هنر و حقیقت.


<هنر و حقیقت> از اسکار وایلد را در فروردین ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

هنر و حقیقت
همۀ هنرها کاملاً بیفایدهاند.
همۀ هنرها همزمان سطحِ روئی و نمادند.
کسی که در عمقِ سطحِ روئی نفوذ کندْ با مسئولیت خود این کار را میکند.
کسی که نماد را تفسیر میکندْ با مسئولیت خود این کار را میکند.
هنر را آشکار و هنرمند را پنهان ساختن هدفِ هنر است.
هنر آینه نیستْ بلکه یک کریستال است و شکلهایش را خود خلق میکند.
تنها چیز جدی در جهان هنر است و هنرمند تنها انسانیست که هرگز جدی نمیباشد.
هیچ حالت روحی و شور و شوقی یافت نمیگردد که هنر نتواند به ما بدهد، و کسیکه رازِ هنر را گشوده باشد ممکن است بتواند پیشبینی کند که تجربیات ما از چه نوع خواهد گشت.
هدفِ هنر ساده است و آن تولید شوق و شور است.
هنر زمانی سالم است که زیبائیِ زمانه ما را بیان کند، و زمانی بیمار است که شروع به استخراجِ موضوعاتِ خویش از دوران رمانتیکِ گذشته میکند.
کشفِ نهائی زمانیست که دروغ، تعریف از زیبائی و چیزهای غیرواقعی هدفِ اصلیِ هنر میگردد.
"و هنر؟"
"یک بیماریست."
هنر در حقیقت بیننده را منعکس میسازد و نه زندگی را.
ما میتوانیم انسانی را که چیزی با فایده خلق میکند تا زمانیکه اثرش را ستایش نکند عفو کنیم. تنها دلیل برای خلقِ چیزهای بیفایده این است که مردم آنها را بیش از اندازه ستایش میکنند.
و با این وجود حقایقِ هنر نمیتوانند آموزش داده شوند: آنها خود را آشکار میسازند ــ و در حقیقت فقط به کسانیکه برای آموختن و ستایشِ همه چیزهای زیباْ خود را گشودهاند.
من هنر را بعنوان زندگی برای خود حفظ میکنم.
چیزی که هنر توانا به بیانش نباشد یافت نمیگردد.
هدفِ هنر نواختن الهیترین و بعیدترین آکوردهائیست که در روحمان موسیقی مینوازند؛ و رنگ به خودی خود حضوری عرفانی بر روی لایهِ سطحی چیزهاست و آهنگ یک نوع دیدهبان.
چیزهای غیرطبیعیِ زندگی در رابطه با هنر معمولیاند. این تنها چیز در زندگیست که رابطهای معمولی با هنر دارد.
"بنابراین ما باید در همه چیز خود را در کنار هنر قرار دهیم؟"
"در همه چیز. زیرا که هنر ما را مجروح نمیسازد."
بالاترین هنر به بشر خدمت میکند، درست مانند شکوهمندترین طبیعتی که به خود خدمت میکند.
هنر حاصلِ ریاضیِ تلاشِ عاطفی برای زیبائیست. وقتی یک اثر هنری بدون اندیشیدن خلق گردد هیچ چیز نیست.
حقیقت در هنرْ هویتِ یک چیز با خودِ آن چیز است. ظاهری که به قسمتِ درونی مبدل شودْ روحِ گوشتگشته و جسمِ بیروح است.
فقط طبعی که بتواند توسط فانتزیِ خویش در یک حالتِ تخیلِ عمیق تأثیرات زیبا و تازه دریافت کندْ قادر است در موقعیتی باشد که یک اثر هنری را محترم بشمارد.
اثر هنری باید بر بیننده تسلط یابد و نه بیننده بر اثر هنری. بیننده باید پذیرا باشد، باید ویولنی باشد که استاد مینوازد. و هرچه کاملتر دیدگاههایِ ابلهانه، پیشداوریهایِ احمقانه و ایدههایِ پوچِ خود در بارۀ آنچه هنر چه باید باشد و نباشد را سرکوب کندْ احتمالِ بیشتری دارد که او اثر هنری را درک کند و آن را محترم شمارد.
حقیقتِ بزرگ این است که هنر ابتدا نه به عقل و نه به احساس مراجعه میکندْ بلکه فقط به طبعِ هنری.
همۀ هنرها غیراخلاقیاند. زیرا تحریکِ احساس بخاطرِ خواستِ تحریکِ احساس هدفِ هنر است، و هر تحریکِ احساسی بخاطر خواستِ عمل هدفْ زندگیست.
زندگیِ اخلاقیِ بشر به بخش مهمی از  موضوعِ اصلیِ هنرمند تعلق دارد، اما اخلاقِ هنر از به کار بردنِ کاملِ یک وسیلۀ بیانِ ناکامل تشکیل شده است.
تمام هنرها غیراخلاقیاند ــ بجز آن شکلهای کمارزشترِ هنرهای نفسانی یا آموزشی که تلاش میکنند به مردمِ خوب و مردمِ بد سیخ بزنند. زیرا عمل از هر نوعش در گسترۀ علمِ اخلاق است. هدفِ هنر اما ساده است و میخواهد حالتِ روحی خوبی تولید کند.
وقتی مشاهدۀ یک اثر هنری باعثِ تحریکِ نوعی از فعالیت گردد ْبنابراین اثر یا دارای کیفتی درجه دو است یا عمقِ آن برای بیننده بسته مانده. یک اثر هنری بیفایده است، همانطور که یک گل بیفایده است. یک گل برای شادیِ خویش شکوفا میگردد. تماشای آن برای ما لحظهای شادی به بار میآورد. چیزی بیشتر از این در بارۀ رابطۀ ما با گل نمیتوان گفت.
اگر هنر خود را از مشکلاتِ روزمرۀ اجتماع دور نگاه دارد به هیچوجه خرابی به بار نمیآورد. از این طریق هنر بهتر موفق میشود آنچه را که ما در درون خود میستائیم در برابر چشمانمان آورد.
زندگی با واقعگرائیِ خود موضوعِ هنر را خراب میسازد. غیرواقعی را واقعی ساختنْ متعالیترین لذت است.
بیزاریِ قرنِ نوزده بر ضد دورانِ واقعگرائیْ خشمِ کالیبان است که چهرهاش را در آینه میبیند.
بیزاریِ قرن نوزده بر ضد دوران رمانتیکْ خشمِ کالیبان است که چهرهاش را در آینه نمیبیند.
یک هنرمند باید آثار زیبا خلق کند، اما چیزی از زندگیِ شخصی خود به آن نیفزاید. ما در زمانهای زندگی میکنیم که در آن انسانها با هنر طوری معامله میکنند که انگار هنرْ نگارشِ شرح زندگیست. ما حسِ انتزاعی برای زیبائی را از دست دادهایم.
هرچه ما بیشتر تحصیلِ هنر کنیم به همان نسبت کمتر برای طبیعت نگران میگردیم.
بیشک طبیعت نیات خوبی دارد، اما همانطور که ارسطو یک بار گفت، طبیعت اما نمیتواند آن را اجرا کند. وقتی من یک منظره را مشاهده میکنمْ همزمان تمام کاستیهایش را هم میبینم. اما خوشبختانه طبیعت ناقص است وگرنه هرگز هنر ایجاد نمیگشت. هنر اعتراضِ پُر روح ماست، تلاشِ جسورانۀ ما که به طبیعتْ محلِ واقعیش را نشان دهیم.
ندایِ کلیِ زمانه چنین است: "بیا بگذار که ما به زندگی و طبیعت بازگردیم، آنها هنر را از نو برایمان خلق میکنند و ضرباتِ نبضشان را زنده میسازند، آنها به گامهای هنر بال و به دستهایش نیرو میبخشند." اما افسوس! تلاشهای دوستانه و خیرخواهانۀ ما به کجراه میروند. طبیعت همیشه از زمان عقب میماند. و زندگیْ وسیلهای برای جدائیست که هنر را ضعیف میسازد، دشمنیست که خانه را با خاک یکسان میسازد.
گرچه ممکن است متناقض به نظر آید ــ و تناقضها چیزهای خطرناکیاند ــ، اما این حقیقت دارد که زندگی خیلی بیشتر از هنر تقلید میکند تا هنر از زندگی.
یک هنرمندِ بزرگْ شخصِ خیالیای اختراع میکند و زندگی تلاش میکند آن را تقلید و به شکل ساده و قابل فهمی تولید کند.
زندگی بهترین و تنها شاگردِ هنر است.
شوپنهاور که تفکر مدرن را مقرر نمودهْ بدبینی را تحلیل کرده اما مخترعِ بدبینی هاملت است. انسانها مالیخولیائی گشتهاند، زیرا یک بازیگر تئاتر یک بار به بیماری مالیخولیا دچار گشت. نهیلیست، این فدائیِ عجیبِ بیایمان که بیاشتیاق به سمت تیر میرود و برای چیزی که به آن ایمان ندارد میمیردْ فقط محصولِ خالصِ ادبیات است. او توسط تورگِنیف اختراع گشته و داستایِفسکی آن را کامل ساخته است.
ادبیات همیشه از زندگی سبقت میگیرد. او از زندگی تقلید نمیکند، بلکه به آن آنطور که میخواهد شکل میدهد. قرن نوزدهم آنطور که ما آن را میشناسیم تا حد زیادی اختراعِ بالزاک است.
اگر که ایمپرِسیونیستها آن مههایِ قهوهای رنگِ شگفتانگیزی را که در میان خیابانهایمان عبور میکنند و لامپهای گازسوز را میپوشانند و خانهها را به سایههای وحشتناک مبدل میسازند بوجود نمیآوردند، بنابراین ما از چه کسی باید بخاطر این مههایِ نقرهایِ با ارزش که بر روی رودخانههایمان بخار میگردند و پلهای دایره شکلی که قایقِ شناور را در خطوطِ ظریفِ فریبندگیِ زودگذری میپوشانند سپاسگزاری میکردیم، اگر که نه از آنها و از اساتیدشان؟ تحولِ غیرمعمولی که در طول ده سالِ گذشته در شرایط آب و هوای لندن انجام گرفتْ باید تنها و تنها بحسابِ یک شکلِ هنری خاص گذاشت.
طبیعت به هیچ وجه مادرِ اولیهای نیست که ما را به دنیا آورده است. او را ما خلق کردهایم. این نیروی تصور ماست که به آن روح میبخشد. چیزها وجود دارندْ زیرا که ما آنها را میبینیم، و آنچه را ما میبینیم و آنطور که آنها را میبینیمْ بستگی به هنرهائی دارند که ما را تحت تأثیر خود گذاشتهاند. تفاوتِ بزرگیست میانِ آنچیزی که ما با دقت نگاه میکنیم و یا آن را فقط میبینیم. آدم تا زمانیکه زیبائیِ چیزی را نبیند هیچ چیز نمیبیند، بعد، و ابتدا بعد با دیدنِ زیبائیْ آن چیز زنده میگردد. حالا مردم مه را میبینند، نه به این خاطر که مه وجود دارد، بلکه چون شاعر و نقاش رازهای زیبائیِ چنین پدیدهای را آشکار میسازند. شاید قرنها در لندن مه وجود داشته است. این را من حتی کاملاً مطمئنم. اما هیچکس آن را ندید، و به این خاطر ما چیزی در بارۀ آن نمیدانستیم. آنها وجود خارجی نداشتند، تا اینکه هنر آن را اختراع کرد.
هنر فقط در مسیرِ خویش میتواند خود را گسترش دهد. هنر هرگز نشانۀ دورانی نیست، عصر و دوران نشانههای هنرند.
یک شیء در طبیعت وقتی ما را به یاد شیئی در هنر اندازدْ بسیار جذابتر میگردد، اما یک شیء در هنر برندۀ هیچ زیبائیِ واقعی نمیگردد، زیرا آن ما را به یادِ شیئی در طبیعت میاندازد. تأثیرِ اولیه زیبائیِ یک اثرِ هنریْ توسطِ مقایسه یا جستجویِ شباهت ایجاد نمیگردد.
یک سوراخِ واقعاً عالیِ جا گلی رویِ یقۀ کتْ فقط حلقۀ اتصالِ بین هنر و طبیعت است.
هر هنر بد توسطِ بازگشت به زندگی و طبیعت پدید میآید و زمانی که آن را به آرمان افزایش میدهند. ممکن است گاهی زندگی و طبیعت بعنوان مادۀ خام مورد استفاده قرار گیرند، اما قبل از آنکه بتوانند فایدهای واقعی به هنر برسانندْ باید منطبق با هنر گردند. به محض اینکه هنر از وسیلۀ بیانِ خلاقهاش صرفنظر کند از همه چیز چشم میپوشد.
رئالیسم بعنوان یک روشْ مغالطۀ کاملیست، و دو چیزی که هر هنرمندی باید از آنها بر حذر باشد شکل و محتوای مدرن میباشند.
تنها چیزهای واقعی آنهائیند که به ما مربوط نیستند.
گذشته بدون معناست. حال بیوزن است. فقط با آینده است که باید مناقشه کرد. زیرا گذشته آن چیزیست که نباید انسانها میبودند و حال آن چیزیست که نباید باشند. آینده چیزیست که هنرمندان هستند.
هنرمند خالقِ چیزهای زیباست.
هیچ هنرمندی مایل به اثبات چیزی نیست. حتی حقیقت را هم میشود اثبات کرد.
هیچ هنرمندی تمایلات اخلاقی ندارد. گرایشِ اخلاقی در نزد یک هنرمندْ روشِ نابخشودنیِ تظاهر کردن است.
هنرمند هیچگاه رفتارش بد نیست. هنرمند میتواند همه چیز را بیان کند.
فکر و زبان برای هنرمند ابزارِ یک هنرند.
عیب و فضیلت برای هنرمند موادِ یک هنرند.
هدفِ هنرمند کمال است.
شادیای را که یک هنرمند هنگام خلقِ یک اثر هنری احساس میکندْ یک شادیِ کاملاً شخصیست و فقط بخاطر این شادیست که او خلق میکند. هنرمند هنگام کار فقط موضوعِ خود را میبیند. هیچ چیزِ دیگری برایش جالب نیست. این فکر که دیگران در بارۀ آن چه خواهند گفت به ذهنش نمیرسد. او کاملاً شیفتۀ کار خود و نسبت به بقیه بیتفاوت است.
زندگیِ هنرمند توسعۀ نفسانی خویش میباشد. تواضع در نزد هنرمند یعنی اینکه او آمادۀ هر تجربهایست، درست مانند عشق که در نزد هنرمند آن حس زیبائیست که جهان از بدن و روحش پرده برمیدارد.
در واقع هیچ چیز برای هنرمندِ جوان مانند داشتنِ تصوری از آرمانِ زیبائیْ خطرناکتر نمیباشد؛ این او را مدام به سمت ضعفی مضحک یا انتزاعی بیروح اغوا میسازد. اما اگر بخواهند آرمان را کسب کنندْ بنابراین اجازه ندارند وجودِ زندۀ آن را لخت سازند. آنها باید آن را در زندگی بیابند و در هنر از نو خلق کنند.  
هیچ هنرمندِ بزرگی هیچ چیزی را آنطور که واقعاً است نمیبیند. اگر بتواند این کار را بکند دیگر هنرمند نیست.
توسط هنر، و فقط هنر به کمال خود خواهیم رسید.
یک اثرِ هنری نتیجۀ منحصر به فردِ یک طبعِ منحصر به فرد است. زیبائیش بر پایۀ این واقعیت بناست که خالق و او یکی میباشند.
هنر یکی از شدیدترین اشکالِ فردگرائیست که جهان میشناسد.
یک هنرمندِ واقعی به خود معتقد است، زیرا که او کاملاً خودش میباشد.
فقط حدِ متوسط پیشرفت میکند. یک هنرمند در دایرهای از آثار هنری در حرکت است که اولین اثر کمتر از آخرین اثر کاملتر نیست.
خود را توسطِ شعر ورشکست ساختن افتخار است.
گاهی من فکر میکنم که زندگیِ هنرمندان یک خودکشیِ شیرین و طولانیست، و من از این بابت متأسف نیستم.
هنرمندانی که شخصاً خشنودند و من آنها را شناختهام هنرمندان بدیاند. هنرمندانِ خوب تنها در آثارشان زندگی میکنند و در نتیجه از اینکه چه میباشند اصلاً برایشان جالب نیست. یک شاعرِ بزرگ، یک شاعرِ واقعاً بزرگ، غیرشاعرترین مخلوقات است. شاعرانِ بیاهمیت برعکس مطلقاً جذابند. هرچه اشعارشان بدتر باشد به همان نسبت هم زیباتر دیده میگردند. این واقعیتِ محض که کتابِ غزلیات درجه دو منتشر ساختهاند آنها را کاملاً مقاومتناپذیر میسازد، و آنها اشعاری را دوست دارند که نمیتوانند بسرایند. شاعرانِ خوب اشعاری مینویسند که جرئت انتشارش را ندارند.
مخاطبین سراپا ناخوشند، زیرا آنها برای هیچ چیز تعبیری نمییابند. هنرمند هیچگاه ناخوش تمیباشد. او همه چیز را بیان میکند. او خارج از مبحثِ خویش ایستاده و توسطِ آن تأثیر هنرمندانه و غیرقابل مقایسهای میگذارد. یک هنرمند را دشمن زندگی نامیدنْ به این دلیل که او بیماری را موضوعِ اثرِ خود میسازدْ کارِ بسیار ابلهانهایست، درست مانند آنکه شکسپیر را دیوانه بخوانند، زیرا که او <لیر شاه> را نوشه است.
شاید باید ذکر شود که در سالهای اخیر به واژگانِ بسیار محدودی که مخاطب در محدودۀ توهینِ هنری در اختیار دارد دو صفتِ تازه افزوده گشته است. یکی از آنها "ناسالم" و دیگری "عجیب و غریب" است. دومین کلمه چیزی بجز بیانِ خشمِ قارچِ کم عمرْ بر ضدِ اُرکیدۀ بینظیرِ زیبا و جادوئی و جاودان نمیباشد. این یک شهادتِ محترمانه است، اما شهادتِ محترمانهای بیمعنا. کلمۀ "ناسالم" اما امکان یک تحلیل را میدهد. این تا اندازهای کلمهای آگاهکننده است. و واقعاً بقدری آگاهکننده است که استفادهکنندگانش معنی آن را نمیفهمند.
برای هنرمند تنها یک نوع دولتِ مطلوب وجود دارد، و آن وجود نداشتن هیچ دولتیست. این مسخره است که به او و هنرش اعمال قدرت کنند.
تنها وسیلۀ سنجشِ زیبائیای را که هنرمند به رسمیت میشناسد طبعِ خودِ اوست.
یک هنرمند برای گسترشِ هنرش به ارتباط با ایدههاْ به فضائی معنوی و آرامش و صلح و تنهائی محتاج است.
او احساس کرد که رازهای هنر را اغلب در خفا میآموزند و اینکه زیبائی همانندِ خِردْ ستایشگرانِ منزوی را دوست میدارد.
چنین به نظرم میرسد که فانتزی در اطراف خود تنهائی میگستراند یا باید بگستراند، فانتزی در سکوت و تنهائی به بهترین وجه قادر به خلق کردن است.
مطمئناً شروع تمام نقدهای زیباشناسی در این است که نظرات خود را به نمایش گذارند.
در بهترین دوران هنرْ منتقدِ هنری وجود نداشت.
اثر هنری برای نقادْ فقط یک انگیزاننده برای اثرِ تازۀ خود اوست که در واقع نباید شباهتِ آشکاری با موضوعِ موردِ انتقاد نشان دهد.
هرچند منتقدین با هم اختلاف نظر دارندْ اما هنرمند با خود یکیست.
منتقد کسیست که میتواند نظرش به چیزهای زیبا را به سبکی دیگر و یا مادۀ جدیدی منتقل سازد.
بالاترین و همچنین پائینترین شکلِ نقدْ نوعی اتوبیوگرافیست.
کسیکه در چیزهای زیبا اهداف زشت کشف کندْ فاسد است، بدون آنکه جذاب باشد. این یک اشتباه است.
کسیکه در چیزهای زیبا مقاصد زیبا کشف میکند با فرهنگ است. جای امید برای او وجود دارد.
برگزیدگانْ کسانیاند که چیزهای زیبا برایشان فقط و فقط زیبائی معنا میدهد.
چیزی به نام کتابهای اخلاقی و یا غیراخلاقی وجود ندارد. کتابها یا خوب نوشته شدهاند یا بد. و نه چیزی بیشتر.
کتابی را که نتوان گهگاهی دوباره برای لذت بردن خواندْ ارزش یک بار خواندن را هم ندارد.
چنین چیزی که بتوان توسطِ کتابی مسموم گشت وجود ندارد. هنر هیچ تأثیری بر رفتار نمیگذارد. هنر تمایلِ به عمل کردن را ترقی میدهد. هنر تا درجۀ بالائی نازاست. کتابهائی در جهان غیراخلاقی شمرده میگردند که به جهان عیبش را نشان میدهند.
رمانهائی که با خوشی به پایان میرسند باب میلم نیستند. آنها مرا خیلی افسرده میسازند.
در قدیم کتابها توسط نویسندگان نوشته و توسط مخاطبان خوانده میگشت. امروزه آنها توسط مخاطبان نوشته میگردند و هیچکس آنها را نمیخواند.
همه میتوانند یک رمانِ سه جلدی بنویسند. این کار مستلزم داشتن جهلِ کامل از زندگی و ادبیات است.
این ادبیات است که به ما بدن را با چابکیهایش و روح را در بیقراریاش نشان میدهد.
وظیفۀ ادبیات ساختن جهانی تازه توسط مادۀ خامِ زندگیِ واقعیست که باشکوهتر، جاودانهتر و صادقانهتر از جهانیست که بر رویش چشم معمولی میبیند و از درون آن طبیعتهای معمولی برای تحقق بخشیدن به تکاملِ خویش میکوشند.
"و دو تا از بالاترین و اصیلترین هنرها کدامند؟"
"زندگی و ادبیات. زندگی و بیانِ کاملگشته از زندگی."
گفتن اینکه مردم چه کتابی باید بخوانند معمولاً بیفایده یا حتی مضر است؛ زیرا درک ادبیات مربوط به طبع است و نه وظیفۀ آموزش.
ما از ادبیات عزت، جذابیت، زیبائی و فانتزی درخواست میکنیم. ما نمیخواهیم توسط شرحِ رویدادهائی که در اقشارِ لایههای پائینِ اجتماع رخ میدهند موردِ تصدیق و تنفر واقع گردیم.
مورخانِ باستانی برایمان اشعار خیلی زیبائی در شکلِ حقیقی به یادگار گذاشتهاند، رماننویسانِ مدرنْ ما را با حقایقی که بعنوان شعر پخش میکنند خسته میسازند.
وقتی آدم دربارۀ چیزی حرف نمیزند، آن چیز اتفاق نمیافتد. فقط وقتی ما چیزها را با جامۀ واژه میپوشانیم به آنها حقیقت میبخشیم.
برانگیختن شعر ارزشش بیشتر از یک حقیقت است.
هیچ شاعری آواز نمیخواند، چون او مجبور به این کار شده است، حداقل شاعرانِ بزرگ این کار را نمیکنند، یک شاعرِ بزرگ آواز میخواند، چون مایل به آواز خواندن است.
اگر کسی بخواهد هنوز توسط شعر بر ما تأثیر بگذارد یا باید پسزمینههای به کلی تازهای نشانمان دهد و یا باید برایمان روحِ بشر را در درونیترین جنبشاش آشکار سازد.
کتابها اغلب در دستانِ ابلهان و نادانان میافتند، و من مایلم نقدی واقعی کنم: ستایش و سرزنشِ ابلهانه بزرگترین اهانتاند.
موسیقی برایمان گذشتهای را خلق میکند که ما از آن بیخبر بودیم و ما را با احساسِ رنجی پُر میسازد که از اشگهایمان مخفی مانده بودند. من میتوانم انسانی را تجسم کنم که زندگیِ کاملاً معمولی روزانهاش را میگذراند و بر حسب اتفاق یک موسیقیِ عجیب میشنود؛ ناگهان او آگاه میگردد که روحش بدون آنکه متوجه آن گشته باشد تجربههای وحشتناکی را گذرانده و لذات وحشتناکی از قبیل عشقهای ماجراجویانۀ وحشی و یک تنشزدائیِ بزرگ را تجربه کرده است.
چیز عجیبی در نیروی قدرتِ انتقالِ احساس نهفته است. ما به همان بیماریِ شاعر مبتلا میگردیم، و خواننده دردش را به ما وام میدهد. لبهای مُرده برایمان پیغامی دارد و قلبهائی که مدتهاست از گرد و خاک ویران گشتهاندْ شادیشان را با ما به اشتراک میگذاند.
موسیقی باعث احساسِ عاشقانه در من میگردد ــ حداقل همیشه روی اعصابم راه میرود.
من موسیقیِ واگنر را بیشتر از بقیه موسیقیها دوست دارم. موسیقی او چنان بلند است که آدم در تمام مدت میتواند صحبت کند بدون آنکه مخاطب بشنود که آدم چه میگوید.
وقتی موسیقیِ خوب نواخته میشود مردم گوش نمیکنند و وقتی موسیقیِ بد مینوازند حرفی نمیزنند.
نوازندگان خیلی نامعقول غیرمنطقیاند. آنها همیشه میخواهند که مردم وقتِ اجرا، هنگامیکه آدم آرزوی کاملاً کر بودن میکندْ کاملاً لال باشند.
به نظر من چنین میرسد که صحنۀ نمایش محل ملاقات هنر و زندگیست.
تنها محلِ نقطۀ اتصال میان ادبیات و تئاتری که ما امروز هنوز در انگلیس داریمْ بروشور برنامه است.
یک وسیلهای که کاملاً زیباست هنرمند را برنمیانگیزاند. نقص در آن غایب است.
هیچ محصولِ بیش از حد بیاهمیتی وجود ندارد که نتوان توسط هنر آن را پالایش داد، زیرا که نبوغِ هنر میتواند با شکل دادن به موادِ سادهای چون سنگ، فلز و همچنین چوبْ جلایِ مخصوصی به آنها ببخشد.
ما خوبی را با روشهای مستقیم از هنر کسب نمیکنیم، بلکه از بیراهه و توسطِ عادت به آن ملاحت و زیبائیای که او ما را با آن احاطه کرده است. و هنر حتی میتواند بیشتر از آنچه فقط زندگیمان را شاد و زیبا سازد تأثیر بخشد: هنر بخشی از یک تاریخِ جدیدِ جهان خواهد گشت و یک برادریِ جدید در میان افراد بشر.
در تاریخِ جهان فقط دو دوره از اهمیت برخوردارند. دورۀ اول ظهور وسایل تازۀ هنرمندانۀ بیان و دومی ظهورِ شخصیتی تازه است، همچنین برای هنر.
افرادِ کمی در میان ما وجود دارند که گاهی اوقات قبل از طلوع آفتاب بیدار نگشته باشند، یا بعد از یکی از آن شبهای بیرویائی که ما را عاشق مرگ میسازند، یا بعد از آن شبهای ترسناک و شهوتِ از شکل خارج شدهای، وقتی از دالانِ مغز صورتهای خیالی مانند روح آمد و شد میکنند، که حتی وحشتناکتر از واقعیتاند و پُر از زندگیای که در تمام چیزهای بیتناسب میدود و به هنر گوتیک قابلیتِ جاودانۀ زیستن میبخشد، چون این هنر قبل از هرچیز هنرِ کسانیست که روحشان از بیماریِ خواب دیدن کدر است.
هنرها در دورانِ بسیار زشت و حساس از زندگی وام نمیگیرندْ بلکه از میان خودشان.
چیزهای نامشخص همیشه مانعِ احساس زیبائیاند. یونانیها خلقی از هنرمندان بودند، زیرا آنها از احساسِ ابدیت در امان مانده بودند.
بجز چیزهای محسوس چیزی نمیتواند ما را خوشنود سازد.
اختلاف نظر در بارۀ یک اثر هنری نشان میدهد که آن اثر تازه، پیچیده و اساسیست.
در واقع مردم کلاسیکهای یک سرزمین را بعنوان وسیله مصرف میکنند تا تکامل هنر را متوقف سازند.
آنها از کلاسیکها بعنوان چماق استفاده میکنند تا از بیان تعبیر زیبائی در شکلِ جدید جلوگیری کنند. آنها همیشه از نویسنده میپرسند که چرا او مانند بقیه نمینویسد، یا از نقاش که چرا مانند بقیه نمیکشد، در حالیکه فراموش میکنند که اگر آنها این خواستهها را انجام دهند دیگر هنرمند نیستند. زیبائی تازه کاملاً مورد نفرتشان است، و هرگاه آنها با آن مواجه میگردند چنان دچار خشم و سردرگمی میشوند که مدام باید دو عبارتِ ابلهانه آماده داشته باشند ــ یکی اینکه: اثرِ هنریِ کاملاً غیرقابل درکیست و دیگری اینکه: اثرِ هنریِ کاملاً غیراخلاقی‎‎ایست. وقتی آنها میگویند یک اثر کاملاً غیرقابل درک است، منظورشان این است که هنرمند چیزی زیبا خلق کرده که جدید است؛ وقتی آنها یک اثر را کاملاً غیراخلاقی نامگذاری میکنند، به این ترتیب منظورشان این است که هنرمند چیزی زیبا گفته که حقیقت دارد. اولین نامگذاری شامل سَبک میگردد و دومی شامل موضوع.
هر مخاطب از هر چیزِ جدید متنفر است، زیرا از آن میترسد. مخاطب یک شکلِ فردگرائی در آن میبیند، یک تأکید از طرفِ هنرمند که او مادۀ موضوع خود را انتخاب میکند و به آن با تصورِ خود شکل میدهد. حق کاملاً با نگرشِ مخاطب است.
هنرْ فردگرائیست و فردگرائی یک قدرتِ آشوبگرانه و از هم پاشاننده است. و ارزشِ فوقالعادۀ هنر در این نهفته است. زیرا آنچه برای رماندنِ فردگرائی تلاش داردْ یکنواختیِ شاخص است، بردهداریِ سنتیست، ظلم و ستم عادت است و فروکاستنِ انسان به سطح یک ماشین.
در هنرْ مخاطب اجازه میدهد که گذشته معتبر باشد، البته نه به این خاطر که گذشته برایش با ارزش است بلکه چون قابل تعییر نیست. او کلاسیکهای خود را میبلعد، بدون آنکه هرگز مزۀ آنها را درک کند. او میگذارد که آنها بعنوان چیزی اجتناب ناپذیر بر او تحمیل گردند، و چون نمیتواند آنها را هضم کندْ بنابراین در بارهشان وراجی میکند.
هرچه هنر انتزاعیتر و ناملموسترْ بنابراین ویژگیِ زمانهاش را هم بیشتر بر ما آشکار میسازد. برای درک یک خلق توسطِ هنرشْ باید معماری و موسیقیاش را در نظر گرفت.
هنر چیزی بجز بیانِ خود نمیباشد. این تازهترین جملۀ اصلی زیبائیشناسی من است.

هنر و اخلاق
وقتی آدم این دو را در هم میآمیزد هرج و مرج دوباره بازمیگردد.
هنر خارج از اخلاق قرار دارد، زیرا هنر توجهاش به زیبائی، به فناناپذیری و تغییرناپذیریای جاودانه است. لایههای پائینتر و کمتر عقلانی به اخلاق تعلق دارند.
این حقیقتِ غم انگیزیست که ما این توانائی را از دست دادهایم به چیزها نامهای زیبا بدهیم. اسامی همه چیزند. من هرگز بخاطر رفتار نزاع نمیکنم. نزاعِ من فقط بر سر واژههاست. این دلیلیست که چرا من از رئالیسمِ مبتذل در ادبیات متنفرم. مردی که بتواند یک بیل را بیل بنامد باید مجبور گردد که از بیل هم استفاده کند. این تنها کارِ مناسبِ اوست.
تنها پرترۀ معتبر عکسیست که خیلی کم از مدل و خیلی زیاد از کارِ هنرمند را نشان میدهد.
چیزها تنها توسط اسلوب برایمان قابلِ باور میگردند ــ و فقط اسلوب. اکثر نقاشانِ پرترۀ مدرنِ زمان ما محکوم به فراموشی مطلق گشتهاند. آنها هرگز آنچه را که میبینند نمیکشند. آنها آنچه را که تماشگر میبیند میکشند، و تماشگر هرگز چیزی را نمیبیند.
هر پرتره که با احساس کشیده شود یک پرتره از نقاش است و نه پرترۀ کسی که برای او مدل نشسته است. مدل فقط یک تصادف است، فقط  یک فرصت. این او نیست که توسطِ نقاش آشکار میگردد، خیلی بیشتر خودِ نقاش است که بر رویِ بومِ رنگی خود را نشان میدهد.
حقیقت چیست؟ در مورد دینْ خیلی ساده نوعِ اعتقادیست که جانِ سالم به در برده است. در مورد علمْ تازهترین کشفیات و در زمینۀ هنرْ آخرین حالت روحیست.
مسیرِ پارادوکس مسیر حقیقت است. ما برای آزمونِ حقیقت باید رقصِ روی طنابش را ببینیم. ما فقط وقتی میتوانیم در بارۀ حقایق قضاوت کنیم که آنها بندباز گردند.
حقیقت به ندرت پاک است و هرگز ساده نیست. وگرنه زندگیِ امروزۀ ما خیلی خستهکننده میگشت و ادبیاتِ مدرنمان مطلقاً امکانناپذیر.
برای کسانی که حقیقت را بیشتر از زیبائی دوست دارندْ آخرین رازِ هنر برای همیشه پنهان خواهد ماند.
وقتی آدم حقیقت را میگوید میتواند مطمئن باشد که دیر یا زود گرفتار خواهد گشت.
وقتی بیش از دو نفر به یک حقیقت معتقد میگردندْ آن حقیقت شروع به غیرحقیقی بودن میکند.
وقایعی که واقعاً رخ بدهند همه بیاهمیتاند.
برای یک مرد خیلی وحشتناک است وقتی کشف میکند که در تمام عمر بجز حقیقت چیزی نگفته است.
اگر او دیگر مانند همیشه حقیقت را نگوید بهترین مرد خواهد گشت.
حقیقت چیزیست که من خود را از آن خیلی سریع رها میسازم.
نه واژههای به این بزرگی. آنها کم هدایت میکنند.
من نمیتوانم از چیزهای بیش از حد حقیقی استفاده کنم.
انگلیسیها همیشه با تبدیلِ حقایق به واقعیت آن را بیارزش میسازند. وقتی یک حقیقت به واقعیتی مسلم تبدیل میگردد تمام ارزشِ معنویاش را از دست میدهد.

زندگی و اخلاق
با ارزشترین چیزها در جهان زندگی کردن واقعیست. اکثر مردم فقط وجود دارندْ و دیگر هیچ.
در اصل هیچ چیزِ سرنوشتساز یا بیاهمیتی در زندگی وجود ندارد. همۀ چیزها دارای ارزش و اهمیتِ برابرند.
کاملاً رها بودن و همزمان کاملاً در زیرِ یوغِ قانون ایستادن پارادوکسِ جاودانۀ زندگیِ بشر است که هر لحظه آن را احساس میکنیم.
اولین وظیفه در زندگی این است که تا حد امکان مصنوعی باشیم. و وظیفۀ دوم را تا حال هیچکس کشف نکرده است.
من فقط میدانم که نمیشود زندگی را بدون گذشتی مهربانانه درک کرد و آن بدون گذشتی مهربانانه دوست داشت.
باید با شادی، با زیبائی و با رنگارنگیِ زندگی سهیم گشت. و بهتر است که در بارۀ نگرانیهای زندگی کمتر صحبت شود.
روح پیر متولد میشود و بعد جوان میگردد، این طنزِ زندگیست. و جسم جوان بدنیا میآید و بعد پیر میشود، این تراژدی زندگیست.
کتابِ زندگی با یک مرد و همسرش در باغی آغاز میگردد و با یک وحی به پایان میرسد.
جهان توسط احمقها ساخته گشته تا عاقلان در آن زندگی کنند.
به نظر من رازِ زندگی بطور کلی این است که چیزها را خیلی خیلی آسان گیریم.
رازِ زندگی این است که هرگز شوری نازیبا نداشته باشیم.
رازِ زندگی محترم داشتنِ خوشی و بطور وحشتناکی خطا کردن است.
رازِ زندگی در هنر نهفته است.
فُرم همه چیز است. فُرم رازِ زندگیست. به غم فرصت بدهی برایت گران تمام میگردد. به شادی فرصت بدهی شوقت را عمیقتر میسازد. میخواهی عشق را احساس کنی؟ پس مناجاتی از عشق بخوان، و واژهها اشتیاقی را تولید خواهند کرد که جهان فکر میکند از او سرچشمه گرفته است. غم و اندوه به دلت چنگ میاندازد؟ پس در زبانِ غم غوطه خور، بیانش را از شاهزاده هاملت و ملکه کنستانتینا بیاموز، و تو کشف خواهی کرد که بیانِ خالصْ فُرمی از تسلی میباشد و اینکه فُرمی که منبع شور و شوق است همزمان معنای مرگِ درد میدهد.
در جستجوی زیبائی بودن رازِ واقعی زندگیست.
مردم عادی انتظار کشیدند تا رازِ زندگی پرده از چهره کشید، اما فقط برای برگزیدگانِ اندکی پیش از آنکه او دوباره رخ بپوشاند رازِ زندگی فاش گشت.
آدم باید رنگهای زندگی را در خود جای دهد اما هرگز جزئیاتشان را به یاد نیاورد. جزئیات همیشه معمولیاند.
زندگی همیشه گل شقایق در دست دارد.
شما که نمیخواهید برایم تعریف کنید زندگی را تا آخر مصرف کردهاید. اگر کسی این را بگوید بعد میشود دانست این زندگیست که او را تا آخر مصرف کرده.
هر چیز که به کرات انجام گیرد تبدیل به لذت میگردد.
این یکی از مهمترین رازهای زندگیست: وقتی یک انسان زندگی را هنرمندانه میبیند بعد مغز او برایش قلب او میگردد.
زندگی توسط اراده و قصد اداره نمیگردد. زندگی جریانِ رگ و عصب است، زندگی سلولهایِ به آرامی ساخته شدهایاند که در درونشان اندیشه خود را مخفی میسازد و شوق رویایش را.
در این جهان فقط دو تراژدی وجود دارد. یکی از آنها بدست نیاوردن آن چیزیست که آدم مایل به داشتنش است و دیگری بدست آوردن آن میباشد.
در زندگیِ امروزه خطر خیلی نادر شده است.
من همیشه خودم را غافلگیر میسازم. این تنها چیزیست که زندگی را قابل زندگی کردن میسازد.
هدفِ زندگی خیلی ساده است، همیشه مراقب وسوسه باشید. تقریباً به اندازۀ کافی وجود ندارند. من گاهی اوقات تمام روز را حتی بدون برخورد با یک وسوسه میگذرانم. این واقعاً وحشتناک است. این آدم را به خاطر آینده عصبی میسازد.
زندگی هرگز عادل نمیباشد.
شاید برای بسیاری از ما خوب باشد که زندگی عادل نیست.
ذهن دفتر خاطراتیست که همۀ ما آن را با خود حمل میکنیم.
با ماه، با گلها و کتابها در صلح به سر بردن ــ چه کسی میتوانست دیگر خوشبخت نباشد؟
بر روی زمین دو دسته انسان وجود دارد، دو اعتقادِ بزرگ، دو فُرم مختلف از بودن: برای یک فُرم زندگی فعالیت است و برای فُرم دیگر تفکر کردن معنا میدهد.
اساس زندگی از نگاه فلسفی ــ انرژی زندگانی، همانطور که ارسطو میگفت ــ خیلی ساده میلِ به بیان است، و هنر همیشه فُرمهای متنوعی عرضه میدارد که میشود توسط آنها فرصتِ ابراز بیان را بدست آورد. و زندگی آنها را میقاپد و استفاده میکند، حتی اگر آنها برای تخریبش باشند.
انسان به هنگام عمل یک عروسکِ خیمهشب بازیست. و وقتی چیزی را تعریف میکند یک شاعر است. تمامِ راز در این نهفته است.
جهان برای مردمِ رویائی توسط خوانندهها ساخته میشود.
کسی که به گذشتهاش نگاه میکند شایستۀ داشتنِ آیندهای در مقابل خویش برای نگریستن در آن نمیباشد.
در تمام چیزهای غیرمهم سکوت است و نه صداقت و ملزومات. در تمام چیزهای مهم سکوت است و نه صداقت و ملزومات.
زشتها و احمقها در این جهان وضعشان بهتر است. آنها میتوانند آسوده آنجا بنشینند و بازی را خیره تماشا کنند. اگر هم چیزی از پیروزی ندانند در عوض از شناختِ شکست صرفهجوئی میکنند. آنها آنطوری زندگی میکنند که ما همگی باید بکنیم، بدون مزاحمت، بیتفاوت و بدون ناآرامی. آنها نه ویرانی و فساد برای دیگران به بار میآورند و نه دیگران چنین کاری با آنها میکنند.
من به این نقطه رسیدهام که رازداری را دوست بدارم. به نظرم میرسد که امروزه تنها این کار میتواند زندگیمان را پُر رمز و راز و شگفتانگیز سازد. با پنهان ساختنِ معمولیترین چیزها میتوان آنها را جذاب ساخت.
برای یک واقعۀ شگفتانگیز هیچ قیمتی گران نیست.
اغلب پیش میآید که فکر میکنیم دیگران را آزمایش میکنیم، اما در اصل ما خودمان را آزمایش میکنیم.
من بازی را دوست دارم. بازی خیلی واقعیتر از زندگیست.
تراژدیهایِ واقعیِ زندگی اغلب چنان غیرهنرمندانه بازی میکنند که توسطِ خشونتِ ناهنجارشان، توسطِ تناقضِ مطلقشان، توسطِ بیهودگیِ پوچشان و توسطِ فقدانِ کاملِ اسلوبشان به ما صدمه میزنند.
تماشاگرِ زندگی خود گشتن یعنی رها شدن از درد و رنج زندگی.
من اغلب پولِ وجدان پرداختهام. من آرزوی ماجراجویانهای داشتم، دلم میخواست میتوانستم سرنوشت را آرام سازم.
هیچ انسانی نمیتواند وقتی همسایه خود را هم بر روی شانهاش بار میکند زندگی کند.
من جهان را خلق نکردهام. خدا و تزار باید از آن مراقبت کنند.
هیچ جرمی عادی نیست، اما عادی بودن یک جرم است. عادی رفتارِ دیگران است.
من خودم حاضرم برای یک تجربۀ تازه همه چیز بدهم و با این حال میدانم که چیزی به نام یک تجربۀ تازه اصلاً وجود ندارد.
من فکر میکنم که آمادگی بیشتری برای مُردن بخاطر چیزی که به آن معتقد نیستم دارم تا چیزی که آن را حقیقت میپندارم. من ترجیح میدهم بخاطر خواستِ یک احساس و شکاک باقی ماندن داخل تودۀ هیزمِ آتش شوم، تا آخرین لحظه!
فقط یک چیز برای من همیشه بینهایت شگفتانگیز خواهد بود: رمز و رازِ حالاتِ روح. آقای این حالات بودن با ارزش است، تحت تسلط آنها بودن با ارزشتر است.
آزمایشهای وحشتناکی وجود دارند که به نیرو محتاجند، و نیرو و شجاعت برای تسلیم شدن به آنها.
تمام زندگیِ خود را در یک لحظه به قمار گذاردن، جرئت قمار کردن بر سر همه چیز با ریختن یک تاسْ صرف نظر از اینکه آیا بر سر قدرت یا هوس است ــ در این ضعفی قرار ندارد. در این یک شجاعتِ وحشتناک و عظیم قرار دارد.
من میتوانم در برابر هر چیز مقاومت کنم، بجز وسوسه.
لذت تنها چیزیست که باید بخاطرش زندگی کرد. هیچ چیز مانند خوشبختی چنین سریع پیر نمیگردد.
چه کسی درخواست پایداری میکند؟ آدم ابله و فردِ جزمی، این مردمانِ خسته کنندهای که همیشه پایبندِ اصول خود هستند، حتی تا دمِ تلخِ مرگ، تا اینکه تجربه آنها را به پوچی هدایت کند. من چنین چیزی درخواست نمیکنم. من مانند امرسون بر روی درِ کتابخانهام واژۀ "حال" را مینویسم.
زندگی قیمت بیش از حد بالائی برای محصولاتش از ما درخواست میکند، و آنچه ما برای شگوهآمیزترین رازهایش مجبور به پرداختیم هیولاوار و بیاندازه است.
لذت، لذت! وگرنه چه چیزی میتوانست آدم را به جائی هدایت کند؟
او میدانست که حواسْ رازهایِ معنویشان را کمتر از روح فاش نمیسازند.
فقط حواس میتوانند روح را شفا بخشند، همانطور که فقط روح میتواند حواس را شفا دهد.
یک لذت‌گرائیِ تازه ــ این همان چیزیست که قرن ما محتاج است.
لذتهای ساده آخرین پناهِ بغرنجیاند.
من هرگز در جستجوی سعادت نبودهام. چه کسی به سعادت محتاج است؟ من لذت را جستجو میکردم.
من نمیتوانم یک شور و شوق را تکرار کنم. بجز افرادِ احساساتی هیچکس قادر به این کار نیست.
فقط مردمِ سطحی سالها لازم دارند تا از شر یک احساس خود را خلاص کنند. کسیکه بر خود مسلط باشد قادر است اندوه را چنان آسان به پایان رساند که آن را یک لذت تصور کند.
خوب بودن یعنی با خود سازگار بودن.
ناسازگاریْ اجبار در هماهنگی با دیگران است. زندگیِ شخصی ــ این از مهمترینهاست.
خوشبینی با یک پوزخندِ پهن آغاز میگردد و بدبینی با عینکِ آبی رنگی به پایان میرسد. وانگهی هر دو فقط تظاهرند.
تمام انگیزهها احمقانهاند.
آدم باید همیشه صادقانه بازی کند ــ وقتی برگِ برنده را در دست دارد.
آدم باید همیشه تا اندازهای غیرقابل باور باشد.
تنها افرادِ سطحی همدیگر را میشناسند.
خود را دوست داشتن آغاز یک داستانِ عاشقانه است.
کسی که میان روح و جسم تفاوتی میبیند هیچکدام از آنها را دارا نیست.
هماهنگی روح و جسم ــ چقدر این معنا دارد! ما در جنونمان این دو را از هم مجزا کردهایم و رئالیسم و یک نوع ایدهآل اختراع کردهایم که مبتذل و بیاثرند.
با این حال فکر میکنم که اگر حتی فقط یک نفر زندگیاش را کامل و پُر با خوشی میگذراند، به هر احساس و هر اندیشهای شکل میداد و هر رویائی را جامۀ عمل میپوشاند، سپس، فکر کنم که جهان چنان انگیزۀ تازهای برای شادی بدست میآورد که ما تمام بیماریهای قرون وسطی را فراموش میکردیم و به ایدهآلِ هِلنیسم بازمیگشتیم، احتمالاً به چیزی زیباتر و با ارزشتر از ایدهآلِ هِلنی.
نیروی اراده پایه شخصیت است.
هنوز هم در قلمروِ تحقیقاتِ روحی کارهای زیادی باید انجام گیرد.
ما فقط سطحِ بالائی روح را لمس کردهایم و نه بیشتر. فقط در یک سلولِ مغز چیزهای زیباتر و وحشتناکتر از آنچه بتوان خوابشان را هم دید حفظ میگردند.
روح انسان به یک نحوۀ پیدایش محدود نمی‎‎گردد. امکانات بسیاری برای تکامل وجود دارند، همانطور که انسانهای ناکاملِ فراوانی یافت میگردد.
تجربهْ نامیست که هرکس به اشتباهات خود میدهد.
هر موفقیتی که ما کسب میکنیم برایمان یک دشمن خلق میکند. آدم برای محبوب گشتن باید انسانِ بیاهمیتی باشد.
آدم نباید هرگز کاری کند که بعد از شام نشود در بارهاش صحبت کرد.
من از مواجه شدن با مرگ نمیترسم. نزدیک شدنِ مرگ است که باعث وحشتم میگردد.
آموزش چیز فوقالعادهایست، اما باید آدم گهگاهی به یاد آورد که چیزهای ارزشمند را نمیتوان آموزش داد.
طبیعی بودن فقط یک خودنمائیست، و یکی از هیجانانگیزترین خودنمائیها که من میشناسم.
خنده قطعاً شروعِ خوبی برای یک دوستیست و خیلی بیشتر برای پایان دادن به آن.
من تفاوتِ بزرگی بین مردم قائلم. من دوستانم را بخاطر وضعِ خوبِ ظاهرشان انتخاب میکنم، آشنایانم را بخاطر اسم و رسمشان و دشمنانم را با توجه به عقلِ سالمشان. آدم نمیتواند بقدر کافی در انتخاب دشمنانش محتاط باشد. من دشمنی ندارم که احمق باشد. تمامِ دشمنانم انسانهائی برخوردار از توانائیهای ذهنیاند و به این خاطر برایم حرمت قائلند.
من انسانها را به اصولها ترجیح میدهم و انسانهای بدون اصول برایم بهتر از هر چیز دیگری در جهان میباشند.
فقط ابلهان توسط آنچه میبینند قضاوت نمیکنند. رازِ واقعیِ جهان قابل مشاهده بودنش است و نه نامرئی بودن آن.
بشردوستان هر نوع احساسی برای بشریت را از دست میدهند. این ویژگیِ ممتاز آنهاست.
فقط کیفیتهای سطحی بیشتر دوام میآورند، طبیعتِ عمیقترِ انسان زود افشاء میگردد.
در اصل من معمولاً آنچه را که واقعاً فکر میکنم بر زبان میآورم. امروزه این یک اشتباه بزرگ است. آدم وقتی درک شود در معرض خطر بزرگی قرار میگیرد.
این قاعدۀ سخت و غیرقابلِ تردید که آدم چه باید بخواند و چه نخواند ابلهانه است. آدم باید همه چیز را بخواند. ما نیمِ بیشترِ آموزشِ امروزِ خود را از چیزهائی داریم که نباید خوانده میگشتند.
البته من میدانم که رعایت نکردنِ یک قرارِ ملاقاتِ تجاری وقتی آدم بخواهد حسی برای زیبائیِ زندگی حفظ کند چقدر مهم میباشد.
من تا یک گل برای سوراخِ جا گلیِ رویِ یقۀ کتم نداشته باشم هرگز اشتهای غذا خوردن نخواهم داشت.
جدا شدن از کسیکه آدم برای زمانِ خیلی کوتاهی او را شناخته همیشه دردناک است. غیبتِ دوستان قدیمی را میتوان با متانت تحمل کرد. اما یک لحظه جدائیِ موقت از فردِ تازه شناخته شده تقریباً غیرقابل تحمل است.
من هرگز بدون دفترِ خاطرات روزانهام سفر نمیکنم. آدم باید همیشه در قطار چیز هیجانانگیزی برای خواندن داشته باشد.
هنرپیشهها خیلی خوشبختاند. آنها میتوانند انتخاب کنند که آیا میخواهند در یک تراژدی بازی کنند یا در یک کمدی، میخواهند رنج ببرند یا خوش باشند، بخندند یا اشگ بریزند. اما در واقع زندگی طور دیگریست. اکثر مردها و زنها مجبورند نقشهائی را بازی کنند که مناسبشان نیست.
جهان یک صحنۀ نمایش است، اما بازیگرانِ بدی در نمایش نقش دارند.
اولین تراژدیِ زندگی اعمالند و دومین تراژدی واژهها میباشند. شاید واژهها بدتر باشند. واژه‎‎ها بیرحمترینند ...
هرگاه من در پارک یا بیمقصد در پیکِدیلی قدم میزدم، عادت داشتم کسانی را که از کنارم میگذشتند با دقت تماشا کنم و از خودم با کنجکاوی دیوانهواری بپرسم که او زندگی را چگونه میگذراند. بعضی مرا مجذوب خویش میساختند و بعضی دیگر در من وحشت ایجاد میکردند. زهرِ گوارائی در هوا پخش بود. من احساسِ میلِ شدیدی به یک حادثۀ شگفتانگیز میکردم ...
من از بستگانم بیزارم. احتمالاً این بیزاری از آنجا ناشی میشود که افرادی مانند ما نمیتوانند تحمل کنند که کسان دیگری هم همان اشتباهاتی را داشته باشند که ما داریم.
کودکان ابتدا پدر و مادرشان را دوست دارند. بعد از گذشت زمانِ معینی در بارۀ آنها قضاوت میکنند. و به ندرت ــ اگر نخواهیم بگوئیم هرگز ــ آنها را میبخشند.
عشقِ یک مادر البته بسیار مؤثر است، اما اغلب به طور عجیبی خودخواهانه میباشد.
مادرِ شما زنی خوشقلب است. اما زنانِ خوب دیدگاهِ محدودی از زندگی دارند، افقشان بسیار باریک و علایقشان ناچیز است.
یک بار در هفته با بستگانِ خود غذا خوردن کاملاً کافیست.
حالا که من در بارۀ آن فکر میکنم به یاد میآورم که هرگز نشنیدم مردی از برادرش ذکر کند. به نظر میرسد که اکثر مردها با چنین کاری منافات دارند.
من در زندگی هرگز برادری نداشتم و هیچ قصد هم ندارم در آینده دارای برادر شوم.
امروزه هیچکس به بستگانِ دورِ خود توجهای نمیکند. آنها سالهاست که از مُد افتادهاند.
من آدمهای زیادی را میشناسم که حاضرند برای داشتن یک پدربزرگ صد هزار دلار بدهند، و بیشتر از آن هم برای شبحِ خاندان خود میپردازند.
من میترسم که تو به مکالمۀ افرادِ مسنتر از خود گوش داده باشی. این کار همیشه مشکلاتِ خود را دارد و اگر اجازه دهی که این کار از عاداتت گرددْ بعد کشف خواهی کرد که چه اثر نامطلوبی بر تکاملِ شعور خواهد گذارد.
اخلاق نگرشیست که ما در بارۀ مردم داریم، مردمی که شخصاً شیفتهشان نیستیم.
وحشت از جامعه که بنیانِ اخلاق است و وحشت از خدا که رازِ مذهب است ــ این دو چیز بر ما حاکمند.
هنر و اخلاق کاملاً متفاوت و مناطقی جدا از هم میباشند.
من نه چیزی را تأیید و نه رد میکنم. این یک رفتارِ بیمزه در مقابل زندگیست. ما که بدنیا نیامدهایم تا با پیشداوریهای اخلاقی لاف بزنیم.
سنگِ محکِ طبیعت لذت است و نشانۀ رضایت او. وقتی ما خوشحالیم همیشه خوبیم، اما وقتی ما خوب هستیمْ همیشه خوشحال نیستیم.
من هرگز نتیجۀ اخلاقی نمیگیرم. معمولاً مردی که نتیجۀ اخلاقی میگیرد منافق است، و زنی که نتیجۀ اخلاقی میگیرد بدون شک زن زشتیست.
تعمیم دادنهایِ روشنفکرانه همیشه جذابند، اما تعمیم دادنهایِ اخلاقی کاملاً بیارزشند.
تنها تفاوتِ فردِ مقدس و فردِ گناهکار در این است که افرادِ مقدس یک گذشته دارند و افرادِ گناهکار یک آینده.
وقتی گناهکاران با مقدسین صحبت میکنند همیشه خشن هستند.
هنرِ رمانتیک خود را با استثناء و با فرد مشغول میسازد. چون انسانهای خوب تیپهای معمولی میباشندْ بنابراین از نظر هنری بی ثمرند. انسانهای بد از نظرِ هنری شیء شگفتانگیزی برای مطالعه هستند. آنها رنگارنگند، متفاوت و عجیب.
مردمِ خوب شکیبائی را میآزارند و شروران فانتزی را.
او همچنین این عادتِ بد را دارد که خود را به اخلاقیاتِ عادی گشته تسلیم سازد. او به ما مرتباً اطمینان میدهد که خوب بودن یعنی خوب بودن و بد بودن یعنی بد بودن. گاهی هم او تأثیر تقریباً جذابی میگذارد.
معیار پاکدامنی و پرهیزکاری یک پدیدۀ جالب روحیست، وگرچه ژستِ اخلاقی از همه ژستها زنندهتر استْ با این حال میخواهد چیزی نامیده شود که دارای ژست باشد.
با تمام نیاتِ خوب یک فاجعه همراه است: زود تصمیم گرفتن در انجام آنها.
هر مشغلۀ فکری با تصوری از رفتارِ خوب و بدْ وقفه در تکاملِ معنویت است.
نیاتِ خوبِ مداخله در قوانین علمیْ تلاشهای بیهودهایند که سرچشمهشان خودخواهیِ خالص و حاصلشان یقیناً با صفر برابر است.
نیات خوب چکهائی هستند که به بانکی که آدم در آن حساب بانکی ندارد واریز میشوند.
وجدانْ همۀ ما را به آدمی خودخواه مبدل میسازد.
عشقبازیهای شبانه موجب فجایع بسیاری میشوند.
فضائل! که میداند فضیلت چیست، نه تو میدانی، نه من و نه هیچکس.
تمام تقلیدها در چیزهای اخلاقی و در زندگی زیانبارند.
هر همدردی شریف است، اما همدردی با درد و رنج کمترین شرافت را داراست، چیزیست آمیخته با خودخواهی و هستۀ بیماری را در خود دارد. ترسِ خاصی بخاطر امنیتمان در آن قرار گرفته است. ما میترسیم که خودمان هم به وضعیتی مشابه با جذامی یا نابینا دچار گردیم، و ما میترسیم که سپس دیگر هیچکس از ما مراقبت نکند.
اما احساسِ همدردی با درد البته همیشه وجود خواهد داشت.
همدردی ممکن است باری از دوش مردمِ فقیر کم کند اما خود فقر باقی میماند.
من میتوانم با همه چیز همدردی کنم بجز درد و رنج.
برای این هیچ همدردی ندارم. این بیش از حد کریه، بیش از حد وحشتناک و ناگوار است. امروزه دشمنِ زندگی بودن در همدردی با درد و رنج قرار دارد. آدم باید با رنگها، با زیبائیها و با شادیهای زندگی همدردی احساس کند. هرچه کمتر در بارۀ غمهای زندگی صحبت کردن خیلی بهتر است.
من به هیچوجه این همدردیِ مدرن با بیماران را تایید نمیکنم. من آن را دشمنِ زندگی میدانم. سلامتی اولین وظیفه در زندگیست.
چیزی مانند یک تأثیر خوب وجود ندارد.
هر تأثیری غیراخلاقیست ــ غیراخلاقی از نقطه نظر علمی.
چون تأثیر گذاردن بر یک انسان چنین معنا میدهد که انگار آدم روح خود را به او میدهد. او دیگر به افکار طبیعیاش یا در اشتیاقهای طبیعیاش ملتهب نمیگردد. فضائل او در حقیقت به او متعلق نیستند. گناهانش ــ اگر چیزی مانند گناه وجود داشته باشد ــ وام گرفته شدهاند. او پژواکِ موسیقی کس دیگری خواهد گشت، بازیگرِ نقشی که برای او نوشته نگردیده. هدفِ زندگی گسترش دادنِ خود و تحقق بخشیدنِ کامل به طبیعتِ خویش است ــ این چیزیست که به خاطرش همۀ ما اینجائیم. امروزه انسانها از خودشان میترسند. آنها بالاترین وظیفه را از یاد بردهاند، وظیفهای که آدم به خودش بدهکار است.
مردم خود را بیش از حد جدی میانگارند. این گناهِ نخستینِ جهان است. اگر انسانِ غارنشین خنده را درک میکرد یقیناً تاریخِ جهان متفاوت میبود.
او اصولاً دیر میآمد، زیرا معتقد بود: وقتشناسی وقتِ آدم را میدزدد.
اعتدال چیزیست کشنده. کافی بودن مانند یک وعده غذا خیلی بد است. بیشتر از کافی بودن مانند یک ضیافت است.
وظیفه چیزیست که آدم از دیگران انتظار دارد و نه از خودش.
مقیاس چیزیست مانند فاجعه.
هیچ چیز مانند افراط کامیاب نیست.
نه هنر موافقت و مخالفتِ اخلاقی میشناسند و نه علم.
اخلاق برای من تکیهگاهی نیست. من از بدو تولد یک آنتینومیست هستم. من به کسانی متعلقم که برای استثناها خلق گشتهاند و نه برای قاعده.
در حالی که میدانم در آن چیزی که آدم انجام میدهد هرگز بیعدالتی قرار نداردْ معتقدم که در آنچه آدم میگردد میتواند بیعدالتی قرار داشته باشد.
من هرگز با یک انسانِ پیروِ اخلاق مواجه نشدهام که بیعاطفه، بیرحم، کینهجو، ابله و بدون کوچکترین عشق به انسان نباشد. چنین انسانهای به اصطلاح پیروِ اخلاقْ حیواناتِ وحشیای هستند. من ترجیح میدهم پنجاه گناهِ غیرطبیعی میداشتم تا یک فضیلت غیرطبیعی. زیرا فضیلت غیرطبیعی جهان را برای کسانی که رنج میکشند به جهنمی زودرس مبدل میسازد.

جوانی و زیبائی
خدایان به کسانیکه آنها را دوست دارند اجازۀ جوان ماندن میدهند.
جوانی تنها چیز با ارزش است.
جوانی! جوانی! هیچ چیز در جهان بجز جوانی وجود ندارد!
تنها چیزی که تصاحب کردنش ارزش دارد جوانیست.
برای بدست آوردن دوبارۀ جوانیِ خویش فقط لازم است که حماقتهای آن دوران را تکرار کنیم.
راز جوان ماندن در این است که هرگز خود را به حسی ناگوار تسلیم نسازیم.
من برای بدست آوردن جوانیم حاضرم هر کاری بجز نرمش، صبح زود از خواب برخاستن و انسانِ صادقی گشتن انجام دهم.
از جهلِ جوانان صحبت کردن مهمل است. تنها کسانی که من به عقایدشان با احترامی خاص گوش میدهم مردمی از من خیلی جوانترند. معتقدم که آنها از من پیشترند.
هیچ چیز با جوانی برابری نمیکند. افرادِ میانسال در گرو زندگیاند. سالخوردگان در اتاق زیرشیروانیِ زندگانی میزیند. جوانان اما آقا و سرورِ زندگیاند. یک پادشاهی در انتظار جوانان است. همه بعنوان پادشاه زاده میگردند و بسیاری از مردم مانند بسیاری از پادشاهان در تبعید میمیرند.
جوانی زمان کامرانیست.
جوانی قیل و قال نیست. جوانی یک هنر است.
امروزه پدر و مادر کمتری ملاحظۀ آنچه را که فرزندانشان به آنها میگویند میکنند. احترامِ دمُده گشته به کودکان تقریباً منقرض شده است.
زندگی برای بعضی از انسانهای جوان با یک استعدادِ طبیعی برای افراط شروع میگردد؛ اگر از این استعداد در محیطی مساعد و مطبوع مراقبت گردد بعد میتواند چیز واقعاً بزرگ و شگفتانگیزی بوجود آید. اما معمولاً چنین افرادی بجائی نمیرسند.
آرامش شرط اولیۀ کمال است. هدف کمالِ جوانیست.
زودرس بودن یعنی کامل بودن.
تراژدی سالمندی این نیست که آدم پیر است، بلکه آدم جوان است.
من این تجربه را کردهام، به محض اینکه مردم برای بهتر دانستن بقدر کافی پیر میشوند دیگر هیچ چیز نمیدانند.
هدفِ زندگی آرامش است و نه کار.
کسیکه تمام فکرش را متمرکزِ زیبائی فُرم سازد بقیه چیزها برایش اهمیت کمتری مییابند.
زیبائیای که حواسش را به هیجان آورده بود وجدانش را هم لمس کرد.
زیبائی درونِ هر زندگی چُرت میزند و منتظر است بیدارش سازند.
دندیتوم اثباتِ مدرن گشتنِ کاملِ زیبائیست.
من همیشه میخواهم باور کنم که قدرت و زیبائی از یک مسیر میگذرند.
تنها چیزهای واقعاً زیبا آنهائی هستند که به ما مربوط نیستند. تا زمانیکه چیزی مفید یا ضروری به نظر برسد یا ما را به نحوی به حرکت اندازند، ما را با درد یا خوشی پُر سازد، حسهایمان را شدیداً برانگیزاند و تا زمانیکه بخشِ جدا نشدنی و ضروری از محیطمان را تشکیل دهدْ بنابراین فراتر از حوزۀ هنریست.
تمام چیزهای زیبا به زمانهای زیبا تعلق دارند.
مفهومهای زیبائی همانقدر متعددند که حالتِ روانیِ انسانها میباشند. زیبائی نمادِ تمام نمادهاست. زیبائی همه چیز را آشکار میسازد، زیرا که زیبائی هیچ چیزی را بیان نمیکند. زیبائی با نشان دادن خویش تمام جهانِ آتشین رنگ را به ما نشان میدهد.
از مشخصههای یک فُرم زیبا یکی هم این است که آدم میتواند همیشه هرچه را که مایل است در آن قرار دهد، و مایل به دیدنِ هرچه باشد میتواند همیشه در آن ببیند؛ و زیبائیای را که مایل است به اثر هنری ببخشد، سببِ به خالق مبدل گشتنِ منتقدین گردد و از هزاران چیزِ مختلفی تعریف کند که در روحِ مجسمهساز، نقاش یا تراشدهندۀ جواهرات زنده نبودند.
هیچ چیز سالمی در ستایش زیبائی قرار ندارد. زیبائی بیش از حد درخشنده است که بخواهد سالم باشد. کسی که زیبائی را فُرمِ مسلط زندگیش میسازدْ همیشه در چشم جهان مانند یک رویائیِ ناب به نظر میآید.
آدم به محض محاصره گشتن توسط چیزهای زیبا میتواند بدون فلسفه هم خیلی خوب از عهدۀ زندگی برآید.
وقتی آدم زیبائیش را از دست میدهد ــ از هر نوعی که میخواهد باشد ــ بعد همه چیزش را از دست میدهد.
زیبائی فرمی از نبوغ است ــ در واقع از نبوغ هم بالاتر است، زیرا که به توضیح محتاج نیست. زیبائی به بزرگترین حقیقتِ جهان تعلق دارد، درست مانند نورِ خورشید یا بهار یا بازتابِ صدفِ نقرهای رنگ بر روی آب تیره که ما آن را ماه مینامیم. در این باره کسی نمیتواند مخالفت کند. زیبائی دارای حق الهی به حاکمیت است. زیبائی تصاحبکنندگانِ خویش را به شاهزاده تبدیل میکند.
وقتی یک انسانْ زیبائیِ هنرمندانۀ چیزی را میبیندْ احتمالاً خیلی کم از اهمیتِ اخلاقی آن خواهد پرسید. اما اگر اشتیاقش برای اخلاق حساستر از تأثیرات زیباییشناسی باشد به این ترتیب او در برابر سؤالاتِ مربوط به سَبک، به طراحی و از این دست سؤالات کور خواهد بود.
هیچ شیئی چنان زشت نیست که در زیر نور و سایهِ خاصی نتواند زیبا دیده گردد؛ هیچ شیئی آنچنان زیبا نیست که نتواند تحت شرایط خاصی زشت دیده شود. من فکر میکنم که زیبائی در تمام بیست و چهار ساعت یک بار زشت و زشتی یک بار زیبا دیده میشوند.
اما زیبائی، زیبائی واقعی زمانی به پایان میرسد که بیانِ معنوی آغاز میگردد. معنویت در اصل نوعی اغراق است و هماهنگی هر چهرهای را نابود میسازد. در لحظهای که آدم برای فکر کردن مینشیندْ کاملاً بینی یا کاملاً پیشانی یا چیز وحشتناکی شبیه به اینها میگردد. به مردان موفق در شغلی که آموختهاند نگاه کنید. ببینید آنها چه شنیع دیده میگردند! البته بجز روحانیت. اما روحانیت حتی فکر هم نمیکند.
از تمام چیزهای زشت گلهای مصنوعی یقیناً زشتترینند.

عشق و عقل
همیشه عاشقِ عشق بودن و یک شورِ اصیل داشتن امتیاز مردمیست که هیچکاری ندارند. این تنها مزیتِ طبقۀ بیکارِ یک کشور است.
باید همیشه عاشق بود. این دلیلیست که چرا نباید هرگز ازدواج کرد.
وقتی آدم عاشق است ابتدا به خودش دروغ میگوید و در پایان پیوسته به دیگران.
تنوعِ طرحها هیچ تغییری در منحصر به فرد بودنِ شور و شوق نمیدهند. فقط آن را عمیقتر میسازند. ما در زندگیِ خود در بهترین وجه میتوانیم یک ماجرای بزرگ داشته باشیم، و رازِ زندگی این است که این ماجرا را اغلب تا آنجا که ممکن است دوباره تکرار کنیم.
در حقیقت فقط عشق قادر به زنده نگهداشتن است.
وقتی دوستت داشته باشند دیگر فقیر نیستی.
عشق به آدم برای همه چیز یک غریضه هدیه میدهد.
تفسیر صحیحِ این جهان عشق است و نه فلسفۀ آلمانی، تفسیرِ آن جهان هرچه میخواهد باشد.
من عادت داشتم جاه طلبی را از بزرگترین چیزها در جهان بدانم. این درست نیست. عشق از بزرگترین چیزهاست. چیزی بجز عشق وجود ندارد.
عشق از فانتزیای تغذیه میکند که ما را خردمندتر از آنچه میدانیم میسازد، بهتر از آنچه احساس میکنیم و اصیلتر از آنچه هستیم. توسط عشق میتوانیم زندگی را بعنوان یک واحد ببینیم. توسط عشق و فقط توسط عشق است که میتوانیم دیگران را در روابط واقعی و ایدهآلشان درک کنیم. فقط چیزهای زیبا میتوانند خود را به عشق نزدیک سازند. اما به نفرت همه چیز خود را نزدیک میسازد.
نفرت انسان را بدون آنکه متوجه گردد کور میسازد. عشق میتواند در دورترین ستاره هم سنگنبشهای را بخواند، اما نفرت چشمانت را چنان سخت خیره میسازد که تو از بالایِ باغِ تنگ و دیوار کشیده شدۀ هوسِ نازلِ خود چیزی نخواهی دید.
اکثر مردم برای عشق و شگفتی زندگی میکنند، اما ما باید توسط عشق و شگفتی زندگی کنیم.
وقتی به ما عشق هدیه میگردد، بنابراین باید بدانیم که ما به کلی لایق آن نیستیم. هیچکس لایق آن نیست که دوست داشته شود.
همه لایق عشقند، فقط کسانی لایق عشق نیستند که خود را لایق آن میدانند.
عشق امر مقدسیست و برای دریافتش باید زانو زد، و لبها و قلبهای کسانی که آن را دریافت میکنند باید این را بگویند: "پروردگار، من ارزش آن را ندارم."
افرادِ ناکامل به عشق محتاجند و نه افراد کامل.
وقتی به دست خود و یا به دست دیگران زخمی میگردیم باید عشق ما را مداوا کند ــ وگرنه عشق چه معنائی میتواند داشته باشد؟
احساسات انسانهائی که آدم دیگر دوستشان ندارد همیشه چیزی مضحک در خود دارند.
عشق و دردِ بزرگ توسط افزونی خویش نابود میگردند.
فقط عشق در نگاهِ اول نیست که رضایتبخش  است، عشق در پایانِ فصل بسیار رضایتبخشتر است.
دوستی از عشق خیلی حزنانگیزتر است. دوستی طولانیتر از عشق دوام میکند.
در حقیقت عقل و بزدلی هر دو یکیاند.
عقل فقط نام تجاری شرکت است. و هیچ چیز دیگر.
من میتوانم زورِ خشن را تحمل کنم اما عقل خشن کاملاً غیرقابل تحمل است، به کار بردنش بیشرمانه است و در زیر ذهن قرار دارد.
تنها ذهنِ فکور با روح هنر غریبه است.
من اعتراف میکنم که به اشخاصِ با ایمانِ معبدِ عقل متعلق نیستم. به نظر من خردِ بشری غیرقابل اعتمادترین و فریبندهترین فرمانده در زیر خورشید است، شاید به استثنایِ عقلِ زنانه. البته ایمان یک چراغِ روشن در پای ماست و گیاهِ غریبی در تفکرمان که به مراقبت دائمی محتاج است.
همۀ فکرها غیراخلاقیاند. ماهیتِ اصلیِ فکر تخریب است. وقتی شما در مورد چیزی فکر میکنید آن را میکشید. هیچ چیز از چنگِ اندیشه جان سالم به در نمیبرد.
علم هرگز نمیتواند بر چیزهای غیرمنطقی غلبه کند، از این رو در این جهان آیندهای هم ندارد.
گوش کردن کار بسیار خطرناکیست. گوش کردن میتواند متقاعدت سازد، و کسی که اجازه میدهد توسط برهانی متقاعدش سازند از اساس شخص نامعقولیست.
من از این با ذوق بودن تا حد مرگ بیزارم. امروزه همه با ذوقند. تو نمیتوانی جائی بروی بدون آنکه به مردمِ با ذوق برخورد نکنی. این به معنای واقعیِ کلمه یک بلای عمومی شده است. یکی از آرزوهای بزرگم این است که کاش بشود چند احمق هم برایمان باقی بمانند.
فکر کردن فوقالعاده است اما فوقالعادهتر از آن تجربه است.
جدیت در کُندذهنی بالغ میگردد.
از عادات غیرظریفی که امروزه مردم دارند یکی هم این است: وقتی یک نفر فکری را بیان میکند میپرسند که آیا آن جدیست یا نه. هیچ چیز بجز اشتیاق جدی نیست. عقل چیزِ جدیای نیست، هرگز هم نبوده است. عقل آلتِ موسیقیای است که آدم با آن مینوازد و دیگر هیچ.
آگاهی میتواند بد اختر باشد. شبهه است که ما را به هیجان میآورد. یک مه تمام چیزها را شگفتانگیز میسازد.
امروزه اکثر مردم بخاطر نوعی از عقلِ سلیم خزنده میمیرند و ابتدا وقتی آن را کشف میکنند که دیگر دیر شده است، و اشتباهاتشان تنها اشتباهاتیاند که هرگز از آنها پشیمان نمیگردند.
انسان انواع و اقسام چیزهاست اما منطقی نیست.
"تو خودت گفتی که یک سرماخوردگیِ شدیدِ ارثی یا چیزی شبیه به آن نیست."
"میدانم، مراقب بود که نباشد ــ اما من مایلم ادعا کنم که حالا چنین است. علم مدام ترقیهای حیرتانگیزی میکند."

نبوغ و گناه
با این حال در اینکه نبوغ بیشتر از عشق دوام میکند جای هیچ شکی نیست. و نشانۀ واقعیتش این است که ما همگی بخاطر آموزشِ خویش بیش از اندازه به خود زحمت میدهیم. ما در نبردِ وحشیانه برای تنازع بقاء به چیزی دائمی محتاجیم و به این سبب مغزمان را با این امیدِ احمقانه که خود را اثبات کنیم از آشغال و حقایق پُر میسازیم. فردِ کاملاً فاضل گشته ــ او ایدهآلِ امروزه است. و ذهنِ فردِ کاملاً فاضل چیز وحشتناک و شبیه به یک مغازۀ عتیقهفروشیست: چیزی بیش از زنندگیها و گرد و غبار در آن نیست و همه چیز بیش از ارزشِ واقعیش قیمتگذاری گشته.
من عاشقِ نگاه کردن به نابغین و گوش سپردن به مردم زیبا هستم.
نوابغ زیاد صحبت میکنند.
یک عادت خیلی زشت! و آنها همیشه به خود فکر میکردند.
مردم بجز نبوغ همه چیز را میبخشند.
طرزِ کلامِ یک شخصیتِ کامل گشته با خشم همراه نیست، بلکه با آرامش.
شخصیتِ واقعیِ انسان وقتی پدیدار گردد فوقالعاده خواهد بود و طبیعی و ساده مانند یک گل یا مانند یک درخت رشد خواهد کرد. او مردد نخواهد بود. او مایل به قانع ساختن و نزاع نخواهد گشت و هیچ چیز را به اثبات نخواهد رساند. او همه چیز را خواهد دانست. و با این وجود به خود زحمتی برای دانستن نخواهد داد. او صاحب خرد خواهد بود. ارزشش با دستگاههای سنجِ مادی اندازهگیری نخواهد گشت. او هیچ چیز را از آنِ خود نخواهد خواند. و با این حال او در بارۀۀ همه چیز اختیار خواهد داشت، و هرآنچه از دارائیش ربوده شود او را فقیرتر نخواهد ساخت، ثروتش اینچنین بزرگ خواهد بود. او خود را بر دیگران تحمیل نخواهد کرد یا درخواست نخواهد کرد که دیگران مانند خود او باشند. او دیگران را دوست خواهد داشت، زیرا که آنها با هم اینهمه تفاوت دارند. و اتفاقاً چون دلواپسِ کسی نیست به همه کمک خواهد کرد، مانند چیزی زیبا از طریق آنچه که در اوست به ما کمک خواهد کرد. شخصیتِ انسان فوقالعاده خواهد گشت. چنان فوقالعاده مانند ماهیتِ یک کودک.
و او بجز قانون و قدرتِ خویش هیچ قانون و قدرتی را به رسمیت نخواهد شناخت.
برای من البته معنای زندگی در این است که به شخصیت و طبیعتِ خود تحقق بخشم و در حال حاضر مانند قبل مشغول تحقق بخشیدن به امکاناتم توسط هنر میباشم.
من میدانم که چیزی به اسم "زندگی خود را تغییر دادن" وجود ندارد: آدم همواره فقط در دایرۀ شخصیتش میچرخد.
او از نگاه کنجکاوانه بیزار بود، نوابغ این بیزاری را در دوران سالخوردگی بدست میآورند و اشخاصِ معمولی هرگز آن را از دست نمیدهند.
اکثر مردم برخلاف سؤالِ "شما چه فکر میکنید؟" میپرسند "شما چه میکنید؟" این تنها چیزیست که یک فردِ متمدن اجازۀ نجوایش را هرگز ندارد.
در چشم اجتماع سختترین گناهی که یک شهروندِ آن اجتماع میتواند انجام دهد غرقِ تفکر گشتن است، اما در چشمِ متمدنترین افراد در واقع اشتغالی متناسب و معقولِ انسانیست.
او گاهی اوقات با پوشیدن لباسی که کمی بیش از حد مرتب است اصرار بیش از حد در فاضل بودنش را جبران میکند.
من متأسفانه مشتاقانه و دیوانهوار ستایش گشتهام. این بارِ فوقالعادهای بود.
یک شاگرد هم برای آدم سودمند است. او در پشت تاج و تخت ایستاده و در لحظۀ پیروزی در گوش آدم نجوا میکند که آدم بر خلاف میل جاودانه میباشد.
امروزه هر مرد بزرگی شاگرد خود را دارد، و همیشه این یهودا است که زندگینامه را مینویسد.
ما در گذشته از قهرمانان خود تجلیل به عمل میآوردیم. سلوکِ مدرن آنها را حقیر میشمرد. نسخههای کم ارزشِ کتابهای بزرگ میتوانند چیز خشنود کننده باشند، اما نسخههای کم ارزشِ مردانِ بزرگ شنیعاند.
خودخواهی در این نیست که آدم زندگی را طبق میلش بگذراند، بلکه در این است که از دیگران بخواهد زندگی را طبق میل او بگذرانند.
از خود گذشتگی یعنی آسوده گذاردن دیگران و در امورشان دخالت نکردن.
به فکرِ خود بودن ابداً خودخواهی نیست. کسی که به خود نمیاندیشد اصلاً فکر نمی‏کند. مطالبۀ یک نوع فکر و عقیده از همنوع کردنْ بسیار خودخواهانه است. چرا او باید چنین کند؟ اگر او بتواند فکر کند احتمالاً طوری دیگر خواهد اندیشید. اگر نتواند فکر کند که اصلاً درخواستِ هر نوع فکری از او مسخره خواهد بود.
انسانها بر طبقِ اصولِ فردگرائی کاملاً طبیعی و فداکار خواهند گشت.
همچنین انسانها دیگر خودخواه نخواهند بود، طوریکه فعلاً هستند. زیرا فردِ خودخواه کسی است که برای خود در برابر دیگران حق قائل میشود، و یک انسانِ فردگرا اصلاً چنین خواهشی احساس نمیکند و چنین چیزی او را خوشحال نمیسازد. همچنین وقتی انسان به فردگرائی جامه عمل پوشانده باشد احساس همدردی را بطور زنده احساس و آن را آزادانه و خودبخود تمرین خواهد کرد.
فردگرائی با هیچ درخواستی خود را به انسانها نزدیک نمیسازد. او طبیعی و بدیهی از خودِ انسانها به وجود میآید. برای این هدف به تکاملِ تمام تمایل دارد. تمام اندامگانِ موجوداتِ زنده برای این تفاوت بالغ میگردند. او کمالیست که به جزء جداییناپذیر انواعِ زندگی تعلق دارد و کمالیست که انواعِ زندگی خود را به سمتش تکامل میدهد. و از این رو فردگرائی به انسانها هیچ اجباری را تحمیل نمیکند. برعکس او به انسانها میگوید که هیچ اجباری را تحمل نکنند. او تلاش نمیکند انسان را به خوب بودن مجبور سازد. او میداند که انسانها اگر راحتشان بگذارند خوب هستند. انسان فردگرائی را خود به خود توسعه میدهد، و او حالا آن را به این نوع تکامل میدهد. برای پاسخ به اینکه آیا فردگرائی قابل اجراست باید گفت این سؤال مانند آن است که پرسیده شود آیا نظریۀ تکاملِ داروین اجرا گشتنیست. تحول قانونِ زندگیست، و هیچ تکاملی بجز تکامل به فردگرائی وجود ندارد. همیشه در جائی که این تمایل قابل اجرا نباشد سدِ مصنوعی و تحمیلیِ بیماری یا مرگ موجود است.
فردگرائی جدید هِلنیسمِ جدید است.
کسی که مایل به درک دیگران است باید فردگرائیِ خود را عمیقتر سازد.
هرچه آدم زندگی و ادبیات را طولانیتر میآموزد شفافتر درک میکند که در پشتِ تمام چیزهای قابل تحسینْ انسانی فردگرا ایستاده است و اینکه این لحظه نیست که انسانها را میسازد، بلکه این انسان است که زمان را میآفریند.
چون هنر از شخصیت برمیخیزد بنابراین فقط میتواند پرده به روی شخصیت بگشاید، و از ملاقات این دو نقدِ تفسیریِ واقعی به بیرون میجهد.
تکاملِ نژاد به تکاملِ تک تکِ افراد وابسته است و وقتی خودپروری که یک ایدهآل است متوقف گردد، در آنچا فوری مقیاسِ فرهنگی کاهش مییابد و اغلب کاملاً از بین میرود. وقتی آدم در یک مهمانیِ شبانه کسی را ملاقات میکند که تمام زندگیاش را در راهِ آموزشِ خود به کار برده استْ غنی میگردد و بعد با این آگاهی که یک ایدهآلِ والا لحظهای وجودش را لمس و خوشحال کرده است از سر میز برمیخیزد. اما برعکس وقتی باید در کنار مردی بنشینی که تمام دورانِ زندگیاش به این مشغول بوده که دیگران را آموزش دهد! چه تجربۀ لرزانندهای! چه وحشتناک است این جهلی که از عادتِ شومِ ابلاغِ عقایدِ خودمان ناشی میگردد! چشماندازِ چنین مردی چه محدود است! چه زیاد ما را خسته میسازد، آری او باید با این تکرارِ بیپایانِ رقتانگیزش برای خودش هم خسته کننده باشد! چه زیاد فاقد هر عنصرِ رشد معنویست! در کدام دورِ باطل مدام در حرکت است!
برای من یک انسانِ بینقص کسیست که خود را تحت شرایطِ کاملی تکامل میدهد؛ کسی که زخمی نیست، رانده یا فلج نگشته و یا در محاصرۀ خطرات نمیباشد. اغلبِ شخصیتها مجبور بودهاند فردی یاغی باشند، و از این رو نیمی از نیرویشان را در مناقشات بخاطر هیچ و پوچ به هدر دادهاند.
کمالِ حقیقیِ انسانها در این نهفته نیست که او مالک چیست، بلکه در این که او چه است.
من تنها انسانِ جهانم که مایلم خودم را کاملاً بشناسم، اما در حال حاضر این کار برایم ممکن نیست.
اما وقتی از نیتِ یک انسانِ خوب شدنْ فقط ریاکاریِ لاقیدانهای به بیرون بجهد، این امتیازِ فردیست که رنج برده تا انسان پست‎‎تری گردد.
من یک فردِ رویائیم. زیرا یک خیالپرداز فردیست که راهِ خود را تنها در نورِ مهتاب مییابد، و کیفرش دیدنِ طلوع سپیدهدم قبل از سایرِ نقاطِ جهان است.
جامعه مردمِ تبهکار را بیش از یک بار میبخشد، اما یک آدم رویائی را هرگز نمیبخشد.
رازِ مرگ و زندگی تنها و تنها به کسانی تعلق دارد که به روندِ زمان متکیاند و به کسانیکه نه فقط اکنون را بلکه همچنین آینده را نیز در تصاحب دارند و به کسانیکه میتوانند از گذشتهای با شکوه یا شرمآور صعود کرده و سقوط نمایند.
تنها اساتیدِ بزرگِ صاحبِ سَبک قادرند تاریک باشند.
او هرگز حتی یک کتاب هم ننوشته است، بنابراین میتوانی تصور کنی که او چقدر میداند.
شما موجودی شگفتانگیزید. شما بیشتر از آنچه تصور میکنید آگاهید میدانید، همانطور که کمتر از آنچه باید میدانستید آگاهید.
همیشه وقتی مردم با من موافقند این احساس را دارم که باید کارم اشتباه باشد.
"من از آموزش دیدن متنفرم!"
"اما آموزش دیدن آدم را تا به سطح با کلاسِ تجاری ترفیع میدهد."
انتظارِ وقوعِ غیرمنتظرهها را داشتن دلیلِ داشتن یک عقل کاملاً مدرن میباشد.
آدم نباید هرگز به دیگران گوش بسپارد. این نشانهای از بیتفاوت بودن در مقابلِ شنوندگانِ خود میباشد.
نارضایتیْ اولین گام به سمتِ پبشرفتِ یک انسان یا یک ملت است.
هر کدام از ما یک بهشت و یک جهنم درون خود به همراه داریم.
بدترین گناهان کم عمق بودن است.
چیزی وحشتناکتر از خستهکننده بودن در جهان وجود ندارد. این تنها گناهِ نابخشودنیست.
مردم فریادشان را بر ضدِ افرادِ گناهکار بلند میکنند، اما این فرد گناهکار نیست که ما را خجالتزده میسازد بلکه آدم بیشعور سبب این کار میگردد. هیچ گناهِ دیگری بجز حماقت وجود ندارد.
شرارت یک اسطوره است که مردمانِ خوب آن را اختراع کردهاند تا نیرویِ عجیبِ جاذبۀ دیگران را با آن توضیح دهند.
بشریت روسو را به این جهت که او گناهانش را نه به یک کشیش بلکه به جهان اعتراف کرد دوست خواهند داشت.
گناه چیزیست که خود را بر چهرۀ انسان مینویسد. او اجازۀ مخفی ساختن خود را نمیدهد. مردم گاهی اوقات از گناهانِ مخفیِ خویش پچ پچ میکنند. چنین چیزی وجود ندارد. وقتی یک آدمِ فرومایه گناهی بر دوش حمل میکند، به این ترتیب در خطوط لبهایش، در پلکهای به پائین آویزانش و حتی در فُرم دستانش این گناه خود را نشان میدهد.
روانشناسان معتقدند لحظاتی وجود دارند که در آنها اشتیاق به گناه یا آن چیزیکه جهان به آن نام گناه مینهدْ یک سرشت را چنان تحت سلطۀ خویش میگیرد که به نظر میرسد هر تارِ بدن، هر سلولِ مغزیْ از غرایزی وحشتناک لبریز میگردد و مردها و زنها در چنین لحظاتی آزادیِ ارادۀ خود را از دست میدهند.
هر جرمی مبتذل است، همانطور که ابتذال یک جرم است.
ارتکابِ جرم منحصراً کار طبقات پائین است. من به آنها کوچکترین سرزنشی نمیکنم. من مایلم بگویم که جرم برای آنها شبیه به چیزیست که برای ما هنر است، یک روش برای ایجادِ هیجان و شوری عجیب و غریب.
وقتی آدم چیزی را میدزدد زیانش آن است که آدم هرگز نمیداند چیزِ دزدیده شده چه فوقالعاده است.
من عاشقِ دمپائیم. آنها تنها چیزیاند که هرگز خطرناک نیستند.
من تا حال هرگز به یک انسانِ واقعاً فاسد برخورد نکردهام. من کمی نگرانم. من از اینکه او هم مانند بقیه دیده شود خیلی میترسم.
دروغ با هدفِ تهذیبِ جوانان که پایهِ آموزش در خانواده است هنوز هم اینجا و آنجا سُنت ماست و مزایای آن در نوشتههای اولیه افلاطون در موردِ دولت به صورتِ قابل تحسینی نشان داده شده است.
دروغ بخاطر یک دستمزدِ ماهانه در خیابان فلیت البته کار بسیار آشنائیست و حرفۀ یک نویسندۀ مقاله سیاسی بدون مزایا نمیباشد.
از خود گذشتگی چیزیست که توسط قانون باید لغو گردد. این اخلاقِ مردمی را که آدم بخاطرشان فداکاری میکند فاسد میسازد. آنها همیشه به راه بدی میافتند.
فقط سرگردانانِ ذهنی نزاع میکنند.

خرد و دین
فقط مقدسین شایستۀ لمس کردنِ خرد و دین میباشند.
سؤالی را طرح کردن همیشه ارزش دارد، اگرچه همیشه جواب دادن به سؤالی صرف نکند.
من ترجیح میدهم بهترین دوستم را بعنوان بدترین دشمن از دست بدهم. زیرا برای بدست آوردن دوست فقط کافیست خوشایند باشی؛ اما وقتی مردی دیگر صاحب دشمن نیستْ بنابراین باید چیز قابل ترحمی در او باشد.
دیدگاهها، شخصیت و آثار یک انسان اهمیت کمی دارند. ممکن است یک فردِ بدبین مانند جناب آقای میشل دو مونتنی صحبت کند یا یک فردِ مقدس مانند پسر سختگیر مونیکا، بلافاصله او با آشکار ساختن رازهایش به ما همیشه موفق میگردد که گوشهایمان را افسون و لبهایمان را امر به سکوت کردن کند.
خودپروری ایدهآلِ حقیقی انسان است.
آدمهای با ادب با دیگران مخالفت میکنند و فردِ خردمند با خودش.
زمان یعنی هدر دادن پول.
بلندپروازی آخرین پناهِ افراد عاجز است.
سعی و کوشش ریشۀ تمام زشتیهاست.
بیکار بودن بر برگزیدگان مقرر گشته است. داد و ستد چیزیست نسبی و محدود. مطلق و نامحدود میدانِ دید کسیست که آرام تکیه میدهد و تماشا میکند، کسی که تنها و بیرویا به آن دنیا سفر میکند.
همیشه ویران کردن سختتر از آفریدن است، حتی اگر آنچه باید ویران گردد ابتذال و حماقت باشد، بنابراین ویران کردن نه تنها شجاعت بلکه تحقیر هم طلب میکند.
ابلهان در امتحانات سؤالاتی طرح میکنند که خردمندان قادر به پاسخ دادن به آنها نمیشوند.
نشان دادنِ قلب خویش به جهان بیعقلی‎‎ست.
در این زمانۀ مبتذل همه یک ماسک لازم دارند.
معمولی بودن یعنی کمدین بودن. اما نقشِ معینی را بازی کردن چیز کاملاً متفاوت و همچنین بسیار مشکلتریست.
هیچ انسانی آنطور که واقعاً است دیده نمیگردد.
لذت خاصی در متهم کردنِ خود وجود دارد. وقتی ما خود را سرزنش میکنیمْ بنابراین با این احساس که هیچکسِ دیگر حقِ سرزنش کردن ما را ندارد. این آن اعترافیست که آمرزش به ما پیشکش میکند، نه کشیش.
آیا اغفال خیلی وحشتناک است؟ من فکر نمیکنم. اغفال فقط روشیست که ما توسط آن میتوانیم شخصیتمان را ترقی دهیم.
من امشب در دفترِ خاطراتم خواهم نوشت که یک کودکِ سوختهگشته آتش را دوست دارد.
روح حقیقت وحشتناکیست. آدم نه میتواند آن را بخرد و نه بفروشد یا به حراج بگذارد. روح را میتوان مسموم ساخت یا به کمال رساند. در هر یک از ما یک روح زندگی میکند. من این را میدانم.
آیا چنین به نظر میرسد که همه چیز یک رویاست؟
آه! اما چه چیز رویا نیست؟ رویا برایم شکل خاصی از پژواکِ موسیقی میباشد. من چهرۀ درخشانِ جوانان و مربعهای خاکستری و مهآلود را میبینم. اندامهای یونانیِ در حال گذر از میان صومعۀ عصر گوتیگ، قمارِ زندگی در خرابه‎‎ها و آنچه من از همه بیشتر در جهان دوست میدارم اتحاد شعر و تناقض در رقص است! فقط یک پیشگوئی بد ــ آتششان! آنها با بیدقتیِ بیش از حدی با آتشبازی میکنند.
سالخوردگان همه چیز را باور میکنند، میانسالان به همه چیز بیاعتمادند، جوانان همه چیز را میدانند.
اما ارزش یک ایده به هیچوجه کوچکترین ربطی با صداقتِ کسی که آن ایده را بیان میکند ندارد. احتمالاً هرچه آن شخص ریاکارتر باشد ایده هم دارای روح نابتری خواهد بود، چون در این حالت آن ایده نه با احتیاجات و خواهشهای آن فرد و نه با پیشداوریهایش رنگ شده است.
امروزه درک گشتن همان غافلگیر گشتن است.
شما شکل خود را از دست دادهاید، و شما اعتبار خود را از دست دادهاید. آرامشِ خاطر خود را از دست ندهید، شما از آن فقط یکی دارید.  
ایدهها خطرناکند. واقعیتها بهترند.
آدم نباید هرگز از چیزی طرفداری کند.
طرفداری کردن آغازِ صداقت است، و بلافاصله تلاش از پی آن میآید، و بعد انسان وراج و خستهکننده میگردد.
آنچه که جهان همیشه با جدیتی مجلل انجام داده به سمتِ کُمدیِ چیزها تعلق دارند.
به نظرم میرسد که بشردوستیْ آیندۀ مردمی شده است که میلِ اذیتِ همنوعان خود را دارند.
یک توصیۀ خوب را من همیشه به دیگران میدهم. این تنها کاریست که میتوان با آنها کرد.
من هنوز هم یک فردِ صادقِ ابله را ترجیح میدهم. بیشتر از آنچه مردم فکر میکنند میتوان به نفعِ حماقت حرف زد. من شخصاً حماقت را بسیار تحسین میکنم. این احتمالاً چیزی مانند توافق ذهنیست.
من فکر میکنم آدم همیشه وقتی چیز نامطلوبی برای گفتن دارد باید کاملاً رک باشد.
این عدمِ اطمینان وحشتناک است. من امیدوارم که مداوم باشد.
من ابداً بدبین نیستم، من فقط تجربههای خودم را دارم، چیزی که تقریباً شبیه به همان بدبینیست.
او نادرترین چیز بر روی زمین را مالک است: عقلِ سلیمِ بشری.
او میگوید که آزادی در زمانِ انقلاب فرانسه اختراع گشته است. چه فکر زشتی!
برای یک قرونِ وسطائیِ واقعی بودنْ داشتن بدن مجاز نمیباشد، برای یک مدرنِ واقعی بودنْ داشتن روح و برای یک یونانیِ واقعی بودنْ داشتن لباس.
ایدهها برایم زیاد مهم نیستند، من یک عمر بدون آنها پیش رفتهام.
یک ایده اگر خطرناک نباشد اصلاً شایستگیِ ایده نامیده شدن را ندارد.
یک گفتگوی فاضلانهْ یا شور و هیجان بیخبران استْ یا اعتراف بیکارانِ ذهنی. مکالمۀ به اصطلاح پالوده گشته اما چیزی نیست بجز تلاشِ ابلهانۀ بشردوستانِ ابلهتر تا با شیوهای بزدلانه خشمِ عادلانۀ پائینترین طبقۀ اجتماع را خلعسلاح کنند.
فعال بودن تنها راه چارۀ کسانیست که رؤیا را درک نمیکنند.
تنها وظیفهای که ما در برابر تاریخ داریم نوشتنِ دوبارۀ آن است.
درد و رنج ــ هرچه هم بخواهد عجیب به گوش برسد، وسیلهایست که ما توسطش زندهایم، زیرا تنها وسیلهایست که ما را از هستیمان آگاه میسازد؛ و ما به یاد آوردنِ رنجهای گذشته را بعنوان تضمین و بعنوان این نشانه که ما هنوز هم خودمان میباشیم لازم داریم. در میان من و خاطرات خوشحال کنندهام پرتگاهیست که عمقش از پرتگاهِ میان من و خوشحالیِ حقیقیِ بقاء کمتر نیست.
رمز و رازِ زندگی رنج است. پشت همه چیز فقط رنج مخفیست! در ابتدای زندگیمان مزۀ شیرین برایمان بسیار شیرین و مزۀ تلخ چنان تلخ است که ما ناگزیر تمام تلاشمان را متمرکزِ لذت بردن میکنیم تا نه فقط یک ماه یا دو ماه از عسل زندگی کنیم، بلکه ترجیح میدهیم تمامِ عمر هیچ غذای دیگری بجز عسل نخوریم و با این حال نمیدانیم که ما روحِ خود را به گرسنگی کشیدن واداشتهایم.
قلبها برای این وجود دارند که شکسته شوند.
ما همه برای آنچه خدایان به ما هدیه کردهاند رنج خواهیم برد، رنجی وحشتناک.
وقتی خدایان بخواهند ما را مجازات کنند دعاهایمان را برآورده میسازند.
خدایان پیچیدهاند: نه فقط از شهواتمان وسیلهای میسازند که ما را شلاق بزنند، بلکه ما را توسط آنچه در ما خوب، اصیل، انسانی و دوستداشتنی است فاسد میسازند.
خدایان اینگونه زندگی میکنند: یا آنطور که  ارسطو به ما اطمینان داده به کامل ساختن خویش میاندیشند، یا آنطور که اپیکور تصور میکرده با نگاهی آرامْ جهانِ کمدیـتراژیکِ آفریدۀ خود را تماشا میکنند. ما هم میتوانیم مانند آنها زندگی کنیم و با همان احساسات روند صحنههای پُُُُر حادثهای را که انسان و طبیعت برایمان نمایش میدهند تعقیب کنیم.
فقط خدایان مرگ را میچشند. آپولو درگذشت، اما هوآکینتوس  که او را باید کشته باشد زنده است. نرون و نارسیس همیشه در میان ما هستند.
یک احمق در چشم خدایان و یک احمق در چشم انسانها با هم یکی نیستند.
احمقِ حقیقیِ مورد تمسخر و نفرتِ خدایانْ انسانیست که خود را نمیشناسد.
من اصولاً با احساسِ میلِ اهداء یک مدال به کسانیکه نمیتوانند ایمان بیاورندْ به مذهب فکر میکنم: آدم میتوانست آن را برادریِ بیپدران نام نهد، و در کنارِ محرابش، جائیکه هیچ شمعی نمیسوزد، کشیشی که در قلبش صلح ساکن نیست با نانِ نامقدس و جامِ خالیْ مراسمِ عشاء ربانی را بجا خواهد آورد. هرآنچه حقیقیست باید به مذهب مبدل گردد. بی‎ایمانی هم درست مانند ایمان باید مناسک خود را دارا باشد. او هم شهدایش را کاشته است، به این خاطر باید او هم مقدسین خود را برداشت کند و خدا را هر روز به این خاطر که خود را از انسانها مخفی نگاه داشته است شکر گوید.
ایمان یا کفر، هیچ چیز اجازه ندارد از خارج بر من تحمیل شود. تمام نشانهها باید آفریدههای خودِ من باشند. معنویت فُرمش را باید خود بیافریند. من اگر رمز و  رازش را در خود پیدا نکنمْ بنابراین آن را هرگز نخواهم یافت و اگر در خودِ من وجود نداشته باشدْ بنابراین هرگز به من اعطا نخواهد گشت.
من قادر به باور کردنِ هرآنچه مربوط به ایمان میگردد هستم، به شرطی که کاملاً باور نکردنی باشند.
چه چیز باور نکردنیتر از آن چیزیست که آدم یک بار صادقانه باورش میکرده؟ آیا بعیدتر از آنچه آدم خود انجامش داده یافت میگردد؟
بشریت میتواند به آنچه ناشدنیست باور آرد، اما به چیزهای بعید هرگز.
ادیان وقتی حقیقتشان معلوم میگردد از بین میروند. علم بایگانیِ ادیانِ منقرض شده است.
"مذهب؟" "جانشین محبوب برای ایمان."
شکگرائی آغاز ایمان است.
بیدار ماندن گاهی خیلی سخت است، مخصوصاً در کلیسا، اما خوابیدن اصلاً کار سختی نیست.
با این حال من میگویم، که او باید یک شالِ ابریشمیِ سیاه در کمد داشته باشد، برای کلیسا چنین چیزی همیشه مناسب است.
آنچه مربوط به کلیسا میگردد، من چیزی بهتر برای فرهنگِ یک کشور نمیتوانم تصور کنمْ بجز موجود بودنِ اجتماعی از انسانها که وظایفشان به چیزی مافوقِ طبیعی باور کردن است، هر روز معجزه کنند و نیرویِ اسطورهسازی را زنده نگاه دارند که برای فانتزی چنین عمدهاند. اما در کلیسایِ انگلیسی فقط کسی به افتخار نائل می‏گردد که قادر به شک کردن باشد و نه آنکسی که قادر به باور کردن است. فقط در کلیسای ما فردِ شکگرا در کنار محراب میایستد و توماسِ مقدس بعنوان هیبتِ ایدهآلِ حواری معتبر است.
عقاید نه به این دلیل که منطقیاند مورد قبول واقع میگردند، بلکه چون آنها تکرار میگردند.
کشیشها آسمان را از مردم دزدیدهاند.
بشریت خیلی مدیون ضعفِ پاپهاست. پاپهای خوب به بشریت چیزهای وحشتناکی تحمیل کردند.
من به معجزه معتقد نیستم. من معجزات زیادی دیدهام.
پسران گمشده همیشه بازمیگردند.
آنچه را که این قرن میپرستد ثروت است. خدای این قرن ثروت است. برای داشتن کامیابی باید مالک ثروت بود. داشتن ثروت به هر قیمتی.
نهیلیستی که هر اقتداری را رد میکند ــ زیرا قدرت را بعنوان چیزی بد شناخته است و  به هر رنجی خوشامد میگوید، زیرا از این طریق به شخصیتش تحقق میبخشد ــ یک مسیحی حقیقیست و برای او ایدهآلِ مسیحیت یک حققیقت است.
اقرار میکنم که فکرِ ایدۀ رستگاری به سختی قابل درک کردن است. اما فکر میکنم که از زمانِ مسیح جهانِ مُرده از خواب بیدار گشته و با ظهور او ما شروع به زندگی کردهایم. من فکر میکنم که بهترین مدرک برای تجسمِ افکار مسیحیت توسط اعمال و افکار انسانهای اصیل و نه توسط تعاریفِ داستانهای متغییر و تأیید نشده عرضه میگردد.
"خودت را بشناس!" بر سردرِ جهانِ دورانِ آنتیک نوشته شده بود. بر سردرِ جهانِ دورانِ تازه نوشته خواهد گشت "خودت باش.".
پیام مسیح به مردم خیلی ساده این است: "خودتان باشید." این رمز و رازِ مسیحیت است.
وقتی عیسی مسیح از فقرا حرف میزندْ منظورش شخصیتهاست، و وقتی از ثروتمندان حرف میزندْ منظورش در اصل کسانیاند که شخصیتشان را تکامل ندادهاند.
عیسی مسیح میخواهد بگوید که انسان نه توسط آنچه که دارد و نه حتی توسط آنچه که انجام میدهدْ بلکه فقط توسط آنچه که او است به کمال خواهد رسید.
شخصیت چیز بسیار مرموزی‎‎ست. آدم نمیتواند یک انسان را همیشه بنا به رفتارش قضاوت کند. ممکن است کسی قوانین را رعایت کند و با این حال آدم بدی باشد. ممکن است قانون را بشکند و با این حال آدم شریفی باشد. شاید که لکۀ ننگی برای اجتماع باشد و توسط این جرم به کمالِ حقیقیاش دست یابد.
و در نتیجه فقط کسی زندگیِ مسیحواری میگذراند که کاملاً خودش باقیمانده باشد.
عیسی مسیح زندگی را با نگاهِ یک هنرمند میبیند، او میداند که نیروی انکارناپذیرِ قانونِ کمالی که شاعران میخوانندْ مجسمهساز در برنز میاندیشد و نقاش باید جهان را آینۀ احساساتش سازد، چنان بیچون و چرا و مطمئن، همانطور که درخت زالزالک در بهار شکوفه میدهد و دانه را وقت درو به طلا مبدل میسازد و ماه بر روی مسیرِ از پیش تعیین شدهاش باید از سپر به داس و از داس به سپر تبدیل بشود.
جای مسیح در نزد شاعران است. تصور او از انسان مستقیم از قدرتِ تخیلش سرچشمه میگیرد و میتواند فقط توسط آن تحقق یابد. آنچه برای پانتئیستها خدا بودْ برای او انسان بود. او اولین نفری بود که نژادهای از هم جدا را بعنوان یک واحد دید. قبل از آمدن او خدایان و مردم وجود داشتند. فقط او بود که دید بر قلۀ زندگی فقط خدا و انسان ایستادهاند، و چون توانائی افسانهای همدردیاش به او گفت که در او هر دو جان گرفتهاندْ بنابراین خود را گاهی پسر خدا و گاهی پسر انسان مینامید. او بیش از هر شخصیتی در تاریخ در ما حسِ شگفتانگیزی را که دوران رمانتیک همیشه به آن تذکر داده بیدار میسازد.

بریتانیا و جامعه
بریتانیا خانۀ ایدههایِ از مزه افتاده است.
بریتانیا ــ زادگاهِ متظاهرین.
احتمالاً بریتانیای قدیم چنان از جمعیت پُر بوده که هوای شایسته به اندازۀ کافی برای همه نداشته است.
بریتانیا تا قبل از ملحق ساختنِ آرمانشهر به قلمروِ امپراتوریش نمیتواند یک ملتِ با فرهنگ باشد.
چیزی غمناک در وضعیتِ امروزه بریتانیا موجود است، و آن این است که شمار زیادی از جوانان با مشخصاتِ کامل قدم به زندگی میگذارند و عاقبت حتی مشغول کار مفیدی هم میگردند.
فقط بریتانیا توانست او را ارائه دهد، و صحبت همیشگیاش این بود که کشور در حال نابود شدن است.
در بریتانیا بجز برای روزنامهها، کتابهای آموزشِ الفبا و دائرهالمعارفها هیچ مخاطبِ ادبی وجود ندارد. از تمامِ خلقهای جهان بریتانیا کمترین حس برای زیبائیِ ادبیات را داراست.
واژۀ دکترین ــ یک واژۀ پُر از ترس برای روحِ بریتانیائی.
خوشبختانه در بریتانیا فکر کردن مسری نیست.
جرم و جنایت در بریتانیا به ندرت نتیجۀ گناه است. تقریباً همیشه در اثر گرسنگیست.
بقایِ شخصیت مشکلِ بسیارِ سختِ متافیزیک است، و روشی که قانونِ بریتانیائی آن را حل میکند قطعاً بسیار فقیرانه است.
اگر آدم یک بریتانیائیِ واقعی را از یک ایده مطلع سازد ــ چیزی که همیشه یک بیمبالاتیست ــ، او هرگز در خواب هم به یادش نمیافتد در این باره اندیشه کند که آیا آن ایده صحیح یا غلط است. او فقط و فقط این را مهم میداند که آیا آدم خودش به آن معتقد است یا نه.
بریتانیائیها بعد از غذا همیشه وهمی میشوند، و این برایم بطرز وحشتناکی خسته کننده است.
بریتانیائیها نمیتوانند مردی را که همیشه ادعا میکند حق با اوست تحمل کنند، اما به مردی که اذعان میکند در اشتباه بوده است علاقه دارند.
در بریتانیا مردی که نتواند دو بار در هفته مخاطبانِ غیراخلاقیِ بزرگی از مردم کشور را موعظۀ اخلاقی کندْ بعنوان سیاستمداری جدی کاملاً نابود است. و برایش هیچ شغلی باقی نمیماند بجز کار در کلیسا یا باغبانی.
بریتانیائیها فکر میکنند یک دسته چک میتواند همه مشکلات زندگی را حل کند.
اگر فقط آدم میتوانست به بریتانیائیها حرف زدن و به ایرلندیها گوش دادن را آموزش دهد جامعه واقعاً متمدن میگشت.
به بریتانیائیها آموزشِ همدردی یا انسانیت دادن کار سختیست. آنها آهسته میآموزند.
شما در ماتمِ عمیقی هستید و پُر از شادی. بریتانیائیها این گونهاند.
مخاطبِ بریتانیائی همیشه وقتی شخصِ متوسطی با او صحبت میکندْ دارای خلق و خوی خوبیست.
افکارِ عمومیِ بریتانیا اساساً برای تلاشِ فکری کردن در بارۀ بیش از یک موضوع در هر سه ماه بالغ نیست.
جامعۀ بریتانیا به نابودی کشیده شده است، یک دسته از هیچکس که در بارۀ هیچ چیز حرف نمیزنند.
من عاشقِ انجمنهای سیاسیام. این برای ما تنها جای باقیماندهای است که مردم در آن در بارۀ سیاست حرف نمیزنند.
در بریتانیا مردم تلاش میکنند هنگام صرف صبحانه بدرخشند. این چیزِ وحشتناکی در آنهاست! فقط آدمهای کسلکننده هنگامِ صرف صبحانه میدرخشند. و بعلاوه اسکلتِ خانواده هم عادت به خواندن دعای خانگی دارد.
من عاشقِ جامعۀ لندن هستم! من فکر میکنم که خود را خیلی بهبود بخشیده است. حالا بدون استثناء تشکیل شده است از سبکمغزانِ زیبا و دیوانههای درخشان. درست همانطور که جامعه باید باشد.
مردی که مسلط به میزِ شام لندنی باشد میتواند بر جهان حکومت کند. آینده به کسانیکه آداب و معاشرت میدانند تعلق دارد. مردانِ با تجربه حکومت خواهند کرد.
امروزه انسانها چنان سطحیاند که فلسفۀ مردمِ سطحی را درک نمیکنند.
بریتانیا به حد کافی بد و جامعۀ همواره در اشتباه است.
در این کشور کافیست که یک انسانِ شریف و دارای خرد باشد تا هر زبان مبتذلی در بارهاش تیز شود.
قوانینِ طبیعی بخاطر اریستوکراتهایِ بریتانیائی لغو نخواهند گشت.
لندن پر از مه است و مردمی جدی.
من نمیدانم که آیا مردمِ جدی را مه تولید میکند یا مردمان جدی مه را میآفرینند، اما همه اینها تقریباً عصبیم میسازند.
من معتقد نیستم که بریتانیا باید در خارج توسط یک مردِ مجرد نمایندگی شود. این میتواند دارای عواقبی باشد.
تمام اصولِ نظریِ آموزشِ مُدرن از پایه ناسالم است. خوشبختانه در انگلیس آموزش به هیچوجه موفقیت به بار نمیآورد.
به نظر من نمیتوان هیچ زن و یا مردی را برای کاری که در یک خانۀ ییلاقیِ بریتانیائی انجام میدهد اخلاقاً مسؤل ساخت.
لندن پُر از زن است که به شوهرانشان اطمینان دارند. آدم میتواند همواره آنها را تشخیص دهد. همه آنها ناخشنود دیده میگردند.
زنهای بریتانیائی احساساتشان را تا پس از ازدواج مخفی میسازند. بعد آن را نشان میدهند.
امروزه چنین به نظر میرسد که در لندن اکثر زنها خانههایشان را با چیزی بجز اُرکیده، مردانِ خارجی و رمانهای فرانسوی تزئین نمیکنند.
جامعۀ لندن پُر از زنهای برخاسته از جایگاهِ برجسته است که سالهاست با انتخابِ آزادِ خویش سی و پنج ساله ماندهاند.
اینکه تعداد زیادی از زنها در لندن با شوهرانشان لاس میزنند یک رسوائیست. این کار خیلی زننده به  نظر میرسد.
من عاشقِ شایعات در بارۀ دیگران هستم، اما شایعه در بارۀ خودم برایم جالب نیست و جذابیتِ تازگی را ندارد.
"شایعه همیشه بیپایه است."
"پایه هر شایعه اطمینانی غیراخلاقیست."
دلیلی که چرا آنقدر کشفِ اسرارِ دیگران خوشحالش میسازد این است که توجه عمومی را از اسرارِ خودش منحرف میسازد.
برایم اصلاً مهم نیست که مردم پشت سرم چه میگویند. این کار مرا بیش از حد متکبر میسازد.
البته مردی که در بارهاش صحبت زیاد میشود همیشه جذاب است. به این ترتیب آدم احساس میکند که باید چیزی در او باشد.
معمولاً وقتی مردم در بارۀ دیگران صحبت میکنند خسته کنندهاند. برعکس وقتی از خود صحبت میکنند بعد تقریباً جالب میگردند.
یک عقیدۀ عمومی فقط جائی وجود دارد که ایدهها در آنجا گم باشند.
واقعاً جای تأسف است که آدم امروزه به این کمی از اخبارِ بیفایده باخبر میگردد.
من عاشقِ موضوعاتِ حقیقی و خستهکننده هستم. آنچه که دوست ندارم مردمِ حقیقی و خستهکنندهاند. این تفاوت بزرگیست.
انسانها را به بد و خوب تقسیم کردن پوچ است. انسانها یا جذابند یا ملالآور.
من دیگر به این عقیده باور ندارم که میتوان انسان را انگار که دو نژادِ مخصوص یا دو مخلوقند به بد و خوب تقسیم کرد. خانمهای به اصطلاح خوب میتوانند چیزهای وحشتناکی در خود داشته باشند، خلق و خوی وحشتناکِ بیمبالاتی، ادعا، حسد، گناه. خانمهای بد، آنطور که مردم آنها را خطاب میکنند، میتوانند قادر به غم و اندوه، ندامت، شفقت و فداکاری باشند.
افرادِ دیگر وحشتناکند. آدم تنها جامعۀ ممکن را در خودش دارد.
هیچ کشوری در کلِ جهان مانند کشور ما آنقدر به مردمانی به درد نخور محتاج نیست. در نزد ما فکر توسطِ پیوستِ مدامش به عمل از ارزش افتاده.
ما در عصرِ پُر کار و کم فرهنگ زندگی میکنیم؛ در عصری که در آن مردم بقدری فعالند که کاملاً خنگ میشوند. وگرچه سخت به گوش میآیدْ اما باید بگویم که چنین مردمی سزاوارِ سرنوشت خویش میباشند. مطمئنترین وسیله برای یاد نگرفتنِ چیزی دربارۀ زندگی تلاش برای مفید ساختن خود میباشد.
او هیچ چیز ندارد اما به همه چیز شبیه است.
وقتی آدم ثروتمند نباشدْ جذاب بودن هیچ سودی برایش نخواهد داشت.
مردانِ شیک و زنانِ دلبر بر جهان حاکمند یا حداقل باید چنین باشد.
تربیتِ خوبِ امروزه عیب بزرگیست. آدم را از بسیاری چیزها محروم میسازد.
به نظر میرسد که وحشیها در بارۀ همه چیز همان عقایدی را داشته باشند که مردمِ متمدن دارند. آنها بسیار پیشرفتهاند.
جهان خیلی ساده به دو دسته تقسیم شده است ــ آنهائی که مانند عموم مردم به باور نکردنیها باور دارند و آنهائی که کارهای باور نکردنی انجام میدهند.
افراد باهوش هرگز گوش نمیدهند و مردم بیفکر هرگز حرف نمیزنند.
چیزی مردم را بیشتر از دریافت نکردنِ دعوتنامه عصبانی نمیسازد.
من همیشه وقتی مردم با من در بارۀ آب و هوا صحبت میکنند این احساس را دارم که آنها چیز دیگری میخواهند بگویند. و این مرا خیلی عصبی میسازد.
ما واقعاً یک جنسِ خسته کنندهایم، و ما حقِ اولیۀ تولدمان را برای غذائی از واقعیتها فروختیم.
در لباسِ مهمانیِ شب با یک شال گردن سفید هرکس، حتی یک بنگاهی هم میتواند به این معروف گردد که با فرهنگ است.
مطمئناً وقتی کسی آدم جنتلمنی باشد بقدر کافی خود آن را میداند؛ وقتی کسی جنتلمن نباشد بنابراین تمام دانستههایش هم به دردش نمیخورند.
فقط دو نوع از انسانها شگفتانگیزند ــ مردمی که خیلی میدانند و مردمی که اصلاً هیچ چیز نمیدانند.
راحتی تنها چیزیست که تمدن میتواند به ما بدهد.
امروزه همۀ ما بقدری دستمان از پول کوتاه است که فقط خرج کردنِ تعارف خوشحال کننده است. این تنها هزینهایست که ما استطاعت آن را داریم.
او مطمئناً یک موفقیتِ شگفتانگیز بدست خواهد آورد. او مانند یک توریِ محافظه‌کار فکر میکند و مانند یک رادیکال حرف میزند. این امروزه بسیار مهم است.
در زندگیِ امروزه فضایِ آزاد همه چیز است.
کارهای خودم مرا همیشه تا دم مرگ خسته میسازند. کارهای مردمِ دیگر را ترجیح میدهم.
آدم امروزه میتواند از همه چیز جان سالم به در برد بجز مرگ، و همه چیز را بینتیجه سازد بجز نامِ نیک را.
هیچ چیز مانند آرامش هیجانانگیز نیست.
با هر خانمی طوری صحبت کنید که انگار او را دوست میدارید و با هر مرد انگار که شما را خسته میسازد، و در پایانِ اولین فصل به فردی که دارای کاملترین ادبِ اجتماعیست مبدل میگردید.
برای اینکه امروزه به بهترین جامعهها راه یابیم باید با مردم یا بدرفتاری کرد، یا تفریح و یا شوک زده ــ دیگر هیچ!
جامعه ــ به آن تعلق داشتن خستهکننده است. اما به آن متعلق نبودن یک تراژدیست. جامعه چیزی ضروریست. هیچ مردی در این جهان هرگز به یک کامیابیِ واقعی دست نخواهد یافت اگر او زنهائی نداشته باشد که او را پیش ببرند، و زنها بر جامعه تسلط دارند. اگر شما زنی در کنارتان نداشته باشید همه چیز برایتان تمام شده و به پایان رسیده است. و شما به همان خوبی میتوانستید یک وکیل یا یک بنگاهدار و یا یک روزنامهنگار باشید.
یک آشنائی که با یک تمجید آغاز میگردد تمام امکانات را دارد که خود را به یک دوستیِ حقیقی تکامل دهد. این دوستی به نوعی صحیح آغاز میگردد.
فقط وقتی آدم نتواند صورتحسابش را بپردازد میتواند امیدوار باشد که در ذهنِ جهانِ تجارت به زندگی ادامه میدهد.
فرهنگ وابسته به هنرِ آشپزیست.
یک نقشۀ جهانی که جامعۀ آرمانی را در خود نداشته باشد ارزش یک نگاه انداختن هم ندارد، زیرا در این نقشه تنها کشوری که در آن بشریت همیشه فرود میآید مفقود است.
تحققِ فکری محالْ پیشرفت است.
دولت باید یک تولیدکنندۀ مستقل و پخشکنندۀ اجناسِ ضروریِ زندگی باشد. وظیفۀ دولت ارائه چیزهای مفید و وظیفۀ شخصِ فردگرا تولید زیبائیست.
نفرتِ ملی همیشه آنجائی قویتر است که بذرِ فرهنگ کمتر پاشیده شده است.
وقتی ما وسوسه میشویم به ملتی اعلام جنگ دهیمْ باید بخاطر آوریم که ما قصدِ ویران ساختن یک قسمت از فرهنگ خودمان را داربم و شاید مهمترین قسمت آن را. تا زمانیکه آدم جنگ را بعنوان چیزی بد میبیند نیروی جذابیتش را حفظ خواهد کرد. ابتدا وقتی ما آن را بعنوان چیزِ رسوائی بشناسیمْ از محبوبیتش میکاهیم.
او در موردِ اختلافِ بین خوشبینیِ کم عمقِ زمانِ خود و حقایق واقعیِ وجودِ خویش هراسان بود. او هنوز خیلی جوان بود.
اجتماع برای ظاهرِ خوب اهمیت جدی قائل است. برای ظاهرِ بد اما نه. این حماقتِ حیرتانگیزِ خوشبینیست.
دو نقطه ضعف عصر ما یکی فقدانِ پرنسیب و دیگری فقدانِ مشخصاتش است.
مانند تمام مردمی که موضوعی برای خسته کردن مییابند او نیز مخاطبینش را خسته میساخت.
امروزه مردم بیش از هر چیز قیمت جنس را میدانند و نه ارزش آن کالا را.
او به من چیزهائی میگوید که عصبانیم میسازد. او به من توصیههای خوب میکند.
مردم عاشق این هستند چیزهائی را ببخشند که خود احتیاجِ ضروری به آنها دارند. من این کار را پرتگاهِ سخاوت مینامم.
آدم میتواند همیشه با مردمی که برایش مهم نیستند مهربان باشد.
ما در زمانی زندگی میکنیم که خیلی میخواند تا خردمند باشد و خیلی میاندیشد تا زیبا گردد.
شاید آدم بجز به نمایش گذاردنِ نقشی هرگز چنین آزادانه ظاهر نگردد.
مرگ و ابتذال در قرنِ نوزدهم تنها دو حقیقتیاند که نمیتوانند از بین بروند.
"یک فرد بلغمی مزاج چیست؟"
"یک مرد که از تمام چیزها فقط قیمتشان را میداند و ارزش هیچ چیزی را نمیشناسد."
"واقعاً چنین فکر میکنید؟ آدم باید در بارۀ همه بد فکر کند؟"
"من آن را خیلی کمخطرتر میدانم. البته تا زمانیکه آدم تشخیص دهد که مردمِ موردِ نظر خوب هستند. اما امروزه این کار مقدار زیادی تحقیقات طلب میکند."
واقعیت این است که ما امروزه همگی چنان عجله و اصرار میکنیم که من باید تعجب کنم که اگر ما بعد از یک شب بتوانیم هنوز چیزی برای خود نگهداریم. من از خودم میدانم که وقتی از جلسهای بازمیگردم همیشه این احساس را دارم که انگار چیزی بر تن ندارم بجز یک تکۀ کوچک نجابت که فقط برای جلوگیری از اظهارات شرمآورِ اقشارِ پائینی از طریقِ پنجرۀ ماشین کافیست. جامعۀ ما در حقیقت بطور وحشتناکی پُر جمعیت است.
آدم امروزه به هرکس برخورد میکند یک عرفستیز است. این بسیار ناپسند است. این جامعه را شفاف میسازد.
وقتی آدم به یک مهمانی میرود سپس این اتفاق میافتد: آدم میخواهد وقتِ دیگران را تلف کند و نه وقت خود را.
من یک قرار ملاقاتِ تجاری دارم، که با ترس در تلاشم ... آن را از دست بدهم!
زنانی که کارهای انساندوستانه را جالب میدانند چندان خوشایندم نیستند. فکر کنم که آنها متکبرند.
اجازه بدهید در باره چیزهای جدی حرف نزنیم. من کاملاً خوب میدانم که ما در زمانهای متولد شدهایم که فقط حماقت را جدی میشمرند، و من با این ترس زندگی میکنم که بد درک شوم.
مورد استفاده قرار دادنِ مالکیتِ خصوصی برای کاهش اوضاعِ وحشتناکی که از تنظیمِ تأسیسِ بنایِ مالکیتِ خصوصی نشأت میگیرد غیراخلاقیست. این نه تنها غیراخلاقیست بلکه غیرصادقانه هم است.
دموکراسی چیزی نیست بجز با چماق زدنِ مردم توسطِ مردم برای مردم.
هر صاحب نظری تحقیر میکند. او حاکمین و تسلطگشتگان را به یک اندازه تحقیر میکند. و وقتی با خشونت، وحشیگری و ستمگری عمل کندْ بنابراین تأثیری مثبت را موجب میگردد که در آن روحِ فردگرائی و انقلابی را تهییج میکند که باید او را نابود سازد. و وقتی با یک سخاوتِ خاصی عمل کند و جوایز و پاداشها اهداء شود بنابراین تأثیرش فاسد کردنِ اخلاقِ وحشتناکیست. در این حالت انسانها از فشارِ وحشتناکی که بر آنها وارد می‎شود کمتر آگاه خواهند گشت و با نوعی از راحتیِ مبتذل مانند یک حیوانِ رامِ خانگی زندگی را خواهند گذراند، بدون آنکه هرگز بشناسند که آنها احتمالاً افکار دیگران را فکر میکنند، طبق معیار دیگران زندگی میکنند، که آنها تا حدودی فقط لباسهای دور انداخته شدۀ دیگران را بر تن میکنند و هرگز حتی برای لحظهای کوتاه هم خودشان نیستند.
وقتی آدم تاریخ را میخواند، اما نه چاپهای نظم داده شده برای شاگردان مدارس و داوطلبان آزمون را، بلکه نسخههای اصلی زمان را، بعد آدم منزجر میگردد، نه از جنایاتی که شروران مرتکب گشتهاند، بلکه از مجازاتهائی که خوبان تحمیل کردند؛ و یک جامعه توسط استفاده از مجازاتهای عادت گشته به مراتب بیشتر بیرحم میگردد تا از وقوعِ گاه به گاه جرم و جنایت. این به اثبات رسیده است که هرچه مجازات بیشتر تحمیل گردد جنایت هم بیشتر انجام میگیرد.
در زمانۀ ما مسببِ جرم و جنایت گرسنگیست و نه گناه. به این دلیل مجرمین ما بعنوان یک طبقه از نقطۀ نظر روانشناسی اصلاً جالب نیستند. آنها شخصیتهای شگفتانگیزی مانند مکبث  یا وحشتناک مانند وُترا نیستند. آنها فقط آن چیزیاند که وقتی عضوِ معمولی و محترمِ طبقۀ متوسط گرسنگی بکشدْ خواهد بود.
طبقۀ جنایتکار چنان به ما نزدیک است که حتی ژاندارم هم آن را میبیند و چنان از ما دور است که فقط شاعر آن را میفهمد.
سه نوع ستمگر وجود دارد: ستمگری که جسم را برده میسازد، ستمگری که روح را برده میسازد و ستمگری که روح و جسم را همزمان برده میسازد. اولین ستمگر شاهزاده است. دومین ستمگر پاپ و سومین ستمگر مردمند.
ابتذال و حماقت دو واقعیتِ واضح در زندگیِ امروز ما میباشند.
پزشکان به درد هیچ کاری نمیخورند بجز خالی کردن جیبمان بعنوان حقِ ویزیت.
گرچه من از دکترها بیزارم اما عاشقِ پزشکی هستم.
هنرمند فقط میتواند یک چیز را نبیند: آنچه آشکار است. مخاطب میتواند فقط یک چیز را ببیند: آنچه آشکار است. نتیجه: انتقاد روزنامه.
حتی روزنامهها هم منحط هستند. حالا آنها دیگر کاملاً قابلِ اعتمادند. آدم وقتی ستون بندیهایشان را میجود این را احساس میکند. فقط آنچه ارزش خواندن ندارد جلوی چشم آدم میآید.
امروزه جاسوسها دیگر هیچ سودی ندارند. این شغل عمرش به پایان رسیده است. کار آنها را روزنامهها انجام میدهند.
وظیفۀ من دفاع از آنچه مربوط به روزنامهنگاریِ مدرن میگردد نمیباشد. او وجودِ خود را طبقِ اصلِ بزرگِ بقاء داروین با از جان به در بردنِ تهیدستان توجیه میکند.
"تفاوت ادبیات و روزنامهنگاری چیست؟"
"روزنامهنگاری ارزش خواندن را ندارد و ادبیات خوانده نمیشود."
در زمانهای گذشته از شکنجه استفاده میکردند. امروزه از مطبوعات سود میبرند. این قطعاً یک پیشرفت است.
ما تحت سلطه روزنامهنگاریایم.
سیاست برایم جالب نیست. به ندرت یک نفر در مجلس نمایندگان ارزشِ رنگآمیزی دارد، گرچه برای بسیاری از آنها کمی سفیدکاری بد هم نمیباشد.
حالا که مجلسِ نمایندگان تصمیم گرفته و سعی میکند خودش را مفید گرداند بسیار خرابکاری به بار میآورد.
فقط افرادی که کسلکننده دیده میگردند توفیقِ وارد گشتن به مجلسِ نمایندگان را دارند، و فقط آدمهائی که خستهکنندهاند در آنجا موفق میگردند.
هنگامیکه آدم در شهر است وقت را بیهوده تلف میکند. وقتی آدم در روستا است وقتِ دیگران را تلف میکند. این یکی از کسلکنندهترین کارهاست.
من شخصاً نمیتوانم درک کنم که چطور کسی که آدمِ با اهمیتیست میتواند موفق شود در یک روستا زندگی را بگذراند، روستا مرا تا حد مرگ کسل میسازد.
من یک نوع احساس مخصوص دارم، وقتی شش ماه در روستا زندگی میکنم چنان ساده و طبیعی میگردم که کسی دیگر هیچ توجهای به من نمیکند و کوچکترین اطلاعی از من نمیگیرد.
زندگیِ پاک و خالص روستائی. شما صبح زود از خواب بیدار میشوید، زیرا که شما کار زیادی دارید، و زود برای خواب به تخت میروید، زیرا شما چیزِ کمی برای فکر کردن دارید.
در روستا هرکس میتواند خوب باشد. در آنجا اغوا و وسوسه نیست. این دلیلیست که چرا مردمی که در شهر زندگی میکنند چنین غیرمتمدن هستند. تمدن را نمیشود به راحتی کسب کرد. فقط دو راه برای بدست آوردن تمدن وجود دارد. یا آدم با فرهنگ است و یا فاسد. روستائیان برای این دو اصلاً فرصت ندارند و به این خاطر راکد میمانند.
من اصلاً خبر نداشتم که در روستا گُل وجود دارد.
ولخرجی در فقر تنها مایه تسکین و در ثروت تنها مایه تسکین پسانداز کردن است.
اگر فقرا دارای پروفایل بودند دیگر مشکلی برای حلِ مسئله فقر وجود نمیداشت.
فقط یک طبقۀ اجتماعی وجود دارد که به پول بیشتر از ثروتمندان فکر میکند، و آنها فقیران هستند. فقرا نمیتوانند به چیز دیگری فکر کنند.
مشکل بردهداری، ما تلاش میکنیم آن را حل کنیم، به این ترتیب که وقتِ فقرا را میفروشیم.
تراژدیِ واقعی فقرا این است که آنها به هزینه کردنِ بیشتری بجز انکارِ خویش قادر نیستند. گناهان زیبا مانند چیزهای زیبا یکی از امتیازاتِ ثروتمندان است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر