جناب سروان از کوپنیک.(28)

خانم هوپرشت: این بار این تمرین نظامیِ دفاع از کشور براش واقعاً مهمه، قراره به مقام معاونت برسه، حالا دیگه نوبتش رسیده، اما نگو که من بهت گفتم، مثل بچهها از این موضوع برای خودش یه راز ساخته، فقط در خواب و خیال برام تعریفش کرد. بفرما، میبینی، ـ در کمد را باز میکند و وسیله پیچده و مخفی نگاهداشته شدهای را به فوگت نشان میدهد ــ برای خودش نوار و زنگولهای که به دسته شمشیر وصل میکنن خریده. میدونی، وقتی به سرجوخهگی برسه، میتونه اینو به شمشیرش آویزون کنه ــ اما بهش نگو که من خبر دارم، میخواد منو باهاش غافلگیر کنه ــ آها، دختره داره صدا میکنه، میشنوی؟ بله، بله، اومدم!
صدای نازکی به گوش میرسد، صدائی تقریباً کودکانه از دور چند بار خانم هوپرشت را صدا میزند.
بدشانسی آوردیم، همسایهمونه، ما یه اتاق هم تو حیاط داریم، در اصل برای بچهها در نظر گرفته بودیم، فریدریش خیلی دوست داشت بچه داشته باشیم، اما من اون موقع مریض بودم، و حالا هم دیگه دیر شده، بعد اتاقو به دختر منظمی اجاره دادیم، هنوز شونزده سالش نشده، تو یه ملافهدوزی کار میکرد، اما فعلاً سینهاش درد میکنه، سه ماه از مریضیش میگذره، کرایه خونه هم دیگه نمیتونه بده، یتیمه و پدر و مادر نداره، فریدریش میخواست بفرستدش به بیمارستان نظامی، اما دختره گریه کرد و فریدریش هم دیگه این کار رو نکرد، گفتم که؛ خیلی مهربونه. او در حال صحبت وسائل تمیز کردن را سر جایش قرار میدهد. حالا دوباره صدا به گوش میرسد. بله، بله، العان میام، اصلاً دلش نمیخواد تنها باشه، از تنهائی میترسه. ویلهلم، یه دقیقه صبر کن من زود برمیگردم و میرود.
فوگت ابتدا همانطور ساکت نشسته باقیمیماند، بعد بلند میشود، کلاه و بسته را روی صندلی میگذارد، به سمت کمد میرود و با دقت به اونیفورم آویزان به در کمد نگاه میکند. او تسمه روی شانه را برانداز و آرام با خود صحبت میکند: تیپ بیست و یکم پیاده نظام. هوم. همه چیز اینجا هست. او کلاهخود را که به قلابی آویزان است تماشا میکند. کلاهخود پیادهنظام. هوم. او طوریکه انگار میخواهد آن را از روی قلاب بردارد رویش دست میکشد. در این لحظه ساعت دیواری با صدای نازک و روشنی که بعد توسط صدای عجیب و آهسته تلق تلقی قطع میشود شش بار به صدا میآید. فوگت چند قدم ناامیدانه به سمت ساعت برمیدارد. خودشه ... این همون ساعت قدیمیِست! نه، خیلی عجیبه.
او میایستد، به ساعت خیره میشود. در این بین صدای چرخیدن کلید و باز شدن در از راهرو به گوش میرسد، در دوباره بسته میشود، بعد فردریش هوپرشت داخل اتاق میشود. او جوانتر از فوگت است، اندامی ورزیده و پهن دارد، صورتش شفاف و قویست و لباسی ساده بر تن دارد.
فوگت هنوز به ساعت خیره نگاه میکند. بعد آهسته رویش را برمیگرداند: سلام، آقای هوپرشت.
هوپرشت: سلام. شما کی هستین؟
فوگت: من برادرزنتون هستم. ویلهلم فوگت.
هوپرشت: آهان. او لحظه کوتاهی فکر میکند، بعد به سمت فوگت میرود و با او دست میدهد: خیلی خوشحالم. خوب‌کاری کردی که برای دیدنمون اومدی. بیا، بشین. پس ماری کجاست؟
فوگت: دختری که مریضه همین العان صداش کرد، رفته اونجا.
هوپرشت: آها. خیلی وقته اینجائی؟
فوگت: نه، از نیم ساعت پیش. من فقط میخواستم ...
هوپرشت: هنوز که وسائلت اینجاست. من اینا رو میبرم بذارم جای مناسب.
فوگت: من میخواستم حالا دیگه برم.
هوپرشت: ممکن نیست. ما باید همدیگه رو بشناسیم. نکنه وقت نداری؟
فوگت: وقت به اندازه کافی دارم.
هوپرشت: خوب اینم از وقت. پس با خبال راحت بشین. تو شب اینجا میمونی، نمیتونی نه توش بیاری.
فوگت: اما نمیدونم که آیا بشه این کار رو کرد. من دوست ندارم مزاحم بشم.
هوپرشت: چرند نگو! میبخشیا، اما حق با منه، مگه نه؟
او وسائل فوگت را به قلاب نزدیکِ در آویزان میکند و بعد برمیگردد و به فوگت نگاه میکند.
من میخوام بهت چیزی بگم. من نمیتونم مستقیم و فوری حرف نزنم. تو برادرزن من هستی، بنابراین به این خانواده تعلق داری. تو اینجا همیشه جا داری.
فوگت: خیلی ازت ممنونم.
هوپرشت: خواهش میکنم، تشکر لازم نیست. آن دو می‌نشینند. ویلهلم، حالا وضع و حالت چطوره؟
فوگت: بد نیست. دوباره باید یواش یواش از نو شروع کنم. من ده سال تو زندون بودم، میدونی ...
هوپرشت: آره خبر دارم. چند وقته آزاد شدی؟
فوگت: تازه امروز آزاد شدم. وقتی اومدم بیرون اصلاً نمیدونستم کجا باید برم. آدم بعد از این همه سال دیگه جائی رو نمیشناسه.
هوپرشت: دوست و آشنای دیگهای نداری؟
فوگت: نه. من قبل از این دهسال حبس پونزده سال زندون بودم، و مابینشون یکسال و نیم هم تو زندون موآبیت و چند وقتی هم در خارج از کشور بودم. من فقط آدمای توی زندون رو میشناسم، میدونی، اما دیگه میل ندارم باهاشون سر و کار داشته باشم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر