جناب سروان از کوپنیک.(31)

خانم اوبرمولر: به این چیزها آدم باید زودتر فکر کنه! چرا بچهها از اتاقشون اومدن بیرون، شماها اینجا چه کار میکنید، کی گفت که شماها از خواب بیدار شید!!
هلموت و ایرنه نوجوان در لباسهای خواب بلند داخل اتاق میشوند.
ایرنه: مگه آدم میتونه با این قیل و قال بخوابه.
هلموت: من فکر کردم شاید بتونم با دوچرخه خیلی سریع برم اونیفورمو بیارم.
اوبرمولر با عصبانیت: مزخرف نگو! برید فوری بخوابید!
هلموت رنجیده: خوب نمیرم. و با ایرنه میرود.
اوبرمولر در ناامیدا‏ی کسلکننده: من باید فوری به آجودانِ گردان تلفن کنم ــ حمله قلبی ناگهانی ــ نه، تب، ــ برونشیت ــ یا اینکه قلب بهتره ــ آره قلب بهتره ...
خانم اوبرمولر: فانی، برید بیرون! فانی گلهمندانه میرود. تو تلفن نمی‏کنی! تو دوباره حواستو جمع میکنی، اینو فقط کم داشتیم که تو حالا خیلی راحت شونه از زیر بار مسؤلیت خالی کنی، اونم تو این موقع که دارن کالباس تقسیم میکنن ــ سعی میکند با زور دگمههای اونیفورم شوهرش را ببندد.
اوبرمولر: آخ، آخ!!
خانم اوبرمولر: چیه آخ آخ میکنی، من که کاری نمیکنم، انقدر تکون نخور ــ بفرما ــ او یک تکه از کت را به همراه دگمهای در دست دارد.
اوبرمولر خود را روی روی تختخواب میاندازد: دیگه همه چیز تموم شد.
خانم اوبرمولر به طرف تلفن میجهد: پتسدام!! پتسدام 324!!!!
اوبرمولر غمگین: دیگه فایدهای نداره. اگه حالا ... پس من برای چی خودمو برای این کار معرفی کردم.
خانم اوبرمولر: پتسدام 324!!!
اوبرمولر: من دیگه اصلاً لازم نبود از این کارا بکنم. فقط این تو بودی که اینو میخواستی.
خانم اوبرمولر: من باید اما وصل بشم!! 324!!
اوبرمولر: بخاطر اعتیاد به خودستائی. فقط بخاطر غرور زنانه. بخاطر پُز دادن به دوستانت.
خانم اوبرمولر: دوباره که همه تقصیرها افتاد به گردن من.
اوبرمولر: تو اداره این همه کار رو میز باقی میمونه ــ زنگ در به صدا میآید، خانم اوبرمولر از جا به بالا میجهد.
خانم اوبرمولر: زنگو زدن!
اوبرمولر کاملاً گیج: زنگ میزنن ــ برای چی زنگ میزنن ــ اما مثل اینکه زنگ میزنن!!
خانم اوبرمولر از جا میجهد و خودش را مرتب میکند: وُرمزر!
اوبرمولر: زنگو زدن.
بچهها به داخل اتاق هجوم میآورند، در پشت سرشان وابشکه با یک اونیفورم تازه بر روی دست.
ایرنه: پدر! اونیفورم رسید، اونیفورم رسید!!
هلموت: پدر، اما حالا خیلی سریع، با ماشین میتونی خودتو سر ساعت برسونی!
وابشکه: من به تاکسی گفتم که منتظر بمونه، تاکسی‎‎متر رقم هفده مارک و پنجاه فنیگ رو نشون میده. از پتسدام تا اینجا یه عالم راهه. صبح بخیر سروران، امیدوارم که خوب خوابیده باشین.
اوبرمولر از جا میپرد، کاملاً تغییر کرده: چیه بچهها، چرا به هیجان اومدین، من میدونستم که همه چیز روبراهه و وُرمزر منو تنها نمیذاره، درست میگم؟ انیفورمو بدین ببینم.
خانم اوبرمولر با عصبانیت: چی داری میگی! تنهام نمیذاره یعنی چی؟ واقعاً که خندهداره، قولِ آوردن اونیفورمو برای حداکثر ساعت دوازده شب داده بودن، حالا در آخرین دقیقهها میارنش!
وابشکه: خانم مهربون، آخرین دقیقه همیشه بهترین دقیقهست. شوهرتون میخواست مثلاً ساعت دوازده شب با انیفورمش چه کاری انجام بدن، در این ساعت حتماً تو تختخوابشون راحت خوابیده بودن.
خانم اوبرمولر: مگه فکر میکنید که ما امشب تونستیم چشممونو اصلاً رو هم بذاریم؟
وابشکه: متأسفم از این موضوع. ممکنه که آقای شهردار تو نمایشِ نظامی هم نتونن اصلاً بخوابن. اونجا جریان از این قراره. میخواند:
"نیمه شب در تاریکی از خواب برمیخیزم
کاملاً تنها در سکوت نگهبانی میدهم..."
بچهها حرفش را قطع میکنند.
اوبرمولر: ساکت! شمشیرمو بدین! او اونیفورم را بر تن کرده است. وابشکه آن را کمی بر تن شهردار مرتب میکند.
وابشکه: خب، حالا چی میگید، آقای شهردار. به تنتون نشسته یا نه؟
اوبرمولر کلاه نظامیاش را بر سر میگذارد: فانی، کیف دستی و پالتو! نه، ببرشون مستقیم تو تاکسی!
فانی در کنار در ظاهر میشود: حالا اما آقای شهردار کاملاً حقیقی دیده میشن. درست مثل یه افسر.
اوبرمولر خیلی سر حال: پس میخواستی که مثل یه پستچی دیده بشم. ماتیلده، چه جوریه؟
خانم اوبرمولر: خوبه! اینطوری میتونی خودتو به همه نشون بدی.
ایرنه: پدر خیلی ناز شدی.
هلموت: آیا شمشیر تیزه؟ هفتتیر افسری نداری؟
اوبرمولر: بیاین بچهها، شماها میتونین منو تا ماشین بدرقه کنین، خدانگهدار ماتیلده، خداحافظ.
خانم اوبرمولر او را میبوسد: و تو به محض اینکه یه شب وقت آزادی پیدا کردی تلفن میکنی، بعد میریم بیرون، من یونگهانزز رو هم با خودم میارم، باشه!؟
اوبرمولر: البته، ماتیلده. بچهها، کاراتونو خوب انجام بدین. آیا ساعتمو برداشتم؟ آره برداشتم. خدای من، پول باید بردارم.
وابشکه: این کار اشتباهی نیست.
اوبرمولر: بسیار خب، خداحافظ. وابشکه، شما هم با من میاین؟
وابشکه: نه، من با تراموا میرم. خوش بگذره، آقای شهردار، پیروز باشین! هیپ هیپ، هورا!
اوبرمولر با بچهها میرود.
وابشکه: خانوم مهربون، بهتون باید بگم که خیلی زیاد برای این اونیفورم کار کردیم. ساعت شش کار رو شروع کردیم و تمام شب رو یه ضرب و بدون خوردن شام ادامه دادیم. اما چه کارها که آدم بخاطر وطنش نمیکنه، درسته؟
خانم اوبرمولر: بفرما، اونیفورم قدیمی رو با خودتون ببرید. به آقای وُرمزر سلام برسونید، اینو میتونن بعنوان پیشپرداخت بردارن و پولشو از حق دستمزد کم کنن.
وابشکه اونیفورم را تماشا میکند: این ارزشی نداره. این اونیفورم رو وقتی آقای شهردار خریدن دستِ دوم بود.
خانم اوبرمولر: چی میگین؟ شوهرم لباس دست دوم تنش نمیکنه. او فقط چاق شده، وگرنه اصلاً این اونیفورم اشکالی توش نیست.
وابشکه: شاید بشه هنوز برای بالماسکه ازش استفاده کرد.
صحنه تاریک میشود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر