تیل، نگهبان راه‌آهن. (8)

ریلها نیز شروع به ملتهب گشتن میکنند، شبیه به مارهای آتشین، اما سپس خاموش میگردند. و حالا حرارت آهسته از روی زمین رو به بالا بلند میشود، ابتدا ساقه صنوبرها، بعد در ادامه تا بزرگترین قسمتِ تاجشان را با نوری سرد و تجزیه گشته میپیماید، و عاقبت فقط بر اطراف رأس درختان ردی از رنگ قرمزِ خفیفی بر جای میگذارد. این بازیِ زیبا بیصدا و باشکوه خود را به نمایش میگذاشت. مرد نگهبان هنوز در کنار نردۀ توقف عابر پیاده بیحرکت ایستاده بود. عاقبت یک گام به جلو برمیدارد. یک نقطه تاریک در افق، جائیکه ریلها به همدیگر رسیده بودند بزرگتر میگشت، ثانیه به ثانیه بیشتر رشد میکرد، و چنین به نظر میآمد که در محلی متوقف شده است، اما ناگهان به حرکت میافتد و خود را نزدیکتر میسازد. از ریلهای به ارتعاش افتاده زمزمه برمیخیزد، یک تلقتلق ریتمدار، یک غرش خفه که بلندتر و بلندتر میگشت، و عاقبت شبیه به صدای نزدیک شدن ضربات سم دستهای اسب گشت.
از راه دور نفس نفس زدن و جوش و خروشی متناوباً رو به هوا متورم میگشت. و ناگهان سکوت میشکند. فضا از یک غرش و شلوغی پُر میگردد، ریلها خود را خم میسازند، زمین به لرزش میافتد و یک فشارِ قوی هوا ابری از گرد و خاک، بخار و دود تولید می‌کند و اعجوبه سیاه خرناسهکشان میگذرد. حالا سر و صداها همانطور که رشد کرده و بزرگ شده بودند یکی بعد از دیگری میمیرند. تیرگی محو میشود. قطار تبدیل به نقطه کوچکی گشته و در دوردست محو میگردد، و سکوتِ مقدس قبلی به آن گوشه جنگل بازمیگردد.
مرد نگهبان انگار که از رویائی خارج شده باشد با خود زمزمه میکند "مینا" و به سمت اتاق کوچکش میرود. پس از دم کردن قهوه کمرنگی مینشیند و در حالیکه گاهگاهی جرعهای از قهوه مینوشید به تکه روزنامه کثیفی که زمانی از کنار ریلها برداشته بود خیره میشود.
کم کم بیقراری عجیبی بر او غلبه میکند. او دلیلش را حرارت اجاق که تمام اتاقک را فرا گرفته بود تشخیص میدهد و برای راحت کردن خود دگمههای کت و جلیقهاش را باز میکند. و چون این کار تأثیری نمیکند، بنابراین از جا بلند میشود، بیلی از گوشه اتاقک برمیدارد و به سوی کشتزاری که به او هدیه داده شده بود میرود.
زمین باریک و شنی و بیش از حد از علفهای هرزه پر بود. شکوفههای جوان و باشکوهی مانند کفِ برف سفید رنگی بر شاخههای هر دو درخت کوتاه میوه نشسته بودند.
تیل آرام میگردد و لذت ساکتی به او روی میآورد.
حالا باید مشغول کار شد.
بیل با دندان قروچه کردن در خاک فرو میرود؛ تودههای نمدار خاک با صدای خفهای فرو میریختند و از هم میپاشیدند.
او مدتی بیوقفه زمین را شخم زد. بعد ناگهان دست از کار کشید و بلند و قابل شنیدن و در حالیکه سرش را متفکرانه تکان میداد زمزمه کرد: نه، نه، نمیشه این کار رو کرد" و دوباره تکرار میکند: "نه، نه، اصلاً نمیشه این کار رو کرد."
ناگهان به ذهنش خطور میکند که حالا لِنِه بخاطر کار بر روی زمین بیشتر بیرون خواهد آمد و با این کارش نوع زندگی او باید در اینجا دچار نوسانات جدی گردد. و ناگهان شادیاش بخاطر داشتن این زمین به انزجار تبدیل میگردد. باشتاب، انگار که او در حال ارتکاب جرمی باشد، بیل را از زمین بیرون میکشد و آن را به اتاقک برمیگرداند. او دلیل این کار را به سختی درک میکرد، هرچه میکوشید با این منظرهآشتی کند که لِنِه را تمام روز در زمان ساعات کاریش نزد خود داشته باشد موفق نمیشد و این منظره برایش غیرقابل تحملتر میگشت. به نظرش چنین میآمد که باید از چیزی ارزشمند دفاع کند، انگار که کسی قصد تعرض به مقدسترینهایش را دارد، و بعد عضلات چهرهاش بیاراده تشنجی نرم به خود میگیرد و در این لحظه لبخندی کوتاه و مبارزه‌طلبانه از گوشه لبش میگریزد. از طنین این خنده به وحشت افتاده، به بالا نگاه میکند و در این وقت سرنخ مشاهدههایش را از دست میدهد. و وقتی آن را دوباره پیدا میکند، مشغول بررسی رخدادهای قدیمی میگردد.
ناگهان چیزی مانند پردهای کلفت و سیاه به دو قسمت پاره میگردد و چشمان تیره گشتهاش دوباره قدرت دید واضح و روشن را به دست میآورند. حال و حوصلهاش یکباره بهتر میشود، طوریکه انگار از خواب دوسالهای که شباهت به مرگ داشته بیدار شده است و حالا دارد سرش را بخاطر تمام کارهای وحشتناکی که در این وضع باید انجام داده باشد ناباورانه تکان میدهد. داستان پُر درد پسر بزرگش و ماجرای پیش آمده ساعاتی قبل که میتوانست مُهر تائیدی بر آن باشد روبروی روحش به وضوح ظاهر میگردد. شفقت و ندامت به او روی می‌آورند، و همچنین بخاطر رضایت بیشرمانهای که او در تمام این مدت از خود نشان داده بود، به این خاطر که از آن موجود دوستداشتنی و درمانده مواظبت نکرده، آری، به این خاطر که قدرت اعتراف به اینکه چقدر این پسر درد و رنج کشیده است را نداشته دچار شرمی عظیم میشود.
از تجسم عذابآور تمام این اهمال کردنها خستگی بزرگی بر او غلبه میکند، و او همانطور با پشتی خمیده، و با تکیه پیشانی بر روی دستی که روی میز قرار داشت به خواب میرود.
مدتی همانطور قرار داشت که با صدای خفهای چند بار نام «مینا» را فریاد میکشد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر