جناب سروان از کوپنیک.(39)

فوگت: واقعاً؟ و درجه گرفتن تو، آیا قانونی بود و نظم و ترتیبی داشت؟ و در باره اجازه اقامت من، آیا حق و نظم و ترتیب درش به کار رفته؟
هوپرشت: ویلهلم، تو همه چیزو میپیچونی! تو اول دست به عمل غیرقانونی زدی، و بعد به دردسر افتادی! و بعد در باره درجه گرفتن من، باید اینطور هم باشه! من اصلاً شکایتی در این باره ندارم! در رایشستاگ جنجال راه افتاده، بخاطر دفاع از لایحه بودجه ارتش، باید بودجه رو کسر کنن، و بعد این قانون شامل حال من هم شد، خوب اینطوریه دیگه، میتونه شامل حال افراد دیگهای هم بشه! یک نفر در برابر کل مگه چه ارزشی داره؟! از پولی که برای یک نفر صرفهجوئی میکنن شاید بتونن یه توپ جنگی بسازن!
فوگت: و بعد جنگ شروع میشه ــ و بعد دوباره شامل حال تو میشه! بوم بوم ، بعد میافتی رو زمین!
هوپرشت: بله، بعد میافتم، اگه جنگ شروع بشه! ولی میدونم که برای چی میمیرم! برای زادگاه و برای میهن!!
فوگت: پسر، منم مثل تو میهن خودمو دوست دارم! مثل هر کس دیگه! اما باید بذارن توش زندگی کنم، توی این میهن!! بعد منم میتونم بخاطرش بمیرم، اگه که لازم باشه! مرد حسابی، پس این میهن کجاست؟ در اداره پلیس؟ یا اینجا تو این ورقه کاغذ؟! من دیگه اصلاً میهنی نمیبینم، با وجود این همه نواحی مختلف تو برلین!!
هوپرشت: ویلهلم، من دیگه نمیخوام در این باره چیزی بشنوم! من دیگه اجازه شنیدن ندارم. من سربازم! و من یک کارمندم!! من با جون و روحم سرباز و کارمندم، و سر حرفم هم تا پای جون باقی میمونم! من میدونم که پیش ما قانون بالاتر از هر چیز دیگهست!
فوگت: حتی بالاتر از آدمها، فریدریش! بالاتر از جون و روح آدمها!
هوپرشت: ویلهلم، تو خدمت سربازی نکردی! و ارتشمونو نمی‎‎شناسی! اگه میدونستی که افسرهای ما چطورین، ممکنه یه جوون دلهدزدی هم اونجا باشه، اما بقیه! بقیه مردم شایستهای هستن! ما بخاطر این  مردم از میون آتش میگذریم، و اونها هم برای ما همین کار رو میکنن، اونجا همه با هم متحدن و به همدیگه کمک میکنن!
فوگت: فریدریش، و تمام این چیزا؟ همه اینا برای چه کسی است؟ فریدریش، چه کسی در پشت پرده ایستاده، یه خدا یا یه شیطون؟ نه، خیلی اذیتم کردن، حالا دیگه منو از خواب بیدار کردن، دیگه چُرت‌زدن بسه، حالا من میخوام که همه چیزو دقیق بدونم!!
هوپرشت: من برای آخرین بار بهت میگم: تو باید پیروی کنی! نباید عیبجوئی کنی! و وقتی برات مشکل پیش میاد، بعد باید دهنتو ببندی، بعد از ما هستی، بعد یه قربونی هستی! و این به قربونی شدن میارزه!! بیشتر از این نمیتونم بگم! ویلهلم، مگه تو نِدایِ درونی نداری؟ پسر، پس حس وظیفهات کجای تو نشسته؟!
فوگت: قبلاً در گورستان، وقتی خاک روی تابوت ریخته میشد، اونجا شنیدم، اونجا کاملاً صداش بلند بود، آره کاملاً بلند بود.
هوپرشت: کی؟ چی شنیدی؟
فوگت: ندای درونیمو شنیدم. اونجا برام صحبت کرد. نمیدونی، در این لحظه همه چیز به خودش سکوتِ مرگ گرفته بود. و اونجا صدا رو شنیدم. صدا گفت: مرد حسابی، هرکس تو زندگیش یک بار ریق رحمتو سرمیکشه، تو هم همینطور، و بعد، بعد جلوی خدا‌ـ‌پدر میایستی که همه چیزو خلق کرده. بعد جلوش میایستی و او از تو میپرسه: ویلهلم فوگت با زندگیت چه کار کردی؟ و من اونجا باید بگم ــ پیشدری بافتم. باید بگم، اینو در زندون بافتم و بعد همه روش راه رفتن. باید بگم، در پایان هم بخاطر یه کم هوا ماهی دود دادم و کالباس درست کردم و بعد تموم شد. پسر، تو اینو جلوی خدا میگی. اما او به تو میگه: برو گمشو! او میگه، اخراج! او میگه! به این خاطر بهت زندگی نبخشیدم! او خیلی آروم میگه! تو زندگیتو به من بدهکاری! زندگیت کجاست؟ با زندگیت چه کردی؟ و بعد، فریدریش، و بعد بازم برای اجازه اقامتم مشکل ایجاد میشه.
هوپرشت: ویلهلم ــ تو به نظم جهانی زخم میزنی. این خطاست، ویلهلم! اینو عوض نمیکنی، ویلهلم! خودتو عوض نمیکنی!!
فوگت: نمیخوام هم عوض کنم. این کار رو نمیخوام بکنم، فریدریش. این کار رو نمیتونم بکنم، برای این کار خیلی تنها هستم ... خیلی تَرَک خوردهام، میفهمی، طوری که نمیخوام جلوی خالقم بایستم. من نمیخوام بهش بدهکار بمونم، میفهمی؟ من باید برای زندگیم کاری کنم.
هوپرشت: ویلهلم، تو با نظم جهانی میجنگی.
فوگت: غیرممکنه. این دیوونگیه فریدریش، این کار رو نمیکنم. نه، نگران نباش. من سعی میکنم خودمو کمی روبراه کنم، این کار رو میکنم. من کاری که دیگرون میتونن بکنن خیلی وقته بلدم. میخندد.
هوپرشت: ویلهلم، میخوای بازم چه کار کنی؟ دست به چه کاری میخوای بزنی، پسر! حرف دلتو بزن. ویلهلم، یادت باشه که من بهت اخطار کردم!!
فوگت در این بین بستهاش را برمیدارد، کلاهش را بر سر میگذارد: خیالت راحت باشه، فریدریش. تو مرد خوبی هستی. کت و شلوارتو روی صندلی آویزون کردم. ماری گرد و خاکشو میگیره. به طرف او میرود، با او دست میدهد، هوپرشت با تردید خداحافظی میکند. فریدریش برای همه چیز ازت متشکرم. میرود.
هوپرشت لبه صندلی را محکم در دست گرفته است: این آدم ــ این آدمِ خطرناکیه!!
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر