تیل، نگهبان راه‌آهن. (6)

از اهالی آن محله کوچک که شامل بیست ماهیگیر و کارگران جنگل با خانوادهشان میگشت کسی دیده نمیشد.
ناگهان سکوتِ حاکم در خیابان با صدای بلند و جیغ مانندی طوری میشکند که مرد نگهبان بیاراده از رفتن متوقف میگردد. به نظر میرسید که رگبار شدیدی از صداهای ناهنجار از پنجرۀ باز کلبهای آشنا به سمت گوشش هجوم میآورد.
تا جائی که میتوانست از سر و صدای قدمهایش کاست، آهسته و نوک پا نزدیکتر رفت و صدای همسرش را کاملاً واضح تشخیص داد. فقط چند حرکت دیگر و حالا می‌‏توانست اکثر کلمات را بشنود.
"چی، تو سنگدل، رذلِ بی‌عاطفه! باید این کرم بیچاره از گریه بخاطر گرسنگی گلوشو پاره کنه؟ ــ آره؟ صبر کن فقط، صبر کن، العان طوری حالیت میکنم که دیگه یادت نره!" چند لحظه سکوت برقرار میگردد؛ بعد صدائی که انگار به یک قطعه لباس میکوبند شنیده میشود؛ بعد بلافاصله رگبار جدیدی از دشنام دوباره سرازیر میگردد.
"چی، بدبختِ فلکزده، تو فکر میکنی من میذارم بچهام بخاطر آدم رقتانگیزی مثل تو گرسنگی بکشه؟" و وقتی صدای ضعیف نالهای بلند میشود فریاد میکشد "خفه شو! وگرنه طوری کتک میخوری که نتونی هشت روز از جات بلند شی."
صدای ناله متوقف نمیگشت.
مرد نگهبان طپش ضربان نامنظم و شدید قلبش را احساس میکرد. بدنش آهسته به لرزش میافتد. نگاه مبهوتش محکم به زمین دوخته میشود، و دست محکم و سختش چندین بار دسته موی خیسی را که مرتب بر روی پیشانی ککمکیاش میریخت به کنار میزند.
یک آن تهدید به شکست میشود. یک تشنج که عضلاتش را متورم میساخت و انگشتانش را به یک مشت گره کرده تبدیل میکرد بر او چیره شده بود. تشنج فروکش میکند، و سستی تیرهای باقی میماند.
مرد نگهبان با گامهای متزلزل وارد راهروی تنگ و آجرفرش گشته خانه میشود. از پلههای چوبی که با گذاشتن هر قدم بر رویشان به جیغ میآمدند آهسته و خسته  بالا میرود.
دوباره صدا بلند میشود؛ و میشود شنید که چگونه کسی سه بار پشت سر هم با تمام نشانههای خشم و تحقیر میگوید: "اَه، اَه، اَه! بدبخت، رذل، خبیث توطئهگر، بدخواه، بزدل، بدجنس بی دست و پا." کلمات با بلند شدن مرتب صدا همدیگر را دنبال میکردند. "میخوای پسر منو بزنی، آره؟ بچه لوس و بد اخلاق، چطور جرأت میکنی به دهن این بچه بیچاره و درمونده بزنی؟ ... چطور؟ ... هان چطور؟ ... حیف که نمیخوام دستمو کثیف کنم، وگرنه ..."
در این لحظه تیل در اتاق‌نشیمن را باز میکند، و لِنِه وحشتزده بقیه حرف در گلویش باقی میماند. زن رنگش از زور عصبانیت مانند گچ سفید شده بود، لبهایش بطور وحشیانهای میلرزیدند، دست راستش را که بلند کرده بود پائین میآورد، آن را به سمت دیگ شیر میبرد و سعی میکند با آن شیشه شیر را پر کند. اما چون قسمت بیشتری از شیر از دهانه شیشه به روی میز میریزد از این کار دست میکشد و کاملاً حیران بخاطر هیجان زیاد گاهی این و گاهی آن وسیله را بدون آنکه بتواند بیش از چند لحظه نگهشان دارد به دست میگیرد. عاقبت جرأت یافته و دقِ‌دلش را سر تیل خالی میکند: این چه معنی میدهد که تو در این ساعت غیر معمولی به خانه بازگشتی، نکند که می‌خواهی استراق سمع کنی؛ و اضافه میکند: "این دیگه آخرشه" و بعد فوری میگوید: من وجدان آسودهای دارم و احتیاج ندارم در مقابل کسی چشمم را از خجالت به پائین بگیرم.
تیل به سختی آنچه را که همسرش میگفت میشنید. چشمانش بطور فرار به توبیاس که در حال زاری بود نگاه میکردند. یک لحظه چنین به نظر رسید که انگار باید به زور چیز وحشتناکی را مهار کند، چیزی که در او اوج میگرفت؛ بعد ناگهان بر روی چهره پر تنشاش سستی قدیمی نشست، در چشمهایش شعلهور گشتن خواهشی پنهانی بطور عجیبی حان میگیرد. نگاهش چند ثانیه بر روی اندام قوی زن که مشغول کار بود به گردش میآید. پستانهای پر و نیمه لخت لِنِه از هیجان تحریک گشته و سینه‌بند را تهدید به پاره شدن میکردند، و دامن تنگش باسن پهن او را پهنتر به چشم میآورد. به نظر میآمد نیروئی شکستناپذیر از زن ساطع میگردد که تیل خود را در برابرش ضعیف احساس میکرد.
چیزی جذاب، پیروز و سست خود را آسان مانند تارهای لطیف عنکبوت اما در عین حال سخت مانند توری از آهن به دور تیل میکشد. او قادر نبود در این حالت اصلاً کلمهای به زنش بگوید، بخصوص کلمه خشنی. و به این ترتیب توبیاس که غرق در اشگهای چشمانش وحشتزده در گوشهای چمباته زده بود باید مشاهده میکرد که چگونه پدر نان فراموش گشته خود را از روی اجاق برمیدارد، آن را به سوی مادر به عنوان تنها توضیح نگاه میدارد و با یک تکان کوتاه سر بدون آنکه حتی بطرف او نگاهی بکند بار دیگر ناپدید میگردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر