به جای مقدمه

حنوکا، جشن روشنائی ما ــ همچنین در رابطه با تاریخ ــ المثنای جشن کریسمس است، فقط بدون درخت. تقریباً با نزدیک شدن این جشن، درست زمانی که نیمی از بشریت خود را تسلیم استراحت مقدس میسازد، ناشرانم درخواستهایشان را به دستم میرسانند، و من باید برای موسم آینده یک کتاب جدید و فوقالعاده خندهدار تولید کنم. ناشرانم این کار را مرتباً هر سال انجام میدهند، و من هم هر سال به عنوان نوکر گوش به فرمانشان دستورشان را انجام میدادم. اما حالا دیگر کافیست.
من دیگر به این کار ادامه نمیدهم. من دیگر کتابهای خندهدار نمینویسم و من شغلم را عوض خواهم کرد. هیچکس مجبور نیست خرج نانش را از راه خنداندن مردم به دست آورد.
ضمناً من اصلاً از ابتدا تولید شادی را برای شغلم انتخاب نکرده بودم. او خودش مرا انتخاب کرد. من هنگام کودکی همانقدر کم آرزوی بذلهگو شدن را میکردم که کودکی آرزوی وزیر بازرگانی شدن داشته باشد یا آرزوی صادر کردن مرغ یخزده به سرش بیفتد. در کلاس پنجم دبستان معلم احمقی از من سؤال کرد که وقتی بزرگ شدم دلم میخواهد چه بشوم. من جواب دادم: "یک کودک". این احتمالاً اولین نشانه برای وجود یک رگِ طنز در بافتم بوده است.
اجبار درونی کمتر در طنزنویس شدنم دخالت داشت، بلکه بیشتر به خاطر شرایط خارجی و تا اندازهای تأثیر شخصیتهای تاریخی معاصرِ طنزنویس شدم ــ من آدمهائی مانند هیتلر و نظایر او را به یاد میآورم. در هر صورت یک روز به عنوان طنزنویس از خواب بیدار شدم.
از آن زمان به بعد دیگر آسایش ندارم. هیچکس نمیخواهد باور کند که من بدون در نظر گرفتن حرفهام یک انسان کاملاً معمولیام. قیافهام هم حتی کاملاً معمولیست. با صورت معمولیام و با شیشههای عینک بدون دوره بیشتر به حسابدار ساکت و فروتنی شبیهام. من حتی صورتم را هر روز اصلاح میکنم. من یک پدرِ خانواده تقریباً خوب و یک مالیاتدهنده نسبتاً صادق هستم. هنگام خوردن صبحانه روزنامه میخوانم، بعد از خوردن نهار چُرتکی میزنم ــ خلاصه کنم، من انسانی هستم مانند تو و بقیه، نمونه یک مرد معمولی در خیابان، به اختصار یک مرد کوچک.
چه اتفاقی میافتد؟ من به پیادهروی میپردازم و توسط یک مرد کوچک دیگری متوقف میشوم:
"معذرت میخوام ــ میتونید به من بگید که گوردوناشتراسه کجاست؟"
"گوردوناشتراسه؟ البته. آیا چراغ راهنمائی سر چهار راه را میبنید؟"
"بله."
"اونجا دست چپ میپیچید و ..."
ناگهان در چشمان مرد کوچک برقی از خوشحالی میزند و با این جمله حرفم را قطع میکند:
"هی! آیا شما همون کاریکاتوریستی که همیشه تو تلویزیون کاریکاتور میکشه نیستید؟"
من اصولاً به چنین سؤالاتی بخاطر تغییر نیافتنِ ماهیت گفتوگو جواب مثبت میدهم. من مدتهاست به این عادت کردهام که با افراد و یا چیزهای دیگر اشتباه گرفته شوم. گهگاهی هم مرا از آمیزش میان میکی‌موس و داستایوفسکی به حساب میآورند.
سرنخ را دوباره به دست میگیرم: "بنابراین، دم چراغ خطر سمت چپ میپیچید."
مرد کوچک در حالیکه خنده پهنی به صورتش مینشاند میگوید: "روشن شد. و بعد؟"
"بعد، پس از سومین خیابان میپیچید به سمت راست."
حالا مرد کوچک نمیتواند دیگر جلوی خندهاش را بگیرد و محکم بر شانهام میکوبد و در خلسه نشاطی متزلزل میگوید:
"بامزهست! سومین خیابون، آره؟ سمت چپ، درسته؟ شما بذلهگوها از کجا این الهامات دیوانهوار رو همیشه میارین! پیش شماها آدم هیچوقت نمیدونه چیزی رو که میگید جدیه یا اینکه دارید شوخی میکنید!"
بله، جریان اینطوریست. پیش ما هرگز کسی متوجه نمیشود. مدتها پیش یک خانم خارجی با لباسهائی رنگین با من تماس گرفت:
"نظرتون در باره سادات چیه، آقای کیتشن؟
من جواب دادم: "یک سیاستمدار بزرگ."
او نخودی خندید: "هیهیهی. این منحصر به فرده که شما فقط با یک جمله کلکِ مردی را میکَنید."
"چرا کلک کَندن؟ من سادات رو صادقانه تحسین میکنم!"
"چیزی که منو تحت تأثیر مردهائی مثل شما قرار میده اون چهره پوکریست که باهاش این سخنان نیشدار را میزنید."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر