جناب سروان از کوپنیک.(32)

صحنه یازدهم
بازیگران:
یک پلیس، یک ستوان با حمایل آجودانها، افراد در انتظار، ویلهلم فوگت.
یک راهرو در کلانتری ریکسدورف. دیوار خالی، نیمکت، در. بر روی در نوشتهای بر روی یک کاغذ: "اتاق 9 اداره ثبت احوال ریکسدورف". تقریباً ده نفر زن و مرد بر روی نیمکت در انتظار نشستهاند. بعضی از آنها با انگشتان دست ضرب گرفتهاند یا سرفههای عصبی میکنند. یک پیرمرد کوچک‌اندام روزنامه «به پیش Vorwärts" سوسیال دموکراتها را میخواند. اکثرشان در سکوت به اطراف نگاه میکنند ــ در باز میگردد. همه به در نگاه میکنند، کسی که نوبتش است از جا برمیخیزد.
پلیس از داخل اتاق بیرون میآید و زنی را از اتاق به بیرون هدایت میکند.

زن گریان است و شکسته حرف میزند: نه، من اینو نمیدونستم ... از کجا باید میدونستم که باید اطلاع میدادم مهمون برام اومده ... نه ... من اینو نمیتونستم بدونم ... من هیچ کار دیگه نمیتونستم بکنم. او دستش را با دستمال جلوی بینیاش نگاه میدارد.
فردی که بلند شده است میخواهد داخل اتاق شود.
پلیس جلوی او را میگیرد، بشینید.
مرد: برای چی، نوبت منه.
پلیس بدون آنکه جواب دهد، به سمت راهر فریاد میزند آقای شیرتروم! پیش رئیس.
مرد: اما نوبت منه.
پلیس: بدون آنکه جواب دهد: آقای شیرتروم!
یک کارمند با دستهای پرونده در دست میآید.
پلیس: آقای شیرتروم، برید پیش رئیس و خودش را از در کنار میکشد تا او داخل اتاق شود.
کارمند داخل اتاق میشود.
پلیس در اتاق را دوباره میبندد و جلوی آن میایستد.
مرد: اما نوبت من بود.
پلیس: شما باید بشینید.
مرد دوباره مینشیند: حالا تا کی نوبت من برسه.
پلیس: وقتی نوبتتون برسه، شما  هم میروید تو اتاق.
مرد روزنامه‌خوان، با صدائی بسیار نازک: اجازه بدید، این حرف کمی سنگینه. یه چنین ادارهای برای مردمه یا اینکه مردم برای این ادارهان؟!
مرد اول: چه میشه کرد، شما این ضربالمثل رو میشناسید:
"بیشترین اوقات زندگی را
سرباز در انتظار بیهوده میگذراند."
تعدادی از حاضرین میخندند.
مرد روزنامه‌خوان: اما ما اینجا سرباز نیستیم، ما شهروندیم، ما بجز خیره شدن به دیوار کارهای دیگه‏‌ای داریم، میفهمید؟
پلیس: اگه شما انقدر وقت دارین «به پیش» بخونین، پس برای انتظار کشیدن هم باید حتماً وقت داشته باشین.
مرد روزنامه‌خوان: ببینین، این اصلاً به شما مربوط نمیشه. من این روزنامه «به پیش» رو آبونهام، بله، آبونه، من اینو هر روز میخونم، اما با این وجود من اینجا وظیفه شهروندیمو، نه، میخواستم بگم حق شهروندیمو درخواست میکنم.
پلیس: اینجا مزاحمت بوجود نیارین، شما فعلاً تو نوبت نیستین.
خواننده روزنامه: نه، واقعاً که داره کمی زیادهروی میشه. حالا یکی از اداره دیگهای داخل اتاق شده و دارن برای همدیگه جوک تعریف میکنن.
پلیس به سمت او میرود: تو اتاق دارن چکار میکنن؟
خواننده روزنامه: من چه میدونم دارن اونجا چه کار میکنن. من فقط میخوام که نوبت منم بشه، میخوام برم تو کارمو راه بندازم. به روزنامهاش نگاه میکند.
پلیس: اینجا به همه نوبت میرسه، وقتی که نوبتشون رسیده باشه. دوباره به طرف در میرود.
ویلهلم فوگت از کنار صحنه وارد میشود. با عجله و هیجانزده: میبخشید، اتاق شماره نُه اینجاست؟
پلیس: نمیتونید بخونید؟ برید بشینید.
فوگت: نه، میبخشید، جناب گروهبان، من مایلم اول بدونم که آیا اینجا همون اتاقی هست که باید باشه، به من گفتن باید به اتاق شماره نُه برم، اما اگه این اتاق هم اتاق اشتباهی باشه ــ اگه تو این اتاق هم کسی مسؤل کار من نباشه ...
پلیس: برید بشینید. بعداً وقتی رفتید تو اتاق میفهمید اشتباه هست یا نه.
فوگت: نه، تا نوبت من برسه، میتونه دیر شده باشه، بعد دیگه همه چیز تموم شدهست! من تحت نظارت پلیسم، اما من پیش شوهرخواهرم زندگی میکنم، و من در اداره کل هم بودم، اونجا به من گفتن، من نمیتونم تو ریکسدورف تحت نظارت پلیس باشم و حتماً در ریکسدورف برام پاسپورت صادر میکنن، و این کار هم در حال اجراست، اما او دقیقاً نمیدونست و به من گفت تو اتاق شماره نُه جویا بشم.
پلیس: خب، برید بشینید.
فوگت: اگه من العان نرم تو اتاق ــ و اگه اتاق شماره نُه هم اتاق اشتباهی باشه ــ بعد دیگه برای من دیر میشه!
پلیس: حرف نزنین، برید بشینید رو نیمکت.
فوگت: من اینجا تو یه خونه خوب و شایستهای زندگی میکنم، دلیلی نداره که بخوان منو از اینجا بیرون کنن، اما باید اینو به کسی بگم که مسؤل کار منه.
پلیس: بشینید.
فوگت می‎نشیند.
آقای شیرتروم از اتاق خارج میشود و در حال جویدن ناخن انگشتِ دست به رفتن ادامه میدهد.
پلیس: خب. بعدی. در را باز میکند و با نفر بعدی داخل اتاق میشود. جنبشی در میان منتظرین.
مرد روزنامه‌خوان با سینهای که بخاطر بیماری آسم سوت میکشد: این طرف یه دوچرخهسواره، یه دوچرخهسوار حقیقی! به طرف پائین فشار میاره ــ به طرف بالا قوز میکنه.
یک زن: خب اینا وقت دارن.
خواننده روزنامه: من میگم، این وقت ماست که اینا تلف میکنن، و پول ماست که اینا میبلعن! منو با اذیت و آزار نامعقولشون فقیر میکنن. من تو کافهها به عنوان دلقک کار میکنم، و با این کار رو پای خودم واستادم، و حالا بخاطر اجازه چنین کاری مشکل ایجاد میکنن، چرا؟ مردم جواب اینو میدونن. اما من میگم: من اجازه دارم هر طور که بخوام فکر کنم، من اینجا به خاطر وظیفه شهروندیم، نه، میخواستم بگم حق شهروندیم اینجا هستم ــ هوا کم میآورد، سرفه میکند.
پلیس از اتاق برمیگردد: چه خبره اینجا! ساکت! سر و صداتون مزاحم آدمای تو اتاق میشه!! او استخوانهایش را راست میکند و نگاهِ ماتی به بالای راهرو میاندازد.
یک افسر با یک ستوان با حمایل آجودانها با قدمهای تند میآیند: اتاق شماره نُه.
پلیس سلام نظامی میدهد: بله، جناب سروان!
افسر: اداره رو تعطیل کنین، اینجا نظامیها اسکان داده میشن. داخل اتاق میشود، پلیس هم بعد از او به داخل میرود و در را میبندد.
مرد روزنامه‌خوان: بفرما، حالا میتونیم بساطمونو جمع کنیم و بریم. دیگه تموم شد. برای ارتشیها وقت دارن اما برای شهروند اصلاً. اما وقتی یه همچین افسری سریع میاد و میره تو ــ اِه اِه ــ
یک مرد چاق که تا حال همیشه مستقیم به روبریش نگاه میکرد از جا میجهد: چی، شما که این کارا به پهنای سینهتون هم نمیخوره، میخواین اینجا بر ضد ارتش پروس چیزی بگین؟ شما پیرمرد جیک جیکو، آره!
خواننده روزنامه: من اصلاً چیزی نمیخوام! من فقط حق شهروندیمو میخوام.
پلیس در را باز میکند: همه ساکت میشوند و به اونگاه میکنند. پلیس در سکوت یک نوشته به در آویزان میکند: "امروز بسته است" و به افراد در انتظار با نگاهی کاملاً معنی‌دار و با اشاره سر در خروجی را نشان میدهد.
فوگت با فریاد: من اما باید داخل اتاق بشم! من باید ــ وگرنه دیر میشه!!
پلیس دوباره داخل اتاق میشود، در را محکم پشت سرش میبندد.
فوگت روی نیمکت روی زانویش خم میشود.
خوانند روزنامه در حالی که دیگران میرفتند: این فکر رو از سرتون بیارین بیرون. امروز دیگه نمیتونین برین تو. پس باید شب رو اینجا تا فردا صبحِ زود بگذرونین. او میرود.
فوگت تنها میماند. با کمر خمیدهای نشسته است، مانند شکست‌خوردهها، بیحرکت. پس از لحظه کوتاهی از اتاق صدا به گوش میرسد ...
صدای افسر: من نمیتونم هیچ ملاحظهای بکنم! دستور دستوره، باید دستور رو اجرا کنید!!
صدا دوباره ناخوانا میشود.
فوگت سرش را بلند میکند، استراق‌سمع میکند ــ بعد بلند میشود، بر روی انگشت پا به سمت درِ اتاق میرود و از میان سوراخ کلید نگاه میکند.
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر