چند چکامه.


<چند چکامه> از برتولت برشت را در فروردین سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

جوانک درمانده
آقای (ک) در حین صحبت در باره بدسرشتی، وقوع بیعدالتی و خودخوری در سکوتْ داستان زیر را تعریف کرد:
مردی در حال گذر پسری را می‌بیند که مشغول گریه کردن بود، از او دلیل اندوهش را میپرسد. پسر جواب میدهد:
"من دو سکه برای سینما رفتن در دست داشتم. یکهو پسری آمد و یکی از سکه‌ها را از دستم قاپید." و با انگشت پسری را که در فاصله‌ای دور ایستاده بود نشان میدهد.
مرد میپرسد: "مگه برای کمک خواستن فریاد نکشیدی؟"
پسر هق‌هق‌کنان جواب میدهد: "چرا کشیدم."
مرد میپرسد: "مگه نمیتونی بلندتر فریاد بکشی؟"
پسر میگوید: "نه" و به مرد که لبخند بر لب داشت امیدوارانه نگاه می‌کند.
مرد میگوید: "پس اون سکه رو هم رد کن بیاد." و آخرین سکه را از دست او میرباید و بی‌خیال به راهش ادامه می‌دهد.
 
عاشقانه
آنکه من دوستش می‏دارم
به من گفت
که به من محتاج است.
از این رو
من از خود مراقبت می‏کنم
دقت می‏کنم از کدام مسیر می‏گذرم
و از هر قطرۀ باران می‏ترسم
نکند قادر به زدن و کشتنم باشد.
***
شاید دوباره ما همدیگر را ملاقات کنیم،
اما در محلی که تو ترکم کردی
مرا هرگز نخواهی یافت.
***
درختِ میوه‌ای که بار نمی‏دهد
به نازا بودن متهم و سرزنش می‏گردد.
چه کسی زمین را معاینه می‏کند؟
 
نقل قول
کینِ شاعر گفت:
چگونه می‏توانم اثری جاودانه بنویسم، وقتی که من معروف نیستم؟
چگونه باید جواب بدهم، وقتی که مورد سؤال کسی قرار نمی‏گیرم؟
برای چه باید بخاطر اشعار وقت از دست بدهم، وقتی که زمان آنها را گم می‏کند؟
من پیشنهادهایم را با زبانی بادوام می‏نویسم
زیرا که می‏ترسم خیلی طول بکشد تا آنها اجرا گردند.
برای اینکه بزرگی بدست آید، احتیاج به تغییرات بزرگی‏ست.
تعییرات کوچک دشمنان تغییرات بزرگند.
من دارای دشمنم. بنابراین باید مشهور باشم.
 
در باره صدراعظم پرهیزکار
من شنیده‌ام که صدراعظم مشروب نمی‏نوشد
گوشت نمی‏خورد و سیگار نمی‏کشد
و در خانه کوچکی زندگی می‏کند.
اما من همچنین شنیده‌ام، فقرا
گرسنگی می‏کشند و در فقر می‏پوسند.
چقدر آن دولتی بهتر است که در آن معروف باشد:
صدراعظم در جلسه کابینه مست نشسته است
با تعقیب دودِ پیپ‌هایشان، تغییر
می‏دهند ناآموختگان قوانین را
فقیر یافت نمی‏گردد.
 
از یک کتاب درسی برای شهرنشینان
(یک)
آثار مانده بجا را پاک ساز
خود را در ایستگاه راه‌آهن از دوستانت جدا ساز
در صبح با کتِ دگمه بسته به شهر برو
برای خود اقامتگاهی بیاب، و وقتی رفیقت دق‏‌الباب کرد:
در را، اوه، در را باز نکن
بلکه
آثار مانده بجا را پاک ساز!
 
وقتی تو پدر و مادرت را در شهر هامبورگ می‏بینی
و یا جائی دیگر
مانند غریبهای از کنارشان بگذر، در نبش خیابان بپیچ،
آنها را بجا نیاور
کلاهت را روی صورتت بکش، کلاهی که آنها به تو هدیه داده‏ بودند
صورتت، اوه، صورتت را نشان نده
بلکه
آثار مانده بجا را پاک ساز!
 
گوشت را بخور، گوشتی که آنجا است! ذخیره نکن!
وقتی باران می‏بارد، به هر خانه‌ای برو،
و خود را روی هر صندلی‌ای که آنجا می‏باشد بنشان
اما آنجا مدت درازی نشسته نمان! و کلاهت را فراموش نکن!
من به تو می‏گویم:
آثار مانده بجا را پاک ساز!
 
هرآنچه که می‏گوئی، دو بار نگو
وقتی افکارت را نزد کس دیگری پیدا می‏کنی:
آن را رد کن.
کسی که امضاء نداده باشد، کسی که عکسی بجا نگذاشته باشد
کسی که حضور نداشته باشد، کسی که چیزی نگفته باشد
چگونه می‏توان او را دستگیر کرد!
آثار مانده بجا را پاک ساز!
 
مواظب باش، وقتی به خیال مُردن افتادی
گوری برایت نسازند و لو بدهند که کجا خفته‌ای
با خطِ خوانائی، که تو را نشان می‏دهد
و سالِ مرگت، که تو را به دام می‌اندازد!
یک بار دیگر:
آثار مانده بجا را پاک ساز!
(اینها به من آموزش داده شدند)
 
(دو)
در باره پنجمین چرخ
در آن ساعت که تشخیص می‏دهی چرخِ پنجمی
و امید از تو می‏گریزد،
ما پیش توئیم.
اما
آن را هنوز درک نمی‏کنیم.
 
ما متوجه می‏گردیم
که تو صحبت‌ها را سریعتر ادا می‏کنی
تو واژه‌ای می‏جوئی که با آن
عزیمت کنی
علتش این است:
مایلی جلب توجه نکنی.
 
تو در میان صحبت برمی‏خیزی
تو با عصبانیت می‏گوئی: می‏خواهی بروی
ما می‏گوئیم: بمان! و متوجه می‏گردیم
پنجمین چرخ توئی.
تو اما می‏نشینی.
 
در نتیجه پیش ما نشسته می‏مانی،
همان ساعت که ما آگاه می‏گردیم
که تو چرخ پنجمی.
اما تو
دیگر آن را درک نمی‏کنی.
 
بگذار به تو بگویم: تو
چرخ پنجمی
خیال نکن من، کسی که این را به تو می‏گوید
یک تبهکارم
تبر در دست نگیر،
بلکه یک لیوان آب بردار.
 
من می‏دانم، تو دیگر گوش نمی‏کنی
اما
بلند نگو جهان بد است
آن را آهسته بگو.
زیرا آنچه اضافی‏ست پنجمین چرخ است
و نه چهار چرخ دیگر
و جهان بد نیست
بلکه
مست می‏باشد.
(این را قبلاً هم باید شنیده باشی)
 
(سه)
به کرونوس
ما نمی‏خواهیم خانه‌ات را ترک کنیم
ما نمی‏خواهیم اجاق را ویران سازیم
ما می‏خواهیم دیگ را روی اجاق بنشانیم.
خانه، اجاق و دیگ می‏توانند بمانند
و تو باید مانند دود در آسمان گم گردی،
دودی که کسی مانع رفتنش نمی‏گردد.
 
وقتی می‏خواهی با ما تماس برقرار کنی،
ما تو را ترک خواهیم کرد
وقتی همسرت می‏گرید،
‏ما کلاه خود را روی صورت پائین خواهیم کشید
اما اگر برای دستگیریت بیایند، ما تو را با انگشت نشان خواهیم داد
و خواهیم گفت: او باید همان شخص باشد.
 
نمی‏دانیم چه خواهد شد، و چیزی بهتر نداریم ما
اما تو را دیگر نمی‏خواهیم.
قبل از آنکه بروی
بگذار تا پنجره‌ها را بپوشانیم، نکند صبح بشود.
 
شهرها اجازه تغییر دارند
اما تو اجازه نداری خود را تغییر بدهی.
ما می‏خواهیم سنگ‏ها را متقاعد سازیم
اما تو را می‏خواهیم بکشیم
تو نباید زندگی کنی.
هر چند ما باید همیشه دروغ‏ها را باور‏ کنیم:
تو اجازه نداری اما جزء آنها باشی.
(اینگونه ما با پدرانمان صحبت می‏کنیم)
 
(چهار)
من می‏دانم به چه محتاجم.
من در آینه می‏نگرم و می‏بینم،
که باید بیشتر بخوابم؛
و شوهری که من دارم به من زیان می‏رساند.
 
وقتی صدای آواز خواندنم را می‏شنوم، می‏گویم:
امروز من سرحالم؛
این برای رنگ چهره خوب است.
 
من تلاش می‏کنم
تازه بمانم و سفت،
اما تقلا نخواهم کرد؛
تقلا کردن چین و چروک می‏آورد.
 
من چیزی برای هدیه کردن ندارم،
اما آن را با رژیم گرفتن جبران می‏سازم.
من با احتیاط غذا می‏خورم؛ من آهسته زندگی می‏کنم؛
من موافق راهِ میانی‌ام.
(من مردم را اینچنین در تقلا دیدم)
 
(پنج)
نمی‏توانم از خودم چیزی بجز عجز، خیانت و تباهی متوقع باشم،
اما روزی متوجه می‏گردم:
که وضع در حال بهتر شدن است؛
باد در بادبانم می‏پیچد؛ دورۀ من فرا رسیده است،
من می‏توانم بهتر از یک آدم کثیف گردم _
من فوری دست به کار گشتم.
 
چون من یک آدم کثیفی بودم،
متوجه ‏گشتم وقتی مستم،
خیلی راحت و ساده دراز می‏‏کشم و نمی‏دانم چه کسی رویم می‌افتد؛
حالا دیگر مشروب نمی‏نوشم ــ
من از مصرف آن خودداری کردم.
 
اما فقط برای زنده نگاه داشتن خود
متأسفانه باید زیاد کار می‏کردم، امری که به من لطمه زد؛
من سم خوردم،
سمی که می‏توانست چهار اسب را بکشد،
اما من توانستم زنده بمانم؛
پس موقتاً بعضی وقت‏ها کوکائین مصرف کردم،
تا اینکه مانند پوست و استخوان گشتم
در این وقت من خود را در آینه نگاه کردم ــ
و فوری از این کار دست کشیدم.
 
آنها البته سعی کردند مرا مبتلا به سفلیس سازند،
اما در این کار موفق نگشتند؛
فقط توانستند با آرسنیک مسمومم سازند؛
در پهلوهایم لوله‌هائی نصب کردند،
و در داخلشان روز و شب چرک جاری بود.
چه کسی فکرش را می‏کرد،
یک چنین زنی بتواند مردها را باز دیوانه کند؟ ــ
من فوری دوباره مشغول انجام این کار گشتم.
 
من هیچ مردی را که برایم کاری انجام نمی‏داد،
و من به آنها احتیاج نداشتم،
قبول نمی‏کردم،
من تقریباً خالی از احساسم،
و تقریباً دیگر خیس نیستم
اما
به کرات خود را حس می‏کنم، این حس بالا و پائین می‏رود،
اما در مجموع بیشتر بالاست.
 
هنوز هم متوجه‌ام که به دوست دخترم ماده خوکِ پیر می‏گویم
و او بعنوان دوستم از آن می‏فهمد که
یک مرد به او می‏نگرد.
اما در یک سالی
این عادت را کنار گذاشتم ــ
من دوباره آن را شروع کردم.
 
من یک آدم کثیفی هستم؛
اما باید همه‌چیز به بهترین نحو در خدمتم باشد،
من بالا می‏آیم،
من اجتناب‌ناپذیرم، نوع جنسیت فردایم.
بزودی دیگر آدم کثیفی نخواهم بود،
بلکه ساروجی سخت،
که از آن شهرها ساخته شده‌اند.
(این را از زبان زنی شنیدم)
 
(شش)
او به پائین خیابان می‏رود، با کلاهی پشت گردن انداخته شده!
او به چشمان همه نگاه می‏کند و سر تکان می‏دهد
او در مقابل هر ویترینِ مغازه‌ای می‏ایستد
(و همه می‏دانند که او بازنده است!)
 
آنها باید می‏شنیدند که چگونه او گفت،
می‏خواهد با دشمنش یک کلمه جدی صحبت کند
صدای صاحبخانه وقتِ گفتن: خیابان بد جارو شده استْ
مورد پسندش نیست
(دوستانش از او قطع امید کرده‌اند!)
 
البته او هنوز می‏خواهد یک خانه بسازد
البته او می‏خواهد هنوز در باره همه‌چیز فکر کند
البته او نمی‏خواهد سریع قضاوت کند
(آخ، او بازنده است، دیگر پشتش کسی نایستاده!)
(این را از مردم شنیدم)
 
(هفت)
در باره خطر حرفی نزنید!
شما نمی‏توانید درون یک مخزن از میان نرده‌های کانال رد شوید:
شما باید پیاده شوید.
چراغ چای‌پزی را بهتر است اینجا بگذارید
حالا باید خودتان ببیند که چطور از عهده باقیماندۀ کار بر می‏آئید.
 
پول باید حتماً داشته باشید
من از شما نمی‏پرسم، از کجا و چطور
اما بدون پول لازم نیست که اصلاً به راه بیفتید.
و اینجا نمی‏توانید بمانید، مرد.
اینجا شما را می‏شناسند.
اگر من خوب متوجه شده باشم
می‏خواهید قبل از دست کشیدن از مسابقه دو،
هنوز مقداری استیک بخورید!
 
بگذارید همسرتان همانجا که است بماند!
او خود دارای دو دست می‏باشد
بعلاوه دو پا هم داراست
(دو پائی که دیگر به شما مربوط نیست، آقا!)
ببیند خودتان چطور می‏توانید موفق شوید!
 
اگر می‏خواهید هنوز چیزی بگوئید، پس به من بگوئید،
من آن را از یاد خواهم برد.
حالا دیگر لازم نیست مواظب باشید:
دیگر کسی اینجا نیست که شما را ببیند.
اگر موفق شوید،
کاری بیشتر از آنچه که یک انسان بدان متعهد است انجام داده‌اید.
(لازم به تشکر نیست)
 
(هشت)
این خیال را از سر خود خارج سازید
که برایتان استثناء قائل خواهند گشت.
آنچه مادرهایتان به شماها گفتند
الزام‌آور نبوده‌اند.
قرارداد را در جیب‏هایتان بگذارید
آنها اینجا رعایت نمی‏شوند.
 
این امید را از سرهایتان دورسازید
که شماها برای ریاست جمهوری برگزیده شده‌اید.
اما طبق برنامه مشغول کار شوید
باید کاملاً نوعی دیگر تفاهم کنید
طوریکه شماها را در آشپزخانه تحمل کنند.
 
شماها باید حروف الفبا را هنوز بیاموزید.
الفبا یعنی:
به حساب شماها خواهند رسید.
 
احتیاج نیست زیاد فکر کنید که چه باید بگوئید:
شماها پرسیده نخواهید گشت.
خورنده‌ها کاملند
آنچه اینجا لازم است، گوشت چرخ‏کرده می‏باشد.
(اما این نباید شماها را دل‏سرد سازد!)
 
(نه)
چهار درخواست از یک مرد در محلهای مختلف
و در زمان‏های متفاوت
اینجا تو یک مسکن داری
اینجا جا برای اسباب‏هایت داری.
مبل‏ها را طبق سلیقه خودت جابجا کن
هرچه لازم داری بگو،
این کلیدِ در است
اینجا بمان.
 
اینجا اتاقی‏ست برای همه ما
و برای تو یک اتاق با تخت.
تو می‏تونی در کارهای حیاط کمک کنی
تو بشقاب مخصوص به خود داری
پهلوی ما بمان.
 
اینجا جای خواب توست
ملافه‌ها هنوز کاملاً پاک و تازه‌اند
فقط یک مرد رویش دراز کشیده بود.
اگر تو مشکل‌پسندی
قاشق قلعی‌ات را آنجا در تغار بجنبان
بعد مثل نفس تازه خواهد شد
با خیال راحت پیش ما بمان.
 
اینجا انباری‏ست
زود کارتو تموم کن، یا می‏تونی برای یک شب اینجا بمونی،
اما هزینهش سواست.
من مزاحم تو نخواهم شد
بعلاوه من مریض هم نیستم.
تو اینجا مثل جاهای دیگه از امکانات خوبی برخورداری.
پس تو می‏تونی همینجا بمونی.
 
(ده)
شهرها برای تو ساخته شده‌اند. آنها با خوشحالی انتظار تو را می‏کشند.
درِ خانه‌ها بازِ باز است.
غذا آماده و روی میز قرار دارد.
 
از آنجائی که شهرها بسیار بزرگند
برای آنهائی که نمی‏دانند چه بازی می‏گردد،
نقشه‌هائی از سوی کسانی که با بازی آشنا می‏باشند طراحی شده است
از روی این نقشه‌ها می‏شود به آسانی فهمید،
که چگونه می‏توان از نزدیک‏ترین مسیر به هدف رسید.
 
چون آنها آرزوهای شما را دقیقاً نمی‏شناختند
البته هنوز منتظر پیشنهادات شما برای بهتر شدن نقشه‌ها هستند.
اینجا و آنجا
شاید هنوز کاملاً مطابق میل شماها نباشد
اما آنها خیلی سریع عوض خواهند گشت
بدون آنکه شماها مجبور به تحمل کوچک‏ترین زحمتی گردید.
 
کوتاه: شماها می‏آئید
نزد بهترین دست‏ها. همه چیز از مدت‏ها قبل آماده گردیده است.
فقط کافی‏ست که شماها بیائید.
 
(یازده)
داخل شو! چرا انقدر دیر میای؟ بعدی
صبر کن! نه، تو نه، تو رو می‏گم! تو می‏تونی گُمشی، تو رو ما می‏شناسیم،
اصلاً فایده نداره که خودتو به جلو هُل بدی. ایست، کجا؟
آهای! لطفاً بکوبید تو پوزه‌ش، آره اینطوری خوبه
حالا می‏دونه اینجا چه خبره.
چی، داره هنوز وِر می‏زنه؟
حسابشو برسید، هنوز در حال ور زدنه.
بهش نشون بدید اینجا چی مهمه.
فکر می‏کنه می‏تونه بخاطر هرچیز کوچکی نعره بزنه
فقط تو پوزه‌ش بکوبید، شماها از پس چنین آدمی برمی‏آئید.
خوب، اگه کارتون با اون تموم شده می‏تونید چیزائی رو که ازش باقیمونده داخل بیارید،
ما می‏خوایم اونا رو نگه داریم.
 
(دوازده)
مهمان‏هائی را که می‏بینی
بشقاب و فنجان دارند
تو
فقط یک بشقاب گرفتی
و وقتی پرسیدی، چای کِی می‏آید
گفته شد؛
بعد از غذا.
 
(سیزده)
در گذشته فکر می‏کردم: من بر روی تختِ خودم خواهم مُرد
امروز
عکسی را که به دیوار آویزان است دیگر راست نمی‏کنم
من می‏گذارم پرده‌ها بپوسند و ویران گردند، من اتاق را به روی باران می‏گشایم
با دستمالِ سفرۀ غریبه‌ای دهانم را پاک می‏کنم.
پنجرۀ اتاقی که چهار ماه در اجاره داشتم به خارج باز می‏شد و من از آن بی‌اطلاع بودم
(چیزی که من دوست می‏دارم)
زیرا که من به چیزهای موقتی علاقه‌مندم و خودم را کاملاً باور ندارم.
به این جهت هرجا که شد لانه می‏کنم، و یخ می‏زنم، من می‏گویم:
من بالاخره یخ می‏زنم.
و نظرم چنان ریشه عمیقی دارد
که زن بالاخره به من اجازه می‏دهد لباس‏های زیرم را عوض کنم
از روی تواضع به خانم‏ها
و چون البته آدم تا ابد به لباس زیر محتاج نیست.
 
(چهارده)
در باره شهرها
برخی به نیم خیابان آنطرف‏تر اسباب‏کشی می‏کنند
بعد از رفتنِ‏ آنها کاغذدیواری‏ها سفید رنگ می‏شوند
مردم دیگر هیچگاه آنها را نمی‏بینند.
آنها نانی از نوع دیگر می‏خورند،
زن‏هایشان با همان ناله‌ها در زیر مردانِ غریبه می‏خوابند.
در صبح‏های خنک، از همان پنجره‏ها،
صورت‏ها و لباس‏هایِ زیر مانند قبل آویزانند.
 
(پانزده)
گزارش از جائی دیگر
وقتی من به شهرهای تازه ساخته شده آمدم،
خیلی‏ها با من آمدند،
اما وقتی من شهرهای تازه ساخته شده را ترک کردم،
حتی یک نفر هم همراهم نیامد.
در روز تعیین گشته برای نبرد
برای جنگیدن رفتم
و من از صبح تا شب ایستادم
و ندیدم کسی پیش من ایستاده باشد
اما خیلی‏ها لبخندزنان
یا اشگ‏ریزان از روی دیوارها نگاه می‏کردند.
من فکر می‏کردم،
آنها تاریخِ روزی را که تعیین شده بود فراموش کرده‌اند
یا روز دیگری را تعیین کرده
و فراموش کرده‌اند آن را به من بگویند
اما در شب دیدم که آنها،
بر روی دیوارها نشسته بودند و غذا می‏خوردند
و
آنچه آنها می‏خوردند سنگ بود
و من میدیدم که آنها هوشمندانه
راهِ خوردنِ غذای جدید را به موقع آموختند.
و من در چشم‏های آنها دیدم
که دشمنان با من در جنگ نبودند
بلکه گلوله‌های تگرگِ به هم فشرده به سمتِ میدان شلیک می‏کردند،
جائی که من ایستاده بودم.
به این ترتیب لبخندزنان میدان را ترک کردم.
 
فوراً به سمت پائین رفتیم،
تا حالا با همدیگر، دوست و دشمن
شراب بنوشیم و سیگار بکشیم
و در این شبِ زیبا آنها مرتب به من می‏گفتند
که دشمنِ من نبوده‌اند
هیچیک از واژه‌هایم آنطور که من فکر می‏کردم برایشان توهین‌آمیز نبوده،
زیرا آنها به هیچکدامشان اشاره‌ای نکردند
بلکه فقط معتقد بودند
که من چیزی را می‏خواستهام که آنها داشته‌اند،
و چیزی را که برای تمام دوران مقدس شمرده می‏گشت
اما من لبخندزنان به آنها اطمینان دادم
که من ابداً چنین قصدی نداشتم.
 
(شانزده)
شب‏ها اغلب خواب می‏بینم
که دیگر نمی‏توانم خرج زندگی‌ام را بدست آورم.
که دیگر کسی در این سرزمین،
به میزهائی که می‏سازم محتاج نیست.
و فروشنده‌های ماهیْ چینی صحبت می‏کنند.
 
خویشاوندانِ نزدیک
با نگاهی غریبه به چهره‌ام می‏نگرند
زنی که من هفت سال با او خوابیده بودم
در راهروی خانه به من مؤدبانه سلام می‏دهد
و با لبخند می‏گذرد.
 
من می‏دانم
که آخرین اتاق خالی‏ست
مبل‏ها جمع شدهاند
تشک‏ها پاره پارهاند
پرده کنده شده است.
خلاصه، همه‌چیز آماده است
تا چهرۀ غمگین مرا
بیرنگ سازد.
 
رخت‏ها‌ئی که در حیاط برای خشک شدن آویزانند،
رخت‏های منند، من آنها را خوب می‏شناسم.
وقتی از نزدیکتر به آنها نگاه می‏کنم،
براستی بخیه‌ها و وصله‌های رویشان را می‏بینم.
چنین به نظر می‏رسد
که من اسبابکشی کرده‌ام.
و حالا کس دیگری اینجا زندگی می‏کند،
حتی درون لباس‏هایم.
 
(هفده)
اگر شما هم مانند من روزنامه‌ها را با دقت می‏خواندید
این آرزو را که هنوز امکان بهبودی وجود دارد
به گور می‏سپردید.
 
کسی بی‌جهت نمی‏میرد!
و جنگ چه سودی به بار آورد؟
البته چند نفری را ما کشتیم
اما چه تعداد آدم متولد گشتند؟
و ما هنوز نمی‏توانیم حتی
هر سال یک بار چنین جنگی براه اندازیم.
 
از یک طوفان چکاری ساخته است؟
میامی و تمام فلوریدا را با هم
و دو گردباد را در نظر می‏گیریم
بعد اول گفته می‏شود: 50000 کشته، و سپس
در روز بعد معلوم می‏گردد:
3700 نفر.
 
آنها می‏توانند این تعداد را خیلی ساده دوباره خلق کنند.
حتی برای خودِ اهالی میامی
این کار براحتیِ نفس کشیدن است و
ما چه می‏توانیم بگوئیم،
مائی که از آنجا بسیار دور می‏باشیم!
 
این مانند یک اهانت است!
آیا باید ما همه به تمسخر گرفته شویم؟
ما باید حداقل حقِ مرارت کشیدنی بی‌اضطراب را می‏داشتیم.
 
(هجده)
بفرمائید بنشینید!
نشستید؟
آرام خود را به عقب تکیه دهید!
شما باید راحت و سبک بنشینید.
سیگار هم می‏توانید بکشید.
مهم این است که شما کاملاً با دقت به من گوش دهید.
آیا صدایم را خوب می‏شنوید؟
من باید چیزی را به اطلاع شما برسانم،
چیزی که مورد علاقه شما قرار خواهد گرفت.
شما آدم کله‌پوکی هستید.
 
آیا واقعاً گوش می‏دهید؟
امیدوارم هیچگونه تردیدی در اینکه شما صدای مرا شفاف و شمرده می‏شنوید وجود نداشته باشد.
بسیار خوب:
من تکرار می‏کنم: شما آدم کله‌پوکی هستید.
یک کله‌پوک.
<پ> مانند پائولا، <و> مانند ورونیکا و <ک> مانند کاترین.
کله مانند کله.
کله‌پوک.
 
لطفاً حرفم را قطع نکنید.
شما نباید حرفم را قطع کنید!
شما یک کله‌پوکید.
حرف نزنید. بهانه نیاورید!
شما آدم کله‌پوکی هستید.
نقطه.
 
این را فقط من نمی‏گویم.
مادر شما هم مدت‏هاست این را می‏گوید.
شما آدم کله‌پوکی هستید.
از خویشاوندانِ خود سؤال کنید
که آیا شما آدم کله‌پوکی هستید یا نه.
البته کسی این را به شما نخواهد گفت
زیرا که شما مانند تمام کله‌پوک‏ها دوباره کینه‌جو می‏گردید.
اما
سال‏هاست که تمام اطرافیان شما می‏دانند
که شما یک کله‌پوک هستید.
 
بدیهی‏ست که شما تکذیب می‏کنید.
اصل مطلب اینجاست: این مشخصۀ یک کله‌پوک است؛ که کله‌پوک بودنِ خود را رد ‏کند.
آخ، چقدر سخت است، به یک کله‌پوک بیاموزی که او آدم کله‌پوکی‏ست.
واقعاً که کار طاقت‌فرسائی‏‏ست.
 
ببیند، این باید یک بار دیگر گفته شود
که شما یک آدم کله‌پوک هستید.
این باید برای شما جالب باشد،
که بدانید، شما چه هستید.
این برای شما عیب است، آنچه را که همه می‏دانند شما ندانید.
آخ، شما می‏فرمائید، شما هیچ دیدگاهی بجز دیدگاهِ شریک‏تان ندارید
اما این هم یک کله‌پوکی‏ست.
خواهش می‏کنم با این استدلال که کله‌پوک‏های زیادِ دیگری هم وجود دارندْ خود را تسلی ندهید.
شما آدم کله‌پوکی هستید.
 
کله‌پوک بودن اصلاً چیز بدی نیست
شما با آن می‏توانید هشتاد ساله شوید.
برای کسب و کار یک مزیت است.
و برای کار سیاسی خیلی بیشتر!
و با پول نمی‏شود آن را خرید!
بعنوان یک آدم کله‌پوک احتیاج به مراقبت از چیزی ندارید.
و شما یک کله‌پوک هستید
(کله‌پوک بودن لذت‏بخش است؟)
 
آیا شما هنوز متوجه نشده‏اید؟
بله، پس چه کسی باید این را به شما بگوید؟
برشت هم همین را می‏گوید، که شما یک کله‌پوک هستید.
برشت، از شما خواهش می‏کنم بعنوان متخصص نظر خود را به او بگوئید.
 
این مرد یک کله‌پوک است.
راحت شدید.
(گوش کردن به صفحه گرامافون یک بار کافی نیست)
 
(نوزده)
من نمی‏خواهم ادعا کنم
که راکفلر آدم احمقی‏ست
اما شما باید اعتراف کنید
که علاقه عمومی به استاندارد اویل وجود داشت.
کدام مرد می‏توانست
از تحقق یافتن استاندارد اویل جلوگیری کند!
من ادعا می‏کنم
چنین مردی باید اول زاده شود.
 
چه کسی می‏خواهد ثابت کند که راکفلر اشتباه کرده
وقتی که سود برده است.
می‏دانید:
این علاقه که سود عاید گردد وجود داشت.
 
شما نگرانی‏های دیگری دارید؟
اما من خوشحال می‏‏گشتم اگر می‏توانستم کسی را پیدا کنم،
که احمق نباشد، و من
می‏توانستم آن را ثابت کنم.
 
شما مرد مناسبی را انتخاب کردید.
آیا او احساسی به پول نداشت؟
آیا او پیر نشد؟
آیا او نمی‏توانست حماقت کند و
استاندارد اویل با این حال تحقق یابد؟
 
فکر می‏کنید، آیا ما می‏توانستیم استاندارد اویل را ارزانتر بخریم؟
فکر می‏کنید، آیا مرد دیگری
می‏توانست با زحمت کمتری این کار را انجام دهد؟
(به این دلیل که یک علاقه عمومی برای آن وجود داشت؟)
 
آیا شما در هر صورت مخالف آدم‏های احمق‏ هستید؟
آیا استاندارد اویل شرکت خوبی‏ست؟
 
امیدوارم باور نداشته باشید
یک احمق، مردی‏ست،
که فکر می‏کند.
 
(بیست)
شنیدم که شما می‏گوئید:
او از آمریکا صحبت می‏کند
او از آن هیچ نمی‏داند.
او در آمریکا نبوده است.
اما باور کنید
وقتی من از آمریکا صحبت می‏کنم،
شما خیلی خوب آن را درک می‏کنید.
و بهترین خوبی آمریکا این است:
که ما آن را درک می‏کنیم.
 
یک خط میخی را
فقط شما می‏فهمید
(که البته جریانی‏ست مُرده)
اما نباید ما از مردمی بیاموزیم
که فهمیده‏ بودند
که چگونه باید درک گردند؟
 
شما، آقا
شما را درک نمی‏کنند
اما نیویورک را می‏فهمند
من به شما می‏گویم:
فهمیدن آنچه این افراد انجام می‏دهند،
و به این طریق آدم آنها را درک می‏کند.
 
(بیست و یک)
یک آدم باهوش
بسیار گرانبهاست.
او آن کاری را می‏کند که شما هم می‏توانستید انجام دهید.
او خیلی کمتر از آنچه شما تصور می‏کنید کار انجام می‏دهد!
او در جریان امور قرار دارد.
 
در جائی که دیگران راه چاره‌ای می‏بینند
او آنجا تسلیم می‏گردد.
به چیزهائی که مشکلسازند
باور ندارد.
به چه دلیل باید آنچه که به سود منافع عمومی‏ست
مشکلات ایجاد سازد؟
 
یک آدم باهوش را از آنجائی می‏توان شناخت
که او وقتی اشتها به سیب‏ها پیدا می‏کند
که تعداد زیادی از مردم
اشتها به سیب‏ها داشته باشند و
برای همه سیب به اندازه کافی یافت گردد.
 
آیا شما یک آدم باهوشی هستید؟
بنابراین سعی کنید که شهر وسعت یابد
که کسب و کار شکوفا گردد و
بشریت خود را تکثیر کند!
 
(بیست و دو)
من به او گفتم، که او باید اسبابکشی کند.
او مدت هفت هفته اینجا در این اتاق زندگی می‏کرد
و نمی‏خواست اسبابکشی کند.
او خندید و فکر کرد
که من با او شوخی می‏کنم
وقتی شب به خانه بازگشت،
چمدانش کنار در قرار داشت.
در این وقت او تعجب کرد.
 
(بیست و سه)
بدست آوردن او آسان بود.
این امکان در دومین شب وجود داشت.
من منتظر سومین شب ماندم (و می‏دانستم که باید کمی ریسک کرد)
سپس او لبخندزنان گفت: این نمکِ حمام است و نه موهای تو!
اما راحت می‏شد او را بدست آورد.
 
من یک ماهِ تمام بلافاصله بعد از معاشقه می‏رفتم
من هر سه روز یک بار غایب بودم.
من هرگز نامه ننوشتم.
اما دانه برفی را در گلدان محفوظ نگاه می‏دارم!
او خودبخود کثیف خواهد گشت.
من حتی بیشتر از آنچه می‏توانستم انجام دادم
وقتی رابطه قطع شده بود.
 
من اشخاصی را بیرون کردم
که پیش او می‏خوابیدند، طوریکه انگار این کار درستی‌ست
من این کار را خندان انجام دادم و گریان.
من شیر گاز را
پنج دقیقه قبل از آمدن او باز کردم.
من به نام او پول قرض گرفتم:
این کار اما هیچ کمکی نکرد.
 
اما یک شب من خوابیدم
و یک روز صبح از خواب برخاستم
در این وقت از سر تا نوک پایم را شستم
غذا خوردم و به خود گفتم:
تمام شد.
 
حقیقت آن است که:
من دو بار دیگر با او خوابیدم
اما، مادرم و خدا شاهدند:
چنگی به دل نزد.
همانطور که همه‌چیز سپری می‏گردد
آن هم گذشت.
 
(بیست و چهار)
همیشه
وقتی این مرد را نگاه می‏کنم
او مشروب ننوشیده است و
او خنده‌های قدیمی‌اش را داراست
فکر کنم: اوضاع بهتر بشود.
بهار می‏آید؛ یک زمانِ خوب در راه است
زمانِ گذشته
بازگشته است
عشق دوباره آغاز می‏شود، بزودی
وضع مانند پیش از این می‏گردد.
 
همیشه
وقتی من با او صحبت کرده‌ام
او غذا خورده و نرفته است
او با من حرف می‏زند و
کلاه بر سر ندارد
فکر کنم: اوضاع خوب شود
زمانِ مبتذل به پایان رسیده است
با یک انسان
می‏توان صحبت کرد، او گوش می‏دهد
عشق دوباره آغاز می‏گردد، بزودی
دوباره همه چیز مانند گذشته خواهد گشت.
 
باران
به سمت بالا نمی‏بارد
گرچه زخم‏ها
دیگر درد نمی‏آورند
جای زخم اما دردآور است.
 
(بیست و پنج)
ادعا
ساکت باش!
آیا به نظر تو،
سنگ آسان‏تر تغییر می‏کند یا عقاید تو در این باره؟
من همیشه یکسان بودم.
 
یک عکسِ بیانگر چیست؟
چند واژه بزرگ
که می‏توان به هرکس اثبات کرد؟
شاید من آدم بهتری نگشته باشم
اما
من همیشه یکسان ماندم.
 
تو می‏توانی بگوئی
من قبلاً گوشت گاو بیشتر می‏خوردم
یا اینکه من
در مسیرهای اشتباه سریعتر می‏رفتم.
اما بی‌عقلیِ خوب
بی‌عقلی‌ایست که سپری می‏‏گردد، و
من همیشه یکسان ماندم.
 
یک قطره بزرگ باران چه وزنی دارد؟
چند اندیشه بیشتر و کمتر
کمی احساس یا بی‌حسی
جائی که همه چیز کفایت نمی‏کند
هیچ‌چیز کافی نیست.
من همیشه یکسان ماندم.
 
(بیست و شش)
تو، ای چاره‌ناپذیر
که تعداد کمی تو را می‏بینند، آنها را ترک نکن!
از سهم غذای خود سؤال نکن
از محبوبیت خود نپرس
حق
به کوچکترین اشارۀ انگشت هنوز محتاج است!
از جانشین اسم نبر
وقتی لازمت می‏دارند!
 
چرا تو از محبت
آنچه میل توست برداشت می‏کنی
در حالی که می‏دانی آرزویت غیرعقلانی‏ست؟
 
به این چند زخمت
همیشه تماشا نکن!
فراموش نکن: ضرباتی که تو تقسیم کردی
بی‌شِکوه پذیرا گشتند.
خُلق و خویَت را تحمل کردند
برایت حرمت قائل گشتند.
و از اینکه وقتی آنچه آرزو می‏کردی و بدست نمی‏آوردی
از ضروریات خودداری می‏ورزیدی
شکایتی نکردند.
 
رویت بار نهاده‌اند، بارهائی که
فقط بر مطمئن‏ترین شانه‌ها می‏نهند.
آشکارا ندیده‌ات انگاشتند.
از تو انتظارِ بینشِ خاصی داشتند.
بعد از همه غذا می‏خورند آنانی که کار را اول آغاز می‏کنند:
آشپزها.
 
با تو همیشه همانطور رفتار گردید،
که با محترمین رفتار می‏کردید.
 
بنابراین نامت را
در لیستی که پاره نمی‏گردد
در لیست شهدا
قرار نده.
 
(بیست و هفت)
در مورد بی‌اعتمادی افراد
همه می‏دانند که تک تکِ افرادِ بی‌اعتماد
تمایل به تبهکاری دارند
تبهکار اما
برای بی‌اعتمادیِ خود دلیل دارد.
 
به من نگو که باعثِ بی‌اعتماد گشتن تو
تبهکاریِ دیگران می‏باشد.
دلیل بی‌اعتمادی هرچه می‏خواهد باشد، فرد بی‌اعتماد
به تبهکاری تمایل دارد.
 
بعضی، در آب می‌افتند، ساحل را بازیگوشانه و شناکنان به سلامت می‌یابند
دیگران با زحمت و بعضی دیگر اما توانا به این کار نیستند.
برای رود این بیتفاوت است.
تو باید به ساحلِ دریا برسی.
بدان: هیچکس بجز خودت
نمی‏تواند از تو درخواست کند که زندگی کنی.
فردِ بی‏اعتماد
خیلی ادعایش می‏شود!
فردِ مورد تعقیب اما
زیاد توجه نمی‏کند که آنجا چه تعقیب می‏گردد!
 
ممکن است که زلزله‌ها حریصانه تو را بخورند
اما آنها بر ضد تو اتفاق نیفتاده‌اند.
زمینی که تو را بلعیده
به زحمت اشباع شده است.
 
منظور از بی‌اعتمادی
در طبقات کاملاً متفاوت است.
 
(بیست و هشت)
چرا نانی را که گران است می‌خورم؟
ایا غله در ایالت ایلینوی گران نیست؟
چه کسی با چه کسی توافق کرده است
که مرد در ایرکوتسک نباید
تراکتورها را داشته باشد
بلکه باید زنگ‏خوردگی آنها را بدارد؟
آیا اینکه من غذا می‏خورم اشتباه است؟
 
(بیست و نه)
من متوجه می‏گردم، شماها بر این اصرار دارید، که من بروم گم شوم
من می‏بینم، من از غذایتان زیاد می‏خورم
من می‏فهمم، شماها آماده پذیرائی مردمی مانند من نیستید
اما، من نمی‏روم گم شوم.
 
من شما را متقاعد ساختم
که شماها گوشت خود را باید تحویل بدهید
من در کنار شما راه می‏رفتم
و برایتان روشن ساختم که شماها باید اسبابکشی کنید
برای این منظور زبان شما را آموختم
در پایان
همه مرا می‏فهمیدند
اما صبح باز هیچ گوشتی آنجا نبود.
 
یک روز اما من دوباره نشستم
تا به شماها این فرصت را بدهم، که شماها شاید بیائید
تا بیگناهی خودرا اثبات کنید.
 
وقتی من دوباره بازگردم
در زیر مهتابِ خام، عزیزان من
بعد سوار بر تانکی خواهم آمد
با تفنگ صحبت خواهم کرد و
شما را از بین خواهم برد.
 
محلی که تانکِ من از میانش می‏گذرد
یک خیابان است
آنچه تفنگ من می‏گوید
نظرم می‏باشد
از میان همه اما
برادرم را فقط معاف خواهم داشت
با این قصد که مشتی بر پوزه‌اش بکوبم.
 
(سی)
پیش‏گفتاری برای مافوقان
در آن روزی که سرباز شهید گمنام
به همراه شلیک‏ تفنگ‏ها به خاک سپرده گشت
از لندن تا سنگاپور
ظهر در یک زمان
از دوازده و دو دقیقه تا دوازده و چهار دقیقه
دو دقیقه تمام همه دست از کار کشیدند
تنها بخاطر تجلیل
از سرباز شهید گمنام.
 
با این حال شاید اما
باید سفارش می‏گردید
که برای کارگر گمنام
از جمعیت شهرهای بزرگ قاره‌ها هم
عاقبت تجلیلی به عمل خواهد آمد.
یکی از مردان از شبکه ترافیک
که چهره‌اش دیده نشده است
وجود اسرارآمیزش بی‌توجه مانده
و نامش زیاد به گوش نخورده باشد
یک چنین مردی باید
به نفع همه ما
برای یک تجلیل در نظر گرفته شود
با یک آدرس رادیوئی
«به کارگر گمنام»
و
با یک دست کشیدن از کارِ تمامِ مردم
در سراسر سیاره.
 
(سی و یک)
امید جهان
آیا ظلم و ستم به قدمت خزۀ کنار حوض‌ها می‏رسد؟
خزۀ کنار حوض‌ها ضروری نیستند.
شاید تمام آن چیزهائی را که می‏بینم طبیعی باشند، و من بیمارم و می‏خواهم از شّر چیزی خلاص شوم که دور کردنش ممکن نیست؟
من اشعاری از مصریان خوانده‌ام، از مردمی که اهرام را ساخته‌اند. آنها شکایت از بارها می‏کنند و می‏پرسند، چه وقت ظلم و فشار متوقف خواهد گشت. چهار هزار سال از عمر این اشعار می‏گذرد.
ظلم و ستم احتمالاً مانند خزه است و ضروری.
 
(سی و دو)
وقتی بخواهد کودکی با ماشین تصادف کند، آدم او را به پیاده‌رو می‏کشد. آدم خیرخواه هم این کار را می‏کند، نه به این خاطر تا از او مجسمه‌ای بسازند. هرکسی کودک را از جلوی ماشین کنار می‏کشد.
اما اینجا تعداد زیادی تصادف کرده و دراز افتاده‌اند، و خیلی‏ها از کنارشان می‏گذرند و آنها را به پیاده‏رو نمی‏کشند.
آیا به این دلیلْ چون تعداد کسانی که رنج می‏برند زیاد است؟ چون تعداشان زیاد است آدم نباید دیگر به آنها کمک کند؟ مردم کمتر به آنها کمک می‏کنند.
همچنین خیرخواهان هم از آنجا می‏گذرند، و بعد از رد شدن همان اندازه خیرخواهند که قبل از گذشتن از آنجا بودند.
 
(سی و سه)
هرچه تعداد کسانی که رنج می‏برند بیشتر باشد، رنج‏هایشان هم طبیعیتر به نظر خواهد آمد. چه کسی می‏خواهد مانع خیس شدن ماهی‏ها در دریا بشود؟
و رنجبران خود این سختی را بر خویش روا می‌دارند و اجازه می‏دهند که خوبی در مقابلشان غایب باشد.
این وحشتناک است که انسان با چیزهای متداول چنین راحت همساز می‏گردد، نه تنها با رنجِ‏ غریبه‌ها، بلکه همچنین با رنج‏های خویش.
تمام کسانی که به ناهنجاری‏ها اندیشیده‌اندْ تذکر دادن به همدردی با دیگران را رد می‏کنند. اما همدردیِ رنجبران با دیگرِ رنجبران الزامی‏ست. این امید جهان است.
(اشعار سالهای 1933 ــ 1926)
 
عصاها
هفت سال قادر به برداشتن یک قدم هم نبودم.
وقتی نزد دکتر بزرگی رفتم
او پرسید: عصاها برای چیه؟
و من گفتم: من فلجم.
 
او گفت: تعجبی نداره.
لطفاً بفرما، امتحان کن!
چیزی که فلجت ساخته این آشغال است.
راه برو، بیفت، چهاردست و پا برو!
 
لبخندزنان مانند یک هیولا
عصاهای زیبایم را گرفت
آنها را بر پشتم زد و شکست
و لبخندزنان در آتش انداخت.
 
حالا، من درمان شده‌ام: من راه می‏روم.
یک خنده مرا درمان کرد.
فقط گاهی، وقتی چوب‏ها را می‏بینم
ساعت‏ها کمی بدتر راه می‏روم.
 
شعری در مورد مردم خوب
(یک)
مردم خوب را از این طریق می‏شناسند
وقتی آدم آنها را می‏شناسد، آنها بهتر می‏شوند. مردم خوب
برای اصلاح خود از دیگران دعوت می‏کنند، زیرا
چگونه می‏توان عاقلتر گشت؟
با گوش دادن
و با چیزی که به او می‏گویند.
 
(دو)
همزمان اما
کسی را که به آنها نگاه می‏کند،
و کسی را که آنها نگاه می‏کنند بهبود میبخشند.
اما نه به این صورت که به کسی با نشان دادن
محلهای غذا یا روشنائی کمک کنند،
بلکه بیشتر از این طریق به ما کمک می‏کنند
که ما می‏دانیم آنها زنده‌اند و
جهان را تغییر می‏دهند.
 
(سه)
وقتی آدم پیش آنها می‏رود، آنها خانه‌اند.
آنها چهرۀ پیر خویش در دیدار گذشته را
به یاد دارند.
هرچه هم چهره‌شان تغییر کرده باشد ــ زیرا آنها هم خود را تغییر می‏دهند ــ
آنها حداکثر مشخصتر شده‌اند.
 
(چهار)
آنها مانند یک خانه هستند، خانه‌ای که در ساختنش ما کمک کرده‌ایم
آنها مجبورمان نمی‏سازند در آن خانه زندگی کنیم
گاهی هم این اجازه را به ما نمی‏دهند.
ما می‏توانیم هر زمان از کوچک و بزرگ پیش آنها برویم، اما
آنچه ما با خود همراه می‏بریم، باید خودمان انتخاب کنیم.
 
(پنج)
آنها می‏دانند چه دلایلی برای هدایایشان بیاورند
آنها مانند آدم‏های دورانداخته شده و دوباره بازگردانده شده می‏خندند.
اما در این کار هم قابل اعتمادند، که ما با اعتماد به خود
آنها را ترک می‏کنیم.
 
(شش)
وقتی آنها اشتباه می‏کنند، ما می‏خندیم:
زیرا وقتی آنها یک سنگ را در جای اشتباهی قرار می‏دهند
ما محل‏های صحیح را
با دقت تماشا می‏کنیم.
آنها شایستۀ مورد توجه قرار گرفتن هرروزۀ ما هستند،
که چگونه نانِ روزانۀ خود را هرروز بدست می‏آورند.
و چیزی برایشان جالب است
که فراتر از آنها قرار دارد.
 
(هفت)
مردمِ خوب ما را سرگرم می‏سازند
چنین به نظر می‏آید که آنها نمی‏توانند به تنهائی کاری را انجام دهند
تمام راهکار‏هایشان هنوز تکالیفی در خود دارند.
در لحظات خطرناکِ غرق گشتنِ کشتی‏ها
ناگهان چشمان بزرگشان را می‏بینم که به ما نگاه می‏کنند.
هر چند ما، آنطوری که هستیم، باب میلشان نیستیم
اما با این حال با ما موافقند.
 
چشم‏انداز سوئد
پائین کاج‏های خاکستریْ ویرانه یک خانه پیدا‏ست.
در میان آشغال‏ها صندوقیست با رنگ سفید.
یک محراب؟ یک پیشخوان مغازه؟ سؤال این است.
آیا بدنِ مسیح اینجا فروخته می‏‏شد؟ خونش در جام ریخته ‏می‏گشت؟
یا برای فروش پارچه و چکمه خطبه می‏خواندند؟
آیا در اینجا امتیازات زمینی یا آسمانی وجود داشت؟
آیا اینجا روحانی‏ها و تجارِ واعظ مغازه داشتند؟
کلیددارِ پهلوئی به آفرینش‏های زیبای خدا و به درختان کاج حمله می‏برد.
 
مقدمه صحنه‏ای که
در آن یک آدم خوب از مجازات مصون می‏ماند
طوری که انگار
رؤسا تنبل
یا امروز روزِ ضعیفی را دارا باشند
انسانِ خوب و بی‌احتیاط
مصون از مجازات می‏ماند.
 
همیشه
سرنوشت
بر پشتِ بردبارش نمی‏زند، زیرا
همیشه
سرنوشت
مصون از ‏خطا نمی‏باشد.
 
ترانه عاشقانه از یک زمان بد
ما با هم دوست نبودیم
اما با هم زندگی می‏کردیم.
وقتی ما در آغوش هم دراز می‏کشیدیم
با هم غریبه‌تر از مهتاب بودیم.
 
و اگر ما امروز همدیگر را در بازار ملاقات کنیم
بخاطر فقط چند ماهی می‏توانیم همدیگر را بزنیم:
ما با هم دوست نبودیم
وقتی که ما در آغوش هم بودیم.
 
نتایج امنیت
من شنیدم، می‏خواهی
ماشینت را در محلی که
تو در آن یکبار پیچانده بودی بار دیگر بپیچانی. آنجا
زمین سخت بود.
این کار را نکن! بیندیش
وقتی با ماشین‏ِ خود آنجا دور می‏زدی
در زمین چروک ایجاد گردید. حالا
ماشینت آنجا گیر خواهد کرد.
 
عاشق دعوت نگشت
لیوان‏ها امروز شسته نیستند
پارچه‌های کتانی امروز صافند
خنده‌ها امروز بی‌حس
لب‏ها امروز سیر.
 
از کفش‏ها: بزرگ‏ها
بر روی صندلی: یک کتاب.
شلوارهای پشمی.
انتظار آمدن هیچ مهمانی نیست.
 
هر آنچه تو احساس میکنی
به همه، هر آنچه تو احساس می‏کنی،
به بزرگ و کوچک ببخش.
 
او گفت، بدون تو
نمی‏تواند زندگی کند. بنابراین این احتمال را بده، اگر دوباره با او ملاقات کنی
او تو را خواهد شناخت.
محبت کن و مرا خیلی زیاد دوست ندار.
 
وقتی من بارِ آخر عاشق گشتم، در تمام مدت عاشقی
کوچکترین صمیمیتی ندیدم.
 
شعله و خاکستر
با شکوه است، آنچه در شعلۀ زیبا
به خاکسترِ سرد مبدل نمی‏گردد!
خواهر، ببین، تو برایم عزیزی
مشتعل، اما زنده.
 
خیلی‏‏ از هوشمندان را سرد گشته دیدم
پُر شورانِ ناآموخته سقوط می‏کنند
خواهر، تو را می‏توانم نگاه دارم
مشتعل، اما زنده.
 
آخ، برای تو در پشت جبهۀ نبرد
هرگز اسبی نایستاده بود
از این جهت می‏دیدم که با احتیاط جدال می‏کردی
مشتعل، اما زنده.
 
سخنان مادری از طبقه کارگر
به پسرانش هنگام آغاز جنگ
چون شماها حالا می‌روید، برای اربابانتان
کسب و کار خونین انجام دهید، روبرویتان
اسلحه دشمن، در پشت سر
تفنگ افسر، پس فراموش نکنید:
شکست اربابانتان
شکست شماها نمی‏باشد. و همچنین پیروزیشان هم
پیروزی شماها نیست.
 
دژ اروپا
گوبلز به هر کودکی می‏گوید
که اروپا دژ هیتلر است.
اما در کجا هرگز دژی دیده شده
که دشمنان نه تنها در خارج آن
بلکه همچنین در داخل دژ هم صف کشیده باشند؟
 
من در چه زمانی زندگی می‏کنم؟
آیا من تقریباً در شبِ قبل از قرنِ سزار زندگی می‏کنم؟
ژنرال‏های اسپانیائی تانک‏ به کار انداخته‌اند
تا گاوآهن‏های چوبی از املاک مزروعی‏شان دفاع کنند
ژنرال‏ها از شرقِ جهان تا پروسِ شرقی هواپیمای بمب‌افکن به کار می‏برند
تا از شکار در مازورن دفاع کنند.
 
سؤال‏ها و جواب‏ها
"آیا می‏تواند حقیقت مُردنی و دروغ جاودانه باشد؟"
ــ "من فکر می‏کنم، بله."
"کجا دیدی که بیعدالتی مدت درازی ناشناخته بماند؟"
ــ "اینجا."
"اما آیا کسی را می‏شناسی که زور و خشونت او را به خوشبختی رسانده باشد؟"
ــ "چه کسی نمی‏شناسد؟"
"چه کسانی می‏توانند در چنین جهانی ستمگر را سرنگون سازند؟"
ــ "شماها."
 
دو مرد
"در زیر گام این مرد زمین می‏لرزید."
"در زیر گام آن مرد زمین نمی‏لرزید."
او آمد برای این که بر روی زمین ظلمت بر قرار گردد."
"و او در این ظلمت روشنائی بود."
 
1940
با وحشت
انتظار می‏کشند خلق‏ها آمدن بهار را.
خلیج‏ها سر از یخ درمی‏آورند. کشتی‏های جنگی کِی وارد می‏شوند؟
طوفان‏های زمستانی غایبند. چه وقت
قوش‏های آهنی در آسمان ظاهر می‏گردند؟
 
پیشنهاد به یک دوست نقاش،
برای مزین کردن نقاشی‏هایش با یکی از متن‏های زیر
بخاطر نامساعد بودن زمان
و بخاطر حفظ آرمان‏ها
من با هنر خود در تنگا قرار گرفته‌ام
و باید خواهش کنم، نه تنها به وصول‌کنندۀ مالیات
بلکه به من هم پول بپردازید.
***
هیجان‏زده از مطالعۀ تاریخ جهان
متوجه گشتم صورتحساب شیرم سر آمده
و از شما خواهش می‏کنم، نه فقط توپ جنگی، بلکه همچنین نقاشی هم بخرید.
بهتر است حساب خود با روز رستاخیز را همین حالا تسویه کنید.
***
مردم شب و روز می‏بینند
که شما بی‌استراحت بر علیه بشریت کار می‏کنید.
اما چه کسی مایل است
چیزی برای هنر بپردازد، برای مثال، برای این عکس؟
(Anno domini 1940)
 
فنلاند 1940
(یک)
حالا ما پناهنده در
فنلاندیم.
دختر کوچکم
هر شب‏ ناسزاگویان به خانه می‏آید، هیچ کودکی
نمی‏خواهد با او بازی کند.
دخترم آلمانی‏ست و از یک قومِ غارتگر آمده است.
 
اگر من هنگام بحث یک کلمه بلند حرف بزنم
به آرامش دعوت می‏شوم.
آدم اینجا شنیدنِ کلمات با صدای بلند را
از کسی که از قومی غارتگر برخاسته دوست ندارد.
 
وقتی به دختر کوچکم یادآوری می‏کنم
که آلمانی‏ها یک قومِ غارتگرند
خوشحال می‏شویم از این که مردم آنها را دوست ندارند
و ما با هم می‏خندیم.
 
(دو)
برای من که اصل و نَسبم دهقان است
دیدن اینکه نان دور ریخته می‏شود
قابل قبول نیست.
آدم می‏فهمد
که چه زیاد از جنگِ آنها متنفرم!
 
(سه)
هنگام نوشیدن شراب
دوست فنلاندی ما شرح می‏داد
که چگونه جنگ باغ گیلاسش را ویران ساخت.
او گفت، شرابی را که ما می‏نوشیم، از این باغ بدست آمده است.
ما جام‏های خود را به احترامِ باغ‏های گیلاسِ تیرباران گشته
و به سلامتی عقل و شعور تا ته نوشیدیم.
 
(چهار)
امسال همان سالیست که مردم از آن صحبت خواهند کرد
امسال همان سالیست که مردم در باره آن سکوت خواهند کرد.
سالخوردگان می‏بینند که جوانان می‏میرند
احمق‏ها می‏بینند که خردمندان می‏میرند.
زمین دیگر بار نمی‏دهد، اما می‏بلعد.
آسمان دیگر نه باران، بلکه فقط آهن می‏باراند.
 
اشعار عاشقانه
(یک)
بعد، وقتی از پیشت رفتم
در آن روزِ بزرگ
عده زیادی مردمِ خوشحال دیدم.
 
و بعد از آن ساعاتِ شب دیگر
می‏دانید، منظورم چه شبی‏ست
یک دهانِ زیبا دارم
و پاهائی ماهرتر.
 
سبزتر است درخت و بوته و علف
از وقتی چنین حسی دارم
و آب خنکیِ مطلوبتری دارد
وقتی آن را روی خودم می‏پاشم.
(دو)
وقتی تو مرا به شوق می‏آوری
بعد من گاهی فکر می‏کنم:
حالا می‏توانستم بمیرم
بعد من تا پایان
سعادتمند می‏ماندم.
 
یعد وقتی تو پیری
و به من فکر می‏کنی
من مانند امروز دیده می‏شوم
و تو یک معشوق داری
که هنوز جوان می‏باشد.
(سه)
بوته دارای هفت گل‌سرخ است
شش‌تایشان به باد متعلق بودند
اما یکی می‏ماند، تا
من هم گلی پیدا کنم.
 
هفت بار صدایت می‏زنم
شش بار بی‌جواب می‏ماند
اما بار هفتم، قول بده
یک کلمه جواب دهی.
(چهار)
معشوق به من یک شاخه داد
با یک برگِ زردِ نشسته بر آن.
سال رو به پایان است
عشق تازه آغاز می‏گردد.
 
درخواست‏های کودکان
خانه‌ها نباید در آتش بسوزند.
آدم نباید بمت‌افکن بشناسد.
شب برای خواب باید باشد.
زندگی نباید مجازات باشد.
مادرها نباید گریان باشند.
هیچکس نباید دیگری را بکشد.
همه باید چیزی بسازند.
بعد آدم می‏تواند به همه اعتماد کند.
جوان‏ها باید بجائی برسند.
پیرها هم همچنین.
 
آه ای شوق شروع
آه ای شوقِ شروع! آه ای صبحِ سحر!
اولین علف، وقتی به نظر می‏رسد
که فراموش گشته رنگ سبز!
آه ای اولین ورقِ کتابِ منتظران، بسیار غافلگیرساز! بخوان
آهسته، خیلی سریع
بخشِ نخوانده برایت نازک می‏گردد! و اولین
قطره آب بر چهره‌ای عرق کرده! پیراهن
تازه و سرد! آه ای شروع عاشقی! نگاهی سرگردان!
آه ای شروع کار! در ماشین سرد
بنزین زدن! اولین کار و اولین مبلغ
برای روشن شدن موتور! و اولین پُک به سیگار،
که ریه را پُر می‏سازد! و تو
ای افکار جدید!
 
در باره سعادت
آنکه بخواهد جان بدر بردْ محتاج سعادت است.
بی‌سعادت هیچکس خود را از چنگ سرما و گرسنگی
یا حتی از انسان‏ها نجات نمی‏دهد.
سعادت کمک است.
من خیلی سعادت داشتم. به این خاطر
هنوز زنده‌ام.
اما با نگاهی به آینده، با وحشت متوجه می‏گردم
چه زیاد هنوز من به سعادت محتاجم.
سعادت کمک است.
آنکه سعادت با اوست قوی می‏باشد.
یک مبارز خوب و یک معلم دانا
کسیست که سعادت دارد.
سعادت کمک است.
 
نوشته‏ سنگ قبر از جنگ هیتلر
پدر، تو گذاشتی به سربازی بروم
مادر، تو مرا مخفی نکردی
برادر، تو مرا به اشتباه انداختی
خواهر، تو مرا بیدار نساختی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر