یک مهاجر.

اولین چیزی که او توانست به ما بفهماند این بود که او یک عبریست، و اینکه میخواهد به فلسطین برود. او مدت کوتاهی بعد از به پایان رسیدن ترخیص کالا در مرز ترکیهـسوریه در میان درب کوپه ما ایستاده بود و شتابزده با ما صحبت میکرد. ما سر تکان میدادیم. او میپرسد: "روسی؟" و پس از لحظهای اندیشیدن: "عبری؟ اسپانیائی؟"
با کمک چند کلمه فرانسوی و ایتالیائی یک نوع تفاهم ایجاد میگردد.
ما اتفاقاً در حال خوردن غذا بودیم. ما دستمال سفره پهن کرده و روی آن کره، پنیر و نان سوخاری داشتیم. ما از آنها به او تعارف میکنیم، اما او تشکر میکند و فقط یکی از سیگارهای کاده Kade را برمیدارد و بلافاصله با پکهای عمیق شروع به کشیدن میکند. به نظر میرسید که بسیار هیجانزده باشد و تلاش میکند بر خود مسلط شود.
او میتوانست حداکثر شانزده سال داشته باشد. او یک کت ورزشی نو بر تن داشت و شلواری که آن را از بالای مچ پا در چکمه فرو کرده بود. او در حال صحبت کردن با ما کلاهش را در دست نگهداشته بود. چهرهاش تیره و بسیار پهن بود، یک رشته موی زمخت و سیاه رنگ پیشانیاش را میپوشاند. او چشمهای بزرگ، سیاه و زیبائی داشت که با طراوت میدرخشیدند.
او دارای یک بلیط درجه سه بود و ظاهراً از این میترسید که بازرس قطار بیاید و او را از کوپه ببرد. هنگامیکه کاده درب کوپه را میبندد و چفت آن را میبندد او به وضوح نفس راحتی میکشد و در کنار ما مینشیند. او دست در جیب میکند و پاسپورتش را بیرون میآورد. و در آن حال مرتب تکرار میکرد: "به فلسطین."
هنگامیکه کاده و من پاسپورت را از او گرفتیم و آن را با هم نگاه کردیم، پسر ساکت میشود و تلاش میکرد گفتگوی ما را بفهمد. آن یک پاسپورت رومانیائی بود، در محلی صادر شده بود که ما آن را نمیشناختیم. پاسپورت دارای یک ویزای ترانزیت از طریق ترکیه و یک ویزای ترانزیت دیگر از طریق سوریه بود.
ما از پسر میپرسیم: "میخواهید به کجا مسافرت کنید؟"
"به فلسطین."
"بنابراین باید در سوریه پیاده شوید؟"
"من میخواهم در حَلب پیاده بشوم. به من ویزا برای فلسطین ندادند، اما من یک ویزا برای آنجا خواهم گرفت. اگر فقط به من اجازه بدهند در سوریه پیاده شوم قطعاً خواهم توانست داخل فلسطین بروم."
ما به او ویزای سوریهاش را نشان میدهیم. یک مهر بزرگ آبی رنگ "ترانزیت" کج بر روی صفحه نشسته و در زیر آن با دست نوشته شده بود: "پیاده شدن در داخل سوریه ممنوع است." او به نوشته نگاه میکند و سرش را تکان میدهد.
ما به او میگوئیم: "شما باید مستقیم به موصل برانید."
او در حالیکه آهسته از یکی به نفر دیگر نگاه میکرد میگوید: "اما من باید به فلسطین بروم."
"پس چطور شما این ویزا را گرفتید؟"
او به لکنت میافتد. او سریع چیزی را تعریف و آن را چند بار تکرار میکند. فهمیدن آنچه میگفت سخت بود. گاهی یک کلمه را به زبانهای مختلف میگفت.
او پنج خواهر و برادر داشت. او فرزند ارشد بود و علت ترک رومانی فقیر بودن خانواده بود. او میخواست به عنوان کارگر به فلسطین برود. یک دوست به او توصیه کرده بود اگر بگوید میخواهد به ایران برود بنابراین میتواند بدون مشکل ویزای ترانزیت از طریق ترکیه، عراق و سوریه بگیرد.
ما از این میپرسیم: "شما با این کار چه قصدی داشتید؟"
او میگوید: "من نمیتوانستم ویزا بگیرم. آدم باید پول داشته باشد، یا باید به نزد بستگانش که در فلسطین زندگی میکنند سفر کند و به این دلیل نتوانستم ویزا بگیرم."
"پس چرا یک ویزا برای سوریه درخواست نکردید؟"
"برای سوریه؟"
"بخاطر اینکه بتوانید در آنجا پیاده شوید."
او به ما نگاه میکند، سرش را آرام تکان میدهد و میگوید: "به من نمیخواستند ویزای سوریه بدهند."
به درب کوپه ما به شدت کوبیده میشود. کاده از جا میجهد تا درب را باز کند. پسر با وحشت فلج کنندهای در چهره حرکات کاده را تعقیب میکرد.
من میگویم: "کسی با شما کاری ندارد."
بازرس قطار برای کنترل بلیط وارد کوپه میشود. هنگامیکه او پسر یهودی را میبیند به زبان فرانسوی به ما میگوید که این <رذل> باید در ایستگاه بعد از قطار پیاده شود و توسط ژاندارمری به ترکیه بازگردانده خواهد شد.
کاده میگوید: "او کاری نکرده است."
بازرس قطار میگوید: "ما همدیگر را میشناسیم. ما هر روز چنین مواردی داریم. او یهودی است و میخواهد به فلسطین برود."
پسر ساکت و هیجانزده از یکی به نفر دیگر نگاه میکرد. او چیزی نمیفهمید. آدم میتوانست ببیند که او امیدوار است وضعش با صحبت کردن ما بهتر شود.
بازرس میگوید: "اگر او نمیخواهد برگردد بنابراین باید از طریق ترانزیت به ایران برود."
"او حتی ویزای ترانزیت از طریق عراق را هم ندارد."
"او بدون مشکل میتواند آن را بگیرد. آنها هم مانند ما و ترکها خوشحالند وقتی بتوانند این اراذل و اوباش را به ایران بفرستند."
کاده به من متحیر نگاه میکند. پسر نگاهش را ساکت به ما دوخته نگاه میدارد.
من میگویم: "اجازه بدهید که در حلب پیاده شود."
"غیر ممکن است."
"این شانس را به او بدهید! او به کنسولگری رومانی خواهد رفت و برای رفتن به خانه از آنجا پول خواهد گرفت."
بازرس میگوید: "من این اجازه را ندارم."
"خوب. ما این را به او خواهیم گفت."
او میرود. پسر نگاهش را پائین میاندازد.
من به او میگویم: "گوش کنید، آنها نمیگذارند که شما در حلب پیاده شوید، یا شما توسط پلیس به مرز استانبول برگردانده میشوید."
او با وحشت از جا میپرد.
با صدای از ترس گرفتهای میگوید: "لطفاً نه، بازگشت به هیچ وجه. به من کمک کنید تا بتوانم در حلب پیاده شوم. من به یک بندر خواهم رفت، سوار یک کشتی میشوم. یا ــ " او دستپاچه میشود و به زبان رومانی به صحبت ادامه میدهد، بدون آنکه ما بتوانیم بفهمیم چه میگوید. سپس ناگهان ساکت میشود.
ما میگوئیم: "این شدنی نیست."
بازرس قطار با یک افسر بازمیگردد. آنها خواستار پاسپورت پسر میشوند. افسر میگوید: "عبری."
ما شروع به توضیح دادن میکنیم: "اینجا یک اشتباه شده است. او ویزای ترانزیت برای ایران دارد، اما او اصلاً نمیخواهد به ایران برود."
افسر میگوید: "این هیچ کمکی به او نمیکند، وانگهی، چرا شما به خاطر او زحمت میکشید؟ این جوانکهای یهودی همه متقلبند. ما به اندازه کافی با آنها مشکل داریم."
من میگویم: "اما شما میدانید که او نمیتواند وارد ایران شود، آدم باید آنجا پول نشان دهد تا بتواند برای داخل شدن اجازه بگیرد. و او فقط ده پوند دارد."
"این به ما مربوط نیست."
من میگویم: "او یک ویزای ترانزیت از طریق عراق میگیرد و اجازه ندارد پیاده شود ــ و در ایران به او اجازه ورود نمیدهند زیرا که پول ندارد."
افسر بیتفاوت میگوید: "پس بنابراین ایرانیها او را برمیگردانند."
"اما این دیوانگیست!"
کاده بازویم را میگیرد و میگوید: "بس کن، این کار بیفایده است."
افسر مصمم میگوید: "حرکت، پسر باید به کوپه خودش برگردد."
پسر هنوز آنجا نشسته بود، دستها بر روی زانوها.
ما به او میگوئیم: "شدنی نیست."
او کاملاً بیجنبش میپرسد: "میخواهند با من چه کنند؟"
"شما را مجبور میسازند همانطور که در پاسپورت درج شده است تا مرز ایران برانید."
پسر میگوید: "ابران، خیلی دور است ..."
او اصلاً نمیخواست به ایران برود. این یک دروغ مصلحتی بود.
ما اضافه میکنیم: "و شاید از مرز ایران هم شما را برگردانند." ما همچنین نمیدانستیم چطور او را راهنمائی کنیم. ما به او سیگار و مقداری پول میدهیم. هنگامیکه میخواستیم پاسپورتش را به او بدهیم افسر آن را از ما میگیرد. پسر از جا برمیخیزد و کلاهش را که کنار خود روی نیمکت قرار داده بود برمیدارد. او با نگاه پرسشگرش یک بار دیگر ما را تماشا میکند و بدون خداحافظی به دنبال دو مرد از کوپه خارج میشود.

وقتی ما به ایستگاهی رسیدیم که ریل قطارها خود را به سمت بغداد و حلب منشعب میساختند هوا تاریک بود.
کاده و من پیاده میشویم.
ما میگوئیم: "برای دیدن پسر عبری نگاهی به اطراف بیندازیم."
ما در مسیر سکوی راهآهن از میان دو قطار به راه میافتیم. ما مسافرها را در حال پیاده شدن میدیدیم و باربرها را که با چمدانها به این سو و آن سو میدویدند. سپس دیدم که چگونه یک بازرس قطار پسر عبری را مانند یک زندانی بر روی سکوی راهآهن با خود میبرد. پسر کلاه را بر سر گذارده بود و یک پاکت در زیر بغل داشت. بازرس به او دستور میدهد که در یک واگن کهنه قدیمی درجه سه که <بغداد> بر روی آن نوشته شده بود سوار شود و درب را پشت سر او میبندد. سپس به سمت جلو میرود، به سمت واگن خوابی که افسران آن را اشغال کرده بودند. یک افسر جوان بازوانش را به پنجره بازی تکیه داده بود. بازرس پس از سلام نظامی دادن پاسپورت پسر را از میان پنجره به او میدهد و بلند میگوید: "او باید از طریق ترانزیت به ایران برود."
افسر با چهره خندان سری تکان میدهد و پاسپورت را داخل جیبش میکند.
واگنهای درجه سه روشنائی نداشتند.
ما ردیف تاریک پنجرهها را جستجو میکنیم، بدون آنکه پسر را ببینیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر