یوهانا.

هوا چنان لطیف و وسوسه کننده بود که ما برای رفتن به خانه مایل به تصمیم گرفتن نبودیم. ستارهها مانند چشمان عاشق یک جهانِ دور میدرخشیدند؛ بادهای شبانه مانند مخمل در هوا نرم بازی میکردند، سکوتی انبوه و اغواگر مانند یک کت ابریشمی بر روی زمین قرار داشت.
یوهانا که تا شب جدی بود در کافه سرحال میآید، حالا او یک ترانه کوچک مجارستانی رو به هوا میخواند:

هوا کوچولو آیا تو از بامداد میآئی،
از آنجائی که سروهای بلند ایستادهاند،
آیا تو خانه کوچک سفید مرا و
ارباب تاریکم را در آنجا دیدی؟

چشمهای سیاهی دارد او مانند ذغال،
و ریشش انبوه است و دراز،
مانند درخت کنار آب بازیکنان
بدنش قوی است و باریک اندام.

و اسبش بسیار زیرک است،
چنان متحرک به سان باد،
خود را آماده ساز هوای کوچکم، شناور باش،
به سوی خانه بشتاب، سریع پرواز کن!

یوهانا، آیا مگر شما از آسیا هستید؟
من از آسمانم، و یک کودک رانده شدهام. آه، که من نمیتوانم صحبت کنم، به هیچکس نتوانستهام آن را بگویم، و اما اگر میتوانستم آن را یک بار تعریف کنم باید مرا بسیار سبک میساخت ــ و من میخواهم این کار را بکنم، من میخواهم همینجا بر روی باستیونِ ساکت این کار را بکنم. بنشینیم.
یوهانا تعریف میکند.
او از مرز مجارستانـلهستان به اینجا آمده بود. سالها قبل در آنجا یک چوپان جوان زندگی میکرد که از گلههای گاو اربابش در مراتع وسیع بیپایان مراقبت میکرد. او شبها همراه با حیوانات در مراتع میخوابید، و تا زمانیکه هنوز یک ساقه سبز دیده میگشت هیچ انسانی را نمیدید، بجز مشاور را که گاهی اوقات برای انتخاب چند گاو با اسب میآمد و او را هم با شلاق میزد. در زمستان اما ورونیکای زیبا را در روستا میدید، یک دختر پانزده ساله با دو چشم پر از موسیقی. ورونیکا مورد علاقه او بود، و او ورونیکا را گاهی شبها در پشت اصطبل گاوها ملاقات میکرد.
یک زمستان بسیار خوشحال کننده بود، با وجود آنکه چوپان جوان بیشتر از همیشه شلاق خورده بود ــ آنها در یک شب روشن دوباره در کنار اصطبل ایستاده بودند و در سکوت از سعادتشان لذت میبردند؛ در این وقت یک چکاوک در کنار آنها به هوا پر میکشد.
چوپان شکایت میکند، آه مریم مقدس، میشنوی ورونیکا، چکاوک آنجاست، حالا باید به مراتع بروم و تابستان طولانیست!
آنها به خود قوت قلب میدهند و صبح به نزد ارباب میروند و از او خواهش میکنند به آنها اجازه ازدواج بدهد. ارباب یک ارباب جوان و زیبا بود، و میخندد، و دستور میدهد کشیش را بیاورند. هنگامیکه کشیش آنها را به ازدواج هم درمیآورد مشاور وارد میشود و میگوید: ارباب مهربان، امروز صبح چکاوک آواز خواند، گاوها باید به مراتع بروند. چوپان باید میرفت و حتی وقت پیدا نکرد که ورونیکا را ببوسد.
ارباب میگوید باید به همسرت خوش بگذرد، او میتواند در قصر زندگی کند.
تابستان بسیار طولانی بود، و از آنجا که ورونیکا بسیار زیبا بود، بنابراین چوپان دلیل زیادی برای گریستن داشت؛ زیرا او در بهار میدانست که زمستان این سال زمستان بدی خواهد گشت، ارباب جوان بسیار زیبا بود و خیلی سریع خندیده بود. اما آدم چطور میتواند تمام وقت سال را گریه کند!
او زمستان بعد را هم گریست، و نتوانست حتی خوشحال شود وقتی شنید که ورونیکا در قصر یک دختر به دنیا آورده است، و در واقع یک دختر زیبا.
دختر بزرگ میشود، اما ورونیکا و چوپان میمیرند؛ زیرا که زیبائی برای همیشه باقی نمیماند و عنایت مانند باد بر روی مزارع متغیر است.
اما یوهانای کوچک در قصر نگاه داشته میشود، زیرا که او بیش از حد زیبا بود و ارباب از او خوشش میآمد، کشیش خانه به او و پسر ارباب درس میداد، و او چیزهای گوناگونی میآموخت، همچنین یک محبت بزرگ برای اشتفان، وارث جوان. اشتفان هم به محبت او پاسخ میداد، و هر دو میتوانستند بسیار خوشبخت باشند، اگر خانم مهربان، مادر اشتفان، مهربانتر دیده میگشت. اما او یک خانم مغرور بود که یوهانا را دوست نداشت و اغلب بر گونههای قرمزش میزد.
یک روز ارباب را، پدر اشتفان را از جنگل، جائیکه او را افتاده بر روی زمین یافته بودند میآورند؛ اسب نر قرمز زیبا غمگین در کنار گاری کوچک حرکت میکرد. ارباب سالخورده در واقع کشته شده بود، و مادر اشتفان چون او تازه پانزده ساله شده بود خودش کنترل املاک را به عهده میگیرد.
او در روز خاکسپاری شانه یوهانا را میگیرد و میگوید باید از آنجا برود و اگر نمیخواهد شلاق را احساس کند بنابراین نباید دیگر هرگز خود را در قصر نشان دهد.
یوهانا گریه کنان از قصر خارج میشود و به مزرعه میرود؛ شب اشتفان به دنبالش میرود، برایش کلبهای میسازد و غذا و آب میآورد. یوهانا دوباره میخندید، و به این نحو چندین ماه کاملاً عالی میگذرد.
باد میوزید، شبها سرد میشوند، بر بالای کوههای آبی در افق مرغان وحشی در آسمان به پرواز میآیند، چمنها خشک میشوند، اشتفان دیگر نمیآمد، یوهانا دیگر آب در چشم نداشت، و در مسیر خورشید به راه میافتد، دور، دور از خانهای که او را تا عمیقترین نقطه روح به درد میآورد. جوراب و کفشی که از خانه اعیانی با خود به مزرعه آورده بود پاره شده و پاهای لختش بر زمین سخت خونین گشته بودند، سرمای یخزده بر شب میافتد، یوهانا منجمد و از گرسنگی ضعیف گشته اما بدون فکر به یخبندان و گرسنگی در روشنائی ماه به دریاچه بزرگی میرسد. او مستقیم به سمت دریاچه میرود، و اگر یک صدا او را نمیخواند بدون آنکه خود بداند و بخواهد به درون دریاچه میرفت. کسی که او را صدا کرد یک سوارکار بود که کاملاً نزدیک او توقف میکند، مهتاب درخشان میتابید و خود را هزار برابر از سطح وسیع آب انعکاس میداد، دست سوارکار بر روی موی دختر قرار میگیرد و سر او را به سمت پرتو ماه خم میسازد. سپس کودکِ سرد را کنار شکم نرم اسب قرار میدهد و میگوید: خودت را گرم کن، اما ساکت باش؛ گرگ در این نزدیکیست.
یوهانا میایستد و سکوت میکند، بخار بدن اسب حالش را خوب میسازد ــ پس از مدتی صدای عجیبی از دور به گوش میرسد، صدائی شبیه به پارس خشن سگ. سوارکار ماشه تفنگ درازش را میکشد، اسب میلرزید و آه میکشید، یک سایه سیاه در فاصله بیست قدمی خود را نشان میدهد. او یک گرگ بود.
تفنگ به صدا میآید، سایه ناپدید میشود، اما صدای زوزه بلندی در دوردست قابل شنیدن میشود، اسب مرتب وحشتزدهتر میگشت و شدیدتر آه میکشید.
سوارکار با عجله داد میزند بپر بالا دختر، یک گروه گرگ میآید ــ سلیم، سریعتر!
او با این کلمات دختر را بلند کرده و روی زین مینشاند و اسب نفس نفس زنان در کنار دریاچه با وحشت زیاد میتاخت و زوزه گرگها آنها را از پشت تعقیب میکرد. به این نحو نیمساعت میگذرد، در این هنگام گامهای اسب نامنظم میگردند. کمرش به لرزش افتاده بود، زوزه گرگها نزدیکتر میگشت ــ سوارکار میگوید سلیم یک مزرعه دیگر هم تحمل کن وگرنه همه ما کشته میشویم، و مهمیز را به شکم حیوان میفشرد. اسب فاصله کوتاهی را به پرواز میآید و سپس درهم میشکند. سوارکار به زحمت خود و دختر را از زمین بلند میکند، دستش را میگیرد و با سرعت  میدود. اما هنوز هزار متر دور نشده بودند که زانوهای یوهانا خم میشوند و ناتوان بر روی زمین میافتد. زوزه گرگها مرتب نزدیکتر میگشت. سوارکار از نفس افتاده یک شیپور به کنار دهانش میگذارد و صداهای تیزی از آن خارج میسازد، سپس دختر را روی بازوانش حمل میکند و به فرار ادامه میدهد ــ یک سایه گسترده ظاهر میشود، این ملک زراعی او بود، اما گرگها کاملاً به او نزدیک بودند ــ در این لحظات خطرناک صدای سم اسبهای یک دسته سوارکار به سمت آن دو بلند میشود. صدای کمکخواهی شیپور ارباب شنیده شده بود، خدمتکارانش با چماق بر اسبهای بدون زین جهیده و به سمت آنها میتاختند. تعداد زیاد آنها جانوران گرسنه را میراند. ــ
ــ نجات دهنده یوهانا یک اشرافزاده بلندقامت چهل ساله بود که مزارع و کشاورزان زیادی به او تعلق داشتند. او یوهانا را در نزد خود نگاه میدارد، به او غذا و یک تخت نرم میدهد و صبح روز بعد جوراب و کفش زیبائی به او میپوشاند.
در بهار سال بعد او را همراه خود به براتیسلاوا میبرد، و دختر از آنجا میگریزد و در یک شب گرم به ویَن میرسد. در خیابان زینگر یک از همسایگان اشرافزاده او را میبیند، او شخص خوبی بود، به او قول میدهد که نه تنها به اشرافزاده چیزی نگوید بلکه حتی او را به اشتباه هم خواهد انداخت، مرد خوشخوی مجارستانی برایش یک تسلی بود و از کمک کردن به او هیچ مضایقه نکرد.
سلامتی، جوانی و بهار در یوهانا بیدار گشته بودند، و ویَن هم در این کار سهیم بود. این شهر یک جریان فراموشی واقعیست، وقتی آدم به درونش برود و با مهارت در آن غوطهور گرد بنابراین چیزهای خوب و چیزهای بد را فراموش میکند.
همه چیز مانند یک رؤیای دور در پشت یوهانا قرار داشت، گوشت و خون زندگی شیرین و آسوده روزانه را به او اعطا کرده بودند، او میدید که دیگر هیچکس چیزی از او نمیخواهد، او به هویتلدورف میرود، به هیتسینگ، او به کافه میرود و به تآتر، او در خیابانهای گرابن و کوهلمارکت گردش میکند، او هوا را گرم مییابد و بستنی را عالی، او زندگی میکرد، ویَنی شده بود.
او هیچ کجا بجز آنجا مؤفق به این کار نمیگشت.
وقتی یوهانا به این قسمت از داستانش میرسد رایحه سفیدی مانند یک شلیک در آسمان به پرواز میآید ــ این بامداد بود، صدای چهچهه یک چکاوک از مزرعهای آهسته بلند میشود و تا باستیون نفوذ میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر