تیل، نگهبان راه‌آهن. (4)

وقتی لِنِه هنگام صرف صبحانه با هیجان بیشتری دنباله صحبت شب قبل را میگیرد، تیل صحبت او را با این خبر که مدیر راهآهن یک قطعه زمین در امتداد ریلها در نزدیکی اتاق نگهبانی مجاناً به او واگذار کرده است قطع میکند. دلیل اصلی مدیر برای اینکار واقع بودن زمین در محلی پرت و دورافتاده بود.
لِنِه ابتدا نمیخواست این خبر را باور کند. اما کم کم تردیدش برطرف گشت، و بعد روحیه خوب و قابل توجهای به دست آورد. سؤالات او در باره بزرگی و خوبی کشتزار و سؤال‎‎های بیشر دیگری در هم قاطی میشدند و وقتی فهمید که دو درخت کوچک میوه هم در این زمین قرار دارد از خوشی کاملاً هوش از سرش پرید. وقتی دیگر سؤالی برای پرسیدن باقی نماند از جا جهید تا خبر را در محله با به صدا در آوردن زنگ دکاندار منفجر سازد. ــ وانگهی این را هم باید اضافه کرد که زنگ درِ دکاندار میتوانست به راحتی در تمام خانههای روستائی محل شنیده شود.
لِنِه در تاریکیِ شب با اجناس خریداری شده از پیش دکاندار بازگشت، مرد نگهبان در این بین در خانه فقط با توبیاس خود را مشغول ساخته بود. پسر روی زانوی او نشسته بود و با چند میوۀ درخت کاج که تیل با خود از جنگل آورده بود بازی میکرد.
پدر از او پرسیده بود "میخوای چکاره بشی؟" و این سؤال همانقدر کلیشهای بود که جواب پسر: "مدیر راهآهن." این پرسش خالی از شوخی بود، زیرا که رویای مرد نگهبان به حقیقت پیوند دادن این آرزو بود و او خیلی جدی این آرزو را که باید توبیاس با یاری خداوند در بزرگی چیز فوقالعادهای شود در خود پرورش میداد. چهره تیل به محض خارج شدن "مدیر راهآهن" از لبانِ بیخون پسر که البته معنی آن را نمیدانست شروع به روشن گشتن و بعد بخاطر سعادت درونی بوجود آمده در او شروع به درخشیدن میکند.
بعد بلافاصله میگوید "توبیاس، برو، برو بازی کن!" و پیپاش را به وسیله آتشِ اجاق روشن میکند. پسر کوچک خود را به سختی و با شوق از در خارج میسازد. تیل لباسهایش را در میآورد، رو تخت دراز میکشد و پس از آنکه مدتی طولانی با سری پر از فکر به سقف کوتاه و ترک خورده خیره میشود به خواب میرود. نزدیک ساعت دوازده ظهر از خواب بلند میشود، لباس میپوشد و در حالیکه همسرش با سر و صدا مشغول تهیه غذا برای نهار بود به خیابان میرود و بلافاصله توبیاس کوچولو را میبیند که با انگشت از سوراخی بر روی دیوار آهک را میخراشید و در دهان میگذاشت. مرد نگهبان دست او را میگیرد و تقریباً از هشت خانه میگذرد تا به رودخانه که سیاه و شیشهای میان درختان صنوبرهای کم‌برگ قرار داشت میرسد. نزدیک لبه آب سنگ خارائی قرار داشت که تیل همیشه بر روی آن مینشست.
تمام اهالی به این عادت کرده بودند که او را به محض قابل تحمل شدن هوا در این محل ببینند. بخصوص کودکان دلبسته او بودند، و او را "پدر تیل" صدا میزدند و بازیهائی را که او از دوران کودکیش به یاد داشت میآموختند. با این وجود اما بهترین مطالب خاطراتش را برای توبیاس تعریف میکرد. کمانی برایش میتراشید که تیرش از تیر بقیه پسران بالاتر میپرید. برایش فلوت میساخت و حتی گاهی در حالی که با دسته یک چاقوی جیبی بر روی پوسته درخت آهسته میکوبید با صدای کلفتی آهنگ نیایش را میخواند.
مردم بخاطر این کارهای مضحک تیل را سرزنش نمیکردند؛ اما برایشان عجیب بود که چگونه میتواند خود را چنین طولانی با بچههائی که نمیتوانستند آب دماغشان را بالا بکشند مشغول سازد. اما در حقیقت آنها از این کار راضی بودند، زیرا که از کودکانشان توسط او به خوبی مراقبت به عمل میآمد. تیل همچنین کارهای جدیتری هم برای کودکان انجام میداد، از بچههای بزرگتر تکالیف مدرسهشان را میپرسید و به آنها برای آموختن انجیل و سرودهای مذهبی کمک میکرد و به کوچکترها هم حروف الفبا را یاد میداد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر