انجیل.

Bertolt Brecht
انجیل، درامی در یک پرده.
بازیگران:
پدربزرگ. پدر، شهردار. دختر. برادر.
این داستان درام در یکی از شهرهای پروتستانت‌نشینِ هلند که توسط کاتولیکها محاصره شده است رخ میدهد.
صحنه اول
یک اتاق‌نشیمنِ راحتِ یک خانه در کنار بازار با یک شاهنشین با دیوارهای شیشهای و محلی فرو رفته برای جای گلدانها. پدربزرگ در کنار میز در حال خواندن، در شاهنشین دختر. گهگاهی از دوردست سر و صدای درهم بگوش میآید.
پدربزرگ بلند و باشکوه در حال خواندن: و در نهمین ساعت بلند فریاد کشید و گفت: "خدای من، خدای من، چرا مرا ترک کردی"، و بعد کسانیکه دور او ایستاده بودند او را تمسخر کردند و گفتند: او به دیگران کمک کرد، اما به خودش نمیتواند کمک کند. اگر از صلیب پائین بیائی ما به تو ایمان خواهیم آورد. در این لحظه مسیح یک بار دیگر فریاد کشید: "انجام پذیرفت" و سرش را خم کرد و مُرد.
دختر: اینجا هوا بطور عجیبی شرجیه، تو خیابون اصلاً کسی دیده نمیشه. من میترسم.
پدربزرگ: مردم روی دیوارها هستن، بچه! به این دلیل خیابون خالیه. تو لازم نیست بترسی.
دختر: فکر کنم که حمله به زودی شروع میشه. اما ترس من به این خاطر نیست.
پدریزرگ جواب نمیدهد و کتاب انجیل را ورق میزند.
دختر: من نمیدونم این ترس از کجا میاد. از امروز صبح ترسم شروع شد. از وقتی که پدر و برادر رفتن. وقت رفتن برادر نگاه عجیبی به من کرد و گفت: امروز همه چیز مشخص میشه. حمله به سختی تحملپذیره. ما با کمال میل خودمونو قربانی میکنیم. روی کلمه "ما" تأکید کرد. این حرف مهم نیست، ولی من مدام بهش فکر میکنم و بعد ناگهان وحشتم میگیره. خودم هم دلیلشو نمیدونم.
پدربزرگ: فکر باطل! پدر و برادرت پیش از این هم بارها رفته بودن و همیشه دوباره به خونه برگشتن. من هرگز متوجه وحشت در تو نشدم.
دختر خیره: من میدونم که اونا بارها رفتن و من هرگز نگران نمیشدم.
پدربزرگ: امرور روز سختیه. دشمن میخواد حمله کنه. ما اینجائیم و نمیتونیم کمک کنیم. ما فقط میتونیم از خدا کمک بخواهیم. بیا دعا کنیم! و برای به دست آوردن آرامش انجیل بخونیم.
دختر از پنجره به بیرون نگاه میکند: امروز هوا شرجیه.
سکوت.
پدربزرگ: اما اگر چنین نشانههائی ظاهر شوند، باید که بر روی کوهها فرار کنید! سپس مقاوم و وفادار بمانید. که این هر دو مهمند!
دختر با نگاهی به دوردست: پدربزرگ، چیز دیگهای برام تعریف کن! انجیلِ تو سرده. در انجیل از انسانهائی صحبت میشه که از ما قویترن.
پدر بزرگ: دختر، کفر نگو! ... میخواند: من اما به شما میگویم، به همنوع خود خدمت کنید! نان خود را با گرسنگان تقسیم کنید و بر محتاجان ترحم کنید.
ورق میزند.
دختر: عجیبه، چیز دیگهای تعریف کن! انجیل تو سرده. چیزی از بدبختی و مرگ، اما از کمک خداوند تعریف کن. از چیزای خوب، از خدای نجات‌دهنده تعریف کن. انجیل تو فقط خطاکارا رو میشناسه!
پدربزرگ: کسی که پدر یا مادرش را بیشتر از من دوست بدارد، او شایسته من نیست. ــ این کتاب خیلی زیباست. چون قویه. مردم باید این کتابو بیشتر بخونن.
دختر گوش تیز میکند: من صدای پا میشنوم. قدمهای خسته و سنگین. کسی که اینطوری راه میره یا باید پیرمرد فقیر و بیچارهای باشه یا اینکه باید چیز سختی رو حمل کنه. من میخوام ببینم ... به طرف در میرود.
پدربزرگ آهسته: من فکر میکنم صاحب این گامهایِ خسته رو بشناسم.
صحنه دوم
شهردار با پسرش داخل میشود. یک مرد بلنداندام. برادر دختر را محکم در آغوش میگیرد.
برادر با شوخی: دختر! امروز چه روز خوبیه! نارنجک از آسمون میباره. جدی: اما ما وظیفه خودمونو انجام دادیم.
سکوت.
دختر: پدر، بیرون چه خبره؟ شما خیلی ساکت و جدی هستین. نباید اتفاق خوبی افتاده باشه.
پدر آهسته، خیره دختر را نگاه میکند: وضع خوب نیست، دختر. ــ ــ معذب: ما اینو از صبح میدونستیم که دیگه نمیتونه بیشتر از این طول بکشه.
پدربزرگ آرام: ما هم میدونستیم.
پدر: ما چیزی به شماها نگفتیم. ما نمیخواستیم نگرانتون کنیم. اما حالا باید این گفته بشه.  ــ پسرم، تو تعریف کن.
برادر مرددانه: چیز زیادی برای تعریف کردن وجود نداره. ــ همه کارخونهها تعطیلن، مثل یه آبکش سوراخ سوراخ شدن. ما شب و روز کار کردیم تا قابل استفاده نگهشون داریم. این کار اما بیفایده بود. ــ گرسنگی تو شهر حاکمه. شماها از این بیخبرین. اما در پائینهای شهر مردم از گرسنگی میمیرن.
دختر: باید بهشون غذا داد. اوه خدای من! ما تو فراوونی زندگی میکنیم و مردم میمیرن.
پدر: نمیشه کمک کرد. افراد گرسنه زیاد هستن. تو با این کار فقط خودتو نابود میکنی.
برادر ...: گرسنگی تو شهر حاکمه. مردم همه سست شدن و انقدر ضعیفن که به زحمت میتونن خودشونو رو پاهاشون نگه دارن. و امروز، یعنی حالا، ساعت سه، قراره حمله بزرگ شروع بشه. کاتولیک حمله میکنه. ما نمیتونیم مقاومت کنیم.
پدربزرگ از جا بلند میشود: آدم باید بتونه خودشو نگهداره! پیروزی یا مرگ! همه مردم باید برن بالای دیوار. اونا باید برای ایمانشون بجنگن و کشته بشن. خداوند میفرماید، اعتراف کنید!
برادر طعنهآمیز: اعتراف کنید! میدونی پدربزرگ، اعتراف کردن وقتی آدم سیر باشه، تو یک اتاق خوب و آروم در زمان صلح خیلی راحته. ــ اصلاً نمیشه فکر پیروزی رو کرد! کاتولیک در این سرزمین پیروز شد. ما، آخرین شهر پروتستانت هنوز هم انتظار میکشیم. ــ دشمن به داخل شهر رخنه میکنه و آدم میتونه تصور کنه که بعد چه اتفاقی میافته. سرنوشت شهرهای دیگه اینو به ما نشون داده. کاتولیک زنها و کودکان ... حالا ... چی بگم ... پدر، من دیگه نمیتونم ...
دختر: چیه؟ چرا اینطور ترسناک به من نگاه میکنین؟
سکوت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر