تو برو خود را باش.

دیوانه سحری نخورده به من زنگ زده میگه: پیدا کردم، حیوانات به این خاطر در بعضی از کشورهای اسلامی محبوب دلها نیستند چون در ماه مبارک رمضان روزه نمیگیرند!
و چون روزه نمیگیرند و از حال گرسنه بیخبرند بنابراین آنکه قویتر است همیشه ضعفا را میدرد.
ماهی را که نگو و نپرس، حتی بعد از به تور افتادن و هنگام مرگ هم فریاد میزند: آب ... آب ... آب ...، چه برسد در ماه مبارک رمضان.
خوشا به حال درختان و گیاهان سرسبز بیابانهای عربستان که با گرفتن روزههای چندین ماهه و حتی چندین ساله مبدل به چوب خشک و خار و خس گشتند و سوزانده و نیست شدند!

هوا روشن شده بود، من روی کناره پنجره اتاق برای گنجشکها برنج پخته شده میریختم و در این حال به مرغان عشقم که غر غر میکردن میگفتم: "برای سحری کردنشونه، قول میدم که تا وقت افطار چیزی بهشون ندم!" آخه مرغان عشقم از گنجشکهائی که داخل اتاق میشن و قبل از خارج شدن یکی دو دور داخل اتاق میچرخن اصلاً خوششون نمیاد، بهتره بگم که ازشون حتی میترسن. اما هنوز نمیدونم که از رنگ گنجشکها بیشتر میترسن یا از نوک مستقیم تیزشون. یا شاید هم به این خاطر چونکه اصلاً نمیدونن خونه و زندگی این گنجشکها کجاست و خارج از این اتاق چه کار میکنن.

من به رفیق دیوانهام میگویم: دوست عزیز، لطفاً مرغهای عشقم را مستثنی کنید! اینها با دلشان فقط یک خدا میشناسند و با چشم و عقلشان هم فقط یک رسول که برای آب و دانه دادن به آنها فرستاده شده، و آن رسول من هستم، تنها فرستادهای که آنها از بدو تولد دیدهاند. و آنقدر به من ایمان دارند که حتی وقتی هر بار در این ماه سیگاری میکشم میگویند: روزهات قبول.

صبر فراوان ...

دکتر ریتی همراه با حیوانات خود سفر میکرد. آنها را بر روی عرشه یک کشتی بخاری آورده بودند که تریسته را روز چهارشنبه ترک کرده و باید در روز سه شنبه بعد به بیروت میرسید. ریتی ترجیح میداد از کشتی دیگری که به بنادر یونان میراند یا در مصر توقف میکرد استفاده کند. او مایل بود شهر پیره را ببیند و سری هم به اهرام بزند. اما او نمیتوانست حیوانات آزمایشگاهی خود را تنها بگذارد، رساندن سالم آنها تا کشتی، جائیکه حالا آنها بر روی جلوی عرشه افسار بسته ایستاده بودند زحمت زیادی داشت: گوسفندها از پیمونت، بزهای کوهی، گاوها از رشته کوههای آلپ در سوئیس و دو گاو نر جوانی که در هولشتیان خریداری شده و آنها را از مراتع غنیشان از طریق نیمی از اروپا تا بندر مهاجرتی تریسته حمل کرده بودند. این کار به صبر فراوانی نیاز داشت، و ریتی به خوبی آگاه بود که تازه حالا تمام مشکلات آغاز خواهند گشت. او مسیر و ایستگاههایش را از حفظ میشناخت: بیروت، جائیکه حالا باید در اواخر ماه آپریل یک گرمای ناسالم و مرطوب حکومت کند، سفر در کامیونهای بزرگی از طریق بیابان میگذشت، یک توقف کوتاه در بغداد ــ و عاقبت سفر بزرگ از طریق کوهستان به ایران. و آنجا ــ آنجا ابتدا وظیفه واقعی انتظار او را میکشید. اگر او فقط صبر پیشه کند ...
در پنجمین روز کشتی به قبرس میرسد. ریتی همراه با بقیه مسافران کابینهای درجه یک بر روی عرشه ایستاده بود و ساحل و تپههای جزیره از کنارشان رد میگشتند. او چند کوه شبیه به کوههای آتشفشان و بسیاری از درههای پر جنگل را میبینید که زمین را برش میدادند. سپس شهر لارناکا ظاهر میگردد: یک شهر کوچک، تعدادی ساختمان نو با سقفی از حلبی راه راه در کنار بندر، و در میان بامها مناره زمخت یک مسجد ترکی. رفتن به بندر امکان نداشت، کشتی در بیرون لنگر انداخته و آهسته در حال تاب خوردن بود. ناوگانی از قایقها خود را از ساحل جدا میسازند، بادبانهای قهوهایـقرمز رنگ بال بال میزدند و خود را میکشیدند و سخت میساختند، جوانان قبرسی در کنار سکانها ایستاده بودند. قایقی جدا از بقیه قایقها پروازکنان نزدیک میگشت، یک پیرمرد سیاهپوست با سبیل خاکستری در زیر بادبان قهوهایـقرمز رنگ راست ایستاده بود، او لباس قبرسی بر تن داشت، یک کمربند سرخ پهن و یک عمامه سفید. در پشت او، در کنار سکان، جوانکی نشسته و چشمهایش را به کشتی بخار دوخته بود. قایق بر روی امواج آبی رنگ و کفهای سفید پرواز میکرد و زودتر از بقیه قایقها به نردبان طنابی کشتی بخاری میرسد. پسر فوری با یک سبد از صدفهای رنگی در دست بر روی عرشه ظاهر میشود. او به سمت مسافران کشتی میرود و شروع به فروش صدفها میکند. پشت سر او بقیه میآیند، آنها پرتقال، صدف، پارچههای گلدوزی شده میفروختند، کمربندهای قرمز و عمامههای روشن فروشندگان در بین مسافران میدرخشیدند. ریتی اولین فروشنده قبرسی را تعقیب میکند، که حالا با دستهای تکیه داده به نرده ایستاده بود و طوری به جمعیت نگاه میکرد که انگار هیچ چیز به او مربوط نمیشود. ریتی با نگاه دوخته شده به پسر فکر میکند: مردمی زیبا. نگاه پسر غمگین و تقریباً تمسخرآمیز بود و در این حال بدنش را تنبلانه کش میداد.
بلافاصله پس از آن ریتی توسط یک ملوان خوانده میشود و او با عجله از کنار پسر میگذرد و میرود.
جریان مربوط به حیوانات میگشت. در جلوی عرشه یک قایق با شش جفت پارو قرار داشت، یک جرثقیل خود را از کشتی بخار به پائین خم ساخته بود، در پائین خر و قاطر فشرده در کنار هم ایستاده بودند، و به آنها یکی پس از دیگری یک کمربند حمل بسته میگشت، آنها را به چنگگ آهنی جرثقیل محکم میبستند و در هوا بلند میکردند. حیوانات منجمد گشته از ترس و با سمهای جنبان میان آسمان و آب معلق میماندند، یک ملوان جرثقیل را میچرخاند، میگذاشت حیوان بر روی عرشه فرود آید و کمربند خالی حمل را به پائین برمیگرداند.
ریتی فوری متوجه خطر میگردد: یک دو جین الاغ را در کنار حیوانات آزمایشگاهیاش بسته بودند ــ آنها بیمار بودند، بنابراین یک واگیر تقریباً اجتنابناپذیر به نظر میرسید. او میگذارد کمیسر را بیاورند، او به ملوانها دستور میدهد الاغها را به سمت دیگر عرشه ببرند، در این بین بازوی بزرگ جرثقیل بیوقفه بالا و پائین میرفت و عرشه توسط حیوانات پر میگشت، پاروزنها به زبان ترکی فحش میدادند. هنگامیکه عاقبت نظم و ترتیب برقرار و حیوانات از هم جدا شده بودند لنگر کشتی را بالا میکشند. ریتی بادبانهای قهوهایـقرمز رنگ ناوگان قایقها را میبیند که به سمت ساحل میراندند، سپس سرو صدای آرام آب که مازه کشتی آن را به طور منظم برش میداد شروع میگردد.
در بیروت هوا گرم بود و ریتی نگرانیهای زیادی داشت. او از دست پلیس بندر و کمیسیون بهداشت عصبانی بود، گاهی صبرش به پایان میرسید، او پیشبینی میکرد که حیوانات آزمایشگاهی سالم تا ایران نخواهند رسید، و آماده بود که از همه چیز صرفنظر کند. او وقتی حیوانات بارگیری گشتند خوشحال بود؛ او در همان شب با ماشین از طریق لبنان میراند، و پس از هوای گرم و مرطوب بیروت و تمام نگرانیهائی که او در آنجا داشت دمشق با آن باغها و چشمهها برایش دلپذیر به نظر میرسید. راندن در کویر طاقتفرسا بود، اما ریتی به یاد میآورد که آدم باید تا همین چند سال پیش با کاروان شترها سفر میکرد و تقریباً بیست روز طول میکشید. او با این یادآوری خود را تسلی میدهد و سفر بیست ساعته دیگر برایش مدت طولانیای به نظر نمیآمد.
او حیوانات خود را سالم در اصطبلهای اردوگاه خلبانان انگلیسی در عراق مییابد. مقامات عراقی هیچ مشکلی برایش به وجود نمیآورند، او عجله میکند تا اتوموبیل و راننده برای سفر به تهران کرایه کند. هوای بغداد به طرز تحملناپذیری گرم بود. ریتی یک شب را با تعدادی از خلبانان انگلیسی در کلوب عالیه میگذراند. آنها با وجود گرمائی که در شب هم کاهش نمییافت مقدار زیادی ویسکی نوشیدند و رفتار خوبشان را از دست ندادند. آنها ریتی را به هتلش میرسانند و سپس به اردوگاه خود بازمیگردند.
ریتی از اینکه بغداد را ترک میکند خوشحال بود. حیوانات در خانقین، ایستگاه مرزی ایران از گرما بسیار رنج میبردند. کارمندان برای خواندن مدارک ریتی بیش از حد به زمان محتاج بودند، مشکلاتی وجود داشتند که او آنها را درک نمیکرد و ظاهراً اختراع شده بودند تا او را معطل سازند ــ اما عاقبت به رفتن ادامه میدهند، و حالا آنها در ایران بودند، تقریباً نزدیک به هدف. ریتی خود را از زمانیکه این مسافرت را شروع کرده بود برای اولین بار سعادتمند احساس میکرد. او به وظیفهاش فکر میکرد، به پولی که او کسب خواهد کرد، و به همه چیزهای مجهولی که انتظارش را میکشیدند، در اینجا همه چیز همانطور که در آفریقا خوب پیش رفت خوب پیش خواهد رفت. او مدت دو سال در مؤسسه گرمسیری در نایروبی به سر برده بود، یک مدت طولانی که او آن را ابتدا به عنوان تبعید احساس میکرد ــ و سپس آن مدت سعادتمندترین سالهای زندگیش گشتند. او آن زمان به ندرت به ایتالیا، به ندرت به پدرش، و خیلی به ندرت به دوستش ماریو فکر میکرد. ماریو در تبعید واقعی زندگی میکرد، در تبعیدی غیر قابل برگشت: او به عنوان یک انقلابی کشورش را ترک کرده بود، با همفکرانش در پاریس گرسنگی میکشید و سبب گشت تا ریتی راه سادهتری را جستجو کند. نایروبی! او به این طریق از ناامید ساختن پدرش که به موسولینی باور داشت و با فاشسیم کنار آمده بود اجتناب کرد. اما به راستی ایتالیا از آن زمان به بعد چه معنائی برایش داشت؟ او با دلتنگی به نایروبی، به آن مکان دوستداشتنی میاندیشید. او خانهاش و دره پهن پر از شاخ و برگ و چمن را که <دره مبارک> نامیده میگشت دوست داشت. او کارش را دوست داشت و در نایروبی یک دوست را باقی گذارده بود. یک پسر سیاهپوست، ریتی فکر میکند: دوست من چارلز هیچ چیز بجز یک پسر سیاهپوست نبود، و نام مسیحی را مبلغان مذهبی بر او نهاده بودند. اما او یک کودک زیبا بود و من مایلم که او حالا پیش من بود.
ریتی از زمان سفرش به ندرت به چارلز فکر کرده بود، او باید برای این سفر بیش از حد کار و فکر میکرد، اما حالا، در حالیکه آنها از گردنه پائین میرفتند و ایران بزرگ در برابرشان قرار داشت او به یاد پسر سیاهپوست افتاده بود، و ناگهان خود را تنها احساس میکند. او به یاد میآورد که چگونه آنها شبها در این ساعت بر روی صندلیهای راحتی کنار هم قرار داده شده در مقابل خانه دراز میکشیدند ــ بله، آن زمان در هنگام غروب سر باریک کاملاً به عقب متمایل گشته چارلز در کنار او بود و آواز میخواند.
احساس تنها بودن برای اولین بار بر ریتی غلبه کرده بود، اما او آن را از خود میتکاند و بلافاصله پس از آن به خاطر ایران دوباره خوشحال میشود. آنها در شب به گردنه رسیده بودند و در برابر پاهایشان سرزمین عظیم کوهستانی  را میدیدند. و از حالا به بعد همیشه به همین شکل خواهد بود: دورنمای عظیم، از کوهی به کوه دیگر، درههای عظیم و رودخانههای گسترده، نیمه کویری، با دشتهای سبز در پای کوههای بینام.
کرمانشاه اولین شهری بود که ما به آن رسیدیم. این شهر گداها بود، به نظر ریتی میرسید که حتی در آفریقا هم این همه چلاق، بچههای نیمه برهنه و دستهای دراز کرده پیرمردان کور و جذامی برای گدائی کردن ندیده باشد. پلیس برایش مشکل به وجود میآورد، از پایتخت به آنها اطلاع نداده بودند. ریتی باید میگذاشت حیواناتش در نزدیک اردوگاه کردها شب را بگذرانند. یکی از گاوهای نر در روز بعد دچار یک کولیک میگردد و در شب باید او را با شلیک گلوله میکشتند. نیمی از گوسفندها گم میشوند، آنها را دوباره قاطی یک گله گوسفند محلی پیدا میکنند. ریتی دمهای چرب آنها را از نزدیک با دقت نگاه میکند: آنها مبتلا به بیماری جَرب بودند. او تصمیم میگیرد حیوانات مبتلا گشته را قربانی کند.
هنگامیکه او بعد از ده روز پر از موانع به تهران میرسد فقط دارای سه گاو، چند بز و یک گاو نر بود. گاو نر علائم یکی از بیماریهای گرمسیری را نشان میداد که ریتی تا حال فقط در آفریقا مشاهده کرده بود. با این وجود او کاملاً دلسرد نشده بود، او آزمایشات خود را با تعداد اندک حیواناتی که برایش باقی مانده بودند شروع خواهد کرد، و در این بین وزارتخانه حیوانات جدیدی را خواهند فرستاد. نه، از دست دادن چند گاو و گوسفند بدترین چیز نبود؛ اگر آدم فقط میتوانست به وزارتخانه نفوذ و با خودِ وزیر صحبت کند! صبر ریتی مورد آزمایش سختی قرار میگیرد. حیوانات او در یک آلونک ناسالم ایستاده بودند، یک کارمند هر روز به او قول میداد که او اجازه خواهد گرفت به مزرعهای که به عنوان <مزرعه مدل> برای او اختصاص داده شده است تغییر مکان دهد. در سفارت به او دلداری میدادند و میگفتند که در این سرزمین هیچ چیز بدون صبر اجازه انجام گرفتن ندارد.
ریتی وقتش را بین وزارتخانه، سفارت و آلونک حیوانات که در آنها آخرین حیواناتش بیمار گشته و از خوردن غذا خودداری میکردند میگذراند. او شبها تنها در باغ یکی از کافهـبارهای تهران مینشست و رقصندگان رومانی و مجارستانی را تماشا میکرد که بر روی یک سکو درخشان در میان بوتههای گرد و خاکی ظاهر میگشتند. همچنین یک خواننده ایتالیائی در میانشان بود، زن دیگر کاملاً جوان نبود، حرکاتش اجازه میدادند آدم حدس بزند که شاید قبلاً خواننده اپرا بوده باشد. زن با وجود گرمای بزرگ یک لباس قرمز مخمل بر تن داشت و هنگام ترک سکو پشت تا اندازهای سنگین، عریان و سفیدش دیده میگشت. او ترانههائی میخواند که حوصله مخاطبان را سر میبرد، و در حال خواندنِ شانسونهای فرانسوی با دست بوسه میفرستاد. مردم شانسونها را از صفحههای معروف ترانههای فرانسوی میشناختند، این برای خواننده بیچاره ایتالیائی مطلوب نبود. چشمهای زن اندکی چپ بود، اما این تقریباً یک وسیله تحریک بود و به صورت خسته او حالتی از یک سرکشی غمگین میداد.
ریتی چند بار به ترانههای خواننده گوش میدهد. البته این برای او هیچ لذتی نداشت، بله، حتی او را به این خاطر که زن در برابر این مردم، ایرانیهای جوان، آرایشگران اروپائی و مغازهداران مجبور به خواندن است میآزرد و عصبانی میساخت. او به خاطر ایتالیا خود را عصبانی ساخته بود ــ این یک احساس جدید بود ــ، و برای زن متأسف بود. زن در هر حال هموطن او بود، صاحب بار هم این را میدانست و در شب سوم خواننده را سر میز او میآورد. این برای ریتی خوشایند نبود که با زن در میان بوتههای گرد و خاکی بنشیند، او نمیدانست در باره چه چیزی باید با او صحبت کند، احساس کمی به قلیان آمده قبلی او تقریباً خصمانه میگردد. زن در مشرق زمین در جستجوی چه بود؟ اما برعکس احساس زن قوی و حقیقی بود. او ایتالیائی صحبت میکرد و خیلی زود چشمهایش پر از اشک میگردند. ریتی فکر میکند، حالا اشگ هم اضافه شد، و با نفرت از این همه زنانگی کمی جدی میپرسد: "چرا شما به اینجا آمدید؟ چه چیزی میخواستید در اینجا به دست آورید؟" زن فوری تعریف میکند، آن یک شکایت پیچیده بود، زیرا در ایتالیا یک کارگزار هنری به او دروغ گفته و او را به یوگسلاوی فرستاده بود، سپس به قسطنطنیه ــ یک ترقی، یک شهر جهانی، زن با عجله این را به آن میافزاید ــ، اما قسطنطنیه آغاز بدبختی او بود، اوه، او از پس نیرنگهای کارگزاران شرقی برنمیآمد، او فقط یک هنرمند بود و فقط نگران هنر خود، اما کارگزاران شرقی دروغگو و بهتر از فروشندگان دختر نبودند. و زن شدیداً شکایت میکند: "قرارداد با کافهـبار در تهران چیزی بجز یک دام نبود، تا مرا تحویل این صاحب بار، این انسان وحشتناک دهند!"
زن وقتی متوجه میشود که ریتی فقط نصفه نیمه به او گوش میکند ساکت میشود، و، خود را به جلو خم ساخته میگوید: "خب شما چرا اینجا هستید؟" آدم نمیدانست که این یک پرسش جدی است یا فقط یک ندای نوازشگرانه: "هموطن جوان، چرا اجازه دارم تو را اینجا بیابم؟" ریتی سکوت میکند. هرگز او در نایروبی چنین پرسشی از خود نکرده بود، هرگز چارلز این را از او نپرسیده بود. آنجا همه چیز بدیهی بود، حتی شادی.
زن دستش را برای گرفتن دست او دراز میکند، دیر شده بود و ریتی نمیتوانست دستش را کنار بکشد. زن تقریباً مادرانه زمزمه میکند: "مردهای جوان مانند شما در این کشورها خیلی زود فاسد میشوند. آخ، همچنین برای ما هنرمندها هم آسان نیست! اما حالا ــ" و زن خود را غافلگیرانه روی دست او طوریکه انگار میخواهد آن را ببوسد خم میسازد و ادامه میدهد: "ــ حالا همه چیز عوض شده است. من یک هموطن پیدا کردهام، آیا اجازه دارم بگویم یک دوست؟" و با حرارت چشمهایش را به سمت او باز و بسته میکند و میافزاید: "دوست من، دروغ نگوئید، شما هم تا حال در میان غریبهها تنها بودید. اما من از شما مراقبت خواهم کرد، من فقط برای شما آنجا خواهم بود، من میدانم چطور به شما تسلی دهم!"
او دستپاچه بود، اما به نوعی دیگر از آنچه که زن فکر میکرد. کلمات زن او را با وحشت به یاد کلمات ماریو میانداختند که به او هنگام خداحافظی گفته بود: "دروغ نگو ریتی، دروغگوئی را رها کن." ــ و سپس، هنگامیکه در قطاری نشسته بود که باید او را به تبعید میراند: "دوست من، همچنین تو هم در میان غریبهها تنهائی. اما یک روز همه چیز تغییر خواهد کرد، سپس تو را دوباره خواهم یافت."
ریتی به زن غریبه چنان بیمقدمه میگوید "من فرار کردم" که رویاهای لطیف زن پاره میگردند و او را وحشتزده نگاه میکند. "من یک انسان بزدلم و به دنبال راهی بودم تا از دست دوستانم فرار کنم. حالا من تنها هستم و بیتاب، زیرا که میخواهم بازگردم تا دوباره همه چیز را جبران کنم."
زن نامفهوم میپرسد: "بازگشت به ایتالیا؟ به ایتالیای باشکوهمان؟"
او سرزنشکنان میگوید: "ایتالیای باشکوه رو به خراب شدن است." اما او بلافاصله شرمنده میگردد ــ او این حق را از کجا آورده بود؟ زن شانس خود را فوری درک میکند.
زن زمزمه میکند: "کوچولوی من، تو دلتنگ وطنی. اما من میدانم چطور به تو تسلی دهم." و ریته وقتی که زن یقه پوست راسوی تقلبیاش را بر روی شانه قرار میدهد و بدون خداحافظی و با غرور از کنار صاحب بار به سمت درب خروجی حرکت میکند به دنبالش میرود.
آیا این آغاز صبر فراوانی بود که در اینجا از ریتی انتظار داشتند؟ این شب هولناکی که او آن را نمیخواست، این بیدار گشتن وحشتناک در کنار بدن سنگین و بیش از حد سفیدی که او آن را درخواست نکرده بود؟ آیا زمان انزجار و چیزهائی که او برخلاف ارادهاش باید انجام میداد آغاز گشته بود؟ بله، این احتمالاً آغاز یک تحقیر بسیار بدتر و بسیار خطرناکتر بود، زیرا ریتی به سرعت متوجه میشود که صبر در این کشور استقامت، مبارزه و جدیت معنا نمیدهد، بلکه تسلیم و بیتفاوتی. او ساعیتر از پیش به کارش اعتماد پیدا میکند، او سفیر را راضی میسازد که از او در وزارتخانه پشتیبانی کند؛ حالا او را با احترام میپذیرفتند، به او افتخار میکردند، قول میدادند همه خواستههایش را برآورده سازند. ریتی میاندیشید: فقط سریعتر، فقط چنان سریع که بتوانم به زودی بازگردم. اما او میدانست که این تازه آغاز کار بود.
عاقبت او به <مزرعه مدل> تغییر مکان میدهد، یک دستیار جوان او را همراهی میکرد، آنها در آنجا فوری شروع به کار میکنند. حیوانات از اروپا در اصطبلهای جداگانه اسکان داده میشوند، گوسفندها و بزهای ایرانی، بیمار و سالم، معاینه میشوند، به آنها واکسن میزنند و زیر نظر میگیرند. ریتی خود را سبکتر احساس میکرد، حالا زن خواننده هم دیگر آنجا نبود، او نمیتوانست با لطافت دافعانهاش، دسیسه بازیاش، عشق غمگین و اشگهایش به اینجا بیاید. در اینجا اصلاً زنی وجود نداشت، آدم تنها بود. درختها در باغ خانه مسکونی چنان متراکم بودند که ریتی نمیتوانست حتی کوهها را ببیند؛ او شروع میکند به مراقبت از تنهائیش و دوست داشتن آن. وقتی او شبها برای قدم زدن از دروازه بیرون میرفت سپس دشت را در برابر خود داشت، نیمه بیابان زرد و سوخته را، و مزارع بیش از حد کوچک سبز روشنی را که در آن به صورت پراکنده قرار داشتند. او میدید که رنگ کناره دشت آبی میشود و در مه با آسمان در هم جاری میگردند، و او میدید که رنگ کناره دشت نزدیک به کوه قهوهای میگردند. دور تا دور آنجا کوه وجود داشت، کوههای خاکستری رنگ در فاصلهای بسیار دور که مانند کشتیهای به خشکی نشسته دیده میگشتند، و کوههای لخت و لیز و زرد که در نور شب یک درخشش فوقالعاده به دست آورده بودند و به پشت صاف حیوانات شباهت داشتند. اما کاملاً نزدیک باغ کوه توشال صعود میکرد. ریتی ترجیح میداد آنجا قدم بزند و تا درههائی میرسید که در سایه آنها کمی سبزه یافت میگشت و در حفاظت آنها گله گوسفندها شب را در آنجا به سر میبردند. ریتی قبل از بازگشت به باغ، جائیکه دستیارش انتظار او را میکشید سری به اصطبلها میزد. آنها خارج از باغ در کنار روستای ارامنه قرار داشتند. آنجا نگهبانان با روستائیان در زیر یک درخت قدیمی که در تنه بزرگ آن یک چراغ نفتی روشن بود مینشستند. در کنار آنها، در یک کانال زیرزمینی صدای غرش شبانه آب شنیده میگشت، سرما به طور اسرار آمیزی به بالا برمیخاست و شاخهها را تکان میداد.
او بعد از دو ماه مطلع میگردد که وزارتخانه تقاضای او برای اجازه ورود حیوانات جدید و سالم از ایتالیا را رد کرده است. ریتی فکر میکند، این کار میتوانست همچنین گرانقیمت و پر زحمت بشود. او در اینجا تا حد امکان به کار آشنا شده بود. دستیار با تردید به او نگاه میکرد.
دستیار با فروتنی میگوید: "اما به دست آوردن حیوانات جدید مهم است."
ریتی سر تکان میدهد و میگوید: "مهم، قطعاً. اما ما باید خود را آماده صرفه جوئی کنیم. ما باید کاری را که میتوانیم انجام دهیم."
دستیار میگوید: "شما بیش از حد صبورید."
ریتی عصبانی میپرسد: "شما اینطور فکر میکنید؟ آیا من بیش از حد صبورم؟"
دستیار میگوید: "صبر بد نیست، اما صبوری بیش از حد ــ در این کشور این به هیچ چیز منجر نمیگردد."
ریتی فکر میکند، یک ارمنی، یکی از باهوشها و از انقلابیها، کسی که نمیخواهد بگذارد او را راضی سازند. و ناگهان از او میپرسد: "محل تولدتان کجاست؟"
مرد جوان مؤدبانه پاسخ میدهد: "ارومیه، پدر و مادر و خواهران و برادرانم در زمان جنگ به دست ترکها کشته شدند. خواهران روحانی مرا نجات دادند و به تهران آوردند."
"آیا میتوانید جنگ را به یاد بیاورید؟"
"من خیلی از چیزها را فراموش کردهام، من خیلی کوچک بودم. اما چیزهائی وجود دارند ــ"
"تقریباً همه افراد مسیحی کشته شدند؟"
"تقریباً همه، در طول زمان. مرتب ارتشهای جدید میآمدند تا شهر را از دست ارتش قبلی نجات دهند. و هر بار دادگاههای جنائی حونینی برپا میگشت. در شب فریاد کسانی که به دار کشیده میشدند شنیده میشد و در روز دسته کامل جوانان کلدانی و ارمنی را در خیابانها میبردند و آنها را بر روی تپه یهودیان به گلوله میبستند. یک بار یک کلدانی، آقا پطروس، شش ماه تمام شهر را نگاه میدارد. اما وقتی مهماتشان تمام میشود با سوارانش عقبنشینی میکند. سه روز بعد ترکها آمدند، آدم نزدیک شدن آنها را از دور بر روی جادههای تبریز میدید، و دروازهها را به رویشان میگشایند. آن زمان تنها در کلیسای مبلغین مذهبی بیش از هزار نفر کشته شدند و آنها را در رودخانه ریختند."
"آیا از مسلمانان متنفرید؟"
دستیار پاسخ نمیدهد، بعد میگوید: "میگویند که کلدانیان و ارامنه بزدل بودهاند، و با این وجود آقا پطروس یک قهرمان بود. قرنهاست که ما را پیگرد میکنند، اکثر افراد ما در این کار صبر بیش از حد آموختند."
"و هنگامیکه مسیحیها دست بالا را داشتند؟ آیا آنها انتقام نگرفتند؟ آیا آنها هم همان کارها را نکردند؟"
مرد ارمنی میگوید: "چرا، آنها هم درست همان کارها را کردند. اما آنها کسانی نبودند که اول شروع به این کار کردند."
"منظورتان این است، که آدم میتواند در جنگ اصلاً از تقصیر صحبت کند؟"
دستیار ارمنی سریع و عمیق قرمز میشود و میگوید: "اما یک مهاجم وجود دارد ــ"
"ــ و حالا به من توصیه میکنید که باید به دولت ایران حمله کنم، زیرا که برایم بز جدید و گوساله نمیخرند!" ریتی شروع به خندیدن میکند و لو میدهد: "میدانید، من هم دیگر صبرم تمام شده است. من مدتهاست که از این کشور خسته شدهام ..."
آنها در این شب برای اولین بار در باره موضوعات خصوصی صحبت کردند. آنها ویسکی نوشیدند و مدتی طولانی در ایوان نشسته باقی ماندند. شب خنک بود، خستگی و کابوس روزانه عقب مینشینند ــ آدم به نوع لذتبخشی یک انسان بود.
دستیار ارمنی میپرسد: "آیا مایلید که به ایتالیا برگردید؟"
"اگر آدم بتواند اینجا را ترک کند!" ریتی فکر میکند، به ایتالیا، انگار که من آنجا چیزی برای یافتن دارم. انگار ایتالیای سعادتمند دوران کودکیام هنوز وجود دارد! همچنین دلتنگ نایروبی هستم، اما آنجا هم دیگر بجز پسرکم چارلز چیزی برای جستجو ندارم. بنابراین به کجا؟ آیا داوطلبانه به حبش؟ اما مدتی طولانی جنگی وجود نخواهد داشت، شاید هم اصلاً هیچ جنگی. دستیار ارمنی ساکت مینوشید. ریتی میگوید: "شانس آوردم که به من دستیار مسلمانی ندادهاند. آنها کاملاً بیفایدهاند. آنها حتی اجازه ندارند الکل بنوشند!"
او صبح در روزنامه تهران میخواند که ایتالیا در آفریقا از دین اسلام دفاع خواهد کرد. او فکر میکند، پدرم شاید خوشحال شود اگر من خودم را به عنوان داوطلب معرفی کنم، شاید این بتواند در چشمان او یک اعاده حیثیت به حساب آید. اما او احتمالاً دیگر به من اعتماد ندارد، او مرا یک آدم بزدل به حساب میآورد. و احتمالاً اصلاً جنگی درنخواهد گرفت. ــ نمیدانم ماریو دراین باره چه نظری دارد؟
عاقبت آنها برای خواب میروند ــ و جنگ حبشه ابتدا چند ماه دیرتر در پائیز آغاز میگردد.

سفیر از ریتی میپرسد: "شما احتمالاً میخواهید در اسرع وقت به ایتالیا برگردید؟" ریتی لحظهای مکث میکند، سپس میگوید: "من به این خاطر اینجا نیامدهام."
سفیر هنوز جوان بود، شانههایش رو به جلو قرار داشتند و کت کمر باریک و تا اندازهای خوش سلیقه هم هیچ تغییری در آن نمیداد. سفیر نگاهش را از ریتی برمیگرداند. یک چشم خود را در پشت عینک یکچشمی پنهان ساخته بود، چشم دیگر خسته به نظر میرسید و از یک حالت احساساتی مرطوبِ غیر قابل درک پر بود. سفیر از شهر ناپل بود. او میگوید: "بنابراین به ایتالیا نمیروید. من این را کاملاً درک نمیکنم! اما برای شما همه چیز را تسهیل میکردند. کاری میکردند که قرارداد شما بدون مشکل حل شود. مگر شما اغلب به خاطر محل اقامت خود شکایت نکردهاید؟"
ریتی میگوید: "من حالا کارآموخته شدهام. من نمیتوانم از وظیفهای که یک بار به عهده گرفتهام راحت چشمپوشی کنم. من حالا نمیتوانم سفر کنم."
سفیر میپرسد: "و وظیفه شما در برابر ایتالیا؟"
ریتی تقریباً بیصبرانه میگوید: "نه، ایتالیا به من محتاج نیست." او به پدرش فکر میکند و خشن ادامه میدهد: "به علاوه من سرباز نیستم."
سفیر او را نگاه میکند و میگوید: "البته، شما اصلاً به هیچ چیز موظف نیستید. من آن را فقط بدیهی به حساب آوردم ــ به خاطر بیتابی شما. من بیتابی شما را یک نشانه به حساب آوردم ــ من هم گاهی وقتی کارم نمیخواست درست پیش برود بیتاب بودم. من آن را یک نشانه دلتنگی شما به ایتالیا به حساب آوردم. کسی که عاشق ایتالیا است میتواند امروز آن را ثابت کند. من آن را فقط طبیعی انگاشتم ..."
آنها هر دو بسیار خصمانه سکوت میکنند.
سپس سفیر جوان با لحن آرامتری میپرسد: "میگویند که شما دوستان ضد فاشیست دارید و با آنها مکاتبه میکنید؟"
ریتی جواب میدهد: "من یک همشاگردی داشتم که بعداً کمونیست شد و به پاریس در تبعید گریخت. من با او مکاتبه نمیکنم. در ضمن من همشاگردیهای زیادی داشتم، ما سی نفر در کلاس بودیم."
"بنابراین شما با آن خائنین به وطن تماس ندارید؟"
ریتی میگوید: "باید من برای کارهائی که سی همشاگردیام میکنند مسئول باشم!"
سفیر میگوید: "بسیار خوب، شما میخواهید در هر صورت اینجا بمانید."
"تا زمانی که قراردادم به پایان برسد."
سفیر آن را تصحیح میکند: "تا زمانیکه شما وظیفه خود را انجام داده باشید."
ریتی ناگهان خود را به طور وحشتناکی ترک گشته احساس میکند. او فکر میکند، این وظیفه هیچوقت به پایان نخواهد رسید. فقط قرارداد به پایان میرسد، اما با این حال هیچ راه حلی پیدا نخواهد گشت، و این ناپالی رنگ زیتونی اصلاً چیزی از آن نمیفهمد. اما من وقتی قرارداد به پایان برسد پیش ماریو میرانم. من امروز به او خیانت کردم، همچنین به پدرم هم خیانت کردم و به تلخی آزردمش. در ضمن هیچ مهم نیست، آنها در هر حال به من اعتماد ندارند، نه ماریو و نه این رنگ زیتونی. اما ماریو از همه کمتر، و حالا به او هم خیانت کردم. من فقط احتیاج دارم نام او را ببرم سپس روسفید میشوم، حداقل در برابر این رنگ زیتونی، و اجازه دارم خودم را داوطلبانه برای جنگ حبشه معرفی کنم. بنابراین فقط این برایم باقی میماند. او خود را بی اندازه ترک گشته احساس میکرد.
سفیر کمی طعنهآمیز میگوید: "این زیباست که شما اینطور به شغل خود وابستهاید. شما اینجا هم میتوانید برای شهرت ایتالیا مفید باشید."
ریتی به تلخی فکر میکند، پس به این خاطر. اگر او میدانست که شغل و وظیفهام اصلاً برایم هیچ اهمیتی ندارند، و بیش از هر چیز این کشور غریبه. اگر او میدانست که تمام اینها چیزی نیستند بجز یک فرار دردمندانه و  اسفبار. اما او این را خوب میداند، و حالا این فراتر از ارادهام رشد کرده و من واقعاً یک زندانیام.
سفیر میپرسد: "حتماً برایتان روشن است که تا آزمایشات شما به یک نتیجه رضایتبخش منجر شوند با زمان درازی، شاید هم با سالها باید حساب کنید. بله، شما باید با کندی، ناتوانیِ اراده و با مقاومت کارمندان ناآگاه اینجا حساب کنید."
ریتی متحیرانه میپرسد: "اما اجازه دارم روی حمایت شما حساب کنم؟"
سفیر میگوید: "بدیهیست، اما البته حالا به خاطر وظایف واجبتری اصلاً وقت ندارم." ریتی سکوت میکند. سفیر ملایم اضافه میکند: "در هر حال شما به صبر فراوان نیاز دارید ...