گاوهای پیشانی سفید.


<گاوهای پیشانی سفید> از هاینریش  تئودر بُل را در خرداد سال 1389 ترجمه کرده بودم.

ظاهراً من برای مراقبت از پاره نشدنِ زنجیرِ پیوستگیِ گاوهای پیشانی سفیدِ نسل خود برگزیده شده‌ام. یکی باید این کار را به عهده می‌گرفت و آن شخص من بودم. هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد، اما نمی‌توان در آن تغییری داد: من یک گاو پیشانی سفیدم. افراد عاقلِ خانواده‌ام ادعا می‌کنند که عمو اُتو بر من تأثیرِ بدی گذاشته است. عمو اُتو گاو پیشانی سفید نسلِ قبل و عمویِ تعمیدی من بود. یک کسی باید گاو پیشانی سفید باشد و او آنکس بود. البته او را قبل از آنکه معلوم شود که کشتی‌اش به گل خواهد نشستْ بعنوان عموی تعمیدی‌ام انتخاب کردند، و همینطور مرا، مرا هم پدرخواندۀ پسرِ کوچکی کردند و از زمانیکه گاو پیشانی سفید بحساب می‌آیم او را هراسان از من دور نگه می‌دارند. در حقیقت باید از ما سپاسگزار بود؛ زیرا هیچ خانواده‌ای بدون داشتن گاوهای پیشانی سفید نمی‌تواند خانوادۀ ویژه‌ای باشد.
دوستیِ من با عمو اُتو خیلی زود شروع شد. او اغلب پیش ما می‌آمد و بیشتر از آنچه پدرم صحیح می‌دانست با خود نقل و نبات می‌آورد، یکنفس حرف می‌زد و در آخر برایِ قرض گرفتنِ مقداری پول تلاش می‌کرد.
عمو اُتو فردی آگاه بود؛ رشته‌ای وجود نداشت که او در آن تبحر نداشته باشد: جامعه‌شناسی، ادبیات، موسیقی، معماری، و حقیقتاً در باره همه‌چیز آگاهی داشت. حتی متخصصین هم با کمال میل با او گفتگو می‌کردند و او را مشوق، باهوش و خارق‌العاده مهربان می‌یافتند، تا اینکه شوکِ تلاشِ او برای قرض گرفتن پول آنها را هوشیار می‌ساخت. او نه تنها خویشاوندان را به ستوه آورده بود بلکه دامِ فریبنده‌اش را هرکجا سودی در آن نهفته بود پهن می‌کرد.
همه معتقد بودند که او می‌تواند دانش و آگاهیش را <نقره‌کاری کند> ــ نسلِ قبل آن را اینطور ذکر می‌کردند (مترجم: اینجا به معنی کسب پول از طریق دانش است)، اما او آن را نقره‌کاری نمی‌کرد، او اعصابِ خویشاوندان را نقره‌کاری می‌کرد.
اینکه او چگونه موفق می‌شد این تصور را در دیگران بوجود آورد که او در این روز اعصاب کسی را خرُد نخواهد کرد از اسرار او باقی‌می‌ماند. اما او این کار را مرتب و تسلیم‌ناپذیر انجام می‌داد. من فکر می‌کنم که او دلش نمی‌آمد از هیچ فرصتِ بدست آمده‌ای صرفنظر کند. صحبت‌هایش با دقت اندیشه شده، جالب و از شوقی حقیقی سرشار و بسیار بامزه بود، نابودکننده برای دشمنان و روحپرور برای دوستانش. خیلی خوب می‌توانست در بارۀ هرچیز صحبت کند، بهتر از آنچه آدم بتواند فکر کند که او بخواهد ...! اما او آن کار را می‌کرد.
باآنکه او هرگز دارای فرزند نبود اما می‌دانست که چگونه باید از کودکانِ شیرخواره مراقبت کرد، زن‌ها را درگیر گفتگوهای فوق‌العاده جالب در بارۀ رژیم غذائی در ارتباط با بیماری‌های مشخصی می‌کرد، پیشنهادِ اقسامِ پودرها را می‌داد، برایشان نسخه پماد می‌نوشت، آری او می‌دانست که چطور آنها را جذب کرده و نگاه دارد: کودکِ گریان در بغلش فوری ساکت می‌شد. چیزی سحرآمیز از او تشعشع می‌گردید. سنفونی بتهوون را به خوبی تجزیه و تحلیل می‌کرد، شمارۀ قوانینِ ضروری را از حفظ بود و اسنادِ قضائی تنظیم می‌کرد ...
اما همیشه هرکجا و در بارۀ هرچیزی که صحبت بود، وقتی آخرِ کار نزدیک می‌گشت و زمانِ خداحافظی فرا می‌رسید، اغلب در راهرو دالان، و زمانیکه درِ خانه تا نیمه بسته می‌شد، او سرِ کم مو با آن چشمانِ زنده و سیاهش را یک بار دیگر داخلِ خانه می‌کرد و انگار مطلب جزئی‌ای را فراموش کرده است به بزرگترین فردِ حاضرِ خانواده که در وحشت به سر می‌برد می‌گفت: "راستی، می‌تونی به من ...؟"
مبالغی که او درخواست می‌کرد میان یک تا پنجاه مارک در نوسان بود. پنجاه مارک بالاترین رقم بود و او هرگز با گذشت دهه‌ها طبقِ قانونِ نانوشته‌ای اجازۀ درخواستِ پول بیشتری را نداشت. و همیشه "کوتاه مدت!" را نیز به آخر جمله‌اش می‌افزود.
<کوتاه مدت> از کلماتِ محبوبش بود. بعد او دوباره به داخلِ خانه بازمی‌گشت، کلاهش را یک بار دیگر به چوبرختی می‌آویخت، شال را از گردن می‌گشود و شروع می‌کرد به توضیح اینکه پول را برای چه می‌خواهد. او همیشه نقشه‌هائی داشت، نقشه‌هائی بی‌عیب. او هرگز پول را مستقیم برای خود احتیاج نداشتْ بلکه همیشه برای اینکه بتواند بنیادِ هستی‌اش را محکم سازد بدان محتاج بود. نقشه‌هایش بین راه انداختنِ یک دکۀ لیمونادفروشی که درآمدی مطمئن و دائمی را وعده می‌داد تا تأسیسِ حزبی سیاسی که می‌توانست اروپا را از سقوط نجات دهد در نوسان بود.
عبارتِ "راستی، می‌تونی به من ..." عبارتی ترسناک برای خانوادۀ ما شده بود، زن‌هائی در فامیل مانند عمه و خاله‌های ما، خاله‌ها و عمه‌های پدر و مادرمان، حتی دخترهای برادر و خواهرهایمان وجود داشتند که با شنیدنِ "کوتاه مدت" حالشان بد می‌شد و تقریباً به حالتِ اغماء فرو می‌رفتند.
عمو اُتو ــ من چنین تصور می‌کنم که وقتی او از پله‌ها به سرعت پائین می‌رفت کاملاً خوشبخت بوده است ــ حالا داخل اولین میخانه می‌شد تا به نقشه‌هایش بیندیشد. او در ضمنِ نوشیدنِ یک بطر عرق یا سه بطر شراب ــ بستگی به مقدار پولی داشت که او با زرنگی بدست آورده بود ــ به نقشه‌هایش می‌اندیشید و آنها را سبک و سنگین می‌کرد.
من نمی‌خواهم بیشتر از این در بارۀ میگسار بودنِ او سکوت کنم. او مشروب می‌نوشید اما هرگز کسی او را مست ندیده بود. از این گذشته نیازِ آشکاری به تنهائی مشروب نوشیدن داشت. مشروب تعارف کردن به او بخاطر فرار از شّر تلاشش برای پول قرض گرفتن کاملاً بی‌فایده بود. یک خمره پُر از شراب هم او را بازنمی‌داشت تا هنگام خداحافظی و در آخرین دقیقه سرش را از در داخل نکند و بپرسد: "راستی، می‌تونی به من کوتاه مدت ...؟"
اما در بارۀ بدترین ویژگی او تا حال سکوت کرده‌ام: او بعضی اوقات پول را پس می‌داد. چنین به نظر می‌آمد که گاهی به نحوی کسب درآمد می‌کند؛ من فکر می‌کنم که احیاناً بعنوان کارآموزِ سابقِ دولت گاهی مشاورۀ حقوقی به دیگران می‌داده است. بعد او می‌آمد، یک اسکناس را از جیب در می‌آورد و با عشقی دردناک آن را صاف می‌کرد و می‌گفت: "تو خیلی با محبت بودی و به من کمک کردی، بیا این هم یک پنج مارکی!" و بعد خیلی سریع می‌رفت و دو روز بعد دوباره می‌آمد تا مبلغی که بیشتر از مبلغِ پس داده شده بود قرض بگیرد. این راز همچنان سربسته باقی‌می‌ماند که او چگونه موفق شده بود بدون داشتن چیزی که ما طبقِ عادت آن را شغلی مناسب و خوب می‌نامیمْ تقربباً شصت سال عمر کند. و او ابداً در ارتباط با بیماری‌ای که می‌توانست به علتِ میگساری به آن مبتلا گردیده باشد نمُرد. او کاملاً سالم بود، قلبش بطور افسانه‌ای انجام وظیفه می‌کرد و خوابیدنش شبیه به خوابیدنِ نوزادِ شیرخواری بود که شیرِ کاملی خورده باشد و کاملاً آسوده تا وعدۀ بعدی به خواب رفته است. نه، او بطور ناگهانی مُرد: یک حادثۀ ناگوار به زندگی او خاتمه داد، و بعد از مرگش یکی از اسرآمیزترین کارهایش فاش گردید.
عمو اُتو، همانطور که گفتم در اثر یک حادثۀ ناگوار مُرد. او بوسیله یک قطارِ باری با سه واگنِ یدکی در مرکز شهر زیر گرفته شد، و جایِ خوشبختیست که مردِ شرافتمندی او را بلند کرده و به پلیس واگذار می‌کند و ماجرا را به اطلاع خانواده می‌رساند. در جیب‌های عمو اُتو یک کیفِ پول پیدا کردند که حاوی مدالی از مریم مقدس، یک بلیط اتوبوس که دوبار سوراخ شده بود و بیست و چهار هزار مارک پول نقد به همراهِ رونوشتی از یک قبضِ دریافتِ پول بود که او برای حسابدارِ مؤسسۀ لاتاری باید امضاء می‌کرد، و او بیشتر از یکدقیقه صاحبِ پول نبوده است، احتمالاً حتی کمتر از یکدقیقه، زیرا که قطارِ باری پنجاه متر دورتر از مؤسسۀ لاتاری او را زیر گرفته بود. آنچه که بعد در پی آمد موجبِ خجالتِ فامیل گشت. در اتاقِ او فقر حاکم بود: میز، صندلی، تختخواب و کمد، چند کتاب و یک دفتر یادداشتِ بزرگ وجود داشت، و در این دفتر نام تمام کسانیکه او به آنها بدهکار بود نوشته شده بود، به اضافه ثبتِ چهار مارک قرضی که شبِ پیش گرفته بود و یک وصیتنامۀ کوتاه که در آن من را وارث خویش معین کرده بود.
به پدرم بعنوان مجریِ وصیتنامه مأموریت داده شد که بدهکاری‌هایِ او را بپردازد. براستی که نام طلبکارانِ عمو اُتو چهار ‌صفحه کامل را پُر کرده بود، و اولین ثبتِ او به سال‌هائی برمی‌گشت که دورۀ کارآموزیش در دادگاه را قطع کرده و خود را ناگهان با نقشه‌های دیگری مشغول ساخته بود، نقشه‌هائی که تفکر به آنها برایش مقدار زیادی وقت و پول هزینه برداشته بود. بدهکاری‌هایش در مجموع حدود پانزده هزار مارک بود، تعداد طلبکاران به بالای هفتصد نفر می‌رسید و از یک رانندۀ تراموا شروع می‌شد که به او برای خریدِ بلیطِ بازگشت سی فنیگ قرض داده بوده تا پدرم که چون خالی کردن جیبش برای عمو اُتو راحتتر بوده است رویهمرفته دو هزار مارک به او مقروض بود.
عجیب بود که من درست در روز خاکسپاریِ عمو اُتو به سن قانونی رسیدم، بنابراین اجازه داشتم مبلغ ده هزار مارک سهم ارثیه‌ام را بگیرم و فوری به تحصیل در دانشگاه که تازه شروع کرده بودم پایان داده تا با نقشه‌های دیگری خود را مشغول سازم. با وجود گریه پدر و مادر از خانۀ پدری به اتاقِ عمو اُتو نقل‌مکان کردم، چیزی مرا به آنجا می‌کشاند، و باوجودیکه موهای سرم زمانِ درازیست شروع به کم شدن کرده‌اند اما من هنوز در آنجا زندگی می‌کنم. لوازم خانه نه زیاد شده‌اند و نه کم. امروز می‌دانم که بعضی چیزها را اشتباه آغاز کرده بودم. کوشش کردن برای موسیقیدان یا آهنگساز شدن بیهوده بود، من استعدادِ این کار را ندارم. امروز این را می‌دانم، اما این حقیقت را با یک دوره تحصیلِ بی‌نتیجه با این اطمینان که به شهرتِ یک آدم تنبل و بیکاره دست یابم پرداختم، از این گذشته تمام ارثم در این راه خرج شد، اما مدت درازی از این ماجرا گذشته است.
من از توالیِ نقشه‌هایم دیگر بیخبرم، تعدادشان خیلی زیاد بود. وانگهی مهلت‌هائی که من احتیاج داشتم تا به پوچ بودنِ نقشه‌هایم پی ببرم مدام کوتاهتر می‌گشتند. بعدها عمرِ یک نقشه سه روز طول کشید، طولِ عمری که حتی برای یک نقشه هم کوتاه است. دورۀ حیاتِ نقشه‌هایم چنان سریع کوتاه می‌گشتند که من حتی نمی‌توانستم به کسی در بارۀ آنها توضیح بدهم، زیرا که آنها برای خودِ من هم روشن نبودند. به یاد دارم با این وجود من سه ماه وقت برای آموزشِ میمیک صرف کردم تا اینکه عاقبت در عرضِ تنها یک بعد از ظهر تصمیم گرفتم نقاش، باغبان، مکانیسین و ملوان شوم، و اینکه من با این اندیشه که برای معلمی زاده شده‌ام بخواب می‌رفتم و با اعتقادی سخت مانند سنگ که کار در گمرگ تنها راهِ قطعی ترقی‌ام می‌باشدْ چشم از خواب می‌گشودم.
خلاصه کنم، من نه مهربانیِ عمو اُتو را داشتم و نه پشتکار او را، از این گذشته من سخنران نیستم، من پیش مردم ساکت و گنگ می‌نشینم، حوصله‌شان را سر می‌برم و در میانۀ سکوت چنان ناگهانی برای قرض گرفتنِ پول تلاش می‌کنم که مانند اخاذی و تهدید به گوش می‌رسد. فقط با کودکان می‌توانم خوب کنار بیایم، به نظر می‌آید که حداقل این ویژگیِ مثبت را از عمو اُتو به ارث برده باشم. کودکانِ شیرخواره به محض قرار گرفتن در دستانم آرام می‌گیرند، و باوجودیکه می‌گویند چهره‌ام باعث ترس دیگران می‌شود ولی وقتی آنها به من نگاه می‌کنند لبخند می‌زنند، البته اگر بتوانند اصلاً لبخند بزنند. آدم‌های بدجنس و شرور به من پیشنهاد می‌دهند بعنوان اولین نمایندۀ مرد کودکستانی تأسیس کنم و به سیاستِ نقشه‌کشیِ بی‌پایانم پایان دهم. اما من این کار را نمی‌کنم. من فکر می‌کنم که این دلیلی بر غیرممکن بودنِ ماست: چونکه ما استعدادهای واقعی خود را نمی‌توانیم نقره‌کاری کنیم ــ و یا آنطور که امروزه می‌گویند: آنها را حرفه‌ای موردِ استفاده قرار دهیم.
در هر صورت این ثابت شده است: که اگر من یک گاو پیشانی سفید باشم ــ و من خود به هیچوجه متقاعد نشده‌ام که گاو پیشانی سفیدی می‌باشم ــ، ولی اگر یکی از آنها باشم، بنابراین یک نوعِ دیگری از عمو اُتو را نمایندگی می‌کنم: من روان بودنِ او را دارا نیستم، فریبندگی او را ندارم و علاوه بر این بدهکاری‌ها نیز بر من فشار می‌آورد، در حالیکه ظاهراً برای او کمتر زحمت ایجاد می‌کرده است. و من کارِ وحشتناکی انجام دادم: من تسلیم شدم ــ من تقاضای شغلی کردم. من فامیل را قسم دادم که به من کمک کنند، از آشنائی و رابطه‌هایشان استفاده و جائی برایم تهیه کنند تا برایم یک بار، لا اقل یک بار، یک حقوقِ ماهیانه در عوضِ انجامِ کارِ مشخصی را مطمئن سازد. بعد از آنکه خواهشم را ابراز و عجز و لابه‌ام را کتبی و شفاهی تهیه و فرمولبندی کردم آنها در این کار موفق شدند. و هنگامیکه درخواستم جدی تلقی گردید و به واقعیت پیوستْ کاری انجام دادم که تا حال هیچ گاو پیشانی سفیدی نکرده است؛ من عقب ننشستم، بلکه شغلی را که برایم پیدا کرده بودند قبول کردم. من چیزی را قربانی کردم که هرگز نمی‌باید می‌کردم: آزادی‌ام را!
هر شب، هنگامیکه من خسته به خانه بازمی‌گشتمْ از دست خودم عصبانی بودم که باز یک روز دیگر از زندگیم سپری گشته است، یک روزیکه حاصلش برای من فقط خستگی و خشم و آن مقدار پولی بود که می‌شد با آن به کار کردن ادامه داد؛ اگر بتوان اصلاً نام این مشغولیت را کار نام نهاد: ردیف کردنِ صورتحساب‌ها به ترتیبِ الفبا و سوراخ و متصل کردنشان در یک پوشۀ کاملاً نو تا بتوانند سرنوشتِ هرگز پرداخت نشدن را با صبوری تحمل کنند؛ یا نوشتنِ نامه‌های تبلیغاتی که بی‌نتیجه به اطراف فرستاده می‌شدند و تنها باری غیرضروری برای نامه‌رسانان بودند؛ گاهی هم نوشتنِ صورتحساب‌هائی که بعضی از اوقات نقد پرداخت می‌گردید. باید با کسانیکه در سفر بیهوده تلاش می‌کردند تا اجناسِ بنجلی را که رئیسِ ما تولید می‌کرد به مسافران بفروشندْ مذاکره می‌کردم. رئیسِ ما، این گاوِ بیقرار، کسیکه هرگز وقت نداشت و کاری انجام نمی‌داد، کسیکه ساعاتِ با ارزشِ روز را با وراجی به هدر می‌داد ــ هستی‌ای بی‌معنی و مرگبار ــ، کسیکه جرئتِ اعتراف کردن به مبلغِ بدهکاری‌هایش را نداشت، کسیکه خود را با بلوف و کلاهبرداری سرپا نگاه می‌داشت، یک بندبازِ بادکنک که وقتی شروع به باد کردنِ یک بادکنک می‌کرد همزمان اما بادکنکِ قبلی می‌ترکید: آنچه باقی‌می‌ماند دستمالِ نظافتِ لاستیکی تنفرانگیزیست که تا یک دقیقۀ پیش دارای درخشندگی، زندگی و استحکام بوده است.
دفتر ما درست کنار کارخانه قرار داشت، جائیکه ده/دوازده کارگر مبل‌هائی را می‌ساختند که آدم بعد از خریدِ آنها تا آخر عمر از این کار پشیمان و عصبانی می‌گشت، البته اگر بعد از سه روز تصمیم به خُرد کردنِ آن برای ریختن در اجاق نمی‌کرد: میزهای سیگارکشی، میزهای خیاطی، کمدهای بسیار کوچک، صندلی‌های کوچکِ با مهارت رنگ شده‌ای که زیر وزنِ کودکان سه ساله درهم می‌شکستند، میزهای کوچکِ زیر گلدان، خرت و پرت‌هائی که به نظر می‌آمدند نجاری هنرمند آنها را ساخته استْ اما در حقیقت یک رنگرز ناشی با روغنِ جلا به آنها یک زیبائیِ ظاهری داده بود تا بتوان آنها را با قیمتی گران فروخت.
بدینسان روزهایم را یکی پس از دیگری ــ رویهمرفته تقربباً چهارده روز ــ در دفترِ کار این آدمِ بی‌بصیرت گذراندم، آدمی که خود را مهم می‌پنداشت و تصور می‌کرد که هنرمند هم می‌باشد، زیرا گهگاهی ــ زمانیکه من آنجا بودم فقط یک بار اتفاق افتاد ــ در کنار میز نقشه‌کشی می‌ایستاد و با مدادرنگی‌ها چیزِ لرزانی را بر رویِ کاغذ طراحی می‌کرد، یک ساقۀ گل یا یک بارِ خانگی، چیزی جدید برای عصبانی کردنِ چندین نسل.
چنین به نظر می‌آمد که او از پوچیِ مرگبارِ محصولاتش آگاه نیست. بعد از آنکه او یک چنین چیزی را طراحی می‌کرد ــ همانطور که قبلاً گفتم تا زمانیکه من آنجا بود فقط یک بار اتفاق افتاد ــ، به سرعت با ماشینش آنجا را ترک می‌کرد تا استراحتِ کوتاهِ خلاقانه‌ای کند، استراحتی که هشت روز طول می‌کشید، در حالیکه او فقط پانزده دقیقه کار کرده بود. طراحی‌ها جلوی استاد انداخته می‌شد و او آنها را روی میز درودگری‌اش قرار می‌داد و با اخم از زیرِ نظر می‌گذراند، بعد چوب‌های موجود را قبل از اعلامِ اجازۀ تولید بازرسی می‌کرد. روزهای متمادی می‌دیدم که چگونه پشت پنجره‌های خاک گرفتۀ کارگاه ــ او به آن کارخانه می‌گفت ــ فرآورده‌های تازه روی هم تلنبار می‌گشتند: دیوارهای چوبی یا میزهائیکه حتی ارزش سریش تباه کردن را هم نداشتند.
تنها وسائلی قابل استفاده بودند که کارگران بدون اطلاعِ رئیس و زمانیکه مدتِ غیبتش برای چندین روز تضمین بودْ می‌ساختند: چهارپایه یا جعبه‌هایِ زینت‌آلات که از استحکام و سادگیِ دلپسندی برخوردار بودند؛ نبیره‌ها هم بر روی این چهارپایه‌ها اسب‌سواری خواهند کرد یا خُرده‌ریزه‌هایشان را در آن جعبه‌ها محفوظ نگاه خواهند داشت: رخت‌آویزهائی که بر رویشان پیراهن‌هایِ چندین نسل هنوز پَرپَر خواهد زد. بدینگونه وسائلِ دلپذیر و قابلِ استفاده بی‌اجازۀ رئیس خلق می‌گردید.
اما تنها شخصیتِ با نفوذی که من در حین این میانپردۀ مؤثرِ شغلی با او برخورد کردمْ رانندۀ تراموا بود که با آن وسیله بلیط سوراخ‌کُنِ خود روزم را بی‌اعتبار می‌کرد؛ او این تکه کاغذِ کوچک را، بلیطِ هفتگی‌ام را بلند می‌کرد و آن را میان دو پوزۀ بلیط سوراخ‌کُن هُل می‌داد، و بعد جریانِ مرکبی نامرعی با گذاشتن ردی دو سانتیمتری بر روی بلیط ــ یک روز از زندگی‌ام را ــ باطل می‌ساخت، یک روزِ با ارزشی را که برایم تنها خستگی با خود به همراه داشت، خشم و آن مبلغِ پولی که می‌توانستم با آن این شغلِ بی‌معنی را ادامه دهم. بزرگیِ سرنوشت‌سازی در این مرد با آن یونیفرمِ سادۀ راننده‌های تراموا خانه داشت، مردیکه می‌توانست هر شبْ روزِ هزاران آدم را باطل اعلام سازد.
امروز هم هنوز به خشم می‌آیم که چرا قراردادِ کار با رئیسم را قبل از آنکه تقریباً مجبور به فسخ آن شدم فسخ نکردم؛ که چرا خرت و پرت‌ها را قبل از آنکه تقریباً مجبور به پرتاب کردن آنها بسویش شدم بطرفش پرتاب نکردم: زیرا روزی صاحبخانه‌ام مردی را که نگاهِ غضبناکی داشت با خود به دفترِ کارم آورد و مرد خود را مأمور مؤسسۀ لاتاری معرقی کرد و برایم توضیح داد که من صاحبِ پنجاه هزار مارک خواهم شد در صورتیکه این و آن باشم و لاتاریِ مشخصی در مالکیتم باشد. و من همان این و آن بودم و مالکِ آن لاتاریِ مشخص. من فوری بدون فسخِ قرارداد و رها کردنِ صورتحساب‌های سوراخ و دسته‌بندی نشده دفترِ کار را ترک کرده و تنها چاره‌ای که برایم باقی‌مانده بود را انجام دادم: اینکه به خانه بروم، پول را تحویل بگیرم و خویشاوندان را توسطِ نامه‌رسان‌ها سریع از خبرِ جدید آگاه سازم.
ظاهراً همه فکر می‌کردند که من بزودی خواهم مُرد یا قربانیِ حادثۀ ناگواری خواهم شد. اما موقتاً به نظر می‌رسد که هنوز ماشینی برای زیر گرفتنم برگزیده نشده است تا زندگیم را از من بدزدد، و قلبم هم با اینکه من هم به بطریِ مشروب بی‌اعتنائی نمی‌کنم کاملاً سالم است. من بعد از پرداختن بدهکاری‌هایم صاحب سی هزار مارک بدون مالیات گشتم، یک عموی پسندیده و خواستنی که ناگهان دوباره دسترسی به فرزندخوانده‌اش امکانپذیر شده بود. از این گذشته، بچه‌ها دوستم دارند، و من حالا اجازه دارم با آنها بازی کنم، برایشان توپ بخرم، به بستنی دعوتشان کنم، بستنی با خامه، اجازه دارم تمام بادکنک‌هائی را که شبیهِ خوشۀ انگوری بزرگ بهم چسبیده‌اند برایشان بخرم، تاب‌بازی کنم و با دسته‌ای کودکِ بامزه و شوخْ چرخ و فلک سوار شوم.
هنگامیکه خواهرم فوری برای فرزندش، پسرخواندۀ من، یک لاتاری خرید، من هم به فکر کردن پرداختم، ساعت‌ها فکر و خیال می‌کردم که چه کسی از این نسل که در حال رشد کردن است راهم را ادامه خواهد داد؛ کدامیک از فرزندانِ زیبا و بازیگوشِ خواهران و برادرانم که در حال شکفتن‌اند گاو پیشانی سفیدِ نسل آینده خواهد گردید؟ زیرا که ما یک خانوادۀ ویژه می‌باشیم و خانوادۀ ویژه‌ای نیز باقی‌خواهیم‌ماند. چه کسی آیا خود را ناگهان وقفِ نقشه‌های دیگر خواهد ساخت، نقشه‌هائی بی‌عیب، نقشه‌هائی بهتر؟ من مایلم بدانم، من مایلم به او گوشزد کنم، زیرا که ما هم تجربه‌هائی کسب کرده‌ایم، شغل ما نیز قوانینِ بازی خود را داراست، قوانینی که می‌توانم به اطلاع او برسانم، به جانشینم، جانشینی که موقتاً هنوز گمنام می‌باشد و مانند گرگی در لباس میش در دستۀ دیگران مشغول بازیست ... 
اما من احساس می‌کنم که مدت کمی برای زنده ماندن دارم تا بتوانم او را بشناسم و او را با رازها آشنا سازم. پس از مرگم و بعد از منقضی گشتن موعودِ تعویضِ جانشین او ظهور خواهد کرد، خود را آشکار خواهد ساخت و با چهره‌ای خشمگین در برابرِ والدین خود خواهد ایستاد و خواهد گفت که جانش به لب رسیده است، و من در خفا این امید را دارم که بعد از مرگ مقداری از پولم باقی‌بماند، زیرا که من وصیتنامه‌ام را تغییر داده‌ام و دارائی‌ام را به آنکسی تخصیص داده‌ام که اول از همه علامتی خطاناپذیر از خود بروز دهد که نشان دهد برای جانشینی‌ام تعیین شده است ...
مطلبِ عمده اما این است که او به آنها چیزی بدهکار نماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر