مادر و جزیرهای را که در آن به دنیا آمده بود ترک کند. کِآوَه اما بر پشت اسبش مسیر جاده کوهستانی زیر گورستان را پرواز کرد، و صدای سم اسب و صدای کِآوَه که از شادی آواز میخواند از غارهای مُردگان دوباره تکرار میگشت. او به خانۀ براق رسیده بود و همچنان آواز میخواند. او بر روی بالکن پهناور مینشیند و غذا میخورد، و مرد چینی بخاطر اربابش آنطور که در فاصلۀ دو لقمه آواز میخواند شگفتزده بود. خورشید به درون دریا فرو میرود و شب از راه میرسد؛ و کِآوَه به بالکنش که نور لامپ آن بر بالای کوه نور میپاشاند میرود و صدای آواز خواندنش مردم داخل کشتیها را شگفتزده میساخت.
او به خودش میگوید: "من حالا در اینجا در خانهام بر بلندی هستم. احتمالاً زندگیام بهتر از این نخواهد گشت؛ این اوجِ کوه است و دور تا دورم رو به پائین تمایل به بدتر شدن دارند. برای اولین بار میخواهم از اتاق استفاده کنم و میخواهم در وانِ زیبایم با آب گرم و آب سرد حمام کنم و میخواهم تنها در حجله عروسیام بخوابم."
بنابراین به مرد چینی دستور داده میشود و او برای روشن ساختن اجاق باید از خواب بیدار میگشت؛ و وقتی او پائین در کنار دیگِ بخار مشغول به کار بودْ صدای آواز و شادی اربابش را از اتاقِ روشن بالای سرش میشنید. هنگامیکه آب شروع به جوشیدن میکند مرد چینی اربابش را صدا میزند؛ و کِآوَه به حمام میرود؛ و مردِ چینی وقتی وانِ مرمری را از آب پُر میساختْ میشنید که او آواز میخواند؛ و میشنید که آواز میخواند و آواز میخواند. هنگامیکه کِآوَه لباسهایش را از تن در میآوردْ ناگهان آواز خواندن قطع میشود. مرد چینی گوش میکند و باز هم گوش میکند اما صدای آوازی نمیشنود؛ او به طبقه بالا میرود تا از کِآوَه بپرسد که آیا همه چیز روبراه است؛ و کِآوَه به او جواب میدهد: "بله" و به او میگوید که برای خواب برود؛ اما دیگر صدای آواز به گوش نرسید. و تمام شب مرد چینی صدای قدمهای اربایش را که ناآرام بر روی بالکن به دور خانه میرفت میشنید.
خوب، جریان این بود: هنگامیکه کِآوَه لباسش را درمیآورد تا حمام کندْ در این وقت او بر روی پوست بدنش متوجه لکهای میشود، مانند لکه یک خزه در کنار یک صخره، و در این هنگام او دست از آواز خواندن میکشد. زیرا او این لکهها را میشناخت و میدانست که او مورد حملۀ بیماری چینی واقع شده است.
حالا این برای هر انسانی که مبتلا به این بیماریست بسیار غم انگیز است. و بسیار غمانگیزتر برای هر انسانی ترک کردن چنین خانه زیبا و راحت است و جدا شدن از تمام دوستان و مجبور به رفتن به ساحلِ شمالی مولوکای در میان صخرههای عظیم و امواج بلند دریا. اما این چه اهمیتی با مقایسه با کِآوَه میتواند داشته باشد که عشقش را تازه دیروز دیده و او را در همین صبح برنده گشته است و حالا تمام امیدهایش را در یک لحظه مانند قطعهای شیشه خُرد گشته میدید؟
او برای لحظهای بر لبۀ وان مینشیند؛ سپس با فریادی از جا میجهد و به بیرون میدود و مرتب در طول بالکن مانند آدم مأیوسی به اینسو و آنسو میرود.
کِآوَه با خودش میاندیشد: "با تمام قلبم میتوانستم خانۀ نیاکانم هاوائی را ترک کنم. با قلبی سبک میتوانستم خانهام را ترک کنم، خانۀ پُر پنجرۀ بالای کوه را، میتوانستم با قلبی شجاع به سمت مولوکای بروم، به سمت کالاپاپا تا در کنار صخرهها با جذامیان زندگی کنم و آنجا دور از نیاکانم بخوابم. اما مگر من چه خطائی انجام دادهام، چه بدبختیای بر روحم نشسته است که باید با ککوآ وقتی که خنک از آب دریا بیرون آمد روبرو شوم؟ کوکوآئی که روح را مسحور خود میکند! ککوآئی که نور زندگی من است! هرگز اجازه ازدواج با او را ندارم؛ اجازه ندارم او را بیش از این طولانیتر ببینم؛ دیگر اجازه ندارم با دستان عاشقم او را نوازش کنم. و از این رو، بخاطر تو، آه کوکوآ، شکایتم را فریاد میکشم!"
حالا کِآوَه یک مرد قابل توجه بود؛ او میتوانست آن بالا در خانۀ براقِ سالها زندگی کند و هیچکس متوجه آن نمیگشت که او مبتلا به جذام شده است. اما اگر مجبور به از دست دادن ککوآ میگشتْ برای آن هیچ چیز نمیداد.  و نیز ــ او میتوانست با وجود بیماری با ککوآ ازدواج کند، و بعضیها چون دارای روح خوکند این کار را میکنند؛ اما کِآوَه دختر را مردانه دوست میداشت و نمیخواست به دحتر صدمهای برسد و او را به خطر اندازد.
کمی دیرتر، وقتی نیمه شب به پایان رسیده بود دوباره فکرِ بطری به ذهنش خطور میکند. او به سمت آستانۀ درِ پشتی میرود، جائیکه او با لوپاکا نشسته بود و آن روز را به یاد میآورد که بیرون آمدن شیطان از درون بطری را دیده بودند؛ و با این فکر خون در رگهایش یخ میزند.
کِآوَه میاندیشد: "بطری چیز وحشتناکیست. شیطانِ کوچک وحشتناک است، و ریسک کردنِ آتشِ جهنم وحشتناک است. اما چه چاره دیگری دارم، بیماریام را مداوا کنم یا با ککوآ ازدواج کنم؟ کدام؟ یک بار در برابر شیطان مقاومت کردم، فقط به این خاطر که یک خانه بدست آورم و نباید برای بدست آوردن ککوآ به دفعاتِ مکرر از او سرپیچی کنم؟"
و در این وقت به یاد میآورد که روز بعد کشتی هال هنگام بازگشت به هونولولو از آنجا میگذرد.
او میاندیشد: "باید اول به آنجا بروم و لوپاکا را پیدا کنم. زیرا بهترین امیدم حالا بدست آوردن دوباره این بطریست که من با چنان شادیای از شرش خلاص شدم."
او برای یک لحظه هم نتوانست به خواب رود؛ هنگام غذا خوردن لقمهها در راه گلویش میماندند؛ اما او یک نامه به کیَن میفرستد، و او در حوالیِ زمانی که کشتی بخاری باید میآمد بر روی گورهای روی صخره کنار ساحل میتازد، باران میبارید، اسبش به زحمت میرفت؛ او به شکافهای سیاه غارها نگاه میکرد و به مُردههائی که آنجا خوابیده بودند و دیگر نگرانیای نداشتند حسد میبرد و به آن فکر میکرد که چگونه او روز قبل از آنجا چهارنعل تاخته بوده است، و شگفتزده بود. به این ترتیب عاقبت به هوکِنا میرسد، و در آنجا طبقِ معمول ساکنینِ تمامِ مناطق بخاطر کشتی بخاری جمع شده بودند. آنها در زیر سقف حلبی در مقابل فروشگاه نشسته بودند، با هم شوخی و خبرهای تازه را تعریف میکردند؛ در سینه کِآوَه اما میلی برای صحبت کردن نبود، بنابراین در میان آنها مینشیند و به بارانی که بر روی خانهها و صخرهها میبارید و امواجی که به صخرهها ضربه میزدند نگاه میکند و آه میکشد.
یکی از حاضرین به دیگران میگوید: "کِآوَه از خانه براق غمگین است. آری، او غمگین بود و این جای شگفتی نداشت.
بعد کشتی هال میآید و قایقِ ساحلی او را به عرشۀ کشتی میرساند. عرشۀ عقب کشتی از مردان سفیدپوستی که به دیدن آتشفشان رفته بودند پُر بود، و میانۀ کشتی پُر بود از کاناک‌ها و قسمتِ جلویِ کشتی با گاوهای وحشی از هیلو و اسبهائی از کائو؛ اما کِآوَه با غم و اندوهِ خود جدا از دیگران نشسته بود و با دقت خانۀ کیَن را جستجو میکرد. خانه آنجا قرار داشت، در دورترین نقطۀ ساحل در صخرههای سیاه و زیر سایه درختان نارگیل، و آنجا در کنار در یک هولوکویِ قرمز رنگ بود، نه چندان بزرگتر از یک پرنده و خود را فعال مانند یک پرنده به این سو و آن سو تکان میداد.
او میگوید: "آه ملکه قلبم. من میخواهم به روح عاشقم جسارت برنده گشتنات را دهم!"
بعد به زودی هوا تاریک میشود، چراغ کابینها روشن میگردد، مردان سفیدپوست نشسته بودند و همانطور که عادتشان است ورق بازی میکردند و ویسکی مینوشیدند؛ کِآوَه اما تمام شب بر روی عرشه به این سمت و آن سمت قدم زد و تمام روز را هنگامیکه آنها در لی از مائوی یا از مولوکای میگذشتند هنوز هم مانند یک حیوانِ وحشیِ محبوس در قفس از این سمت به آن سمت میرفت.
کمی به شب مانده از کنار دایموند هِد میگذرند و به کایس از هونولولو میرسند. کِآوَه از کشتی به میان جمعیت میرود و آدرس لوپاکا را میپرسد. او ظاهراً مالک یک قایق شده بود ــ بهتر از آن در جزیره وجود نداشت! ــ و برای یک سفر تفریحی به راه افتاده بود، بسیار دور ــ تا پولاـپولا یا کاهیکی؛ به این ترتیب او از لوپاکا نمیتوانست کمکی انتظار داشته باشد. در این وقت کِآوَه به یاد میآورد که دوست لوپاکا در شهر وکیل بود ــ نام او را اجازه ندارم ببرم ــ، و کِآوَه به جستجوی او میپردازد. به او میگویند که وکیل بطور ناگهانی ثروتمند گشته و یک خانه تازه زیبا در کنار ساحل در وایکیکی دارد؛ و در این وقت فکری به ذهن کِآوَه میرسد، او درشکهای صدا میزند و به سمت خانه وکیل میراند.
خانه تازه ساخت بود، درختان در باغ بزرگتر از یک عصا نبودند، و وکیل، هنگامیکه او آمد مانند انسانی که راضیست به نظر میآمد.
وکیل میگوید: "چطور میتونم به تو کمک کنم؟"
کِآوَه جواب میدهد: "تو یکی از دوستان لوپاکا هستی. لوپاکا از من چیزی خریداری کرده و من فکر کردم که شاید تو قادر باشی مرا برای پیدا کردن او کمک کنی."
چهره وکیل بسیار تاریک میشود و میگوید:
ِآوَه، من نمیخواهم ادعا کنم که تو را درک نمیکنم، اما این یک داستانِ بدیست و بهتر است که آدم آن را هَم‌نزند. من به تو اطمینان میدهم: من چیز خاصی نمیدانم، با این حال حدس میزنم که اگر در محل بخصوصی سؤال کنی خواهی توانست چیز جدیدی بشنوی."
و او نام مردی را میبَرد که من بهتر میبینم آن را هم پنهان دارم. به این ترتیب چند روزی میگذرد، و کِآوَه از پیش یکی نزد نفرِ دیگر میرفت، همه جا لباسهای تازه مییافت، اسبها و درشکه، خانههای تازه زیبا و همه جا مردمی کاملاً راضی، گرچه به محض اینکه او به درخواستِ خود اشاره میکرد چهرههایشان تاریک میگشت.
کِآوَه فکر کرد: "بدون شک به ردِ درست رسیدهام. این لباسهای تازه و درشکهها هدایای شیطان کوچکند، و این چهرههای شاد چهرههای انسانهائی هستند که سودشان را بردهاند و خود را از لعنت بطری ایمن ساختهاند. اگر من گونههای رنگپریده ببینم و صدای آه بشنوم سپس خواهم دانست که کاملاً نزدیک بطریام."
عاقبت چنین رخ میدهد که او با یک توصیه برای یک مردِ سفیدپوست به خیابانِ بریتانیا فرستاده میشود. تقریباً زمان خوردن شام به جلوی درِ خانه میرسد، آنجا نشانههای معمولی از یک خانه و باغِ جدید بود و نور چراغ الکتریکی از میان پنجره به بیرون میتابید؛ اما هنگامیکه صاحبخانه میآید، رگهای از امید و وحشت در بدن کِآوَه میپیچد؛ زیرا اینجا مرد جوانی بود، سفید مانند یک جسد که دورِ چشمانش سیاه شده بود، موهای ژولیده در اطرافِ سر، و چهرهاش حالت انسانی را داشت که در انتظار به دار کشیده شدن است.
کِآوَه فکر میکند: "قطعاً باید اینجا باشد! و بنابراین او درخواستش را کاملاً آشکار میسازد و میگوید:
"من آمدهام تا بطری را بخرم."
با این حرف مرد جوان تلوتلو میخورد، به دیوار تکیه میدهد و مینالد: "بطری! میخواهی بطری را بخری!"
سپس طوری بود که انگار در حال خفه شدن است، او دست کِآوَه را میگیرد و او را با خود به اتاق میکشد و دو جام از شراب پُر میسازد.
کِآوَه که در وقتِ خود بسیار با سفیدپوستان معاشرت کرده بود میگوید: "به سلامتی وجود با ارزشتان!"
و بعد ادامه میدهد: "بله، من میخواهم بطری را بخرم. حالا قیمت بطری چند شده است؟"
با این کلمه جام از دست مردِ جوان به زمین میافتد، مانند شبحی به کِآوَه نگاه میکند و با صدای بلند میگوید:
"قیمت! قیمت! شما قیمت بطری را نمیدانید؟"
کِآوَه جواب میدهد: "به همین دلیل هم آن را از شما میپرسم. اما به چه خاطر شما اینطور ناراحتید؟ آیا مشکلی بخاطر قیمت وجود دارد؟"
مرد جوان با لکنت میگوید: "بطری بعد از شما قسمتِ زیادی از ارزشش کم شده است، آقای کِآوَه."
کِآوَه میگوید: "خوب، پس من هم باید حالا برایش کمتر بپردازم. شما چه مبلغی پرداختید؟"
مرد جوان رنگش مانند ملافه سفید شده بود وقتی گفت:
"دو سنت."
کِآوَه بلند میگوید: چی؟ دو سنت؟ پس شما میتونید آن را فقط برای یک سنت بفروشید، و کسی که آن را میخرد ..."
کلمات بر روی زبان کِآوَه میمیرند: کسی که بطری را بخرد دیگر نمیتواند هرگز آن را بفروشد؛ بطری و شیطانِ درون آن باید تا هنگام مرگ نزد خریدار بمانند؛ و وقتی او بمیرد باید در عمق سرخ جهنم برود.
مردِ جوان از خیابانِ بریتانیا به زانو میافتد و فریاد میکشد:
"به خاطر خدا، بطری را از من بخرید! شما میتونید تمام دارائی من را هم با خرید آن صاحب شوید. من وقتی بطری را به این مبلغ خریدم دیوانه بودم. من تمام پولم را در معاملهای از دست داده و پول مردم را اختلاس کرده بودم؛ وگرنه میباختم و باید به زندان میرفتم."
کِآوَه میگوید: "مخلوقِ بیچاره! شما بخاطر فرار از مجازاتِ عادلانهْ روحتان را در چنین ماجراجوئی ناامیدانهای ریسک کردید؛ و شما فکر میکنید چون من بخاطر عشق این کار را انجام میدهم میتوانم در خرید بطری تردید کنم؟ بطری را به من بدهید و پول‌خُرد را خارج کنید، پول‌خُردی که مطمئنم شما دَم دست دارید. بفرمائید این هم یک سکۀ پنج سنتی."
کِآوَه درست حدس زده بود: مردِ جوان پول‌خُرد را در یک کشو آماده داشت؛ بطری صاحبش را عوض میکند، و هنوز لحظهای از نگاه داشتنِ گردنِ بطری توسط انگشتان کِآوَه نگذشته بود که او آرزویش یعنی داشتن پوست پاک را بیان میکند. و درست است، هنگامیکه او به اتاقش میآید و خود را در برابر یک آینه لخت میسازد، در این وقت بدنش براق و پاک مانند پوستِ کودکِ تازه بدنیا آمدهای شده بود. و حالا چیزی عجیب پیش میآید. کِآوَه به محض دیدن این معجزه فکرش عوض میشود و کاملاً بیماری چینی و به اندازۀ کافی ککوآ را فراموش میکند و فقط یک فکر داشت و آن این بود: او حالا برای تمام عمر گرفتار شیطان بطری شده است و دیگر امید بهتری بجز اینکه در آتشِ جهنم خواهد سوخت نخواهد داشت.
در برابر چشمان معنویش آتش را در فاصلهای دور میدید که زبانه میکشد، و روحش مشمئزگشته، و تاریکی بر نور پاشیده شده است.
هنگامی که ککوآ اندکی بر خود مسلط میشود متوجه میگردد شبی میباشد که در آن گروه موسیقی در مهمانخانه برنامه اجرا میکند. و چون او از تنها بودن میترسید به آنجا میرود؛ و آنجا در میان چهرههای شاد اینسو آنسو میرفت و به موسیقی گوش میداد، و تمام مدت صدای ترق ترق کردنِ شعلههای آتش را میشنید و آتش سرخ را میدید که در عمق بدون انتهای جهنم میسوزد. ناگهان ارکستر موسیقی: هیکیـآوـآو را مینوازد، این ترانهای بود که او با ایووکوآ خوانده بود، و با شنیدن این ترانه دوباره شجاعت به سراغش میآید و او فکر میکند:
"حالا کاریست که شده، و بنابراین میخواهم یک بار دیگر همراه شّر همچنین خوبی را هم قبول کنم."
و چنین اتفاق افتاد که او با اولین کشتی بخاری به طرف هاوائی بازمیگردد، و در اولین فرصت ممکن با ککوآ ازدواج میکند و او را به خانۀ براقِ بالای کوه میبرد.
حالا وضعِ این دو نفر اینطور بود: هنگامیکه آنها با هم بودند قلب کِآوَه آرام بود؛ اما به محض تنها بودن اندیشههای وحشتناکی به او هجوم میآوردند، و او ترق ترق کردنِ شعلههای آتش را میشنید و آتش سرخ را میدید که در عمق بدون انتهای جهنم میسوزد. دختر اما خود را بطور کامل از آن او ساخته بود؛ قلب در سینه‎‎اش با دیدن کِآوَه جست و خیز می‌کرد، دستش به طرف دست او میرفت؛ و دختر از موهای سرش تا ناخن انگشتهای پایش بسیار زیبا طراحی شده بود و هیچکس نمیتوانست با دیدنش شاد نگردد. او ذاتاً آدم بسیار مهربانی بود. همیشه میتوانست کلمات خوبی بیان کند. پُر از آواز بود و در خانۀ براق به این سمت و آن سمت میرفت، در هر سه طبقۀ آن خانه او زیباترین بود و ترانههایش را مانند پرندهای با صدای بلند میخواند. کِآوَه با لذت او را نگاه میکرد و به او گوش میداد، و بعد وقتی به قیمتی که برای دختر پرداخته بود فکر میکرد باید برای گریه و ناله کردن خود را پنهانی به کناری میکشید؛ و بعد باید چشمانش را خشک میکرد و صورتش را میشست و پیش دختر میرفت و با او بر روی بالکنِ پهناور مینشست، در ترانههایش هماواز میگشت و با ذهنی بیمار به لبخندِ نگاههای دختر جواب میداد.
روزی فرا میرسد که پاهای دختر شروع میکنند به سنگین گشتن و ترانههایش نادرتر میشوند؛ و حالا فقط تنها کِآوَه نبود که جداگانه گریه میکرد، بلکه آن دو خود را از هم جدا میساختند و هر یک در بالکنی که روبروی بالکن دیگر قرار داشت مینشستند. کِآوَه چنان در ناامیدیش فرو رفته بود که اصلاً متوجه تغییر نگشت و فقط به این خاطر خوشحال بود که او ساعات بیشتری برای خود دارد تا تنها بنشیند و به سرنوشتش فکر کند، و به اینکه حالا او مجبور نبود با داشتن قلبی بیمار یک چهرۀ خندان نشان دهد. اما یک روز هنگامیکه آهسته در خانه راه میرفت ناگهان صدائی مانند هق هقِ گریه کردن کودکی را میشنود، و آنجا ککوآ با صورت بر روی تختههای بالکن دراز کشیده و مانند روح گمگشته‎‎ای میگریست.
او میگوید: "ککوآ، تو حق داری که در این خانه گریه کنی، ولی من حاضرم سرم را بدهم تا تو حداقل بتوانی سعادتمند باشی."
دختر بلند میگوید: "سعادتمند! کِآوَه، وقتی تو تنها در خانۀ براقت زندگی میکردی، در آن وقت نام تو در جزیره به معنای واقعیِ کلمه بعنوان یک مرد سعادتمند مشهور بود؛ خنده و آواز در دهانت بود، و چهرهات مانند طلوع خورشید میدرخشید. بعد تو ککوآیِ بیچاره را به ازدواجت درمیآوری؛ و خدای مهربان میداند که چه چیز در این دختر درست نیست ... اما از آن روز به بعد دیگر نخندیدی. آه، من چه چیزی کم دارم؟ من فکر میکردم که زیبا هستم و میدانستم که تو را دوست دارم. من چه چیزی کم دارم که این ابر را بر سر همسرم میآورم؟!"
کِآوَه میگوید: "ککوآیِ بیچاره" و روی زمین در کنار او مینشیند و تلاش میکند دستش را بگیرد؛ اما دختر دستش را به کنار میکشد.
کِآوَه دوباره میگوید: "ککوآیِ بیچاره! کودک بیچاره من ... خوشگل من! و من در تمام این مدت فکر میکردم میخواهم از تو محافظت کنم! حالا، بنابراین باید همه چیز را بدانی و بعد حداقل تو با کِآوَۀ بیچاره همدردی خواهی کرد؛ بعد درک خواهی کرد که چه زیاد او تو را در روزهائی که گذشتند دوست داشته است ... که او جهنم را برای بدست آوردنت به مبارزه طلبیده ... و چه زیاد این مرد بیچارۀ لعنت گشته مانند همیشه تو را دوست دارد و وقتی تو را نگاه میکند هنوز هم قادر است یک لبخند بر چهرهاش مجبور سازد." و به این ترتیب او همه چیز را تعریف میکند، از آغاز ماجرا.
دختر بلند میگوید: "این کار را بخاطر من کردی؟ آه ... پس من هم دیگر اندوهی ندارم!"
و دختر او را در آغوش میگیرد، سر بر سینهاش مینهد و میگرید.
کِآوَه میگوید: "آخ، کودک! من اما وقتی به آتش جهنم فکر میکنم اندوه زیادی دارم!"
دختر میگوید: "از آن صحبت نکنیم! هیچ انسانی بخاطر دوست داشتن ککوآ و بخاطر انجام ندادن اشتباهاتْ دیگر نمیتواند از دست برود. کِآوَه، من تو را با این دستهایم نجات خواهم داد، یا با تو به جهنم خواهم آمد. چی! تو مرا دوست داشتی و روحت را برای من دادی، و تو فکر میکنی من نمیخواهم بمیرم تا از این طریق نجاتت دهم؟"
کِآوَه میگوید: "آخ، معشوقم! تو میتوانی صد بار بمیری ... چه تفاوتی میتواند داشته باشد؟ هیچ تفاوتی، بجز اینکه تا فرا رسیدن زمان لعنتم تنها خواهم ماند!"
دختر میگوید: "تو نمیدانی! من در مدرسهای در هونولولو تربیت شدهام؛ من دختر معمولیای نیستم. و من به تو میگویم: من معشوقم را نجات خواهم داد. چه میگوئی یک سنت؟ تمام جهان که آمریکائی نیست؟ در انگلیس حتی سکهای وجود دارد که به آن فارتینگ میگویند ... و تقریباً نیم سنت ارزش دارد. اما آه عزیزم! با این کار جریان به زحمت بهتر میشود ... زیرا خریدار باید از دست رفته و لعنت گشته باشد و ما آدمی پیدا نخواهیم کرد که مانند کِآوَۀ من اینچنین شجاع باشد! اما گوش کن ... آنجا فرانسه هم است! آنجا آنها سکههای کوچکی دارند که به آن سانتیم میگویند و پنج سانتیم تقریباً برابر یک سنت است. بهتر از این نمیتواند برایمان متناسب باشد. کِآوَه، بیا ... بگذار که ما با هم به جزایر فرانسه برویم؛ بگذار با تمام سرعتی که کشتیها میتوانند حرکت کنند به تاهیتی برویم. آنجا ما چهار سانتیم داریم، سه سانتیم، یک سانتیم؛ بنابراین امکان چهار بار خرید و فروش بطری وجود دارد؛ و ما برای انجام دادن معامله دو نفریم. بیا، کِآوَۀ من! مرا ببوس و اندوهت را دور بریز! ککوآ از تو محافظت خواهد کرد."
کِآوَه بلند میگوید: "هدیهای از خدا! من نمیتوانم باور کنم که خدا بخواهد به این دلیل مرا مجازات کند چون چنین چیز خوبی را آرزو کردهام! پس هرطور که تو میخواهی خواهد گشت؛ مرا به هرجا که مایلی ببر: من زندگی و نجاتِ روحم را به دست تو میسپارم."
صبح روز بعد ککوآ مشغول بسته‌بندی بود. او جعبۀ کِآوَه را که هنگام ملوانی استفاده میکرد برمیدارد؛ و ابتدا بطری را در یک گوشۀ آن میگذارد و بعد گرانترین لباسهای خود و بهترین جواهراتش را که در خانه داشت داخل جعبه قرار میدهد و بعد میگوید: "زیرا ما باید مانند مردم ثروتمند دیده شویم ... وگرنه چه کسی ماجرای بطری را باور خواهد کرد؟"
و در تمام مدتی که او بسته‌بندی میکرد مانند پرندهای شوخ بود؛ فقط وقتی به کِآوَه نگاه میکرد قطرات اشگِ جمع گشته در چشمهایش مجبورش میساختند به سمت او برود و او ببوسد. کِآوَه اما باری از روحش برداشته شده بود؛ حالا چون او رازش را با انسانِ دیگری در میان گذارده و امیدی در برابرش میدیدْ بنابراین مانند انسانِ تازه شدهای به نظر میآمد؛ پاهایش سبک بر روی زمین قدم برمیداشتند و تنفس برایش دوباره لذتبخش شده بود. اما هنوز هم وحشت مرتب کنار آرنجهایش در کمین بود؛ بارها و بارها دوباره مانند باد که یک شمع را خاموش میسازد امید نیز در او میمُرد، و او زبانه کشیدن آتشِ در جهنم و حرارتِ سرخِ در حال سوختن را میدید.
در منطقه این شایعه را پخش میکنند که آنها در آمریکا سفری تفریحی میکنند؛ این به نظر مردم عجیب آمدْ اما نه آنطور که اگر کسی میتوانست حقیقت را حدس بزند! به این ترتیب آنها با کشتی هال به هونولولو و از آنجا با عده زیادی از سفیدپوستان به سمت سانفرانسیسکو میرانند، و در سانفرانسیسکو به سفر دریائی خود با کشتی تراپیک بیرد به پِپی پایتخت فرانسویها ادامه میدهند و از آنجا به سمت جزایر دریای جنوب میرانند. آنها پس از یک سفر مطلوب در روزی زیبا به آنجا میرسند و صخره و امواج کف آلود، و موتوئیتی با درختان نخلش، و قایقی که کنار لنگرگاه قرار داشت، و خانههای سفیدِ زیر درختانِ سبزِ شهر در مسیر ساحل را، و در بلندی کوهها و ابرهای سفید تاهیتی، جزیره سفیدپوستان را میبینند.
و مردم به آنها میگفتند که اجاره کردن خانه خردمندترین کار است. آنها هم این کار را انجام دادند و در مقابل کنسولگری انگلیس خانهای اجاره کردند، متظاهرانه پول زیادی خرج میکردند و با کالسکه زیبا و اسب خود را از دیگران متمایز میساختند. آنها تا زمانیکه بطری را در اختیار خود داشتند میتوانستند از عهدۀ این مخارج برآیند. زیرا ککوآ جسورتر از کِآوَه بود و هر زمان که میل داشت از شیطانِ کوچک درخواست بیست یا حتی صد دلار میکرد. به این ترتیب بزودی مورد توجه مردم شهر گشتند؛ و غریبهها از هاوائی، اسبها و کالسکهشان و هولوکوی زیبای ککوآ نقل مجلس شهر شده بودند.
با زبان تاهیتی پس از مدت کوتاهی خیلی خوب کنار میآیند؛ زبان تاهیتی در واقع به زبان هاوائی شباهت دارد و فقط در چند حروفِ الفبا با هم متفاوتند؛ و به محض اینکه آنها تا اندازهای قادر به بیان خود به این زبان گشتندْ شروع میکنند برای فروختن بطری به تلاش کردن. حالا باید آدم تصور کند که این کار چندان آسان هم نبود؛ این راحت نبود که مردم را وادارند پیشنهاد فروش چشمۀ سعادت و ثروت پایان‌ناپذیر به مبلغ چهار سانتیم از طرف آنها را جدی بگیرند. بعلاوه ذکر واضحِ خطراتِ ناشی از بطری ضروری بود. بنابراین پیش میآمد که بعضیها اصلاً تمام داستان را باور نمیکردند و آن دو را دست میانداختند، برخی دیگر اما بیشتر به سمتِ تاریکِ ماجرا میاندیشیدند، چهرههایشان جدی میگشت و از ککوآ و کِآوَه انگار که با شیطان در رابطهاند دور میگشتند. آن دو بجای بدست آوردن دل مردم متوجه میگردند که مردم در شهر از آنها دوری میجویند؛ کودکان فریادزنان از برابر آنها میگریختند ــ این برای ککوآ غیر قابل تحمل بود ــ، کاتولیکها هنگام عبور از کنارشان بر سینۀ خود صلیبی میکشیدند؛ و تمام انسانها مانند آنکه از قبل با هم توافق کرده باشند مهربانیشان را کنار گذاشته بودند.
در این وقت آنها دلسرد میگردند. ککوآ و کِآوَه پس از یک روز سخت هنگام شب در خانه جدیدشان بدون کلمهای صحبت با همدیگر نشسته بودند، اما سکوت توسط صدای هق هقِ بلندِ گریه ککوآ ناگهان میشکند؛ گاهی آن دو با هم دعا میکردند؛ گاهی بطری را میآوردند، آن را بر روی زمین قرار میدادند و تمام شب مینشستند و نگاه میکردند که چطور سایه در میان بطری میرقصد. سپس میترسیدند به تختخواب بروند و مدتی طولانی طول میکشید تا به خواب روند، و وقتی یکی از آنها بعد از چرت زدن بیدار میگشتْ دیگری را ساکت در تاریکی در حال گریستن مییافت؛ یا همچنین، دیگری از خانه و همسایگی با بطری فرار اختیار میکرد تا در زیر درختان موز در باغِ کوچک به اینسو و آنسو برود و یا در نور مهتاب در ساحل قدم بزند.
یک شب وقتی ککوآ بیدار میگردد چنین رخ میدهد: کِآوَه در خانه نبود. ککوآ دستش را به سمت جای خواب او دراز میکند و محل او سرد بود. در این هنگام وحشت به او هجوم میآورد و در تختخواب مینشیند. مقدار کمی از نور ماه از درز کرکره به داخل نفوذ کرده و اتاق روشن بود، او میتوانست بطری را بر روی کف اتاق ببیند. در بیرون باد سختی میوزید، درختان بزرگ در خیابان با صدای بلند خش خش و ناله میکردند و برگهای جدا گشته از درختها در ایوان سر و صدا به راه انداخته بودند. ککوآ در میان تمام این سر و صداها صدای دیگری هم میشنید؛ به زحمت میتوانست بداند که آیا این صدا از یک حیوان یا یک انسان برمیخواست، اما صدا تا حد مرگ غم‌انگیز بود و روحش را زخم میزد. ککوآ آهسته از جا برمیخیزد، درِ اتاق را کمی باز میکند و به باغِ روشن گشته از نورِ ماه مینگرد. آنجا کِآوَه در زیر درختِ موزی دراز کشیده بود، دهانش را در خاک فشرده و با صدای بلند آه میکشید.
اولین فکر ککوآ این بود که به بیرون بدود و او را دلداری دهد؛ اما دومین فکرش او را با قدرت از این کار بازداشت. کِآوَه در برابر همسرش خود را مانند مرد شجاعی نشان میداد؛ شایسته نبود که در زمان ضعفش او را خجالتزده ساخت و با این اندیشه او دوباره به اتاق بازمیگردد.
ککوآ به خودش میگوید: "خدای من! من چه بی‌فکر بودم ... چه ضعیف! نه منْ بلکه او در این خطر دائمی شناور است؛ او لعنت را برای روحش برداشت و نه من. بخاطر من، بخاطر عشق به موجودی که چنین بی‌ارزش است و چنین کم قادر به کمک کردن، حالا او آتش جهنم را در برابرش میبیند ... آری، آنطور که او بیرون در طوفان و نورِ ماه دراز کشیده است بوی دودش به مشام میآید. آیا آنقدر ابلهام که نتوانستهام تا حال وظیفۀ خود را تصور کنم، یا آن را قبلاً هم میدیدم و به کنار میراندم؟ اما حالا میخواهم حداقل روحم را در هر دو دستِ عشقم قرار دهم؛ حالا از پلههای سفید به سمت بهشت و از چهرههای منتظر دوستانم خداحافظی میکنم. عشق بخاطر عشق ... و ای کاش عشقم برابر با عشق کآوه باشد! روح بخاطر روح ... بگذار به جهنم رفتن برای من باشد!"
ککوآ زنِ چابک و ماهری بود و در لباس پوشیدن سریع. او پول‌خُرد را برمیدارد، سکههای با ارزش سانتیم که آنها را همیشه آماده داشتند؛ زیرا این سکهها زیاد رایج نبود و آن دو آنها را در یک نهاد رسمی بدست آورده بودند. هنگامیکه ککوآ در خیابان بود، باد ابرها را به حرکت انداخته و به آنجا نزدیک میساخت، و ماه خود را تاریک ساخته و شهر در خواب بود، و او نمیدانست به کجا باید برود، تا اینکه در زیر سایه درختان صدای سرفه انسانی را میشنود.
ککوآ میگوید: "پیرمرد، اینجا در این شب سرد چه جستجو میکنی؟"
پیرمرد بخاطر سرفه کردن به زحمت قادر به صحبت بود، اما ککوآ عاقبت آنقدری میفهمد که او پیر و فقیر و در جزیره غریب است.
ککوآ میگوید: آیا مایلی بعنوان یک غریبه به غریبهای دیگر و بعنوان مردی سالخورده به زنی جوان خدمتی انجام دهی؟ آیا مایلی به یک دختر از هائیتی کمک کنی؟"
پیرمرد میگوید: "اوهو! پس تو ساحرۀ هشت جزیرهای و حتی بدنبال به دام انداختن روح من بیچارهای؟ اما من از تو شنیدهام و وسوسۀ گناهکارانهات را تمسخر میکنم!"
ککوآ میگوید: "بیا اینجا بنشین و بگذار که من برایت داستانی را تعریف کنم."
و او ماجرای کِآوَه را تعریف میکند، از آغاز تا پایان، و آن را چنین به پایان میبرد:
"حالا، من همسرش هستم و او با باختن سلامتی روحش مرا بدست آورده است. من چکاری میتوانستم انجام دهم؟ اگر خود من پیشش بروم و از او خواهش کنم که بطری را به من بفروشد حتماً جواب رد خواهد داد. اما اگر تو پیش او بروی ... سپس او با کمال میل آن را به تو میفروشد. من اینجا منتظر تو خواهم ماند؛ تو بطری را برای چهار سانتیم از او میخری و من آن را از تو برای سه سانتیم میخرم. و خدای مهربان به من بیچاره قدرت بدهد!"
مرد سالخورده میگوید: "من فکر میکنم که اگر با قلبت دروغ بگوئی خدا تو را بلافاصله خواهد کشت."
"او این کار را خواهد کرد! مطمئن باش، او این کار را خواهد کرد! من نمیتوانم خائن باشم ... خدا از این کار خوشش نمیآید."
مرد سالخورده میگوید: "آن چهار سانتیم را به من بده و اینجا منتظرم بمان."
حالا وقتی کِآوَه تنها در خیابان میایستد روحش یخ میزند. باد در درختان زوزه میکشید و به نظرش چنین میرسید که انگار خش خشِ آتشِ جهنم میباشد؛ سایهها در نورِ چراغهای خیابان تلو تلو میخوردند و او آنها را مانند دستهای چهرهای شرور میدید که به سمتش چنگ میانداختند. اگر او قدرت داشت باید میتوانست از آنجا بگریزد، و اگر او نفس داشت بنابراین میبایست بلند فریاد بکشد؛ اما در حقیقت او نه قادر به این کار بود و نه آن کار و در خیابان ایستاده بود و مانند کودکِ وحشتزدهای میلرزید.
بعد پیرمرد را در حال بازگشت میبیند، و او بطری را در دست نگاه داشته بود.
پیرمرد میگوید: "من درخواستت را انجام دادم. وقتی از پیش شوهرت برمیگشتم مانند کودکی گریه میکرد؛ او امشب میتواند با خیال راحت بخوابد."
پیرمرد بطری را به سمت ککوآ دراز میکند.
ککوآ نفس نفس‌زنان میگوید: "قبل از آنکه بطری را به من بدهی چیزهای خوب را با شّر بردار ... آرزو کن که سُرفه کردنت به پایان برسد."
پیرمرد پاسخ میدهد: "من یک مرد سالخوردهام و هر دو پایم بر لب گور است و به لطف شیطان نیاز ندارم. اما این یعنی چه؟ چرا بطری را نمیگیری؟ تردید داری؟"
ککوآ بلند میگوید: "هیچ تردیدی ندارم! من فقط ضعیفم. لحظهای به من فرصت بده. این دستم است که مقاومت میکند؛ جسمم خودش را در برابر این شیء لعنتی کنار میکشد. فقط یک لحظه صبر کن!"
مرد سالخورده به ککوآ با مهربانی نگاه میکند؛ سپس میگوید: "کودک بیچاره! روحت تو را فریب میدهد، تو وحشت داری. بسیار خوب، بگذار من بطری را نگاه دارم. من پیرم و نمیتوانم دیگر در این جهان سعادتمند باشم، و آنچه در جهان دیگر ..."
ککوآ نفس نفس‌زنان میگوید: "بطری را بده! این هم پولت، آیا فکر میکنی که من تا این اندازه فرومایهام؟ بطری را بده به من."
مرد سالخورده میگوید: "کودک، خدا به تو برکت بدهد!"
ککوآ بطری را زیر هولوکویش مخفی میسازد، با مرد سالخورده وداع میکند و در امتداد خیابان پُر درخت به راه میافتد، برایش مهم نبود به کجا. زیرا که تمام راهها برایش یکسان بودند، تمام راهها به جهنم ختم میگشتند. گاهی آهسته میرفت، گاهی تند میدوید، گاهی به درون سیاهی شب بلند فریاد میکشید، گاهی بر روی گرد و خاکِ خیابان دراز میکشید و میگریست. هر چه از جهنم شنیده بود به نظرش میآمد؛ او زبانه کشیدن شعلههای نار را میدید و جسمش را مجسم میکرد که بر روی ذغالهای ملتهب ویران میگشت و بوی دود را حس میکرد.
هنگامیکه تقریباً صبح شده بود دوباره به خودش میآید و به خانهاش بازمیگردد. درست همانطور بود که مرد سالخورده گفته بود: کِآوَه مانند کودکی در خواب بود. ککوآ آنجا ایستاد، به چهرهاش خیره گشت و گفت:
"حالا، همسرم، تو میتوانی بخوابی و وقتی بیدار شویْ میتوانی آواز بخوانی و بخندی. اما ککوآیِ بیچاره که هیچ فکر بدی نکرده ... آخ! برای ککوآیِ بیچاره دیگر نه خوابیدنی وجود دارد، نه آواز خواندی و نه شادیای ... نه بر روی زمین و نه در آسمان."
و او در کنار شوهرش دراز میکشد، و مصیبتش چنان عظیم بود که بلافاصله در خوابی عمیق فرو میرود.
در اواخر صبح شوهرش او را از خواب بیدار میسازد و به او خبر خوش را میدهد. او ظاهراً از لذت کاملاً دیوانه شده بود، زیرا اصلاً متوجه غم و اندوهی که ککوآ به زحمت میتوانست پنهانش سازد نگشت. واژهها در گلوی ککوآ باقی میماندند؛ زیرا کِآوَه به اندازه کافی برای هر دو نفرشان صحبت میکرد. او یک لقمه هم از غذا نخورد، اما چه کسی باید متوجه آن میگشت؟ کِآوَه تمام کاسه را تا ته میخورد. ککوآ او را مانند چیزی عجیب و غریب در یک رویا میدید و میشنید؛ گاهی برای مدتی بدبختیش را فراموش میکرد یا به آن شک میبرد و دستهایش را بر روی پیشانی قرار میداد؛ و از اینکه خودش را لعنت گشته میدانست و در این حال شوخیهای شوهرش را میشنید به نظرش ظالمانه میآمد.
در تمام مدت کِآوَه میخورد، حرف میزد، برای بازگشت نقشه میکشید و از اینکه ککوآ نجاتش داده است از او تشکر میکرد، تملقش را میگفت و او را ناجی وفاداری مینامید که عاقبت چاره را یافته است. او به پیرمرد که باید آنقدر ابله بوده باشد تا بطری را خریداری کند میخندید.
کِآوَه میگوید: "او مانند مرد سالخورده شایستهای به نظر میآمد، اما در باره هیچ انسانی بخاطر ظاهرش نمیتوان قضاوت کرد؛ پس به چه خاطر آن پیرمرد حقه‌باز بطری را میخواست؟"
ککوآ با فروتنی میگوید: "مرد عزیزم، شاید نیت او خیر بوده باشد."
کِآوَه با عصبانیت میخندد و میگوید:
"بی‌معنیست! من به تو میگویم که او مرد حقه‌بازی بود و همچنین یک خر پیر! زیرا فروختن بطری به چهار سانتیم کار آسانی نبود؛ و فروختنش به سه سانتیم غیرممکن است. دیگر راه کافی برای گریز باقی نمانده، بطری کم کم بوی سوزاندن میدهد ... بررررر!" و خود را میلرزاند، "بعلاوه من خودم هنگامیکه نمیدانستم سکههای کوچکتری هم وجود دارند بطری را به مبلغ یک سنت خریدم. من مانند دیوانهای اینجا و آنجا میرفتم و خریداری نمییافتم ... تو بیشتر شانس داشتی؛ اما دیگر هرگز کسی پیدا نخواهد شد ... و کسی که حالا بطری را دارد با آن به جهنم خواهد رفت!"
ککوآ میگوید: "آه همسرم! آیا برای نجات خود دیگران را مبتلا به لعنت ابدی کردن وحشتناک نیست؟ به نظرم میرسد که من نتوانم در این مورد بخندم. اگر جای تو بودم خودم را متواضع احساس میکردم و کاملاً غمگین میگشتم و برای آن مردِ بیچارهای که بطری را دارد دعا میکردم."
در این وقت کِآوَه عصبانیتر میگردد، زیرا او حقیقتِ واژههای ککوآ را احساس میکرد، و با صدای بلند میگوید:
"بی‌معنیست! تو ممکن است پُر از اندوه باشی، اگر که مایلی. اما یک همسر خوب اینطور فکر نمیکند! اگر تو اصلاً به فکر من بودی باید حالا خجالت میکشیدی!"
و با این حرف از اتاق خارج میشود و ککوآ تنها میماند.
ککوآ چه چشمداشتی داشت، بطری را به سه سانتیم بفروشد؟ هیچ، او این را شفاف و خوانا میدید. و اگر ککوآ همچنین چشمداشتی میداشت شوهرش او را با عجله تمام به سرزمینی میبرد که در آن ابداً سکهای بجز سنت وجود نداشته باشد. و اینجا ــ در صبح خود ایثاری ــ  شوهرش از او قهر و سرزنشش میکند!
ککوآ نمیخواست حتی یک بار سعی کند از زمانی که هنوز داشت بهره جوید، بلکه در خانه نشست. بزودی بطری را خارج ساخت و با وحشتی وصف ناشدنی به آن نگاه کرد، اما خیلی زود آن را در محلی که جلوی چشمش نبود مخفی ساخت.
بعد از مدتی کِآوَه به خانه میآید و میگوید که ککوآ باید برای گردش سواره با او برود.
ککوآ جواب میدهد: "شوهرم، من بیمارم، حوصله این کار را ندارم. مرا ببخش ... من به هیچ تفریحی نمیتوانم فکر کنم."
در این هنگام کِآوَه از او بیشتر عصبانی میگردد، زیرا فکر میکرد که ککوآ فقط در باره سرنوشت پیرمرد فکر میکند. از خودش هم عصبانی بود، زیرا که او در واقع به ککوآ حق میداد و بخاطر خوشحال بودن بی‌حدش شرمنده بود.
کِآوَه بلند میگوید: "این وفاداریت است! این عشق توست! همسرت همین حالا از لعنت ابدی نجات یافته، لعنتی که او بخاطر تو بر خود خرید ... و تو نمیتوانی به تفریح فکر کنی! ککوآ، تو قلبت صادق نیست!"
دوباره با عصبانیت از خانه خارج میشود و تمام روز را در شهر ول میگردد. او دوستانش را میبیند و با آنها مشروب مینوشد؛ آنها درشکهای میگیرند، به روستا میرانند و در آنجا هم دوباره مشروب مینوشند. تمام وقت کِآوَه احساس ناراحتی میکرد، زیرا در حالی که در قلبش میدانست ککوآ غمگین است، که حق بیشتر با همسرش استْ او تفریح میکرد؛ و چون او اینها را میدانست بنابراین بیشتر هم مینوشید.
حالا در میان میگسارانی که با او مینوشیدند مرد خشنی هم بود، یک سفیدپوست که قبلاً ملوانِ یک کشتی صید بالن بود، یک ولگرد، جوینده طلا، یک جنایتکار مستحق اعدام، با افکاری پست که حرفهای کثیف از دهان خارج میساخت. او مشروب مینوشید و از دیدن مستی دیگران خوشحال بود و کِآوَه را برای ادامه نوشیدن زیر فشار قرار میداد. بزودی دیگر کسی از جمع آنها پول نداشت.
در این وقت ملوان با صدای بلند میگوید: "تو، گوش کن! تو ثروتمندی ... حداقل این را مدام گفتهای. تو بطریای یا چیزی شبیه به این مسخره بازیها داری."
کِآوَه میگوید: "بله، من ثروتمندم؛ من به شهر میروم و از همسرم مقداری پول میگیرم؛ او از پولها نگهداری میکند."
ملوان میگوید: "رفیق، این بی‌معنیست. هرگز به زن بخاطر دلار اعتماد نکن! آنها همه مانند آب نادرست هستند؛ بهتر است که خودت مواظب پولهایت باشی!"
حالا، این کلمه بر کِآوَه تأثیر میگذارد؛ زیرا او بخاطر نوشیدن زیاد مشروب دیگر قادر به درست فکر کردن نبود و با خود میاندیشد:
"من نباید شگفتزده شوم اگر که ککوآ خائن باشد! وگرنه چرا وقتی از دست شّر خلاص شدهام باید چنین افسرده باشد؟ اما به او نشان خواهم داد که من آن مردی نیستم که اجازه شوخی با خودم را بدهم! من میخواهم او را در حین خیانت کردن غافلگیر سازم!"
به این ترتیب آنها به شهر بازمیگردند. کِآوَه به ملوان میگوید در گوشه ساختمان قدیمی منتظر او بماند و خود تنها از خیابان به درِ خانهاش میرود. دوباره شب شده بود؛ در خانه چراغ روشن بود اما صدائی به گوش نمیرسید، و کِآوَه پاورچین به گوشه خانه میرود، درِ پشت خانه را به آهستگی میگشاید و به داخل نگاه میکند.
ککوآ آنجا روی زمین نشسته بود، چراغ در کنارش، در برابرش یک بطری سفید شیری رنگ با شکمی گرد و یک گردن دراز قرار داشت؛ و ککوآ به بطری نگاه میکرد و دستهایش را با نگرانی به هم میمالید.
مدتی دراز کِآوَه کنار در ایستاد و آنجا را تماشا کرد. در ابتدا او شگفتزده بود، طوریکه نمیتوانست فکر کند؛ سپس وحشت به سراغش آمد، معامله درست نبوده و بطری دوباره مانند آن دفعه در سانفرانسیسکو به سویش بازگشته است. و در این لحظه زانوهایش به لرزش میافتند و مستی شراب مانند مهِ یک رودِ در صبح زود از سرش میپرد. و سپس او به فکر دیگری میافتد، و آن فکری عجیب و غریب بود که گونههایش را به گداختن انداخت. و او به خودش میگوید:
"در این باره باید اطمینان داشته باشم!"
بنابراین او در را میبندد، آهسته دوباره خانه را دور میزند و با سر و صدا داخل باغ میگردد، طوریکه انگار تازه به خانه بازگشته است! و عجبا! وقتی او درِ خانه را میگشاید دیگر هیچ بطریای دیده نمیشد، ککوآ بر روی یک صندلی نشسته بود و مانند آدمی که از تازه از خواب بیدار گشته از جا بلند میشود.
کِآوَه میگوید: "من تمام روز را شراب نوشیدم و شوخ بودم. من با دوستان خوبی بودم و فقط آمدهام پول بردارم؛ بعد دوباره میروم با آنها شراب بنوشم و خوش بگذرانم."
و دراین هنگام چهره و صدایش مانند روز جزا هیجانزده بود؛ اما ککوآ بیش از حد پریشان بود که متوجه آن گردد.
او در حالیکه صدایش میلرزید میگوید "حق با توست، مرد عزیز؛ این پول خودت است."
کِآوَه میگوید: "اوه، حق همیشه با من است، در تمام چیزها!" و مستقیم به سمت جعبه میرود و پول از آن برمی‌دارد. اما علاوه بر آن به گوشهای که ککوآ بطری را نگاه میداشت نگاه میکند، و بطری آنجا قرار داشت.
در این وقت جعبه مانند موج دریا در برابرش بر روی زمین میلرزد و خانه مانند حلقهای از دود به دور او میچرخد، زیرا میبیند که حالا از دست رفته است و دیگر جای فراری برایش باقی نمانده. او با خود میاندیشد: "درست همان چیزی که ازش میترسیدم، ککوآ بطری را خریده است."
و سپس بر خودش مسلط میگردد و برمیخیزد؛ اما عرق از چهرهاش جاری بود، چنان بزرگ مانند قطرات باران و چنان سرد مانند آب چشمه. و او میگوید:
"ککوآ، آنچه من امروز به تو گفتم مناسب من نیست. حالا من دوباره به جمع دوستان برمیگردم تا با آنها خوش باشم" و در این حال با خیال راحت میخندد، "جام شراب لذت بیشتری به من خواهد داد اگر که مرا ببخشی."
ککوآ در یک لحظه فوری زانوی او را در آغوش میگیرد و در حالیکه اشگ از چشمانش جاری بود آن را میبوسد و میگوید:
"آه! من فقط یک کلمه دوستانه درخواست کردم!"
کِآوَه میگوید: "نگذار دیگر ما در باره خودمان بد فکر کنیم!" و از درِ خانه خارج میشود.
حالا پولی که کِآوَه  برداشته بود فقط چیزی از باقیمانده سکههای سانتیم بود که آنها بلافاصله پس از رسیدن به آنجا تهیه کرده بودند. مطمئناً کِآوَه میل نداشت دیگر مشروب بنوشد! همسرش بخاطر او روحش را فدا کرده بود، حالا میبایست او روحش را برای ککوآ فدا کند. بجز این فکر هیچ فکر دیگری از تمام جهان در سرش نبود.
ملوان در گوشهای از خانه قدیمی ایستاده بود و انتظار او را میکشید.
کِآوَه میگوید: "همسرم بطری را دارد و اگر تو به من کمک نکنی بطری را از چنگش در آوریم بنابراین امشب برای نوشیدن شراب دیگر پولی نخواهیم داشت."
ملوان میگوید: "تو که نمیخواهی به من بگوئی قضیه بطری جدیست؟"
"اینجا فانوس است! آیا اینطور دیده میشوم که انگار قصد شوخی کردن دارم؟"
"درست است. تو مانند یک شبح جدی دیده میشوی."
کِآوَه میگوید: "خب، پس! بفرما این هم دو سانتیم؛ تو باید به خانه ما پیش همسرم بروی و این دو سکه را برای خرید بطری ارائه بدهی، او بطری را ــ اگر زیاد اشتباه نکنم ــ بلافاصله به تو خواهد داد. بطری را اینجا پیش من بیار، و من آن را در ازاء یک سانتیم دوباره از تو میخرم؛ زیرا که این قانون است: بطری باید همیشه با مبلغ کمتری از مبلغ خریداری گشته به فروش برسد، اما یک کلمه هم به او نگو که از طرف من میآئی!"
ملوان میگوید: "رفیق، مگر من بهترین دوستت نیستم؟"
کِآوَه جواب میدهد: "اگر بهترین دوستم میبودی باز هم نمیتوانست به تو صدمهای برسد."
ملوان میگوید: "حق با توست، رفیق."
کِآوَه ادامه میدهد: "و اگر تو به حرفهایم مشکوکیْ بنابراین میتونی یک بار بطری را آزمایش کنی. به محض بیرون آمدن از خانه آرزوی یک جیب پُر از پول کن یا یک بطری از بهترین شرابها یا هرچه که خودت مایلی، و تو خواهی دید که بطری درخواستت را اجابت میکند."
ملوان میگوید: "بسیار خوب، کاناکه! من آزمایش میکنم؛ اما اگر تو با من شوخی کرده باشی، من هم شوخیام را با پشتت و شلاق خواهم کرد!"
بنابراین ملوان از خیابان بالا میرود، و کِآوَه میایستد و منتظر میماند. آنجا تقریباً همان محلی بود که شب قبل ککوآ انتظار کشیده بود؛ اما کِآوَه راسختر بود و یک لحظه هم در آنچه در پیش داشت مردد نبود؛ فقط روحش از ناامیدی مزه تلخی داشت.
اینطور به نظرش میرسید که انگار مدتی طولانی انتظار کشیده است، تا اینکه صدای آواز خواندن در تاریکی خیابان به گوشش میرسد. او صدای ملوان را شناخت، اما عحیب بود که ناگهان صدایش بسیار مستانه به گوش میآمد.
سپس ملوان تلوتلوخوران به دایره روشنائی فانوس میرسد. او بطری شیطانی را داخل جیبش فرو کرده و در جیبش را بسته بود. بطریِ دیگری در دست داشت و لحظهای که در روشنائی دیده میشود آن را به سمت دهان میبرد و مینوشد.
کِآوَه میگوید: "اینطور که میبینم بطری را گرفتهای."
ملوان میگوید "دست به جیبم نزن!" و به عقب میپرد. "اگر یک قدم به من نزدیک شوی دندانهایت را در دهان خُرد میکنم! حتماً فکر کردی میتونی آدم ابلهی را آنجا بفرستی، آره؟"
کِآوَه با صدای بلند میگوید: "منظورت چیست؟"
ملوان فریاد میکشد: "منظورم چیست؟ این بطری لعنتی خیلی خوب است، بله! منظور من این است! من نمیتونم باورکنم که آن را با دو سانتیم بدست آوردم. اما بطور یقین تو نمیتونی آن را به مبلغ یک سانتیم بخری!"
"منظورت این است که نمیخواهی آن را بفروشی؟"
ملوان با صدای بلند میگوید: "نخیر، حضرت آقا! اما اگر مایل باشی حاضرم یک جرعه از شراب برای نوشیدن به تو بدهم."
"من به تو هشدار می‌دهم: مردی که این بطری را داشته باشد به جهنم میرود!"
ملوان جواب میدهد: "من فکر میکنم که در هر حال به آنجا خواهم رفت! و این بطری بهترین چیزیست که من تا حالا برای به جهنم رفتن در جهان دیدم. نخیر، حضرت آقا! این بطری حالا مال منه و تو میتونی برای خودت یک بطری دیگه جستجو کنی!"
کِآوَه با صدای بلند میگوید: "آیا میتواند این حقیقت داشته باشد؟ من بخاطر خودت مصرانه خواهش میکنم: بطری را به من بفروش."
ملوان جواب میدهد: "آخ، حرف مفت! تو فکر کرده بودی که من گوسفندم، ولی میبینی که گوسفند نیستم و حالا کافیست! اگر جرعهای از شراب نمیخواهی، می‌خواهم خودم یک جرعه بنوشم. بفرما، به سلامتی! و شب بخیر!"
و به این ترتیب ملوان رو به شهر از خیابان پائین میرود، و با آن بطری از این قصه ناپدید میگردد.
کِآوَه اما به پیش ککوآ میدود، چنان سبک مانند باد؛ و شادیشان در این شب بزرگ بود؛ و از آن زمان به بعد صلح و صفایِ تمامِ روزهای زندگیشان در خانۀ درخشان در شادی گذشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر