جناب سروان از کوپنیک.(38)

فوگت: آمین.
هوپرشت: یعنی چی؟
فوگت دوستانه، بدون استهزاء: آمین رو فراموش کرده بودی. چنین جملاتی همیشه با آمین به پایان میرسن. کشیش توی گورستان هم کاملاً شبیه چیزهائی که تو گفتی میگفت.
هوپرشت: من نمیفهمم تو چی میگی.
فوگت: ضروری هم نیست. خودتو ناراحت نکن. من حالا لباسمو میپوشم و بعد میرم.
هوپرشت: کجا میخوای بری؟
فوگت: شانههایش را بالا میاندازد.
هوپرشت: کجا، ویلهلم؟ نکنه میخوای از اینجا بری؟
فوگت: دست من نیست. باید از اینجا برم.
هوپرشت یک قدم به سوی او برمیدارد.
فوگت با حرکتی تقریباً دفاعی نامه را از جیب درمیآورد و بر روی میز میاندازد: بخونش.
هوپرشت میخواند: اخراج. خدای من، ویلهلم، اعتراض نکردی؟
فوگت: دو بار جواب منفی شنیدم.  بار اول اصلاً علاقهای به گوش دادن نداشتن و بار دوم هم وقت نداشتن.
هوپرشت درمانده: خوب، حالا کجا میخوای بری، ویلهلم؟
فوگت طور عجیبی میخندد: هیچ‌جا.
هوپرشت: هی، تو که قصد نداری دوباره دیوونه‌بازی دربیاری!!
فوگت: غیرممکنه. دیوونه‌بازی، غیر ممکنه. داره کم کم تازه چشمام باز میشه.
هوپرشت: تو باید البته سعی کنی در ناحیه دیگهای اجازه اقامت یا اینکه از اداره محلیات یه پاسپورت بگیری.
فوگت: ممنون. اینو میدونم.
هوپرشت: خب، پس خوبه، حالا میخوای چکار کنی؟!
فوگت: تو نگران نباش. مهم نیست. دوباره آهسته میخندد.
هوپرشت: چرا هی میخندی! جریان جدیه!
فوگت: آخه برام خنده داره، بجای اینکه به تو درجه بدن به من درجه دادن. هرکی به سهمش میرسه. درسته؟
هوپرشت: ساکت باش!! ویلهلم، تو اشتباه فکر میکنی! اگه اینطوریه، باید دلایل بخصوصی داشته باشه، اما چیزی که برای تو پیش اومده غمانگیزه!
فوگت: غمانگیزه؟ نه. نه جای خوشبختی داره و نه جای بدبختی. این یه ناحقیِ کامله. اما به این خاطر خودتو عصبانی نکن، فریدریش. تو جهان ناحقیهای بیشتری وجود داره، ناحقیهای خوب رشد کرده. اینو باید آدم بدونه. من حالا اینو میدونم.
هوپرشت: تو هیچ چیز نمیدونی! بدشانسی آوردی! جریان اینه! اگه اینطوری باشه که تو میگی، نباید دیگه ایمان و وفاداری تو جهان باشه! ویلهلم، اینطوری اجازه نداری از اینجا بری. اینطوری نمیتونی یه قدم جلو بذاری. تو باید این چیزا رو مثل یه مرد تحمل کنی.
فوگت: تحمل کنم. فریدریش، من به این کار عادت دارم. اصلاً برام مهم نیست. من یه قوز خیلیِ پهن دارم و میشه خیلی بار روش گذاشت. اما به کجا باید این بار رو با خودم حمل کنم، فریدریش! سؤال اینه! کجا باید با این بار رفت! من اجازه اقامت ندارم، برای من محلی تو جهان وجود نداره، فوقش میتونم برم تو هوا، درسته؟
هوپرشت: تو هوا نه، ویلهلم! برگرد روی زمین، مرد حسابی!
ما دارای دولتیم و توی نظم و قانون زندگی میکنیم. تو نمیتونی خودتو خارج از این مجموعه تصور کنی، تو این اجازه رو نداری! هرچقدر هم که سخت باشه، باید که از این قانون تبعیت کنی!
فوگت: از چی تبعیت کنم؟ از دولت؟ از نظم و ترتیب؟ بدون اجازه اقامت؟ و بدون پاسپورت؟
هوپرشت: بالاخره یه روز میگیری! و بعد دوباره خودتو داخل مجموعه احساس میکنی!
فوگت: که اینطور، و بعد وقتی چنین احساسی داشتم بعد چه کار میکنم؟ این چه کمکی به من میکنه؟ از این راه مدتها طول میکشه تا منو آدم به حساب بیارن!
هوپرشت: تو فقط وقتی یه انسانی که خودتو برای یه نظم و ترتیب انسانی آماده بسازی! وگرنه که یه ساس هم زندگی میکنه!
فوگت: درسته! ساس هم زندگی میکنه، فریدریش! و میدونی که چطوری یه ساس زندگی میکنه؟ اول ساس میاد، و بعد نظم و ترتیب ساسوار! اول انسانیت پیدا میشه، فریدریش! و بعد نظم و ترتیب انسانوار!
هوپرشت: موضوع اینه که تو نمیخوای تابع کسی باشی! کسی که میخواد یه انسان باشه باید که تابعیت کنه، میفهمی؟!
فوگت: تابع بودن. البته! اما تابع چه چیز؟ میخوام دقیقاً بدونم! پس باید اول نظم و ترتیب صحیح باشه، فریدریش، اما اینطور نیست!
هوپرشت: نظم و ترتیب درسته! پیش ما نظم و ترتیب صحیحه! یه گروهانِ نظامی رو تماشا کن، همه در یه خط و یه ردیف، بعد اینو متوجه میشی! کسی که تو این صف قرار گرفته اینو متوجه میشه! آدم باید از نزدیک تماس داشته باشه! بعد تو یه انسانی، و بعد یه نظم و ترتیب انسانی داری!
فوگت: اگه لااقل سوراخی توش نبود! اگه اینطور سفت و شق نمینشست که درزها از هم بشکافن! مرد حسابی، همین روزاست که اتفاقی پیش بیاد!
هوپرشت: پیش ما نه! ما تو آلمان یه زمین محکم زیر پا داریم، و طبقه خالی‎‌ای در بینش نیست، اینجا نمیتونه هیچ اتفاقی بیفته جاهای دیگه شاید، جاهائی که داربست پوسیده دارن، اونجاها شاید! یه چیزی بگم: تو روسیه برای مثال، بهترین کارمندای رشوهگیر رو دارن، و بعد بردهها، اونها تقریباً بیسوادن، اونا حتی نمیدونن که اسمشون چیه. و بعد فساد حلقههای بالاتر، و بعد دانشجوها، و بقیه مثالهای ناجور دیگه! اونجا میتونه اتفاقی بیفته، ویلهلم، اونجا ترک برداشته! میفهمی؟! پیش ما ولی همه چیز سالمه، از همون اولین شروع، از پائین تا بالا، همه چیز درسته. و وقتی چیزی سالم باشه، پس باید صحیح هم باشه، ویلهلم! اینجا روی سنگ بنا شده!
فوگت: که اینطور؟ و از کجا ناحقی میاد؟ آیا برای خودش سرخود میاد؟
هوپرشت: پبش ما حقکشی وجود نداره! حداقل از بالا به پائین وجود نداره! پیش ما ارزش حق و نظم بالاتر از هر چیزیه، اینو هر آلمانیای میدونه!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر