قصّه و شعر گاهی شوخیست، گاهی هم بافندهای بازیگوش در خیالم که راست و دروغ را به هم میبافد
پروانه.
<پروانه>
از بالای چَن موکوپادی را در اسفند ۱۳۸۹ ترجمه
کرده بودم.
خشم
در آن روز در دفترِ اداره
حقوقم را پرداخت کرده بودند. در راهِ بازگشتِ به خانه میخواستم برای محبوبم یک
ساری بخرم. مدتها بود که این زنِ صبور آرزوی آن را داشت.
من در چندین مغازه به جستجو
پرداختم و وقتی ساری را خریدم شب شده بود. قصدِ ترک کردنِ مغازه را داشتم که
رگبارِ سختی شروع به بارش کرد. چارهای نداشتم، باید صبر میکردم.
وقتی باران کمی فروکش کرد،
ساری را زیر بغل زدم، چتر را باز کرده و به راه افتادم. مسیرِ آسفالتشده را به
خوبی پشت سر گذاردم، البته بعد از این مسیر باید به کوچۀ باریکِ تاریکی میپیچیدم.
با حواسی کمی پرت و غرقِ در فکر از میان کوچه عبور میکردم: او چه اندازه خوشحال
خواهد شد وقتی امشب ساریِ تازه را که مدتها انتظارش را میکشید بر تن کند؟ او
حتماً ...
ناگهان کسی محکم به شانهام
میخورد. او میافتد، من روی او. ساری کاملاً گِلآلود میشود. من به زحمت از روی
زمین بلند میشوم و متوجه میگردم که مرد هنوز روی زمین زانو زده و سعی میکند بلند شود. از خشم تمام بدنم میسوخت، من لگدی به او میزنم.
"خوک، نمیتونی مواظب
باشی!"
او با ضربۀ لگد من بدون آنکه کلمهای از دهانش خارج شود دوباره بر زمین میافتد. حرف نزدن او خشمگینترم میسازد و چندین بار با لگد میزنمش. در اثر سر و صدا درِ خانهای باز میشود.
مردی با فانوس از خانه بیرون
میآید و میپرسد:
"چه اتفاقی افتاده است
آقای عزیز؟"
"نگاه کنید، این ابله
ساریِ گرانقیمتم را به تکهای گِل تبدیل ساخته است. کاملاً خرابش کرده! این احمق
نمیتواند بدون تنهزدن به مردم در خیابان راه برود."
"این چه کسی است؟ اوه،
دست نگهدارید، او را ببخشید، نزنیدش. این فلکزده یک گدایِ کور و کر است که در
گوشهای از این کوچه زندگی میکند."
وقتی به طرف او نگاه کردم،
دیدم که مردِ بینوا هنوز بخاطر لگدهای من در حال لرزیدن است. سر تا پایش از گِل
پوشیده شده و با چهرۀ پریشانی چشمهای نابینایش را به سمت من گرفته و کفِ دو دستش
را به نشانۀ فریادخواهی بر هم گذارده بود.
پروانه
روی آباژورِ آبی رنگ پروانهای سکونت گزیده است. تمامِ مدتی که من در پشت میزِ تحریر کار میکنم پروانه کاملاً آرام آنجا مینشیند. او مدتی بعد از مرگِ اَشا همدمِ ساعات شب من
شده است. دوست من سامشوار داخل میشود. جدیداً اغلب اینجاست. به محض دیدن او حسی
مانند دلواپسی بر من غلبه میکند. اینکه من در این اواخر به خواهرِ او بِلا تمایل
پیدا کردهام از چشم او دور نمانده است. من کمی شرمسارم. او بلافاصله بعد از حضورش
در بارۀ این موضوع صحبت میکند. من سکوت اختیار میکنم.
"دوست من، تو باید
بالاخره یک تصمیمی بگیری." بعد از لحظۀ کوتاهی درنگ ادامه میدهد:
"عاقبت تو دوباره
ازدواج خواهی کرد، همه این کار را میکنند. اگر تصمیم بگیری و بخواهی با بِلا
ازدواج کنیْ خیال من هم راحت میشود. بِلا هم به تو علاقه دارد ..."
تمام این حرفها مسلماً صحت
دارند، با این حال من ساکت میمانم. وقتی آشا هنوز زنده بودْ من به او گفتم که
هرگز دوباره ازدواج نخواهم کرد. حالا میدانم که من دوباره ازدواج خواهم کرد ... و
در حقیقت با این بِلا. البته غلبه کردن بر عدمِ اطمینان کار آسانی نیست.
"چرا ساکتی؟ اگر واقعاً
موافق نباشی من هم اصراری نخواهم کرد. نظرت را در این باره کاملاً بیپرده بگو.
وگرنه من با دیجِن صحبت خواهم کرد. البته اگر تو موافقِ ازدواج با بِلا باشی من
دیگر با دیجِن صحبت نخواهم کرد. رفتار دیجِن نشان میدهد که به ازدواج کردن با
بِلا تمایل دارد، با این همه ..."
این دیجِن ریش تیغی میخواهد با بِلا ازدواج کند! آیا او چنین فکری در سر میپروراند؟
من گفتم: "دوست عزیز،
پیش دیجِن نرو. من با بِلا ازدواج میکنم. اما به من چند روز وقت بده!"
"اگر تو به من قول بدی،
من هم صبر خواهم کرد."
من سکوت میکنم.
"آیا به من قول میدی؟"
"قول میدم."
"بسبار خوب. پس من میرم تا این خبر خوش را به بِلا برسانم."
سامشوار میرود.
آنچه بعد اتفاق میافتد باور کردنی نیست.
ناگهان چنین به نظر میآید که کسی با صدای آشا سخن میگوید:
"اگر چنین است،
بنابراین در اینجا مسئولیت من تمام میشود ... من هم میروم."
پروانه از پنجره به بیرون
پرواز میکند.
شفادهنده
یک
جمعیت زیادی در ساعتِ تحملناپذیرِ
ظهر جمع شده بودند. اشعههایِ بیرحمِ آفتاب مانند بارانی از آتش خود را گسترش میدادند. معمولاً مردم در این ساعت خانههایِ خود را ترک نمیکنند. دلیل تجمع مردم حادثهای است که امروز برای پسرِ هارو گوش اتفاق افتاد. ماری که امروز صبح پسر
هارو گوش را گزیده و سپس خود را در میان تودۀ آجرهائی که در آن نزدیکی قرار
داشتند مخفی ساخته بودْ البته کشته نشدهْ اما گرفتار شده بود. بیشو باگدی بعد از
برداشتنِ محتاطانۀ چند آجر نه تنها دُم مار را رویت کردهْ بلکه نیزهای در دُم مار
فرو کرده و او را بیرون کشیده بود. مارِ غولپیکرِ زهرآلود با فش کردنِ پُر صدا و کفچههای گشودۀ وحشتناکش تهدید میکرد. واقعاً، یک صحنۀ دیدنی! اهالیِ روستا با
شگفتی و ترسِ فراوانی به تماشا ایستاده بودند. بیشو باگدیِ پیر با غرورِ فراوان
اعلام کرد که تا حال چنین مارِ کبرایِ چاق و درازی با چنین فش کردنِ قاهرانه و
چنین کفچههای بزرگی را تا قبل از این ندیده بوده است. مار واقعاً عظیم بود.
دو
کمی دورتر یک غریبه در زیرِ
درختی نشسته و مشغول خوردن غذایش که از خُردهریزههایِ گردو بود و توجهای به
ازدحام مردم نداشت. مردِ غریبه عجیب به نظر میآمد. ریشی خار مانند، موهای ژولیده
و چشمهائی قرمز شده داشت. او شلواری کثیف و پیراهنی گشاد پوشیده بود. ردِ خُردههایِ گردو بر رویِ ریش و سبیلش او را بدمنظرتر نشان میداد. کاملاً خونسرد و
سرگرم به خود مشغولِ خوردن خُردهریزههایِ گردو بود. در این وقت از جمعیت سر و صدا برمیخیزد. او متوجۀ صدا میشود، مدتی با ترشروئی به جمعیت نگاه میکند. بعد میخندد، کمی به هوس میافتد، عاقبت بلند میشود و خود را به جمعیت نزدیک میسازد.
چنین به نظر میآمد که با خود فکر میکند: بد نیست ببینم که آنجا چه خبر است!
در نزدیکی جمعیت از کسی میپرسد:
"این مردم در اینجا چه میخواهند؟"
"مار کبرا را گرفتهاند."
"کدام مار کبرا
را؟"
"همان ماری که امروز
صبح ناپلا را گزیده بود!"
"ناپلا کیه؟"
"پسرِ دوم هارو
گوش."
"چه اتفاقی! آیا هنوز
زنده است؟"
"او هنوز زنده است.
دکتر آمد و سه/چهار جایِ پایِ او را بخیه زد، چند جا را نیشتر زد و دارو رویشان
گذاشت. اما حال او خوب نیست."
"معالجۀ پزشکی به درد نمیخورد ... کاملاً چرند است."
مرد غریبه بعد از این اظهار
نظر میخندد و انگشتِ شست دست راستش را بالا آورده و به اینسو و آنسو حرکت میدهد.
دیگری میپرسد:
"اگر هم چرند باشدْ اما
راه نجات دیگری وجود ندارد، غیر از این است؟"
مرد غریبه با چشمهائی گشاد
گشته و متعجب مدتی نگاه میکند و بعد جواب میدهد:
"راه نجاتی نیست؟ البته
که راه نجات وجود دارد. توسطِ فرمولِ جادوئی من او فوری خوب و از جا بلند خواهد شد.
آیا مار حیلهگرتر از من است؟ بگذار تا او مرا ببیند ... این مار کجاست؟ برو پسر
را به اینجا بیار!"
سه
ناگهان تماشاگران بیشتر از
مارْ مشغولِ مردِ
غریبه میشوند. این شایعه مانند باد در بینِ حاضرین میپیچد که قدرتمندترین استادِ
زهرگیر ظهور کرده است! کسی برای رساندن خبر با عجله پیش هارو گوش میرود. وقتی او
این خبر را میشنود با عجله و دستپاچه با پسرش که توسطِ مار گزیده شده بود به آن
محل میرود.
همه با هیجان و نفسهایِ در
سینه حبس کردهْ حرکتهایِ مرد غریبه را زیر نظر داشتند. او میگوید: "محل زخمهای
روی پا را باز کنید."
فوری گرهِ پارچههای روی زخمها را باز میکنند.
"حالا مار را آزاد
کنید."
بیشو باگدی میگوید:
"آزاد کنم؟ و اگر مار حمله کند و بگزد؟"
"بگزد؟ تو خواهی دید،
من میگیرمش. نیزهات را بکش بیرون! بگزد؟ مرا فریب دهد؟"
مردِ غریبه بدون ترس جلو میرود و مار را میگیرد. بعد از لمس او مار فوری فیشِ بلندی کرده و به دستِ راست
او حمله میکند. مردِ غریبه بدون اثری از ترس در جهرهاش با دستِ چپ مار را میگیرد و فریاد میزند:
"نیزه را بکش!"
بیشو باگدی با کمی دودلی
نیزه را میکشد. مار کبرا دستِ چپِ مردِ غریبه را میگزد و خود را به دورِ دستِ او میپیچاند.
لبخندِ عجیبی چهرۀ مرد را میپوشاند. از میان ریش و سبیلِ شبیه به خار و پوشیده شده از خُردههایِ گردو قاه
قاهِ هیولاوار و پُر طنینش در تمام روستا میپیچد.
"خوشگلِ من، تو چرا
شریری؟ بِده، به من یک بوس بده!"
مارِ عصبانی خواهش او را
اجابت میکند.
مار با دندانِ زهرآلودش فوری
بر گونۀ او نقشِ یک بوسه را حک میکند.
چهار
تقریباً شب فرا رسیده بود.
مردم گیج و برانگیخته مشغول بحث بودند. جسدِ پسرِ دومِ هارو گوش و مردِ غریبه کنار
هم بر روی زمین قرار داشتند. مار رفته بود. مأمور پلیسی که به آنحا آمده بود خود
را خم کرده و مدتی دقیق و کاوشگرانه صورتِ مردِ غریبه را نگاه میکند و بعد میگوید: "این همان شخصی است که ما بدنبالش بودیم."
هارو گوش که اندوه او را در
بر گرفته بود میپرسد: "میتونید به من بگید که این شخص کیست؟"
"او یک دیوانه است که
از دارالمجانین فرار کرده بود. برای دستگیریِ او همه جا عکس و مشخصات او را پخش
کردیم."
بیشو باگدی در آن کنار
ایستاده بود. او با اوقات تلخی میگوید:
"مگر اینجا آدمِ عاقلی
هم وجود دارد؟ آقای عزیز، همه را دستگیر کنید و در دارالمجانین حبس کنید. افسوس،
افسوس، افسوس ... چه حادثهای!"
بعد از متراکم گشتن سیاهیِ شبْ کم کم مردم از آن محل دور میشوند.
دستفروش
به هر حال دلیل اصلیِ نزاعْ کاتیاونی بود.
اگر بِهیرا دقیقاً در لحظهای که حرفهای کاتیاونی به روحش هجوم آورده و یک بلوای درونی براه انداخته
بودند با هیرالالِ دستفروش مواجه نمیگشت هرگز این اتفاق روی نمیداد.
از مدتها پیش کاتیاونی
مشتاقانه میلِ خریدنِ یک ساریِ زیبا را در سر پرورش میداد.
بِهیرا بیکار که بخاطر
کمبودِ شدید پول در رنج بود نمیتوانست این خواهش کاتیاونی را برآورده سازد. او
سعی میکرد توسط حرفهای حیلهگرانه و تسلیبخش زنش را آرام سازد. او میگفت که از
خودخواهی اصلاً خوشش نمیآید و کشور بخاطر این همه تمایل به وسائلِ لوکس روزی
نابود خواهد گشت.
به این دلیل ....
گرچه کاتیاونی مطیعِ شوهرش
بود، اما زنی نبود که اجازه دهد او را با دلجوئیهایِ حیلهگرانه معطل سازند.
کاتیاونی معتقد بود:
"اگر کسی وقتِ خمیازه کشیدن دهانش باز نشود، چرا باید چنین آدمی یک اسلحه هم
روی شانهاش حمل کند! اگر مردی برای یک سِنت هم استعداد نداشته باشد، چرا باید
چنین مردی ازدواج کند؟"
کلماتی درشت و ظالمانه.
بِهیرا با عصبانیت به موی
خود کمی روغن میمالد و سریع از خانه خارج میشود. آفتابِ بعد از ظهر حول و حوش را میسوزاند. در بیرون یک درختِ چریش روبروی خود میبیند. از صبح تا حال فرصت نکرده
بود دندانهایش را مسواک بزند. بِهیرا شاخهای از درخت را به پائین میکشد و با سر
و صدا یک قطعه از آن را برای مسواک کردن میشکند.
"خمیردندان میفروشم
... خمیر دندان خوب، آیا کسی مایل به خریدن خمیردندان است؟"
بِهیرا روی خود را میگرداند و مردی ناآشنا میبیند که یک چمدانِ کوچک در دست داشت و با چهرهای که خنده در آن
در پرواز بود به او نگاه میکرد. او هیرالالِ دستفروش بود.
در حقیقت هیرالالِ دستفروش
قصد نداشت به این روستای دور افتاده بیاید. او در اصل میخواست با قطار به شهر
برود.
او این کار را هم انجام داد.
اما چون بیچاره در قطار خوابش برده بود از مقصدش رد شده و در این منطقۀ فقیر پیاده
شده بود.
تا قبل از فرا رسیدن شب هیچ
قطاری برای برگشتن از آنجا نمیگذشت. بنابراین او با وجود آفتابِ سوزانِ بعد از
ظهر با امیدِ فروختن یک یا دو خمیردندان در روستا به راه افتاده بود.
بِهیرا بهتزده میپرسد:
" آقای عزیز، شما چطوری
به اینجا آمدید؟"
"خمیردندان برای فروش
دارم ... خمیردندان خوب. باکتریهای دندان، زخمهای لثه، چرک، بوی بد دهان، همه
چیز را این خمیردندان شفا میدهد، آقای عزیز، یک خمیردندان خوب!"
"بله ... این امکان
وجود دارد که شاید شما چنین خمیردندانی داشته باشید، اما چطور اینجا آمدهاید؟ ما
در روستا تقریباً در صلح زندگی میکنیم، اما اگر شماها به اینجا نفوذ کنید، بعد
..."
"یک بار امتحان کنید ...
واقعاً خمیردندان خوبیست."
بِهیرا در حال جویدنِ قطعۀ
کوچکِ شاخۀ چریش میگوید:
"حرف مفت!"
هیرالال با خنده جواب میدهد:
"نه، آقای عزیز ... یک
خمیردندان خوب. یک بار امتحان کنید!"
وقتی نگاه بِهیرا به دندانهای سفیدِ هیرالال میافتد میگوید:
"شما دندانهای زیبائی
دارید، آیا خودتان هم از این خمیردندانها استفاده میکنید؟
هیرالال بعد از خندۀ کوتاهی
جواب میدهد: "بله، آقای عزیز."
بِهیرا تُفی میکند و دندانهای جلوئی را با شاخۀ کوچکِ چریش میساید.
احتیاج به گفتن ندارد که این
کار اصلاً تماشائی نیست.
"مایلید یک لوله
خمیردندان بخرید؟"
بِهیرا با چهرهای خشمناک
فریاد میزند:
"گُمشید آقا! شما
کاسبکارها دشمن این کشورید. با این همه لوازمِ بیفایده و مضحک از سراسرِ جهان این
کشور را نابود میکنید. میفهمید چی میگم؟"
در همان حال او همچنان دندانهایش را با شاخۀ کوچکِ چریش میسائید.
هیرالال دوباره میخندد، و
با این عمل دندانهای عالیاش را به نمایش میگذارد و میگوید: من شما را درک نمیکنم. در این کشور بیماریهای فراوانِ دندان وجود دارد."
بِهیرا با عصبانیت جواب میدهد: "به شما چه ربطی دارد؟ از این روستا گم شوید! خمیر و بقیۀ شارلاتانبازیها در اینجا مجاز نیست!"
در حقیقت هیرالال یک دستفروش
است، اما او نیز انسان است و از گوشت و خون تشکیل شده. او جواب میدهد: "آیا
این روستا به شما تعلق دارد؟"
این حرف گذشته از این که آیا
او مجاز به گفتن آن میباشد یا نهْ عزت نفسِ بِهیرا را نشانه گرفت.
بِهیرا بیکار است، این حقیقت
دارد، و او هرگز به مدرسه نرفته است، این هم درست دارد. اما این هم حقیقت دارد که
او زور در بدن دارد.
اگر او صاحبِ این روستا هم
نباشد اما باز میتواند این مرد را از اینجا بیرون کند. کارِ همۀ این کلاهبردارها
دیوانه ساختنِ جوانهای خامِ کشورمان است.
فراهم کردن غذائی ساده
تقریباً ناممکن است ... اما خمیردندان!
بِهیرا تُف محکمی میکند و
تهدیدآمیز میگوید:
"من به شما نصیحت میکنم که این روستا را ترک کنید!"
"من کنجکاوم بدونم که
شما چه کسی هستید که دستورِ ترک کردنِ روستا را به من میدید؟"
بِهیرا فریاد میکشد:
"گُمشید ...!"
"من آدمهای زیادی از
نوع شما میشناسم ..."
حالا بِهیرا حمله میبرد و
ضربۀ محکمی به گونۀ او میزند.
بدون تردید رفتارِ بِهیرا
شگفتانگیز بود.
اما شگفتانگیزتر اتفاقی بود
که بعد از آن رُخ داد. هیرالال در اثر این ضربه فوری بیدندان گشت. دندانهای مصنوعی از دهانش به بیرون به پرواز درآمد.
وقتی هیرالال نگاهِ حیرتزدۀ
بِهیرا را که به سبیلِ سیاهِ او خیره مانده بود میبیندْ با ترس و خنده ْ:
"بله، آقای عزیز، این دندانها هم فروشی هستند. بعلاوه لوازمِ رنگزنی هم دارم. آیا مایل به خرید هستید؟
برای چی عصبانی هستید آقای عزیز؟ من هم یک آدم فقیری هستم ... با این کارِ
طاقتفرسا برای خانوادهام نان بدست میآورم. در این دورانِ پیری پسرِ باهوشم فوت
کرده ..."
هنگامی که بِهیرا از بُهت
خارج میشود و قادر به صحبت کردن میگرددْ میگوید:
"مهم نیست! به من یک
لوله خمیردندان بدید."
نزاع
خیالی
نزاع در جریان بود.
اولین مخلوقِ ستیزهگز میگوید:
"آدم اول گوشت را سرخ میکند بعد آن را میپزد، به این نحو گوشت لذیذ میشود."
دومی فوراً اعتراضش را اعلام میکند:
"اگر گوشت را اول سرخ
کنند بعد سخت میتوان آن را پخت. به این دلیل باید اول گوشت را خوب پخت و بعد
اجازه داد تا آبش با شعلۀ کم آهسته گرفته شود؛ این خیلی ماهرانهتر است. تو اصلاً
اطلاع نداری ..."
"من خبر ندارم! گوشت
باید حتماً اول سرخ شود، ادویهجات هم باید سرخ شوند."
"اما این چیزها در
دستورالعملهای آشپزی نوشته نشده است."
"دستورالعملهای آشپزی
را میتونی فراموش کنی. من از آشپزهای خوب شنیدهام که گوشت باید اول پخته
..."
"پس تو میخواهی کتابهای آشپزی را به رسمیت نشناسی؟"
"نه، به رسمیت نمیشناسم!"
"اجازه دارم بپرسم به
چه دلیل؟"
"چون هزاران کتابِ
آشپزی و نظریههای مختلف وجود دارند. بنابراین دستورالعملهای آشپزهائی که هر روز
مشغول آشپزی هستند خیلی صحیحتر است.
اولی کمی دستپاچه شده اما
بلافاصله یک استدلالِ جدید خلق میکند.
"آشپزها هم همه با هم متفقالقول نیستند."
"آشپزهائی که گوشت را
اول سرخ میکنند آشپز نیستند ... آنها احمقند. میخواهی بدانی که در ژاپن چگونه
این کار را انجام میدهند؟"
حالا اولی صبر خود را از دست میدهد و میگوید:
"از ژاپن و جای دیگر
چیزی نمیفهمم. تو چه کسی هستی که به آشپزها این طور اهانت میکنی؟ بیتجربه
..."
"هِی، مواظب حرف زدنت
باش! از جهان خبر نداری، اما بلند بلند مزخرف میگی! کله پوک!"
"یک بار دیگه تکرار کن
اگه نمیترسی!"
"من تا ابد این را
خواهم گفت."
"مواظب خودت باش!"
"تو هم مواظب خودت
باش!"
به این ترتیب نزاعِ آن دو
خیلی زود تبدیل به یک جنگ میشود.
یک شغال از نزدیک با خوشحالی
و علاقه شاهدِ جریانِ ستیزِ آن دو بود و گفت:
"پسرانِ گاوِ نر، شما هر
دو گیاهخوارید. پس این دعوایِ بیهوده بخاطر گوشت و فریادهای جنگطلبانۀ شما برای
چیست؟ اگر اربابتان از خواب بیدار شود شما را تنبیه خواهد کرد.
آن دو دست از ستیزه
برنداشتند. نصیحتِ شغال را گوش ندادند و در نزاعی خشونتآمیزْ غرنده و پُر سر و
صداْ شاخهایشان را در هم کردند.
ناگهان گاریچی نیمهشب در
اثر سر و صدا از خواب میپرد و میبیند که دو گاوِ گاریش در حال جنگ با همدیگر
هستند. او نمیدانست چگونه باید جنگِ میان آن دو را فرو نشاند. به این جهت سعی کرد
توسط یک چماق و فحشهای بیشماری که مرسوم بودندْ جریان را حل و فصل کند. بعد او آن
دو حیوان را از هم جدا میکند و با فاصلۀ زیادی از هم به درخت میبندد و میگوید:
"نشخوار کنید لعنتیها،
نشخوار کنید و دست از این مزخرفات بکشید."
او جلوی آن دو برای نشخوار
کردن کاه میریزد.
من کاملاً ناگهانی از خواب میپرم، و به این ترتیب خواب
دیدنِ من هم به پایان میرسد. متوجه میشوم که آن دو مرد جوانِ پُرشور و سرزنده که
در بارۀ اخبارِ تازه از ژاپن و آلمان، هیتلر و موسولینی و غیرهْ سخت در حال بحث و
جدل بودندْ از قطار پیاده شدهاند و قطار در ایستگاهِ راهآهنِ ناتنَگر آرام ایستاده
است.
شرطبندی
حالِ من خیلی خوب بود.
رفتار رئیسم در اداره، و
خدای باروری در خانه کاملاً متمایل به بخشندگی بود. رئیس بر حقوقم افزود، و خدای
باروری بر تعداد فرزندانم. خویشاوندانِ پدر و مادرم همه مُرده بودند. به این دلیل
وارثِ سرمایه کمی شدم. ــ وضعم خیلی عالی شده بود ــ همسرم پرابها در سال بطور
متوسط یک و نیم بچه میزائید، و به این ترتیب من در مدت چهار سال پدرِ سرافرازِ شش
فرزند شدم ــ بین آنها دو دوقولو متولد گشتند ــ
ما با وجود این رشدِ سریعِ
خانواده به هیچوجه احتیاج به رنج بردن نداشتیم. اما یک روز اجازه دادم که مرا دست
بیندازند.
همسرم در پنجمین سال هم طبقِ
معمول در درونِ شکمش کودکی حمل میکرد. چنین به نظر میآمد که همه چیز مانند همیشه
اجرا خواهد گشت. اما بعد معلوم شد که زایمان آنچنان آسان هم نبوده است. زیرا که
همسرم میمیرد. این اتفاق در خانۀ پدریِ همسرم در شانتیپور رُخ میدهد. گرچه زمانِ
درازی از مرگِ پدر و مادرِ همسرم میگذردْ اما با این حال او برای به دنبا آوردن بچهها همیشه به آنجا میرفت، زیرا باجناقم بینودْ دکتر بود.
بینود برایم مینویسد:
"او در عرض سه یا چهار
ساعت کاملاً غیرمنتظره در اثر خونریزی فوت کرد. فرصت برای خبر کردن شما وجود
نداشت. کلیهها از کار افتاده بودند. خواهرِ بزرگ او بچهها را با خود به سمبُلپور
برده است. حتماً شما نامۀ او را دریافت کردهاید."
من نامۀ خواهرِ همسرم را
دریافت کردم. او نوشته بود:
"شوهرخواهر عزیز، کاری
از دست تو برنمیآید. همه چیز خواستِ تقدیر است. بچههای تو بهتر است که مدتی پیش
من بمانند. من خودم بیفرزندم. برای من مشکلی ایجاد نخواهد شد. آنها همگی سلامتند.
تو لازم نیست که نگران باشی.
خواهرِ همسرت سِجدی"
شوکه و مشوش درخواستِ مرخصیِ
چند روزه کردم. اما سرنوشت چیز دیگری میخواست، رئیس من بجایِ دیگری منتقل شده بود.
خلاصه اینکه با مرخصی موافقت نشد.
دو ماه بعد.
دومین نامه از سِجدی بدستم میرسد. بعد از سلام و احوالپرسیِ معمول نوشته بود که: "پرابها هم مانند
خدایانِ مهربانِ ساتی و لاکشمیْ زنِ پاکِ و مهربانی بود. او به آن جهان رفته است و نمیتوان تغییری در آن داد. او فرزندان و مردِ ممتاز خود را ترک کرد. تو نباید
خانواده را آواره کنی، این کار غیرعاقلانه است. بنابراین با قلبت به نصیحت من گوش
بسپار. دوباره ازدواج کن ... اینجا یک دخترِ درخورِ ازدواج وجود دارد. اگر مایل به
این کار هستیْ میتوانی برایم بنویسی، من تمام کارهای ضروری را انجام خواهم داد.
من از او خیلی خوشم میآید، بنابراین حتماً مورد علاقه تو هم واقع خواهد شد."
در نامه پیشنهادهای مختلفی
از این دست کرده بود.
اینکه چگونه من بعد از هفت
روز فکر کردن، یعنی بعد از خالی کردنِ کاملِ یک قوطیِ چای و پنج بستۀ پنجاه تائی
سیگار این مشکل سخت را عاقبت حل کردمْ شاید اصلاً غیرعادی نبوده باشد. برای خواهر
همسرم نوشتم:
"من مایل نیستم دوباره
ازدواج کنم. من همیشه به پرابها فکر میکنم. سِجدی اما ببین، از خواستن یا
نخواستنِ من جهان از چرخیدن بازنمیایستد و کار خود را انجام میدهد. وفادار ماندن
زیباست، اما بیفایده است، این حقیقت دارد. و در این رابطه به این موضوع هم فکر کن:
ما انسانهای سرزمینی هستیم که اصولش بدانگونه که در باگاواد گیتا آمده است به شرح
زیر است:
"بدون چشمداشتی وظیفهات را انجام بده." پس شاید بهتر باشد همانطور که شما میگوئید هر کار
بکنم تا خانوادهام را به سامان برسانم ... برای دومین ازدواج لازم نیست که آدم
مشکلپسند باشد! آیا دختر واقعاً مورد علاقۀ شما قرار گرفته است؟"
بعد از مدتی روزِ ازدواج
تعیین میشود. عروسی میبایست در سمبُلپور انجام گیرد. سِجدی زن باهوشیست. او
نوشت:
"بچههایت را پیش
خواهرِ بزرگم در لاهور فرستادم. آنها نباید عروسیِ پدر را با چشم خود ببینند."
من نفس راحتی کشیدم.
رئیسم ــ بعد از انواع ژست گرفتنهای فروتنانهام ــ با هفت روز مرخصی موافقت کرد، و من فوری به راه افتادم.
کاملاً تنها. به چه کسی باید
از ازدواج دوم میگفتم؟ در اثر یک ایدۀ مبهم سبیلم را تراشیدم. زیرا ازدواج کردن
با چنین هیکلِ چاق و سیاهی که به سبیلِ آشفتۀ سیاه و خاکستری رنگی هم منقش باشدْ
برای خودِ من هم کمی غیرعادی به نظر میآمد.
مراسم ازدواج
این دختر که با یک ساریِ
ابریشمی خود را پوشانده است قرار بود شریک زندگی من شود. پرابها هم روزی به این
نحو به زندگی من وارد شد ــ حالا او کجا میتواند رفته باشد! ــ امروز کس دیگری
بجای او میآید. آیا کلیههایش سالمند، چه کسی میداند! انواعِ چنین فکرهائی در
مغزم در حرکت بودند. مدام چهرۀ پرابها جلوی چشمهایم ظاهر میگشت. حالا بچهها چه میکردند، که میداند ... آیا روح حقیقتاً بعد از مُردنِ جسم زنده میماند؟ دختر
درشتاندام به نظر میآمد. کاملاً بیحرکت آنجا نشسته بود و ساریِ ابریشمیِ سرش را
که کاملاً به پائین خم کرده بود در خود پوشانده بود. اگر روح پرابها ... فکرهای
خوب کن، فکرهای خوب کن!
مراسمِ ازدواج اتوماتیکوار
انجام گرفت. دختر حتی هنگامِ مراسمِ تماس با چشم هم ساری را از روی سرش برنداشت.
سِجدی گفت که او یک دختر خیلی با حیا و خجالتیست.
در اتاق عروسی هم دوباره
شنیدم <چه دختر خجالتیای.> او سر تا پا پیچیده شده در ساری از پهلو رویِ
تخت دراز کشیده بود. من هم رویِ تخت دراز کشیدم. سِجدی مهمانهای زیادی دعوت نکرده
بود. بعلاوه چه کسی مایل است که در دومین ازدواج جشن بزرگی بگیرد. دختر خویشاوندی
نداشت و در خانۀ غریبهای بزرگ شده بود.
سِجدی بعنوان سرپرستِ دختر
جشن عروسی را در خانه خود گرفته بود. به این دلیل مراسم عروسی چندان مجلل نبود.
اما عاقبت در شبِ سوم که شبِ
زفاف است حال و هوا بهتر شده بود. وقتی من با انتظارِ بیش از حد و قلبی به تپش
افتاده به اتاقی که برای این کار در نظر گرفته شده بود وارد شدم، همسرم پرابها را
که نوزادی در بغل داشت در وسطِ شش کودکِ نشسته بر روی تخت مییابم.
آیا خواب میدیدم؟
پرابها میگوید:
"تُف! خجالت بکش! عاقبت
سِجدی برندۀ شرطبندی شد!"
"من منظورتو نمیفهمم؟"
"چه منظوری میتونم داشته باشم؟ این بار زایمان واقعاً برام سخت بود و من خیلی درد کشیدم. من این
اشتباه را کردم و به سِجدی گفتم که اگر میمُردم تو درد و رنجِ زیادی باید تحمل میکردی. سِجدی در جواب من گفت که من مزخرف میگویم و اصلاً چنین نیست و هنوز سه
ماه از مرگم نگذشتهْ تو دوباره عروسی خواهی کرد. من در جوابِ او گفتم: هرگز! و
سجدی و بینود بر سرِ این موضوع شرطبندی کردند و نقشۀ این دسیسه را کشیدند. من در
شانتیپور ماندم. چند ساعتی بیشتر نیست که با بچهها به اینجا برگشتم ... و باید
شاهد چه ماجرائی باشم؟ که سِجدی واقعاً برنده شده است. با کمکِ یک مردِ جوان که
نقش عروس را بازی کرد برندۀ شرطبندی شد.
حالا صد روپیۀ باخت را بده.
تُف، خجالت بکش، خجالت بکش. تو چه جور انسانی هستی! چرا سبیلِ قشنگتو تراشیدی؟"
وضعیت غیرقابل توصیف بود!
روز بعد بدهیِ شرطبندی را به
سِجدی پرداختم.
وقتی سبیلم دوباره بلند شود
مشکلم نیز برطرف خواهد شد!
متخصص
بزرگ دستور زبان
مرد هنگام خداحافظی
ارادتمندانه میگوید:
"معلم گرامی، من مطبِ
خود را آنجا در گوشۀ خیابان دایر کردهام. محبت کنید و گاهی سری به من
بزنید."
"بله."
از خاطراتم چندین عکس جلوی
چشمهایم ظاهر میگردند. عکسهائی قدیمی.
در آن زمان من معلمِ خصوصی
بودم.
دقیقاً نمیتوانم بگویم که
آیا من در آن زمان به چه دلیل شفایم را در مذهب جستجو میکردم. آیا به این دلیل
بود که من چند بار در امتحانِ پایانیِ کالج مردود شده بودم و یا دلیلِ آن مواجه
شدن من با استادِ محترم شینمویناندا بود.
اولین بار در محضرِ استاد
شینمویناندا بود که لایه اولیۀ مذهبِ هندو بر من آشکار گشت. من به این شناخت دست
یافتم که مذهبِ هندو بهترین مذهب است. آنچه من روز به روز در محضرِ استادِ
شینمویناندا در بارۀ حکمت و دانشهای مهم شنیدم بیربط به این داستان است. فقط
آنچه را که به ماجرا مربوط میشود شرح میدهم.
بک روز او سخنرانی عمیقاً
مؤثری در بارۀ سیرِ اسرارآمیزِ زندگی و مرگ و تولدِ مجدد کرد. هرگز عقیدهای که
چنان حسِ کنجکاوی را تحریک کند نشنیده بودم. و آن یک تجربۀ شگرف برایم بود.
من میخکوب شده بودم و بعد از
سخنرانی به او اصرار کردم که مرا هم در جریانِ تمام رازهای این راههای اسرارآمیز
قرار دهد. ابتدا او با آن مخالفت کرد.
اما عاقبت تسلیم شد و رازها
را برایم فاش ساخت.
با پیروی از آموزشهایش شروع
کردم با چشمهای بسته و در حالت یوگا تمرینهای مختلفی را انجام دادن.
شکافتن و نفوذ کردن در چادری
که راههای زندگی، مرگ و تولدِ مجدد را میپوشاندْ ضروری بود.
من میخواستم سطحِ دانش
شاگردانم را امتحان کنم.
"حالت مفعول بیواسطه
کلمۀ سادو چه میشود؟"
او نتوانست به سؤالم جواب
دهد.
"مونی در حالتِ
مالکیت؟"
این را هم نمیدانست.
"مفردِ حالتِ مالکیت
نارو چه میشود؟"
بعد از آنکه او مدتی سرش را
خاراند جوابی داد، یک جوابِ اشتباه! من کشیدهای به او زدم و کتابِ دستور زبان را
پرت کردم.
از این دست اتفاق هر روز رُخ میداد. ناگهان این کشش را احساس کردم که بفهمم این جوانک در زندگیِ پیشین خود چه
بوده است. من مطمئن بودم که او باید یا خر یا بعنوانِ گاو زندگی کرده باشد.
خواباندنِ این حسِ کنجکاوی طبق تعالیمی که از استاد شینمویناندا آموخته بودم
کاملاً آسان بود. در نیمهشبِ همان روز در حالتِ یوگا پیش چشمانِ بستۀ من این عمل
انجام گرفت، شاگردِ من به عکسی از زندگی قبلیش تبدیل گشت و بسیار شگفتزدهام کرد.
اوه نه، او ویدیاساگر (اقیانوسِ دانش) بود.
او، ویدیاساگر، کسی که تا
ابد قابل احترام است، مؤلف کتابِ دستور زبان به دستپاچگی افتاده و سادهترین دستورهای زبان را دیگر نمیداند! من کاملاً بهتزده شده بودم.
فردای آن روز هم نتوانست او
در جواب سؤالهای ساده پاسخ بیاشتباه دهد. اما من دیگر مایل به تنبیه کردن او
نبودم و بیشتر از آن این خواهش در من جان میگرفت که جلوی او با احترام تعظیم کنم.
من آرزو میکردم پاهایش را
با اشگهای دلسوزانهام بشویم. براستی ویدیاساگر به چه چیزی تبدیل شده بود!
تا زمانیکه من معلم او بودم نتوانستم
دیگر او را توبیخ کنم.
من با احترام با او رفتار
کردم.
نتیجۀ آن این شد که او دیگر
از کلاسِ چهارم به کلاس بالاتر نرفت.
من شغلِ خود را از دست دادم.
خوشبختانه در شهرِ دیگری به من پیشنهاد کار شد و من به آن شهر رفتم.
تقریباً بعد از پنج سالِ بعد
در آن شهر با ویدیاساگر دوباره روبرو شدم. برایم اتفاقهایی که برایش رُخ داده
بودند را تعریف کرد. بعد از آنکه او مدرسه را ترک میکندْ خود را با یک گروهِ
تئاترِ آماتور سرگرم میسازد. ظاهراً نقشِ زن را خیلی استادانه بازی میکرده و حتی
مدال هم دریافت کرده بوده است. او میگفت که البته حالا نمایندۀ یک بیمۀ عمر است و میتواند اگر که مایل باشم توسطِ شرکتِ بیمۀ خودش ...
چشمهای من کاملاً خیس شده
بودند.
گرچه من از عهدۀ انجام این
کار برنمیآمدم، اما چند قرار داد نزد او بستم.
او امروز دوباره آمد.
او لباسِ مرتبی بر تن داشت و
حتی گیراتر شده بود.
او گفت، از نمایندگی در
شرکتِ بیمه نتوانست چیزی بدست آورد و به این دلیل یک دورۀ خصوصی در رشتۀ طبِ سنتی
دیده و طبیبِ گیاهدرمانی شده است. وانگهی تصمیم دارد که در این شهر یک مطب دایر
کند. و اینکه آیا من میتوانم او را حمایت کنم ..."
من به او قول دادم هرچه از
دستم برآید برایش انجام خواهم داد.
دو خبر تازه را اما برای خود
نگاه داشتم، زیرا ضروری ندیدم آنها را به او اطلاع دهم. این دو خبر جدید عبارتند
از:
۱- استاد شینمویناندا بخاطر دزدیْ دوران محکومیتِ زندانش
را میگذراند.
۲- من به دین مسیح گرویدهام.
درخت خوب
چریش
برخی پوستۀ تنۀ درخت را میکنند و آن را میپزند.
برخی برگهایش را میچینند و
بعد از خُرد کردن آن را در روغن سرخ میکنند.
برای از بین بردن کرمِ روده
و معده و مقابله با خارش از آن استفاده میکنند.
یک داروی مؤثر برای مقابله
با بیماریهای پوستی است. بعضیها برگهای جوانِ آن را خام میخورند ... و یا
همراه بادمجان آن را سرخ میکنند.
به سلامتیِ کبد فوقالعاده کمک میکند.
خیلی از مردم شاخههای جوان
آن را میشکنند و میجوند ... این کار دندانها را سالم نگاه میدارد.
دکترِ گیاهی با بلندترین صدا
آن را میستاید.
اگر این درخت کنار خانهای بروید اساتید خوشحال میشوند و میگویند:
"هوایِ لمس گشته توسطِ
درختِ چریش حال را خوش میسازد، بگذارید این درخت رشد کند، آنرا قطع نکنید."
اگر هم کسی آنرا قطع نکندْ
اما کسی هم نیست که به آن رسیدگی کند. پیرامونش پُر از آشعال میگردد. برخی نردهای دورِ آن میکشندْ اما آن هم توسطِ تخلیۀ زباله خراب میشود.
روزی ناگهان انسان متفاوتی
ظاهر میگردد.
حیرتزده درختِ چریش را تماشا میکند. پوستهای از درخت نمیکند، برگها را پاره نمیکند، شاخهها را نمیشکند،
او فقط با تحسین درخت را تماشا میکند.
او میگوید: "وه، چه برگهای زیبائی این درخت دارد ... چه منظرهای! پُر از شکوفه ... چه عظمتی ...
انگار فوجی ستاره در دریائی سبز رنگ ریخته شدهاند ... باشکوه!"
او چند لحظه درخت را تماشا میکند و بعد میرود.
او دکترِ گیاهی نبود، او یک
شاعر بود.
درخت چریش آرزو داشت همراهِ
شاعر برود، اما او نمیتوانست این کار را بکند. ریشههایش عمیقاً در خاک فرو رفته
بودند. بنابراین درختِ چریش در کنار خانه میان انبوهی از آشغال میماند.
سرنوشتِ زنِ زیبا و دلسوزی
که با جدیت کارهای آن خانه را اداره میکند هم کاملاً همانند سرنوشتِ درخت چریش
است.
درون و
بیرون
معمولاً وجود ما به دو قسمت
تقسیم شده است: یک قسمتِ درونی و یک قسمتِ بیرونی. قسمتِ قابلِ دیدن وجودِ خود را
مؤدب، اجتماعی و با فرهنگ نشان میدهد. اما وجودِ درونی برعکس خیلی متفاوت رفتار میکند.
قسمتِ درون گاهی به کارهای
قسمتِ بیرونی میخندد یا گریه میکند، به ندرت میتواند موافقِ قسمت بیرونی باشد.
هر دو قسمت هر روز و مرتباً
با هم در ستیزند.
وجود درونیِ رامکیشور بابوس
مدتهاست که تقریباً مُرده است. ظلمْ قسمت بیرونیِ آن را کاملاً سائیده است.
رامکیشور بابوس وکیل مدافع
است. برای اینکه زندگیِ قاتلین را نجات دهدْ استشهادهای جعلی تهیه میکند. بنیادِ
زندگی فقرا را به نفع مالکینِ ثروتمند نابود میسازد، او برای جعل کردنِ وصیتنامه
مشورت میدهد. او برای تمامِ این اعمال از قسمتِ عمل کنندۀ بیرونی کمک طلب میکند.
قسمتِ درونی او در ابتدا توسطِ اعتراضهای شدیدْ برایش خیلی احساسِ نامطبوعی مهیا
کرد. در این اواخر قسمتِ درونی در بیکاری و خموشی سقوط کرده است. در این صبح
رامکیشور بابوس در باغ به گردش میپردازد، در حالی که سرِ تقریباً بیمویِ خود را
با حرکتِ دایرهوارِ آرامِ دست مدام نوازش میکرد. جریانِ پرونده در بارۀ امور
مالیِ یک بیوهزن از مدتها پیش برایش سردرد ایجاد کرده بود. امروز در دادگاه به
این مورد رسیدگی میگردد، به این خاطر او پریشانخیال و کمی نگران است.
درست در این وقت یک مردِ
سالخورده خود را به او نزدیک میکند، به او سلام میدهد و میگوید که او احتیاج به
مشورت رامکیشور بابوس دارد. رامکیشور مرد را نمیشناسد به این دلیل بیدرنگ میگوید:
"شما حتماً اطلاع دارید
که من در برابرِ حقالوکاله مشورتهای حقوقی میدهم؟"
"بله، خبر دارم. چه
مبلغی مطالبه میکنید؟"
"سی و دو روپیه."
"بسیار خوب،
موافقم."
هر دو به اتاقِ نشیمن میروند و مینشینند.
مردِ غریبه توضیح میدهد:
"من یک خویشاوند دارم
که تنها پسرش مدت دهسال ازدواج کرده است. اما با این وجود فرزندی ندارد. و به
احتمالِ قوی این وضع تغییری نخواهد کرد."
"آیا به پزشک مراجعه
شده است؟"
"بله، دکترها معتقدند
که امیدی به بچهدار شدن وجود ندارد."
"آیا پسر کاملاً سالم
است؟"
"بله، اشکال از او
نیست."
در حالی که رامکیشور بابوس
با انگشتِ شست و اشارهاش اندکی انفیه از انفیهدان برمیداشت میپرسد:
"و چه مشورتی شما از من میخواهید؟"
"من مایلم بدانم چنانچه
این شاخه از فامیل خاموش گرددْ در نهایت چه کسی وارثِ دارائی میگردد.
رامکیشور در حال کشیدنِ انفیه
به دماغ جواب میدهد:
"از آنجا که مردِ جوان
سالم است میتواند بدون هیچگونه مانعی با زنِ دیگری ازدواج کند. آنچه به قوانینِ
مذهبِ هندو مربوط میشود مانعی برای این کار وجود ندارد."
"این کاملاً صحیح است
که در مذهبِ هندو مانعی برای این کار وجود نداردْ اما با این وجود نمیتوان همیشه
هر کاری را چون قانون آن را منع نکرده است انجام داد."
رامکیشور بابوس میخندد و
جواب میدهد:
"آقای عزیز، فقط از
احساس تبعیت کردن در این جهان امکان ندارد! ما بخاطر اینگونه احساساتِ بیفایده
فقط هلاک خواهیم گشت."
سپس رامکیشور بابوس در بارۀ زیانهای احساسْ یک سخنرانیِ کسلکننده ایراد میکند. قسمتِ بیرونیِ وجودش در این
کار استدلالهای مناسب تحویل میداد. قسمتِ درونیاش اما ساکت بود.
مردِ غریبه میپرسد:
"اگر فرضاً فامیل
نخواهد او را برای بار دوم داماد سازدْ چه کسی در این حالت دارائی را به ارث میبرد؟"
در جوابِ او رامکیشور بابوس
بدون لکنت تمام احتمالاتی را که برای وراثت میتوانست ممکن گردند نقلقول میکند.
در پایان فراموش نمیکند که نظرِ شخصی خود را یک بار دیگر اعلام کند.
"دوست عزیز، بگذارید که
مردِ جوان دوباره ازدواج کند. زنهای نازا برای فامیل شادی نمیآورند. فامیل بدون
فرزند مانند قبرستان است! آقای عزیز، من این را میگویم که فقط به شما نشان دهم چه
باید انجام شود. خواهش میکنم مرا ببخشید اگر که به احساس شما آسیب رساندم."
مردِ غریبه میگوید: "نه، نه، به هیچوجه. برعکس، شما با این رُک صحبت کردن کمک
بزرگی به موکلینتان میکنید. و چون من از رُکگوئی شما شنیده بودم برای مشورت
انتخابتان کردم."
مردِ غریبه سی و دو روپیه حقالوکالۀ او را میدهد و از او خداحافظی میکند.
چهار یا پنج روز بعد ماشینی
جلوی خانۀ رامکیشور بابوس میایستد. زنِ جوانی از ماشین پیاده میشود و داخل خانه میگردد. رامکیشور بابوس بیوه است. آشپز و مستخدمین کارهای خانۀ او را انجام میدهند. ظهرها بجز یک خدمتکارِ کاملاً جوان بزحمت کس دیگری آنجا حاضر است.
رامکیشور بابوس هم در دادگاه است. پسرِ جوان چمدان و لوازمِ رختخواب را از ماشین
به خانه حمل میکند. روی چمدان نوشته شده است: ساروجنی دِوی. از رفتار پسر میشود فهمید که او ساروجنی دِوی را نمیشناسد و رفتار زن باعث تعجب او شده است؛ زن
وسائلش را داخل خانه روی هم تلنبار میکند و از خدمتکار جوان میپرسد:
"آقا کجاست؟"
"من نمیدونم."
زن روی چمدان مینشیند و در
ایوان در انتظار میماند. مانند یک خدای سوگوار!
رامکیشور بابوس پس از بازگشت
کاملاً متعجبانه میپرسد:
"چه شده است ساروجنی،
چرا ناگهانی و بدون اینکه به من خبر بدهی آمدهای!"
"دیگه بیشتر از این در
آن خانه زندگی کردن برام قابلِ تحمل نیست!"
"چرا، چه پیش آمده است؟"
رامکیشور بابوس در مقابل این
اظهارِ دخترش بیشتر متعجب گشت.
"غیرقابل تحمل ... یعنی
چه؟"
"آنها میخواهند برای
پسرشان دوباره زن بگیرند. تو هم با این کار موافقت کردی."
"من موافقت کردم؟ چی
داری میگی؟"
"آنها مردی را پیش تو
فرستاده بودند که تو نمیشناختی، و میخواستند نظر واقعیِ تو را در این باره
بفهمند. تو هم ظاهراً گفتی که بهتر است بگذارند پسرِ جوان زنِ دوم بگیرد."
درونِ رامکیشور بابوس که این
مدت در تبعید بودْ قسمتِ بیرون او را خفه میسازد. او ناتوان و گنگ به چهرۀ تنها
دخترش نگاه میکرد.
ساروجنی میپرسد: "بابا،
واقعاً تو آن حرف را زدی؟"
پهلو به
پهلو
یک
از نشستن، دراز کشیدن،
روزنامه خواندن، ورق بازی کردن، پرسه زدنِ بیهوده و از یاوهگوئی کاملاً خسته شده
بودم. من آرامش نداشتم. دلیلِ اصلی آن فقدان پول بود. هر کاری که لازم بود انجام
داده بودم. امتحانِ پایانیِ تحصیل را با موفقیت به پایان رسانده و برای جاهای
مختلفی درخواست کار فرستاده بودم ــ زمانی کوشش کردم بعنوان نمایندۀ بیمه کاری
پیدا کنم ــ اما تمام سعیِ من بیهوده بود. میشد یک مغازۀ اجناسِ مخلوط یا مغازۀ
خواربارفروشی یا حداقل برای امتحان یک غرفۀ گدائی یا سیگارفروشی دایر کرد. اوه
اوه، حتماً سماجتِ مگسها دیوانهام خواهد کرد! هنوز آنجا دراز نکشیده به گوشۀ چشم
حمله میکنند. این از آزار مگسها و آن هم از گرمای شدید هوا! امکان ندارد بتوانی
یک بار در بارۀ چیزی فکر کنی. من بلند میشوم و مینشینم. فکر کردن در این گرمایِ
شدیدِ ظهر در حالت نشسته سختتر بود! و وقتی هم آدم دراز میکشد مگسها میآیند!
اگر من کمی پول در دسترس داشتم میتوانستم حداقل با حشرهکش برای مدتی از دستِ مگسها در امان باشم، و شاید میتوانستم راهِ علاجی بیابم. احتمالاً همۀ شما
خواهید خندید و خواهید گفت: "عجب متفکری!"
چگونه آدم شکمش را سیر میسازد. فکر کردن در این باره ساده است و همزمان اما مشکل. روز و شب در این باره
فکر میکردم. نه، من یک متفکر نیستم، فقط کسی هستم که توسط افکار تعقیب میگردد!
من تصمیم میگیرم به کلکته
بروم. در کلکته تا حد مرگ زحمت خواهم کشید. از ماندن در حومۀ این منطقه چیزی بدست
نخواهم آورد. اگر هم قرار باشد که یک مغازه دایر کنمْ بنابراین بهترین جا برای این
کار کلکته است. شاید هم بتوانم کاری پیدا کنم. کارِ ناممکنی وجود ندارد. تا حال
فقط از خانه درخواستِ کار نوشته و فرستادهام. اما اگر آدم از ادارهای به ادارۀ
دیگر برودْ این امکان وجود دارد که کاری پیدا کند.
به کلکته رفتن تصمیمِ صحیحی
بود.
فردای آن روز با قلیانِ نقرهای پدرم از خانه خارج میشوم. من باید با گرو گذاشتن آن کمی پول بدست میآوردم. بدون پول به کلکته رفتن کار بیهودهای بود. این حقیقت که من مالکِ این
قلیانِ نقرهای هستم نباید شما را به این فکر اندازد که من فرزندِ یک زمیندار هستم.
ابداً اینگونه نیست. پدرم عاشق چیزهای زیبا و لطیفِ زندگی بود و احتمالاً به این
دلیل نتوانست برایمان چیزی به ارث بگذارد. ده روپیه برای به گرو گذاشتنِ قلیان
گرفتم. ده روپیه هم خودم داشتم. بنابراین سفر میتوانست آغاز گردد.
دو
در پیشِ یکی از خویشاوندانِ
خیلی دور اردو میزنم.
درجۀ رابطۀ خویشاوندی چنان
پیچیده بود که برای من هم مشکل بود که درجۀ آن را میانِ بیکاش بابو و خودم درک
کنم. این بیکاش بابو از خویشاوندانِ خالهـزن دائیـزن عموـدختر عموـپسر
برادرـخواهر شوهرـزن برادرِ باجناقِ پدریِ من بود. اگر آدم نتواند قدم به قدم
مانند یک مسئله ریاضی اقدام کندْ غیر ممکن است درجۀ خویشاوندی بین من و بیکاش بابو
را کشف کند. بدون آنکه من خود را با این مشکل مشغول سازم فوری در اولین دیدار از
او پرسیدم:
"سلام برادر، آیا من را
بجا میآوری؟"
برادر حتماً مرا بجا نمیآورد. با این وجود جواب داد:
"خیلی سال است که از
آخرین دیدارمان میگذرد! به این خاطر فقط کمی به یاد میآورم ... منظورم این است
که ... شما از بانشبَر میآئید، درست است؟"
معلوم شد که او در بانشبَر
خویشاوندی باید داشته باشد. من میگویم:
"حالا دیدی، تو منو بجا
نیاوردی! البته کار راحتی هم نیست. من از بنکورا میآیم. دقیقتر بگویم، ما در
محدودۀ بنکورا زندگی میکنیم. من در حقیقت پسر ..."
و بعد آنچه را که مادرم از
رابطۀ خویشاوندیِ من و او برایم گفته بود نقلقول میکنم و در آخر میگویم: و به
این ترتیب تو باجناقِ هیمانتایِ ما هستی. خویشاوندانِ خوبی در کوچه و خیابانهای کلکته وجود دارند ... اما رابطۀ نزدیک داشتن با آنها کار آسانی نیست ... بنابراین
فکر کردم که باید به دیدار برادر بیکاش رفت."
بیکاش بابو به چمدانِ رنگ و
رو رفته و وسائل رختخوابی که روی سرِ باربر انباشته شده بود نگاه میکند و میپرسد:
"چه مدت در نظر دارید
اینجا بمانید؟"
"خیلی کم دو
... چهار ... روز!"
"اوه."
باربر بارش را بر زمین میگذارد و بعد از گرفتن دستمزد خداحافظی میکند.
کمی دیرتر میبینم که برادر
بیکاش بعد از خوردن غذا با لباس مرتب از خانه خارج شد. من همچنان آرام نشسته بودم.
اما آرامش مدت درازی طول نکشید. دستهای بچه در سنهای مختلف مرا محاصره کردند.
بعضی میگفتند: "آبنبات!"، بعضی میگفتند: "برایم بادبادک
بخر!"، بعضی بدون حرف زدن دست در جیبم میکردند.
بر روی لالۀ گوش من یک زگیل
وجود دارد و بعضی از بچهها با لذت با آن بازی میکردند. فقط بچهها میتوانند در
این مدتِ کم چنین حال و هوائی جادو کنند!
من میبایست از دستشان فرار
کنم.
سه
سه روز از آمدنم میگذشت. ده
سالِ پیش یک بار در کلکته زندگی کرده بودم. در زمانِ دانشجوئی. من حالا همه جا
دنبال آشناهای قدیمی میگشتم، اما از آنها دیگر کسی آنجا زندگی نمیکرد. همشاگردیهایم همه جا پخش شده بودند، و معلمین هم برایم غریبه بودند. در این میان
خانۀ اشتراکیای که من در آن زندگی میکردم یک لباسشوئی شده بود. هیچکس مرا نمیشناخت و من هم هیچکس را نمیشناختم. بعد از این سیاحتها دوباره به خانۀ بیکاش
بابو بازمیگشتم. اینگونه سه روز را پشت سر گذاردم. بیکاش بابو را فقط صبحها برای
لحظۀ کوتاهی میدیذم. صبحهای زود مدام عجلۀ فراوانی میکرد که دیر نکند. با یک
حولۀ نازکِ نخی بر روی شانه از خانه خارج میشد. او به خرید میرفت، بعد سرش را
قبل از حمام کردن روغن میمالید، سر و بدنش را یکی پس از دیگری با کمی روغن میمالید. همزمان با شستنِ خود در بیرون از خانه به زنش هم دستور میداد:
"برنج را لطفاً بکش.
آیا صدامو میشنوی؟ نکنه که دیرم بشه، تقریباً یکربع مانده به نُه! و تا من به
آنجا برسم، حتماً بیشتر وقت خواهد گذشت."
و سپس غذایش را با عجله میخورد و خانه را سریع ترک میکرد. گاهی هم ساعتِ ده یا یازدهِ شب به خانه بازمیگشت به همین دلیل اصلاً موقعیتی نبود که با بیکاش بابو بتوانم مفصلاً صحبت
کنم. من فکر کردم: "چه آدم زرنگی!" و شروع کردم به بیکاش بابو حسادت کردن.
چه عالی، او هر روز سر کار میرفت و تمام روز را به کار مشغول بود. شبها او خوب میخوابید. چطوره که از او طلب کمک کنم؟ اگر او کوشش کند میتواند حتماً برای من
هم یک کاری پیدا کند.
چهار
روز بعد به همراهِ او میروم.
دقیقاً وقتی او قصد داشت بعد
از خوردن غذا با عجله خانه را ترک کند به او گفتم:
"برادر، من میل دارم
چند قدمی تو را همراهی کنم."
"با من؟ چرا!"
"من یک خواهش دارم.
منظورم ..."
"پس بیائید. عجله کنید،
من دیرم شده. اگر دیرتر شود، آن جوان حتماً آنجا خواهد بود ..."
بدونِ تلف کردن وقت به همراه
او رفتم.
در بین راه او یک بار از من
پرسید: "چه میخواستید به من بگید؟"
"هوم، در بارۀ
..."، من فکر میکردم که جریان را چطور بیان کنم."
"باید خیلی سریع بدانید
که نمیتونم پول قرض بدم!"
"نه، نه، موضوع پول
نیست. بهتره که من در تراموا آن را بگم!"
"من اما با تراموا نمیرم. من پیاده میرم."
"مانعی نداره! من هم میآیم. مسافت چقدر است؟"
"پارکِ باغِ بهشت."
یک اداره در باغِ بهشت؟ این
چه ادارهای است؟"
"چه کسی از اداره حرف
زده!"
او هنگام بیانِ این جمله با
لبخندی خجول به من نگاه میکند.
"پس کجا کار میکنی؟"
"آه خدای من شما
مطمئناً فکر کردید که من هر روز به اداره میرم؟"
"پس به کجا میری؟"
بیکاش بابو با کمی درنگ جواب میدهد:
"من از خانه فرار میکنم!"
مبهوت و گنگ نگاهم را به او
دوختم! بایکش بابو تعریف کرد:
"من از پدرم پولی به
ارث بردم. از چهل روپیه بهرۀ بانکیْ مایحتاج ضروریِ زندگی را فراهم میکنم. سه سال میشود که بدون خستگی دنبال پیدا کردن کار میگردم، اما با وجود داشتن دیپلم با
معدل عالی هنوز هم کاری پیدا نکردهام! باید کمی تندتر برویم وگرنه دیر خواهد شد،
اگر جوانِ دیگر زودتر از من برسد نیمکت را از دست خواهم داد."
در سکوت مدتی در امتداد
خیابان میرویم. بیکاش بابو دوباره شروع به صحبت میکند:
"این چیزها را لطفاً در
خانه تعریف نکنید! زنِ من فکر میکند که من در یک کارخانۀ بزرگْ بدون مزدْ یک دورۀ
آموزشی میبینم و بعد میتوانم حقوق خوبی دریافت کنم. به همین دلیل هر روز غذایم
را با عجله درست میکند."
ما پهلو به پهلو مدتی ساکت
به رفتن ادامه دادیم. بیکاش بابو دوباره شروع به صحبت میکند:
"من از خانه فرار میکنم. این رانمیفهمید؟ در خانه بودن با فوجی از بچه غیرقابل تحمل است. مدام از
آدم درخواست دارند! برام یک فلوت بخر، به من آبنبات بده! دلم میخواد یک عروسک
داشته باشم! بچههای همسایه پیرهنهای قرمز رنگ دارند، برای ما هم از این پیرهنها بخر! همسرم هم انواع خواهشها را دارد! _ من فرار میکنم. حالا میفهمید؟ دوباره
مدتی سکوت میکنیم.
بعد، بیکاش بابو با کمی خنده میگوید:
"در خانه ماندن مشکل
بوجود میآورد، درست میگم؟ چند روز پیش بعد از برگشتن به خانه در شب متوجه شدم
که کوچکترین بچه افتاده بود و سرش زخم شده و از دماغش هم شدیداً خون آمده است.
اگر من در خانه میماندمْ بنابراین مجبور میگشتم با خشم و هیجان بدنبال یک دکتر بروم و یا باید دارو تهیه میکردم ــ حتی اگر هم مجبور میگشتم به این خاطر بدهکار شوم! ــ اما من
در خانه نبودم، بنابراین غم و نگرانیای هم نداشتم! ما باید کمی تندتر برویم ...
من در باغِ بهشت زیر درختیْ یک نیمکت دارم که میتوانم تمام روز رویش دراز بکشم یا
بنشینم، اگر دیر کنم آن پسرِ جوان میآید و آنجا را مصادره میکند، جریان از این
قرار است!"
ما با عجله پهلو به پهلوی هم
به سرعت قدمهایمان میافزائیم.
نیمکتِ خالیِ باغِ بهشت را
نباید از دست میدادیم!
خیاط
آنقدر کار برای انجام دادن
وجود داشت که نمیتوانستم نفس تازه کنم.
تلق تلق کردنِ ماشینهای خیاطی برای خودِ من هم طاقتفرساست، اما من چارۀ دیگری ندارم: تا فردا صبحِ زود
باید دویست و پنجاه پرچم دوخته شود. ولی البته در زیرِ صدای تلق تلقِ ماشینهای خیاطی صدای خوشِ سکههای نقرهای مخفی است، و این تنها تسلیست. نیرمال داخل میشود. پسرِ جوان را ما میشناسیم. او در کالجِ این محل تحصیل میکند. او لباسهایش را پیش من سفارش میدهد.
نیرمال میگوید:
"سیسیدرا، ما خیلی فوری
برای اتحادیۀ محصلینْ پنجاه عدد پرچمِ سه رنگ لازم داریم!"
"دوست عزیز، امروز
اصلاً وقت ندارم، بده جای دیگه برات بدوزند."
هیچکس وقت نداره، من پیش همه
خیاطها بودم."
"همه پرچم میدوزند؟"
"همه!"
آنچه او میگوید درست است.
همۀ خیاطهای شهر مشغول این کار هستند.
"من هم وقت ندارم، دوست
عزیز. چهار خیاط را مأمور کردهام، با این وجود هنوز هم معلوم نیست که بتونم پرچمها
را تا فردا صبح زود تمام کنم."
"من اما باید پرچمها
را حتماً تهیه کنم. اگر شما بخواهید من پول بیشتری میپردازم."
"از دو برابر نباید
کمتر باشه."
"موافقم."
نیرمال فوری با قیمت موافقت
کرد.
تمام شب باید کار کرد، طور
دیگر ممکن نیست. فردا قطار با ماهاتما گاندی از میان ایستگاهِ قطار عبور خواهد
کرد. تمام مردم این شهر با پرچمهائی بر دوش برای خیرِ مقدم گوئی به او آنجا جمع
خواهند گشت.
دو سال گذشته است. امروز
باید دوباره بدونِ نفس تازه کردن کار کنم. باز هم تلق تلقِ مدامِ ماشینهای خیاطی
احساس تنفر را در من تحریک میکند. دوباره مانند دو سالِ پیش باید تا فردا صبح زود
دویست و پنجاه پرچم دوخته شده باشد.
" سیسیدرا، ما برای
اتحادیۀ محصلین پنجاه پرچم لازم داریم."
من دوباره به او همان جوابِ
دو سال قبل را میدهم:
"دوست عزیز، من اصلاً
وقت ندارم، بده جای دیگه برات بدوزند."
نیرمال هم همان حرفِ دو سال
قبل را تکرار میکند: هیچکس وقت نداره، من همه جا بودم. شما باید برای ما این کار
را بکنید. من حاضرم پول بیشتری بدم."
مانند دو سال قبل از موقعیت
استفاده کرده و درخواست مزدی دوبرابر میکنم. سیسیدرا مانند آن زمان فوری با آن
موافقت میکند.
وضعیت درست مانند دو سال قبل
است: فردا قطار با ماهاتما گاندی از ایستگاهِ قطارِ شهرِ ما عبور خواهد کرد. همۀ
مردمِ شهر با پرچمهائی بر دوش در آنجا جمع خواهند گشت. بجز یک تفاوت همه چیز با
هم یکسان است: این بار پرچمها سه رنگ نیستند، بلکه سیاهند.
عمو
بخاطر عمو همۀ ما نگران
بودیم. ما با او خویشاوند نبودیم، اما چون او را به خودمان خیلی نزدیک میدیدیمْ بنابراین «عمو» خطابش میکردیم. او خیلی پیرتر از ما بود. مدتهای زیادی از
خاکستری شدنِ موی سر و ریش او میگذشت و ظاهراً موی او هم به این خاطر دچار
شرمندگی شده بود. اما چنین به نظر میآمد که سفید شدنِ مو ابداً برایش مهم نبود.
همۀ اهالیِ روستا او را از صمیم قلب دوست داشتند. فقط یک نفر او را دوست نداشت ...
خاله. همین امروز صبح خاله او را با جارو از خانه بیرون کرد. عموی بیچاره هم به
معبدِ روستا پناه برد.
مادهو از او پرسید:
"عمو، تعریف کن ... چه
اتفاقی افتاده؟"
عمو برای لحظهای سکوت میکند، بعد به ناگهان چهرهاش روشن میگردد و شروع به خندیدن میکند و میگوید:
"لحاف و تشک کهنه شدهاند و دیگر وظیفۀ خود را خوب انجام نمیدهند. اما مگر مقصر من هستم؟ معلومه که
وسائل روزی کهنه میشوند، مگه اینطور نیست؟"
"شما کاملاً حق دارید.
آیا نمیتونید لحاف و تشکِ جدیدی تهیه کنید؟"
"مگه دیوونه شدید؟ آنها
در این زمستان هم هنوز قابل استفاده هستند. از این گذشته برای تهیۀ لحاف و تشکِ
جدید از کجا باید پول بیارم؟ خوب دیگه، حالا از اینجا برید! زود باشید! از این
ماجراها پیش ما همه روزه پیش میاد. به زودی همه چیز دوباره آرام خواهد گرفت. برید
به خانههایتان!"
ما میرویم. اما نه بطرف خانههایمان بلکه پیش خاله. آنچه خاله برایمان تعریف کرد اصلاً قشنگ نبودْ اما
حقیقت داشت. خاله از سه سالِ پیش مدام بخاطر لحاف و تشک شکایت میکرد، اما به
بیتفاوتیِ عمو در این مورد خدشهای وارد نگشته بود.
"بچهها، نگاه کنید!
آیا میشه از این لحاف هنوز استفاده کرد، یا بر روی این تشک خوابید؟ بزودی زمستانِ
سخت شروع میشه، و این مردِ بینوا یک دفعه هم به این فکر نکرده که در اثر یک ذاتالریه میتونه بمیره. وقتی من بهش در این باره گوشزد ممیکنم او فقط میخنده و میگه:
"امسال به نحوی میشود از آنها استفاده کرد." خیلی دلم میخواد با جارو
این خنده را ترکش میدادم! مثل یک بچۀ کوچک!"
لحاف و تشک واقعاً وضع خیلی
بدی داشتند.
از هنگام مُردنِ زمیندارِ ثروتمند نابوگونج اوضاعِ اقتصادیِ عمو به سختی خراب شد. زمیندار بخاطر صفات و
کیفیتِ خوبِ عمو خیلی برایش حرمت قائل بود و اجازه داده بود که یک هشتم از محصولِ
زمینی که به عمو برای کشت داده بود به خود عمو تعلق گیرد، و این تمامِ احتیاجات ضروری
عمو را تأمین میکرد. تا زمانی که مالکِ زمین زنده بود احتیاجاتِ دیگرِ عمو را
برآورده میساخت. پسرِ زمیندار اما یک انسان مُدرن بود و یک چینین ولخرجیهائی ابداً مورد پسندش نبود. و به این ترتیب عمو بخاطر حفظِ عزتِ نفسِ خود از هرگونه
تماسی با فامیلِ زمیندار خودداری کرد. خاله اما یک زنِ ساده بود و چنین احساساتی را
قبول نداشت. او مدام به این فکر میکرد که: زمستان خواهد آمد، بنابراین باید لحاف
و تشک تهیه گردد. ما خانه را ترک میکنیم.
بعد از همفکریِ کوتاهی با هم
تصمیم گرفتیم که عمو را از سرمای زمستان نجات دهیم. اگر هرکدام ازما دو روپیه میدادْ میشد با آن لحاف و تشک جدیدی خرید. هنگامی که ما بسوی معبدِ روستا
بازگشتیم، عمو را در میان دستهای از کودکان یافتیم که با خوشحالیِ تمام مشغول
تیلهبازی بود.
وقتی او ما را دید گفت:
"چه شده، چرا شماها
دوباره برگشتید؟"
"اول به حرفهای ما گوش
کنید."
عمو بلند میشود و به سمت ما میآید.
"چه حرفی؟"
من بیست روپیه به او میدهم و میگویم:
"خواهش میکنم همین
امروز حرکت کنید و بذارید لحاف و تشک جدیدی براتون بدوزند."
"پول را از کجا
آوردی؟"
"بعداً بهتون میگم ...
ساعت یازده یک اتوبوس حرکت میکنه سوار این اتوبوس بشید. تا شب لحاف و تشک را
براتون خواهند دوخت و شما میتونید با اتوبوسِ ساعتِ نُه شب دوباره به روستا
برگردید. حرکت کنید!"
"من کاملاً متوجه
نشدم."
"حالا باید حرکت کنید.
شما امسال از لحاف و تشکِ قدیمی نمیتونید استفاده کنید. این کار را انجام بدید،
قبول میکنید؟"
من اسکناسها را به دستش میدهم، و ما میرویم. هنگامی که من یک بار دیگر سرم را به سمت او برگرداندم یک
عمویِ کاملاً متعجبی را آنجا ایستاده دیدم که هر دو اسنکناس را محکم در دست نگاه
داشته بود.
چند ساعتی از شب گذشته بود.
من فکر کردم که عمو باید تا حالا حتماً برگشته باشد. من میخواستم ببینم که لحاف و
تشک چطور دوخته شدهاند. بنابراین به سمت خانهاش براه میافتم. وقتی نزدیک خانه میشومْ میتوانم دشنام دادنِ بلند خاله را بشنوم.
بعد از وارد شدن به خانه عمو
با خنده میگوید:
"عزیز من، نگاه کن، آیا
این یک جنس خوب نیست؟ کجا چنین چیزی را میشه با هجده روپیه بدست آورد؟"
من عمو را نشسته بر روی زمین میبینم ... او با غرور یک سیتار در بغل داشت.
داستان
فکاهی
اینجا و آنجای پوستِ سر از
میان موهایِ کوتاه اصلاح شدهْ نور خفیفی میداد. سر و پیشانی با پارچهای نخی چنان
محکم پیچیده شده که رگهای گیجگاه باد کرده و هر دو چشم سرخ گشتهاند. اما با این
حال چیزهای عحیب و غریب هنوز در راه است. در سوراخهای پُر مویِ بینی، مخلوطی از
انفیه و آب بینی آویزان و چسبیده به ریشِ چندین روز نتراشیده شده در اطرافِ گونهها و دهان تصویری مشمئزکننده بوجود آورده است که تأثیر خوشایندی از خود بجا نمیگذارد.
بر روی ایوانْ کودکِ کوچکی
با صدای بلند گریه میکند و در اتاق دختری بیمار بر روی تخت دراز کشیده است.
"کریتیباس، هِی
کریتیباس ..."
مرد چشمانِ قرمزش را بالا میبرد و به سمت اتاق نگاه میکند. "کریتیباس!"
از کریتیباس صدائی به گوش نمیرسد. او دوباره بلندتر صدا میزند: "کریتیباس!" کسی نمیآید.
او فریاد میزند: "هِی
... کریتیباسِ لعنتی!"
دخترِ بیمار از صدایِ بلند
از خواب بیدار شده و شروع به گریه کردن میکند. یک هق هقِ آهسته و یکنواخت. پسرِ
خردسالتر مدتیست که روی ایوان مشغول گریه کردن است. او با صدای خیلی بلند گریه میکند. در اثر این تفاوتِ نوعِ صدای گریهْ مرد عصبانیتر میشود. در حالی که او
صدایش را تا بینهایت بلند کرده بود تندخویانه فریاد میزند: "کریتیباس، کریتیباس،
کریتیباس ... هِی، لعنتی!"
و بلافاصله کامیابی خود را
نشان میدهد.
البته کریتیباس هویدا نمیگردد، اما بجای او زنی تنومند با یک ساری بر تن که بوی ادویهجات میداد ظاهر میگردد.
مرد با دیدن زن ناگهان
کاملاً ساکت شده و دستپاچه شروع به مُژه زدن میکند.
زن اما به هیچوجه آرام نمیگیرد
و او را مدتی در سکوت و کاملاً ناراحت با چشمانی عصبانی نگاه میکند. یک دستِ زن
به کمرش بود و با حرکتِ دستِ دیگر عصبانی میپرسد:
"اینجا چه خبره؟ چرا
خونه رو با داد و فریاد گذاشتی رو سرت!"
مرد با لکنت جواب میدهد:
"آب گرم ..."
"آب گرم! فکر میکنی من
ده تا دست دارم؟"
"من منظورم تو نبودی.
پس کریتیباس کجاست؟"
"کریتیباس رفته
خرید."
"مگه تو اونو صبح برای
خرید نفرستاده بودی؟"
"من اونو دوباره
فرستادم."
"آهان!"
مرد جرأت گفتنِ حرفِ بیشتری
را نداشت. در این لحظه کریتیباس در کنار در ظاهر میشود:
"من ادویه خریدم."
هنگامی که نگاهِ چشمانِ
قرمزِ مرد به نگاهِ فرمانبردارِ کریتیباس دوخته میشودْ کریتیباس میگوید:
"من فوری آب گرم را میآورم آقا. شاید تا حال گرم شده باشه، من دیگِ آب را روی اجاق گذاشته
بودم."
کریتیباس دور میشود. بعد از
آنکه زن اتاق را ترک میکندْ در ایوان چند بار محکم به پشتِ کودکِ خردسال میزند و
همزمان دشنام میدهد:
"همیشه ناراضی، همیشه
ناراضی، همیشه ناراضی! بچۀ ملعون، آخر اذیتهای تو منو میکشه."
صدای گریۀ پسر بلندتر میشود. دخترِ بیمار با صدائی آهسته گریه میکند:
"پاپا، سرم درد میکنه!"
چون جلوی چشمهایِ مرد تأثیر
هیکل همسرش هنوز زنده است، به همین دلیل نمیتواند زنش را مخاطب قرار دهد.
بنابراین از جا بلند میشود و تب دختر را اندازه میگیرد. دختر تبی بالای چهل و دو
درجه دارد. او مدتی به درجۀ حرارت خیره میشود. اما بجای آنکه نگرانیش را ابراز
کندْ بعد از لحظهای با لحنی خشن میگوید:
"خوب، روتو برگردون و
جیغ نزن!"
دختر که بیش از پنج یا شش
سال ندارد روی خود را برمیگرداند.
در این لحظه کسی با صدایِ بلندی درِ خانه را به صدا میآورد. هاریهار بابو درِ خانه را باز میکند، و حدس او
به یقین مبدل میشود، دکاندار با صورتحسابِ پرداخت نشده در دست داخل میشود.
هاریهار بابو میگوید:
"من بدهیام را پسفردا میپردازم، فعلاً پولی در دسترس ندارم."
دکاندار کمی غرغر میکند و میرود.
"من آب آوردم،
آقا."
وقتی هاریهار بابو سرش را
برمیگرداند کریتیباسِ خجول را با دیگی از آب آنجا ایستاده میبیند.
"یک کاسه یا چیزی شبیه
به کاسه بیار."
پسر دیگ را روی زمین میگذارد و کاسۀ تقریباً بزرگی با آبِ سرد در درونِ آن میآورد. هاریهار بابو خودش
مقداری آب گرم به آن اضافه و با دست امتحان میکند که آیا حرارتِ آب بابِ میلش
گشته یا نه. اما هنوز بابِ میلش نشده بود.
در حال ریختنِ کمی بیشتر آب
گرم در کاسه بود که دخترش شروع به استفراغ میکند.
"هی، کریتیباس، به دختر
سر بزن!"
کریتیباس برای مراقبت از
دختر میرود.
هاریهار بابو از آمیختن آب
سرد و گرم در هم آبِ ولرمِ موردِ علاقهاش را درست میکند و بعد با صدای بلند میگوید:
"دختر رو بذار رو تخت.
و بعد میز تحریرِ کوچک و قلم و کاغذها رو بیار."
هاریهار بابو نشسته بر روی
صندلیِ دسته شکستهای، پاها را در آبگرم فرو کرده و از حمامِ پا لذت میبرد.
کریتیباس برای او کاغذ، قلم و میز تحریر را میآورد. ساسهائی که در صندلی آشیان
دارند شروع به گزیدن او میکنند، در کوچه دو سگ مشغول نزاعند، ناله و زاری از
ایوان مدام به گوش میرسد، سردردِ غیرقابل تحملی از او دستبردار نیست. هاریها بابو
با دستِ چپ محکم رگهای شقیقهاش را میفشارد و سعی میکند با چشمهایِ بسته مشغول
فکر کردن شود. او باید امروز حتماً چیزی بر روی کاغذ بیاورد. سردبیر از او یک
داستان خواسته، و اوضاعِ اقتصادی او ضرورتِ نوشتن را بیشتر کرده است. هاریهار بابو
با پیشانیای چین انداخته شده برای خلقِ یک داستانِ فکاهی به فکر فرو میرود.
او نویسندۀ داستانهای فکاهیست و شُهرتی برای خود کسب کرده است.
مادر خدای
خرد و خرسندی
من دامپزشکم. آیا چطور من در
یک کشور که در آن حتی از انسانِ بیمار به اندازۀ کافی پرستاری نمیگرددْ توسطِ
مداوای حیواناتِ بیمار زندگیام را میگذرانم؟ خوب، به آن کسانی که شاید این سؤال
را طرح خواهند ساخت مایلم توضیح بدهم که من کارمندِ ادارۀ دامپزشکیِ دولت هستم.
با مراقبت از سلامتی و سرحال
بودن اسبهای آقای کمیسر، سگهای آقای شهردار، گاو آقای سرپاسبان و غیره و از راه
صادر کردنِ گواهی سلامت برای اسبهای درشکهْ خرج زندگیام را بدست میآورم. ما
پزشکانِ حیوانات برعکسِ پزشکانِ انسانها دارای مطبِ قابلِ اعتباری نیستیم. در
سرزمین فقیری که توسطِ قدرتِ استعماری اداره میگردد نمیتواند هم چنین چیزی وجود
داشته باشد. با این وجود گهگاهی هم به سراغ ما میآیند.
در آن روز درخواستِ پیشبینی نشدهای از من شده بود. من یک تلگراف دریافت کردم.
"فیلِ من بیمار است.
خیلی سریع خود را برسانید!"
حس خوشحال کنندهای مرا در
بر گرفت. کلی پول در انتظارم بود. هفت تا هشت ساعت تا مقصد با قطار راه بود. یک
چنین سفرِ طولانی بخاطر بیماریِ یک فیل. من حداقل دستمزدم را دویست روپیه در نظر
گرفتم. بعد از بستن چمدان و بقیۀ لوازم با خشنودی به راه افتادم. بزودی جشنِ مراسم
پوجا فرا خواهد رسید ... یک چنین فامیلِ بزرگی ... خداوند خودش واسطۀ پیدا کردن
این کار برایم شده بود.
کمی قبل از گرگ و میش شدن
هوا به مقصد رسیدم. یک روستای کوچک در منطقهای دورافتاده. ایستگاهِ قطار کوچک بود
و فقط تعداد اندکی مسافر در اینجا از قطار پیاده شدند. من برای نشان دادن مقامم یک
بلیط درجۀ دو خریده بودم. مردی که برای بردن من به ایستگاهِ قطار آمده بود با عجله
نزدیک میشود، درِ قطار را باز میکند و محترمانه میپرسد:
"آیا شما
دامپزشکید؟"
"بله."
"خوشامدید، خوشامدید.
من برای بردن شما اینجا آمدهام."
مرد بدون اتلاف وقت چمدانم
را برمیدارد. مانند مباشرین ملک به نظر میآمد، کفش پارچهای و لباس کاملاً سادهای پوشیده بود. ریشِ زبرِ چندین روز نتراشیدهاش سیاه/خاکستری رنگ بود. من
حدس زدم که شاید او یکی از کارمندان زمیندارِ صاحبِ فیل است ...
ما ایستگاهِ قطار را ترک میکنیم. من امیدوار بودم که یک ماشین یا چیزی مانند آن در انتظار من خواهد بود.
اما چنین چیزی آنجا دیده نمیشد. مرد با یک دوچرخه آمده بود. دوچرخه به دیوارِ
ایستگاهِ قطار تکیه داشت. او برایم درشکهای سفارش میدهد و خود بر دوچرخه سوار میشود. بعد از مدتی درشکه در مقابل خانهای میایستد. من سرم را از پنجره خارج میکنم. چنین به نظر میآمد که خانۀ کوچکی که در هنگامِ غروب پیدا بود دارای صاحبِ
ثروتمندی نباشد.
یک خانۀ کاملاً معمولیِ کوچک
برای یک خانواده از سطح زیرینِ طبقۀ متوسط. صاحبِ چنین خانهای نمیتواند اجازۀ
داشتنِ یک فیل را داشته باشد. در حال فکر کردن بودم که آیا از کالسکهچی بپرسم یا
نه که مرد با فانوسی در دست از خانه خارج میشود. او با دوچرخهاش قبل از ما رسیده
بود. با هیجانِ دوستانهای فریاد میزند:
"بیائید، بیائید، آقای
دکتر، بیائید ... در این خانه ... بله!"
من در اتاق بیرونی مینشینم.
یک چهارپایه، یک تختِ کهنۀ
ساخته شده از رشتههای به هم بافته شدۀ پوستِ درخت نارگیل، یک میزِ زهوار در رفته،
دو صفحۀ تقویمِ عکسدار. این تمام اثاثیۀ اتاق بود. مرد چمدانم را در گوشهای از
اتاق قرار میدهد و لبخندزنان میگوید:
"بفرمائید یک دقیقه
بنشینید، من به داخل میروم ببینم که آیا چای حاضر است."
"پس بیمار من
کجاست؟"
"او اینجاست. فیلِ من
..."
مرد در داخل خانه ناپدید میشود. من متحیر بودم و فکر میکردم شاید این مرد مرا دست انداخته باشد!"
او بعد از یک دقیقه با
فنجانی بدون دسته وارد میشود.
"اول چایتان را
بنوشید، بعد پیش بیمار میرویم."
"ناراحتیاش چیست؟"
"چیز مهمی نیست، او
دیگر غذا نمیخورد."
بعد لبخندزنان ادامه میدهد:
"البته با این وضعِ
اقتصادیِ من برایم بد هم نشده، به این ترتیب در تهیه کردنِ غذای فیل صرفهجویی میکنم، اما همسرم هم دیگر غذا نمیخورد، به این دلیل من پریشان و نگرانم."
مرد با مهربانی به من نگاه میکند.
"چطور به این فکر
افتادید که از یک فیل نگهداری کنید؟"
من نمیتوانستم از طرحِ این
سؤال صرفنظر کنم!
"آنطور که شما فکر میکنید نیست، آقای عزیز. ما دخالتی در این کار نداشتیم. ما خانوادۀ فقیری از طبقۀ
متوسط هستیم، چطور میتوانم آرزوی داشتن یک فیل را داشته باشم؟"
من فنجان خالی چای را کناری میگذارم و میپرسم:
"پس چطور صاحب فیل
شدید؟"
"مدت درازی از این
ماجرا میگذرد. من صاحبِ چند کشتزار و یک باغ هستم. بخاطر این برکت مجبور نیستم
برای سیر کردن شکم خانوادهام پیش غریبهها کار کنم. ده سال قبلْ در شبی هنگام
بازگشتن به خانهْ ناگهان کسی را با صورتِ افتاده بر روی زمین در میان کشتزارم میبینم.
وقتی خودم را روی او خم میکنم متوجه میشوم که او بیهوش است. من کمک میآورم. بعد
او را روی شانههایمان به خانه میبریم. با پرستاریِ ما او دوباره بهوش میآید.
بعد از آشنا شدن با یکدیگرْ میفهمم که او فروشندۀ حیوانات است ... یک تاجر. او
قصد داشت با اسب از میان مزرعۀ من بگذرد، اما اسب او را پرت میکند و پا به فرار میگذارد. فردای آن روز کارگرهایش میآیند. اسب او هم دوباره پیدا شده بود. او پس
از چندین بار تشکر ما را ترک کرد.
چند روز بعد از این ماجرا
مردی با یک بچه فیلِ خیلی کوچک میآید ... فروشندۀ حیوانات او را فرستاده بود. به
نظر میآمد که او معاملۀ فیل میکند. همچنین نامهای هم فرستاده بود. <شما جان
من را نجات دادید، چگونه میشود چنین کاری را جبران کرد؟ من برای شما هدیه ناقابلی میفرستم، اگر شما این هدیه را قبول کنید مرا بینهایت خرسند خواهید کرد.> بچه فیل
واقعاً جذاب بود ــ هنوز کاملاً کوچک بود ــ چشمانی شاداب و خرطومی ظریف داشت، او
آن زمان خیلی مورد علاقۀ ما واقع شده بود. همسر من از خوشحالی سر از پا نمیشناخت.
او گفت: <او بعنوان خدایِ خرد و خرسندی پیش من آمده است.> و فوری یک سطل
شیر به او میدهد. ماجرا از این قرار است، و از آن زمان او پیش ما مانده است. ما
در هر حال بدون فرزندیم و او همه چیز ماست."
بعد مرد سکوت میکند. من با
شگفتی به آنچه گفت گوش میدادم.
من پرسیدم: "شما خانۀ
به این کوچکی دارید، پس کجا از او نگهداری میکنید؟"
"در حیاط جا به اندازۀ
کافی داریم. از این گذشته تمام خانه به او تعلق دارد ... درها را نمیبینید؟ ما
همه چیز را بعداً میبایست بزرگتر کنیم تا او به دلخواه هرجا که خواست برود. ما با
دقتِ کافی برای او جا درست کردهایم."
مرد شادیِ بیریائی از خود
بروز میدهد و قلبانه میخندد.
"کوچکترین اشتباهی در
پرستاری و مراقبت از گانش نباید اتفاق بیفتد، وگرنه همسرم از خود بیخود میشود. من
پانزده هکتار زمین مزروعی دارم آقای عزیز ... هرچه که آنجا به عمل میآید به شکم
گانش سرازیر میشود ... غذای فیل، میفهمید؟ او در جشنِ مراسم پوجا آرایشِ باشکوهی میشود ... امسال همسرم یک زنگوله از نقره برایش سفارش داده ... بدهی آن را هنوز نتوانستهام به جواهرساز بپردازم ..."
مرد لبخندزنان به من نگاه میکند.
انواعِ مشکلاتی که در
نگهداری فیل رخ میدهند را مو به مو و مشتاقانه برایم توضیح میدهد. او البته تمام
تقصیرها را متوجۀ همسرش میدانست. با اینکه گانش او را واقعاً مستأصل ساخته بود،
اما این را نمیشد در چهرۀ خندانش دید.
"آیا او کاملاً اهلی
گشته است؟"
"اهلی! وقتی همسرم برای
حمام کردن در رودخانه از خانه خارج میشودْ گانش چهار نعل سطل و حوله به خرطوم
گرفته بدنبال او میدود. در تابستانها وقتی همسرم در خانه غذا میپزد، بادبزنی به
خرطوم میگیرد و او را باد میزند."
"او اجازه دارد داخل
آشپزخانه بشود؟"
"آقای عزیز، خانۀ ما
دیگر خانۀ انسان نیست، این خانه به خانۀ یک فیل تبدیل شده. این اتاقِ بیرونی
کوچکترین اتاقِ این خانه است، بجز این اتاق دو اتاقِ دیگر، یک آشپزخانه و یک اتاقِ
خواب هم وجود دارند. آن دو اتاق مانند تالار هستند ... یعنی به تالار تبدیل شدهاند ... فقط بخاطر گانش. به درهای این اتاق نگاه کنید ... چون گانشِ نازپرورده
برای قدمزدن در بیرون از خانه فقط از این در خارج میشودْ باید ما در را بزرگ میکردیم ..."
"آیا گانش میتواند بفهمد که شما چه میگوئید؟"
"کلمه به کلمه. درست
مانند یک انسان. او حتی بقدری حساس است که براحتی رنجیده خاطر و غمگین میشود. من
فکر میکنم این بار به این خاطر غذا نمیخورد چونکه احساس میکند به او توهین شده
است."
"چرا، مگر چه اتفاقی
افتاده است؟"
"آقای عزیز، از باغ
برای ما انبه فرستاده بودند. باغبان وقتی من در خانه نبودم و همسرم پیش همسایه بودْ آنها را برایمان آورده بود. بعد از بازگشتنِ همسرم به خانه یک دانه انبه هم باقینمانده
بود. گانش همۀ انبهها را خورده بود. همسرم بعد از زدنِ ضربۀ آرامی با کف دست به
پشتش به او میگوید: <شکمو همۀ انبهها رو قلع و قمع کردی و یک دانه هم برای ما
باقی نگذاشتی!"
گانش آهِ عمیقی کشید و بعد
از آن دیگر تکان نخورد. حتی یک بار هم آب را لمس نکرد. گهگاهی چنین اتفاقی پیش میآمد. بعد از ملامتِ نرمی دست به اعتصاب غذا میزد ... البته این بار سی و شش
ساعت از روزه گرفتنش میگذرد، چنین کاری را هرگز نکرده بود ... وانگهی او اینهمه
انبه خورده است ... ما نگران شدیم ..."
نگرانی در چشمانش رشد میکند.
"برویم نگاهی به گانش
بکنیم."
وقتی به درون خانه رفتیم من
گانش را دراز کشیده در یک مکانِ وسیع بر روی یک زیراندازِ نخی میبینم. زنی لاغر
سر و خرطومِ او را نوازش و از او مدام خواهش میکرد که چیزی بخورد. جلوی گانش یک
وانِ بزرگ قرار داشت که مایعی در آن ریخته شده بود و در کنار وان تپهای از پوستِ
لیمو قرار داشت.
"عزیز من، بنوش، خوب من
... ببین چه سوپ خوشمزهای با لیمو برات درست کردم، لااقل یک جرعه امتحان
کن."
گانش یک بار خیلی کوتاه گوشش
را تکان میدهد و بعد آهِ عمیقی میکشد.
زن به من نگاه میکند و با
صدای غمگین و قطراتِ اشگ در چشممیگوید:
"حتماً بیمار شده ...
لطفاً همهجاشو معاینه کنید!"
من این کار را کردم. اما
نتوانستم نشانهای از بیماری در او تشخیص دهم. او کاملاً سالم بود. قضیه به روح و
روان مربوط میگشت.
مرد وقت خداحافظی و بازگشتم
به خانه از من پرسید:
"آقای دکتر چه مقدار
برای دستمزد دریافت میکنید؟"
"از کس دیگر حتماً
دویست روپیه میگرفتم، از شما اما پول نمیگیرم."
"نه، نه، ممکن نیست!
شما این همه به خودتان زحمت دادید و به اینجا آمدید."
"نه، من پول از شما
قبول نمیکنم."
من نمیگذارم که او با اسرار
کردنش عقیدهام را عوض کند. او به ایوان میرود و به مردی که آنجا انتظار میکشید آهسته میگوید:
"پُدار عزیز، من دیگر
به پول بیشتری احتیاج ندارم. زیور آلاتمان را پس بیاور."
بر من معلوم میشود که مادر
گانش با به گرو گذاشتن زیورآلاتش میخواست دستمزد مرا بپردازد.
تغییر
یافته
یک
با وجود آنکه شیرینیها واقعاً خوب بودندْ اما وقتی من کمی از ساندِیش را که با شکرِ نخل تهیه شده بود در
دهان گذاشتمْ زبانم کمی مزه تلخی حس کرد.
اما به من اجازه بدهید که از
ابتدا برایتان تعریف کنم.
هاری موهان مردی ثروتمند
بود. او نیاز مالی نمیشناخت. برای من روشن بود که او قبل از مرگ از تمام کمکهای کارشناسی و از هر درمانِ پزشکیْ صرفنظر از خرجِ آنْ استفاده خواهد کرد و تن به هر
آزمایش خواهد سپرد، و چنین هم اتفاق افتاد. دو پزشکِ حاذق و مشهور هر روز دو بار
او را معاینه میکردند. قرار بود برای مراقبت از او دو پرستار استخدام شوند، اما
سوروما همسر هاری موهان ابداً با این کار موافق نبود. او خودش کار پرستاری را به
عهده گرفت و قابلیت او در این کار بقدری خوب بود که موردِ تایید و ستایش هر دو
پزشک قرار گرفت. اینکه آیا دو پرستاری که باید به آنها حقوق هم پرداخت میگردید مانند او آن همه زحمت میکشیدندْ جای تردید دارد.
البته بیماریِ سل خطرناک بود
و زندگی هاری موهان را تهدید میکرد. خلطِ سینهاش خونی بود، هر روز تب داشت. بعد
از آزمایشِ خلط باکتریهایِ سل در آن مشاهده میشود. در اینکه او بیماریِ سل گرفته
است شکی نبود. با شرایط مالیِ او البته درمانِ پزشکی امکان داشت. اما مشکوک به نظر میآمد که درمانِ پزشکی به نتیجه برسد. این فکر همیشه با من بود که امکانِ افتادنِ
پردۀ جلوی نمایشِ زندگیِ او بزودی انجام خواهد گرفت.
هاری موهان همشاگردیِ من
بود. در کلاس درس همیشه کنار هم مینشستیم. به این ترتیب بزودی آشنائی ما به دوستی
تبدیل شد. من نمیدانم که چرا هنوز این دوستی پابرجاست. معمولاً این دوستیها از
بین میروند. عشقِ میان ثروتمندان و فقرا کاملاً شکننده است. و اینکه چرا سرنوشت
در مورد ما دو نفر این قانون را به مود اجرا نگذاشته است توضیحی ندارم که بدهم. در
هر حال من هر روز پیش او میرفتم تا از حال او جویا شوم. یکی از دلایلِ عیادت
کردنِ هرروزۀ من این بود که او بجز ثروت و همسرش کس دیگری را در این جهان نداشت.
البته آنجائی که شیرینیست احتیاجی به صبر کردن و جمع شدن مورچهها هم نیست. مورچههای زیادی میآمدند و میرفتند. اما وقتی دیگر جای شک باقی نماند که هاری
موهان به بیماری سل مبتلاستْ مورجهها هم کم کم ناپدید گشتند. احتمالاً آنها به
محلی دیگر به جستجوی شیرینی رفتند. من فقط باقیمانده بودم. آشنائی سطحیای که من و
همسر دوستم سوروما را به هم پیوند میدادْ بدین ترتیب عمیقتر گردید. حالا که فکر میکنم میبینم که خیلی بهتر بود اگر چنین نمیشد.
دو
هاری موهان روی تختخواب
نشسته و سُرفه میکند.
یک سُرفه از نوعِ سلی که
سینه را به لرزه میاندازد!
بعد از فروکش کردن آن میگوید:
"تحریک به سُرفه در من
خیلی شدیدتر شده. من از مصرفِ دائمی دارو و غرغره کردن کاملاً خسته شدهام. بگو
ببینم، چرا این سُرفه دست از سرم برنمیداره!"
من جواب دادم: "درست میشه، درست میشه، چرا انقدر نگرانی؟"
"خدا شاهده من آدمی
نیستم که بخاطر چیزهای کوچک نگران بشه. اما میدونیْ این سُرفه دائمی غیرقابل
تحمله!"
بلافاصله بعد از این چند
کلمه دوباره سُرفه شروع میشود. بعد باید مدتی سکوت میکردیم.
هاری موهان تعریف میکند:
"آیا شنیدی که در
آزمایشِ خلط چیزی پیدا نکردند؟ یک آنفولانزاست!"
سوروما با فنجانی شیر داخل میشود.
هاری موهان جلوی سُرفه را میگیرد و میگوید:
"باز دیگه چی
آوردی؟"
"شیر."
"چرا دوباره شیر؟"
"پزشکها اینطور سفارش
کردند."
"چه مزخرف! شماها باید
کمی به من استراحت بدید. همین حالا ..." دوباره به سُرفه میافتد.
بعد با زحمت میگوید:
همین حالا دارو مصرف کردم،
بعد هم غرغره کردم، بعد آبمیوه ... و حالا دوباره شیر؟"
"پزشکها گفتند اگر تو
خوب بخوری و خوب بنوشی سریعتر خوب میشی. من هم شیر زیادی نیاوردم. بیا،
بنوش."
سوروما فنجان را به دست او میدهد.
هاری موهان بعد از نوشیدنِ
دو جرعه میگوید:
"رحم کن، دیگه کافیه،
شکمم دیگه جای خالی نداره."
"نه، نه، خواهش میکنم همشو بنوش. شما بهش بگید!"
من هم از هاری موهان همان
خواهش را میکنم.
"باشه، بخاطر تو یک
جرعۀ دیگه هم مینوشم."
به هیچوجه حاضر نبود بیش از
نیمی از شیر را بنوشد.
سوروما با فنجان شیر به اتاقِ
کناری میرود. من از او خدافظی میکنم. مدتی از شب گذشته بود. من میخواستم با
سوروما چیزی را در میان بگذارم. پزشکها مایل بودند که درجۀ تبِ هاری موهان را از
او مخفی نگاه داریم. من به هاری موهان گفتم:
"ساعت از نُه شب گذشته،
برای امروز کافیه دوست عزیز، فردا دوباره میام."
"عالیه."
و هاری موهان در رختخواب
رویش را بطرف دیگر میچرخاند.
سه
وقتی من داخلِ اتاق کناری
شدمْ چیزی دیدم که مرا بینهایت مضطرب ساخت. من دیدم که سوروما باقیماندۀ شیرِ هاری
موهان را تا ته سر کشید. من پرسیدم: "دارید چکار میکنید؟" سوروما از
حضور ناگهانی من کمی دستپاچه میشود. با چهرۀ کمی سرخ شده توضیح میدهد:
"این که کار بدی نیست."
و بعد از تسلط بر خود سریع و
آرام میگوید: حالا که شما این موضوع رو فهمیدید دیگه جای انکار کردن باقینمیمونه.
اما لطفاً اینو به کسی نگید."
"من به کسی چیزی نخواهم
گفت. اما چرا شیری را که او باقی گذارده مینوشید؟"
سوروما با کمی لبخند میگوید:
"از باقیماندۀ غذایِ
شوهر خوردن که عیب نداره."
"عیب نداره!"
من برایش تا جائی که اطلاع
داشتم انواع خطرهای مبتلا شدن به سل را توضیح میدهم. سوروما از اول تا آخرِ آن را
گوش داد و بعد چشمان درخشانش را به صورتم نشانه گرفت و گفت:
"همۀ اینها درست است.
اما میتونید چیزی را برایم توضیح بدید؟ اگر او زنده نمانَدْ برای من دیگر چه
دلیلی برای زنده ماندن باقی خواهد ماند؟ اگر یک فرزند میداشتیم شاید حرف شما درست
بود، اما حالا ..."
بعد من توصیههای مناسبی به
او کردم و او با سری پائین نگاه داشته شده و چهرهای خندان ساکت و بدون مخالفت به حرفهایم با دقت گوش میکرد.
چهار
بیماری هاری موهان خیلی سریع
بدتر شد. بر خودِ او هم آشکار گشته بود که به بیماری سل مبتلاست. او آن را فهمید و
متوحش گشت. دو پزشکِ او بیشتر از او ترسیده بودند و دو پزشکِ دیگر را هم برای
مشورت احضار کردند. هر چهار پزشک تصمیم گرفتند که عکسبرداری ضروریست. این کار هم
به سرعت انجام گرفت. از عکسها معلوم گشت که تنها یک شُش مورد هجوم قرار گرفته و
شُش دیگر سالم است. عمل جراحی در آسایشگاهِ مسلولین میتوانست کاملاً با موفقیت
انجام گیرد.
از نظر پول کمبودی وجود
نداشت. بنابراین هاری موهان بلافاصله به تارِمپور سفر میکند. سوروما نیز به همراه
او میرود.
پنج
بعد از آن من مدتِ طولانیای از هاری موهان بیخبر بودم. در اوایل برای هم نامهمینوشتیم، اما بعد از گذشتِ
زمان این کار هم پایان گرفت. فقط میدانستم که حالِ او کمی از قبل بهتر شده است.
احساس همدردی با هاری موهان کم کم در من فروکش کرد، و او هم دیگر با من تماسی
نگرفت. یک روز غیرمنتظره فهمیدم که او به سوئیس سفر کرده است. برای چه و چه کاری،
من نتوانستم از آن با خبر شوم. بعد با خود فکر کردم، بالاخره او آدم پولداریست،
خوب پس چرا مسافرت نکند!
من در اداره مرتب به کارهایم میرسیدم. زیرا همانطور که مشهور است: آنکه در خانه با زنجبیل معامله میکند دلیلی نمیبیند جویای کشتی برای صادرات شود. من هم فرصت این کار را نداشتم. هاری موهان
آدرسی از خود به من نداده بود.
شش
روزی که من ناگهان نامهای دو خطی از او دریافت کردمْ ده سال از آن زمان گذشته بود و تقریباً هاری موهان را
فراموش کرده بودم.
"نورِش عزیز، سهشنبۀ
آینده من به کلکته خواهم آمد. اگر امکان دارد بیا و مهمان من باش. هاری
موهان."
من متوجه شدم که نامه در
هندوستان نوشته شده است. پس او چه زمان از سوئیس بازگشته است؟ من چیزی نمیدانستم!
سه شنبه هنگام غروب، بعد از
بازگشت از اداره، به سمت خانۀ او رفتم. او با حرارت و صمیمانه پذیرایم شد. ظاهرِ هاری موهان باعث شگفتیام گردید. یک اندام سالم و قدرتمند. چه کسی میتوانست حدس
بزند که او از بیماریِ سل رنج میبرده است.
من میگویم: "آیا بر
بیماری کاملاً پیروز شدی؟"
"بله، کاملاً."
"وقتی از هنرهای بزرگِ
درمانِ پزشکهائی که سلامتیاش را دوباره به او بازگردانده بودند تعریف میکردْ کاملاً به هیجان آمده بود.
"آیا در سوئیس
بودی؟"
"بله."
"چطور کشوری بود؟"
"شگفتانگیز! خیلی خیلی
زیباتر از چیزهائی که آدم در کتابها میخونه. بیا، بیا، بریم بالا."
ما بالا میرویم. در آنجا
هاری موهان با صدای بلند میگوید:
"سوروما پس کجائی،
نورِش آمده، چای و شیرینی بیار. بشین بشین!"
مرددانه خود را روی مبلِ
گرانقیمت مینشانم.
هاری موهان ادامه میدهد:
"از خودت تعریف کن! تو
خیلی عوض شدی. آهان، موهای شقیقهات کاملاً سفید شده. تو در این مدت مثل پیرمردها
شدی. در سوئیس دورانِ جوانی تازه اولِ پنجاه سالگی شروع میشه، میفهمی؟"
<شروع میشه> را محکم
ادا میکند.
از اینکه من هر روز اندکی تب
دارم و دکتر در من هم داشتنِ بیماری سل را حدس میزند چیزی نگفتم. چه سودی میتوانست داشته باشد. من فقط گفتم:
"عزیز من، فرقِ میان
کشور ما و کشور سوئیس خیلی زیاد است. از این گذشته تو چیز کوچکی رو فراموش میکنی:
من از بیست سالگی مدام به ادره میروم و کار میکنم، و تا حال این امکان برام
نبوده یک بار استراحت کنم."
"یعنی این خیلی مهمه؟
آیا کار کردن آدمو مریض میکنه؟"
بعد از این اظهار نظرْ هاری
موهان بلند و صمیمانه میخندد. خندهای که مخصوصِ او بود و تمامِ خانه را میلرزاند. قدرت خندهاش قویتر هم شده بود.
سلامتیِ فراوان و حس و حالِ
تازۀ او باعث حسادتم میشود. به نظرم میرسد که او از سن بیست و پنج سالگی به بعد
دیگر پیر نشده است. سوروما داخل میشود. او یک بشقاب خوراکی در دست داشت.
با دیدن سوروما تعجبم بیشتر میشود. چطور یک آدم میتوانست در مدت دهسال تا این حد تغییر کند؟
چون او نگاه مرددم را بر چهرهاش حس میکند احتمالاً کمی خجالت میکشد.
"من میرم چای
بیارم."
او بشقاب را کنار میز در
کنار من میگذارد و دوباره میرود. او چه کسی بود؟ من به هاری موهان میگویم:
"سوروما رو اصلاً
نشناختم! به نظرم میاد که در این مدت خیلی زیاد تغییر کرده."
هاری موهان چند لحظه به من
خیره میشود. بعد جواب میدهد:
"بله، تغییر کرده. او
آنکسی که تو میشناختی نیست ... این یک سورومایِ دیگهست. سورومایِ قبلی مدتیه که
مُرده. او هم سل گرفت. هر دو قسمتِ شُش."
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد.
"عاقبت رودهاش هم
عفونی گشت. از هیچ خرجی دریغ نشد، اما همه چیز بیفایده بود و زنده نموند."
ما مدتی سکوت میکنیم. بعد
هاری موهان ادامه میدهد:
"من نمیتونستم بعد از
او تنها زندگی کنم و باید دوباره ازدواج میکردم. بعد از جستجوی زیادی زنی به نام
سوروما انتخاب کردم. گرچه وقتی کسی میمیره دیگه بر نمیگرده، اما نامش باقی میمونه."
او ساکت میشود، سوروما با
فنجان چای داخل میشود. و وقتی یک بشقاب پُر شده جلوی شوهرش میگیردْ هاری موهان میگوید: "این همه نمیتونم بخورم. چقدر زیاد برام کشیدی!"
من میشنوم که سوروما جواب
داد:
"پزشکها گفتند که تو
باید خوب بخوری. این اواخر خوب غذا نمیخوری ..." و به من میگوید: "به
دوستتون قبل از رفتن اینو گوشزد کنید."
هاری موهان از او میپرسد:
"آیا برای نورِش شیرینی از شکر نخل درست کردی؟ او این شیرینی رو خیلی دوست
داره."
"بله، من سفارش داده
بودم برامون بیارن." و با خنده بشقابی از شیرینیِ تهیه شده از شکرِ نخل به من میدهد.
آدمِ با
پرنسیب
با گردنی افراشته، بیتوجه
به گرمای تحملناپذیرِ ظهر، راگا سِرکار با قدمهای سریعْ متهورانه به پیش میرفت.
او لباسی دستبافت بر تن داشت، چتری برای در امان ماندن از آفتاب با خود حمل نمیکرد و کفشی بر پا داشت که تمامِ کفِ آن پوشیده از میخهائی بود که به سمت
درونِ کفش کوبیده شده بودند. کارِ اشتباهی نبود اگر آدم پس از مشاهدۀ پاهای سوراخ
سوراخ شدهاش او را خیلی محترمانه با بدنِ سوراخ سوراخ گشتۀ قهرمانِ جنگِ بیشما
مقایسه کند. راگا اما به این چیزها توجه نمیکرد و سریع به پیش میرفت. او مردی انعطافناپذیر، سخت به اصولِ اخلاقی پایبند و دارای شخصیتی راسخ بود. هرگز
انتظار کوچکترین خدمت از کسی نداشت و آرزو میکرد محتاج به کسی نگردد. همیشه سعی میکرد تا جائی که برایش مقدور است مفید به حال دیگران و تا حد امکان از کمک
دیگران بینیاز باشد. شعارِ زندگیاش این بود: همواره شأن خود را حفظ کن.
دینگ، دینگ، یک ریکشا ران
که با به صدا در آوردنِ زنگولۀ کوچکی توجهِ دیگران را به خود جلب میکرد به راگا میگوید:
"ریکشا میخواهید، آقا ریکشا؟"
راگا به اطراف نگاه میکند.
یک مرد که تنها از پوست و استخوان تشکیل شده بود با چشمانی حریص به سمت او نگاه میکرد. فقط مردمی که بوئی از انسانیت نبردهاند اجازه میدهند انسان دیگری آنها
را حمل کند، این عقیدۀ راسخِ راگا بود. او هیچگاه در تمامِ طول عمر خود نه با تختِ
روان حمل گشته بود و نه با ریکشا، به نظر او این کار بیعدالتی بحساب میآمد.
بعد از آنکه او عرقِ پیشانی
خود را با آستینِ جامۀ دستبافتِ نخیاش خشک میکند میگوید:
"نه، احتیاج
نیست." و با عجله به رفتن ادامه میدهد.
دینگ، دینگ. ریکشا ران
دوباره زنگولۀ دستی را به صدا میآورد و او را تعقیب میکند. ناگهان به فکر راگا
خطور میکند که شاید تنها امکانِ این مردِ فقیر برای بدست آوردنِ خرج امروزش بُردن
او باشد. او مردِ تحصیل کرده و با فرهنگی بود، بدینسان افکاری در بارۀ کاپیتالیسم،
مردمِ بیچاره بعنوان مخلوقات خدا، بلشویسم، تقسیم کار، فقر روستا، صنعتی کردن و
فئودالیسم به ذهن او هجوم میآورند. او یک بارِ دیگر به پشت سرِ خود نگاه میکند.
آه، مرد واقعاً خیلی لاغر و گرسنه به چشم میآمد! حسِ شفقت در قلبش جان میگیرد.
ریکشا ران در حال تکان دادن و به صدا در آوردنِ زنگولهاش بار دیگر میپرسد:
"بفرمائید آقا، من شما
را میبرم! کجا میخواین برین؟"
"تا شیفتولا چقدر میگیری؟"
"شیش پایسه."
"موافقم ... با من
بیا!"
راگا پیاده به رفتن ادامه میدهد.
"آقا، پس چرا سوار نمیشید."
"با من بیا!"
راگا به سرعتِ قدمهایش میافزاید.
ریکشا ران به دنبال او میدوید.
در این حال تنها کلماتِ زیر
بین آن دو رد و بدل میگشت.
" آقا، پس چرا سوار نمیشید."
"با من بیا!"
راگا بعد از رسیدن به
شیفتولا شش پایسه از جیب خارج میکند و میگوید: "بیا بگیر!"
"ولی شما که اصلاً سوار
نشدید!"
"من هرگز سوار ریکشا
نمیشم."
"به چه دلیل؟"
"سوار ریکشا شدن گناه
دارد."
"اوه؟ اینو میتونستید قبلاً به من بگید ..."
بر چهرۀ مردِ ریکشا ران یک
مخالفتِ خاموش مینشیند. و بعد از خشک کردنِ عرقِ خود به راه میافتد.
"بیا پولتو بگیر."
"من از کسی صدقه قبول نمیکنم."
دینگ، دینگ، ریکشا ران در
حال تکان دادن و به صدا در آوردنِ زنگولهاش در گوشۀ خیابان از چشم ناپدید میگردد.
خاطرات
هتل خیلی پاکیزه است. اتاقی
که به من اختصاص داده شده است هم زیباست. قسمت جنوبی آن باز است، حتی یک بادبزن هم
در اتاق وجود دارد. در بارۀ غذا هم احتیاجی به اعتراض کردن نیست. میتوانم این چند
روزی را که در کلکته میمانم با خیال راحت در این هتل به سر برم. و این خیلی بهتر
از این است که با ترس و لرز مهمان آشنائی باشی. اینطور بهتر است. پیشخدمتِ هتل
داخل اتاقم میشود و تختخواب را مرتب میکند. پسرِ جالب توجهایست، با اندامی
باریک، لباسِ تمیزی بر تن دارد و فرقی از وسطِ سر باز کرده است. چهره و چشمانش
صمیمیتِ محترمانهای از خود نشان میدهند. من خیلی راضیام. مانموت برایم واقعاً
هتل خوبی انتخاب کرد. من دلیلی برای شکوه کردن نمییینم. غذایم را خوردهام،
بنابراین تصمیم میگیرم دراز بکشم. مدت زیادی بر روی تختخواب به اینور و آنور غلت میزنم، بدون آنکه به خواب روم. پیش چشمانِ بستهام عکسی از زمانهای خیلی دور و
تقریباً فراموش گشته خود را میگستراند.
سالها پیش مهماننوازیِ یک
مرد را قبول کردم. تصویرِ این روز مکرراً در خاطرم ظاهر میشود. مهماندارم رئیسِ ایستگاهِ راهآهن در محلی کاملاً نزدیک به ساحلِ رودخانۀ گنگ بود. ایستگاهِ راهآهن
چندان بزرگ نبود، اما از آنجا مقدار زیادی ماهی بارگیری و حمل و نقل میشد. من هم
به خاطرِ تجارتِ ماهی رفته بودم. و در حقیقت با این قصد که با ماهیگیرانِ آنجا
صحبت کرده و در کلکته تجارتِ ماهی انجام دهم. و میخواستم بعد از انجام این کار با
قطار بعدی بازگردم، اما مذاکرات طولانیتر از آنچه که میپنداشتم شد و من باید
آنجا میماندم. اما کجا باید شب را میگذراندم؟ به این خیلی فکر کردم. اصلاً مایل
نبودم شب را پیش ماهیگیران بگذرانم. هتل، مهمانخانه، محل استراحت برای زائران و
از این دست مکانها در آنجا پیدا نمیشد. کسی به من توصیه کرد: "خوب بروید
پیش رئیسِ ایستگاهِ راهآهن، او همیشه درِ خانهاش باز است."
من با کمی تردید به راه
افتادم. آن روز صبح رئیسِ ایستگاهِ راهآهن را برای بدست آوردن اطلاع از قیمتِ
بارگیریِ ماهیْ در ادارهاش دیده و شناخته بودم.
یک مردِ مهربان و تنومند و
همیشه خندان. کمی طاس، با دو چشمِ آرام و درخشنده و سبیلی باشکوه. فصل تابستان
بود، او در اداره بدون پیراهن و با بالاتنۀ لخت نشسته بود، با سینهای پُر مو که
ریشِ سفید و درخشان برهمانیش روی آن قرار گرفته بود.
یک دستمالِ نخی شُلبافتِ قرمز رنگ روی میز قرار داشت که او در مواقعِ ضروری با آن عرق صورت و دستهایش را
خشک میکرد. در خانه هم به همین نحو او را دیدم. وقتی او چشمش به من افتاد با
لبخندِ دوستانهای پذیرایم شد.
"بفرمائید، بفرمائید،
شما حتماً نتونستید به قطارِ امروز برسید؟ بفرمائید بشینید. شام شب را چه کردید
... پیش این ماهیگیرها چیزِ خوشمزهای نمیشه تهیه کرد. حتی بلغورِ جو با نان هم
از غذاهاشون خوشمزهتره. اگر که هنوز چیزی نخوردیدْ میتونید اینجا پیش من چیزی
میل کنید."
با کمی خجالت میگویم:
"چیزی پیدا خواهم کرد.
اینجا در این وقت شب هنوز ..."
بجای این که بگذارد حرفم
تمام شود حرفم را قطع میکند:
"آقای عزیز، تازه اول
شبه، تازه ساعت هشت شده. شما پیشِ من کمی غذا میخورید. من میرم خبر بدم!"
بعد از دعوتِ من به نشستن به
درون خانه میرود. و پس از مدت کوتاهی دوباره بازمیگردد و لبخندزنان میگوید:
"من فقط سریع به همسرم
گفتم که چند دانه بیشتر برنج بپزد. اجاقِ ابدیِ راوانا روز و شب روشن است. از راهآهن زغالها را میگیریم، و ما پولی بابتشون نمیپردازیم. ها، ها، ها!"
خندۀ رئیسِ ایستگاهِ راهآهن
تمام اطراف را به لرزه میاندازد.
"اما حالا از خودتون تعریف
کنید. چای میل دارید؟"
"نه، زحمت نکشید."
"یک فنجان چای میل
کنید، یک فنجان چای چه زحمتی میتونه داشته باشد؟ کجا متولد شدهاید؟"
"در هاگلی."
بزودی چای آورده میشود. او
به جزء جزء زندگیِ من علاقه نشان میداد، حتی از روابطِ خویشاوندانِ پدر و مادرِ
همسرم تا جائیکه من از آن خبر داشتم نیز پرسید. با تکان دادنِ زانوهایش، گهگاهی
<چه قشنگ، چه جالب> میگفت و با کنجکاویِ زیادی به حرفهایم گوش میکرد.
تقریباً چنین به نظر میرسید که انگار به یک داستانِ مهیج گوش میدهد. دیرتر
فهمیدم که او همیشه به حرفِ دیگران اینگونه گوش میکند. مهم نبود چه کسی برایش
تعریف میکرد، یک آدمِ بیاهمیت یا آدمی محترم و مهم، همۀ انسانها برای او
دوستداشتنی بودند. تعداد زیادی از افرادِ ویژه، داستانهای بسیاری در بارۀ انسانها و غم و شادیِ بسیاری از اشخاص با زندگی او رابطۀ تنگاتنگی داشتند.
فامیلِ خود او کوچک بود،
تنها پسرِ او در خارج تحصیل و در یک خانۀ دانشجوئی زندگی میکرد. اینجا فقط همسرش
بود و دیگر هیچکس. اما هر روز تقریباً بیست نفر برای غذا خوردن پیش او میآمدند.
همسرِ حسابدار پیش پدر و مادرش رفته بودْ بنابراین شوهرش پیش رئیسِ ایستگاهِ راهآهن
غذا میخوذرد. بازرسِ جدیدِ قطار هنوز ازدواج نکرده بود و به تنهائی آنجا میآمد.
رئیسِ ایستگاهِ راهآهن به هیچوجه نمیخواست که او سختیِ غذا پختن را تحمل کند. به
قصد استشمامِ هوای رودخانۀ گنگ چند نفر از وابستگانِ دورِ او پیشش آمده بودند. هر
روز آنها مهمان او بودند. یکی دو مهمانِ دعوت نشده مانند من هم هر روز آنجا بودند.
با این امید که کاری پیدا کنند، یک جوان هم از روستا آمده بود. جماعتِ بنگالیِ محل
یک گروهِ کوچک تئاتر تشکیل داده بودند، فلوتزنِ گروه هم غذایش را اینجا میخورد. آدمهایِ مختلفی با سرنوشتی مختلف، همه در اینجا در نزد او پناه مییافتند.
در ضمنِ صحبتِ من و رئیسِ
ایستگاهِ راهآهنْ افراد یکی بعد از دیگری پیدایشان میشود. فلوتزن اولین نفر بود
(رئیسِ ایستگاهِ راهآهن برای او نزد یکی از تاجرانِ عمدۀ محله کار پیدا کرده بود)
حالا تبله و گارمون آورده میشود. رئیسِ ایستگاهِ راهآهن دوستدار موسیقی بود و
پیش او از هنرمندانِ خواننده هم خالی نبود. حسابدار، دکتر، باجناقِ رئیس پلیس، تنی
چند از کسانی که برای تغییر آب و هوا به آنجا آمده بودند همه صدایشان خوب بود.
در مدت کوتاهی انجمن سر شوق میآید. نیدهو بابو، ویجو بابو، رامپرَسد، همه شرکت داشتند. هرکدام در انواعِ مختلفِ
موزیکْ توانائی خود را نشان دادند. یک رئیسِ ایستگاهِ راهآهنِ دیگر هم که
منتظر قطارِ ساعت یازده بودْ بعد از انجام دادن کارش به ما پیوست.
حالا خدمتکار میآید که به
ما بگوید غذا آماده شده است. ما بلند میشویم. این صحنه هنوز در یادم مانده است.
ایوانِ باریکِ خانه بعنوان محلِ غذاخوری تعیین شده بود. ما در این ایوانِ کوچک
تنگاتنگ یکدیگر روی زمین غذا خوردیم. همه این شانس را نداشتند حصیری برای نشستن
بدست آورند. من متوجه میشوم که خانمِ خانه این مشکل را با کمکِ ملافۀ تاشده،
پتو و گونی حل کرد. غذا هم کاملاً ساده بود. بر روی برگهای درختِ موزْ برنجِ گرمی
که رویش کمی کره بود قرار داشت. و در کنار برنج، سیبزمینی و عدسِ پخته شده، یک
خورشت از سبزیجاتِ مختلف، کمی ادویه ماهی و دسرِ ترششیرین قرار داشت. یک غذایِ
کاملاً ساده، و با این وجود با چه لذتی آن روز غذا خوردم! تا امروز آن را فراموش نکردهام. بعد از غذا این سؤال پیش آمد که برای محلِ خواب چه باید کرد، این هم یک
مشکل بود. خانه خیلی تنگ بود. وقتی من پیشنهاد کردم که شب را در سالنِ انتظارِ
ایستگاهِ راهآهن خواهم گذراند، او با عصبانیت اعتراض کرد: "مواظب باشید،
مواظب باشید، ساسها شما را خواهند خورد، چنین کاری نکنید! نگاه کنید، اینجا دو تا
نیمکت است ... من آنها را کنار هم هُل میدم، شما خواهید دید."
خود او با هُل دادنِ دو نیمکت
و قرار دادن آنها در کنار هم جایِ خواب مرا در ایوان درست کرد. حتی با میخ زدن به
دیوار یک پشهبند ــ البته از پارچهای ارزان که چند جایِ پارۀ آن دوخته شده بود ــ
فوری برایم زده شد.
در آن روز نه غذا چندان عالی
بود و نه تختخواب، اما من شب را در خوابی عمیق گذراندم. از این گذشته: از آن روز
به بعد رئیسِ ایستگاهِ قطار تقریباً مانند یک خویشاوندِ عزیز برای من شده بود.
چه افکار زیادی در بارۀ
رئیسِ ایستگاهِ راهآهن به ذهنم هجوم میآورند! من به یاد میآورم که یک بار ــ در
فصل زمستان ــ با قطار به آنجا رفتم. قطار صبحِ خیلی زود به ایستگاه رسید. وقتی از
قطار پیاده شدم با منظرۀ عجیبی روبرو شدم: در گوشهای از ایستگاه چیزی شبیه به
غرفۀ چای ساخته شده بود. خیلیها در آنجا در حال نوشیدنِ چای بودند، با انتظار
شادیبخشی خود را به غرفه نزدیک کردم. اصلاً تصورش را هم نمیکردم که من در این
صبحِ زودِ سردِ زمستان چای گرم خواهم نوشید. یک نوشیدنی لذیذ!
بعد از نوشیدنِ پیالۀ چای
پرسیدم:
"قیمتش چقدر میشود؟"
"آقای عزیز، چای
مجانیه."
"مجانیه! برای
چی؟"
"رئیسِ ایستگاهِ راهآهن
هر روز به رفقا و همکاراش چای میدهد." با دقتِ بیشتر معلوم میشود این آدمی
که نیمهبنگالی و نیمههندی صحبت میکند یکی از باربرهای ایستگاهِ راهآهن است. من
شگفتزده بودم. رئیسِ ایستگاهِ راهآهن به همۀ مسافرین چای مجانی میداد. لحظهای بعد
خودِ او را ملاقات کردم.
"شما یک مؤسسۀ خیریۀ
چای راه انداختید، اینجا چه خبره؟"
او قاه قاه میخندد.
"برادر عزیزم، مگر من
برای چنین کاری پول کافی دارم؟ یک تاجرِ چای به من یک جعبه چای هدیه داد. من فکر
کردم چرا باید به تنهائی این چای را بنوشم، این را میشود با عدهای تقسیم کرد.
وقتی من در این باره با بازرگانِ ثروتمند گانش صحبت کردمْ او برایم شکر فرستاد. در
خانه شیر گاو دارم، در این اواخر دو گاوِ من تقریباً هشت لیتر شیر میدهند، و
زغال هم راهآهن میده. اجاقِ ابدیِ راوانا به این خاطر روز و شب روشن است. از اداره
یک دیگِ بزرگ و فنجان و نعلبکیها را فرستادهاند. چاکشو شیفتِ صبح را به عهده
داشت، پس به او گفتم خودت بنوش و به دیگران هم برای نوشیدن چای بده. همین، اینطوری
جریان حل و فصل شد." و دوباره صمیمانه میخندد.
همه این رئیسِ ایستگاهِ راهآهن
را دادا (برادر بزرگ) صدا میکردند.
حالا چیزی که یک بارِ دیگر
اتفاق افتاد به خاطرم میآید. در آن زمستان ماهیهای زیادی بارگیری شد، تک تکِ
ماهیگیران از ماهیهای به دام افتادۀ خود به او کمی هدیه میدادند. او مقداری را
برای خود نگاه میداشت و بقیه را میبخشید. نه تنها به دکتر، به رئیس پلیس، به
رئیس پستخانه و دیگرانْ بلکه باقیمانده را برای همکاران ایستگاههای نزدیک میفرستاد. مدتی اما ماهیگیری به خوبی پیش نمیرفت و مقدار کمتری بارگیری میشد.
از این رو به او آنقدری ماهی هدیه نمیشد که بتواند برای همکارانِ ایستگاههای نزدیک هم بفرستد.
ناگهان روزی یک جعبۀ خیلی
بزرگ به آدرس او فرستاده شد. در این لحظه من هم آنجا حضور داشتم. وقتی او درِ جعبه
را باز میکند دو گربه از آن به بیرون میجهند. در جعبه یک نامه هم قرار داشت.
همکارانِ ایستگاهِ بعدی نوشته بودند: "برادر عزیز، ما دو گربۀ خود را پیش تو
فرستادیم تا حداقل آنها بتوانند با استخوانِ ماهیِ غذاهای تو زندگی خود را نجات
دهند!"
"ببین، ببین، ببینید
این جوانکها چه نمایشی به اجرا گذاشتند!"
او آنقدر خندید که اشگ از
چشمانش جاری شد. بدون تلف کردن وقت مقداری ماهی از بازار خرید و برایشان با قطار
بعدی فرستاد.
حوادثی از این دست بیشمار
اتفاق افتاد.
این بار دلیلِ سفر کردن من
به کلکته انجام چند کارِ شخصی بود. من اگر در ایستگاهِ راهآهن یک آشنای قدیمی را نمیدیدمْ احتمالاً به هتل همیشگی خود در بارابزار میرفتم. از طریق او مطلع شدم
که مانموت از انگلیس برگشته و یک کار خوب هم بدست آورده است. و بعد آدرسِ مانموت
را به من میدهد. سالیان درازی میشود که او را ندیدهام، دلتنگی مخصوصی مرا در برمیگیرد. بنابراین از همانجا مستقیم پیش مانموت میروم. یک خانۀ زیبا. وقتی داخل
ایوان میشوم یک خدمتکارِ جوان به بدرقهام میآید.
"آقای عزیز، چه کاری
داشتید؟"
"من مایلم مانموت را
ببینم. بگو ..."
پسرِ جوان اجازه نمیدهد که حرفم را به آخر برسانم. بجای این کار به داخل خانه میرود، بعد با یک کاغذ و
قلم بازمیگردد و میگوید:
"لطفاً اینجا اسم و
دلیل آمدنتان را بنویسید."
من همه چیز را مینویسم.
جوان درِ اتاق نشیمن را میگشاید و میگوید:
"لطفا اینجا
بشینید."
من این کار را میکنم. اتاق
بطرز زیبائی بوسیلۀ یکدست مبل تزئین شده بود. نشانهای از یک سلیقۀ مشکلپسند. بعد
از ده دقیقه مانموت با یک لباسِ خانه راحتی بر تن و بر بالای لب بالائی یک سبیلِ
کوچک وارد اتاق میشود. در میان یک جمعیت حتماً نمیتوانستم دوباره او را بشناسم.
من امیدوار بودم که او هنگام سلام کردن پایم را به طریق سنتی لمس کند، اما او این
کار را نکرد. ولی وقتی مرا دید لبخندی دوستانه بر چهرهاش نشست.
"آه، شمائید!"
"مدت درازی میشود که
ما همدیگر را ندیدهایم. من فکر ..."
"کار خوبی کردید، کجا
اقامت دارید؟"
"فعلاً هیچ جا. من
بچولال را در ایستگاهِ قطارِ هوراه دیدم، از او در بارۀ تو شنیدم و آدرست را گرفتم
و از آنجا مستقیم پیش تو آمدم."
مانموت نگاهِ کوتاهی به ساعت مچیاش میاندازد و میگوید:
"امروز در خانۀ من
اصلاً جا وجود ندارد. البته خانه بزرگ است، اما خواهرزنم همراهِ شوهرش هر دو به
اینجا آمدهاند. برویم، باید اول برای محلِ اقامت شما جائی را پیدا کنیم. اگر کمی
دیر شود امکان دارد در هتل هم دیگر جائی برایتان پیدا نشود. چه ازدحامی امروزه در
کلکته بر قرار است!"
به این اظهار نظرِ کاملاً
درستِ او نمیشد ایرادی گرفت.
اما در ذهنم این فکر دائم میچرخید که اگر در اتاقِ نشیمن مبلها را فقط کمی به کنار هم هُل میدادند، امکان
درست کردنِ یک جایِ خواب برای من وجود میداشت.
شما حتماً خواهید گفت: چه
پُر توقع!
من این توقع را میتوانستم نداشته باشم، اگر که این مانموت فرزندِ آن رئیسِ ایستگاهِ راهآهن نمیبود ...
تاج محل
برای اولین بار به قصد دیدن
تاج محل به آگرا مسافرت کردم. شگفتیام در نگاه اول را به خوبی به خاطر دارم. قطار
هنوز به ایستگاهِ راهآهن آگرا نرسیده بود که یکی از مسافران فریاد زد:
"آنجا، آنجا، تاج محل را میشه دید!" سریع گردنم را از پنجره قطار بیرون میبرم.
تاج محل آنجا بود ...
مشاهدۀ تاج محل از این فاصله
در روشنائیِ روز مأیوسم ساخت. مانند مسجدی معمولی و سفید رنگ بود. تاج محل که میگویند همین است؟ با این وجود با نگاهی ثابت به آن مسیر چشم دوخته بودم. در هر
حال آنجا تاج محل بود، تاج محلِ شاهِ جهان. در ساعاتِ کمنورِ بعد از ظهر، شاهِ
جهان که به دستور فرزندش عالمگیر زندانی شده استْ از ایوانِ قلعۀ آگرا به تاج محل مینگریست. به تاج محلی که سخت مورد علاقۀ همسرش مومتاز بود.
عالمگیر چندان بیرحم هم
نبود. آرزوی پدر را برآورده ساخت ... با شکوهِ فراوانی مراسم تشییع جنازه انجام
گرفت. آیا شاهِ جهان به دیدارِ همسر محبوش میرود؟ بیش از این تابِ جدائی از او را
ندارد ... تابوت آهسته به داخل قبر قرار داده میشود ... در تاج محل، دقیقاً کنار
مومتاز آرامگاهِ ابدی او آماده شده بود. در نزدیکِ تاج محل یک قبرِ دیگر هم وجود
داشت، قبرِ دارا سکهور، پسرِ بزرگ و محبوبِ شاهِ جهان که بدست برادرش عالمگیر کشته
شده بود.
چند لحظه بعد این تاج محل که
مانند مسجدی معمولی و با رنگِ سفید رنگرزی شده است ناپدید میگردد.
یک شب بعد از ماهِ شبِ
چهارده. ماه هنوز طلوع نکرده بود، اما طلایههای نورش در قسمت غربیِ افق خود را
نشان میداد.
در این هوای گرگ و میش قصد
داشتم برای دومین بار تاج محل را تماشا کنم. هنوز آن احساس را خیلی واضح به یاد
دارم. وقتی از درِ ورودی داخل شدم و قدم به درون گذاردمْ خیال کردم که کسی در گوشم
نجوا میکند. این نجوا نه از درختان کاجْ بلکه به نظر میرسید که از زمانهای قدیم
برمیخیزد خش خش نبود، بیشتر صدائی شبیه به گریه کردنی آهسته بود. پس این
ساختمانِ درهمبرهم بزک گشته و در تاریکی پیچیده شدهْ با این نورِ کمْ تاج محل
است؟ آهسته به جلو گام برداشتم. حالا برجها و منارهها و گنبدها بهتر تمیز داده میشدند.
ناگهان نورِ خفیفی که سیاهی را میشکافت منتشر میشود و بعد او با کالبدی واقعی
ظاهر میگردد و به عمیقترین نقطۀ درونِ ضمیرِ متعجب گشتهِ آگاهم هجوم میبرد. ماه
طلوع کرده بود. او پیچیده در میان حجابِ شفافِ ماه آنجا دراز کشیده بود، شهبانویِ شهبانوها، همسرِ محبوبِ شاهِ جهان برای استقبال از من ظاهر شده بود. من از تعجب
مانند گنگها خشکم زده بود.
از آن زمان روزهای درازی
گذشته است. کدام مقاطعهکارِ ساختمان توسط تاج محل چه مقدار پول سود بُرد، کدام
هتلداری با کمک تاج محل ثروتی پادشاهانه بدست آورد، کاسبهای دورهگرد هر روز با
فروشِ المثنیِ کوچکِ تاج محلی که با سنگهای بدلی ساخته میشدندْ چه مقدار با
زرنگی پول بدست آوردند، چگونه صاحب کالسکههای دو چرخ از خارجیهای سادهلوح کرایههای بیقیاسی کلاهبرداری کردند، تمامِ این اخبار دیگر برایم جالب نیستند،
در نور ماه،شبها، روزها، در زمستانـتابستانـفصل بارندگیـپائیز، تاج محل را
به دفعات زیاد و در همۀ انواعِ هویدا گشتنش دیدم. آنقدر زیاد که دیگر دیدنِ آن توجهام را به خود جلب نمیکند، من اصلاً دیگر آن را نمیبینم ... حتی وقتی که از
کنارش رد میشوم.
حالا اما اغلب نزدیک تاج محل
کاری برای انجام دادن دارم. اکنون من در بیمارستانِ خیریهای نزدیک آگرا بعنوان
پزشک کار میکنم. تاج محل دیگر برایم جاذبهای ندارد. اما یک روز ... به من اجازه
دهید تا از ابتدا تعریف کنم.
در آن روز میخواستم بعد از
یک خدمتِ اضطراریْ بیمارستان را از راهِ ایوان ترک کنم که پیرمردِ مسلمانی از درِ
ورودی داخل شد. بر پشتِ او زنبیلِ بزرگی آویزان بود. پیرمرد در زیرِ سنگینی وزنِ
زنبیل کاملاً خم گشته بود. من فکر کردم شاید او یک میوهفروش باشد. وقتی زنبیل را
روی زمین گذاشتْ در داخل زنبیل میوهای ندیدم. در داخل زنبیل زنی چادری چمباته زده
بود. پیرمرد مانند خوانندههای دورهگرد دیده میشد. با بالاپوشی شُل و آویزان و
ریشی سفید رنگ و نورانی. او جلو آمد، به من سلام داد و با زبان اردویِ خوبی برایم
تعریف کرد: با این امید همسرش را تا اینجا بر پشت خود حمل کرده است که او را
معالجه کنم. او خیلی فقیر است و چون پولی برای پرداختنِ حقالزحمۀ من نداشته استْ
بنابراین نمیتوانسته من را پیش خود فراخواند ...
وقتی من به زنبیل نزدیکتر
شدم یک بوی بد به مشامم خورد. بعد از داخل شدن به بیمارستان و برداشتنِ چادر زن
(پیرمرد با این کار مخالف بود)، دلیلِ بوی بد برایم روشن شد: او مبتلا به بیماری
جذام بود. نیمی از صورتش متعفن شده بود. سمتِ راستِ صورتِ زن فاقد گونه بود. دندانها بطرز وحشتناکی به بیرون زده بودند. آدم بخاطر بوی تعفن نمیتوانست در
نزدیکی او طاقت بیاورد. اما پیرمرد هم نمیتوانست او را برای مراقبتهای پزشکی هر
روز بر کول انداخته به اینجا بیاورد. در بخش من یک تخت هم خالی نبود. به ناچار
پیشنهاد کردم که جائی در ایوانِ بیمارستان به زن بدهند. اما آنجا هم نشد که بماند.
بویِ تعفن وحشتناک بود! بیمارانِ دیگر با این کار موافق نبودند. داروسازان، دستیاران،
حتی کسانی که نظافت و کارهای کثیف را انجام میدادند، هیچکس نمیخواست نزدیک او
شود.
پیرمرد اما تمامِ وقت را
ساکت در کنار او میماند. شب و روز از او پرستاری میکرد. زنِ بیمار بخاطر اعتراضهای همهجانبه میبایست ایوان را هم ترک کند. در نزدیکیِ بیمارستان درخت
بزرگی قرار داشت. من به پیرمرد پیشنهاد دادم که او را به آنجا ببرد. زنِ بیمار
آنجا ماند. پیرمرد داروها را از بیمارستان میگرفت، و من برای زدن آمپول به آنجا میرفتم.
چند وقتی به این نحو گذشت.
یک روز بارانِ سیلآسائی
شروع به باریدن کرد. من بعد از عیادت از یک بیمارِ خصوصی به بیمارستان میرفتم.
اتفاقی پیرمرد را دیدم که در زیرِ باران کاملاً خیس شده و آب از اندام او جاری
بود.
پیرمرد دو سرِ یک ملافه را
به دو شاخه از درخت بسته و دو سر دیگر آن را در حالی که خود زیر باران ایستاده بود
در دستانش گرفته بود. من با ماشین دور میزنم. این ملافه سبک نمیتوانست در مقابلِ
چنین باران سهمگینی مقاومت کند. همسرِ پیرمرد از سر تا پا خیس شده بود و خیلی شدید میلرزید. صورتِ نصف شدهاش خندۀ وحشتناکی را نشان میداد. بدنش از تب میسوخت.
من به پیرمرد گفتم:
"او را موقتاً به ایوان
بیاور."
پیرمرد ناگهان پرسید:
"آقای دکتر، آیا امیدی
برای زنده ماندن او است؟"
من حقیقت را گفتم:
"نه."
پیرمرد سکوت کرد و همانجا
ماند.
روز بعد متوجه شدم که محلِ
زیر درخت خالیست. هیچکس دیگر آنجا نبود.
چند روز بعد هنگام رفتن از
جادۀ میان مزارع به سمت بیمارستانْ پیرمرد را دیدم.
او زانو زده بود و مشغول
انجام کاری بود. آفتابِ ظهر بیرحمانه میسوزاند. پیرمرد آنجا چه میکرد؟ آیا او با
همسرِ بیمار و در حال مرگش میان مزرعه راه را گم کرده است؟ من نزدیک او میروم.
پیرمرد با چند آجرِ شکسته و گِل چیزی میساخت!
"اینجا چه کار میکنی؟"
پیرمرد بلند میشود و
محترمانه سلام میدهد.
"من یک آرامگاه برای
زنم درست میکنم!"
"آرامگاه؟"
"بله، آقای عزیز."
من چیزی نگفتم. بعد از مدتی
سکوت که در تشویش گذشت پرسیدم:
"کجا زندگی میکنی؟"
"من برای گذران زندگیِ فقیرانهام در آگرا گدائی میکنم."
"من اما قبلاً تو را
هرگز ندیدم، اسمت چیه؟"
"شاه جهان گدا!"
حیرتزده و گنگ آنجا ایستادم.
غم
بعد از انجام کارهای مختلفی
که تمام صبح به طول کشیدْ در سمتِ جنوبی ایوانْ جائی برای خوابِ کوتاه بعد از ظهر
آماده کردم.
درست لحظهای که به خواب
رفتمْ چیزی با صدای خفهای بر روی صورتم میافتد. وقتی من وحشتزده از جا جهیدمْ
جوجه پرندۀ کریه و بیقوارهای را دیدم. بدون پَر، بدون بال، یک ناقصالخلقۀ واقعی. با نفرت و عصبانیت تمام او را به حیاط پرتاب کردم.
در آن نزدیکی گربهای نشسته
بود که انگار منتظر این واقعه بود، به سرعتِ برق او را به دندان گرفته ناپدید میگردد. من هنوز فریادِ دلخراش قمریِ زیبا را میشنیدم. بعد از چند بار غلت زدن
عاقبت به خواب رفتم.
پنج سال از این جریان گذشت.
ناگهان روزی تنها پسرِ دلبندم سوچی در اثر نیش ماری میمیرد. دکتر، دکتر آیورودا،
دکتر گیاهیْ هیچکدام نتوانستند زندگیش را نجات دهند. سوچی ما را برای ابد ترک میکند.
در خانه گریه و فریادِ
وحشتناکی برقرار بود. همسرم در گوشهای بیهوش افتاده بود. چند نفری به خود زحمت میدادند تا او را به هوش آورند. از خانه خارج میشوم و فرزندِ عزیزم را که برای
وداع آمادهاش کرده بودندْ بر روی تختِ روان میبینم.
در این لحظه، پس از گذشت این
همه سال ــ من دلیلش را نمیدانم ــ به یادِ آن جوجه قمری میافتم. آن زمان، در
آن بعد از ظهرِ ساکتْ گربه جوجه را به دندان گرفته بود و فریادِ دردناکِ مادرِ او
در همه جا طنین میانداخت.
و ناگهان تصوری نامشخص و
وحشتناک مرا در خود فرومیبرد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر