یک اعتراف.


<یک اعتراف> از گی دو موپسان را در اسفند سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

پدر میلون
مدت یک ماه است که خورشید با قدرت بر بالای چشمانداز زبانه میکشد. زندگی در زیر این بارانِ آتش خود را درخشنده گسترش میدهد. آسمان رنگ آبی‌اش را تا لبههای جهان میکشاند. خانۀ دهقانیِ نورمنها که در سراسر دشت پراکندهاند از دور مانند جنگلهای کوچکی دیده میشوند که توسط کمربندی از درختان بلندِ آلش در آغوش گرفته گشتهاند. اگر آدم نزدیکتر بیاید و درِ حیاط را بگشاید بعد تصور میکند که داخل باغ وسیعی شده است، زیرا تمام درختانِ قدیمی و پُر شاخۀ سیب شکوفا گشتهاند. تنههای قدیمی سیاه، خمیده و پیچیدهشان به ردیف در حیاط ایستادهاند و گلهای سفید و صورتی رنگشان را در زیر آسمانِ آبی نمایش میدهند. رایحه شیرین گلها خود را با بوهای چربِ اصطبلهای رو باز و بوی عرقِ تخمیر شدنِ پشته کود که بر رویشان مرغها ازدحام کردهاند مخلوط میسازند.
ظهر است، افراد خانواده زیر سایه درختِ گلابی جلوی خانه نشستهاند، پدر، مادر، چهار فرزند، دو خدمتکار زن و سه خدمتکار مرد. حرف نمیزنند، فقط غذا میخورند. اول سوپ، سپس در ظرف گوشت که داخلش سیب‌زمینی با چربی قرار دارد برداشته میشود. گهگاهی یک خدمتکار زن از جا برمیخیزد و برای پُر کردن سبو از شرابِ سیب به زیرزمین میرود.
مرد، فردی چهل ساله خوش تیپ، خود را به سمت خانه میچرخاند و به درختِ تاکی نگاه میکند که هنوز تا اندازهای برهنه است و خود را مانند یک مار از لای چوبهای داربست به دور دیوار میپیچاند. عاقبت دهانش را باز میکند و میگوید: "تاکِ پدر امسال زود جوانه داده است. شاید خوب به بار نشیند."
زن هم خود را میچرخاند و بدون کلمهای به آنجا نگاه میکند.
این درخت درست در جائی که پدر تیرباران شد کاشته شده بود.
 
این حادثه در جنگ سال 1870 رخ داد. پروسها تمام سرزمین را به اشغال خود درآورده بودند. ژنرال فیدِرب با ارتش شمالی در برابرشان صف‌آرائی کرده بود.
مقر فرماندهی نظامیِ پروسها درست در این حیاط قرار داشت. پدر میلون، مالک مزرعه، با نام کوچک پیِر، دشمن را خوب پذیرا گشته و با بهترین تلاش به آنها مسکن داده بود.
یک ماه میگذشت که پیشگامان پروس اینجا برای مراقبت موضع گرفته بودند. فرانسویها بدون آنکه تکان بخورند ده مایل دورتر ایستاده بودند، و با این حال هر شب سربازان سواره‌نظام ناپدید میگشتند.
همه سوارانی که برای پاسداری فرستاده میشدند، حتی اگر هم دو و یا سه نفره میرفتند، هرگز بازنمیگشتند.
آنها را روز دیگر در مزارع، در کنار یک خانه رعیتی یا درون چالهای مُرده مییافتند. حتی اسبهایشان هم در خیابان کشته شده افتاده بودند؛ یک ضربه شمشیر گردنشان را پاره ساخته بود.
به نظر میرسید که این قتلها همیشه توسط اشخاص معینی که کشف  کردنشان ممکن نبود انجام میگیرد.
دهکده مرعوب و دهقانان به جرم تهمتهای ساده تیرباران میگردند، زن‌ها به بند کشیده میشوند. تلاش میکنند با تهدید کردن کودکان چیزی از دهانشان بیرون بکشند، اما چیزی خارج نمیگردد.
اما یک روز صبح پدر میلون در اصطبل بر روی کاه افتاده بود و چهرهاش در اثر ضربه شمشیر شکافته بود.
دو سرباز با بدنی پاره گشته تقریباً سه کیلومتر از حیاط دورتر افتاده بودند. یکی از آن دو شمشیر خونین خود را هنوز در دست داشت؛ او از خود دفاع کرده و جنگیده بود.
بلافاصله یک دادگاهِ صحرائی در حیاط و در زیر آسمان برگزار میشود و پیرمرد به آنجا هدایت میگردد.
او شصت و هشت سال سن داشت، دارای قامتی کوتاه، لاغر، کمی خمیده و دستهای بزرگی مانند چنگالهای خرچنگ بود. موهای سفیدش اندک و لطیف مانند کرکِ اردکِ جوانی بود که اجازه میداد همه‌جایِ پوست سرش بدرخشد. در کنار پوست قهوهای و چروکیدۀ گردنش رگهای چاقی بیرون زده بودند که در زیر چانه محو و دوباره در کنار شقیقه دیده میگشتند.
او را در میان چهار سرباز قرار داده بودند و در پشتِ میز آشپزخانه که به حیاط آورده شده بود پنج افسر و یک سرهنگ روبروی او نشسته بودند.
سرهنگ به فرانسوی شروع به صحبت میکند و میگوید:
"پدر میلون، ما از زمانیکه اینجا هستیم از شما هرگز شکایتی نداشتهایم. شما همیشه خوشایند بودید و حتی با ما مؤدبانه رفتار میکردید. اما امروز اتهام وحشتناکی بر شانه شما سنگینی میکند، و این ماجرا احتیاج به روشن شدن دارد. شما این زخم بر صورت را از کجا دارید؟"
کشاورز پاسخ نمیدهد.
سرهنگ ادامه میدهد:
"پدر میلون، سکوتتان به شما ضرر میزند. اما من مایلم که شما جواب بدهید، آیا میفهمید چه میگویم. آیا میدانید چه کسی آن دو سرباز را که امروز صبح کنار صلیب مسیح پیدا شدهاند کشته است؟"
پیرمرد بلند و خوانا میگوید:
"من آنها را کشتم."
سرهنگ بهتزده میگردد. او یک ثانیه سکوت میکند و به زندانی نگاه میکند. پدر میلون خونسرد و با یک ژست دهقانی طوریکه انگار برای اعتراف مقابل کشیش ایستاده است نگاهش را بزیر افکنده بود. فقط یک چیز شاید درون ملتهبش را لو میداد: او با تلاش واضحی مرتب آب دهانش را انگار که گلویش در حال بسته شدن است قورت میداد.
خانوادهاش، یعنی پسرش ژان، عروسش و دو کودک آنها پریشان و در هیجانی ترسناک ده قدم دورتر ایستاده بودند.
سرهنگ ادامه میدهد.
"آیا میدانید چه کسی تمام سواران ارتش ما را که از یک ماه قبل جسدشان هر روز صبح در مزارع پیدا میشوند کشته است؟"
و او با همان خونسردی خشن جواب میدهد:
"من آنها را کشتم."
"شما؟ شما آنها را کشتید؟"
"البته، من آنها را کشتم."
"شما به تنهائی؟"
"بله به تنهائی."
"به من میگوئید که چطور این کار را کردید؟"
این بار به نظر میآمد که مرد منقلب گشته است. آشکار بود که اجبار به صحبت طولانی او را ناراحت میسازد.
"من ... من نمیدانم. من این کار را کردم، همانطور که باید انجام میشد."
سرهنگ ادامه میدهد.
"من شما را متوجه این موضوع میکنم که نباید چیزی را ناگفته باقی‌بگذارید. بنابراین به نفع شماست که بلافاصله تصمیم بگیرید. چطور آنها را کشتید؟"
دهقان نگاه ناآرامی به افراد خانوادهاش که پشت سر او ایستاده بودند میاندازد، برای یک لحظه مردد به نظر میرسد و ناگهان تصمیم به صحبت کردن میگیرد و میگوید:
"من یک شب به خانه بازگشتم. ساعت ده شب روز بعد از آمدن شما به اینجا بود. شما و سربازهایتان از من بیشتر از پنجاه تالر غذا و یک گاو و دو گوسفند برده بودید. من بلافاصله به خودم گفتم: هر بار که شما از من بیست تالر بردارید من هم به همان اندازه تلافی خواهم کرد. و بعد چیزهای دیگری هم در قلب داشتم، این را بعداً به شما خواهم گفت. بعد من یکی از سواران شما را میبینم که بر لبه خندق در پشت انبارم نشسته بود و پیپ میکشید. من میروم و داسم را میآورم و کاملاً آرام خودم را از پشت به او نزدیک میسازم و با یک ضربه سرش را مانند یک ساقه علف طوری از بدن قطع میکنم که نتوانست حتی آخ بگوید. شما کافیست که فقط در باتلاق بگردید و او را آنجا در یک کیسه ذغال که به سنگ بزرگی بسته شده است پیدا خواهید کرد.
من تمام اموالش را همراه با چکمهها و کلاه برداشتم و در کوره آهک‌پزی در کنار جنگل مخفی ساختم.
پیرمرد ساکت میشود. افسران متحیر به همدیگر نگاه میکنند. بازجوئی مجدداً آغاز میگردد و با نتیجۀ زیر به پایان میرسد.
.............................................................................................................
او به محض انجام این قتل فقط یک فکر در سر داشت: "مرگ بر پروسها!" او هم بعنوان کشاورزی آسیب دیده و هم بعنوان یک میهندوستِ خوبْ به تلخی و بدخواهانه از آنها متنفر بود. او برای احتیاط چند روزی منتظر میماند.
او چنان فروتنانه، مطیع و مهربان در برابر دشمن رفتار کرده بود که به او اجازه داده بودند هرچه میخواهد بکند و هرجا میخواهد برود و بیاید. به این ترتیب هر شب میدید که سواران به نگهبانی فرستاده میشوند و او نام محلاتی را که باید آنها با اسب میرفتند حفظ میکرد. او بعد از آنکه در رفت و آمد با سربازها چند کلمه آلمانی مورد احتیاج را آموختْ شبها از خانه خارج میگشت.
او حیاط را ترک میکرد، مخفیانه به جنگل میرفت و خود را به کوره آهک‌پزی میرساند، تا انتهای مسیر طولانی راهرو میرفت و لباس سرباز کشته شده را میپوشید.
بعد از مزرعه میگذشت، در گودالی خود را مخفی میساخت تا دیده نشود، و با ناآرامی مانند یک دزد وحشی به آهستهترین صدائی گوش میداد.
وقتی فکر میکرد که زمانش فرا رسیده است به جاده نزدیک میگشت، خود را در پشت بوتهای مخفی میساخت و انتظار میکشید. عاقبت در نیمه‌شب صدای تاخت یک اسب را بر روی زمین میشنید. او گوشش را روی زمین میچسباند تا مطمئن شود که فقط یک سوار در حال تاخت است؛ بعد خود را آماده میساخت.
سرباز چهار نعل به آن سمت میتاخت؛ او گزارشها را به همراه داشت و چشمانش را بیدار و گوشش را کنجکاو نگاه داشته بود. وقتی او به ده قدمی دهقان میرسد، پدر میلون خود را به خیابان میکشاند و فریاد میکشد: "کمک! کمک!" اسب‌سوار میایستد، سواره‌نظامی را بدون اسب میبیند و فکر میکند که مجروح شده است. وقتی بی‌خبر نزدیکتر میگردد و خود را بر بالای سر ناشناس خم میکند، او با شمشیر خمیدهاش درون شکم سواره نظام فرو میکند، طوریکه سرباز بدون جان کندن از زین خم میگردد و فقط یک رعشه به اندامش میافتد.
در این لحظه دهقان ساکت و غرق خوشی از جا برمیخیزد و برای تفریح گلوی جنازه را میبرد. بعد برایش گوری حفر میکند و او را داخل آن میاندازد.
اسب به آرامی انتظار سوارش را میکشید؛ پدر میلون بر زین مینشیند و چهارنعل میتازد.
تقریباً بعد از یک ساعت دو سواره نظام میبیند که ران به ران به سمت مقر فرماندهی میتاختند. او مستقیم به سمت آنها میتازد و دوباره فریاد میکشد: "کمک! کمک!" چون او لباس نظامی بر تن داشت بنابراین پروسها بدون مشکوک گشتن اجازه میدهند که نزدیک شود. پیرمرد خود را مانند گلولهای بین آن دو جا میدهد و با شمشیر و تپانچه آنها را از پای درمیآورد.
بعد گردن اسبها را میدرد ــ آنها اسبهای آلمانی بودند! ــ، به آرامی به کوره آهک‌پزی بازمیگردد و اسب را در انتهای راهروی تاریک میبندد، لباس‌نظامی را از تن درمیآورد، لباسهای فقیرانه دهقانیاش را بر تن میکند، به خانه بازمیگردد و تا صبح میخوابد.
او چهار روز تمام خود را آرام نگاه داشت تا تحقیقات به پایان برسد. در روز پنجم دوباره از خانه خارج میشود و دو سرباز دیگر را توسط همان شگردِ نظامی میکشد. پس از آن هر شب به شکار انسان میرفت، محله را بدون نقشه قبلی زیر پا میگذارد، در نور ماه بعنوان سواره‌نظام در مزارع دورافتاده میتاخت و پروسها را گاهی اینجا و گاهی آنجا میکشت. وقتی قصدش را به پایان میرساندْ اجساد را کنار جاده رها میکرد و اسب و لباس‌نظامی را دوباره در کوره آهک‌پزی مخفی میساخت.
حدود ظهر با آرامترین چهرههای جهان به کوره آهک‌پزی میرفت و برای اسبش آب و جو میبرد و خوب به او غذا میداد، زیرا که اسب باید به او خیلی کمک میکرد.
اما در یکی از شبها یکی از سربازها به موقع از خود دفاع میکند و با شمشیر به صورت پیرمرد دهقان زخمی میزند.
با این حال او توانسته بود هر دو سرباز را بکشد و تا کوره آهک‌پزی بیاید، آنجا اسبش را بسته و لباس دهقانیاش را پوشیده بود. سپس خود را به سمت خانه میکشاند، اما در بین راه دچار ضعف گردیده و فقط توانسته بود خود را تا اصطبل برساند.
در آنجا او را آغشته به خون یافته بودند.
 
وقتی او تعریف کردنِ خود را به پایان میرساند ناگهان سرش را بالا میآورد و با غرور به افسران نگاه میکند.
سرهنگ دستی به سبیلش میکشد و میپرسد:
"دیگر چیزی برای گفتن ندارید؟"
"نه، دیگر چیزی برای گفتن ندارم. صورتحساب درست است. من شانزده نفر را کشتهام، نه یک نفر بیشتر و نه یک نفر کمتر."
"شما میدانید که مرگ انتظار شما را میکشد؟"
"من از شما درخواست ترحم نکردم."
"آیا شما سرباز بودهاید؟"
"بله، در جوانی سرباز بودم. بعلاوه شماها پدرم را کشتهاید، او در زمان اولین امپراطور سرباز بود. و جوانترین پسرم فرانسوا را ماه پیش در شهر اورو کشتید. من آنچه را که به شما بدهکار بودم پرداختم. حالا ما بی‌حسابیم."
افسرها به همدیگر نگاه میکنند.
پیرمرد ادامه میدهد.
"هشت نفر برای پدرم. هشت نفر برای پسرم. حالا ما بی‌حسابیم. این نزاع را من آغاز نکردم. من شماها را نمیشناسم. من حتی نمیدانم که شماها اهل کجا هستید. شماها پیش من آمدید و در خانه من طوری داد و فریاد میکنید که انگار خانه خودتان میباشد. من بخاطر همه‌چیز انتقام گرفتم. من اصلاً پشیمان نیستم. پیرمرد بدن سفت و سختش را بلند میکند و مانند قهرمان بی‌آلایشی دستهایش را برای دستبند زدن روی هم قرار میدهد.
پروسها مدتی طولانی آهسته با هم حرف میزنند. یک سروان که فرزندش ماه گذشته کشته شده بود وکالت این مرد بیچاره را به عهده داشت.
در این لحظه سرهنگ از جا برمیخیزد، نزدیک پدر میلون میرود و با لحن ملایمی صحبت میکند:
"به من گوش کنید، پیرمرد، شاید هنوز راهی باشد که بشود زندگیتان را نجات داد، اگر شما ..."
اما او نمیشنید. او به چشمان افسران ارتش فاتح خیره نگاه میکند، در حالیکه باد با موهای نازک و نرمش بازی میکرد، و شکلک مخوفی صورت زخمیاش را بطرز وحشتناکی از شکل طبیعی انداخته بود. سپس سینهاش را از هوا پُر میسازد و با تمام قدرت به صورت پروسی تف میکند.
سرهنگ با عصبانیت دستش را بالا میبرد، اما او دوباره تف دیگری میکند ...
افسرها همگی از جا جهیده بودند و در هم و بر هم فریاد میکشیدند.
در زمانی کمتر از یک دقیقه مرد شجاع را که همچنان خونسرد به نظر میرسید کنار دیوار قرار میدهند و تیرباران میکنند. اما او توانسته بود قبل از مرگ به پسر بزرگ، عروس و دو نوهاش که ناامیدانه صحنه را نگاه میکردند لبخندی بزند.
 
یک اعتراف
دوست من، شما از من خواهش کردید برایتان سرزندهترین خاطرات زندگانیم را تعریف کنم. من خیلی پیرم، نه خویشاوندی دارم و نه فرزندانی؛ بنابراین خودم را به اندازه کافی آزاد احساس میکنم که به شما اطمینان کنم. فقط به من قول بدهید که نامم را فاش نمیسازید.
شما میدانید که من عشاق بسیاری داشتم، و من اغلب خودم را دوست میداشتم. من خیلی زیبا بودم، من میتوانم این را امروز صریح بگویم، زیرا که دیگر چیزی از آن زیبائی باقی‌نمانده است. مانند هوا که به جان روح میدمد عشق نیز به روحم زندگانی میبخشید. من بدون ناز و نوازش گشتن ترجیح میدادم بمیرم، نمیخواستم بدون وجود شخصی که به من فکر نمیکند زندگی کنم. زن‌ها اغلب ادعا میکنند که آنها فقط یک بار با تمام روح عاشق شدهاند. اغلب پیش میآمد که من چنان گرم عشق میورزیدم که پایانِ شوق و حرارتم را ناممکن میپنداشتم. و با این وجود مانند آتشی که کمبودِ چوب دارد برای همیشه خاموش میگشت.
من میخواهم امروز از اولین ماجراجوئی که در آن من خیلی معصوم بودم و این دیگران را به خود جذب میکرد برایتان تعریف کنم. انتقام وحشتناک جو پِک داروساز دوباره مرا به یادِ درامِ دلخراشی که خیلی با اکراه در آن حضور داشتم میاندازد.
من در آن زمان یک سال از ازدواجم میگذشت. شوهرم یک فئودال بود، گراف اروِ دِ ک ...، یک بروتانی از اشراف قدیمی که من او را اصلاً دوست نداشتم. من معتقدم که عشق حقیقی نیاز به آزادی دارد و همزمان محضورات نیز ضروریاند. احکامی که توسط قانون تقدیس گشته، عشق تبرک گشته توسط کشیشها ــ آیا این اصلاً هنوز عشق است؟ یک بوسه مجاز ــ آیا این ارزشی به سرقت رفته است؟
شوهرم بلند قامت بود، ظاهری شیک و رفتاری واقعاً اشرافی داشت. او تیز و محکم صحبت میکرد؛ کلماتش مانند تیغ بران بودند. آدم متوجه میگشت که این روح کاملاً از افکارِ ساخته شدهای تشکیل گشته که پدر و مادرش به او تزریق کردهاند، و خود آنها نیز از اجدادشان به ارث برده بودند. او هرگز در ابراز عقیده تردید نمیکرد، در باره همه‌چیز یک حکم حتمی و کوته‌فکرانه میداد، بدون هیچگونه محدودیت و درک کردنِ اینکه یک عقیده دیگر هم میتواند وجود داشته باشد. آدم متوجه میشد که این مغز بسته بود، که هیچ فکری در آن رفت و آمد نمیکرد تا روحش را مانند بادی که در میان خانهای با پنجرهها و درهای باز میوزد دوباره جوان و تازه سازد.
قصری که ما در آن زندگی میکردیم یک ساختمان بزرگ و تیره بود که در میان درختان عظیم دورادورش گم شده بود. خزۀ درازِ درختها همیشه مرا به یاد ریشِ سفید پیرمردها میانداخت. پارک که مانند یک جنگل واقعی به نظر میآمد از خندق عمیقی احاطه گشته بود، خندقی که "پرش گرگ" نامیده میگشت، و ما در انتهای پارک دو برکۀ بزرگ پُر از نی و گیاهانِ آبزی شناور داشتیم. شوهرم در کنار نهر کوچکی که آن دو برکه را به هم وصل میکرد یک کلبۀ کوچک ساخته بود تا مرغابی وحشی شکار کند.
ما بجز خدمتکارانِ معمولی یک نگهبان هم داشتیم که برای شوهرم تا حد مرگ چاکرانه خدمت میکرد، و من هم یک خدمتکار داشتم که تقریباً دوستم بود و بخاطر من درون آتش میرفت. من او را پنج سال قبل از اسپانیا با خود آورده بودم. او کودک رها شدهای بود. آدم میتوانست او را بجای یک کولی اشتباه بگیرد، پوست و چشمانش کاملاً سیاه بودند، موی سیاه انبوهش مانند جنگلی مجعد و خودسرْ پیشانیاش را قاب کرده بود. او در آن زمان شانزده سال داشت اما مانند بیست سالهها دیده میگشت.
هنگام شروع پائیز بسیار شکار میکردیم، و در حقیقت گاهی پیش ما و گاهی در نزد همسایگانمان، در حالیکه مرد جوان و اشرافزادهای به نام س ... به ویژه نظرم را جلب کرده بود. رفت و آمد او به قصر بطور عجیبی زیاد شده بود، اما بعد ناگهان کاملاً قطع گشت و من دیگر به او فکر نکردم؛ اما بزودی متوجه گشتم که رفتار شوهرم نسبت به من عوض شده است.
او سرد و یخ به نظر میآمد و دیگر مرا نمیبوسید. و گرچه به اتاقم نمیآمد، ــ من یک اتاق برای خودم داشتم تا بتوانم بدون مزاحمت تنها باشم ــ اما من شبها اکثراً صدای آهسته پایش را میشنیدم که به پشت درِ اتاقم میآمد و بعد دوباره محو میگشت.
چون پنجره اتاقم در طبقه اول قرار داشت اغلب فکر میکردم در اطراف قصر صدای پای کسی را میشنوم. وقتی این را به شوهرم گفتم یک لحظه به من محکم نگاه کرد و بعد جواب داد: "چیزی نیست، باید نگهبان باشد."
حالا یک شب اروِ دِ بعد از غذا آراسته و مرتب، اما با شادی مکارانهای ظاهر میگردد و از من میپرسد: "آیا مایلی چند ساعت با من برای شکار یک روباه که هر شب مرغهایم را میدزدد به کمینگاه بیائی؟" من غافلگیر شده بودم و تردید کردم؛ اما چون او با پافشاریِ عجیبی نگاهم میکرد عاقبت گفتم: "اما البته، عزیزم!"
باید اضافه کنم که من آن زمان مانند یک مردْ گرگ و گراز شکار میکردم. بنابراین پیشنهاد او هیچ غیرطبیعی نبود.
اما ناگهان شوهرم دچار عصبیت عجیبی میگردد، او تمام شب کاملاً ناآرام بود و مرتباً از جا برمیخواست و دوباره مینشست.
در حدود ساعت ده ناگهان به من میگوید: "آیا آمادهای؟" من از جا برمیخیزم، و وقتی او تفنگم را میآورد میپرسم: "باید با گلوله یا با ساچمه پُر کنم؟" او سردرگُم بود، بعد جواب میدهد: "فقط با ساچمه، این کافیست، خاطر جمع باش!" و بعد از چند دقیقه با لحن خاصی ادامه میدهد: "تو خیلی بی‌عاطفهای!" من باید میخندیدم. "من ... چرا؟ بی‌عاطفه، بخاطر شکار یک روباه؟ چه فکرهائی تو میکنی، دوست من!"
بنابراین ما تا حد امکان بی‌سر و صدا از میان پارک میرویم. تمام خانه در خواب بود. ماه کامل بام ساختمان قدیمی را که به نظر میرسید در رنگ زردی فرو میرود براق ساخته بود. بر لبه هر دو برجِ اطرافِ قصر دو پرچم کوچک نقرهای آویزان بود. هیچ صدائی مزاحم این شبِ ابری و روشن که نرم و سنگین مانند مُردهای بر روی زمین قرار داشت نمیگشت. هیچ نسیمی نمیوزید، صدای هیچ قورباغهای شنیده نمیشد، هیچ مرغ حقی آه نمیکشید و ابری کدر بر همه‌چیز سنگینی میکرد.
هنگامیکه ما در زیر درختانِ پارک بودیم وحشت کوچکی بر من مستولی میگردد و عطری از برگهای افتاده به جوش میآید. شوهرم هیچ‌چیز نمیگفت، اما گوش سپرده بود و با دقت نگاه میکرد و در تاریکی بو میکشید؛ به نظر میآمد که سر تا پا از شوقِ شکار پُر شده است.
ما بزودی به کنار برکه میرسیم. نیها بی‌حرکت ایستاده بودند و هیچ نسیمی در آن وزیده نمیگشت. فقط بر بالای سطح آبْ ارتعاشِ آهسته و سخت قابلِ رویتی میدوید. گاهی در سطح روئی آب چیزی تکان میخورد و دوایر کمرنگی مانند چین و چروکِ براقی که دورتر ذوب میگشتند ایجاد می‎‎‎‎‎‎‎کرد.
وقتی ما به کلبه که باید کمینگاهمان میشد رسیدم شوهرم گذاشت که من اول داخل شوم و بعد آرام تفنگش را پُر ساخت. صدای خشک چخماق تفنگش احساس عجیبی در من زنده ساخت. او به من نگاه کرد و پرسید: "اگر تا اینجا برایت کافیست، پس بگو." من کاملاً شگفتزده جواب دادم: "به هیچوجه. من اینجا نیامدهام که دوباره برگردم. تو امشب خیلی عجیبی!" و او زمزمه کرد "هر طور که مایلی."
به این ترتیب ما ماندیم، بدون آنکه همدیگر را لمس کنیم.
بدون آنکه چیزی سکوتِ شفاف و سنگین این شب پائیزی را بر هم زند تقریباً نیم ساعت میگذرد. در این وقت از شوهرم کاملاً آهسته پرسیدم: "آیا مطمئنی که روباه از اینجا میگذرد؟"
اروِ دِ، انگار که من او را گاز گرفته باشم تکان تُندی میخورد و دهانش را کنار گوشم قرار میدهد و میگوید: "من مطمئنم، خاطر جمع‌باش!"
دوباره سکوت.
فکر میکنم که من شروع به خواب رفتن کرده بودم که ناگهان شوهرم بازوی مرا میکشد و با صدای تغییر کرده و تیز فشی میکند: "آنجا ... او را میبینی؟ آنجا آن پائین، پائین درختها؟" من به آن سمت نگاه میکنم، اما چیزی تشخیص نمیدهم. اروِ دِ در حالیکه مرا با نگاهش به بند کشیده بود تنفگش را آماده میکند. من هم خود را آماده شلیک کرده بودم، و ناگهان در سی قدمی ما یک انسان در روشنائیِ کاملِ نور ماه ظاهر میگردد؛ او در حالی که خود را به جلو خم کرده بود با گامهای سریع و طوری که انگار در حال فرار است از برابر ما با عجله میگذشت.
من بقدری شوکه شده بودم که جیغ وحشتناکی کشیدم. اما قبل از آنکه بتوانم روی خود را برگردانم جلوی چشمانم روشن گشت، صدای کَر کنندهای به گوش رسید و مرد مانند گرگی که گلولهای به او اصابت کرده باشد به زمین غلطید.
من مانند دیوانهها فریادِ وحشتناک و تیزی میکشم. یک دستِ عصبانی، دست اروِ دِ گلویم را میگیرد. من به زمین پرتاب میگردم و توسط دستی قوی از جا کنده میشوم. او در حالیکه مرا در هوا نگاه داشته بود به سمت بدن گلوله خورده میدود و بعد مرا با خشونت طوریکه انگار میخواست سرم را بترکاند بر روی او پرتاب میکند.
من خود را از دست رفته میپنداشتم؛ او میخواست مرا بکشد. لوله تفنگ را روی پیشانیام میگذارد، ... و در این لحظه بدون آنکه من هنوز متوجه شده باشم چه رخ داده است ضربهای به سرش میخورد و به زمین میافتد.
من فوری بلند میشوم و خدمتکارم پاکیتا را میبینم که بر روی شوهرم خم شده است و مانند گربه خشمگینی محکم به او چنگ میزند و در اوج خشم ریش و پوست صورت او را میکند.
بعد مانند آنکه دچار فکر دیگری گشته باشد از جا میجهد و خود را بر روی جسد تیر خورده میاندازد، با هر دو دست او را در آغوش میگیرد، چشمان و لبهایش را میبوسد، لبش را به لب او میفشرد و تلاش میکند آخرین نفس زندگی را با یک نوازشِ درونی به داخل دهان جسد بدمد.
شوهرم از جا برخاسته بود و خیره نگاه میکرد. او متوجه ماجرا میگردد، به پایم میافتد و التماس‌کنان میگوید: "مرا ببخش، عزیزترینم! من به تو مشکوک بودم و معشوق این دختر را کشتم. نگهبانم به من دروغ گفته بود."
من به بوسههای عجیب این مُرده و این زنده نگاه میکردم و هق هقِ گریه و طغیانِ عشق مأیوسانهاش را میشنیدم.
و از آن ساعت متوجه گشتم که من به شوهرم بی‌وفا خواهم گشت.
 
نابینا
چرا ما بخاطر اولین خورشیدِ بهاری اینهمه خوشحال میگردیم؟ چرا این نور که زمین را روشن میسازد ما را چنین از سعادتِ تازه زندگانی پُر میسازد؟ آسمان سراسر آبیست، دشتها کاملاً سبزند، خانهها سفیدِ سفید؛ و چشمان ما این رنگها را با  وجد جذب میکنند تا آنها را به شادیِ روح تبدیل سازند. و در ما شوقِ رقصیدن، راه رفتن و آواز خواندن زنده میگردد؛ افکار سبک و سعادتمندند؛ قلبمان خود را به نرمی گسترش میدهد؛ ما مایلیم خورشید را در آغوش گیریم ...
فقط نابینایان کنار در مینشینند، احاطه‌گشته در شبی ازلی. آنها حتی در میان این خنده و شادی مانند همیشه آرامند و دقیقه به دقیقه به سگهای خود که مایلند بجهند و شکار کنند دستورِ آرام بودن میدهند؛ آنها درک نمیکنند ... ابتدا وقتی هنگام غروب آفتاب با کمک برادر یا خواهر کوچکتر بداخل خانه بازمیگردند و کودک میگوید: "آه، امروز بیرون خیلی قشنگ بود!" سپس آنها حتماً جواب خواهند داد: "من متوجه شدم که هوا خوب باید باشد، لوِلو اصلاً نمیخواست ساکت بنشیند."
من چنین انسانی را میشناختم، انسانی که زندگانی برایش یکی از ظالمانهترین شکنجهها شمرده میگشت. او پسر یک کشاورز از نرماندی بود. تا هنگامیکه پدر و مادر زنده بودند تا اندازهای از او مراقبت به عمل میآمد، طوریکه او فقط نابینائی وحشتناکش را باید تحمل میکرد، اما پس از فوت پدر و مادر شهادتش شروع میگردد. یکی از خواهران او را پیش خود میبرد، اما همه افراد آن خانه دهقانی با او مانند گدائی رفتار میکردند که نان دیگران را میخورد. گرچه شوهر خواهرش سهم ارث او را تصرف کرده بود اما به وعده غذای او حسد میبردند، او را تنبل میخواندند و فقط آنقدری سوپ به او میدادند که از گرسنگی نمیرد.
چهرهاش رنگ پریده بود؛ دو مردمک بزرگ و سفید چشم مانند نان گردی که کاتولیکها در مراسم مذهبی در دهان میگذارند درون کاسه چشم فرو رفته بود. او نسبت به سرزنشها خون سرد میماند و در خود چنان غرق بود که نمیشد دانست آیا او اصلاً سرزنشها را حس میکند. او هرگز ملایمت نشناخته بود. مادرش او را خیلی دوست نداشت و همیشه ناملایم با او رفتار میکرد؛ زیرا در مزرعه هر چیز بی فایدهای مضر به حساب میآید، و دهقانان ترجیح میدادند از مرغها تقلید کنند و هرچه را که شکننده بود اگر میتوانستند میشکستند.
او به محض خوردن سوپاش از جا برمیخواست ــ در تابستان کنار در خانه مینشست، در زمستان کنار اجاق و دیگر از جایش تا فرا رسیدن شب تکان نمیخورد. او بدون هیچ اشاره و حرکتی همانطور نشسته باقی میماند؛ فقط اغلب پلک چشمانش به یک حرکت عصبی دچار میگشتند و مردمک سفید چشمانش را میپوشاندند. آیا او روح، عقل و آگاهی روشنی از زندگی داشت؟ این سؤال را هرگز کسی از خود نپرسید.
چندین سال به این نحو میگذرد. اما کند ذهنی او و بیشتر از آن بی فایده بودن مطلقش عاقبت خویشاوندان را خشمگین ساخته و او بزودی تبدیل به هدف تمسخر آنها، به مترسکـشهید، به یک طعمه مطبوع شرارت ذاتی و شادی بربرانه اطرافیان بی رحمش تبدیل میگردد، تمام شوخیهای زنندهای که نابینائیاش آنها را ممکن میساخت در باره او انجام میگرفت. خویشاوندان او را برای تلافی آنچه میخورد در حال غذا خوردن مسخره میکردند و برای سرگرمی همسایگان و عذاب دادن این آدم بی دفاع او را دست میانداختند.
همه کشاورزان محله برای دیدن این سرگرمی میآمدند؛ خانه به خانه همه به هم خبر میدادند، و آشپزخانه خانه دهقانی هر روز از جمعیت پر میگشت. اول یک سگ یا یک گربه در برابر بشقابی که از آن مرد بدبخت سوپش را میخورد روی میز قرار میدادند. حیوان که بزودی ضعف غذا خورنده را تشخیص میداد آهسته خود را به بشقاب نزدیک میساخت و محتاطانه و با لذت سوپ درون بشقاب را میلیسید، تا اینکه عاقبت صدای بلند لیسیدن توجه مرد بیچاره را جلب میساخت: سپس حیوان از قاشقی که مرد نابینا بی هدف در مقابل خود حرکت میداد بدون زحمت جاخالی میکرد و با احتیاط خود را دور میساخت.
خندههای بلند، تراکم جمعیت و صدای پای تماشاچیان که تنگاتنگ هم در کنار دیوار ایستاده بودند این رفتار ناشایست را همراهی میکرد، در حالیکه مرد بیچاره بدون کلمهای حرف زدن و در حالیکه با دست چپ از بشقابش محفاظت و دفاع میکرد دوباره شروع به خوردن مینمود.
سپس چوب پنبه، چوب، برگ درخت و عاقبت کثافت برای خوردن به او میدادند، چیزهائی را که او نمیتوانست تشخیص دهد. و عاقبت از آنجائیکه این کار هم خسته کننده شده بود و دیگر آنها را سرگرم نمیساخت، شوهر خواهرش که باید به او غذا میداد شروع کرد در حال عصبانیت با ضربات آرنج و مشت با او رفتار کردن و بخاطر تلاش بیهوده آن بیچاره برای دفع کردن ضربات یا ضربه زدن میخندید. این کار یک بازی جدید میگردد، بازی سیلی زدن: نوکران گاو و اسب چران و خدمتکاران مدام به صورتش دست میکشیدند، و پلکهای او شدیدتر تکان میخوردند. او نمیدانست به کجا باید از دست آنها فرار کند و به این خاطر برای اینکه کسی نزدیکش نشود همیشه با دستهای به جلو دراز شده حرکت میکرد.
عاقبت او را مجبور به گدائی کردند. در روزهای تشکیل بازار او را در خیابان قرار میدادند و او باید به محض شنیده شدن صدای قدم یا نزدیک شدن گاری کلاهش را از سر برمیداشت و میگفت: "لطفاً صدقه کوچکی بدهید!".
اما دهقان خسیس است، و به این ترتیب اغلب هفتهها گذشتند و او یک سکۀ زو هم به خانه نبرد. پس از آن نفرت از او رشد مییابد و بی‌مرز و بی‌رحمانه میگردد. و این مرگ او بود.
یک بار در زمستان هنگامی که زمین از برف پوشیده شده و هوا بطور وحشتناکی سرد بود شوهر خواهرش او را صبح زود از جاده فرعی به جای دوری میبرد، جائیکه او باید گدائی میکرد. میگذارد تمام روز را آنجا بایستد و هنگامیکه شب میشود برای اهالی خانه تعریف میکند که نتوانسته است او را دوباره بیابد، و ادامه میدهد: "نه، بخاطر او لازم نیست نگران شویم. او را باید وقتی سردش شده است کسی با خود برده باشد. من میدانم، او نمرده است، من این را میدانم. او فردا دوباره خواهد آمد و سوپش را طلب خواهد کرد."
اما او دوباره بازنگشت.
او ساعتها ایستاد و انتظار کشید. سپس وقتی متوجه گشت در حال یخزدن است کوکورانه به راه افتاد. او نمیتوانست جاده برف گرفته را بشناسد و در گودالهای پوشیده از برف میافتاد، خود را دوباره از گودال بالا کشیده و در سکوت در جستجوی خانهای میگشت.
اما برف یخزده درونش را مرتب بیشتر سرد میساخت، و او وقتی پاهای ضعیفش دیگر قادر به کشیدن او نبودند در میان یک مزرعه مینشیند، در جائیکه او دیگر از جا برنمیخیزد.
دانههای سفید برف او را کاملاً می‎‎‎پوشانند. بدنِ منجمد شدهاش در زیر توده برف که مرتب مرتفعتر میگشت ناپدید میگردد و بزودی آن محل دیگر لو نمیداد که جسد کجا قرار گرفته است.
بستگانش به ظاهر به تحقیق و تجسس پرداختند و هشت روز جستجو کردند. آنها حتی گریستند. اما زمستان سخت بود و برف دیرتر آب میگشت. به این ترتیب عجالتاً چیزی پیدا نمیگردد.
هنگامیکه در یک روزِ یکشنبه کشاورزان به کلیسا میرفتند دیدند که چگونه دسته بزرگی کلاغ بیوقفه بر بالای زمین میچرخند و بعد مانند ابر سیاهِ بارندهای بر روی نقطه مشخصی فرود میآیند، پس از لحظهای پرواز میکنند و  دوباره بازمیگردند.
این پرندگانِ مخوف بعد از یک هفته هنوز هم آنجا بودند. آسمان از ازدحامشان سیاه شده بود، طوریکه انگار آنها از هر چهار سویِ جهان با هم به پرواز آمدهاند؛ با غار غارِ بلندی بر روی برف درخشنده فرود میآمدند و با سرسختی در آن جستجو میکردند و طوری خاص آنجا را بی‌حرمت میساختند.
پسری به آن سمت میدود تا ببیند کلاغها آنجا به چه کاری مشغولند، و لاشۀ مردِ نابینا را کشف میکند؛ او قطعه قطعه گردیده و نیمی از او خورده شده بود. مردمک سفید چشمانش توسط منقار حریص کلاغها از حدقه خارج گشته بودند ...
و هربار وقتی من شادیِ زندگانیِ اولین روزهای آفتابی فصل بهار را حس میکنم، خاطره مبهم و غم‌انگیز این محروم از زندگی که مرگِ وحشتناکش برای همه کسانی که او را میشناختند یک رهائی بود دوباره به سراغم میآید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر