معجزه. (1)

دو سه روزه که باز هوای برلین داره زیبائیشو مفت و مجانی به همه و همه چیز نشون میده. رنگ آبی آسمون ظهر تهران را به یادم میاره. خورشید هم در حال درخشیدنه و گرماش برای این فصل از سال ایدهآله.
دلم میخواد کنار پنجرۀ بسته اتاق چهارزانو مثل مجسمه بودا بشینم و گرمای خورشید رو تا جائی که میتونم تو خودم جذب کنم.
پارسال هم همین موقعها هوای برلین خیلی زیبا بود. پارسال هم دلم میخواست مثل امروز کنار پنجرۀ بسته اتاقم چهارزانو بشینم و گرمای خورشید رو تو خودم جذب کنم.
پارسال نمیدونم به چه خاطر موفق به این کار نشدم، اما امروز با دیدن تخمهای شکسته روی زمین این فرصت باز از من دزدیده شد.
به محض بیدار شدن از خواب بهش میگم: بالاخره کار خودتو کردی؟
با اینکه متوجه منظورم شده بود ولی انگار همین العان از کوچه علی چپ داره میاد میپرسه: منظورت چیه!
خیلی عصبانی بودم، بهتر دیدم که فوری تا کاری دست خودم و دست این نیموجبی بی فکر ندادم سر جام بشینم تا فاصلهای بینمون ایجاد شه. بعد با صدای تقریباً کنترل شدهای میگم: دختر، مگه دیوونه شدی، چرا همۀ تخما رو انداختی از اتاقت بیرون!!؟ من دو هفتهست انتظار میکشم که کی بچهها سر از تخم درمیارن، بعد تو میای برای خودت زرتی میندازیشون بیرون!!
انگار کاری که انجام داده کار مهمی نبوده و باید انجام میشده، با غرور میگه: تخما خیلی تخمکی بودن!
داشتم باز عصبانی میشدم، کمی هم از جام بلند شدم، اما باز با زحمت به خودم مسلط شده و گفتم: تخمکی بودن یعنی چی؟
"یعنی اینکه تو تخما فقط باد بود!"
کمی تعجبزده میشم، میگم: "مگه ممکنه؟ مگه تو میتونی همینجوری برای خودت حامله بشی؟ باد بود توش یعنی چی؟ مگه داری با بچه حرف میزنی؟ خودم تا حالا صد تا هم بیشتر تخم به بار نشوندم!!
بیحوصله میگه: خلاصه اونا ازشون بچه مچه بیرون نمیامد، پوک بودن! باد توشون بود، باد!! و میپره بره دون بخوره!!
به خودم میگم: ای وای از این باد، اینجا هم باد دست از سرمون نمیکشه و بجای نشستن پشت پنجره و جذب گرمای خورشید تو خودمْ میام روبروی مونیتورم مثل همیشه چهارزانو میشینم و به عکسِ تو خیره میشم و به این فکر میکنم که حالا تکلیف سفره هفت سینم بدون جوجه چی میشه؟
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر