قتل با زهر.

نظر کالبدشکافی از این قرار بود: "لتیتیا وودریف در اثر مسمومیت با مورفین فوت کرده است. هیچ مدرک کافی در اختیار ما وجود ندارد که چگونه او سم را مصرف یا چه کسی آن را برایش تهیه کرده است. بنابراین ما فقط میتوانیم به آقای وودریف، پدر به شدت متأثر به خاطر از دادن دختر تسلیت صمیمانه خود را اعلام داریم."
کالبدشکافی قادر نبود این معمای مرموز را حل کند. مسئولین پس اظهار نظر نهائی با گامهای بی صدا و چهرهای جدی مجلس عزاداری را ترک میکنند. جان وودریف اما بی سر و صدا، انگار که از بیدار ساختن فرزند مردهاش میترسد به اتاقی که در آن جسد زیبا قرار داشت بازمیگردد. او مضطرب دست سفید و سرد بر روی ملافه را لمس و به چهره آرام که لبهای رنگپریدهاش هنوز در مرگ هم لبخند میزدند نگاه میکند. ناگهان به نظرش میرسد که دختر دوستداشتنی، محبوب و شادیِ دل او در چنان فاصله دوری ناپدید شده است که حتی افکارش هم نمیتوانستند به دنبال دختر بروند. این دیگر فرزند او نبود که عمیقترین عشق وی را با او پیوند داده بود، که سرد و بیروح در مقابلش قرار داشت. یک فرشته پاک و مقدس در اتاق در نوسان بود. او برای همیشه لتی صمیمی، شاد و مهربانش را از دست داده بود.
او پر از درد خود را بر روی دختر خم میسازد و لب سفت و سخت شدهاش را میبوسد. تماس بسیار سرد مانند خنجری در قلبش میرود و او تمام درد و رنج از دست دادن دختر را از نو دوباره احساس میکند، گرچه دخترش دو روز پیش فوت کرده بود. او در حالیکه صورتش را در بالشی که سر متوفی بر روی آن قرار داشت فرو کرده بود شروع به یک هق هق جانسوز میکند.
در این لحظه درب اتاق آهسته گشوده میگردد و سر یک دختر جوان با چشمان فرو رفته و قرمز گشته دیده میشود. یک صدای لطیف پر از مهربانی میگوید: "پدر". میلی وودریف به تختی که پدرش غرق اندوه زانو زده بود نزدیک میشود، بازویش را به دور گردن او میاندازد و سعی میکند کلمات تسلیآمیز در گوشش زمزمه کند، هرچند قلب خودش از غم و اندوه تقریباً شکسته بود.
او میگوید: "پدر، پدر عزیز، اینطور گریه نکن، اگر لتی دردت را ببیند نمیتواند در آسمان سعادتمند باشد؛ او خیلی خوب و بامحبت و همیشه خوشحال بود. خدا میداند که تحمل این فاجعه سخت و دشوار است. ما دو نفر اما هنوز برای هم باقی ماندهایم، ما میتوانیم برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را تا روزیکه گل از دست رفته خود را دوباره ببینیم دوست بداریم."
مرد عمیقاً خمیده مانند کودک خستهای به اصرار مهربانه دخترش تسلیم میگردد و میگذارد دخترش او را از اتاق به بیرون هدایت کند. در حالیکه آنها در دست کنار همدیگر در اتاق ساکت نشیمن که در آن به نظر میآمد حتی نور خورشید هم حالا فقط غم و اندوه گسترش میداد نشسته بودند او زمزمه میکند: "میلی، خدا را شکر که من تو را هنوز دارم!". در این لحظه یک ترس ناگهانی سینهاش را چنگ میزند و دست دخترش را چنان محکم میفشرد که آن را به درد میآورد. او مانند دیوانه گشته از ترس فریاد میزند: "خدای بزرگ، آیا باید او را هم از دست بدهم؟"
او مدتی طولانی بدون آنکه نگاهش را از او بردارد ساکت آنجا نشسته بود و موی قهوهای مانند ابریشم نرمش را نوازش میکرد، عاقبت مانند کسیکه هدف خاصی در ذهن دارد به زحمت از جا برمیخیزد و میپرسد: "میلی، آیا کسی با قطار به اینجا نیآمده است؟"
دختر با نگاه به ساعت دیواری جواب میدهد: "پدر، قطار به سختی میتواند اینجا باشد، و از شهر تا اینجا نیم ساعت طول میکشد. آیا انتظار یک مهمان را میکشی؟"
"من دو روز قبل به یک پلبس مخفی به نام پل بک در لندن تلگراف زدم. ما در یک مدرسه تحصیل میکردیم و در آن زمان دوستان خوبی برای هم بودیم، اما از آن زمان به بعد دیگر همدیگر را ندیدیم. او تیزهوشترین مرد در حرفه خود به حساب میآید و من امیدوارم که به موقع برای کالبدشکافی برسد. اگر یک نفر بتواند کشف کند که چطور لتی بیچاره ما کشته شده است بنابراین آن یک نفر او خواهد بود."
"پدر، اما این چه سودی میتواند داشته باشد؟ با این کار جای زخم فقط مرتب از نو خونریزی میکند و لتی گل ما را هم برنمیگرداند."
او با چنان هیجانی پاسخ میدهد که دختر میترسد: "میلی، من برای اینکه بدانم لتی بیچاره چطور مرده است حاضرم دست راستم را بدهم."
یک سکوت برقرار میگردد. سپس ناگهان وودریف میپرسد: "آنا کجاست؟"
"در اتاقش، پدر؛ او کاملاً مبهوت است و از آن به بعد نه غذا خورده و نه خوابیده است. آنا از بسیاری جهات هنوز مانند یک کودک کوچک است، و او لتی را بسیار دوست داشت."
"عزیزم، تو برو پیش او، شماها بهتر میتونید همدیگه را دلداری بدهید. من تا آمدن بک آرامش ندارم؛ من ترجیح میدهم فاصلهای را به استقبالش بروم."
خانه وودریف یک ساختمان بلند آجری بود که در دامنه یک کوه پوشیده شده از درخت رو به سمت دریا قرار داشت. تقریباً پس از پنج کیلومتر شهر بزرگ پر رونق درزینگهم قرار داشت، جائیکه وودریف به عنوان تولید کننده ماشین آلات صنعتی ثروتش را به دست آورده و او را در موقعیتی قرار داده بود تا برای خود خانه و پارک خریداری کند و اینجا در کنار دریا همانطور که از زمان جوانی مشتاق بود یک زندگی راحت را بگذراند. او در جاده اصلی با گامهای استوار نیمی از راه تا شهر را پیموده بود که یک درشکه سریع از کنارش میگذرد. یک مرد خوابآلود که به چشم وودریف مانند یک تاجر به نظر میرسید در آن راحت نشسته و تکیه داده بود. تقریباً بیست قدم دورتر درشکه ناگهان توقف میکند؛ مسافر مانند یک پسربچه مدرسهای از آن به بیرون میجهد و بدون تأمل به سمت او میدود.
مرد در حالیکه دستش را صمیمانه به سمت وودریف دراز کرده بود میگوید: "جان، آیا من را دیگر نمیشناسی؟ من با اولین نگاه تو را شناختم."
وودریف یک لحظه کاملاً سردرگم به او خیره میشود؛ اما به زودی او را به یاد میآورد و میگوید: "چی، نکند تو پل بک کوچک باشی؟"
"من مطمئنم که پل بک هستم، همانطور که مطمئنم تو جان وودریف هستی. تو مرا در مدرسه از برخی کتک خوردنها حفظ کردی، زمانیکه من در میان کودکان کوچک بودم و تو به کودکان بزرگتر تعلق داشتی. جان، من واقعاً متأسفم که ما همدیگر را پس از این زمان طولانی به خاطر این واقعه غمانگیز دوباره میبینیم."
"پس تلگرافم را دریافت کردی؟"
"و همزمان نامهات را. وقتی تلگراف تو رسید من مسافرت بودم وگرنه برای کالبدشکفی میآمدم. نتیجه کالبدشکافی چه است؟"
"مسمومیت توسط مصرف بیش از حد مورفین."
بک تحقیقکنان به چهره او نگاه میکند. "آیا نظر تو هم اینطور است؟"
"من واقعاً نمیدانم که باید چه فکر کنم."
"تو به طرز وحشتناکی خستهای و مانند تبزدهها میلرزی. نه فقط اندوه بر تو چیره شده است بلکه یک وحشت آزارت میدهد. من میخواهم درشکه را بفرستم برود. در حال رفتن قدم زدن بهتر میشود صحبت کرد. آدم هرگز نمیتواند در چاردیواری مطمئن باشد که کسی استراق سمع نمیکند."
هر دو مرد مدتی در سکوت کنار هم میروند، تا اینکه در سمت چپ یک اسب میپیچد که مستقیم به سمت ساحل رو به پائین میرفت. آنها بدون آنکه یک کلمه بگویند جاده اصلی را ترک میکنند. وودریف نگاهش را به زمین خم ساخته بود، حالت چهرهاش مضطرب و پر از غم بود؛ بک گهگاه نگاهی به او میانداخت و تلاش میکرد افکار او را بخواند. حالا آنها در محلی ایستاده بودند که در آن ساحل ِ هموار خود را در سطح وسیعتری در مقابلشان گسترده بود. دریا تا افق دریا در برابر پایشان قرار داشت؛ امواج شفاف کفکنان خود را بر روی شن میشکاندند و از پشت آنها صخرههای سیاه مستقیم به بالا صعود میکردند.
بک در حالیکه آنها در لبه ساحل گام برمیداشتند ناگهان میپرسد: "چه چیزی تو را اینطور عذاب میدهد؟"
"وحشت."
"وحشت ــ از چه؟"
در حالیکه همه اندام او میلرزیدند میگوید:  "من این را نمیدانم. اما من در این ترس مرگبار غوطهورم نکند دخترم میلی هم که حالا تنها فرزندم است بتواند از دستم گرفته شود. لتی اولین کسی نبود که توسط زهر مرده است. این فکر که شاید او آخرین کس هم نباشد مرا به وحشت انداخته است."
بک بازوی او را میگیرد و با صدای محکمی میگوید: "جان، اگر بتوانم به تو کمک کنم، بنابراین آن را به خاطر دوران قدیم انجام میدهم. تو احتمالاً جریانات را سیاهتر از آنچه واقعاً هستند میبینی. خواهش میکنم به من صادقانه بگو از چه میترسی و چه میدانی."
"پل، این یک داستان طولانیست."
برای دوستان دبستانی این کاملاً طبیعی به نظر میآمد که خود را با نام کوچک بخوانند و با همان لحن بیست و پنج سال قبل با هم صحبت کنند. "من عجله ندارم. فقط به روش خودت برایم تعریف کن، اما چیزی را ناگفته باقی نگذار."
"یک سال قبل بزرگترین دخترم باربرا در جنوب آلمان، جائیکه او در پانسیون بود میمیرد. تلگراف گم شده بود و وقتی من آنجا رسیدم او را به خاک سپرده بودند. پزشک گفت که او در اثر بیماری قلبی مرده است. در آن زمان من حرف او را باور کردم، دلیلی برای شک کردن وجود نداشت. اما حالا مطمئنم که او هم مانند لتی بیچارهام با مورفین مسموم شده است. جریان کاملاً یکسان بود. در صبح آن روز باربرا خود را کاملاً سالم احساس میکرد و همراه با دختران دیگر صبحانه میخورد. سپس به اتاق خود میرود تا نامههای رسیده از انگلستان را بخواند. یک ساعت دیرتر او را با چشمان بسته و تکیه داده بر روی صندلی راحتی مییابند. ابتدا تصور کردند که خوابیده است، اما او مرده بود."
"و دخترت لتی هم به همین شیوه مرده است؟"
"دقیقاً به همین شکل. میلی، خواهر دوقلویش با آنا کولین، دختر عمهاش، که پیش ما مهمان است به یک مهمانی در انتهای شهر دعوت شده بودند، چائیکه آنها میخواستند شب را در آنجا بمانند. لتی اما به خاطر تنها نگذاردن من دعوت را نپذیرفت. ما با هم صبحانه خوردیم و او مانند همیشه شاد و سر حال بود، سپس هر دو با هم بیرون رفتیم. ما در محلی که مسیر به ساحل دریا دو شاخه میشود از همدیگر جدا گشتیم. لتی انتظار نامهای را میکشید که توسط یک همشاگردی قدیمی فرستاده شده بود و به این خاطر جاده به سمت شهر را در پیش میگیرد تا در بین راه با نامهرسان مواجه شود. من به قصد صید چند ماهی خالخالی به سمت دریا میروم. لتی در سر پیچ جاده یک بوسه با دستش برایم میفرستد. من نباید دیگر دوباره او را زنده میدیدم.
هنگامیکه من بعد از چند ساعت به خانه بازگشتم، تمام خانه را در درد و بیقراری یافتم. هر دو دختر تازه به خانه بازگشته و لتی را که بر روی تخت کج افتاده بود مییابند، انگار که او ناگهان بر روی تخت افتاده باشد ــ او مرده بود. کالبدشکافی مسمومیت توسط مورفین را تأیید کرد. دکتر توضیح داد که او باید بیش از یک گرم مورفین خالص مصرف کرده باشد؛ این اندازه مورفین کافی است تا در عرض سی دقیقه به مرگ منجر شود."
"آیا دخترهایت روابط عاشقانه داشتند؟"
"من هرگز چنین چیزی نشنیدم. آنها هنوز بسیار جوانند، تازه مدرسهشان تمام شده است. لتی هنوز هجدهمین سالش را تمام نکرده بود. قبلاً به تو گفتم که او و میلی خواهر دوقلو هستند. باربرا هم وقتی یک سال قبل در آلمان مسموم گشت در همین سن بود."
"تو میگوئی که آنها دختران شاد و زندهدلی بودند؟"
"مانند پرندههای روی شاخه درختان خوشحال بودند. افکار به خودکشی را کاملاً از ذهنت بیرون کن."
"اگر خودکشی و تصادف حذف شوند، بنابراین یک قتل مطرح میشود. وقتی دخترت لتی مسموم گشت چه افرادی در خانه بودند؟"
"فقط خدمتکاران قدیمی و مورد اعتماد خانواده. به این ترتیب میتوان به خود من هم مشکوک گشت. همچنین انگیزه قابل تصوری وجود ندارد و همه او را دوست داشتند."
نوعی که او <انگیزه> را بیان میکند بک را مشکوک میسازد؛ او ناگهان در ساحل خلوت میایستد، سر خود را برمیگرداند و با دقت به صورت وودریف نگاه میکند. "جان، تو چیزی را از من مخفی میسازی. آیا تو انگیزه برای انجام جرم را میشناسی؟"
"من از هیچ انگیزهای خبر ندارم!"
"اما تو یک حدس میزنی. اگر قرار است که من کمکت کنم باید با من صادق باشی."
"این فکر چنان هیولاوار است که من به سختی قادر به درک آن هستم. وانگهی این غیر ممکن است."
"تو باید قضاوت به آن را به من بسپری. اول باید آدم غیرممکنها را از سر راه بردارد و بعد به سراغ ممکنها برود."
"برای اینکه همه چیز را برایت تعریف کنم باید کمی به عقب برگردم: ما وودریفها پنج خواهر و برادر بودیم، چهار برادر و یک خواهر. روبرت، فرزند ارشد خانواده دکتر شد و در لیورپول اقامت گزید. تنها پسر او، کولمن وودریف، هم شغل پدر را انتخاب کرد و با مرگ پدر وارث مطبش که سود زیادی نمیآورد میشود. برادر دوم من پتر از سی سال پیش در شیکاگو زندگی میکند و وضعش خوب است. او مجرد است و هر سال قول میدهد که به دیدار ما خواهد آمد. او به آنچه که میخواهم برایت تعریف کنم هیچ ربطی ندارد. سومین برادر من هستم و دیک جوانترین بود.
دیک از روبرت با تمام روحش متنفر بود، اما او و من بهترین دوستان هم بودیم، تا اینکه هر دو ما به خواست سرنوشت عاشق یک دختر شدیم. ما با هم مانند دو برادر صادقانه بخاطر عشق دختر مبارزه کردیم و من برنده جایزه شدم. آلیس بیچاره من! او بهترین زنی بود که تا حال مردی را خوشبخت ساخته است، اما او پس از به دنیا آوردن دوقلوها فوت میکند. به خاطر او این دوقلوها دو برابر در قلبم جای داشتند. دیک نمیتوانست به یأسش غلبه کند. هیچ اختلافی بین ما به وجود نیامد، او روح بسیار درستکاری داشت؛ اما او کسب و کار خوب بنگاهش در لیورپول را کنار میگذارد و به استرالیا میرود، جائیکه او سه سال پیش فوت کرد. او خود را با گستاخانهترین سفتهبازیها و با خرید و فروش زمین و ساختمان مشغول کرد، اما در همه چیز مؤفق میشود. تو این ضربالمثل را میشناسی: <بدشانسی در عشق، اقبال در قمار>. به این ترتیب او مرد ثروتمندی میشود.
ما تا آخرین لحظه در ارتباطی سرزنده باقی ماندیم. او هر چهار هفته یک نامه برایم میفرستاد، دخترهایم را بسیار دوست داشت؛ من فکر میکنم بیشتر به عنوان یادگار آلیس تا به خاطر من. هر ساله برای آنها هدیههای زیبا میفرستاد و تمام ثروتش را که تقریباً دویست و پنجاه هزار پوند استرلینگ است پس از مرگ برای آنها به ارث گذارد."
"برای هر سه دختر به طور مساوی؟"
"بله، یا اگر یکی بمیرد، به بازماندگان پس از رسیدن به سن هجده سالگی."
بک آهسته برای خود سوت میزد. و پس از مکث کوتاهی میپرسد: "اما اگر هیچکدام هجده ساله نشود چه میشود؟"
"در این مورد در وصیتنامه چیزی تعیین نشده بود.  چنین چیزی احتمالاً به فکر برادرم دیک نیفتاده بود. اما من از یک وکیل در این باره سؤال کردم و پاسخ شنیدم که اگر سه دخترم قبل از هجده سالگی بمیرند دیگر وصیتنامه برادرم هیچ ارزشی ندارد و تمام اموال منقول و غیر منقول به دکتر کولمن وودریف، وارث قانونی متوفی میرسند."
بک میگوید: "بفرما، ما یک انگیزه روشن داریم که به اندازه کافی قوی است."
وودریف با اطمینان میگوید: "اما این فکر پوچ است، حتی اگر آدم بخواهد قبول کند که پسر برادرم یک چنین شیطانی است، چیزی که من ناممکن میدانم، بنابراین نمیتواند با این موضوع هیچ ربطی داشته باشد. وقتی باربرا مسموم گشت او در لیورپول بود. او همچنین حالا هم آنجاست، در حالیکه لتی اینجا در اثر سم مرده است."
"اصلاً این کولمن وودریف چه نوع آدمی است؟"
"آنطور که من میشنوم یک مرد کاملاً لایق و باهوش. آن مقدار اندکی که من از او دیدهام باعث رنجشم نشده است. خواهر بیوه شدهام ــ عمه او ــ خانم کولین که در لیورپول زندگی میکند او را میشناسد و بسیار دوست دارد. آنا، تنها دختر خواهرم در خانه ما مهمان است."
"نظر آنا در باره دکتر کولمن چیست؟"
"او از کولمن خوشش نمیآید، این قطعی است. اما دخترهای جوان اغلب غیرمنطقیاند. آنا یک دختر کوچک خجالتی و ساکت و دو سال بزرگتر از میلی است، اما خیلی جوانتر دیده میشود؛ او مانند یک کودک بیتجربه هنوز جهان را کم میشناسد. با اینکه از دکتر کولمن خوشش نمیآید، اما فقط میتواند چیزهای خوب از او تعریف کند، پل باور کن، اگر میخواهی جریان را واقعاً از پایه بررسی کنی پس بهتر است که او را کاملاً از بازی کنار بگذاری."
دوباره آنها برای مدتی سکوت میکنند. عاقبت بک میپرسد: "آیا دخترت لتی نامهای که انتظارش را میکشید دریافت کرد؟"
"من این را نمیدانم. آتش شومینه اتاقش خاموش شده بود، اما در خاکستر چیزی مانند کاغذ سوخته پیدا شد."
"و هیچ کجا ردی از سم کشف نشد؟"
"کوچکترین ردی پیدا نشد. با توجه به شهادت مستخدمین او پس از باگشت به خانه هیچ چیز نخورد. من درب اتاق او را با این امید که تو خواهی آمد قفل کردم."
ظاهراً پدر مصیبتزده برای پاسخ دادن آرام و واضح به سؤالات بک بزرگترین زحمت را به خود میداد، در حالیکه درد و وحشت تهدید به غلبه بر او میکردند. بک ساکت و با چهرهای کاملاً بیحالت به گام برداشتن ادامه میدهد، بدون آنکه به نگاه ملتمسانه و کمک خواهانه دوستش توجه کند. عاقبت وودریف نمیتواند بیشتر تحمل کند و میگوید: "خب انسان، به خاطر خدا حرفی بزن!"
بک پس از لحظه کوتاهی پاسخ میدهد: "من نمیدانم چه چیز ارزش زحمت گفتن دارد."
"آیا فکر میکنی که یک عمل شرورانه انجام گرفته و جان میلی در خطر است؟"
"من میترسم که اینطور باشد."
خویشتنداری پدر بیچاره به پایان رسیده بود. او مرددانه التماس میکند: "پل، به من کمک کن، دختر عزیزم را نجات بده، تنها فرزندم را! خدایا به من رحم کن! تو به خاطر دوستی قدیمی به من کمک خواهی کرد، درست میگم؟"
در چهره بک یک همدردی صادقانه میدرخشد و در حالیکه دست رفیق دبستانیاش را قلبانه میفشرد میگوید: "جان، بر خودت مسلط شو، تو قبل از پایان این ماجرا به تمام نیرویت احتیاج پیدا خواهی کرد. دخترت میلی حالا چند سالش است؟"
"یکماه دیگر هجده سالش میشود."
"این کار ما را کوتاه میکند. آیا برادر بزرگت از شیکاگو ــ پتر نامیده میشود؟ ــ نمیتواند بیدرنگ به مهمانی پیش تو بیاید؟"
وودریف به او طوری خیره میشود که انگار او ناگهان عقلش را از دست داده است.
"منظورم این است که آیا من میتوانم نقش برادر بزرگت را بازی و تقریباً یک ماه تمام بدون ایجاد شک در خانهات زندگی کنم؟"
"بدیهیست. هیچکس اینجا او را نمیشناسد و همه از این مطلع هستند که من مدتهاست انتظار دیدار او را میکشم."
"خب، پس این حل شد. برادرت پتر دو روز دیگر کاملاً غیرمنتظره از شیکاگو به مهمانی پیشت خواهد آمد. اما خوب دقت کن، بجز ما دو نفر نباید کسی از این راز آگاه شود. هیچ کس نباید یک کلمه مطلع شود."
"میلی و آنا هم نباید چیزی بدانند؟"
"تحت هیچ شرایطی. آنها باید فکر کنند که من عمو پتر وودریف هستم. اما امروز مایلم قبل از بازگشت به شهر یک نگاه به اتاقی که دخترت در آن فوت کرده است بیندازم."
وودریف هوشمندانه میگوید: "اگر میخواهی به عنوان پتر بیائی بنابراین بهتر است که خودت را قبلاً اینجا اصلاً نشان ندهی."
"آیا کسی میداند که تو پلیس مخفی بک را به اینجا خواندهای؟"
"فقط دخترم میلی."
"بنابراین بد نمیشود اگر من ظاهر شوم؛ همچنین هیچ ضرری هم نمیزند که من هم با چشمان پل بک و هم با چشمان پتر وودریف دور  و اطراف را بررسی کنم. من به سختی میتوانم باور کنم که یکی از خانمهای جوان یا کس دیگری مرا در دیدار بعدی بشناسد. وانگهی برادرت پتر چطور دیده میشود؟"
"مردم میگویند که او شبیه به من است، فقط قد بلندتری دارد."
در خانه میلی وودریف خود را در حضور کارگاه از لندن بسیار خجالتی و ترسو نشان میدهد. آنا کولین که همیشه بسیار ساکت بود برعکس با او دوستانه برخورد میکند، هنگام غذا با او همصحبت میشود و او را به اتاقی که هنوز جسد دختر عمویش قرار داشت هدایت میکند.
او میپرسد: "آقای بک، آیا میتوانم به شما کمک کنم؟" و با چشمان آبی کاملاً بیگناهش اندوهگین به او نگاه میکند. "من لتی بیچاره را خیلی دوست داشتم."
کارگاه با لحنی نرم پاسخ میدهد: "دخترم، من از این مطمئنم، اما من کارم را تنها انجام میدهم."
بک درب اتاق را از داخل قفل میکند و فوری مشغول کار میشود. هیچ چیز از نگاههای سریع و دستهای چابکش مخفی نمیماند. او در آخر گرد و خاک کف اتاق را جارو و در گوشهای از اتاق آن را دقیقاً بررسی میکند؛ سپس با انگشتانش آرام در خاکستر شومینه جستجو میکند. او در آن یک گلوله کوچک شیشهای آبی رنگ که یک سمت آن ذوب شده بود و یک قطعه کوچک از یک جعبه مقوائی سفید رنگ پیدا میکند. در خاکروبه یک انگشتر طلائی پیچ خورده کم ارزش، یک روبان باریک سفید رنگ دندانه دار، یک دسته نخ درهم گره خورده ابریشمی با رنگ روشن، همراه با سجاق تهگرد فراوان و سنجاق سر کشف میکند، این گنجینه را او قبل از خداحافظی کردن در کف دستش به جان وودریف نشان میدهد.
او میگوید: "باعث تعجیم خواهد گشت اگر من اینجا در دستم چند حرف از کلمه رمز را نداشته باشم؛ فقط باید مؤفق شوم آنها را از روی این خرت و پرتها بخوانم."
دو روز بعد یک مرد قد بلند و استخوان درشت که از کت و شلوار، ظاهر و زبانش مشخص بود که فقط یک آمریکائی میتواند باشد به خانه جان وودریف میآید. وودریف در اولین لحظه کاملاً گیج شده بود. اما هنگامیکه غریبه با لحن تو دماغی او را مخاطب قرار میدهد: "جان، تو واقعاً برادرت پتر را دیگر نمیشناسی. و من برای دیدن دوباره صورت تو نیمی از فاصله زمین را راندهام." در این وقت جان دست او را میگیرد و با صمیمانه به بک خوشامد میگوید.
او خود را برای نقشش فوقالعاده خوب گریم کرده بود. پتر وودریف از شیکاگو یک مرد قد بلند بود، تقریباً هفت سانتیمتر بزرگتر از آقای بک. در کنار چشم و دهانش یک شباهت خانوادگی با جان وودریف داشت که همه فوری متوجه آن میگشتند؛ آدم با اولین نگاه میفهمید که آن دو با هم برادرند. هنگامیکه دو دختر صدا زده میشوند تا به عمو پتر خوشامد بگویند سریع میآیند و خیلی زود با او رابطه صمیمی برقرار میکنند. او بسیار باهوش، مهربان و خوب بود. هنگامیکه او از اندوه آنها آگاه میشود خود را عمیقاً اندوهگین نشان میدهد و به این وسیله خود را در قلب همه جا میکند.
روز به روز به دوست داشتن عمو که رفتار بسیار مهربانانهای با دو برادرزادهاش داشت افزوده میگردد. اما به نظر میرسید که آنا کولین محبوب عمو است. از دست دادن خواهر دوقلو بر شانههای میلی وودریف که قبلاً بسیار شاد و سرزنده بود هنوز هم بسیار سنگینی میکرد. گرچه او هم گهگاهی برای لحظهای اندوهش را فراموش میکرد و  وقتی به یکی از شوخیهای خندهدار عمو با شادی پاسخ میداد یا شروع به خواندن یک ترانه کوچک خندهدار میکرد چشمان سیاه آتشینش دوباره مانند گذشته میدرخشیدند، اما بلافاصله صدای شاد دوباره خاموش و درخشش از چشمانش ناپدید میگشت، زیرا به یاد آوردن اندوه بیپایانش دوباره از خواب برمیخاست. آنا طبیعتی بسیار آرام داشت. حتی درد هم نمیتوانست او را از بیتفاوتی ساکتش خارج سازد. آن دو یک تضاد عجیب تشکیل میدادند، مرد بزرگ  و محکم جهان دیده، و دختر کوچک ساده و بیگناه، اما در هر حال آن دو بسیار احساس نزدیکی میکردند.
پتر وودریف خود را از همان ابتدا در حلقه فامیل خانواده پذیرفته میدید. او نقش خود را چنان کاملاً طبیعی بازی میکرد که جان وودریف اغلب غیر ارادی طوری با او صحبت و یا حتی به او فکر میکرد که انگار واقعاً برادرش است. در حالیکه پتر وودریف خواهرزاده خود آنا را غرق مهربانی میساخت آنا نیز محبتش به او را توسط انواع اطلاعات کوچک خصوصی در باره زندگی خود در لیورپول ثابت میکرد، که به نظر میرسید این اطلاعات بسیار مورد علاقه عمو قرار میگیرند. او به اینکه از کولمن پسر دائی خود خوشش نمیآید کاملاً آشکار اعتراف میکند؛ پس از مدتی مشخص میشود که دکتر به دختر کوچک خجالتی اظهار علاقه کرده و او را توسط تقاضاهای خود وحشتزده ساخته است. و بار دیگر او خود را سرزنش میکرد که نکند به پسر دائی بیچارهاش به خاطر ثروت دائی آسیب رسانده باشد، بعد از مهربانی زیاد و لیاقت دکتر جوان ستایش میکرد و برای اثبات حرفش انواع داستانها را از رفتار دکتر جوان با بیمارانش تعریف میکرد.
به این ترتیب چند هفته برای خانواده عزادار تا حد امکان به طور مطلوبی میگذرد. زمان شفا دهنده اولین چشمه داغ اندوهشان را آرام ساخته بود و حتی وحشتی که در قلب جان وودریف کمین کرده بود نیمه معدوم میگردد. به نظر میرسید که عمو پتر از همصحبتی با خواهرزادههایش خیلی بیشتر از بودن با برادرش جان وودریف لذت میبرد. اغلب وقتی پستچی نامهها را از شهر میآورد دخترها به پیشوازش میرفتند و عمو هرگز از همراهی کردن آنها در این مسیر غفلت نمیکرد. آنها بعد از رفتن دو سوم از مسیر به یک ستون قرمز رنگ با یک صندوق پست بر روی آن میرسیدند. در حالیکه دخترها خود را به پستچی میرساندند و نامهها را از او میگرفتند عمو عادت داشت به این ستون تکیه بدهد و سیگار برگ خود را بکشد.
در یک صبح ماه اکتبر ــ این یک روز شایان تأمل برای همه افراد درگیر ماجرا بود ــ آنها علاوه بر نامه یک جعبه مثلث شکل محتوی کیک عروسی دریافت میکنند که برای میلی فرستاده شده و به طور ظریفی در یک کاغذ سفید بسته بندی شده بود. دخترها خوشحال با گنجینه خود با عجله به خانه بازمیگردند، در اتاق نشیمن در کنار آتش شومینه مینشینند و برای هم تعریف میکنند که در نامهها چه نوشته شده است، در حالیکه عمو پتر غرق در روزنامه خوانی با سیگار برگ در دهان بر روی صندلی گهوارهای نشسته بود.
میلی کیک عروسی را به عنوان بهترین چیز برای آخر نگاه داشته بود. جعبه مقوائی آنطور که معمول بود با یک رووبان باریک سفید دندانه دار بسته شده بود. در داخل جعبه یک کارت ویزیت قرار داشت که بر رویش اسامی با چاپ نقرهای قرار داشتند و نام عروس توسط یک تیر نقرهای سوراخ شده بود.
میلی شگفتزده و ناامید فریاد میزند: "لوئیز تومپسون! آنا ببین، این چه معنی باید بدهد؟ من اما کسی را به نام لوئیز تومپسون نمیشناسم."
"شاید او دوستانی دارد که تو را میشناسند و برایت کیک را فرستادهاند. به هر حال آدرس کاملاً صحیح است و کیک بسیار وسوسهانگیز به نظر میرسد."
میلی بزرگوارانه میگوید: "نصف آن باید مال تو باشد، بنابراین خودت تقسیم کن."
آنا جعبه را برمیدارد و کیک را با دقتی بسیار با یک چاقو به دو قسمت میکند و آن را بر روی یک ورق کاغذ میگذارد و جعبه را داخل آتش میاندازد. سپس کاغذ را طوری جلوی میلی قرار میدهد که قسمت بزرگتر را او به دست میآورد. قطعه کیک سیاه مثلثی شکل بر روی ورق کاغذ سفید بسیار اشتهاآور دیده میگشت. میلی میخواست شروع به خوردن قطعه کیک خود کند که دست بزرگ عمو پتر چنان ناگهانی مانع از این کار میشود که دختر به وحشت میافتد.
او یک گوشه از کاغذ را میگیرد و آن را آرام میچرخاند، طوریکه قطعه کیک آنا در برابر میلی و کیک میلی در برابر آنا قرار میگیرد. "آنا کوچلو، تو که مخالفتی با این کار نداری؟ این کار را به خاطر من بکن."
او بیش از این صحبت نکرد، اما در این حال چشم از آنا برنمیداشت. گونههای گلگون آنا بیرنگ و مانند رنگ مرده میشود. ناگهان انگار که ماسک از چهره عمو پتر افتاده باشد صورت آقای بک را میشناسد و میبیند که چشمهای بک ثابت به او نگاه میکنند.
آنا فریادی میکشد، کاغذ با کیک را برمیدارد و میخواهد آن را در آتش پرت کند. اما یک دست محکم مچ دست او را میگیرد و دست دیگر عمو پتر کیک را ضبط میکند و به آرامی میگوید: "نه اینطور شتابزده، آنا، نه اینطور شتابزده! اگر تو حالا مایل به خوردن این قطعه کیک نیستی، من میخواهم آن را نگه دارم تا مورد نیاز قرار گیرد."
او دست دختر را رها میکند و دختر مانند سایهای اتاق را ترک میکند.
تمام ماجرا چنان سریع انجام پذیرفت که میلی هیچ چیز از آن نمیفهمد و با تعجب میگوید: "عمو، مگر با آنا چه کار کردی؟ و قطعه کیک دوستداشتنی من کجا مانده است؟"
او به آرامی پاسخ میدهد: "من و آنا فقط یک شوخی کوچک با هم کردیم. میلی، من فکر میکنم که کیک برایت خوب نباشد." و عمو با این حرف سریع از درب اتاق خارج میشود.

*
هنگامیکه ده دقیقه بعد جان وودریف در اتاق مطالعه از جریان مطلع میگردد میگوید: "این وحشتناک است، به سختی در توانائی آدمی! یک نقشه بسیار شیطانی! پل آیا تو مطمئنی؟"
بک کاملاً جدی میگوید: "هیچ چیز در جهان برایم مسلمتر از این نیست."
"من نمیتوانم آن را باور کنم. این دختر کوچک خجالتی و بیگناه! لتی بیچاره. و همچنین میلی که همیشه نسبت به او چنین مهربان بود!"
"بله، بسیار مهربان، مانند پرنده کوچکی برای گربه با پنجههای مخملی. من از همان ابتدا متوجه شدم که او پنجههایش را فقط مخفی ساخته است."
"اما اگر تو چنین مطمئنی پس چرا همان اول او را دستگیر نکردی؟"
"چون من میخواهم تورم را ابتدا وقتی پر شده است بیرون بکشم."
"اما او از دست ما فرار خواهد کرد و بعد ــ"
بک دستش را روی شانه او میگذارد و زمزمه میکند: "از کنار پنجره برو کنار. حالا به آنجا نگاه کن."
یک هیکل دخترانه مانند یک شبح به سرعت از گوشه خانه سر میخورد و ناپدید میگردد. وودریف هیجانزده میگوید: "او فرار کرد."
بک میگوید: "فقط خونسرد باش، او میرود تا نامهاش را در صندوق پست روی ستون قرمز رنگ بیندازد. یکساعت هم طول نخواهد کشید و او دوباره به اینجا بازمیگردد."
زمان انتظار بیپایان به نظر میرسید. چنین به نظرشان میرسید که این انتظار به جای یک ساعت سه ساعت طول کشیده است، تا اینکه آنها هیکل بلند و باریک را میبینند که داخل خانه میگشت. درهای متعددی بیسر و صدا گشوده و بسته میگردند و بلافاصله پس از آن صدای گام برداشتن آهسته در طبقه بالا اعلام میدارد که آنا کولین دوباره در اتاقش است.
بک میگوید: "حالا نوبت من است، اینجا منتظرم بمان."
و بدون یک کلمه توضیح با عجله فراوان از روی چمنزار میرود. انتظار دوم جان وودریف از انتظار اول کوتاهتر بود، اما این انتظار تقریباً با بیصبری سپری گشت. بک قبل از آنکه یک ساعت به پایان برسد با عجله و نفس نفس زنان به اتاق بازمیگردد.
او میگوید: "من تورم را بیرون کشیدم و ماهی را صید کردم" و از داخل جیبش یک تور از نخ نازک ابریشمی بیرون میآورد که مانند تار عنکبوت بسیار ظریف بود. در تور نقریباً نامرئی یک نامه قرار داشت. "یک نیرنگ هوشمندانه اما بسیار ساده که من از یکی از ماهرترین سارقان پست آموختهام. آدم تور را از شکاف داخل صنوق پست میکند، و کسی که از این کار مطلع نیست نخها را نمیبیند. اینجا فنری از سیم نازک تور را نگاه میدارد و تمام نامهها داخل تور میافتند. من امروز صبح بلافاصله پس فرستاده شدن کیک عروسی تورم را نصب کردم ــ این برای اولین بار نبود. پنج ماهی دیگر بجز این ماهی در تور گیر افتاده بودند؛ همه آنها را من دوباره داخل صندوق پست انداختم. جان، فکر میکنی که این نامه برای چه کسی نوشته شده است؟"
"برای دکتر کولمن در لیورپول."
"درست حدس زدی. و دوشیزه آنا آدرس را نوشته است، در واقع با دست کمی لرزان، اما این بیشک دستخط اوست. حالا من به خودم این آزادی را میدهم که ببینم  آنا کولین به پسر عمویش که تا این اندازه از او بدش میآید چه نوشته است." او پاکت نامه را باز میکند و میخواند:
"محبوب یکتا!
در آخرین لحظه همه چیز کشف شد. مردی که من از او برایت نوشته بودم، عمو پتر، یک کارگاه از کار در آمد. در حالیکه میلی قصد داشت کیک را در دهان داخل کند او مداخله کرد. در همین لحظه من او را شناختم و از چشمهایش خواندم که همه چیز را میداند. من نمیدانم که او توسط چه نیرنگی مؤفق شده راز خوب حفظ شده را حدس بزند. باور کن محبوبم، من در این کار مقصر نیستم. نجات بده، خودت را تا زمانیکه هنوز وقت است نجات بده. تو میتوانی مطمئن باشی که از من هیچ چیز مطلع نخواهند گشت. تو تنها سعادتم در جهان بودی؛ از دست دادن تو تنها اندوه من است، حالا من تو را ترک میکنم. وقتی این سطور را میخوانی من دیگر زنده نیستم. من کارگاه حیلهگر را با وجود زیرکیاش فریب دادم. من کیک سمی را که او مخفی ساخته بود پیدا کردم، و ــ ــ"
بک دیگر به خواندن ادامه نمیدهد؛ لعنت بر لب از اتاق به بیرون هجوم میبرد و از پلهها بالا میرود. جان وودریف به دنبال او میدود. او به درب اتاق آنا میکوبد. سپس دستگیره درب را میفشرد. درب اتاق قفل بود. بدون از دست دادن وقت با شانه به درب اتاق میکوبد، درب با سر و صدا باز میگردد. درون اتاق کاملاً ساکت بود. آنا در پشت پرده کتانی بر روی پتوی سفید رنگی افتاده بود، دوستداشتنی و زیبا، مانند یک گل زنبق پاک ــ او مرده بود. موی انبوه بور روشنش مانند هاله مقدس بر روی بالشش پخش گشته بود، یک لبخند لطیف در کنار لبهای رنگپریدهاش بازی میکرد. اینطور دیده میگشت که انگار دست صنعتگر ماهری مجسمه پاکی ِ به خواب رفته را ساخته است.
تقریباً بر هر دو مرد احساسی مانند همدردی غلبه میکند ــ قدرت سحر و جادوئی که برخوردار از زیبائیست بسیار بزرگ است.
عاقبت بک با صدای آهستهای میگوید: "ما دیر رسیدیم، این فوقالعاده است که یک شیطان میتواند چنین زیاد شبیه به یک فرشته باشد."
وودریف منقلب گشته پاسخ میدهد: "خدا را شکر که میلی بیچاره من اینجا نیفتاده است، این دختر شرور مرگی را انتخاب کرد که برای دخترم در نظر گرفته بود. او از عدالت زمینی فرار کرده است، اما مردی که او را برای این جرم اغوا کرده بود ــ ــ"
بک حرف او را قطع میکند و با اطمینان کامل میگوید: "او نباید دست خالی برود. من او را به پای چوبهدار میکشانم."
و چنین هم میشود.
https://www.youtube.com/embed/3CRa0i7-hIU

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر