<چند چکامه> از
برتولت برشت را در فروردین سال ۱۳۹۱ ترجمه
کرده بودم.
جوانک
درمانده
آقای (ک) در حین صحبت در
باره بدسرشتی، وقوع بیعدالتی و خودخوری در سکوتْ داستان زیر را تعریف کرد:
مردی در
حال گذر پسری را میبیند که مشغول گریه کردن بود، از او دلیل اندوهش را میپرسد.
پسر جواب میدهد:
"من دو سکه برای سینما
رفتن در دست داشتم. یکهو پسری آمد و یکی از سکهها را از دستم قاپید." و با
انگشت پسری را که در فاصلهای دور ایستاده بود نشان میدهد.
مرد میپرسد: "مگه برای
کمک خواستن فریاد نکشیدی؟"
پسر هقهقکنان جواب میدهد:
"چرا کشیدم."
مرد میپرسد: "مگه نمیتونی
بلندتر فریاد بکشی؟"
پسر میگوید: "نه"
و به مرد که لبخند بر لب داشت امیدوارانه نگاه میکند.
مرد میگوید: "پس اون
سکه رو هم رد کن بیاد." و آخرین سکه را از دست او میرباید و بیخیال به راهش
ادامه میدهد.
عاشقانه
آنکه من دوستش میدارم
به من گفت
که به من محتاج است.
از این رو
من از خود مراقبت میکنم
دقت میکنم از کدام مسیر
میگذرم
و از هر قطرۀ باران میترسم
نکند قادر به زدن و کشتنم
باشد.
***
شاید دوباره ما همدیگر را
ملاقات کنیم،
اما در محلی که تو ترکم کردی
مرا هرگز نخواهی یافت.
***
درختِ میوهای که بار
نمیدهد
به نازا بودن متهم و سرزنش
میگردد.
چه کسی زمین را معاینه
میکند؟
نقل قول
کینِ شاعر گفت:
چگونه میتوانم اثری جاودانه
بنویسم، وقتی که من معروف نیستم؟
چگونه باید جواب بدهم، وقتی
که مورد سؤال کسی قرار نمیگیرم؟
برای چه باید بخاطر اشعار
وقت از دست بدهم، وقتی که زمان آنها را گم میکند؟
من پیشنهادهایم را با زبانی
بادوام مینویسم
زیرا که میترسم خیلی طول
بکشد تا آنها اجرا گردند.
برای اینکه بزرگی بدست آید،
احتیاج به تغییرات بزرگیست.
تعییرات کوچک دشمنان تغییرات
بزرگند.
من دارای دشمنم. بنابراین
باید مشهور باشم.
در باره
صدراعظم پرهیزکار
من شنیدهام که صدراعظم
مشروب نمینوشد
گوشت نمیخورد و سیگار
نمیکشد
و در خانه کوچکی زندگی
میکند.
اما من همچنین شنیدهام،
فقرا
گرسنگی میکشند و در فقر
میپوسند.
چقدر آن دولتی بهتر است که
در آن معروف باشد:
صدراعظم در جلسه کابینه مست
نشسته است
با تعقیب دودِ پیپهایشان،
تغییر
میدهند ناآموختگان قوانین
را
فقیر یافت نمیگردد.
از یک
کتاب درسی برای شهرنشینان
(یک)
آثار مانده بجا را پاک ساز
خود را در ایستگاه راهآهن
از دوستانت جدا ساز
در صبح با کتِ دگمه بسته به
شهر برو
برای خود اقامتگاهی بیاب، و
وقتی رفیقت دقالباب کرد:
در را، اوه، در را باز نکن
بلکه
آثار مانده بجا را پاک ساز!
وقتی تو پدر و مادرت را در
شهر هامبورگ میبینی
و یا جائی دیگر
مانند غریبهای از کنارشان
بگذر، در نبش خیابان بپیچ،
آنها را بجا نیاور
کلاهت را روی صورتت بکش،
کلاهی که آنها به تو هدیه داده بودند
صورتت، اوه، صورتت را نشان
نده
بلکه
آثار مانده بجا را پاک ساز!
گوشت را بخور، گوشتی که آنجا
است! ذخیره نکن!
وقتی باران میبارد، به هر
خانهای برو،
و خود را روی هر صندلیای که
آنجا میباشد بنشان
اما آنجا مدت درازی نشسته
نمان! و کلاهت را فراموش نکن!
من به تو میگویم:
آثار مانده بجا را پاک
ساز!
هرآنچه که میگوئی، دو بار
نگو
وقتی افکارت را نزد کس دیگری
پیدا میکنی:
آن را رد کن.
کسی که امضاء نداده باشد،
کسی که عکسی بجا نگذاشته باشد
کسی که حضور نداشته باشد،
کسی که چیزی نگفته باشد
چگونه میتوان او را دستگیر
کرد!
آثار مانده بجا را پاک ساز!
مواظب باش، وقتی به خیال
مُردن افتادی
گوری برایت نسازند و لو
بدهند که کجا خفتهای
با خطِ خوانائی، که تو را
نشان میدهد
و سالِ مرگت، که تو را به
دام میاندازد!
یک بار دیگر:
آثار مانده بجا را پاک ساز!
(اینها به من آموزش داده
شدند)
(دو)
در باره پنجمین چرخ
در آن ساعت که تشخیص میدهی
چرخِ پنجمی
و امید از تو میگریزد،
ما پیش توئیم.
اما
آن را هنوز درک نمیکنیم.
ما متوجه میگردیم
که تو صحبتها را سریعتر ادا
میکنی
تو واژهای میجوئی که با آن
عزیمت کنی
علتش این است:
مایلی جلب توجه نکنی.
تو در میان صحبت برمیخیزی
تو با عصبانیت میگوئی:
میخواهی بروی
ما میگوئیم: بمان! و متوجه
میگردیم
پنجمین چرخ توئی.
تو اما مینشینی.
در نتیجه پیش ما نشسته
میمانی،
همان ساعت که ما آگاه
میگردیم
که تو چرخ پنجمی.
اما تو
دیگر آن را درک نمیکنی.
بگذار به تو بگویم: تو
چرخ پنجمی
خیال نکن من، کسی که این را
به تو میگوید
یک تبهکارم
تبر در دست نگیر،
بلکه یک لیوان آب بردار.
من میدانم، تو دیگر گوش
نمیکنی
اما
بلند نگو جهان بد است
آن را آهسته بگو.
زیرا آنچه اضافیست پنجمین
چرخ است
و نه چهار چرخ دیگر
و جهان بد نیست
بلکه
مست میباشد.
(این را قبلاً هم باید شنیده
باشی)
(سه)
به کرونوس
ما نمیخواهیم خانهات را
ترک کنیم
ما نمیخواهیم اجاق را ویران
سازیم
ما میخواهیم دیگ را روی
اجاق بنشانیم.
خانه، اجاق و دیگ میتوانند
بمانند
و تو باید مانند دود در
آسمان گم گردی،
دودی که کسی مانع رفتنش
نمیگردد.
وقتی میخواهی با ما تماس
برقرار کنی،
ما تو را ترک خواهیم کرد
وقتی همسرت میگرید،
ما کلاه خود را روی صورت
پائین خواهیم کشید
اما اگر برای دستگیریت
بیایند، ما تو را با انگشت نشان خواهیم داد
و خواهیم گفت: او باید همان
شخص باشد.
نمیدانیم چه خواهد شد، و
چیزی بهتر نداریم ما
اما تو را دیگر نمیخواهیم.
قبل از آنکه بروی
بگذار تا پنجرهها را
بپوشانیم، نکند صبح بشود.
شهرها اجازه تغییر دارند
اما تو اجازه نداری خود را
تغییر بدهی.
ما میخواهیم سنگها را
متقاعد سازیم
اما تو را میخواهیم بکشیم
تو نباید زندگی کنی.
هر چند ما باید همیشه
دروغها را باور کنیم:
تو اجازه نداری اما جزء آنها
باشی.
(اینگونه ما با پدرانمان
صحبت میکنیم)
(چهار)
من میدانم به چه محتاجم.
من در آینه مینگرم و
میبینم،
که باید بیشتر بخوابم؛
و شوهری که من دارم به من
زیان میرساند.
وقتی صدای آواز خواندنم را
میشنوم، میگویم:
امروز من سرحالم؛
این برای رنگ چهره خوب است.
من تلاش میکنم
تازه بمانم و سفت،
اما تقلا نخواهم کرد؛
تقلا کردن چین و چروک
میآورد.
من چیزی برای هدیه کردن
ندارم،
اما آن را با رژیم گرفتن
جبران میسازم.
من با احتیاط غذا میخورم؛
من آهسته زندگی میکنم؛
من موافق راهِ میانیام.
(من مردم را اینچنین در تقلا
دیدم)
(پنج)
نمیتوانم از خودم چیزی بجز
عجز، خیانت و تباهی متوقع باشم،
اما روزی متوجه میگردم:
که وضع در حال بهتر شدن است؛
باد در بادبانم میپیچد؛
دورۀ من فرا رسیده است،
من میتوانم بهتر از یک آدم
کثیف گردم _
من فوری دست به کار گشتم.
چون من یک آدم کثیفی بودم،
متوجه گشتم وقتی مستم،
خیلی راحت و ساده دراز میکشم
و نمیدانم چه کسی رویم میافتد؛
حالا دیگر مشروب نمینوشم ــ
من از مصرف آن خودداری کردم.
اما فقط برای زنده نگاه
داشتن خود
متأسفانه باید زیاد کار
میکردم، امری که به من لطمه زد؛
من سم خوردم،
سمی که میتوانست چهار اسب
را بکشد،
اما من توانستم زنده بمانم؛
پس موقتاً بعضی وقتها
کوکائین مصرف کردم،
تا اینکه مانند پوست و
استخوان گشتم
در این وقت من خود را در
آینه نگاه کردم ــ
و فوری از این کار دست
کشیدم.
آنها البته سعی کردند مرا
مبتلا به سفلیس سازند،
اما در این کار موفق نگشتند؛
فقط توانستند با آرسنیک
مسمومم سازند؛
در پهلوهایم لولههائی نصب
کردند،
و در داخلشان روز و شب چرک
جاری بود.
چه کسی فکرش را میکرد،
یک چنین زنی بتواند مردها را
باز دیوانه کند؟ ــ
من فوری دوباره مشغول انجام
این کار گشتم.
من هیچ مردی را که برایم
کاری انجام نمیداد،
و من به آنها احتیاج نداشتم،
قبول نمیکردم،
من تقریباً خالی از احساسم،
و تقریباً دیگر خیس نیستم
اما
به کرات خود را حس میکنم،
این حس بالا و پائین میرود،
اما در مجموع بیشتر بالاست.
هنوز هم متوجهام که به دوست
دخترم ماده خوکِ پیر میگویم
و او بعنوان دوستم از آن
میفهمد که
یک مرد به او مینگرد.
اما در یک سالی
این عادت را کنار گذاشتم ــ
من دوباره آن را شروع کردم.
من یک آدم کثیفی هستم؛
اما باید همهچیز به بهترین
نحو در خدمتم باشد،
من بالا میآیم،
من اجتنابناپذیرم، نوع
جنسیت فردایم.
بزودی دیگر آدم کثیفی نخواهم
بود،
بلکه ساروجی سخت،
که از آن شهرها ساخته
شدهاند.
(این را از زبان زنی شنیدم)
(شش)
او به پائین خیابان میرود،
با کلاهی پشت گردن انداخته شده!
او به چشمان همه نگاه میکند
و سر تکان میدهد
او در مقابل هر ویترینِ
مغازهای میایستد
(و همه میدانند که او
بازنده است!)
آنها باید میشنیدند که
چگونه او گفت،
میخواهد با دشمنش یک کلمه
جدی صحبت کند
صدای صاحبخانه وقتِ گفتن:
خیابان بد جارو شده استْ
مورد پسندش نیست
(دوستانش از او قطع امید
کردهاند!)
البته او هنوز میخواهد یک
خانه بسازد
البته او میخواهد هنوز در
باره همهچیز فکر کند
البته او نمیخواهد سریع
قضاوت کند
(آخ، او بازنده است، دیگر
پشتش کسی نایستاده!)
(این را از مردم شنیدم)
(هفت)
در باره خطر حرفی نزنید!
شما نمیتوانید درون یک مخزن
از میان نردههای کانال رد شوید:
شما باید پیاده شوید.
چراغ چایپزی را بهتر است
اینجا بگذارید
حالا باید خودتان ببیند که
چطور از عهده باقیماندۀ کار بر میآئید.
پول باید حتماً داشته باشید
من از شما نمیپرسم، از کجا
و چطور
اما بدون پول لازم نیست که
اصلاً به راه بیفتید.
و اینجا نمیتوانید بمانید،
مرد.
اینجا شما را میشناسند.
اگر من خوب متوجه شده باشم
میخواهید قبل از دست کشیدن
از مسابقه دو،
هنوز مقداری استیک بخورید!
بگذارید همسرتان همانجا که
است بماند!
او خود دارای دو دست میباشد
بعلاوه دو پا هم داراست
(دو پائی که دیگر به شما
مربوط نیست، آقا!)
ببیند خودتان چطور میتوانید
موفق شوید!
اگر میخواهید هنوز چیزی
بگوئید، پس به من بگوئید،
من آن را از یاد خواهم برد.
حالا دیگر لازم نیست مواظب
باشید:
دیگر کسی اینجا نیست که شما
را ببیند.
اگر موفق شوید،
کاری بیشتر از آنچه که یک
انسان بدان متعهد است انجام دادهاید.
(لازم به تشکر نیست)
(هشت)
این خیال را از سر خود خارج
سازید
که برایتان استثناء قائل
خواهند گشت.
آنچه مادرهایتان به شماها
گفتند
الزامآور نبودهاند.
قرارداد را در جیبهایتان
بگذارید
آنها اینجا رعایت نمیشوند.
این امید را از سرهایتان
دورسازید
که شماها برای ریاست جمهوری
برگزیده شدهاید.
اما طبق برنامه مشغول کار
شوید
باید کاملاً نوعی دیگر تفاهم
کنید
طوریکه شماها را در آشپزخانه
تحمل کنند.
شماها باید حروف الفبا را
هنوز بیاموزید.
الفبا یعنی:
به حساب شماها خواهند رسید.
احتیاج نیست زیاد فکر کنید
که چه باید بگوئید:
شماها پرسیده نخواهید گشت.
خورندهها کاملند
آنچه اینجا لازم است، گوشت
چرخکرده میباشد.
(اما این نباید شماها را
دلسرد سازد!)
(نه)
چهار
درخواست از یک مرد در محلهای مختلف
و در
زمانهای متفاوت
اینجا تو یک مسکن داری
اینجا جا برای اسبابهایت
داری.
مبلها را طبق سلیقه خودت
جابجا کن
هرچه لازم داری بگو،
این کلیدِ در است
اینجا بمان.
اینجا اتاقیست برای همه ما
و برای تو یک اتاق با تخت.
تو میتونی در کارهای حیاط
کمک کنی
تو بشقاب مخصوص به خود داری
پهلوی ما بمان.
اینجا جای خواب توست
ملافهها هنوز کاملاً پاک و
تازهاند
فقط یک مرد رویش دراز کشیده
بود.
اگر تو مشکلپسندی
قاشق قلعیات را آنجا در
تغار بجنبان
بعد مثل نفس تازه خواهد شد
با خیال راحت پیش ما بمان.
اینجا انباریست
زود کارتو تموم کن، یا
میتونی برای یک شب اینجا بمونی،
اما هزینهش سواست.
من مزاحم تو نخواهم شد
بعلاوه من مریض هم نیستم.
تو اینجا مثل جاهای دیگه از
امکانات خوبی برخورداری.
پس تو میتونی همینجا بمونی.
(ده)
شهرها برای تو ساخته
شدهاند. آنها با خوشحالی انتظار تو را میکشند.
درِ خانهها بازِ باز است.
غذا آماده و روی میز قرار
دارد.
از آنجائی که شهرها بسیار
بزرگند
برای آنهائی که نمیدانند چه
بازی میگردد،
نقشههائی از سوی کسانی که
با بازی آشنا میباشند طراحی شده است
از روی این نقشهها میشود
به آسانی فهمید،
که چگونه میتوان از
نزدیکترین مسیر به هدف رسید.
چون آنها آرزوهای شما را
دقیقاً نمیشناختند
البته هنوز منتظر پیشنهادات
شما برای بهتر شدن نقشهها هستند.
اینجا و آنجا
شاید هنوز کاملاً مطابق میل
شماها نباشد
اما آنها خیلی سریع عوض
خواهند گشت
بدون آنکه شماها مجبور به
تحمل کوچکترین زحمتی گردید.
کوتاه: شماها میآئید
نزد بهترین دستها. همه چیز
از مدتها قبل آماده گردیده است.
فقط کافیست که شماها
بیائید.
(یازده)
داخل شو! چرا انقدر دیر
میای؟ بعدی
صبر کن! نه، تو نه، تو رو
میگم! تو میتونی گُمشی، تو رو ما میشناسیم،
اصلاً فایده نداره که خودتو
به جلو هُل بدی. ایست، کجا؟
آهای! لطفاً بکوبید تو
پوزهش، آره اینطوری خوبه
حالا میدونه اینجا چه خبره.
چی، داره هنوز وِر میزنه؟
حسابشو برسید، هنوز در حال
ور زدنه.
بهش نشون بدید اینجا چی
مهمه.
فکر میکنه میتونه بخاطر
هرچیز کوچکی نعره بزنه
فقط تو پوزهش بکوبید، شماها
از پس چنین آدمی برمیآئید.
خوب، اگه کارتون با اون تموم
شده میتونید چیزائی رو که ازش باقیمونده داخل بیارید،
ما میخوایم اونا رو نگه
داریم.
(دوازده)
مهمانهائی را که میبینی
بشقاب و فنجان دارند
تو
فقط یک بشقاب گرفتی
و وقتی پرسیدی، چای کِی
میآید
گفته شد؛
بعد از غذا.
(سیزده)
در گذشته فکر میکردم: من بر
روی تختِ خودم خواهم مُرد
امروز
عکسی را که به دیوار آویزان
است دیگر راست نمیکنم
من میگذارم پردهها بپوسند و ویران گردند، من اتاق را به روی باران
میگشایم
با دستمالِ سفرۀ غریبهای
دهانم را پاک میکنم.
پنجرۀ اتاقی که چهار ماه در
اجاره داشتم به خارج باز میشد و من از آن بیاطلاع بودم
(چیزی که من دوست میدارم)
زیرا که من به چیزهای موقتی
علاقهمندم و خودم را کاملاً باور ندارم.
به این جهت هرجا که شد لانه
میکنم، و یخ میزنم، من میگویم:
من بالاخره یخ میزنم.
و نظرم چنان ریشه عمیقی دارد
که زن بالاخره به من اجازه
میدهد لباسهای زیرم را عوض کنم
از روی تواضع به خانمها
و چون البته آدم تا ابد به
لباس زیر محتاج نیست.
(چهارده)
در باره
شهرها
برخی به نیم خیابان آنطرفتر
اسبابکشی میکنند
بعد از رفتنِ آنها
کاغذدیواریها سفید رنگ میشوند
مردم دیگر هیچگاه آنها را
نمیبینند.
آنها نانی از نوع دیگر میخورند،
زنهایشان با همان نالهها در زیر مردانِ غریبه میخوابند.
در صبحهای خنک، از همان
پنجرهها،
صورتها و لباسهایِ زیر
مانند قبل آویزانند.
(پانزده)
گزارش از
جائی دیگر
وقتی من به شهرهای تازه
ساخته شده آمدم،
خیلیها با من آمدند،
اما وقتی من شهرهای تازه
ساخته شده را ترک کردم،
حتی یک نفر هم همراهم نیامد.
در روز تعیین گشته برای نبرد
برای جنگیدن رفتم
و من از صبح تا شب ایستادم
و ندیدم کسی پیش من ایستاده
باشد
اما خیلیها لبخندزنان
یا اشگریزان از روی دیوارها
نگاه میکردند.
من فکر میکردم،
آنها تاریخِ روزی را که
تعیین شده بود فراموش کردهاند
یا روز دیگری را تعیین کرده
و فراموش کردهاند آن را به
من بگویند
اما در شب دیدم که آنها،
بر روی دیوارها نشسته بودند
و غذا میخوردند
و
آنچه آنها میخوردند سنگ بود
و من میدیدم که آنها
هوشمندانه
راهِ خوردنِ غذای جدید را به
موقع آموختند.
و من در چشمهای آنها دیدم
که دشمنان با من در جنگ
نبودند
بلکه گلولههای تگرگِ به هم
فشرده به سمتِ میدان شلیک میکردند،
جائی که من ایستاده بودم.
به این ترتیب لبخندزنان
میدان را ترک کردم.
فوراً به سمت پائین رفتیم،
تا حالا با همدیگر، دوست و
دشمن
شراب بنوشیم و سیگار بکشیم
و در این شبِ زیبا آنها مرتب
به من میگفتند
که دشمنِ من نبودهاند
هیچیک از واژههایم آنطور که
من فکر میکردم برایشان توهینآمیز نبوده،
زیرا آنها به هیچکدامشان
اشارهای نکردند
بلکه فقط معتقد بودند
که من چیزی را میخواستهام
که آنها داشتهاند،
و چیزی را که برای تمام
دوران مقدس شمرده میگشت
اما من لبخندزنان به آنها
اطمینان دادم
که من ابداً چنین قصدی
نداشتم.
(شانزده)
شبها اغلب خواب میبینم
که دیگر نمیتوانم خرج
زندگیام را بدست آورم.
که دیگر کسی در این سرزمین،
به میزهائی که میسازم محتاج
نیست.
و فروشندههای ماهیْ چینی صحبت میکنند.
خویشاوندانِ نزدیک
با نگاهی غریبه به چهرهام
مینگرند
زنی که من هفت سال با او
خوابیده بودم
در راهروی خانه به من
مؤدبانه سلام میدهد
و با لبخند میگذرد.
من میدانم
که آخرین اتاق خالیست
مبلها جمع شدهاند
تشکها پاره پارهاند
پرده کنده شده است.
خلاصه، همهچیز آماده است
تا چهرۀ غمگین مرا
بیرنگ سازد.
رختهائی که در حیاط برای
خشک شدن آویزانند،
رختهای منند، من آنها را
خوب میشناسم.
وقتی از نزدیکتر به آنها
نگاه میکنم،
براستی بخیهها و وصلههای
رویشان را میبینم.
چنین به نظر میرسد
که من اسبابکشی کردهام.
و حالا کس دیگری اینجا زندگی
میکند،
حتی درون لباسهایم.
(هفده)
اگر شما هم مانند من
روزنامهها را با دقت میخواندید
این آرزو را که هنوز امکان
بهبودی وجود دارد
به گور میسپردید.
کسی بیجهت نمیمیرد!
و جنگ چه سودی به بار آورد؟
البته چند نفری را ما کشتیم
اما چه تعداد آدم متولد
گشتند؟
و ما هنوز نمیتوانیم حتی
هر سال یک بار چنین جنگی
براه اندازیم.
از یک طوفان چکاری ساخته
است؟
میامی و تمام فلوریدا را با
هم
و دو گردباد را در نظر
میگیریم
بعد اول گفته میشود: 50000
کشته، و سپس
در روز بعد معلوم میگردد:
3700 نفر.
آنها میتوانند این تعداد را
خیلی ساده دوباره خلق کنند.
حتی برای خودِ اهالی میامی
این کار براحتیِ نفس کشیدن
است و
ما چه میتوانیم بگوئیم،
مائی که از آنجا بسیار دور
میباشیم!
این مانند یک اهانت است!
آیا باید ما همه به تمسخر
گرفته شویم؟
ما باید حداقل حقِ مرارت
کشیدنی بیاضطراب را میداشتیم.
(هجده)
بفرمائید بنشینید!
نشستید؟
آرام خود را به عقب تکیه
دهید!
شما باید راحت و سبک
بنشینید.
سیگار هم میتوانید بکشید.
مهم این است که شما کاملاً
با دقت به من گوش دهید.
آیا صدایم را خوب میشنوید؟
من باید چیزی را به اطلاع
شما برسانم،
چیزی که مورد علاقه شما قرار
خواهد گرفت.
شما آدم کلهپوکی هستید.
آیا واقعاً گوش میدهید؟
امیدوارم هیچگونه تردیدی در
اینکه شما صدای مرا شفاف و شمرده میشنوید وجود نداشته باشد.
بسیار خوب:
من تکرار میکنم: شما آدم
کلهپوکی هستید.
یک کلهپوک.
<پ> مانند پائولا،
<و> مانند ورونیکا و <ک> مانند کاترین.
کله مانند کله.
کلهپوک.
لطفاً حرفم را قطع نکنید.
شما نباید حرفم را قطع کنید!
شما یک کلهپوکید.
حرف نزنید. بهانه نیاورید!
شما آدم کلهپوکی هستید.
نقطه.
این را فقط من نمیگویم.
مادر شما هم مدتهاست این را
میگوید.
شما آدم کلهپوکی هستید.
از خویشاوندانِ خود سؤال
کنید
که آیا شما آدم کلهپوکی
هستید یا نه.
البته کسی این را به شما
نخواهد گفت
زیرا که شما مانند تمام کلهپوکها
دوباره کینهجو میگردید.
اما
سالهاست که تمام اطرافیان
شما میدانند
که شما یک کلهپوک هستید.
بدیهیست که شما تکذیب
میکنید.
اصل مطلب اینجاست: این مشخصۀ
یک کلهپوک است؛ که کلهپوک بودنِ خود را رد کند.
آخ، چقدر سخت است، به یک کلهپوک
بیاموزی که او آدم کلهپوکیست.
واقعاً که کار طاقتفرسائیست.
ببیند، این باید یک بار دیگر
گفته شود
که شما یک آدم کلهپوک
هستید.
این باید برای شما جالب
باشد،
که بدانید، شما چه هستید.
این برای شما عیب است، آنچه
را که همه میدانند شما ندانید.
آخ، شما میفرمائید، شما هیچ
دیدگاهی بجز دیدگاهِ شریکتان ندارید
اما این هم یک کلهپوکیست.
خواهش میکنم با این استدلال
که کلهپوکهای زیادِ دیگری هم وجود دارندْ خود را تسلی ندهید.
شما آدم کلهپوکی هستید.
کلهپوک بودن اصلاً چیز بدی
نیست
شما با آن میتوانید هشتاد
ساله شوید.
برای کسب و کار یک مزیت است.
و برای کار سیاسی خیلی
بیشتر!
و با پول نمیشود آن را
خرید!
بعنوان یک آدم کلهپوک
احتیاج به مراقبت از چیزی ندارید.
و شما یک کلهپوک هستید
(کلهپوک بودن لذتبخش است؟)
آیا شما هنوز متوجه
نشدهاید؟
بله، پس چه کسی باید این را
به شما بگوید؟
برشت هم همین را میگوید، که
شما یک کلهپوک هستید.
برشت، از شما خواهش میکنم
بعنوان متخصص نظر خود را به او بگوئید.
این مرد یک کلهپوک است.
راحت شدید.
(گوش کردن به صفحه گرامافون
یک بار کافی نیست)
(نوزده)
من نمیخواهم ادعا کنم
که راکفلر آدم احمقیست
اما شما باید اعتراف کنید
که علاقه عمومی به استاندارد
اویل وجود داشت.
کدام مرد میتوانست
از تحقق یافتن استاندارد
اویل جلوگیری کند!
من ادعا میکنم
چنین مردی باید اول زاده
شود.
چه کسی میخواهد ثابت کند که
راکفلر اشتباه کرده
وقتی که سود برده است.
میدانید:
این علاقه که سود عاید گردد
وجود داشت.
شما نگرانیهای دیگری دارید؟
اما من خوشحال میگشتم اگر
میتوانستم کسی را پیدا کنم،
که احمق نباشد، و من
میتوانستم آن را ثابت کنم.
شما مرد مناسبی را انتخاب
کردید.
آیا او احساسی به پول نداشت؟
آیا او پیر نشد؟
آیا او نمیتوانست حماقت کند
و
استاندارد اویل با این حال
تحقق یابد؟
فکر میکنید، آیا ما
میتوانستیم استاندارد اویل را ارزانتر بخریم؟
فکر میکنید، آیا مرد دیگری
میتوانست با زحمت کمتری این
کار را انجام دهد؟
(به این دلیل که یک علاقه
عمومی برای آن وجود داشت؟)
آیا شما در هر صورت مخالف
آدمهای احمق هستید؟
آیا استاندارد اویل شرکت
خوبیست؟
امیدوارم باور نداشته باشید
یک احمق، مردیست،
که فکر میکند.
(بیست)
شنیدم که شما میگوئید:
او از آمریکا صحبت میکند
او از آن هیچ نمیداند.
او در آمریکا نبوده است.
اما باور کنید
وقتی من از آمریکا صحبت
میکنم،
شما خیلی خوب آن را درک
میکنید.
و بهترین خوبی آمریکا این
است:
که ما آن را درک میکنیم.
یک خط میخی را
فقط شما میفهمید
(که البته جریانیست مُرده)
اما نباید ما از مردمی
بیاموزیم
که فهمیده بودند
که چگونه باید درک گردند؟
شما، آقا
شما را درک نمیکنند
اما نیویورک را میفهمند
من به شما میگویم:
فهمیدن آنچه این افراد انجام
میدهند،
و به این طریق آدم آنها را
درک میکند.
(بیست و یک)
یک آدم باهوش
بسیار گرانبهاست.
او آن کاری را میکند که شما
هم میتوانستید انجام دهید.
او خیلی کمتر از آنچه شما
تصور میکنید کار انجام میدهد!
او در جریان امور قرار دارد.
در جائی که دیگران راه
چارهای میبینند
او آنجا تسلیم میگردد.
به چیزهائی که مشکلسازند
باور ندارد.
به چه دلیل باید آنچه که به
سود منافع عمومیست
مشکلات ایجاد سازد؟
یک آدم باهوش را از آنجائی
میتوان شناخت
که او وقتی اشتها به سیبها پیدا میکند
که تعداد زیادی از مردم
اشتها به سیبها داشته باشند
و
برای همه سیب به اندازه کافی
یافت گردد.
آیا شما یک آدم باهوشی
هستید؟
بنابراین سعی کنید که شهر
وسعت یابد
که کسب و کار شکوفا گردد و
بشریت خود را تکثیر کند!
(بیست و دو)
من به او گفتم، که او باید
اسبابکشی کند.
او مدت هفت هفته اینجا در
این اتاق زندگی میکرد
و نمیخواست اسبابکشی کند.
او خندید و فکر کرد
که من با او شوخی میکنم
وقتی شب به خانه بازگشت،
چمدانش کنار در قرار داشت.
در این وقت او تعجب کرد.
(بیست و سه)
بدست آوردن او آسان بود.
این امکان در دومین شب وجود
داشت.
من منتظر سومین شب ماندم (و
میدانستم که باید کمی ریسک کرد)
سپس او لبخندزنان گفت: این
نمکِ حمام است و نه موهای تو!
اما راحت میشد او را بدست
آورد.
من یک ماهِ تمام بلافاصله
بعد از معاشقه میرفتم
من هر سه روز یک بار غایب
بودم.
من هرگز نامه ننوشتم.
اما دانه برفی را در گلدان
محفوظ نگاه میدارم!
او خودبخود کثیف خواهد گشت.
من حتی بیشتر از آنچه
میتوانستم انجام دادم
وقتی رابطه قطع شده بود.
من اشخاصی را بیرون کردم
که پیش او میخوابیدند،
طوریکه انگار این کار درستیست
من این کار را خندان انجام
دادم و گریان.
من شیر گاز را
پنج دقیقه قبل از آمدن او
باز کردم.
من به نام او پول قرض گرفتم:
این کار اما هیچ کمکی نکرد.
اما یک شب من خوابیدم
و یک روز صبح از خواب
برخاستم
در این وقت از سر تا نوک
پایم را شستم
غذا خوردم و به خود گفتم:
تمام شد.
حقیقت آن است که:
من دو بار دیگر با او
خوابیدم
اما، مادرم و خدا شاهدند:
چنگی به دل نزد.
همانطور که همهچیز سپری
میگردد
آن هم گذشت.
(بیست و چهار)
همیشه
وقتی این مرد را نگاه میکنم
او مشروب ننوشیده است و
او خندههای قدیمیاش را
داراست
فکر کنم: اوضاع بهتر بشود.
بهار میآید؛ یک زمانِ خوب
در راه است
زمانِ گذشته
بازگشته است
عشق دوباره آغاز میشود،
بزودی
وضع مانند پیش از این
میگردد.
همیشه
وقتی من با او صحبت کردهام
او غذا خورده و نرفته است
او با من حرف میزند و
کلاه بر سر ندارد
فکر کنم: اوضاع خوب شود
زمانِ مبتذل به پایان رسیده
است
با یک انسان
میتوان صحبت کرد، او گوش
میدهد
عشق دوباره آغاز میگردد،
بزودی
دوباره همه چیز مانند گذشته
خواهد گشت.
باران
به سمت بالا نمیبارد
گرچه زخمها
دیگر درد نمیآورند
جای زخم اما دردآور است.
(بیست و پنج)
ادعا
ساکت باش!
آیا به نظر تو،
سنگ آسانتر تغییر میکند یا
عقاید تو در این باره؟
من همیشه یکسان بودم.
یک عکسِ بیانگر چیست؟
چند واژه بزرگ
که میتوان به هرکس اثبات
کرد؟
شاید من آدم بهتری نگشته
باشم
اما
من همیشه یکسان ماندم.
تو میتوانی بگوئی
من قبلاً گوشت گاو بیشتر
میخوردم
یا اینکه من
در مسیرهای اشتباه سریعتر
میرفتم.
اما بیعقلیِ خوب
بیعقلیایست که سپری
میگردد، و
من همیشه یکسان ماندم.
یک قطره بزرگ باران چه وزنی
دارد؟
چند اندیشه بیشتر و کمتر
کمی احساس یا بیحسی
جائی که همه چیز کفایت
نمیکند
هیچچیز کافی نیست.
من همیشه یکسان ماندم.
(بیست و شش)
تو، ای چارهناپذیر
که تعداد کمی تو را
میبینند، آنها را ترک نکن!
از سهم غذای خود سؤال نکن
از محبوبیت خود نپرس
حق
به کوچکترین اشارۀ انگشت
هنوز محتاج است!
از جانشین اسم نبر
وقتی لازمت میدارند!
چرا تو از محبت
آنچه میل توست برداشت میکنی
در حالی که میدانی آرزویت
غیرعقلانیست؟
به این چند زخمت
همیشه تماشا نکن!
فراموش نکن: ضرباتی که تو
تقسیم کردی
بیشِکوه پذیرا گشتند.
خُلق و خویَت را تحمل کردند
برایت حرمت قائل گشتند.
و از اینکه وقتی آنچه آرزو
میکردی و بدست نمیآوردی
از ضروریات خودداری
میورزیدی
شکایتی نکردند.
رویت بار نهادهاند، بارهائی
که
فقط بر مطمئنترین شانهها مینهند.
آشکارا ندیدهات انگاشتند.
از تو انتظارِ بینشِ خاصی
داشتند.
بعد از همه غذا میخورند
آنانی که کار را اول آغاز میکنند:
آشپزها.
با تو همیشه همانطور رفتار
گردید،
که با محترمین رفتار
میکردید.
بنابراین نامت را
در لیستی که پاره نمیگردد
در لیست شهدا
قرار نده.
(بیست و هفت)
در مورد
بیاعتمادی افراد
همه میدانند که تک تکِ
افرادِ بیاعتماد
تمایل به تبهکاری دارند
تبهکار اما
برای بیاعتمادیِ خود دلیل
دارد.
به من نگو که باعثِ بیاعتماد
گشتن تو
تبهکاریِ دیگران میباشد.
دلیل بیاعتمادی هرچه
میخواهد باشد، فرد بیاعتماد
به تبهکاری تمایل دارد.
بعضی، در آب میافتند، ساحل
را بازیگوشانه و شناکنان به سلامت مییابند
دیگران با زحمت و بعضی دیگر
اما توانا به این کار نیستند.
برای رود این بیتفاوت است.
تو باید به ساحلِ دریا برسی.
بدان: هیچکس بجز خودت
نمیتواند از تو درخواست کند
که زندگی کنی.
فردِ بیاعتماد
خیلی ادعایش میشود!
فردِ مورد تعقیب اما
زیاد توجه نمیکند که آنجا
چه تعقیب میگردد!
ممکن است که زلزلهها حریصانه تو را بخورند
اما آنها بر ضد تو اتفاق
نیفتادهاند.
زمینی که تو را بلعیده
به زحمت اشباع شده است.
منظور از بیاعتمادی
در طبقات کاملاً متفاوت است.
(بیست و هشت)
چرا نانی را که گران است میخورم؟
ایا غله در ایالت ایلینوی
گران نیست؟
چه کسی با چه کسی توافق کرده
است
که مرد در ایرکوتسک نباید
تراکتورها را داشته باشد
بلکه باید زنگخوردگی آنها
را بدارد؟
آیا اینکه من غذا میخورم اشتباه
است؟
(بیست و نه)
من متوجه میگردم، شماها بر
این اصرار دارید، که من بروم گم شوم
من میبینم، من از غذایتان
زیاد میخورم
من میفهمم، شماها آماده
پذیرائی مردمی مانند من نیستید
اما، من نمیروم گم شوم.
من شما را متقاعد ساختم
که شماها گوشت خود را باید
تحویل بدهید
من در کنار شما راه میرفتم
و برایتان روشن ساختم که
شماها باید اسبابکشی کنید
برای این منظور زبان شما را
آموختم
در پایان
همه مرا میفهمیدند
اما صبح باز هیچ گوشتی آنجا
نبود.
یک روز اما من دوباره نشستم
تا به شماها این فرصت را
بدهم، که شماها شاید بیائید
تا بیگناهی خودرا اثبات
کنید.
وقتی من دوباره بازگردم
در زیر مهتابِ خام، عزیزان من
بعد سوار بر تانکی خواهم آمد
با تفنگ صحبت خواهم کرد و
شما را از بین خواهم برد.
محلی که تانکِ من از میانش
میگذرد
یک خیابان است
آنچه تفنگ من میگوید
نظرم میباشد
از میان همه اما
برادرم را فقط معاف خواهم
داشت
با این قصد که مشتی بر
پوزهاش بکوبم.
(سی)
پیشگفتاری
برای مافوقان
در آن روزی که سرباز شهید
گمنام
به همراه شلیک تفنگها به
خاک سپرده گشت
از لندن تا سنگاپور
ظهر در یک زمان
از دوازده و دو دقیقه تا
دوازده و چهار دقیقه
دو دقیقه تمام همه دست از
کار کشیدند
تنها بخاطر تجلیل
از سرباز شهید گمنام.
با این حال شاید اما
باید سفارش میگردید
که برای کارگر گمنام
از جمعیت شهرهای بزرگ
قارهها هم
عاقبت تجلیلی به عمل خواهد
آمد.
یکی از مردان از شبکه ترافیک
که چهرهاش دیده نشده است
وجود اسرارآمیزش بیتوجه
مانده
و نامش زیاد به گوش نخورده
باشد
یک چنین مردی باید
به نفع همه ما
برای یک تجلیل در نظر گرفته
شود
با یک آدرس رادیوئی
«به کارگر گمنام»
و
با یک دست کشیدن از کارِ تمامِ مردم
در سراسر سیاره.
(سی و یک)
امید جهان
آیا ظلم و ستم به قدمت خزۀ
کنار حوضها میرسد؟
خزۀ کنار حوضها ضروری
نیستند.
شاید تمام آن چیزهائی را که
میبینم طبیعی باشند، و من بیمارم و میخواهم از شّر چیزی خلاص شوم که دور کردنش
ممکن نیست؟
من اشعاری از مصریان
خواندهام، از مردمی که اهرام را ساختهاند. آنها شکایت از بارها میکنند و
میپرسند، چه وقت ظلم و فشار متوقف خواهد گشت. چهار هزار سال از عمر این اشعار
میگذرد.
ظلم و ستم احتمالاً مانند
خزه است و ضروری.
(سی و دو)
وقتی بخواهد کودکی با ماشین
تصادف کند، آدم او را به پیادهرو میکشد. آدم خیرخواه هم این کار را میکند، نه
به این خاطر تا از او مجسمهای بسازند. هرکسی کودک را از جلوی ماشین کنار میکشد.
اما اینجا تعداد زیادی تصادف
کرده و دراز افتادهاند، و خیلیها از کنارشان میگذرند و آنها را به پیادهرو
نمیکشند.
آیا به این دلیلْ چون
تعداد کسانی که رنج میبرند زیاد است؟ چون تعداشان زیاد است آدم نباید دیگر به
آنها کمک کند؟ مردم کمتر به آنها کمک میکنند.
همچنین خیرخواهان هم از آنجا
میگذرند، و بعد از رد شدن همان اندازه خیرخواهند که قبل از گذشتن از آنجا بودند.
(سی و سه)
هرچه تعداد کسانی که رنج
میبرند بیشتر باشد، رنجهایشان هم طبیعیتر به نظر خواهد آمد. چه کسی میخواهد
مانع خیس شدن ماهیها در دریا بشود؟
و رنجبران خود این سختی را
بر خویش روا میدارند و اجازه میدهند که خوبی در مقابلشان غایب باشد.
این وحشتناک است که انسان با
چیزهای متداول چنین راحت همساز میگردد، نه تنها با رنجِ غریبهها، بلکه همچنین
با رنجهای خویش.
تمام کسانی که به
ناهنجاریها اندیشیدهاندْ تذکر دادن به همدردی با دیگران را رد میکنند. اما
همدردیِ رنجبران با دیگرِ رنجبران الزامیست. این امید جهان است.
(اشعار
سالهای 1933 ــ 1926)
عصاها
هفت سال قادر به برداشتن یک
قدم هم نبودم.
وقتی نزد دکتر بزرگی رفتم
او پرسید: عصاها برای چیه؟
و من گفتم: من فلجم.
او گفت: تعجبی نداره.
لطفاً بفرما، امتحان کن!
چیزی که فلجت ساخته این
آشغال است.
راه برو، بیفت، چهاردست و پا
برو!
لبخندزنان مانند یک هیولا
عصاهای زیبایم را گرفت
آنها را بر پشتم زد و شکست
و لبخندزنان در آتش انداخت.
حالا، من درمان شدهام: من
راه میروم.
یک خنده مرا درمان کرد.
فقط گاهی، وقتی چوبها را
میبینم
ساعتها کمی بدتر راه
میروم.
شعری در
مورد مردم خوب
(یک)
مردم خوب را از این طریق
میشناسند
وقتی آدم آنها را میشناسد،
آنها بهتر میشوند. مردم خوب
برای اصلاح خود از دیگران
دعوت میکنند، زیرا
چگونه میتوان عاقلتر گشت؟
با گوش دادن
و با چیزی که به او
میگویند.
(دو)
همزمان اما
کسی را که به آنها نگاه
میکند،
و کسی را که آنها نگاه
میکنند بهبود میبخشند.
اما نه به این صورت که به
کسی با نشان دادن
محلهای غذا یا روشنائی کمک کنند،
بلکه بیشتر از این طریق به
ما کمک میکنند
که ما میدانیم آنها
زندهاند و
جهان را تغییر میدهند.
(سه)
وقتی آدم پیش آنها میرود،
آنها خانهاند.
آنها چهرۀ پیر خویش در دیدار
گذشته را
به یاد دارند.
هرچه هم چهرهشان تغییر کرده
باشد ــ زیرا آنها هم خود را تغییر میدهند ــ
آنها حداکثر مشخصتر شدهاند.
(چهار)
آنها مانند یک خانه هستند،
خانهای که در ساختنش ما کمک کردهایم
آنها مجبورمان نمیسازند در
آن خانه زندگی کنیم
گاهی هم این اجازه را به ما
نمیدهند.
ما میتوانیم هر زمان از
کوچک و بزرگ پیش آنها برویم، اما
آنچه ما با خود همراه
میبریم، باید خودمان انتخاب کنیم.
(پنج)
آنها میدانند چه دلایلی
برای هدایایشان بیاورند
آنها مانند آدمهای
دورانداخته شده و دوباره بازگردانده شده میخندند.
اما در این کار هم قابل
اعتمادند، که ما با اعتماد به خود
آنها را ترک میکنیم.
(شش)
وقتی آنها اشتباه میکنند،
ما میخندیم:
زیرا وقتی آنها یک سنگ را در
جای اشتباهی قرار میدهند
ما محلهای صحیح را
با دقت تماشا میکنیم.
آنها شایستۀ مورد توجه قرار
گرفتن هرروزۀ ما هستند،
که چگونه نانِ روزانۀ خود را
هرروز بدست میآورند.
و چیزی برایشان جالب است
که فراتر از آنها قرار دارد.
(هفت)
مردمِ خوب ما را سرگرم
میسازند
چنین به نظر میآید که آنها
نمیتوانند به تنهائی کاری را انجام دهند
تمام راهکارهایشان هنوز
تکالیفی در خود دارند.
در لحظات خطرناکِ غرق گشتنِ
کشتیها
ناگهان چشمان بزرگشان را
میبینم که به ما نگاه میکنند.
هر چند ما، آنطوری که هستیم،
باب میلشان نیستیم
اما با این حال با ما
موافقند.
چشمانداز
سوئد
پائین کاجهای خاکستریْ
ویرانه یک خانه پیداست.
در میان آشغالها صندوقیست
با رنگ سفید.
یک محراب؟ یک پیشخوان مغازه؟
سؤال این است.
آیا بدنِ مسیح اینجا فروخته
میشد؟ خونش در جام ریخته میگشت؟
یا برای فروش پارچه و چکمه
خطبه میخواندند؟
آیا در اینجا امتیازات زمینی
یا آسمانی وجود داشت؟
آیا اینجا روحانیها و تجارِ
واعظ مغازه داشتند؟
کلیددارِ پهلوئی به
آفرینشهای زیبای خدا و به درختان کاج حمله میبرد.
مقدمه
صحنهای که
در آن یک
آدم خوب از مجازات مصون میماند
طوری که انگار
رؤسا تنبل
یا امروز روزِ ضعیفی را دارا
باشند
انسانِ خوب و بیاحتیاط
مصون از مجازات میماند.
همیشه
سرنوشت
بر پشتِ بردبارش نمیزند،
زیرا
همیشه
سرنوشت
مصون از خطا نمیباشد.
ترانه
عاشقانه از یک زمان بد
ما با هم دوست نبودیم
اما با هم زندگی میکردیم.
وقتی ما در آغوش هم دراز
میکشیدیم
با هم غریبهتر از مهتاب
بودیم.
و اگر ما امروز همدیگر را در
بازار ملاقات کنیم
بخاطر فقط چند ماهی
میتوانیم همدیگر را بزنیم:
ما با هم دوست نبودیم
وقتی که ما در آغوش هم
بودیم.
نتایج
امنیت
من شنیدم، میخواهی
ماشینت را در محلی که
تو در آن یکبار پیچانده بودی
بار دیگر بپیچانی. آنجا
زمین سخت بود.
این کار را نکن! بیندیش
وقتی با ماشینِ خود آنجا
دور میزدی
در زمین چروک ایجاد گردید.
حالا
ماشینت آنجا گیر خواهد کرد.
عاشق دعوت
نگشت
لیوانها امروز شسته نیستند
پارچههای کتانی امروز صافند
خندهها امروز بیحس
لبها امروز سیر.
از کفشها: بزرگها
بر روی صندلی: یک کتاب.
شلوارهای پشمی.
انتظار آمدن هیچ مهمانی
نیست.
هر آنچه
تو احساس میکنی
به همه، هر آنچه تو احساس
میکنی،
به بزرگ و کوچک ببخش.
او گفت، بدون تو
نمیتواند زندگی کند.
بنابراین این احتمال را بده، اگر دوباره با او ملاقات کنی
او تو را خواهد شناخت.
محبت کن و مرا خیلی زیاد
دوست ندار.
وقتی من بارِ آخر عاشق گشتم،
در تمام مدت عاشقی
کوچکترین صمیمیتی ندیدم.
شعله و خاکستر
با شکوه است، آنچه در شعلۀ
زیبا
به خاکسترِ سرد مبدل
نمیگردد!
خواهر، ببین، تو برایم عزیزی
مشتعل، اما زنده.
خیلی از هوشمندان را سرد
گشته دیدم
پُر شورانِ ناآموخته سقوط
میکنند
خواهر، تو را میتوانم نگاه
دارم
مشتعل، اما زنده.
آخ، برای تو در پشت جبهۀ
نبرد
هرگز اسبی نایستاده بود
از این جهت میدیدم که با
احتیاط جدال میکردی
مشتعل، اما زنده.
سخنان
مادری از طبقه کارگر
به پسرانش
هنگام آغاز جنگ
چون شماها حالا میروید،
برای اربابانتان
کسب و کار خونین انجام دهید،
روبرویتان
اسلحه دشمن، در پشت سر
تفنگ افسر، پس فراموش نکنید:
شکست اربابانتان
شکست شماها نمیباشد. و
همچنین پیروزیشان هم
پیروزی شماها نیست.
دژ اروپا
گوبلز به هر کودکی میگوید
که اروپا دژ هیتلر است.
اما در کجا هرگز دژی دیده
شده
که دشمنان نه تنها در خارج
آن
بلکه همچنین در داخل دژ هم
صف کشیده باشند؟
من در چه
زمانی زندگی میکنم؟
آیا من تقریباً در شبِ قبل
از قرنِ سزار زندگی میکنم؟
ژنرالهای اسپانیائی تانک
به کار انداختهاند
تا گاوآهنهای چوبی از املاک
مزروعیشان دفاع کنند
ژنرالها از شرقِ جهان تا
پروسِ شرقی هواپیمای بمبافکن به کار میبرند
تا از شکار در مازورن دفاع
کنند.
سؤالها و
جوابها
"آیا میتواند حقیقت
مُردنی و دروغ جاودانه باشد؟"
ــ "من فکر میکنم،
بله."
"کجا دیدی که بیعدالتی
مدت درازی ناشناخته بماند؟"
ــ "اینجا."
"اما آیا کسی را
میشناسی که زور و خشونت او را به خوشبختی رسانده باشد؟"
ــ "چه کسی
نمیشناسد؟"
"چه کسانی میتوانند در
چنین جهانی ستمگر را سرنگون سازند؟"
ــ "شماها."
دو مرد
"در زیر گام این مرد
زمین میلرزید."
"در زیر گام آن مرد
زمین نمیلرزید."
او آمد برای این که بر روی
زمین ظلمت بر قرار گردد."
"و او در این ظلمت
روشنائی بود."
1940
با وحشت
انتظار میکشند خلقها آمدن
بهار را.
خلیجها سر از یخ
درمیآورند. کشتیهای جنگی کِی وارد میشوند؟
طوفانهای زمستانی غایبند.
چه وقت
قوشهای آهنی در آسمان ظاهر
میگردند؟
پیشنهاد
به یک دوست نقاش،
برای مزین
کردن نقاشیهایش با یکی از متنهای زیر
بخاطر نامساعد بودن زمان
و بخاطر حفظ آرمانها
من با هنر خود در تنگا قرار
گرفتهام
و باید خواهش کنم، نه تنها
به وصولکنندۀ مالیات
بلکه به من هم پول بپردازید.
***
هیجانزده از مطالعۀ تاریخ
جهان
متوجه گشتم صورتحساب شیرم سر
آمده
و از شما خواهش میکنم، نه
فقط توپ جنگی، بلکه همچنین نقاشی هم بخرید.
بهتر است حساب خود با روز
رستاخیز را همین حالا تسویه کنید.
***
مردم شب و روز میبینند
که شما بیاستراحت بر علیه
بشریت کار میکنید.
اما چه کسی مایل است
چیزی برای هنر بپردازد، برای
مثال، برای این عکس؟
(Anno domini 1940)
فنلاند
1940
(یک)
حالا ما پناهنده در
فنلاندیم.
دختر کوچکم
هر شب ناسزاگویان به خانه
میآید، هیچ کودکی
نمیخواهد با او بازی کند.
دخترم آلمانیست و از یک قومِ غارتگر آمده است.
اگر من هنگام بحث یک کلمه
بلند حرف بزنم
به آرامش دعوت میشوم.
آدم اینجا شنیدنِ کلمات با
صدای بلند را
از کسی که از قومی غارتگر
برخاسته دوست ندارد.
وقتی به دختر کوچکم یادآوری
میکنم
که آلمانیها یک قومِ غارتگرند
خوشحال میشویم از این که
مردم آنها را دوست ندارند
و ما با هم میخندیم.
(دو)
برای من که اصل و نَسبم
دهقان است
دیدن اینکه نان دور ریخته
میشود
قابل قبول نیست.
آدم میفهمد
که چه زیاد از جنگِ آنها
متنفرم!
(سه)
هنگام نوشیدن شراب
دوست فنلاندی ما شرح میداد
که چگونه جنگ باغ گیلاسش را
ویران ساخت.
او گفت، شرابی را که ما
مینوشیم، از این باغ بدست آمده است.
ما جامهای خود را به
احترامِ باغهای گیلاسِ تیرباران گشته
و به سلامتی عقل و شعور تا
ته نوشیدیم.
(چهار)
امسال همان سالیست که مردم
از آن صحبت خواهند کرد
امسال همان سالیست که مردم
در باره آن سکوت خواهند کرد.
سالخوردگان میبینند که
جوانان میمیرند
احمقها میبینند که
خردمندان میمیرند.
زمین دیگر بار نمیدهد، اما
میبلعد.
آسمان دیگر نه باران، بلکه
فقط آهن میباراند.
اشعار
عاشقانه
(یک)
بعد، وقتی از پیشت رفتم
در آن روزِ بزرگ
عده زیادی مردمِ خوشحال دیدم.
و بعد از آن ساعاتِ شب دیگر
میدانید، منظورم چه شبیست
یک دهانِ زیبا دارم
و پاهائی ماهرتر.
سبزتر است درخت و بوته و علف
از وقتی چنین حسی دارم
و آب خنکیِ مطلوبتری دارد
وقتی آن را روی خودم
میپاشم.
(دو)
وقتی تو مرا به شوق میآوری
بعد من گاهی فکر میکنم:
حالا میتوانستم بمیرم
بعد من تا پایان
سعادتمند میماندم.
یعد وقتی تو پیری
و به من فکر میکنی
من مانند امروز دیده میشوم
و تو یک معشوق داری
که هنوز جوان میباشد.
(سه)
بوته دارای هفت گلسرخ است
ششتایشان به باد متعلق
بودند
اما یکی میماند، تا
من هم گلی پیدا کنم.
هفت بار صدایت میزنم
شش بار بیجواب میماند
اما بار هفتم، قول بده
یک کلمه جواب دهی.
(چهار)
معشوق به من یک شاخه داد
با یک برگِ زردِ نشسته بر
آن.
سال رو به پایان است
عشق تازه آغاز میگردد.
درخواستهای
کودکان
خانهها نباید در آتش
بسوزند.
آدم نباید بمتافکن بشناسد.
شب برای خواب باید باشد.
زندگی نباید مجازات باشد.
مادرها نباید گریان باشند.
هیچکس نباید دیگری را بکشد.
همه باید چیزی بسازند.
بعد آدم میتواند به همه
اعتماد کند.
جوانها باید بجائی برسند.
پیرها هم همچنین.
آه ای شوق
شروع
آه ای شوقِ شروع! آه ای صبحِ
سحر!
اولین علف، وقتی به نظر
میرسد
که فراموش گشته رنگ سبز!
آه ای اولین ورقِ کتابِ
منتظران، بسیار غافلگیرساز! بخوان
آهسته، خیلی سریع
بخشِ نخوانده برایت نازک
میگردد! و اولین
قطره آب بر چهرهای عرق
کرده! پیراهن
تازه و سرد! آه ای شروع
عاشقی! نگاهی سرگردان!
آه ای شروع کار! در ماشین
سرد
بنزین زدن! اولین کار و
اولین مبلغ
برای روشن شدن موتور! و
اولین پُک به سیگار،
که ریه را پُر میسازد! و تو
ای افکار جدید!
در باره
سعادت
آنکه بخواهد جان بدر بردْ محتاج سعادت است.
بیسعادت هیچکس خود را از
چنگ سرما و گرسنگی
یا حتی از انسانها نجات
نمیدهد.
سعادت کمک است.
من خیلی سعادت داشتم. به این
خاطر
هنوز زندهام.
اما با نگاهی به آینده، با
وحشت متوجه میگردم
چه زیاد هنوز من به سعادت
محتاجم.
سعادت کمک است.
آنکه سعادت با اوست قوی
میباشد.
یک مبارز خوب و یک معلم دانا
کسیست که سعادت دارد.
سعادت کمک است.
نوشته
سنگ قبر از جنگ هیتلر
پدر، تو گذاشتی به سربازی
بروم
مادر، تو مرا مخفی نکردی
برادر، تو مرا به اشتباه
انداختی
خواهر، تو مرا بیدار نساختی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر