تیل، نگهبان راه‌آهن. (3)

یک چشمه که از پشت کلبۀ مرد نگهبان عبور میکرد مقداری سرگرمی برایش به ارمغان میآورد. گهگاهی کارگران راهآهن یا تلگرافخانه نزدیک کلبه او از آن چشمه جرعهای آب مینوشیدند، و البته این کار با یک مکالمه کوتاه همراه میگشت. همچنین جنگلبان هم گاهی آنجا میآمد و تشنگیاش را سیراب میساخت.
توبیاس اما به آهستگی رشد میکرد؛ ابتدا پس از پایان دو سالگی توانست راه رفتن و حرف زدن را بطور ناقص یاد بگیرد. او محبت ویژهای نسبت به پدر از خود نشان میداد. با بزرگتر و معقولتر گشتن او عشق قدیمی پدر به توبیاس نیز بیدار گشت. هرچه این عشق بیشتر میگشت به همان نسبت هم عشق نامادری به توبیاس کمتر میگردید، و حتی بعد از آنکه لِنِه در پایان سال دوم ازدواجشان کودکی به دنیا آورد این عشق به نفرتی آشکار تبدیل گردید.
از آن به بعد برای توبیاس روزهای بدی آغاز گشت. او مدام و مخصوصاً هنگام غیاب پدر مورد اذیت و آزار واقع میگشت و میبایست بدون کوچکترین پاداشتی نیروی ضعیفش را در خدمت به نوزاد که دائماً در حال جیغ کشیدن بود قرار دهد. کاری که او را ضعیف و ضعیفتر میساخت. سرش حجم غیرمعمولیای پیدا کرد؛ موهای مانند آتش سرخ او و صورت رنگپریده زیر آن در ارتباط با بقیه اندام رقتبارش اثر ناخوشایند و رقتانگیزی بر جای میگذاشت. وقتی توبیاس عقبافتاده با چنین قامتی برادر کوچک را که از سلامتی سرشار بود بر روی دست با خود به سمت اِشپِره حمل میکرد، بعد در پشت پنجره کلبهها صدای لعن و نفرین بلند میگشت، اما آنها هرگز جرأت نشان دادن خود را نداشتند. اما تیل که باید این موضوع برایش مهمتر از بقیه باشد آن را نمیدید و اشارات خیرخواهانه همسایگان را هم نمیخواست بفهمد.

دو
تیل یک روز در ماه ژوئن نزدیک ساعت هفت از سر کار به خانه میآید. هنوز لحظهای از جواب سلام دادن زنش نگذشته بود که با روش همیشگی شروع به شکوه و شکایت میکند. موعد اجاره کشت‏زار که تا حال مصرف سیبزمینی خانواده را تأمین میکرد از هفتهها پیش به سر آمده بود، بدون آنکه لنه مؤفق به پیدا کردن جایگزینی برای آن شده باشد. هرچند که کارهای مزرعه جزء وظایف لِنِه به حساب میآمد، اما با این حال میبایست تیل گذشته از چیزهای دیگر این را هم بشنود که بجز خود او کس دیگری در این امر مقصر نیست، اگر که در این سالها ده کیسه سیبزمینی با پول کلانی باید خریداری شود. تیل فقط غرولندی میکند و بلافاصله بدون توجه چندانی به صحبتهای لِنِه به سمت تختخواب پسر بزرگش که شبهای خود را وقتی به سر کار نمیرفت با او میگذراند میرود. در آنجا او خود را خم میکند و با مهربانی و نگرانی کودک به خواب رفته را تماشا میکند، و در حال دور ساختن مگسهای سمجی عاقبت او را از خواب بیدار میسازد. در چشمان فرو رفته و آبی رنگ از خواب بیدار گشته کودک خوشحالی تکاندهندهای نقش میبندد. او با شتاب دست پدر را میگیرد و در این حال گوشههای دهانش به لبخندی شکوهآمیز کشیده میشوند. مرد نگهبان بلافاصله برای پوشاندن لباسهای اندکش به او کمک می‏‌کند که ناگهان وقتی متوجه میشود بر روی گونه کمی باد کردۀ سمتِ راست کودک ردِ چند انگشت دیده میشودْ چیزی مانند سایه از میان چهرهاش میدود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر