جناب سروان از کوپنیک.(29)

هوپرشت: آره، من درک میکنم. ولی حالا همه چی دوباره روبراهِ، ویلهلم. تو حالا، ــ اگه من اجازه پیشبینی کردن داشته باشم ــ کاملاً از نو شروع خواهی کرد، درسته؟ آدم میتونه همیشه کاملاً از نو شروع کنه، برای این کار هیچوقت برای کسی دیر نیست.
فوگت: آره، درست میگی.
هوپرشت: این خوبه، ویلهلم. ما هم یه کم زیر دستتو میگیریم. دوباره همه چیز قشنگ میشه.
فوگت: منم امیدوارم. اما اگه بهم اجازه بدن.
هوپرشت: حتماً کار هم پیدا میکنی. امروزه دیگه مثل قدیما نیست.
فوگت: ممکنه اینطور باشه. اما منظور من مقامات دولتیه. بخاطر اجازه اقامت.
هوپرشت: انقدر هم بد نیستن. آدمخور که نیستن! من خودم یه کارمندم، خوب چه اهمیتی داره؟ آدم وقتی خوب نگاه کنه میبینه که ماها آدم هم هستیم، درسته؟ میخندد.
فوگت هم میخندد: من باید بگم که خیلی از تو وحشت داشتم.
هوپرشت: بگو ببینم، جائی برای سکونت داری؟
فوگت: نه، اما کمی پول دارم، من کار تخصصی انجام دادم. هنوز لازم نیست بازم برم زندان.
هوپرشت: پولتو پسانداز کن، بعداً وقت داری خرجشون کنی. اما حالا اول اینجا پیش ما میمونی تا اینکه یه کار پیدا کنی.
فوگت: نه، فریدریش، من این کار رو نمیکنم. من نمیتونم اینو قبول کنم.
هوپرشت: پس که اینطور، نمیتونی؟ اما تو مجبوری. این یه دستور نظامیه، میفهمی؟ اعتراض ممنوعه. اگه فکر میکنی که نمیخوای مجانی اینجا باشی میتونی به ماری تا وقتی که کار تازهای پیدا نکردی کمی کمک کنی.
فوگت: من برای این اینجا نیومدم، واقعاً میگم. من فقط میخواستم چند کلمه با شماها حرف بزنم.
هوپرشت: ویلهم، باور کن که من واقعاً خیلی دوست دارم تا وقتی که برای تمرینهای نظامی میرم یه مرد پهلوی ماری باشه. ماری اصلاً مواظب صندوق پول نیست، همه پولا رو جلوی دید مردم قرار میده، من به این خاطر کمی ترس دارم، ترس نداره؟
فوگت لحظهای سکوت میکند، بعد دستش را برای دست دادن جلو میبرد: میدونی پسر، اگه تعداد بیشتری آدم مثل تو پیدا میشد، بعد دیگه اصلاً به زندون احتیاج نداشتیم.
هوپرشت: حالا دارای کمی اغراق میکنی و روی شانه فوگت میزند. من منظورم فقط اینه که: اونچه گذشته، گذشتهست. حالا رو پاهات تکیه کن و سرتو راست نگهدار.
فوگت: آره فریدریش، همین کار رو هم میکنم. مطمئن باش. میبینی، من دیگه نمیتونستم تنهائی ادامه بدم. ده سال قبل، بله، اون موقع هنوز میخواستم از کشور خارج بشم، و از آنجا از راه کوهها پیاده برم و غیره، اما حالا خستگی از راه کوه رفتن آدمو هلاک میکنه، میدونی.
هوپرشت: من که مطمئنم همه کارا درست میشه.
فوگت: اگه دوباره شروع بشه ــ به طرف پائین ــ بعد همه چیز تمومه. بعد بدشانسی شروع میشه.
هوپرشت: آخ فراموش کن، و چشمها رو به جلو بدوز! پاها خودشون به تنهائی میرن!
فوگت: من حتماً موفق میشم، فریدریش!
خانم هوپرشت داخل میشود: سلام فریدریش، تو هم که اومدی. دختره از عرق کردن خیس شده بود، باید ملافههاشو عوض میکردم. خوب، کمی همدیگه رو شناختین. خیلی خوب شد که نذاشتم بره، درست میگم، میخواست دوباره زود بره که من گفتم: اول باید با تو آشنا بشه و تو کسی رو گاز نمیگیری.
هوپرشت: ماری، میدونی، من و برادرت با هم قرار گذاشتم که او فعلاً باید اینجا بمونه تا اینکه کاری پیدا کنه. فوگت میتونه کمی تو کار مغازه به تو کمک کنه.
خانم هوپرشت نه چندان مشتاق: بله، حتماً، هرطور تو میخوای، فریدریش ــ فکر میکنی باید اینجا هم بخوابه؟
هوپرشت: طبیعیه! ما که این مبل قشنگ رو داریم و هیچ کس هم روش نمیشینه. تو  که حرفی نداری، فوگت؟
فوگت: خیلی عالیه، ساعتی هم که ما تو خونه در راهرو آویزون میکردیم بالای سرم قرار داره، درسته، ماریا؟ البته اگه ماریا با موندم موافق باشه ...
خانم هوپرشت: حالا باید ملافهها رو درآورد.
هوپرشت: خوب، درشون بیار! تو که این همه ملافه داری.
خانم هوپرشت: آره که خیلی دارم، من فقط منظورم این بود که باید درشون بیارم. به طرف در اتاق میرود. من باید برای خودمون غذا درست کنم و میرود.
هوپرشت میخندد: خوب اون اینطوریه دیگه. روحش خیلی انسانیه، ولی کمی رسمیه. ویلهلم، بیا نگاه کن. میخوام چیزی بهت نشون بدم. او را با خود به سمت کمد میبرد. من اگه همه چیز درست پیش بره این بار به گروهبانی نایل میشم. این دومین تمرینات نظامی دفاع از کشور منه. اینو ماری اما نمیدونه، میخوام غافلگیرش کنم. در این چنین مواقعی مثل بچهها میمونه. میبینی، زنگوله آویزۀ دسته شمشیر رو هم خریدم، اینو باید آدم خودش بخره، ببین. او در پاکت را کمی باز میکند تا بشود آن را دید و همزمان با ترس به طرفِ در نگاه میکند. بعد با این میام خونه، با درجه و نوارِ روی کلاه. میخندد. ویلهلم، تو اما چیزیو لو نمیدی، مگه نه؟ ماری نباید چیزی بو ببره.
فوگت: البته که چیزی نمیگم. ــ اگه روزی اتفاقی بیفته، بعد تو معاون فرمانده و یا اگه بخوای استوار هم میتونی بشی.
هوپرشت: اِهه، تو که سلسله مقامات نظامی رو خوب میشناسی.
فوگت: نظامیها برای من همیشه جالب بودن، ولی خودم هرگز وقتی برای نظامی شدن پیدا نکردم.
هوپرشت: حیف شد. بهترین چیز تو زندگی نظامی بودنه. وسائل را دوباره در کمد قرار میدهد. خوب، حالا میخوایم به سلامتی اومدن تو یه گیلاس سریع بریم بالا، نظرت چیه؟ فقط ما دو تا مرد بین خودمون. من یه بطر مشروب دارم که تو ادره بخاطر تحویل سال جدید بهم هدیه دادن. یه ویسکی درست و حسابیه.
او در حال حرف زدن یک بطری از بوفه در میآورد که هنوز سه قسمت آن پر است و دو گیلاس کوچک را پر میسازد.
فوگت: فریدریش، گوش کن، من یه سؤال دارم، در باره یه کار اداری. میدونی، تو در شهرداری کار میکنی، جائی که همه چیز از اونجا رد میشه. کارم فقط مربوط به اجازه اقامته، برای اینکه دوباره مثل همیشه از اداره اخراجم نکنن، یا از دادن پاسپورت بهم خودداری کنن. وگرنه نمیشه کار کرد، بدون برگه معرفی پلیس ... منظورم اینه که وقتی کاغذهام میرسن به اداره، نمیتونی برام کاری بکنی؟
هوپرشت: ویلهم، همه چیز راه خودشو طی میکنه و کسی نمیتونه کاری بکنه. حالا دیگه نمیخوایم در این باره حرف بزنیم، باشه؟ تو باید راه درست رو بری، بعد همه چیز درست میشه. کار از پشت انجام دادن یه جرمه! و تو اونچه که حقِت باشه، همونم میگیری. به این خاطر ما در پروس هستیم. بسیار خب، به سلامتی، ویلهلم. گیلاس رو بخاطر زندگیِ نو میریم بالا! اصلاً لازم نیست نگران باشی. همه چیز مسیر اصلی خودشو طی خواهد کرد!
فوگت: امیدوارم، به سلامتی! آنها گیلاسهایشان را بهم میزنند.
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر