دو داستان.

داستان در زمان ما
در زمان ما یک دختر کوچک زندگی میکرد که برای یافتن قصه از خانه خارج شده بود. زیرا او همه جا میشنید که قصه گم شده است. بله، حتی بعضیها میگفتند از مرگ قصه دیر زمانی است که میگذرد و احتمالاً جائی به خاک سپرده شده است، شاید در یک گور دسته جمعی.
اما دختر کوچک اجازه نداد او را فریب دهند. او نمیتوانست باور کند که دیگر قصه وجود ندارد.
بنابراین او به جنگل میرود و از درختها میپرسد، اما درختها فقط غر و لند میکنند: پریهای چمنها مدت طولانیست که نقل مکان کردهاند، کوتولهها از غارها و ساحرین از درههای تنگ رفتهاند.
و دختر از پرندگان سؤال میکند، اما آنها میگویند: "انسانها سریعتر از ما پرواز میکنند، دیگر هیچ انسانی وجود ندارد!"
و آهوها میگویند مسخره، خرگوشها میخندند و چون پرسش برای گوزن بیش از حد احمقانه بود بنابراین او اصلاً پاسخی نمیدهد. و گاوها میگویند این سؤال برایشان ابلهانه است، و میگویند آدم اجازه ندارد چنین چیزهائی را جلوی گوسالهها بگوید. گوسالهها نباید چنین سؤالات احمقانه و بیهدفی را ابداً بشنوند، آنها باید آماده بشوند که روزی سلاخی، عقیم یا شیر دهنده گردند. بله، حتی اگر یکی به عنوان گاو نر توفیق یابد باز هم آن یک داستان نخواهد بود. آدم باید گوسالهها را آموزش دهد.
در خیابان یک اسب پیر ایستاده بود که باید برای سلاخی پیش قصاب برده میگشت. اسب وظیفه خود را انجام داده و حالا دیگر پیر شده بود. قصاب در میخانه نشسته بود و شراب مینوشید.
دختر فکر کرد: "او هم نمیداند، اما من میخواهم از او بپرسم، زیرا او یک اسب پیر است و مطمئناً زیاد میداند." و دختر از اسب میپرسد.
اسب دختر را تماشا میکند، سوراخهای بینیاش را کمی بالا میکشد و سپس سم به زمین میکوبد و میپرسد: "تو داستان را جستجو میکنی؟"
"بله."
اسب میگوید: "اما من درک نمیکنم که چرا تو هنوز آن را جستجو میکنی! زیرا این خودش به تنهائی یک داستان است!"
و به دختر چشمک میزند.
"هوم. حتی به نظرم میرسد که تو خودت داستان باشی. تو خودت را جستجو میکنی. بله بله، هرچه من دقیقتر به تو نگاه میکنم بیشتر متوجه این موضوع میشوم: تو داستان هستی. بیا، برایم چیزی تعریف کن!"
دختر کوچک دچار دستپاچگی بزرگی میگردد. اما سپس شروع به تعریف میکند. دختر از یک اسب جوان که بسیار زیبا بود و تمام جوایز مسابقات را برنده شده بود تعریف میکند. و از یک اسب بر روی گور صاحبش. و از اسبهای وحشیای که آزادانه زندگی میکنند.
و در این هنگام اسب پیر میگرید و میگوید: "تشکرم را قبول کن! بله بله، تو خودِ داستان هستی، من این را میدانستم!"
قصاب میآید و گاو ذبح میگردد.
در روز یکشنبه در خانه آنها گوشت اسب پیر برای غذا وجود داشت، زیرا آنها بسیار فقیر بودند.
اما دختر کوچک به غذا دست نمیزند. او به اسب پیر میاندیشید و اینکه چطور گریه میکرد.
مادر میگوید: "او گوشت اسب نمیخورد. پس هیچ چیز نخور."
برادر و خواهرش میگویند: "او یک شاهزاده خانم است."
و دختر کوچک اصلاً هیچ چیز نخورد.
اما او گرسنه نماند.
او به اسب پیر میاندیشید و اینکه چطور گریه میکرد، و سیر گشت.
بله، دختر یک داستان بود.

افکار
دیروز به یک فکر برخورد کردم.
پس از قدم زدن قصد داشتم دوباره به خانه برگردم، زیرا گرسنه بودم و وانگهی فکر میکردم که به زودی باران خواهد بارید، چون آسمان ابری شده بود.
در این وقت، همانطور که گفته شد، به یک فکر برخورد کردم. من هنوز دقیقاً میدانم که محل برخورد من و فکر کجا بود. آنجا، جائیکه جنگل به پایان میرسد یا شروع به پایان رسیدن میکند.
من فوری متوجه فکر نگشتم، ابتدا وقتی او از کنارم گذشت و به من نگاه کرد ــ من غیر ارادی ایستادم، من هرگز چنین چیز زیبائی ندیده بودم!
من ابتدا از تعجب اصلاً نمیتوانستم تکان بخورم. و سپس فکر از کنارم گذشته بود. من به دنبالش دویدم و او را هیچ کجا نیافتم ــ او رفته بود.
خیلی بد شده بود!
من عصبانی شده بودم، چطور آدم میتواند تا این اندازه ابله باشد و یک چنین فکر زیبائی را فراموش کند!
و من تلاش کردم شاید او را دوباره به خاطر بیاورم، اما او غایب ماند. او دوباره نیامد. من به دنبالش در کنار بسیاری از افکار معمولی، زیبا و نازیبا و زشت میدویدم، در این بین افکار جدیدی به ذهنم میرسیدند، همچنین با افکار جدیدی هم روبرو میشدم و افکار غریبهای به من معرفی میگشتند. اما فکری را که من جستجو میکردم از من دور باقی مانده بود. و من میدانستم که به او محتاجم، من همیشه انتظار چنین فکری را میکشیدم.
اما انگار نباید آن را مییافتم!
من امیدم را از دست داده بودم و با افکار دیگرم صحبت میکردم، که از مشروبات الکلی، از شراب و آبجو، از یک کباب خوب سرخ گشته، از یک کلیسای بلند، از بازار ــ خلاصه از انواع کلم و شلغم میآیند.
اما اشتیاق به دنبال یک فکر بزرگ بودن کاملاً مخفیانه در من زنده میماند ــ
آیا او را هرگز دوباره خواهم دید؟
گاهی فکر میکردم که او را دوباره به دست آوردهام، اما تمام اینها فریب بودند. شاید یک شباهت خاص با آن فکر داشتند، اما آنها آن فکر نبودند.
و من به خاطر آن فکر زیبا مرتب غمگینتر میگشتم. من میدانستم که اگر او را دوباره داشته باشم سپس تمام جهان میتواند مرا دوست داشته باشد.
سپس همه چیز برایم بیاهمیت خواهد گشت.
و سپس یک فکر میآید، او یک فکر بسیار باهوش و باسواد بود که میگفت: گوش کن، من فکر میکنم که او اصلاً فکر نبوده است، به نظرم میرسد که او بیشتر یک احساس بوده باشد ــ
یک احساس؟ خندهام ننداز!
نخند! آدم نمیتواند اغلب آن را کاملاً دقیق تشخیص دهد ــ مرزهائی وجود دارند، آدم فکر میکند که یک احساس دارد و در این حال آدم فقط فکر میکند، و تصور میکند یک فکر دارد و در این حال همه آنها فقط احساسند!
من اجازه این کار را نمیدهم! من احتمالاً هنوز قادرم یک فکر را از یک احساس تشخیص دهم!
صبر کن! برای مثال، من چه هستم؟
هیچ فکر کاملاً خالصی وجود ندارد، همیشه چند در صد فکر و احساس هم یک جائی پنهاناند! اما فکری که من به آن برخوردم و فراموشش کردم خالصترین فکر بود! و به این خاطر با تمام قلب مشتاق دیدنش هستم.
او میمیرد. و هنگامیکه فرشته مرگ آمده بود او میگوید: آه، پس فکر من تو هستی ــ
فرشته مرگ میگوید، بله، من یک بار از کنار تو گذشتم و با خود اندیشیدم آیا باید حالا ضربه را بزنم یا نه؟ سپس از این فکر منصرف گشتم. من نه یک فکرم و نه یک احساس، من صلح هستم! صلح برای انسانهای روی زمین که در زیر زمین خوابیدهاند! بیا، من نیستیام. به این خاطر هم تو مرا فراموش کردی. زیرا آدم نمیتواند یک نیستی را نگاه دارد.
ما یک نسل محکمی هستیم، ما اجازه نمیدهیم ما را فریب دهند!
پدرم همیشه میگوید: "امیدوارم که دیگر جنگی درنگیرد" ــ
حرف پوچ!
امیدوارم اینطور باشد!
و من به او میگویم: آیا فکر نمیکنی که تمام افراد بیحوصله دفاتر بخاطر خلاص شدن از دست زن و تمام امکانات دیگر هیجانزده با تو میآمدند ــ
او میگوید: بله، کسانی که نمیتوانند دیگر به خاطر بیاورند!
من میگویم: کسانی که میتوانند به خاطر بیاورند دیگر به حساب نمیآیند، آنها دیگر همه پیر هستند! آسوده باش، دیگر نوبت تو نمیشود و به خاطر من نباید هیچ نگران باشی!
او میگوید: خفه شو! دهانت هنوز بوی شیر میدهد!
بله، من هنوز جوانم.
من به اصطلاح از کودکان جنگم.
متولد 5 نوامبر 1915.
من دیگر نمیتوانم جنگ جهانی را به خاطر آورم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر