تیل، نگهبان راه‌آهن. (5)


مرد نگهبان بعد از خوردن نهار یک بار دیگر برای مدت کوتاهی استراحت میکند. بعد از پایان استراحت، قهوه بعد از ظهرش را مینوشد و فوراً خود را برای رفتن به سر کار آماده میسازد. او برای این کار مانند تمام فعالیتهایش زمان زیادی لازم داشت؛ تک به تک حرکات از سالها پیش تنظیم گشته بود؛ همیشه در یک نظم همیشگی وسائل بر روی کمد کوچک از چوب گردو قرار داده میگشت: چاقو، دفتر یادداشت، شانه، یک دندان اسب، یک ساعت جیبی قدیمی. یک کتاب کوچک پیچیده شده در کاغذ قرمزی که با مراقبت خاصی با آن رفتار میگشت. مرد نگهبان این وسائل را شبها زیر بالش خود میگذاشت و روزها آنها را در جیب بغل لباس کارش با خود حمل میکرد. بر روی پاکتی با دستخط تیل ناشیانه اما آراسته نوشته شده بود: دفتر حساب پسانداز توبیاس تیل.
هنگامیکه تیل به سر کار رفت، ساعت دیواری با آن پاندولِ دراز و صفحه یرقانی رنگش ساعت پانزده دقیقه مانده به شش بعد از ظهر را نشان میداد. او با قایق کوچکش به آن سمت رودخانه میراند. در آن سوی ساحلِ رودخانه چندین بار میایستد و به سمت دیگر آب گوش میسپارد. عاقبت به مسیر جنگلی وسیع پر وسعت میپیچد و بعد از چند دقیقه خود را در وسط درختان کاج مجللی میبیند که انبوه سوزنهایشان به امواج سبز و سیاه دریاها شباهت داشت. بر روی خزههای خیس و لایه سوزنِ درختان کاج بر روی زمین جنگل بیصدا مانند آنکه روی نمد میرود راه میرفت. او بدون نگاه کردن به بالا راهش را میافت، اینجا از میان ستونهای حنائی‌رنگِ درختان جنگل قدیمی، آنجا از میان شاخههای جوان و در هم پیچیده و در ادامه از میان محلی گسترده و حصار کشیده شده با درختان جوانی که توسط  تک و توک درخت باریک و بلند کاجی تحتالشعاع قرار گرفته بودند. یک مه آبی رنگ شفاف و آبستن انواع عطرها از روی زمین بلند میگشت و شکل درختان را بیرنگ به نظر میرساند. یک آسمان شیری رنگ و سنگین رو به پائین بر روی نوک درختان آویزان بود. دستهای کلاغ مانند اینکه در خاکستری هوا شنا میکنند، بیوقفه فریاد میزدند: قار قار. گودالهای آب سیاهرنگی سطوح ناهموار مسیر را پُر می‎کردند و هوای کدر را تیرهتر منعکس میساختند.
تیل وقتی از تفکری عمیق بیدار گشت و به بالا نگریست به خود گفت: "چه هوای وحشتناکی".
اما ناگهان افکارش مسیر دیگری در پیش گرفتند. او احساس مبهمی داشت و فکر میکرد که باید چیزی در خانه جا گذاشته باشد، و هنگام جستجوی جیبهایش پی به فراموش کردن بسته نانش میبرد، نانی که بخاطر ساعت کارِ طولانی مدت به همراه داشتنش ضروری بود. بلاتکلیف لحظهای میایستد، بعد اما ناگهان مسیرش را عوض میکند و به سمت دهکده به راه میافتد.
زمان کوتاهی تا رسیدن به رودخانه لازم داشت، و با چند پارو زدن نسبتاً قوی به آن سمت آب میرسد، پیاده میشود و با بدنی خیس از عرق مسیر کمی سربالائی دهکده را میپیماید. پودل پیر و پشمالوی دکاندار در وسط جاده دراز کشیده بود. بر روی الوارهای لاک و الکل خورده شده پرچینهای حیاط یک کلبه کلاغی نشسته بود و پرهایش را میگستراند. کلاغ خود را جنباند، سر تکان داد، قار قارِ گوشخراشی کرد و با بال زدنی پر سر و صدا خود را از جا کند و به پرواز آمد تا باد از سمت جنگل او را با خود ببرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر