تیل، نگهبان راه‌آهن. (9)


خروش و سر و صدا مانند تودههای عظیم آب گوش تیل را پُر میسازد؛ اطرافش تاریک میگردد، او چشمانش را میگشاید و از خواب بیدار میشود. تمام اعضای بدنش در پرواز بودند، عرقِ ترس از تمام منفذهای بدنش به بیرون هجوم میآوردند، نبضش نامنظم میزد و چهرهاش از اشگ خیس شده بود.
هوا کاملاً تاریک بود. او میخواست نگاهی به سمت در بیندازد، اما در اثر تاریکی نمیتوانست جائی را ببیند. تلو تلو خوران از جا برمیخیزد، هنوز ترس در دلش در برابر رفتن مقاومت میکرد. جنگل در بیرون مانند امواج بلند دریا میغرید و باد تگرگ و باران به پنجره اتاقک پرتاب میکرد. تیل درمانده با دستهایش اطرافش را لمس میکرد. برای لحظهای خود را مانند غریقی احساس میکند ــ ناگهان هوا با رنگ آبی خیره‌کنندهای مشتعل میگردد، طوریکه انگار قطرات نور ماوراء طبیعیای در جو تاریک زمین فرو میروند تا بلافاصله آنجا خفه گردند.
همین یک لحظه کافی بود تا مرد نگهبان را به خود آورد. او دستش را بطرف فانوس میبرد، و خوشبختانه آن را می‌یاید، و در این لحظه از دورترین حاشیه آسمان شبانگاهی آذرخشی میدرخشد. ابتدا تیره و بعد کینهورزانه خود را خیلی سریع به شکل موجهای شتابان نزدیکتر میغلتاند، تا اینکه به امواجی غولپیکر تبدیل میگردد، و عاقبت خود را غران، لرزان و جوشان در جو خالی میسازد.
شیشهها به صدا میآیند، زمین به لرزش میافتد.
اولین نگاه تیل پس از روشن کردن چراغ و بعد از به جا آمدن دوباره حواسش متوجه ساعت میگردد. از زمان عبور قطار سریعالسیر تا حال به سختی پنج دقیقه میگذشت. از آنجا که فکر کرد زنگ اخطار نزدیک شدن قطار را نشنیده است، سریع تا جائیکه تاریکی و طوفان به او اجازه میدادند به سمت نرده توقف عابرین میرود. هنگامیکه هنوز مشغول پائین آوردن نرده و بستن راه عبور عابرین بود، زنگ اخطار به صدا میآید. باد صدای آژیر را پاره و آن را در تمام جهتها پخش میکند. درختان کاج خود را خم ساخته و با سر و صدا و جیغ وحشتناکی خود را به همدیگر میسائیدند. برای یک لحظه ماه از میان ابرها مانند کاسه طلائی رنگپریدهای قابل رویت میگردد. غوغای غوطهور گشتن باد بر رأس تاجهای سیاه‌رنگِ درختان کاج در نور ماه دیده میشد. برگهای آویزانِ درختان توس روی خاکریز مانند شبحِ دم اسبی در احتراز بودند و بال بال میزدند. در میانشان مسیر ریلها قرار داشت که از رطوبت میدرخشیدند و نور رنگپریده ماه را از طریق تک تک لکههای خود میمکیدند.
تیل کلاه از سر برمیدارد. باران حالش را بهتر میسازد و مخلوط با قطرات اشگ بر چهرهاش جاری میگردد. مغزش به تخمیر شدن میافتد؛ خاطرات مبهمی که در خواب دیده بود همدیگر را تعقیب میکردند. به نظرش میآمد که انگار توبیاس توسط کسی مورد آزار و اذیت قرار گرفته، و در واقع چنان هولناک که حالا هنوز هم او با فکر کردن به آن قلبش از کار میافتاد. یک رویای دیگر را واضح‎‎تر به یاد میآورد. او همسر فوت شدهاش را دیده بود که از یک جائی و با پای پیاده بر روی یکی از ریلهای راهآهن آمده بود. او بسیار بیمار به چشم میآمد و بجای لباس پارچه ژندهای بر تن داشت. او از کنار اتاقک تیل بدون آنکه به اطراف خود نگاه کند گذشته بود و عاقبت ــ اینجا خاطره گنگ میگردد ــ به دلایلی فقط با مشقت فراوان توانسته بود خود را رو به جلو بکشاند و حتی چندین بار درهم شکسته بود.
تیل کمی بیشتر فکر میکند، و او حالا میدانست که همسرش در حال گریختن است. شکی در این نبود، وگرنه پس چرا باید همسرش این نگاه پر از ترس و وحشت را به عقب اندازد و با وجود آنکه پاهایش توان کشیدن او را نداشتند خود را همچنان به جلو بکشاند. آه، این نگاههای وحشتناک!
اما او چیزی با خود به همراه داشت که تا حدی شُل در پاچهای پیچیده شده بود، چیزی خونی، رنگپریده، و آن نوعی که زن با سرِ خم گشته به آن نگاه میکرد او را به یاد صحنههائی از گذشته میانداخت.
او به زنی در حال مرگ میاندیشد که باید کودک تازه متولد گشتهاش را برجای میگذاشت و تمام وقت باقیمانده را با نگاهی ثابت و عمیقاً پُر درد به کودک مینگریست، نگاهی پُر درد و  عذابی تصورناپذیر که تیل نمیتوانست فراموشش کند، همانطور که نمی‌توانست فراموش کند که دارای پدر و مادریست.
زن از کجا آمده بود؟ او این را نمیدانست. اما کاملاً برایش واضح بود که: زن خود را از او بُریده، به او توجهای نکرده و خود را کشان کشان بیشتر و بیشتر در میان شبِ تاریک و طوفانی به جلو کشیده بود. تیل او را صدا زده بود: "مینا، مینا: و به همین خاطر نیز از خواب بیدار شده بود.
ــ ناتمام ــ

عشق هرگز نمی‌میرد.

دختر آه آهستهای میکشد و زیر لب با خود زمزمه میکند: "آره میدونم! دیوونه شدم، ولی دست خودم نیست. نمیدونم چرا اینجوری شدم. چند وقتیه وقتی به کسی میگم دوستت دارم، حتی اگه از پشت بهم خنجر بزنه و در حال مُردن باشم بازم دلم راضی نمیشه تو انگشتای پاش یه خار کوچیک هم بره! چه برسه بتونم به خودم بقبولنم که دیگه دوسش ندارم. خوب خدا رو خوش نمیاد آدم از کسی که دوسش داره بخاطر ننوشتن نامه عاشقونه و یا نفرستادن اس.ام.اس متنفر بشه! خوب شاید بیچاره مدت اعتبار کارت تلفنش تموم شده! یا انگشت دستش رفته باشه لای در! یا شاید اصلاً سکته کرده و مُرده!. نه خدا رو خوش نمیاد. وقتی گفتی دوستت دارم، باید لااقل بخاطر واژه دوستداشتن هم که شده پاش بمونی! بعد میبینی که چه میوه شیرینی داره! نه خدا رو  خوش نمیاد. اونم تو این ایام تعطیلات عیدی. نه نه، تو این روزا همه مردم بهم میگن دوسِت دارم، همه همدیگه رو میبوسن. مگه میشه تو این روزا به کسی گفت برو دیگه دوسِت ندارم، برو که دیگه مثل اشگ از چشمم افتادی؟! اوا! خوب طرف حق نداره تعجب کنه؟!"
و بعد در دفتر خاطراتش مینویسد:
عشق رویاست.
یک حباب
با سر سوزنی
از شگوه
میترکد بخدا.

تیل، نگهبان راه‌آهن. (8)

ریلها نیز شروع به ملتهب گشتن میکنند، شبیه به مارهای آتشین، اما سپس خاموش میگردند. و حالا حرارت آهسته از روی زمین رو به بالا بلند میشود، ابتدا ساقه صنوبرها، بعد در ادامه تا بزرگترین قسمتِ تاجشان را با نوری سرد و تجزیه گشته میپیماید، و عاقبت فقط بر اطراف رأس درختان ردی از رنگ قرمزِ خفیفی بر جای میگذارد. این بازیِ زیبا بیصدا و باشکوه خود را به نمایش میگذاشت. مرد نگهبان هنوز در کنار نردۀ توقف عابر پیاده بیحرکت ایستاده بود. عاقبت یک گام به جلو برمیدارد. یک نقطه تاریک در افق، جائیکه ریلها به همدیگر رسیده بودند بزرگتر میگشت، ثانیه به ثانیه بیشتر رشد میکرد، و چنین به نظر میآمد که در محلی متوقف شده است، اما ناگهان به حرکت میافتد و خود را نزدیکتر میسازد. از ریلهای به ارتعاش افتاده زمزمه برمیخیزد، یک تلقتلق ریتمدار، یک غرش خفه که بلندتر و بلندتر میگشت، و عاقبت شبیه به صدای نزدیک شدن ضربات سم دستهای اسب گشت.
از راه دور نفس نفس زدن و جوش و خروشی متناوباً رو به هوا متورم میگشت. و ناگهان سکوت میشکند. فضا از یک غرش و شلوغی پُر میگردد، ریلها خود را خم میسازند، زمین به لرزش میافتد و یک فشارِ قوی هوا ابری از گرد و خاک، بخار و دود تولید می‌کند و اعجوبه سیاه خرناسهکشان میگذرد. حالا سر و صداها همانطور که رشد کرده و بزرگ شده بودند یکی بعد از دیگری میمیرند. تیرگی محو میشود. قطار تبدیل به نقطه کوچکی گشته و در دوردست محو میگردد، و سکوتِ مقدس قبلی به آن گوشه جنگل بازمیگردد.
مرد نگهبان انگار که از رویائی خارج شده باشد با خود زمزمه میکند "مینا" و به سمت اتاق کوچکش میرود. پس از دم کردن قهوه کمرنگی مینشیند و در حالیکه گاهگاهی جرعهای از قهوه مینوشید به تکه روزنامه کثیفی که زمانی از کنار ریلها برداشته بود خیره میشود.
کم کم بیقراری عجیبی بر او غلبه میکند. او دلیلش را حرارت اجاق که تمام اتاقک را فرا گرفته بود تشخیص میدهد و برای راحت کردن خود دگمههای کت و جلیقهاش را باز میکند. و چون این کار تأثیری نمیکند، بنابراین از جا بلند میشود، بیلی از گوشه اتاقک برمیدارد و به سوی کشتزاری که به او هدیه داده شده بود میرود.
زمین باریک و شنی و بیش از حد از علفهای هرزه پر بود. شکوفههای جوان و باشکوهی مانند کفِ برف سفید رنگی بر شاخههای هر دو درخت کوتاه میوه نشسته بودند.
تیل آرام میگردد و لذت ساکتی به او روی میآورد.
حالا باید مشغول کار شد.
بیل با دندان قروچه کردن در خاک فرو میرود؛ تودههای نمدار خاک با صدای خفهای فرو میریختند و از هم میپاشیدند.
او مدتی بیوقفه زمین را شخم زد. بعد ناگهان دست از کار کشید و بلند و قابل شنیدن و در حالیکه سرش را متفکرانه تکان میداد زمزمه کرد: نه، نه، نمیشه این کار رو کرد" و دوباره تکرار میکند: "نه، نه، اصلاً نمیشه این کار رو کرد."
ناگهان به ذهنش خطور میکند که حالا لِنِه بخاطر کار بر روی زمین بیشتر بیرون خواهد آمد و با این کارش نوع زندگی او باید در اینجا دچار نوسانات جدی گردد. و ناگهان شادیاش بخاطر داشتن این زمین به انزجار تبدیل میگردد. باشتاب، انگار که او در حال ارتکاب جرمی باشد، بیل را از زمین بیرون میکشد و آن را به اتاقک برمیگرداند. او دلیل این کار را به سختی درک میکرد، هرچه میکوشید با این منظرهآشتی کند که لِنِه را تمام روز در زمان ساعات کاریش نزد خود داشته باشد موفق نمیشد و این منظره برایش غیرقابل تحملتر میگشت. به نظرش چنین میآمد که باید از چیزی ارزشمند دفاع کند، انگار که کسی قصد تعرض به مقدسترینهایش را دارد، و بعد عضلات چهرهاش بیاراده تشنجی نرم به خود میگیرد و در این لحظه لبخندی کوتاه و مبارزه‌طلبانه از گوشه لبش میگریزد. از طنین این خنده به وحشت افتاده، به بالا نگاه میکند و در این وقت سرنخ مشاهدههایش را از دست میدهد. و وقتی آن را دوباره پیدا میکند، مشغول بررسی رخدادهای قدیمی میگردد.
ناگهان چیزی مانند پردهای کلفت و سیاه به دو قسمت پاره میگردد و چشمان تیره گشتهاش دوباره قدرت دید واضح و روشن را به دست میآورند. حال و حوصلهاش یکباره بهتر میشود، طوریکه انگار از خواب دوسالهای که شباهت به مرگ داشته بیدار شده است و حالا دارد سرش را بخاطر تمام کارهای وحشتناکی که در این وضع باید انجام داده باشد ناباورانه تکان میدهد. داستان پُر درد پسر بزرگش و ماجرای پیش آمده ساعاتی قبل که میتوانست مُهر تائیدی بر آن باشد روبروی روحش به وضوح ظاهر میگردد. شفقت و ندامت به او روی می‌آورند، و همچنین بخاطر رضایت بیشرمانهای که او در تمام این مدت از خود نشان داده بود، به این خاطر که از آن موجود دوستداشتنی و درمانده مواظبت نکرده، آری، به این خاطر که قدرت اعتراف به اینکه چقدر این پسر درد و رنج کشیده است را نداشته دچار شرمی عظیم میشود.
از تجسم عذابآور تمام این اهمال کردنها خستگی بزرگی بر او غلبه میکند، و او همانطور با پشتی خمیده، و با تکیه پیشانی بر روی دستی که روی میز قرار داشت به خواب میرود.
مدتی همانطور قرار داشت که با صدای خفهای چند بار نام «مینا» را فریاد میکشد.
ــ ناتمام ــ

تیل، نگهبان راه‌آهن. (7)

سه
گرچه تیل مسیر دورافتاده جنگلی را تا حد امکان با عجله پیمود، اما با این وجود پانزده دقیقه بعد از ساعت شروع کار به محل خدمتش رسید.
کمکنگهبان، مردی که بخاطر محل کارش در اثر تغییرات چارهناپذیر و سریع درجه حرارتِ هوا مبتلا به بیماری سل بود و متناوباً با تیل در آن محل خدمت میکرد، آماده برای رفتن روی سکوی شنیِ اتاقکی که شماره سیاه‌رنگ و بزرگی بر سطح سفید آن از دور از میان شاخهها میدرخشید ایستاده بود.
دو مرد به یکدیگر دست میدهند، چند خبر مختصر رد و بدل کرده و از هم جدا میشوند. یکی از آنها در اتاقک ناپدید میشود و دیگری ادامه مسیری را که تیل آمده بود در پیش میگیرد. ابتدا سرفههای پر تشنج کمکنگهبان از نزدیک شنیده میشد، بعد از راهی دور و عاقبت در میان درختان محو گشت، و با رفتن او تنها صدای انسانی در آن جای متروک نیز خاموش گشت. تیل مانند همیشه شروع میکند تا اتاق نگهبانی تنگ و چهارگوش سنگی را به سلیقه خود برای شب آماده سازد. او این کار را در حالیکه ذهنش مشغول به رخداد ساعت قبل بود خودکار انجام میداد. او غذای شب خود را بر روی میز باریک و قهوهای رنگ شده کنارِ یکی از دو شکافِ واقع در دو ضلع اتاق که میشد از میانشان به راحتی مسیرِ ریلها را دید قرار میدهد. سپس اجاق کوچک زنگزده را روشن میکند و یک قابلمه آب سرد رویش قرار میدهد. در نهایت، پس از کمی نظم دادن به تجهیزات از قبیل بیل، کلنگ، آچار و غیره شروع به تمیز کردن فانوسش میکند و در آن نفت میریزد.
پس از به پایان رساندن این کارها، صدای تیز یک زنگ سه بار بلند به گوش میآید و از به حرکت افتادن قطاری از ایستگاه قبل در مسیر برسلاوو خبر میدهد. تیل بدون نشان دادن کوچکترین عجلهای لحظهای طولانی در اتاقک میماند و عاقبت با به دست گرفتن پرچم و کیسه مهمات آهسته از اتاقک خارج میشود، سست و پا به زمین کشان خود را بر روی مسیر باریکِ شنی که تا محل تقاطع دو خط راهآهن تقریباً بیست قدم فاصله داشت حرکت میدهد. گرچه آن مسیر به ندرت از طرف کسی مورد استفاده قرار میگرفت، اما تیل نردۀ ایست را وجداناً پیش و پس از عبور هر قطار برای افراد پیاده باز و بسته میکرد.
او کارش را به پایان میرساند و بعد منتظرانه به میله سیاهـسفید رنگ ایست نگهبانی ایستگاه تکیه میزند.
مسیر ریل راهآهن از سمت راست و چپ مستقیماً به جنگل سبز بیکرانی منتهی میشد که پایانش دیده نمیگشت؛ از انبوه سوزنهای درختانِِ کاج در هر دو سمت جنگل سدی تشکیل شده بود و از بینشان مسیری میگذشت که شنهای قهوهای مایل به قرمز کف آن را میپوشاند. ریلهای موازی سیاهرنگ بر روی این مسیر شبیه به دو دسته موی باریکی بودند که تنگِ هم از شمال و جنوبِ لبههای خاکریز به موازات هم میرفتند و در نقطهای در افق به هم میرسیدند.
باد برخاسته بود و بی سر و صدا امواج کناره جنگل را با خود به دوردستها میبرد. طنین زمزمۀ سیمهای تلگراف که مسیر راهآهن را همراهی میکردند مدام در فضا میپیچید. بر روی سیمها که مانند بافت عنکبوتِ غولپیکری از تیرِ تلگرافی به تیرِ تلگراف دیگر در هم پیچیده بودند گلهای پرنده در یک ردیف چسبیده به هم نشسته و آواز میخواندند. یک دارکوب خندهکنان و بدون دادن افتخارِ یک نگاه به تیل از بالای سرش پرواز میکند.
خورشید، که در این لحظه در زیر ابرهای قدرتمند و به لبه آنها آویزان بود تا در دریای سیاهـسبز رنگِ نوک درختان فرو رود، رنگ بنفش بر روی جنگل جاری میساخت. تنه درختان کاج آنسوی سد از درونِ ملتهب و مانند آهن گداختهای داغ بودند.
ــ ناتمام ــ