تیل، نگهبان راه‌آهن. (7)

سه
گرچه تیل مسیر دورافتاده جنگلی را تا حد امکان با عجله پیمود، اما با این وجود پانزده دقیقه بعد از ساعت شروع کار به محل خدمتش رسید.
کمکنگهبان، مردی که بخاطر محل کارش در اثر تغییرات چارهناپذیر و سریع درجه حرارتِ هوا مبتلا به بیماری سل بود و متناوباً با تیل در آن محل خدمت میکرد، آماده برای رفتن روی سکوی شنیِ اتاقکی که شماره سیاه‌رنگ و بزرگی بر سطح سفید آن از دور از میان شاخهها میدرخشید ایستاده بود.
دو مرد به یکدیگر دست میدهند، چند خبر مختصر رد و بدل کرده و از هم جدا میشوند. یکی از آنها در اتاقک ناپدید میشود و دیگری ادامه مسیری را که تیل آمده بود در پیش میگیرد. ابتدا سرفههای پر تشنج کمکنگهبان از نزدیک شنیده میشد، بعد از راهی دور و عاقبت در میان درختان محو گشت، و با رفتن او تنها صدای انسانی در آن جای متروک نیز خاموش گشت. تیل مانند همیشه شروع میکند تا اتاق نگهبانی تنگ و چهارگوش سنگی را به سلیقه خود برای شب آماده سازد. او این کار را در حالیکه ذهنش مشغول به رخداد ساعت قبل بود خودکار انجام میداد. او غذای شب خود را بر روی میز باریک و قهوهای رنگ شده کنارِ یکی از دو شکافِ واقع در دو ضلع اتاق که میشد از میانشان به راحتی مسیرِ ریلها را دید قرار میدهد. سپس اجاق کوچک زنگزده را روشن میکند و یک قابلمه آب سرد رویش قرار میدهد. در نهایت، پس از کمی نظم دادن به تجهیزات از قبیل بیل، کلنگ، آچار و غیره شروع به تمیز کردن فانوسش میکند و در آن نفت میریزد.
پس از به پایان رساندن این کارها، صدای تیز یک زنگ سه بار بلند به گوش میآید و از به حرکت افتادن قطاری از ایستگاه قبل در مسیر برسلاوو خبر میدهد. تیل بدون نشان دادن کوچکترین عجلهای لحظهای طولانی در اتاقک میماند و عاقبت با به دست گرفتن پرچم و کیسه مهمات آهسته از اتاقک خارج میشود، سست و پا به زمین کشان خود را بر روی مسیر باریکِ شنی که تا محل تقاطع دو خط راهآهن تقریباً بیست قدم فاصله داشت حرکت میدهد. گرچه آن مسیر به ندرت از طرف کسی مورد استفاده قرار میگرفت، اما تیل نردۀ ایست را وجداناً پیش و پس از عبور هر قطار برای افراد پیاده باز و بسته میکرد.
او کارش را به پایان میرساند و بعد منتظرانه به میله سیاهـسفید رنگ ایست نگهبانی ایستگاه تکیه میزند.
مسیر ریل راهآهن از سمت راست و چپ مستقیماً به جنگل سبز بیکرانی منتهی میشد که پایانش دیده نمیگشت؛ از انبوه سوزنهای درختانِِ کاج در هر دو سمت جنگل سدی تشکیل شده بود و از بینشان مسیری میگذشت که شنهای قهوهای مایل به قرمز کف آن را میپوشاند. ریلهای موازی سیاهرنگ بر روی این مسیر شبیه به دو دسته موی باریکی بودند که تنگِ هم از شمال و جنوبِ لبههای خاکریز به موازات هم میرفتند و در نقطهای در افق به هم میرسیدند.
باد برخاسته بود و بی سر و صدا امواج کناره جنگل را با خود به دوردستها میبرد. طنین زمزمۀ سیمهای تلگراف که مسیر راهآهن را همراهی میکردند مدام در فضا میپیچید. بر روی سیمها که مانند بافت عنکبوتِ غولپیکری از تیرِ تلگرافی به تیرِ تلگراف دیگر در هم پیچیده بودند گلهای پرنده در یک ردیف چسبیده به هم نشسته و آواز میخواندند. یک دارکوب خندهکنان و بدون دادن افتخارِ یک نگاه به تیل از بالای سرش پرواز میکند.
خورشید، که در این لحظه در زیر ابرهای قدرتمند و به لبه آنها آویزان بود تا در دریای سیاهـسبز رنگِ نوک درختان فرو رود، رنگ بنفش بر روی جنگل جاری میساخت. تنه درختان کاج آنسوی سد از درونِ ملتهب و مانند آهن گداختهای داغ بودند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر