جناب سروان از کوپنیک.(41)

صحنه شانزدهم
بازیگران:
عابرین، ویلهلم فوگت
خیابان درازی با نیمکتی در پارک زاسوسی. با منظره قصر. خورشید ماه اکتبر. گاهی باد صدای اُرگ را با خودش میآورد.
فوگت روی نیمکت پارک در زیر تابش خورشید نشسته است. در کنارش کلاه او و کارتنِ نخبندی شده قرار دارد. او راست نشسته و دستهایش را در بغل گرفته است و با مراقبتی خاموش عابرین را تماشا میکند.
دو مرد جوان از کنار صحنه ظاهر میشوند.

جوان اولی: پسر، این خیابانِ مستقیم و دراز همیشه منو مغرور میکنه.
جوان دومی: به چه دلیل؟
جوان اولی: نمیدونم، فکر کنم، به خاطر روح و روان انسان، اما منظورم کاملاً چیز دیگهایه. به رفتن ادامه بدیم.
یک مرد سالخورده با گامهائی مانند مرغِ پا بلندی میآید. با هر دو گام برداشتن میایستد، سرفه نظامیواری میکند و خلط سینهاش را تف میکند.
یک مرد دیگر با ریشی سفید با او مواجه میشود: سلام جناب سرهنگ! دوباره اومدین بیرون؟
سرهنگ: سلام، جناب مشاور. چه باید کرد. آدم باید کمی حرکت به خودش بده.
مشاور: بله بله، پائیزِ قشنگیه. یک چنین پیادهروی کمی آدمو سالمتر میکنه.
سرهنگ تف میکند: اَه اَه. این برونشیت لعنتی.
مشاور: شما سیگار زیاد میکشید، جناب سرهنگ. آبنبات میل دارید؟
سرهنگ: نه، متشکرم. چیزهای شیرین حالمو بهم میزنه. من آبنبات ترش میخورم.
مشاور: خیلی هم عاقلانهست. جناب سرهنگ، امیدوارم به زودی خوب بشید.
سرهنگ: متشکرم، متشکرم. دیگه هیچ فایدهای نداره، همین روزا میمیرم. میرود.
مشاور: این حرفو نزنید. میرود.
دو دخترِ جوان پرستار کودک که یکی از آنها کالسکهای را هل میدهد، دیگری در کنارش راه میرود و در جلوی آنها دو پسر خیلی کوچک در لباس نظامی، یکی در لباس سرباز سوارهنظام و دیگری در لباس سوارانِ  زرهی در حال بازیاند. سوارهنظام با شمشیر کودکانه خود به شاخه بوتهها میزند، کودک دیگر سوار بر اسبی چوبی چهارنعل در حال تاختن است. یک دختر کوچک با روبان مو با قدمهای کوتاه و سریع مأیوسانه به دنبالشان میدود.
دختر اولی: من خیلی ساده میگم که مادرم مریضه، بعد میتونم بعد از ظهر برم بیرون. اما ساعت نُه شب باید خونه باشم.
دختر دومی: این احمقانهست. ساعت نُه تازه جاهای خوبش شروع میشه.
دختر اولی: شاید بتونم بگم که نتونستم سر موقع برسم و قطار رو از دست دادم. والتهاری اون کثافتو برندار، اون کثافته سگه! چه کار بیمعنیای کردن اسم این پسر رو والتهاری گذاشتن. اما وقتی والتر صداش میکنم، قیل و قالی به پا میشه.
دختر دومی: اینطورین؟
دختر اولی به داخل کالسکه اشاره میکند: این دختر کوچولو هم اسمش فردهگوندیز هستش. هر دو میخندند.
والتهاری با میوههای درخت شاهبلوط فوگت را بمباران میکند.
دختر اولی: اون آقا رو راحت بذار! پسر بی‌تربیت. العان میام یه کشیده بهت میزنم.
والتهاری زبانش را برای پرستار خارج میکند. اسبسوار چهار نعل در دایرهای فریاد زنان میتازد.
دختر اولی: صبر کن، من به پدرت میگم، بعد با شلاق مخصوص اسب تنبیهات میکنه.
دختر دومی: من سال دیگه به یه فروشگاه مد روز میرم. من فعلاً در حال یادگیریام.
از سمت دیگر صحنه سه افسر جوان که با هیجان در حال گفتگو هستند میآیند.
افسر اولی: مدرسه جنگ؟ مدرسه جنگ چرنده، همچین چیزائی رو فقط میشه تو تمرینهای خدمت در جبهه جنگ یاد گرفت.
افسر دومی: گوش کنین، جناب، بخش ویژه نقشه‌کشی ...
افسر اول: چرنده! فقط روی کاغذه! در مواقع اضطراری کاملاً طور دیگه دیده میشه.
افسر سومی: منم همیشه میگم:  آقایون از میز سبز ... حرفش را قطع میکند. لعنتی! دخترا رو نگاه کنین.
هر سه آهسته میخندند، سرفهای میکنند، در حال رفتن چند بار سرشان را برمیگردانند و بعد ناپدید میشوند.
دخترها هم ساکت میشوند، سرخ میشوند، یکی از آنها رویش را برمیگرداند، بعد به هم نگاه میکنند و قهقه میخندند.
دختر اولی: مو بوره! مو بوره با جرئت بود!
دختر دومی: نه، نه، رنگپریدهِ با اون اثر زخمش، اون آدم جالبی بود.
دختر اولی: نمیدونم تو همیشه به آدمای جالب چکار داری.
والتهاری به اسبسوار یک پشت پا میاندازد و او در گل و لجن میافتد، داد میکشد.
دخترها به رفتن ادامه میدهند، دشنام میدهند و هر کدام یکی از بچهها را کتک میزند: فوری بس کنین، بچههای لوس، پسرای بی‌حیا. خیلی خوب شد. نینی کوچولو، بیدست و پا، اندماغو، فوری بیا اینجا، من تو خونه تعریف میکنم، اونو صاحبمُرده رو بده به من!
دختر اولی اسبِ چوبی را از دست پسر میکشد و آن را روی کالسکه میگذارد: آدم نباید اصلاً با شماها پیادهروی بره، شماها ارزش این کار رو ندارین.
دخترها میروند و دو سرباز کوچولو هم گریان در پشت سرشان، همچنین دختر کوچک هم گریه میکند، از درون کالسکه هم صدای جیغ میآید. آنها صحنه را ترک میکنند.
دو افسر سالخورده در لباس نظامی از همان جهت که افسران جوان آمده بودند میآیند.
افسر سالخورده اولی: نه، همکار محترم، بحران مراکش، و بالکان این بشکه باروتِ جاودانه. ــ اگه منفجر بشه، بعد ما با رزروهای جایگزینمون اونجائیم.
افسر سالخورده دومی: میبخشید، همکار محترم، شما از زمانی که میشناسمتون مثل قورباغه قار قور میکنین. این غیرممکنه، مردم اروپا امروزه اصلاً به جنگ فکر نمیکنن.
افسر سالخورده اولی: همکار محترم، این یه بدبختیه که کسی به طور جدی به جنگ فکر نمیکنه! آدم باید به جنگ فکر کنه تا بتونه از پیش‌آمدش جلوگیری کنه!
افسر سالخورده دومی: محاله، جنگ دیوانگیه. نه، نه، ویلهلم پادشاه صلح باقی میمونه.
افسر سالخورده اولی: من به صلح اطمینان ندارم، همکار محترم. من بیشتر صدای رعد رو میشنوم. شما نمیشنوید؟ چیزی تو هوا وجود داره.
افسر سالخورده دومی: بله چیزی وجود داره ــ اسمش چیه ــ آها،  توهم.
افسر سالخورده اولی لبخند میزند: یک چنین چیزی، همکار محترم. یک چنین چیزی. به رفتن ادامه میدهند.
یک معلول جنگی لنگان، با مدال افتخار، با زحمت پیش میآید، به فوگت نگاه میکند، به طرف او میرود.
معلول جنگی: آها، یه معلول جنگی دیگه، درسته؟
فوگت: تقریباً یه چنین چیزی، همکار محترم. یه چنین چیزی.
معلول جنگی خنده تمسخرآمیزی میزند، کارتن را نشان میدهد: حتماً یه چیزِ نو توشه، درست میگم؟ اسبابکشی به خونه معلولینِ جنگی، آره؟ غذاش مزخرفه، میدونین، جعبههای غذایِ فاسد میدن. یا اینکه از انجمن کارمندای بازنشستهاین؟ اونجا بهتره.
فوگت جدی: نه، نه. من مشغول انجام وظیفهام.
معلول جنگی: مشغول انجام وظیفه؟ میخندد. بامزهست، مشغول انجام وظیفه. از چنین وظیفهای خوشم میاد. در حال رفتن: پیش ما همیشه غذا بَده! غذای مزخرف. ــ مواظب باشین نچائین. میرود.
مردان جوان برمیگردند.
جوان اولی: برگها! افرای سرخ! خزه در پوستهای درخت!
مرد جوان دومی دکلمه میکند: "ابرهای پاک آبی غیرمنتظره!"
جوان اولی: بیا! ما به طرف دریا میدویم! شانه دوستش را میگیرد، هر دو میدوند و ناپدید میشوند.
دو زن سالخورده در لباس ملی پوتسدامی، با شالهای سیاه و کلاه ظاهر میشوند.
زن سالخورده اولی: خوبه آدم قبل از اینکه عصر بشه میتونه کمی بشینه.
زن سالخورده دومی: نیمکت اما اشغاله.
فوگت از جا بلند میشود، دستش را به علامت سلام نظامی به سمت شقیقهاش میبرد ــ وسائلش را برمیدارد.
زن سالخورده اولی: اوه، شما خیلی مهربونید.
فوگت تعظیمی میکند و میرود.
زنان سالخورده روی نیمکت مینشینند.
زن سالخورده اولی: امروزه متأسفانه دیگه نمیشه در بین مردم جوون چنین آدمای با ادبی پیدا کرد.
زن سالخورده دومی: بله، بله، تربیتم تربیتِ قدیما.
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر