جناب سروان از کوپنیک.(50)

افسر بازرس با تندی و خشم به فوگت که بی‌اعتناء در میان دو نگهبان در کنار در ایستاده است: آیا میتونید ثابت کنین که شما جناب سروان از کوپنیک هستین؟
فوگت: نه، این کار رو نمیتونم بکنم. این کار رو شما باید بتونین بکنین. من که یه کارآگاه آموزش دیده نیستم.
کمیسر: منقارتونو ببندین!
کمیسر اداره گذرنامه میخندد.
افسر بازرس: این یه گستاخی و چیزی بیش از یه بلوف نیست. شما خواهید دید که در ایستگاه شلزیشه بانهوف ــ زنگ تلفن به صدا میآید. او گوشی را برمیدارد: اینجا اتاق شماره یک. چی؟! خودشه ــ فوری، فوری به اینجا بیارین، بوسیله ماشین!! گوشی را میگذارد. اونیفورمو پیدا کردن!
هر سه به همدیگر ساکت نگاه میکنند.
کمیسر اداره گذرنامه: خوب، آیا بازم دنبال مدرک دیگهای میگردین؟
کمیسر: ما باید اونو فوری ...
افسر بازرس: ساکت! من خودم ازش بازجوئی میکنم. به کمیسر اداره گذرنامه: من از شما متشکرم، همکار محترم. ممکنه لطف کنین و به رئیس ماجرا رو خبر بدین؟
کمیسر اداره گذرنامه: با کمال میل، من یه سر میرم بالا و ایشونو محتاطانه آماده میکنم. میرود.
کمیسر: اما طوری نگید که انگار این کار شما بوده. شما خوب میدونید که کاملاً اتفاقی بوده.
کمیسر اداره گذرنامه: البته، همکار محترم. من به شما بخاطر این اتفاق غیرمعمولی تبریک میگم. میرود.
افسر بازرس در این بین به طرف فوگت میرود و با اشاره نگهبانان را بیرون میفرستد: خوب، دوست عزیزم، کمی جلوتر بیائین، بفرمائین بشینید و در کمال آرامش صحبت کنین، شما حتماً خیلی چیزها برای تعریف کردن برامون دارین ــ سیگار میکشین؟
فوگت متعجبانه: نه، ممنون.
افسر بازرس یکی از پلیسها را صدا میزند: فوری یه نیم‌بطر شراب قرمز برامون بیارین. بگید پولشو بذارن به حساب من. سریع به برگه گزارش کمیسر اداره گذرنامه نگاه میکند: ویلهلم فوگت. ــ آقای فوگت، شما با معرفی کردن خودتون کار بزرگی انجام دادین، من باید قبل از هر چیز اینو بهتون بگم. وجدان و پشیمونی شما رو به برداشتن این قدم تشویق کرد، درسته؟
فوگت: نه اتفاقاً. من این کار رو فقط بخاطر پاسپورت انجام دادم. در کوپنیک اداره گذرنامه وجود نداشت. و من باید بالاخره یه پاسپورت داشته باشم.
افسر بازرس: و شما فکر میکنین که اینجا به شما یه پاسپورت میدن و بعد به شما میگن بفرمائین برین؟
فوگت: نه، نه، من میدونم، شما نمیذارید من برم. اما بعد وقتی که از زندان دوباره آزاد بشم، بعد ولی دیگه نمیتونین از دادن پاسپورت به من خودداری کنین. اینو به من قول دادن. حالا دیگه این یه موضوع عمومی شدهست و همه ازش خبر دارن.
افسر بازرس سرزنده: ببین ببین. شما اما خیلی زرنگین.
آهسته به کمیسر: حرفاشو یادداشت کنین! به فوگت: اما حالا جریان پاسپورتو باید برام توضیح بدین.
فوگت: چیز مهمی برای توضیح دادن وجود نداره. خوب منم مثل همه برای اینکه دوباره یه زندگی درست و حسابی داشته باشم به یه پاسپورت احتیاج دارم. بی‌پاسپورتی دیگه خستهم کرده بود، میدونید.
افسر بازرس: شما چند سال عمر کردین؟
فوگت: من میرم تو پنجاه و هفت سال.
افسر بازرس: آها! و با این حال بخاطر یه پاسپورت یه زندانی شدن اجتنابناپذیر رو به جون میخرین؟
فوگت: چرا که نه؟ این میگذره، من به این عادت دارم. اما بدون پاسپورت ول گشتن، و خود رو مخفی ساختن، و کارهای شاق کردن رو حالا دیگه نمیتونم انجام بدم. نه، دیگه بیشتر از این نمیتونم.
افسر بازرس: اما، شما که پولها رو داشتین، بیشتر از چهار هزار مارک. این که پول خیلی زیادیه.
فوگت دست در جیب بغلش میکند و پاکتی از آن خارج میسازد: بفرمائین اینم پول. البته این تمام پول نیست. منم باید زندگی میکردم، و به یه جفت چکمه تازه احتیاج داشتم. کلاً هشتاد و سه مارک از پولها برداشتم. صورتحساب هم تو پاکته.
افسر بازرس: خوب، بگین ببینم، شما که میتونستین با این پولها به هرجا دلتون میخواست برین!
فوگت: و وقتی که تموم شه، بعد دوباره روز از نو و روزی از نو. بله، من میتونم با این پول از مرز رد بشم، اما بعد دیگه نمیتونم برگردم و باید بذارم تو خاک غریبه چالم کنن. نه، نه. من یه پاسپورت میخوام، و بعد میخوام آرامشمو داشته باشم.
پلیس با نیم‌بطر شراب قرمز میآید.
پلیس: جناب بازرس، درشو باز کنم؟
افسر بازرس: البته، فوگت باید کمی قدرت بگیره تا بتونه از این ترسی که داشته خارج شه.
فوگت: من اصلاً نترسیدم. من درست همینطور که العان هست تصور میکردم. فقط، اینکه آقایون با من اینطور دوستانه رفتار میکنن، به این من عادت ندارم.
افسر پلیس شریفانه: اما فوگت عزیزم، این طبیعیه، اینجا که کسی رو گاز نمیگیرن!
فوگت: بله، بله، میدونم!
افسر بازرس: بسیار خوب، بفرمائین بنوشین.
فوگت: من در اصل هیچوقت با معده خالی چیزی نمینوشم.
افسر بازرس: نگهبان! یه ساندویچ ژامبون. حالا بفرمائین بنوشین، دیگه نمیتونه بهتون ضرر بزنه.
فوگت: خوب، باشه، من نمیخوام بازی رو خراب کنم. به سلامتی، آقای بازرس! و مینوشد.
افسر بازرس: اینطوری درسته. آیا از پول اصلاً برای تفریح کردن استفاده نکردین؟
فوگت: چرا، من تو یه مهمونخونۀ خوبی زندگی کردم. فقط شب اول تو کافه آشینگر خوابیدم. اونجا تا حد مرگ خسته بودم، و همینطور مثل مُردهها افتادم و خوابم برد.
افسر بازرس: نه، منظورم یه عرقخوری و تفریح درست و حسابیه، یا کارهائی که تو شهرهای بزرگ انجام میدن و یا یه همچین چیزهائی؟
فوگت: من از این کارا خوشم نمیاد. ــ کمی خصوصیتر ــ من مایلم آسایشمو داشته باشم، و آزادیمو، میفهمین؟
رئیس اداره آگاهی ــ یک مرد مسن و چاق ــ با عجله داخل میشود: کجاست؟ اوه ــ او به فوگت خیره میشود.
افسر بازرس: بله، جناب رئیس، این خودشه! ــ به رئیس چشمک میزند ــ یه مرد دوستداشتنی، همه چیزو کاملاً شفاف برامون تعریف میکنه. من برای گرم شدن گذاشتم کمی شراب براش بیارن.
رئیس: کار درستی کردین! به فوگت که مؤدبانه از جا برخاسته است: اما بفرمائین بشینین، عزیز من! بفرمائین دوباره بشینین!
فوگت: البته، اگه شما هم بشینید.
رئیس خندهکنان: البته، البته، ما میخوایم همگی با هم صحبت کنیم، مگه نه؟ بفرمائین، بنوشین!
فوگت: بله، ممنون، شراب مرغوبیه. میدونید، من خیلی به ندرت الکل مینوشم، در حقیقت من به الکل عادت ندارم.
رئیس: خوبه، مهم اینه که به دهنتون خوشمزه میاد.
فوگت: به سلامتی، آقای رئیس! بله، میذارم به دهنم خوشمزه بیاد. فوگت در حال گفتن این حرف اما نمیخندد و ساکت و یکسان میماند.
افسر بازرس آهسته به رئیس: ما همه چیزو یادداشت کردیم. ظاهراً بیماری روانی داره. با صدای بلند به فوگت: خوب، فوگت عزیزم، حالا برای آقای رئیس تعریف کنین که شما اصلاً چطور به این فکر افتادین!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر