یهودیان شوشان.


<یهودیان شوشان> از جوزف رودیارد کیپلینگ را در دی سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

میز و صندلیهائی که به تازگی خریداری کرده بودم، ملایم بیان کنم، غیرقابل اطمینان بودند، پایههای صندلیها کَنده میشدند و تختههای روی میز با کوچکترین فشاری از چارچوبشان خارج میگشتند. اما در هر صورت باید پولشان پرداخت میشد، و افرایم، نماینده و وصول‌کنندۀ صورتحسابِ یک حراجچیِ شهریْ حالا در ایوان با قبضِ دریافت پول در دستْ انتظار میکشید. خدمتکارم آمدنِ او را با عنوان <افرایمِ یهودی> به من اطلاع داد. کسیکه فکر میکند همه انسانها با هم برادرند باید گوش میداد که پیشخدمتم الهی بوخشَه چگونه واژۀ یهودی را خشمگینانه، آنطور که او در برابر من، یعنی اربابش جسارت نشان دادن آن را داشتْ با دندانهای سفیدش جویده بیان کرد. آنچه به ظاهرِ افرایم مربوط میگشت چنان نرم و متواضع بود که آدم اصلاً درک نمیکرد چطور او توانسته به شغل یک وصول‌کنندۀ صورتحساب سقوط کند. او مانند گوسفند پرواری دیده میگشت و صدایش کاملاً مناسب هیبتش بود. بر روی صورتش تعجبی کودکانه و غیرقابل تغییر مانند یک ماسکِ ثابت نشسته بود؛ وقتی کسی بدون اعتراض بدهی خود را پرداخت میکرد تعجبش بخاطر اینکه طرف چه ثروتمند است بی‌حد میگشت، و اگر او را بدون پرداختِ پول میراندند، بخاطر چنین دلسختی فقط متحیرانه نگاه میکرد. یقیناً هرگز یهودی‏ای وجود نداشته است که چنین بی‌شباهت به قوم خود باشد. او کفش راحتیِ دوردوزی شدهای به پا میکرد و لباسی از جنس کتان با رنگهای تیز و پُر نقش میپوشید. حرف زدنش آهسته و سنجیده بود؛ برای اینکه به کسی اهانت نشود هر واژه را قبل از بر زبان آوردن با دقت سبک و سنگین میکرد. او بعد از چند هفته احساس کرد که میتواند در باره دوستانش با من صحبت کند.
او شروع میکند: "در شوشان هشت یهودی زندگی میکنند و اگر ما ده نفر بشویم سپس در کلکته درخواستی برای اجازۀ ساختن یک کنیسه خواهیم نوشت. بعد ما از کلکته خداحافظی خواهیم کرد. امروز دارای کنیسه نیستیم و من یک کشیش و قصابِ خلق خود در یک فردم. من از قبیله یهودا هستم، حداقل من اینطور فکر میکنمْ اما دقیقاً آن را نمیدانم. پدرم از قبیله یهودا بود و ما مشتاقانه آرزو میکنیم یک کنیسه بدست آوریم. و من کشیش این کنیسه خواهم گشت."
شوشان یک شهر بزرگ در شمال هندوستان است و تعداد ساکنینش بیش از دهها هزار نفر است؛ و در وسط آنها فقط این هشت نفر از خلقِ برگزیده خدا زندگی میکردند و انتظارِ زمان و لحظه مناسبی را میکشیدند که بعنوان یک جامعۀ مذهبی به رسمیت شناخته شوند.
میریام همسر افرایم، دو کودک کوچکِ خردسال، یک پسرِ یتیم از قبیلهشان، جکرئیل اسرائیل عمویِ پیرِ افرایم و همسرش هیستر، یک یهودی از کوتچ به نام حییم بنیامین و افرایم، کشیش و قصابِ مذهبی همزمان، این لیستِ تمام افراد یهودیِ ساکن در شوشان بود. آنها همگی در یک خانه زندگی میکردند، خانهای که در دورترین حومۀ شهر میان توده آجرهای کهنۀ شکسته و شوره زده و گلههای گاوی قرار داشت که همیشه در مسیر حرکت خود بسوی محل نوشیدن آب کنار رودخانه ابرهای غیرقابل نفوذ از خاک به پا میکردند. وقتی شبها جوانان شهر برای بادبادک هوا کردن به فضای آزاد هجوم میآوردندْ هر دو پسرِ کوچکِ افرایم از بالای بامِ خانهشان از راه دور نگاه میکردند، اما هرگز پائین نمیرفتند تا در این بازی شرکت کنند. در پشت دیوارِ خانه آغل باریکی از آجر ساخته شده بود که افرایم در آن به رسم مذهبی گوشت برای خانواده آماده میساخت. یک روز درِ آغل انگار که در آن جنگی درگرفته باشد از داخل به شدت باز میشود، و در این هنگام وصول‌کنندۀ صورتحساب که ظاهراً بسیار نرم و ضعیف بودْ در هنگام انجام کارش آشکارا دیده میگردد؛ سوراخهای بینیاش فراخ گشته بودند و لبها بر روی دندان به سمت بالا کشیده شده قرار داشتند و او یک گوسفندِ نیمه خشمگین را با هر دو دست محکم نگاه داشته بود. او بطرز عجیبی لباس پوشیده بود، لباسی که اصلاً شباهتی با لباس معمولاً پُر نقشِ کتانیاش نداشت و یک چاقو در دهان نگاه داشته بود. همانطور که او با حیوان کشتی میگرفتْ نفسهایش بریده بریده و به سرعت از سینه خارج میگشتند و به نظر میرسید که طبیعتِ مرد کاملاً تغییر کرده است. او پس از پایان مراسم ذبحِ مذهبیْ تازه متوجه باز بودنِ در میگردد و آن را سریع میبندد، در حالیکه دستش ردی خونین بر قفلِ در بر جای میگذارد؛ و بچههای همسایهها بر بالای بامهای خانههایشان ایستاده بودند و هراسان و با چشمانی فراخ گشته به پائین خیره شده بودند. تماشا کردن افرایم در حال انجامِ اعمالِ دینی منظره چندان چشم‌نوازی ارائه نمیداد تا در آدم اشتیاقی برای بارِ دیگر تماشا کردن ایجاد کند.
تابستان در شوشا آغاز گشت، خاکِ پایمال گشتۀ زمین را تبدیل به آهن ساخت و اپیدمی در شهر به ارمغان آورد.
افرایم با اطمینان میگفت: "ما در امان خواهیم ماند. قبل از آنکه زمستان برسد کنیسۀ خود را بدست خواهیم آورد. برادرم با همسر و بچههایش از کلکته به اینجا میآید و بعد من کشیش کنیسه خواهم گشت."
جکرئیل اسرائیل، مرد سالخورده، در شبهای گرمِ خفه‌کننده از غارش بیرون میخزید، بر روی تلِ خاکی مینشست و مردم را در حال حمل اجساد به طرف رودخانه تماشا میکرد.
بعد او با صدای ضعیف و لرزانش میگفت: "به ما صدمهای نخواهد رسید، زیرا که ما خلقِ برگزیده خدائیم، و برادرزادهام کشیشِ کنیسه خواهد شد. بگذار دیگران بمیرند." و به خانه میخزید و در را به روی جهانِ مشرکان قفل میکرد.
اما میریام، همسر افرایم، از پنجره به اجساد در نعشکشها نگاه میکرد و میگفت که میترسد؛ افرایم قرارِ ساخته شدن کنیسه را به یاد او میانداخت و آرامش میساخت و مانند همیشه مشغول وصول صورتحسابها بود.
یک شب هر دو کودکش میمیرند و افرایم صبح زود آنها را دفن میکند. او میگوید: "تمام نگرانی مال من است" و به نظر میآمد که این گفته برایش کافی باشد تا به خودش اجازه دهد اقدامات بهداشتیِ حکومت امپراتوریِ بزرگ و شکوفا را نادیده انگارد.
پسر یتیم که کاملاً وابسطه به نیکوکاری افرایم و همسرش بود احتمالاً هیچ چیزی از سپاسگزاری نمیدانست و باید آدم به درد نخوری بوده باشد، زیرا او از پدر و مادرِ ناتنی خود به اندازهای که ممکن بود پول میگیرد و بعد بخاطر ترس برای زندگیاش به ناحیه دیگری فرار میکند. میریام یک هفته پس از مرگ بچهها پنهانی در شب از تخت بلند میشود و سرزمین را زیر پا میگذارد. برای پیدا کردن فرزندان خردسالش؟ زن در پشت هر بوته صدای گریه آنها را میشنید، آنها را در هر برکه میدید که غرق شدهاند و در نهایت به راننده قطار راهآهنِ امپراتوری بزرگ التماس کرد که بچههایش را از او نرباید. صبح خورشید بیرون میآید و بر او میتابد، چون او بدون روسری بیرون آمده بود بنابراین به زیرِ خنکیِ ساقههای دانهها میخزد و دیگر بازنمیگردد؛ افرایم و حییم بنیامین او را دو شب بیهوده جستجو میکنند.
حالت تعجب و حیرتی که مدام بر چهره افرایم نشسته بود خود را عمیقتر میسازد، اما او یک توضیح برای آنچه رخ داده بود داشت. او میگوید: "ما تعدادمان خیلی کم است و خلقِ در شهر خیلی زیادند. ممکن است که خدایمان ما را فراموش کرده باشد."
جکرئیل اسرائیل و همسر پیرش هیستر در خانۀ حومه شهر غرولند میکردند که میریام به قبیلهاش بی‌وفا شده است و دیگر کسی از آنها مراقبت نمیکند. افرایم به اطراف میرفت و صورتحسابهایش را وصول میکرد و شبها به همراه حییم بنیامین سیگار میکشید، تا اینکه حییم بنیامین پس از آنکه تمام بدهکاریش را با افرایم تصویه‌حساب میکندْ در غروب شبی میمیرد. جکرئیل اسرائیل و همسرش هیستر تمام روز را در خانۀ خالی کاملاً تنها مینشستند و وقتی افرایم به خانه میآمد آنها اشگ میریختند، اشگی که راحت از چشمهایِ مردمِ سالخورده خارج میگردد، و تا وقت خواب به گریستن ادامه میدادند.
یک هفته دیرتر من افرایم را در زیرِ باری از لباسهای کهنه و وسائل آشپزی دیدم که تلو تلو خوران به طرف ایستگاه میرفت؛ او هر دو فردِ سالخورده را که از وحشت و سردرگمی مینالیدند از میان شلوغی هدایت میکرد.
افرایم تلاش میکرد هیستر را که از ترس آستین او را محکم چسبیده بود آرام سازد و میگفت: "ما به کلکته میرویم. در آنجا از خلقِ ما بیشتر وجود دارند و اینجا خانه من متروک است."
او در حالیکه به پیرزن برای داخل شدن به کوپه کمک میکرد رو به من کرد و گفت: "اگر ما ده نفر میبودیم میتوانستم کشیش کنیسه شوم. بدیهیست: خدایمان ما را فراموش کرده است."
باقیمانده مهاجرینِ کوچک از ایستگاه به سمت جنوب میرانند. کارمند راهآهن در اتاقِ رزرو بلیط، خم گشته بر روی پروندههایش باید حتماً آخرین کلمات افرایم را شنیده باشد، زیرا که او یک دوبیتیِ طنز را درهم و برهم برای خود زمزمه میکرد: "ده پسر کوچک ... ده پسر سیاهپوست کوچک."
زمزمه تقریباً مانند یک راهپیمائی مراسمِ تشییع‌جنازه باشکوه به گوش میآمد.
این آواز خاکسپاری برای یهودیان شوشان بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر