جناب سروان از کوپنیک.(23)

وُرمزر: حق با شماست. باید احساس قشنگی باشه وقتی آدمو یکهو جناب ستوان صدا کنن، این استخونای کوچیک گوشو ماساژ میده. میدونین، من همیشه میگم: از سرجوخهگی به بالا داروینیسم شروع میشه. اما انسان بودن، بله، انسان بودن اول از ستوانی شروع میشه، اینطور نیست، اینطور نیست؟
اوبرمولر: من مایل نیستم چنین ادعائی بکنم، اما، برای زندگی حرفیام البته بسیار ارزشمنده. آقای وُرمزر، من به اونیفورم واقعاً خیلی زود احتیاج دارم. من ...
وُرمزر: وابشکه، دفتر متراژ رو بیارین. جناب ستوان، شما کارمند دولت هستید، درست میگم؟
اوبرمولر: مادرم به دیدنم میاد، براش خیلی مهمه، چون خودش از یک خانوادۀ نظامیه. من؟ من یک کارمند محلیام. خیلی دلم میخواست به سیاست روی میآوردم. من میتونم تصور کنم بعنوان یک اقتصاددانِ ملی؛ برای مثال در چارچوب حزب مردم در جهت منافع عمومی مؤثر باشم، و در درجه اول از طریق نویسندگی، اما برای اینکار بودجه کافی لازمه.
وُرمزر: کارمند دولت بودن همیشه خوبه.
اوبرمولر: بله مطمئناً، آدم میتونه پیشرفت کنه، من در حال حاضر در شهرداری هستم؛ اگر شانس بیارم میتونم روزی شهردار کوپنیک بشم. با اندکی لبخند. شهردار بودن هم کاری برای رفاهِ ملته.
وُرمزر: خوب، فعلاً تا ستوانی پیش اومدین، این اصل موضوعه، امروزه باید آدم موفق باشه، در اجتماع، در حرفه، در هر رابطهای! عنوانِ دکتریتون کارت ویزیت شماست، و عنوان افسری هم یک درُ باز براتون. اینا اساسی هستن، امروزه اینطوریه!
وابشکه: کاملاً اینطوره.
وُرمزر: ساکت باشید، وابشکه، کسی از شما سؤال نکرد. میدونید، آقای ستوان، چیزی بخاطرم افتاد، من براتون یه چیزی دارم، اگه شما انقدر عجله دارید، پس این اونیفورمو تَنِتون کنین! این باید اندازه تَنِتون باشه! او اونیفورم اشلتو را میآورد.
اوبرمولر: آقای وُرمزر، اما این یک اونیفورم سروانیه، هنوز تا سروان شدن من خیلی مونده! و میخندد.
وُرمزر: وقت اونم میرسه، وقت اونم میرسه! ما باید فقط چند تغییر کوچیک بدیم، سردوشیها رو عوض کنیم، بعد همه چیز تمومه. وابشکه، دگمهها رو ببندین.
وابشکه: اندازهست، انگار که برای شما دوخته شده. فقط دور کمر کمی تنگه.
اوبرمولر: بله، دور کمرم بزرگه، میشه گفت که یک بیماری شغلیه، علتاش نشسنِ زیاده.
وُرمزر: من میخوام چیزی بهتون بگم. شما این اونیفورمو بردارین. برای دوختن یه اونتفورمِ تازه هشت روز وقت لازمه، کمتر از هشت روز ممکن نیست. بعلاوه این اونیفورم خیلی ارزونتر براتون تموم میشه، و اصلاً هم پوشیده نشده، تازۀ تازهست، من برای فروختنش حقالزحمه میگیرم، صاحبش باید از نظامیگری دست میکشید. صدایش را پائین میآورد. آیا از این حادثه جنجالی چیزی نشنیدین. البته "در پشت این ماجرا زنی مخفی‌ست."
اوبرمولر: نه، ممنون، ماجراهای جنجالی دیگران برای من جالب نیستن. مردم چنین چیزهائی را همیشه تحریف میکنن.
وُرمزر: جناب ستوان، عین حرفِ منو میزنین، حرف منو! منم همیشه اینو میگم! شایعه‌سازی نه، یاوهسرائی نه. نیمیشون دروغ هستن و نیم دیگرشون هم به من مربوط نمیشن. اینجا مردم با خودشون خیلی از این چرندیات برای تعریف کردن میارن، ولی من اصلاً گوش نمیدم. تو آینه نگاه کنین، به عنوان یه افسر چطور دیده میشین، خوشتون میاد؟
اوبرمولر: بد نیست! بد نیست! کمی به عقب میرود، عینکش را برمیدارد، از بالا تا پائین خود را نگاه میکند. در اینکه میگن لباس مقام آدمو میبره بالا باید حقیقت داشته باشه. یک چنین اونیفورمی بطور چشمگیری به آدم اُبهت میده. سحر و جادوی خاصی ازش بلند میشه.
وُرمزر در این بین در پشت اونیفورم با گچ چند علامت میگذارد: وابشکه، اینجا رو نگاه کنین، اینجا ... اونجا ... اینجا، کار راحتیه. بله بله، این اونیفورم میتونه ارزش آدومو نشون بده، آقای ستوان، درست میگم؟ قشنگی جریان اینجاست که آدم کسی شده باشه، چیزی که هرکسی نمی‌تونه از پَسِش بربیاد، این لذتبخشه! وابشکه، سوزنو بدین به من!
اوبرمولر: برعکس، آقای وُرمزر، کاملاً برعکس! بزرگی در پیش ما ایدۀ ارتش خلقه، ارتشی که در آن هر کس می‌تونه مقامی رو به دست بیاره که در ساختارِ اجتماعیِ جامعه ملی سزاوارش باشه. راهِ باز برای افراد صالح! این شعار آلمان است! ایده آزادیِ فردی در پیش ما با ایدۀ قانون اساسی به یک کل قابل تکامل ادغام میشه. سیستم ما پادشاهیه، اما ما در زندگی دموکراسی را به کار میبریم! این باور منه!
وُرمزر: مطمئناً، مطمئناً، باید بگم که ما آزادی بیشتری از جمهوریهای دیگه داریم، همه میتونن از ما درس بگیرن. خوب، حالا همه چیز میزونه. اما بخاطر اونیفورم خیلی شانس آوردین، جناب ستوان.
اوبرمولر: باشه، حالا که این زودتر حاضر میشه پس همینو برمیدارم، البته من یک اونیفورم تازه را ترجیح میدادم.
وُرمزر: اونیفورم فردا حاضره و میتونید تَنِتون کنین. کمربند برای روی اونیفورم، غلاف، شمشیر، کلاه، کلاخود، سایزِ سرتون چنده، جناب ستوان؟
گرمولر: پنجاه و نه. من جمجمه نسبتاً بزرگی دارم.
وُرمزر: ویلی، تو اون جمجمۀ بزرگ ولی چیزی هم هست، به جناب سروان کمک کن اونیفورمو دربیارن، کمی بجنب پسر.
صدای مارش نظامی در حال بلندتر شدن.
چه مارش پروسیِ باشکوهی، مگه نه؟ آدمو به جنبش میندازه، تا استخونای آدم نفوذ میکنه!
وابشکه: یه شاگرد مغازه میتونه با این آهنگ پولکا رقصیدن یاد بگیره.
وابشکه: وابشکه، ساکت باشین، شما از موسیقی چیزی نمیفهمین. جناب سروان، من یک بار دیگه بهتون تبریک میگم، خبر ستوان شدنتون خیلی خوشحالم کرد.
اوبرمولر: ممنون، خیلی ممنون، آقای وُرمزر.
وُرمزر: فردا همین ساعت همه چیز آمادهست. خوبه؟
اوبرمولر: آقای وُرمزر، این برای من خیلی عزیز و مهمه، چون مادرم فردا برای دیدنم میاد، من بهش تلگراف زده بودم، به این خاطر خیلی مایلم که ...
وُرمزر: شما رو با اونیفورم ببینه، البته، معلومه! مادر گرامیتون حتما با دیدن چنین ستوان نیرومندی خوشحال خواهند شد!
اوبرمولر: بله بله، برای مادرم خیلی مهمه. خداحافظ، خداحافظ آقای وُرمزر!
وُرمزر: خداحافظ، آقای ستوان، خداحافظ!
او را تا درِ مغازه همراهی میکند. اوبرمولر میرود.
او موفق شد. چه آدمائی امروزه افسر میشن! یاد بگیر، ویلی!
صحنه تاریک میشود، از نزدیک صدای قدرتمندِ مارش نظامی به گوش میرسد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر