انجیل.(1)

پدر خسته: قبلاً یک قاصد پیام آورد. از طرف دشمن فرستاده شده بود ... آه، خدای من.
دختر به سمت او میرود: پدر، حرف بزنین! ما هم میخوایم همه چیزو بشنویم.
پدر خود را از آغوش باز دختر کنار میکشد، زمزمه میکند: حالا نه! ... بعد خسته و کشدار و با نوعی بیتفاوتی ادامه میدهد: خدایا سخته، اما باید گفته بشه! قاصد گفت ... اگه مردم شهر کاتولیک بشن ... کاتولیک از گناه شهر میگذره و ...
پدربزرگ داد میزند: از این خبرا نیست! ما نمیریم! ما تا آخرین قطره خون میجنگیم!
پدر: و اگه ... یک دختر خودشو قربانی کنه ... به فرمانده جنگ دشمن ... برای یک شب ... احمقها: تو، دختر!
سکوت. بعد دختر جیغ بلندی میکشد و میخواهد خود را در بغل پدرش بیندازد و از گریه شدید به تشنج میافتد ...
دختر: من! ... من باید خودمو قربونی کنم ... آه خدای من ... آه خدا من!
پدر خود را عقب میکشد، با صدائی گرفته: ولم کن، ولم کن! ... بالاخره باید گفته میشد. خودش را کنار میکشد و صورتش را در دستهایش پنهان میسازد.
پدربزرگ عصبانی: دختر، جواب بده!
دختر آشفته: چیه، چیه ... اوه ... سرم ... عصبانی و فریادکشان: من این کار رو نمیکنم! نه این کار رو نمیکنم! من نمیتونم این کار رو بکنم ... هقهق میگرید و خود را روی زانوی پدربزرگش میاندازد.
پدر در حال گریه کردن: من اینو میدونستم.
برادر شانه دختر را میکشد: دختر! تو باید این کار رو بکنی! یک ملت این درخواست رو فریاد میکشه!
پدربزرگ: برید بیرون! شیطانها!
برادر با ریشخندی یأسآمیز: شیطان. هاهاها! حالا دیگه وقتی پای جون در میون باشه احترام گذاشتن از بین میره! ــ دختر، من به تو میگم، تو باید این کار رو بکنی! آهسته و تقریباً ملتمسانه: خواهر! تو با این کار یک ملت رو نجات میدی! یک ملت! تو خویشاوندان خودتو نجات میدی. پدرتو! پدربزرگتو! شماها به حرفم گوش میکنید! چه تو زیرزمین و چه توی خیابون.
پدربزرگ: لازم نیست منو نجات بده! من اینجا میمونم!
برادر عصبانی: خدایا! مگه نمیفهمی! دختر! پدربزرگ شما راضیش کنین، بهش بگین که باید این کار رو بکنه!
پدربزرگ: نه! او نباید این کار رو بکنه! میفمید، او نباید این کار رو بکنه، یک روح بیشتر از هزار بدن ارزش داره!
برادر عصبانی: ساکت، دیوونه! بله، تو یا دیوونهای! یا ظالم! ظالمتر از اَهاب! مردم دارن تو خیابون فریاد میکشن و تو صداشونو نمیشنوی، پدربزرگ، در روز قیامت چه جوابی میدی!
پدربزرگ مقاوم: عدالت! من به تو میگم: عدالت!
برادر با خنده: عدالت: آره در فریب دادن خودت پافشاری کن! در عدالت سفت و سختات! هاها! ناگهان صحبتش را قطع میکند، زیرا که ساعت دیواری دو بار به صدا میآید و ساعت دو را اعلام میکند. ساعت دو نیم شد! دختر! بیا! ساعت سه آخرین مهلته. بعد حمله شروع میشه! دختر، بخاطر هزاران نفر رحم داشته باش!
دختر: پدر، تو هم میخوای که من اینکار رو بکنم؟
پدر سکوت میکند.
برادر: البته که پدر هم میخواد. پدر، بگو که میخوای ... پدر هم صد در صد اینو میخواد! بیا، دختر!
دختر: من میام!
پدربزرگ او را نگه میدارد: بمون! مگه سخن خدا رو نمیشناسی؟ "کسی که مرا در برابر مردم منکر شود، من هم او را در برابر پدر آسمانی انکار خواهم کرد!" دختر، دختر! آیا مگه روح تو ارزشمندتر از جسم هزاران نفر نیست؟ مگه نشنیدی آقامون گفت که اگر کسی پدر یا مادرش را بیشتر از من دوست بدارد، ارزش مرا ندارد! ــ تو باید محکم بمونی، به روحت فکر کن.
برادر: ساکت شو، پیر خرفت! تو هم با اون انجیلت که مثل خودت انقدر سرد و صالحست! دحتر، به صدای دلت گوش کن! آیا ذجر کشیدن بخاطر هزاران نفر قشنگ نیست؟ بیا ... سریع!
دختر: نه ... نه ... برو گمشو ... حق با پدربزرگه. برو گمشو ...
برادر خشمگین او را تکان میدهد: تو باید این کار رو بکنی، دختر، تو باید این کار رو بکنی!
پدر: ولش کن! مجبورش نکن!
برادر: ترسو! باید این کار رو بکنه!
پدر: پسر! گفتم ولش کن! بهت دستور میدم! دیگه کافیه. تو با من میای. او پسر را با خود به طرف در میکشد.
برادر: فقط از خودتون خوب مراقبت کنین! هاهاها!
آنها میروند. پدر برمیگردد.
پدر خمیده: لااقل با ما بیاین و خودتونو نجات بدین ... میتونه به اینجا نارنجک اصابت کنه ... خونه آتش میگیره ... بیاین.
پدربزرگ خشمگین: ساکت باش! ما اینجا میمونیم. ما نمیخوایم مثل شماها مذهبمونو انکار کنیم! ما اگه لازم باشه خواهیم مرد ــ برای ایمانمون. ــ سخت و محکم: تو دیگه چیزی برای گفتن به ما نداری. تو قصد داشتی روح دخترتو به حراج بذاری. از این خونه برو بیرون! تو ارزش اینو نداری که دخترتو ببینی.
پدر در هم شکسته شده، مبهم و لرزان: من ارزششو ندارم ... من حق دارم ... من ارشششو ندارم ... تلو تلوخوران خارج میشود.
صحنه سوم
صدای غرش خفۀ توپِ جنگی از دور به گوش میرسد. در اتاق سکوت برقرار است. دختر دوباره در شاهنشین ایستاده و پدربزرگ با دست سفیدش موهای او را نوازش میکند.
پدربزرگ: دختر، گریه نکن. باید اینطور میشد.
دختر: پدربزرگ، تو خیلی سفت و سخت رفتار کردی!
پدربزرگ: من باید سفت و سخت رفتار میکردم. پدر و برادرت میخواستند روحتو بفروشن.
دختر در رویا: شاید پدر به این کار راضی نبود ... پدر همیشه با من مهربون بود. وقتی من هنوز کوچک بودم همیشه بغلم میکرد و میگفت: تو دوشیزه کوچولو و شیرین خودمی. فکر کنم که منو از برادرم بیشتر دوست داشت. و بعد مادر فوت کرد. انگار همین دیروز بود. مادر با لباس سیاهش تو تابوت قرار داشت. سه تا شمعِ بلندِ سفید رنگ مخصوص عزاداری تمام شب روشن بود. ما بچهها هم تمام شب بیدار بودیم و گریه میکردیم. صبحِ فردای اون شب پدر به خونه آمد. منو بغل کرد، بوسید و گفت که از حالا به بعد باید مواظب همدیگه باشیم. تو برام بیشتر از صد تا دوست عزیزتری. و او مادر رو بوسید. درست مثل سوگند خوردن بود.  ــ نمیدونم چرا تو این تاریکی شب اینو به یادم آوردم ...
در این لحظه در کنار پنجره آتش با رنگ سبز طلائی به هوا زبانه میکشد و آسمان از پشت آن قرمزِ خونی رنگ دیده میشود. پدربزرگ روی صندلیاش مینشیند.
دختر از سمت پنجره: آتش درحال بیشتر شدنه. برج هم به آتش کشیده شد. تقریباً تمام شهر در حال سوختنه. دیوارهای شهر با رنگ سیاه در زیر آسمونِ سرخ بزرگ دیده میشن. دشمن حمله رو شروع کرده. من اونا رو که در گل و لای غوطه میخورن میبینم. آه خدای من! به شهر بیچارهمون رحم کن!
پدربزرگ: بذار دشمنها حمله کنن، خدا با ماست!
غرش توپهایِ جنگی بلندتر میشود. در کنار پنجره جرقههای آتش به رقص میآیند.
پدربزرگ: آروم باش فرزندم. خدا پیش ماست.
ناقوسها با نوسانات بزرگ و سر و صدای زیاد به صدا میآیند.
پدربزرگ در حال خلسه: گوش کن دخترم، ناقوسها. نشانه حمله! خدا نزدیکه! اینها صدای خداست! صدائی که به جنگیدن فرامیخواند!
دختر پریشان: ناقوسها ... صداهای خدا ... فریاد زنان: خدایا! صداهای خدا! مات و گنگ از کنار پدربزرگ میگذرد و از اتاق خارج میشود. پدربزرگ رفتن او را با نگاهی مبهوت تعقیب میکند ــ صدای انفجار بلندتر، متورم و چرخان میشود. یک انفجارِ کر کننده، کاملاً در نزدیک خانه. دود و آتش از پنجره به درون اتاق هجوم میآورد. خانه در آتش میسوزد. بعد ناگهان همه چیز کاملاً ساکت میگردد ...
پدربزرگ با صدای بلند و انعکاسدار: خدایا، پیش ما بمان، زیرا که میخواهد شب شود و روز به پایان رسیده است.
پرده با سرعت بر روی اتاق در حال سوختن پائین میآید.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر