هنر والای وساطت در ازدواج.

<هنر والای وساطت در ازدواج> از او. هنری را در آذر ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

جِف پیترز میگوید: "همانطور که قبلاً به شما گفتم، من هرگز اعتماد ویژهای به پیمان‌شکنی زنان نداشتهام. آنها حتی بعنوان شریک یا همکار در بی‌ضررترین کلاهبرداریها هم به اندازه کافی قابل اعتماد نیستند."
من پاسخ میدهم: "آنها مستحق عنوان افتخاری خویشند. من فکر میکنم که آنها را بدرستی جنس صادق مینامند."
جِف میگوید: "چرا که نه؟ آنها موفق شدهاند جنس دیگر را با انواع حقه‌بازی مجبور به کار یا اضافه‌کاری کنند. آنها تا زمانی که احساس یا موهایشان تحت تأثیر قرار نگیرد در کسب و کار کاملاً مفیدند. بعد اما باید یک مردِ پا پهن، بازو کوتاه و سبیل بورِ کتانی با پنج فرزند و یک وام مسکن بیاید تا جای آنها را پُر کند. خوب، حالا این زنِ بیوه آنجا بود، زنی که من و اندی تاکر برای کلاهبرداریِ کوچک از طریق مؤسسۀ ازدواجی که در قاهره تأسیس کردیمْ متعهد ساخته بودیم.
اگر کسی سرمایه کافی برای آگهی داشته باشد ــ تقریباً یک لوله پول به کلفتیِ لوله اگزوز ماشین ــ، بعد مؤسسه ازدواج سود به ارمغان میآورد. ما در حدود شش هزار دلار پول داشتیم و امیدوار بودیم که این مبلغ را در مدت دو ماه دو برابر کنیم، زیرا در این مدت میتوانستیم یک مؤسسه مانند مؤسسه خودمان را بدون درخواستِ مجوز بگردانیم.
ما یک آگهی درج میکنیم، چیزی تقریباً شبیه به این: "بیوهای جذاب، ظاهری خوب، اهل خانه و خانواده، 32 ساله، با 2000 دلار پول نقد و ملکی ارزشمند مایل به ازدواج است. او مردی بی‌پول و با محبتِ واقعی را ترجیح میدهد، زیرا میداند که شرافت و تقوی اغلب در میان مردم ساده پیدا میشود. هیچ مخالفتی در برابر آقایانِ سالمندی که بتوانند صادق و توانا املاکم را مدیریت و پولم را خوب سرمایهگذاری کنند وجود ندارد. نامههای خود را با عنوان <تنها> به آدرس مؤسسه: پیترز & تاکر، قاهره. ارسال نمائید."
من، هنگامیکه این معجونِ ادبی را به پایان رساندیم میگویم: "تا اینجای کار خیلی رندانه بود" و بعد میپرسم: "و حالا، خانم کجاست؟"
او میگوید: "جِف، من فکر میکردم که تو این تصوراتِ واقعبینانۀ هنریات را بالاخره کنار گذاشتهای. ما اصلاً چه احتیاجی به یک خانم داریم؟ وقتی در وال استریت یک پشته سهام با آبِ رقیق‌گشته میفروشند، بعد تو توقع داری که در آن یک الهۀ دریائی پیدا کنی؟ یک آگهیِ ازدواج چه ربطی با یک خانم میتواند داشته باشد؟"
من میگویم: "حالا به من گوش کن! تو نظر من را میدانی که در تمامِ مواردِ نقض غیرمجازِ قوانین باید کالا موجود، قابل مشاهده و قابل ارائه باشد. من تا حالا با این روش و از طریق مطالعۀ دقیقِ مقرراتِ شهری و جدول زمانی حرکتِ قطارهاْ تمام گرفتاریها با پلیس را که با اسکناس پنج دلاری و یک پاکت سیگار نمیتوان برطرف ساخت را از خودم دور ساختهام. حالا، اگر ما بخواهیم این کلاهبرداری را انجام دهیم باید در موقعیتی باشیم که بتوانیم بانویِ جذاب یا چیزی مانند آن را حقیقتاً ارائه دهیم، با زیبائی یا بدون زیبائی و دارائی و تمام آنچه که در لیست آمده است، وگرنه بعداً قاضی دادگاه برایمان مزاحمت ایجاد خواهد کرد."
اندی مدتی فکر میکند و میگوید: "بسیار خوب، شاید برای این مورد امنتر باشد، شاید از اداره پست و دادگاه یک بار مؤسسهمان را بررسی کنند. اما از کجا میتوانیم چنین سریع بیوهای پیدا کنیم که وقتش را برای یک کلاهبرداری در ازدواج بدون آنکه ازدواجی در آن اتفاق بیفتد فدا کند؟"
من به اندی میگویم اتفاقاً یک چنین بیوهای را میشناسم. یک سال پیش، یکی از دوستان قدیمیام به نام تسِکِر تروتِر که در اتاقکی دندان میکشید زنش را بیوه ساخت، زیرا او بجای اینکه به اکسیر خودش که همیشه او را آرام ساخته بود وفادار بماندْ قطره معدهای را که دکترِ پیری تجویز کرده نوشیده بود. من در گذشته اغلب پیش آنها میرفتم، و فکر میکردم که میتوانم آنها را به همکاری با خودمان تشویق کنم.
تا شهر کوچکی که او در آن زندگی میکرد فقط شصت مایل فاصله بود. بنابراین من با قطار به آنجا میرانم و او را در همان خانه و با همان گلهای آفتابگردان و خروسها بر روی بشکه شستشو مییابم. میسیز تروتِر کاملاً مناسبِ آگهی ما بود، به استثنای زیبائی، سن و دارائی اظهار گشته در آگهی. اما او کاملاً قابل قبول و قابل ستایش دیده میگشت، و ما با این پیشنهاد احترام خود را به یادگار تسِکِر ثابت کردیم.
وقتی برایش تعریف کردم که ما چه لازم داریم از من میپرسد: "مِستر پیترز، آیا کاری که در پیش دارید یک کسب صادقانه است؟"
من میگویم: "میسیز تروتِر، من و تاکر حساب کردیم که در این سرزمین بزرگ و ظالم سه هزار نفر برای ازدواج با شما و پول و دارائیتان از طریق آگهیِ ما تلاش خواهند کرد. از این تعداد حتماً سیصد نفرشان، اگر بتوانند شما را از آن خود سازند، خود را مانند جسدِ یک آدم تنبل، ولگرد و طماع، یک بازنده، یک کلاهبردار و یک ماجراجوی حقیر ارائه خواهند کرد. من و اندی، میخواهیم به این پارازیتهای اجتماع درس بزرگی بدهیم. آیا این برایتان کافیست؟"
او میگوید: <کافیه، مستر پیترز، من میدانستم که شما کار بیشرمانهای در پیش ندارید. اما من چه وظایفی دارم؟ آیا باید شخصاً هر یک از این سه هزار آدم به درد نخور را که شما از آنها صحبت میکنید رد کنم، یا اینکه میتوانم آنها را دسته دسته بیرون کنم؟"     
من میگویم: "این کار شماست، میسیز تروتِر، عملاً کار بی‌دردسریست. شما در یک هتل آرام زندگی میکنید و کار دیگری نخواهید داشت. اندی و من کل مکاتبات و امور کسب و کار را انجام میدهیم. البته، شاید چند خواستگارِ احساسی و طوفانیتر که بتوانند پول سفر را تهیه کنند به قاهره بیایند و شخصاً از شما درخواست ازدواج کنند. در این حالت احتمالاً شما این وظیفه ناخوشایند را خواهید داشت که با دستانِ خودتان آنها را بیرون کنید. ما به شما مخارج هتل و هفتهای بیست و پنج دلار پول نقد میدهیم."
میسیز تروتِر میگوید: "پنج دقیقه صبر کنید تا من جعبه پودرم را بردارم، کلید خانه را پیش یک همسایه بگذارم، و بعد شما میتوانید با پرداخت حقوقم شروع کنید."
به این ترتیب توانستم میسیز تروتِر را به قاهره بیاورم و در هتل خانوادگیای که از هتل من و اندی به اندازه کافی فاصله داشت سکنی دهم، تا در ضمن ایجاد نکردنِ سوءظنْ قابل دسترس هم باشد، و بعد به اندی گزارش دادم.
اندی میگوید: :عالی شد! و فکر کنم حالا که وجدانت بخاطر آنچه به قابل دسترس بودن و حضور طعمه مربوط میگردد آسوده شده است میتوانیم شروع به ماهیگیری کنیم."
بنابراین ما شروع به درج آگهی خودمان در تمام روزنامههای سراسر سرزمین کردیم. و یک بار آگهی دادن کفایت کرد.
ما در بانکی دو هزار دلار به حساب میسیز تروتِر واریز کردیم و دفترچه‌حساب را به او دادیم که اگر کسی به صداقت و معتمد بودنِ نمایندگی ما شک کرد آن را نشان دهد. من میدانستم که میسیز تروتِر وفادار و قابل اعتماد است و ما میتوانیم بخاطر پول به او اطمینان کنیم.
من و اندی بخاطر این آگهی باید روزانه دوازده ساعت کار میکردیم و به نامهها جواب میدادیم.
روزانه صدها نامه به دستمان میرسید. من فکر نمیکردم که در این سرزمین این تعداد مردِ سخاوتمند و نیازمند وجود داشته باشد که بخواهد با کمال میل با یک بیوه جذاب ازدواج کند و زحمتِ مدیریتِ پول او را به خود بدهد.
بیشتر مردان اعتراف میکردند که وضع اقتصادیشان خراب است، کار خود را از دست دادهاند و جهان آنها را دیگر درک نمیکند، اما هر یک از آنها اطمینان میدادند که از عشق و فضائل مردانه لبریزند، طوریکه اگر بیوه آنها را برای ازدواج انتخاب کند بهترین کسبِ زندگی خود را انجام داده است.
هر نامزدِ ازدواج از پیترز & تاکر پاسخی با این مضمون "بیوه از نامه آشکار و آگاه‌کنندۀ شما تحت تأثیر واقع گشته است" دریافت میکرد. همزمان از نویسندۀ نامه درخواست میشد که یک نامه دیگر بنویسد و مشخصات دقیق خود را در آن درج کند و حتیالمکان یک عکس نیز همراه نامه بفرستد. مؤسسه پیترز & تاکر همچنین به اطلاع نامزدهای ازدواج رسانده بود که آنها باید حقالزحمه انتقالِ دومین نامه به بیوه زیبا به مبلغ دو دلار را درون پاکت نامه قرار دهند. حالا حتماً رازِ زیبائی کاملاً سادۀ نقشه برایتان آشکار شده است. تقریباً نود در صد از مردانِ محترم بومی و غیربومی مبلغ دو دلار تهیه کرده و به همراه نامه خود برایمان فرستادند. به این ترتیب جریان انجام پذیرفت. فقط اندی و من شدیداً شکایت میکردیم، زیرا که ما باید با بازکردنِ پاکتِ نامهها و خارج کردن پول از داخل آنها بزودی خداحافظی میکردیم.
تعداد کمی از نامزدهای ازدواج شخصاً پیش ما میآمدند. ما آنها را نزد میسیز تروتِر میفرستادیم و او بقیه کار را انجام میداد، سه یا چهار نفر هم بازگشتند و میخواستند از ما پول خرج سفر خود را پس بگیرند. اندی و من هنگامیکه نامهها از اطراف دور و نزدیک سرازیر شدند هر روز تقریباً دویست دلار کاسبی میکردیم.
در یک بعد از ظهر هنگامی که ما کارِ فراوانی داشتیم و مشغول قرار دادن اسکناسهای یک و دو دلاری در جعبههای خالی سیگار بودیم و اندی آهنگِ <برای آنها ناقوس ازدواج به صدا نمیآید> را با صوت میزد، یک مردِ کوچک‌اندام و شیک داخل میشود و چشمانش را به روی دیوارها میچرخاند، طوریکه انگار در جستجوی چند عدد تابلوی ناپدید گشته از گینزبرا میباشد. هنگامیکه من او را دیدم احساس غرور کردم، زیرا میدانستم که ما کسب و کارمان را بی‌عیب و قابل اطمینان انجام میدهیم.
مرد میگوید: "اینطور که میبینم، شما امروز تعداد زیادی نامه دریافت کردهاید."
من دستم را به سمت کلاهم میبرم و میگویم: "تشریف بیاورید، ما انتظار شما را میکشیدیم و من میخواهم جنس را به شما نشان دهم."
من او را به سمت هتل همراهی میکنم و با میسیز تروتِر آشنا میسازم. سپس دفتر حساب‌پسانداز با مبلغ دو هزار دلار را به او نشان میدهم.
پلیس مخفی میگوید: "به نظر میرسد که همه چیز مرتب است."
من میگویم: "البته. و اگر مزدوج نبودید شما را  چند لحظهای با میسیز تروتِر تنها میگذاشتم. البته لازم نبود دو دلار بپردازید."
او میگوید: "ممنون. اگر ازدواج نکرده بودم حرفی نبود. خداحافظ مستر پیترز."
در پایانِ ماه سوم حدود پنج هزار دلار جمع کرده بودیم، و ما میدانستیم که زمانِ فرار کردن فرا رسیده است. ما باید انواع شکایتها را به جان میخریدم و به نظر میرسید که میسیز تروتِر هم از این کسب خسته شده است. تعداد زیادی ستایشگر به دیدنش رفته بودند و او از این موضوع چندان راضی نبود. به این خاطر تصمیم میگیرم ناپدید شویم، بنابراین من به هتل پیش میسیز تروتِر میروم تا دستمزد هفته پیش را به او بپردازم و چکِ به مبلغ دو هزار دلار را از او بگیرم.
هنگامیکه من به آنجا رسیدم او مانند کودکی که نمیخواهد به مدرسه برود میگریست.
من میگویم: "چیه، چه اتفاقی افتاده؟ آیا کسی کاریتان کرده، یا اینکه احساس غربت میکنید؟"
او میگوید: "نه، مستر پیترز، من میخواهم به شما بگویم چه شده است. شما همیشه برای تسِکِر یک دوست خوب بودید، و به این خاطر میتونم کاملاً راحت با شما صحبت کنم. مستر پیترز، من عاشق شدهام. من مردی را آنقدر دوست دارم که اگر او را بدست نیاورم خواهم مُرد. او دقیقاً همان مرد ایدهآلیست که من در ذهن خود داشتهام."
من میگویم: "خوب، پس با او ازدواج کنید. یعنی اگر که یک رابطه عشقیِ دو طرفه است. آیا او احساس شما نسبت به خود را میدادند و به آن پاسخ مثبت داده است؟"
او میگوید: "بله، اما او یکی از مردهائیست که مرا بخاطر آگهی ملاقات کرده، و نمیخواهد تا وقتی به او دو هزار دلار را ندادهام با من ازدواج کند. نام او ویلیام ویلکنسون است." و با این حرف دوباره خود را بدست طوفانهای هیستریکِ یک عاشق میسپرد.
من میگویم: "میسیز تروتِر، مردی بیشتر از من نمیتواند احساسات یک زن را درک کند. بعلاوه شما روزی همسر یکی از بهترین دوستانم بودهاید. اگر دست من بود، من میگفتم که دو هزار دلار را بردارید و با مرد منتخب خود خوشبخت شوید. ما میتوانیم این کار را انجام دهیم، زیرا ما بیش از پنج هزار دلار از پارازیتهائی که قصد ازدواج با شما را داشتند کاسبی کردهایم. اما من باید ابتدا از اندی بپرسم. او دارای روح انسانیست، اما یک کاسب موشکاف است. او در رابطه مالی شریک من با حق رأی برابر است. من با اندی صحبت خواهم کرد و میبینم چه کار میشود کرد."
سپس به هتلمان بازمیگردم و جریان را برای اندی تعریف میکنم.
اندی میگوید: "من همیشه فکر میکردم که این اتفاق بیفتد. آدم از یک زن نمیتواند توقع داشته باشد در کاری که با احساسات و تمایلاتش مربوط میشود سرش به کارش مشغول باشد."
من میگویم: "اندی، اما تصور اینکه ما در شکستنِ دل زنی گناهکاریم غمانگیز است."
اندی میگوید: "جِف، این حقیقت دارد، و من میخواهم به تو بگویم مایلم چکار کنم. تو همیشه یک قلب نرم و یک رگ بزرگ داشتی. شاید من سخت و خسیس و مشکوک بوده باشم، اما این بار میخواهم با تو تا نیمه راه بیایم. برو پیش میسیز تروتِر و به او بگو که باید دو هزار دلار را از بانک بگیرد و به مردی که عاشقش شده است بدهد و خوشبخت گردد."
من از جا میجهم و پنج دقیقه تمام دستهای اندی را در دست میگیرم و تکان میدهم، بعد پیش میسیز تروتِر میروم و برایش آنچه اندی گفته بود را تعریف میکنم، و او حالا همانقدر از خوشحالی گریه میکرد که بخاطر غم و اندوه کرده بود.
دو روز بعد من و اندی مشغول بستن وسائلمان برای فرار کردن بودیم.
من از او میپرسم: "آیا مایل نیستی قبل از رفتن حداقل میسیز تروتِر را یک بار ملاقات کنی؟ او حتماً از شناختن تو و تشکر بخاطر مهربانیت خیلی خوشحال خواهد شد."
اندی میگوید: "نه، فکر کنم بهتره برای به قطار رسیدن کمی عجله کنیم."
من همانطور که همیشه پولهای نقدمان را حمل میکنیم در حال داخل کردن آنها به درون کمربندم بودم که اندی یک دسته اسکناس از جیب خارج ساخت و از من خواهش کرد که آنها را هم با بقیه پولها در کمربند فرو کنم.
من میپرسم: "این چیه؟"
اندی میگوید: "دو هزار دلار از میسیز تروتِر."
من میپرسم: "چطور اینها را بدست آوردی؟"
اندی میگوید: "او آنها را به من داد. من از یکماه قبل، سه شب در هفته او را ملاقات میکردم."
من میگویم: "پس تو باید ویلیام ویلکنسون باشی؟"
اندی میگوید: "بودم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر