جناب سروان از کوپنیک.(51)

فویگت: این خیلی سادهست. لازم نبود من به این فکر بیفتم، این فکر با پای خودش پیشم اومد.
رئیس: پس چطور به این فکر افتادین به عنوان افسرِ قلابی یه همچین نقشهای بکشین؟
فوگت: اینو یه بچه هم میدونه که با کمک ارتش هر کاری بخواهی میتونی انجام بدی. اینو من همیشه میدونستم.
رئیس: و جرا درست در کوپنیک! چطور کوپنیک به فکرتون رسید؟
فوگت: کوپنیک اولین ایستگاه تو مسیر راهم بود. اما این یه اشتباه بود. چونکه تو کوپنیک اداره گذرنامه وجود نداره، اگه من اینو میدونستم میرفتم شهرداریِ منطقه تلتووف و نه شهرداری کوپنیک.
رئیس: پس به این ترتیب شهردارِ تلتووف خیلی شانس آورد.
فوگت: اما اونجا میتونستم پاسپورتمو بدست بیارم، بعد دیگه شما نمیتونستین اینجا از من پذیرائی کنین. مینوشد.
رئیس فوگت را تماشا میکند: این آقای اوبرمولر شهردار کوپنیک باید آدم خیلی احمقی باشه!
فوگت: این حرفو نزنین، آقای رئیس! او مرد ناصافی نیست. اگه شما هم جای او بودید همین کار رو با شما هم میکردم ــ ماهیت کار عوض نمیشد.
رئیس: بله، بسیار خوب. اما بگین ببینم، از کجا به این خوبی فرماندهی کردن یاد گرفتین، شما حتی کوچک‌ترین کارهاتون هم بی‌نقص بوده!
فوگت: میدونین، آقای رئیس، این هم کار مهمی نبود، یه اونیفورم تمام کارها رو به تنهائی انجام میده. و در زندان زوننبورگ در وقتهای آزادمون یه چیزائی برای خوندن در باره مقرراتِ خدمت در جبهه و مقررات در ارتش به ما میدادن که برای من همیشه جالب بودن.
رئیس: و برای این کار چیز دیگهای آماده نکردین؟ خیلی ساده تو خیابون اولین دسته نظامی رو نگهداشتین و با قطار به طرف کوپنیک روندین؟
فوگت: من اونیفورمو پوشیدم، بعد به خودم فرمون دادم  و بعد راه افتادم و نقشه رو اجرا کردم.
رئیس: باید گفت که خیلی شانس آوردین.
فوگت: این به قدرت فرماندهی مربوطه، آقای رئیس. ناپلئون گفته که داشتن شانس از اولین ضروریات یه فرمانده جبهه جنگه.
رئیس: و در شما هم حقاً یه ناپلئون کوچک خوابیده. برایش مشروب میریزد. بفزمائین بنوشین!
فوگت: ممنون، ممنون، حس میکنم از نوشیدن سرم کمی گرم شده. اما مزهاش خیلی عالیه. شراب را بو میکشد. انقدر خوبه که میتونم خیلی راحت بهش عادت کنم.
رئیس میخندد: باعث خوشحالیه اگه جناب سروان از ما راضی باشن.
فوگت: بله، راضی هستم. تا حالا انقدر به من تو اداره دولتی خوش نگذشته بود. تا حالا منو همیشه یا حبس میکردن یا بیرونم میانداختن.
یک پلیس کنار در: قربان، اونیفورمو آوردن.
رئیس: بیارینش تو! اونو باید ببینیم.
در حال باز کردن کارتن: اینو از کجا بدست آوردین؟
فوگت: از گرنادیراشتراسه، از لباسفروشی یه یهودی اینو خریدم، این اونیفورم دارائیِ قانونی منه!
رئیس: پس به این خاطر بعد از مصادره اون کسی خودشو به عنوان صاحبِ اونیفورم معرفی نکرده. این اونیفورمو حتماً مجانی خریدین، درسته؟ بعد دستش را طوری تکان میدهد که یعنی باید اونیفورم را دزدیده باشد.
فوگت با آرامش و وقار: آقای محترم و گرامی، من در تمام مدت عمرم هنوز از هیچ انسانی چیزی ندزدیدم. من همیشه فقط با مقامات دولتی جنگیدم.
رئیس اونیفورم را از کارتن خارج میکند و آن را بالا میگیرد: حقیقتاً! یه اونیفورم گارد سلطنتی از مغازه لباسدوزی در پوتسدام.  یه مرد شایسته اینو پوشیده بود.
فوگت گیلاسش را بلند میکند: اما با وجو کهنه بودن هنوز هم میشه ازش استفاده کرد، درسته؟ و به سلامتی اونیفورم مینوشد.
رئیس: گوش کنین، میخواین اونیفورمو بپوشین؟ فقط کت رو، کت کافیه! کت و کلاه ــ خیلی مایلم ببینم!
فوگت: اگه باعث سرگرمیتون می‎‎شه، با کمال میل. من میتونم یه بار دیگه بپوشمش. بِدینِش به من. کتش را درمیآورد.
رئیس با صدای آهسته به پلیسها: یه عکاس، لطفاً. با صدای بلند به فوگت: اجازه دارم کمکتون کنم، جناب سروان!
فوگت: نه، ممنون، خودم میپوشم! او کت را میپوشد، دگمهها را میبندد، کلاه را بر سر میگذارد.
رئیس جلوی خندهاش را نمیتواند بگیرد: این معرکهست. رو به بقیه: آدم با دیدن ایشون بی‌اراده خبردار میایسته، درست میگم؟
فوگت تنبلانه دستش را به لبه کلاهش میگذارد: متشکرم، اجازه راحتباش بدین.
رئیس، افسر بازرس و کمیسر در حالت ایستاده،  به خنده میافتند. همینطور پلیس هم لبخندی میزند.
فوگت کاملاً جدی: میبخشین، آقای رئیس، میتونم ازتون یه خواهش کنم؟
رئیس: البته، چه کاری میتونم بکنم، فقط شما دستور بدین!
فوگت: میتونم یه آیینه داشته باشم؟ من هنوز خودمو تو اونیفورم ندیدم.
رئیس: هنوز خودتونو ندیدن ــ این باورنکردنیه. مگه شما وقت خرید نپوشیدیش؟
فوگت: نه، جائی هم که من لباسمو با اونیفورم عوض کردم توش آیینه نبود.
رئیس: فوری یه آیینه بیارین اینجا، اون آیینه بزرگه از اتاق جارختی رو بیارین. حالا شما شگفتزده میشین!
فوگت: ولی باید قبلاً خودمو یه کم قوی بسازم. باید برای این کار خودمو آماده کنم. گیلاسش را برمیدارد، آنرا پُر میکند. مینوشد.
رئیس چشمانش را که از خنده اشگآلود شده است پاک میکند: آقایون محترم، این شیرینترین لحظه در این مدت از سی سال خدمتمه.
پلیس با آیینه برمیگردد.
رئیس: بذارینش اون گوشه لطفاً! بسیار خوب، جناب سروان، حالا خودتونو تماشا کنین، حالاست که به خودتون احترام میذارین!
فوگت با گیلاش شراب در دست به جلوی آیینه میرود. او پشتش به تماشاگران است. رئیس و بقیه به کناری میروند و او را تماشا میکنند. فوگت در ابتدا کاملاً آرام جلوی آیینه ایستاده است. بعد شانههایش شروع به تکان خوردن میکنند، بدون آنکه  کلمهای از او شنیده شود ــ بعد تمام بدنش شروع به لرزیدن و تکان خوردن میکند، طوری که شراب از گیلاس به بیرون پاشیده میشود ــ بعد او آرام خود را به سمت تماشگران برمیگرداند ــ میخندد ــ مدام خندهاش بلندتر میشود، با تمام صورتش میخندد، با تمام اندامش میخندد، با تمام وجودش میخندد ــ میخندد ــ تا اینکه از نفس میافتد و اشگهایش جاری میگردد. از این خنده یک جمله فرم میگیرد ــ ابتدا آهسته، تقریباً نامفهوم ــ بعد بلندتر و بلندتر میشود، واضحتر، نهائیتر ــ عاقبت به خندههای تازه، بزرگ، رها و قویِ همۀ تماشاگران تبدیل میشود: غیرممکنه!!
صحنه تاریک میشود.
"خروس گفت، با ما بیا،
چیز بهتری از مرگ همه جا پیدا خواهیم کرد".
(برادران گریم، <نوازندگان شهر برمر>.)
ــ پایان ــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز در حال گُرگم بازی با افکارم، تونستم یکیشونو بعد از دویدنی طولانی بگیرم. میخواست جرزنی کنه! میگفت چون نگفتی «اومدم» پس قبول نیست، و باید از اول بازی کنیم! ولی من خوب یادم بود که بعد از یک دو سه گفتن تو دلم داد زدم «اومدم» برای همین هم ولش نکردم. در این گیر و دار نمیدونم چرا حرف پدرم یادم افتاد.
پدرم که حالا حتماً همنشین خداست و خیالش از هر جهت راحته همیشه میگفت: "کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من". این جمله رو گاهی در حال خندیدن بیان میکرد و گاهی هم چهرهاش کاملاً جدی بود. و من همیشه فکر میکردم که منظورش از این جمله باید «پسر رو پاهای خودت واستا» باشه!
و اما ترجمه کردن "جناب سروان از کوپنیک" بیست و نه روز طول کشید. موضوع داستان در حین مهم بودن اما در کمال سادگی به قلم آمده و لهجه برلینی که با آن کتاب نوشته شده است این زیبائی را کاملاً برجستهتر و نمایانتر میسازد.
آقای کارل تسوکمایر در این اثر جامعهای را به نمایش میگذارد که در آن نوع لباس ارزش اجتماعی انسان را معین میسازد و دارای ارتش و پلیسیست که قدرتی بیش از حد دارد. و به شرح احوال مردی میپردازد که در چنین اجتماعی خواهان آزادی و یک زندگی بدون دردسر است و به این خاطر دست به شیرینکاری شگفتانگیزی میزند که در نوع خود در جهان بینظیر بوده است.
گرچه من دو قسمت از سه سهم عمرم را در برلین گذراندهام، اما به یاد ندارم که تا حال کلمهای برلینی صحبت کرده و یا به فکر آن هم افتاده باشم و در واقع این اولین و تنها کتاب به زبان برلینی نوشته شدهایست که من خواندهام. البته راحت خواندن چنین نوشتهای برای برلینیهای اصیل هم چندان راحت نیست و گاهی معانی کلمه و یا کلماتی را نمیتوانند درک کنند و یا ابتدا با فکر کردن به معنای آن میرسند، اما با این وجود، با کمی دقت در خواندن و آشنا بودن گوش با این لهجه میتوان از خواندن این کتاب به راحتی لذت برد. امیدوارم توانسته باشم حال و هوای آن برهه از زمانی را که این ماجرا در آن اتفاق افتاده است به شما خواننده عزیز هم منتقل کنم.
این ترجمه رو به تو که گاهی نوشتههامو میخونی و به کسانی که دوستشون دارم هدیه میکنم و به همه عزیزانم آمدن نوروز رو تبریک میگم و برای تکتکتون لحظههائی شیرین و شاد در ایام تعطیلات عید خواهانم.
امید که جهان مجازیتون با جهان حقیقیتون تو سال نود و یک به عقد و ازدواج هم دربیان و نه ماه بعد هم به سلامتی یک کوچلوی خیلی ناز و قشنگ براتون به دنیا بیارن. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر