گنجشکک اشی مشی.


من در حال نوشتن <گنجشکک اشی مشی>

آشنائی من و اشی مشی هم غیرمنتظره بود، هم تصادفی، هم از جسارت من چیزی در خود داشت! و هم از سعادتی که به من و اشی مشی رو آورده بود.
دو روز پیش، یعنی 28 ماه ژوئن ساعت هفت صبح کتری بدست برای تهیه چایِ صبحگاهی بطرف آشپزخانه در حرکت بودم که ناگهان صدای گنجشکی را از راهروی ساختمان می‌شنوم، با تعجب می‌ایستم و گوش می‌سپرم. دوباره صدا را می‌شنوم، صدا وحشتزده به گوش می‌آمد، درِ خانه را باز می‌کنم و با عجله از پله‌ها به طبقه پائین می‌روم. اما پرنده‌ای نمی‌بینم، درِ ساختمان هم بسته بود و وقتی می‌خواستم به خودم بگویم "این حدس که بخاطر باز بودن درِ خانه گنجشکی داخل ساختمان گشته درست از کار درنیامد" دوباره صدا را می‌شنوم، این بار اما از کنار آسانسور. به سرعت برق به گوشه و کنارهای آسانسور نگاه می‌کنم و بر روی زمین در پنهانترین گوشۀ آسانسور اشی مشی را می‌بینم که قوز کرده و لرزان از وحشت می‌خواهد خود را درون آهن و دیوار فرو کند. با یک حرکت تند او را در مشت می‌گیرم و با دو تا یکی کردن پله‌ها داخل خانه می‌شوم. در خانه تازه متوجه می‌شوم که فقط با یک شورت بر تن و پابرهنه و کتری بدست در بیرون از خانه بوده‌ام و شرم صورتم را داغ می‌کند، اما چون کسی من را در این وضع ندیده بود به شانسم آفرین می‌گویم.
همانطور که اشی مشی را در مشتم نگهداشته بودم فوری مشغول جستجو در اینترنت می‌شوم تا ببینم با این گنجشک کوچولو چه باید کرد. در کلیپی نوع غذائی را که در خانه به این کوچولوها داده می‌شود می‌بینم و توسط جویِ دو سر پَرک، عسل، آب، سیب و تخم‌مرغ‌ پخته شده معجونی تهیه می‌کنم.
البته تا میانۀ روز کار اصلیم گرم نگاه داشتن اشی مشی بود، چون شکمش هنوز پر درنیاورده و چون مدتی با شکم بر روی زمین سرد قرار داشت بنابراین می‌توانست برایش خطرناک باشد: با قرار دادن چند تیشرت در یک کارتن محل راحت و گرمی برایش تهیه می‌کنم و می‌گذارم خواب راحتی بکند، اما او کابوس می‌دید و چندین بار تکان‌های تندی خورد.
نیمه دوم روز به غذا دادن و دلجویی کردن گذشت: اینکه نباید ناراحت باشد و با کمک هم حتماً پدر و مادرش را پیدا خواهیم کرد، و از این دست حرف‌های به اصطلاح امیدوار کننده!
روز بعد اشی مشی بعد از خواب راحتی که شب کرده بود احساس سلامتی می‌کرد و انگار نه انگار که کابوس دیده است. او نیمه اول روز را با حرارت به شکایت در مقابل شیشه پنجره گذراند، من تمام نیمه دوم روز باید برایش توضیح می‌دادم که بیرون رفتنش اصلاً صلاح نیست، چون اولاً نمی‌داند خانه‌اش کجاست و پدر و مادرش مشغول چکاری هستند و نباید فراموش کرد که پرنده‌های بزرگتری هم وجود دارند که گاهی کوچولوهایی را که قادر به پرواز نیستند شکار می‌کنند، بنابراین بهتر است صبر کند، کمی که بزرگتر و آقاتر شد و دوره تخصصی پرواز کردن را با نمره قبولی به پایان رساند بعد می‌تواند با خیال راحت بدنبال یافتن پاپی و مامی برود!
نمی‌دانم حرفم را منطقی بحساب آورد یا نه، در هر صورت بعد از مدتی در اثر خستگی بخواب رفت، من هم بعد از پوشاندش با پارچه‌ای بعنوان لحاف به رختخواب رفتم.

امروز انگار اشی مشی از این رو به آن رو شده است! نه سراغی از پدر و مادرش می‌گیرد و نه دست از سر من برمیدارد: یا می‌نشیند روی سرم یا روی شانه‌هایم و یا روی انگشت دستی که توسطش با کیبورد کار می‌کنم و این یعنی یا باید به او غذا دهم یا با او بازی کنم.
اشی مش تا حال چند بار خودش را به مرغ‌های عشقم نزدیک ساخته و باعث وحشتشان شده است.
با این حال فکر کنم من، اشی مشی و مرغ‌های عشقم روزهای هیجان‌انگیزی در پیش داشته باشیم.

کتاب گِتو. (11)


اِلی مباشر
در مرز کوهستانی میان گالیسیا و مجارستان یک ملک مزروعی وجود داشت، متشکل از چندین روستا و خانه رعیتی، متعلق به یک یهودی ثروتمند که در بوداپست زندگی می‌کرد. او مدیریت املاک خود را در دستان یک خویشاوندِ دور، یک مالکِ ورشکسته قرار داده بود، کسی که دوباره اداره واقعی را متقابلاً به یکی از خویشاوندانش، به یک مالک استیجاریِ ملک از دست داده به نام اِلی منتقل کرده بود.
اِلی، که مباشر نامیده می‌گشت کشاورز متولد شده بود. حتی در کودکی او فرصت داشت که استعدادهایش را در این زمینه پرورش دهد، زیرا او غازها و اردک‌های پدرش را می‌چراند که مالکِ استیجاری یک گراف لهستانی بود، یا تا دوران جوانی از گوسفندها و گاوها نگهداری می‌کرد. از آن به بعد بر اصطبل‌ها، کشت مزارع، کاشت و برداشت، خرمن‌کوبی و انبار کردن غله نظارت می‌کرد، او غالباً خودش هم کار می‌کرد، بویژه هنگام خرمن‌کوبی.
پدرش از او به شدت راضی بود، فقط چیزی که آزارش می‌داد این بود که پسر جوان چیزهای یهودی بسیار کم می‌آموخت. در روستا اما معلم یهودی وجود نداشت، بنابراین می‌بایست خودش به او تعلیم دهد: اما از آنجا که او خودش چراغی نبود و وقت آزادِ کمی داشت، بنابراین درس دادنش فقط میوه اندکی به بار آورد. او رفتارِ مانندِ نظامیانِ پسرش را بعنوان ضربه بخصوص سنگینی احساس می‌کرد. اندکی بعد او می‌میرد. حالا اِلی بعنوان تنها نگهدارندۀ مادر پیرش آزاد شده بود.
پس از چند سال یک دوست، یک یهودیِ چشم چپ و بسیار خردمند، قرارداد اجارۀ ملک را دیگر تمدید نمی‌کند، او باید سختی می‌کشید و به جستجوی نان می‌رفت. در این زمان مرگ به سراغ مادرش می‌رود. حالا او کاملاً تنها آنجا ایستاده بود و کینه‌ورزانه وطنش را ترک می‌کند تا به دیدار تنها خویشاوندش برود که می‌دانست در مجارستان یک ملک زراعی را مدیریت می‌کند. در پیش او هم می‌ماند و راضی بود که بعنوان مباشر او مشغول کار شده است و می‌تواند در فضای باز باران بگیرد، عطر زمین را بو بکشد و مردم را به کار کردن تشویق کند.
او یک روز در شهرستان همسایه در یک بازار مکاره متوجه یک دختر یهودی می‌شود که با اولین نگاه مورد علاقه‌اش واقع می‌گردد. مصمم پیش دختر می‌رود و از دختر سرخ گشته می‌پرسد که آیا از همان شهرستان است و پدر و مادرش کجا زندگی می‌کنند. دختر با دست به یک کلبه فرسوده اشاره می‌کند. او بلافاصله به آنجا می‌رود و از پیرمرد شکسته‌ای که بر روی یک صندلیِ راحتی چرت می‌زد می‌پرسد که آیا مایل است دخترش را به او بدهد. در این وقت یک پیرزن از اتاق پیش آن دو می‌آید.
پیرزن می‌پرسد: "کدام دختر؟"
اِلی پاسخ می‌دهد: "دختری که من چند لحظه پیش در بازار دیدم."
پیرزن به شوهر ظاهراً کم‌شنوا فریاد می‌زند: "منظورش فِریمه است!" و با مخاطب قرار دادن اِلی تذکر می‌دهد: "ما او را به پسر همسایه قول داده‌ایم."
اِلی می‌پرسد: "او چه کسیست!"
پاسخ این بود: "کمک آموزگار مدرسۀ مذهبی."
"او مطمئناً نمی‌تواند غذای هیچ زنی را تهیه کند. و من چه کسی هستم، شاید شماها بدانید. من مباشرم ..."
"آه ... که اینطور!"
پیرزن به سرعت یک صندلی متزلزل را پاک می‌کند. اِلی اما نمی‌نشیند.
او می‌پرسد: "بنابراین موافقید؟ من چند روز دیگر برای بردن دخترتان می‌آیم."
پیرمرد لبخند می‌زند: "من با او صحبت خواهم کرد!"
اِلی می‌گوید: "یک کودک باید اطاعت کند!" و با خداحافظیِ کوتاهی از آنجا می‌رود.
جند هفته بعد جش ازدواج انجام می‌گیرد، زیرا فِریمه یک کودک مطیع بود ...
در حالیکه اِلیِ، در حال اندیشیدن به برنامه کار برای روز بعد در کنار اجاق گرم با آهک سفید رنگ شده نشسته بود، بر روی کاناپۀ خاکستری رنگِ مقابل او زن جوانش فِریمه با آرامش ملایمی دراز کشیده بود. یک اتمسفر نرم صمیمی بر روی وسایل ساده اتاقِ با آهک سفید شده شناور بود. زمانِ استراحتِ بعد از ظهر بود. در این وقت در به شدت باز می‌شود و دختر کشاورز با گونه سرخ سراسیمه وارد می‌شود.
دختر مانند کسی که خبر یک آتشسوزی را گزارش می‌دهد فریاد می‌کشد: "نقاب‌زده‌ها آنجا هستند! آنها پیش آقای مدیر رفته‌اند، آنجا نوازندگان هم هستند و بسیار سرگرم کننده است."
و با این حرف مانند باد ناپدید می‌شود.
فِریمه چنان چالاک بلند می‌شود که گرد و خاک از کاناپۀ کهنه در هوا پخش می‌شود، و با یک لبخندِ خواهشگر در اطراف دهانِ نرمش آهسته به شوهر خود نزدیک می‌شود. مباشر خشن و ریش سیاه به این تصویر ملیح زن با فرم‌های نرم و گردِ شکمش مانند مفتون گشته‌ای خیره می‌شود، بویژه چون چشم‌های زنش چنان منحصر به فرد می‌درخشیدند که انگار از سرزمین احساس‌ها و رویاها می‌آیند.
او در حالیکه دست‌های ظریف و سفید را گرفته بود به گرمی زمزمه می‌کند: "تو، فِریمه، کودک باید یک پسر باشد!"           
فِریمه مسخره‌آمیز می‌گوید: "دوباره، تو دیوانۀ کودک! اما اگر تو انقدر مهربان و خوب هستی، پس من را به آنجا پیش مدیر ببر، من می‌خواهم موسیقی گوش کنم، وگرنه مانند یک زن پیر و رها گشته غمگین خواهم شد و این می‌تواند به کودک آسیب برساند ..."
مرد حرف او را قطع می‌کند: "نه، این ممکن نیست. تو سرما خواهی خورد، به هیجان خواهی آمد و خدا می‌داند چه چیز دیگری ..."
و فِریمه با اخم: "تو تمام زمستان من را مانند در یک سیاه چال نگهداشتی. دو جشن با رقص اینجا برقرار بود و من اجازه نداشتم به آنجا بروم، من هم نمی‌خواستم به خاطر رقص به آنجا بروم. اما امروز، زمانی که فقط یک تفریح بیگناه وجود دارد، امروز می‌خواهم به آنجا بروم. امروز جشن پوریم است. خدای من، چه شادی‌ای در پیش پدر و مادرم بود ... تمام نقاب‌زده‌ها، یکی بعنوان هامان، دیگری بعنوان خشایارشا، و بازی ..." و در این حال پالتوئی را که یقه و لبه‌هایش از خز بودند می‌پوشد.
و اندکی بعد از آن سبُک بر روی برفِ پا خوردۀ لغزان به سمت خانۀ مجلل مدیر می‌رود. مباشر ناخشنود و خجول دستش را ناشیانه زیر بازوی فِریمه نگهداشته بود، زیرا او به این کار عادت نداشت، و فِریمه هم نمی‌توانست یک احساس تعجب را از خود دور سازد. این برایش تقریباً ناگوار بود که این انسانِ زمخت چنین مطیع و مهربان شده بود، زیرا احساس می‌کرد که این کار بخاطر او انجام نمی‌گشت. او انسان بدی نبود، اما خام و خشن. و از کجا باید فرم‌های رفتار نرم و خوب را بدست می‌آورد. رفتارش نسبت به او بسیار خوب بود، اما لطیف بودن برایش بیگانه بود. مرد مباشر همیشه تکرار می‌کرد: "زن بخاطر بچه‌ها در این جهان است."
یک زناشوئیِ بدون بچه نمی‌تواند چیز درستی باشد. او خودش به این اعتراف کرد، او مانند یک تشنه برای آب آرزوی یک کودک را داشت. چطور او بعد از مرگ اولین فرزند ــ این یک سال پیش بود ــ هق هق گریست و علیه خدا غرغر کرد! در ناامیدی‌اش مانند یک بت‌پرست خدا را مسخره کرده بود، تا اینکه فِریمه کلمۀ نجات دهنده را یافت: "خدا داده است، خدا گرفته است."
با دور انداختن این خاطرات فِریمه به اتاق نشیمن داخل می‌شود، جائیکه نوازندگان می‌نواختند و افراد نقاب‌زده وجود عالیشان را مشغول به کاری ساخته بودند.
خانم چاق و کُندِ مدیر خود را شگفتزده و خوشحال نشان می‌دهد، به خانم مباشر دوستانه محل کنار خود را تعارف و از او با شراب و شیرینی پذیرائی می‌کند. البته هر دو زن چیزهای زیادی برای پچ پچ کردن از این و آن داشتند.
مباشر تکیه داده به یک کمد لباس ایستاده بود و چشم از زنش نمی‌گرفت. <بازی اِستر> حالا به پایان رسیده بود. یک پسر نقاب‌زده هنوز فریاد می‌کشید و دست‌ها را در برابر یک موجود قرمزپوش با خشم تکان می‌داد.
برخی می‌خندیدند، برخی می‌خوردند و می‌نوشیدند، برخی بعد از دریافت صدقه از خانم خانه تشکر می‌کردند و می‌رفتند.
در حالیکه فِریمه از شیرینی یک تکه را بازی‌کنان خُرد می‌کرد، به مرد جوان یهودی که بعنوان خشایارشا لباس مبدل پوشیده بود طوری خیره نگاه می‌کرد که انگار مرد می‌خواهد او را ببلعد.
او کمک آموزگار مدرسۀ مذهبی از شهر کوچک همسایه بود. فِریمه و او از کودکی همبازی بودند، سپس سال‌های اولِ جوانی با هم خیالبافی می‌کردند، تا اینکه یک روز مباشر که وضع بهتری داشت دختر مطیع را به خانه خود برد.
کمک آموزگار از آن روز به بعد یک اشتیاق سوزان در قلب حمل می‌کرد. و این اشتیاق در نگاه‌هایش قرار داشت که با آنها فِریمه را در آغوش می‌گرفت. او پُر از حسادت به اِلیِ سعادتمند بود. یک مباشر در این منطقه بعنوان یک مردِ به هدف رسیده به حساب می‌آمد، و یک کمک آموزگار در برابر آن چه بود؟ همچنین اینکه یک یهودی می‌داند چگونه یک ملک را اداره کند او را تحت تأثیر قرار می‌داد. البته او در خفا به خود می‌گفت: اما او یک کشاورز است. آیا او می‌تواند تورات را درس بدهد؟ و این انسان فِریمه را در قدرت خود دارد!
مباشر غرغر می‌کرد و دندان‌های درنده مانندش را نشان می‌داد، زیرا سماجتِ <پادشاه خشایارشا> برایش خوشایند نبود. عاقبت به زنش نزدیک می‌شود، خود را خم می‌سازد و زمزمه می‌کند:
"فِریمه، نگاه نکن، نقاب‌ها زشت و سرخ رنگ هستند، تو خوب می‌دانی که باید بخاطر کودک مواظب باشی."
فِریمه سرخ می‌شود، و این <پادشاه> را که ثابت به او خیره شده بود بیشتر می‌فریفت و وسوسه می‌کرد.
از اتاق کناری صدائی می‌گوید: "مباشر، آقای مدیر صدا می‌زند."
هرگز مباشر چنین ناخشنودتر از همسرش دور نشده بود.
حالا <خشایارشا> فضای آزاد داشت، مهمیزش جرنگ جرنگ به راه انداخته بود، حریصانه با چشم نگاه می‌کرد و طوری بیوقفه و با عجله شراب می‌نوشید که انگار می‌خواهد یک آتشِ درون را خاموش سازد. اما شبیه به یک خانۀ آتش گرفته‌ای بود که در آن آدم آبِ تمام رودخانه را می‌پاشد و با این وجود از گوشه‌ها و اتاق‌هایش شعله‌های آتش مرتب وحشی‌تر به جلو زبانه می‌کشند. اشتیاق فریاد می‌کشید: "برو، بردار، آنچه به تو تعلق دارد بردار، و حتی اگر هم برای یک لحظه باشد."
هنگامیکه توجه حاضرین بسوی دیگری چرخیده بود، مانند برق به کنار خانم خواستنی می‌جهد تا او را در آغوش گیرد ...
فِریمه با عجله از جا می‌پرد، با عجله مانند آدم‌های آشفته به سمت در می‌دود؛ قبل از آنکه کسی متوجه شود از اتاق خارج می‌شود و به یخبندان و باد می‌رود؛ و کمک آموزگار در حال نفس نفس زدن و گداختن بدنبال او ...
یک دهقان فریاد می‌زند: "مباشر، زنتان به سمت خانه می‌دود." مباشر مانند یک گراز نرِ زخمی به بیرون هجوم می‌برد، از میان روستا به سمت خانه، بر روی مسیرِ لغزنده، جائیکه یک اندام اندامِ دیگری را تعقیب می‌کرد می‌دود. چشم‌هایش می‌چرخیدند، شقیقه‌هایش متورم شده بودند، گوشه دهانش مرطوب از کفِ خشم می‌لرزید. ــ
او مانند دیوانه‌ها فریاد می‌کشد: "من تو را می‌کشم، ولگرد، من می‌کشمت! ... فِریمه، ندو! ..."
در این وقت فِریمه لیز می‌خورد، با یک فریاد بر روی زمین سردِ پوشیده شده از برف می‌افتد. کمک آموزگار اما می‌دود و شتابان از کنار فِریمه می‌گذرد و مانند دیوانه‌ها به دویدن ادامه می‌دهد ...
مباشر پشت سرش مانند رعد می‌غرد: "می‌کشمت اگر اتفاقی بیفتد."
با ترس همسرش را از زمین بلند می‌کند و با نگرانی او را بر روی دست‌هایش به خانه حمل می‌کند. نگاهش در ارتفاع مرتفع اتاق گم می‌شود، جائیکه خورشیدِ بعد از ظهر مانند یک سپر سردِ نقره‌ای قرار داشت. همانطور که وقتی اتفاقی می‌افتد ...؟    
او همسرش را در اتاق گرم به آرامی بر روی کاناپه خاکستری قرار می‌دهد. هیچ اثری از افتادن در زن دیده نمی‌گشت، او فقط خود را خسته و غمگین احساس می‌کرد. به چه خاطر او فرار کرده بود را نمی‌توانست به خود توضیح دهد. او فقط حالش طوری بود که انگار روح کودکی‌اش را ملال‌انگیز نگاه کرده باشد ... همچنین احساسات دیگری در او بودند ... اما بسیار نامشخص و درهم ...
مباشر در حالیکه تمام بدنش می‌لرزید در کنار همسرش که با رنگ پریده استراحت می‌کرد نشسته بود و گهگاهی تکرار می‌کرد: "اگر، خدای نکرده، چیزی اتفاق بیفتد، سپس این ناکس را می‌کشم ..."
از آن روز به بعد آنها در ترسی دائمی زندگی می‌کردند. و وقتی بعد از مدتی ــ زمانیکه درخت‌ها در حال جوانه زدن بودند ــ یک کودک بدنیا آمد و مباشر با نفسِ حبس کرده در سینه دست‌های ملتمسانه‌اش مانند در رویا برای گرفتن کودک دراز می‌شوند و هیچ نشانه‌ای از زندگی، حتی کوچکترین نشانه‌ای، نمی‌شنود، شقیقه‌هایش به شدت متورم می‌شوند و چشم‌هایش بطرز وحشتناکی می‌چرخند. او نمی‌خواست آن را باور کند، و وقتی مجبور به باور کردن آن می‌شود، به بیرون هجوم می‌برد، خشمگین و لال ...
ممکن است بر روی جاده متروک یک ساعت دویده باشد تا اینکه به شهر کوچک همسایه برسد، جائیکه خانه‌ها و کلبه‌ها مانند لانۀ پرندگان در کنار تپه‌های پُر درخت آویزان بودند. او داخل یکی از کوچکترین کلبه‌ها می‌شود، خشمگین و لال. دوستانه و پُر حرف مادرِ کمک آموزگار به او یک صندلی تعارف می‌کند. 
مادر سالخوردۀ کوچک اندام می‌گوید: "شما می‌توانید اینجا منتظر پسرم باشید. او بزودی از نماز برمی‌گردد، او از آخرین جشن پوریم بسیار متدین شده است."
مباشر بدون فکر کردن و با تکان دادن سر کلبه را ترک می‌کند و به نمازخانه می‌رود. نمازخانه با دیوارهای روشن و پنجره‌ها در کنار شهر کوچک قرا داشت، مانند یک بخش از جهانِ بهتر، در حال تکان دادن دوستانۀ دست، و خورشیدِ بهاری با پرتوهایش در آن مسیر یک فرش پهن کرده بود.
مباشر ناگهان از خودش می‌پرسد، من در آنجا واقعاً چه می‌خواهم! آیا من قادر به دعا کردن خواهم بود! و برای چه! او را اما ــ ــ ــ  من باید در اینجا انتظار او را بکشم. چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان! حتی اگر سپس مادرش بدون کمک بماند. او فرزندم را کشت. فرزندم مُرده بدنیا آمد. این ناجنس کودکم را در زهدانِ مادر کشت. از یک باغ کوچک در مقابل یک خانۀ دهقانی صدای بچه‌ها طنین می‌انداخت. بچه‌ها با یک بُز پشمالوی خوش اخلاق بازی می‌کردند. این تصویر یک خنجر در قلب مباشر فرو می‌کند. او یک ناکس! از دهان خارج می‌سازد و ادامه می‌دهد: من قسم خوردم که او را بکشم ...
در این لحظه قلبش درهم فشرده می‌شود، زیرا حالا مرد جوان رنگپریده و خجالتی، با کیسه تفیلین در زیر بازو خود را با قدم‌های منظم نزدیک می‌ساخت. چشم‌های مباشر برق می‌زنند، دست راستش می‌لرزید و خود را بلند می‌ساخت ...
اما هیچ سلاحی، هیچ ابزاری در دستش نبود که بتواند با آن او را بکشد. حالا تازه او از این موضوع آگاه شده بود. و ناگهان میل به انتقام مانند دودی در باد از بین می‌رود. و لکه‌های تاریکی که در برابر چشم‌هایش درهم می‌چرخیدند مانند مه در نور و شفافیت ذوب می‌گردند.
او با لکنت می‌گوید: "شانس آوردی، تو از نمازخانه می‌آئی" اما مرد جوان که ناراحتی وجدانش و تهدیدِ سابق مباشر به اندازه کافی قدرت حدس زدن به او داده بودند، دست مرد را می‌گیرد و التماس می‌کند: "مرا ببخش، من آن زمان وحشی و دیوانه بودم. در جشن پوریم آدم بسیار می‌نوشد. من می‌خواستم از تو زودتر طلب بخشش کنم اما من از تو می‌ترسیدم. حالا تو پیش من آمده‌ای ... بگو که فقط برای زنت هیچ اتفاقی نیفتاده است! من می‌ترسم ..."                    
مباشر فریاد می‌کشد: "ولگرد، به تو چه مربوط است."
مرد جوان تکرار می‌کند: "آیا برای زنت اتفاقی نیفتاد؟ تو ساکتی ... آیا، خدای نکرده، شاید ...؟"  
اِلی انگار از رویایی سنگین بیدار گشته با لکنت می‌گوید: "تو حق داری ... که می‌پرسی."
مرد جوان فریاد می‌زند: "چی؟ پس می‌تونی من را بکشی ... مانند یک سگ! زن تو ... من چکار کردم ... چرا تو ساکتی ...؟"
و اِلی با چشم‌های گشاد گشته به او نگاه می‌کند و طوریکه انگار با خود صحبت می‌کند پاسخ می‌دهد: "چه کسی می‌داند که زن من چه می‌کند ... من اصلاً ندیدم که حالش چطور است ... من فقط دویدم، وقتی من مطمئن گشتم ... چرا، من نمی‌دانم ... من هیچ‌چیز با خودم برنداشتم ... و اگر هم ، من هیچکاری نمی‌کردم، زیرا وقتی تو به طرفم می‌آمدی ... مشتم گره خورد، سپس ناتوان گشت و در من فریاد زد: مرگ و زندگی ... این فقط به یکی بستگی دارد!!! ... تو راست می‌گوئی: من باید ببینم، که زنم چه می‌کند."
و مرد با عجله به سمت خانه می‌رود تا ببیند که برای همسرش چیزی اتفاق نیفتاده باشد. نگاهش برای جستجوی خدا خود را در ارتفاع غیر محدودِ کائنات گم می‌ساخت.
خورشید مانند یک کاسه طلائی پُر از گرمائی لطیف در آسمان آویزان بود، و هیچ ابری آسمان را کدر نمی‌ساخت.
اِلی اما به سمت خانه می‌دوید، سریع و بی‌نفس، و به نظرش می‌رسید که انگار فِریمه‌اش زمزمه می‌کند: "خدا داده است، خدا گرفته است."
او خجول به داخل اتاق می‌خزد، و وقتی همسر رنگپریده‌اش را می‌بیند که چطور ساکت و غمگین از بالش نگاه می‌کند، مانند کودکی فریاد شادی می‌کشد:
"تو زنده‌ای."

کتاب گِتو. (10)


برگ‌های رها
گناهان
وقتی مِندل کوچک با معلم سالخورده‌اش در خارج از شهر به پیاده‌روی رفت یک روز بهاری خندانِ پُر از تابش آفتاب بود. آنها در کنار گورهایِ قبرستان قدیمی با هم مواجه شده بودند، جائی که یهودی‌ها در روز نیمه‌تعطیل بخاطر بزرگداشتِ نجاتِ معجزه‌آسای اسرائیل از حکومت یونانیان در 185 سال قبل از میلاد در هوای آزاد مزامیر می‌خوانند. و چون گرمای هوا بسیار فشرنده و روز هم اما نیمه‌تعطیل بود، بنابراین معلم سالخورده دانش‌آموز مورد علاقه‌اش را که هنوز انتظار بزرگی از او داشت به یک پیاده‌روی دعوت کرده بود.
معلم برای دور ساختن افکارش از گورستان شروع می‌کند: "هوا چه اندوهگین است، چه بینهایت اندوهگین که ما در دورانِ یتیم و سیه‌روزمان یک مرد نداریم که شبیه کسانی باشد که همین حالا از کنار گورشان گذشتیم. این بزرگترین مجازات خدا برای ما است." مرد سالخورده آهِ صادقانه و عمیقی می‌کشد؛ پسر سیزده ساله سرش را آگاهانه تکان می‌دهد.
مرد سالخورده به صحبتش ادامه می‌دهد: "وقتی آدم برای مثال به مردی آنطور که رِمو مقدس بود فکر می‌کند، بخاطر آنچه این غول تفکر می‌دانست، می‌توانست و نوشت شگفتزده می‌شود. ما امروز همه با هم در یک هیچ فرو می‌رویم؛ همه با هم در مقایسه فقط با این یک مرد. و اما با این وجود ملت ما با این امیدِ همیشگی زندگی می‌کند که شاید یکی از فرزندانمان مانند آن مردها شود ..."     
پسر جوان حرف او را قطع می‌کند: "گفته می‌شود در همان روزی که رِمو به خاک سپرده شد درخت در کنار گورش خود بخود شروع به جوانه زدن کرد، آیا این حقیقت دارد؟"
"والدین ما این را تعریف می‌کردند، و آنها همیشه حقیقت را می‌گفتند، چنین معجزاتی در گذشته بیشتر اتفاق می‌افتادند. حالا البته از آنجا که جهانِ مادی برای انسان مهمتر گشته دیگر معجزه‌ای رخ نمی‌دهد. این تفاوت بین زمان‌هاست. امروز همه‌چیز بدنبال نفع خود می‌رود، حتی تورات را هم برای سود بردن می‌آموزند. و این بزرگترین گناه است ..."
آنها در حال گفتگو به کنارۀ یک جنگل صنوبر می‌رسند. درخت‌ها یک عطر خنک و خوش طعم می‌افشاندند که حواس را می‌فریفت. از تاریکی جنگل آدم صدای زمزمۀ خودش را می‌شنید، آهسته و در عین حال قابل شنیدن مانند یک در خود باریدنِ زندگیِ بیدار گشته، یک پرندۀ نامرئی می‌گذاشت در فواصل زمانی کوتاه آهنگِ کشیده و جذابِ بینهایت مشتاقی طنین اندازد.
هر دو بر روی چمن می‌نشینند. مرد سالخورده شروع می‌کند به توضیح دادن بخش هفتگی آموزش تورات. او خود را در تورات و کتابِ میدراش عمیق می‌ساخت، محل‌های تاریک را تفسیر می‌کرد، کلام حکما را به آن پیوند می‌داد و در نزد محصلش کاملترین درک را می‌یافت.
در این بین پرنده در هوا آواز می‌خواند. آهنگ‌های کشیده کوتاهتر و باطنیتر می‌گردند، آنها تقریباً مانند آه کشیدن به گوش می‌رسیدند. سپس بتدریج می‌میرند ــ طوری بود که انگار پرنده مرگ خود را می‌خواند. و طوریکه انگار روح کوچکش نمی‌تواند یکباره بدنش را ترک کند آهنگ‌های نازک و شاکیانه‌ای از گلو خارج می‌ساخت که جنگل آن را جذب می‌کرد و پس می‌داد.
به نظر می‌رسید که معلم هیچ‌چیز نمی‌شنود. او شروع می‌کند به صحبت کردن در باره موضوعاتی که با محصلینش در هفته گذشته در تلمود کار کرده بود. در آنجا محل‌های سختی وجود داشتند، تقریباً شکاف‌های غیرقابل عبور، صخره‌هائی که در کنارشان عقل تهدید به خُرد گشتن می‌کرد. او اما با دستِ مطمئنی بر روی این اعماقِ بی‌انتها پارو می‌زد. تعداد کمی می‌توانستند او را دنبال کنند، اما مِندل همه‌جا حضور داشت. سپس معلم با لذتی درونی می‌گذارد چشمش بر پسر استراحت کند. او همیشه در این حال به این فکر می‌کرد: این همان انسان آینده است.
و در حالیکه مرد سالخورده با محصلش بحث می‌کرد پرنده ناگهان شروع می‌کند دوباره به آواز خواندش. این بار یک آهنگِ شاد بود، یک ترانه از رستاخیز که به نوع قدرتمند و باشکوهی طنین می‌انداخت. این فقط یک حلقِ ریز بود، و با این وجود مانند صدای یک کُر طنین می‌انداخت. آهنگ‌هائی، پُر، بلند و وجدآور، آوازهای شادی که سریع بودند و با سرعتی شگفت‌انگیز خوانده می‌گشتند، طوریکه جنگل به سختی موفق می‌گشت آنها را پژواک دهد ...
و در حالیکه مرد سالخورده بی‌خیال به صحبت ادامه می‌داد، پرنده بی‌سر و صدا جنگل را ترک می‌کند ...
پسر جوان ناگهان فریاد می‌زند: "او آنجاست! او آنجاست!" و با یک جهش از جا می‌پرد و بدنبال پرنده می‌دود ...
مرد سالخورده مانند به سنگ تبدیل شده‌ای آنجا باقی‌میماند و چشم‌هایش از اشگ پُر می‌شوند.
پسر عمیقاً شرمنده بازمی‌گردد. بدنش از هیجان می‌لرزید.
گناه بزرگ به ضمیر آگاهش می‌رسد.
و معلم از روی چمن بلند می‌شود و به سردی کلماتِ خردمندان را می‌گوید:
"کسی که مطالعۀ تورات را قطع کند و برای مثال بگوید: این درخت چه زیباست، چه زیباست این مزرعه! او رستگار نخواهد گشت."
پسر جوان شروع می‌کند به تلخی به گریستن. و وقتی با بالا بردن سر به معلمش نگاه می‌کند، چنین به نظرش می‌رسد که موی سرش مانند برف سفید شده است ...
پرنده اما آواز خواندنش را دوباره شروع می‌کند ...
 
داستان
در یک اتاق تکمیل گشته با بزرگترین آسایش بر روی یک مخدۀ نرم یک گراف لهستانی نشسته است. در کنار او نزدیک پنجره یک یهودی لهستانی با انگشتِ شستِ دست چپ در کمربند ساکت مانند یک مجسمه ایستاده است.
گراف دوباره شروع می‌کند: "یک چنین بیدادگری‌ای هرگز آنجا نبوده است، من به تو می‌گویم، کاملاً ساده هرگز آنجا نبوده است!"
یهودی ساکت بود.
"بله این یک چیز کاملاً متفاوت است وقتی یک انسان معمولی وظیفه انسانیش را دست کم می‌گیرد. و دوباره این چیزی کاملاً متفاوتی است وقتی آدم علیه یک شخصِ تنها وحشیانه رفتار کند. اما یک پادشاه! کسی که آدم با بزرگترین کوشش هر آرزوی نیمه‌بیان گشته‌اش را برآورده می‌سازد، کسی که کلامش یک حکم، اراده‌اش یک دستور است! و علیه کل یک ملت ..."
گراف تند از جایش بلند می‌شود. یهودی ساکت بود.
"و اینطور یک ژرمن حرف می‌زند که بر روی فرهنگ مردمش پافشاری می‌کند! سپس او جنگجویانش را گرد هم می‌خواند و آنها را علیه یک ملت ناتوان تحریک می‌کند، او، کسی که نیرومند است، علیه یک ملت سیه روز که جرمش حفظ خصوصیت ملی خود است، کالاهای ایده‌آلش را محافظت و زبانش را نگهداری می‌کند و می‌خواهد بندگی خدای خودش را بکند ..."
مرد یهودی عاقبت می‌گوید: "خوب بله."
"اما خونمان را که ما برای او و دودمانش در هر فرصتی ریختیم به اندازه کافی برایش خوب بود! ما در مواقع نیاز دوستان او و پدرش بودیم. حالا ما گستاخ هستیم و باید با یک ضربه از زمین ریشه کن گردیم!" گراف خود را در مقابل یهودی‌اش قرار می‌دهد و با خشم به صورتش نگاه می‌کند.
مرد یهودی که عادت داشت گراف را وقتی کسی در جمعشان حضور نداشت تو خطاب کند شروع می‌کند: "من فقط تعجب می‌کنم که تو خود را به این خاطر اینطور نگران می‌کنی، من چند بار به تو گفتم که هیچ تصادفی در زندگی وجود ندارد. و هر <به چه علتی> به <این علتِ> خود را دارد. و هیچ خرمنی بدون بذر وجود ندارد."
"منظورت چیست؟"
"ما یک خردمند حکیم داشتیم، و هنگامیکه او یک بار در کنار ساحلِ یک رودخانه قدم می‌زد سر یک انسان را می‌بیند که بر روی امواج هدایت می‌گشت. در این وقت او با صدای بلند می‌گوید: چون تو غرق کرده‌ای غرق گشته‌ای، و آنانکه تو را غرق ساخته‌اند غرق خواهند گشت ..."
گراف پاسخ می‌دهد: "آه، تو این بار در مسیر اشتباهی هستی! بله من می‌دانم که می‌خواهی به چه چیزی برسی، چه کسی یهودی‌ها را با بزرگترین مهماننوازی پذیرائی کرد، هنگامیکه آنها در اسپانیا کباب شدند و سوختند، در آلمان به قتل رسیدند و ذبح شدند! هنگامیکه آنها در همه‌جا بدون حق اعلام شدند چه کسی به آنها حقشان را داد؟"
مرد یهودی می‌گوید: "منظور من فقط این بود که تو هیچ دلیلی برای شکایت کردن نداری، چون بالاخره این آغاز کار است. وقتی او ملتش را علیه شماها گردآورده، این بدان معنیست که او شماها را محترم می‌شمرد و از شماها می‌ترسد. شماها زمان و دلیل برای ماتم گرفتن بقدر کافی خواهید داشت، وقتی زمانش برسد که او شماها را ..."
گراف کنجکاو می‌پرسد: "که او ما را  ــ؟"
مرد یهودی با خونسردی جمله را کامل می‌کند: "که او شماها را ــ مجبور به خواندن دعای میز غذا طبق ملودیِ سنتی برای مهمانهایش خواهد ساخت."
"تو چه می‌گوئی یهودی!"
"خب، منظورم خیلی ساده این است که او برای داشتنِ اجازۀ نفس کشیدن در کشورش شماها را مجبور به خواندن دعای میز غذا طبق ملودیِ سنتی برای مهمانهایش خواهد ساخت..."
در حالیکه مرد لهستانی می‌لرزید مرد یهودی با قدم‌های آرام اتاق را ترک می‌کند.
و گراف دوباره بر روی مخده می‌نشیند و می‌گذارد سرش بر روی کف دست‌هایش فرود آید. و او مدتی طولانیِ طولانی فکر می‌کند. و هنگامیکه آخرین پرتوهای خورشید مانند خطوطِ خونین کنار کاغذ دیواری می‌درخشند، در این وقت او اطمینان داشت که دو روش برای سرکوب یک ملت وجود دارد، و اینکه بدترین روش‌ها پیش یهودی‌ها آزمایش شده است. و او هنوز چیزهای بیشتری می‌دانست ...
 
اورشلیم
او در ارتفاعات کوه‌های تاترا زندگی می‌کرد و صاحب یک مهمانخانۀ روستائی بود. ده مایل دورادورش هیچ یهودی دیگری پیدا نمی‌گشت.
او کوه‌ها را فقط سه بار در سال ترک می‌کرد، در عید پسح، در جشن شاووعوت و در جشن سوکوت. او پیاده به نزد خاخامش به ساندِس می‌رفت.
در غیر اینصورت در تمام طول سال هیچ فرد یهودی‌ای نمی‌دید. چه کسی راه را به آنجا گم می‌کرد، چنین بالا، جائی که گل سپاسی شکوفا می‌شود ...
او از یهودیت خود چه می‌دانست ...؟ نه خیلی زیاد. آداب و رسوم برایش بیگانه بودند. بجز مهمانخانۀ جنگلی دانش دعاهای یهودی را از پدرش به ارث برده بود، و در آن وقت هم همه‌چیز برایش روان نبود ...
اما او یک چیز را می‌دانست، و آن را خوب می‌دانست. او می‌دانست که ملتش یک بار یک قلمرو پادشاهی داشته است و پایتخت این قلمرو پادشاهی اورشلیم بود ...
و اینکه پدربزرگش و پدرش در شب‌ها از تختخوابشان بلند می‌گشتند و در نور کم یک شمع صدای دعایشان را بلند می‌ساختند، دعاهای داغ، مشتاقانه بخاطر بازسازیِ شهر ویران گشته ... بخاطر رستگاری اورشلیم ...
در شب‌های نفرت‌انگیزی که هزار روح شیطانی رقصِ عزای خود را در هوا اجرا می‌کردند، طوفان در حال آه کشیدن برای اجازۀ ورود خواهش می‌کرد و صنوبرها با هم درگیر می‌گشتند ... در این هنگام آنها کنار پنجره نشسته بودند، قوز کرده، حل گشته و در حال جاری ساختن سیل اشگ از چشم‌ها بخاطر اورشلیم ...
و وقتی در شب‌های زمستانی درخت‌ها در اثر یخزدگی می‌مردند، حیوان‌های جنگلی فریادِ دردشان را طنین می‌انداختند و درِ کلبه‌ها خود را با رنگ سفید می‌پوشاندند ... در این وقت او آن دو را می‌دید که بر روی چهارپایه کوتاه نشسته‌اند، مانند عزادارانی که برای یک مُرده می‌گریند، و قطره قطره از چشم‌هایشان اشگ به زمین می‌افتاد، و گهگاهی در میان تمام کلمات غریبه فقط یک کلمه به گوشش می‌خورد، و این تنها کلمه‌ای بود که او از دوران در گهواره بودنش می‌فهمید ... اورشلیم ...
و وقتی در زمان‌های بهار نهرها بیدار می‌گشتند و باد شُرشُرشان را به کنار تختخواب کوچک او می‌آورد ... وقتی در تابستان روزها هرگز کاملاً رنگپریده نمی‌گشتند و شب‌ها فقط مانند یک هوایِ گرگ و میش بر روی کوه‌ها قرار داشتند ... و چکاوک هنوز در خواب بود آن دو آنجا نشسته بودند، و نماز نیمه‌شب برای آزادیِ سریع از تبعید را می‌خواندند. برای شهری که خدا فراموش کرده، برای گناهکاران، برای لگدمال شده‌ها و برای اورشلیمِ تا ابد فراموش ناگشتنی ...
و وقتی پیرمرد می‌میرد، در آن وقت پدرش تنها آنجا می‌نشست  ...
و سپس او را هم برای نماز نیمه‌‌شب برای آزادیِ سریع از تبعید بیدار می‌سازد.
و پس از مرگ پدرش او تنها برای نماز نیمه‌شب آنجا می‌نشست.
سپس او یک روز از چیزی نیرومند، چیزی غیرقابل درک مطلع می‌گردد ... آنجا خاخام در میان وفادارانش نشسته بود و صحبت می‌کرد ... آدم‌ها کنار هم ایستاده بودند تا همه چیز را بشنوند، تا هیچ کلمه‌ای را از دست ندهند ... همچنین او با احترام گوش می‌داد ... در این وقت خاخام بطور واضح می‌گوید: "تا زمانیکه اورشلیم عزادار باشد خدا هم در سوگ است ... تا زمانیکه یهودی‌ها در تبعید هستند، خداوند هم در تبعید است ... و تبعید می‌تواند فقط توسط رستگاریِ اورشلیم پایان پذیرد ... بنابراین باید هر یهودی تلاش ورزد اورشلیم را آزاد سازد ..." و سپس خاخام هق هق می‌گرید ...
و جماعت متدین با او هق هق می‌گریند ...
و هنگامیکه او نفس نفس‌زنان از دامنه‌های کوه بالا می‌رفت تا به کلبه‌اش برسد، در این وقت بار سنگینی که یهودی بر دوش می‌کشد به ضمیر آگاهش می‌رسد ...
آنچه یهودی از قدیم‌الایام بر دوش می‌کشد، از زمانیست که پادشاهِ پادشاهان خوشش آمد اقامتگاهش را خراب کند و با ملتش به اسارت برود ...
باری که اجدادش حمل کردند، باری که او دید چگونه پدربزرگش و پدرش در شب‌ها حمل کردند ...
بار یک نفر برای تمام ملت را.
و او می‌خواست این بار را با عشق حمل کند و با صبوری، با فداکاری و پرهیزکاری ... و ستاره‌ها می‌توانند شهادت دهند که او آن را انجام داده؛ زیرا آنها دیدند که او بر روی زمین نشسته و هق هق گریسته است.
و همچنین بادها که آه‌هایش را تا اردن حمل کردند می‌توانند این را شهادت دهند ... و همچنین حیوان‌های جنگل ...
هنگامیکه او می‌خواست بمیرد، در هر دو سمت تختخوابش همسر و پسرش ایستاده بودند.
او دست وارثش را می‌فشرد ... پسر پاسخ آن را می‌دهد، و آنها همدیگر را درک می‌کنند ...
و او در حال بریده نفس کشیدن به عقب می‌افتد:
اورشلیم ...
قلب از تپیدن می‌ایستد. بر روی لب‌ها اما این کلمه می‌لرزید:
اورشلیم ...

کتاب گِتو. (9)


شیمشون سالخورده
امروز نه ماه نو و نه شبات است، ــ و با این وجود در خانه شیمشونِ سالخورده شمع‌های بزرگی در شمعدان‌های نقره‌ای می‌سوزند که از روز وفاتِ همسرش زیرِلِه دیگر از کشو خارج نگشته بودند. بر روی میز یک رومیزی سفید پهن گشته و چیزی مانند یک سایه از جشن بر روی همه‌چیز نشسته است. پسران و دختران متأهلش به اتفاق نوه‌هایش بعلاوۀ تعدادی از آشنایان و مردمی که به او نزدیک بودند در نزدش جمع شده‌اند. فقط او در لباس شبات در سر میز تنها نشسته است و متحیر به اطرافش نگاه می‌کند. "آیا کاری که این انسان‌ها انجام می‌دهند یک شوخیست!"
او می‌خواهد به صورت افرادِ گردآمده نگاه کند، اما احساس می‌کند که چطور خجالت می‌کشد. مدت زیادی از زمانیکه او یک چنین احساس کودکانه‌ای را می‌شناخت می‌گذرد! من مرد سالخورده‌ای هستم که خجالت می‌کشد! از جوانان! از کودکان!
او سرش را به سمت دیگری می‌چرخاند و هر از گاهی چشم‌هایش را می‌بندد تا آنها به او نگاه نکنند. و همانطور که چشم‌هایش را می‌بندد یک شب مانند امشب از گذشته‌های دور به یادش می‌آید. آن زمان اما شبی کاملاً متفاوت بود. در آن زمان زیرِلِه او هنوز زنده بود.
او هنوز یک جوانک بود، اقامت دائمش را در کنیسه داشت و فقط ظهرها برای خوردن نهار و شب‌ها برای خوابیدن به خانه والدینش می‌رفت.
اما او می‌دانست که او یک پدر زن و یک مادر زن داشت که گاهی اوقات به محل زندگی پدر و مادرش می‌آمدند و برایش کادو می‌آوردند. و او فهمید که او آنجا در خانه پدر زن و مادر زن همچنین یک عروس باید داشته باشد، به نظرش می‌رسد که نام این عروس زیرِلِه است.
و او به یاد می‌آورد که بخاطر زیرِلِه اغلب مجبور به یک نبرد بود، ــ زیرا فکر به زیرِلِه در بین آموختن و نماز ذهنش را آشفته می‌ساخت ... بعنوان مثال او در شب جمعه تا نیمه شب در خانه پدرش نشسته است و <غزلِ غزل‌های سلیمان> می‌خواند. "با من بیا، آه عروس لبنان"، ــ و او فوری به زیرِلِه فکر می‌کند، زیرِلِه را با تمام خصوصیاتی می‌بیند که او به عروس از <غزلِ غزل‌های سلیمان> داده بود.
یا او در ششمین شب هفته در کنیسه همانطور که در نزد شاگردان رسم است بیدار نشسته است و از شلومو اسحاق می‌خواند و با ارزش سنجی زیبائیِ مادرِ تبارمان سارا مشغول است. و فوری در برابر چشم‌هایش آن کسی که زیرِلِه نام دارد قرار می‌گیرد، در شکل زیبای سارا، مادرِ تبارمان.
و گاهی کاملاً بیگناه از کنار خانه خدمتکاری می‌گذشت که در کنار کنیسه زندگی می‌کرد، به داخل اتاق نگاه می‌کرد و بخاطر یک نگاه گناه می‌کرد: زیرا او در آنجا دختر مرد خدمتکار را با بازوهای برهنه در حال لباس شستن می‌دید. سپس او فکر می‌کرد که زیبائی زیرِلِه می‌تواند با زیبائی دختر مرد خدمتکار برابری کند. و سپس وقتی او به نزد افرائیم، ذابح پیر، می‌رفت، که پس از مرگ اولین زنش با یک دختر کاملاً جوان ازدواج کرده بود (و او در نزد این ذابح هنر ذبح کردن می‌آموخت)، سپس ــ زیرا او به هر دو بارها و بارها برخورد کرده بود ــ زیرِلِه را یک بار در نوع باکرۀ آماده ازدواج تجسم می‌کرد و بار دیگر در شکل زن جوان ذابح.
بنابراین او همیشه با افکارش می‌جنگید و بر غریزه شیطانی پیروز می‌گشت. او فقط یک تصمیم محکم پیش خود گرفته بود: وقتی او با زیرِلِه ازدواج کند سپس او را دوست خواهد داشت. و بر طبق قانون تورات دوست داشتن همسرِ خود جایز است.
و او به یاد می‌آورد که، وقتی او یک بار شب به خانه آمد، پدرش به او اطلاع داد که عروسی او ــ اگر خدا بخواهد ــ در شبات بعدی برگزار خواهد گشت.
او از این بابت بسیار خوشحال می‌شود. فقط او از خودش خجالت می‌کشید و به سختی تلاش می‌کرد چیز غمگینی در افکارش پیدا کند تا کسی متوجه نشود که او بخاطر خبر چه خوشحال است، ــ اما موفق به این کار نمی‌گشت. آنچه به ذهنش می‌رسید فقط لذت بود و سعادت.
و سپس شباتِ مورد نظر فرامی‌رسد! و دوباره آن هیجاناتی که او هرگز فراموش نخواهد کرد! چقدر فورانِ سعادت و چقدر نگرانی و ترس در آن مسیر احساس کرد. او نگران بود و می‌ترسید در پایانْ در این مسیر ممکن است اتفاقی رُخ دهد و همه چیز را نابود سازد. دزدها می‌توانستند به آنها حمله کنند، ــ می‌توانست یک طوفان بیاید که آنها را مجبور به بازگشت کند، ــ می‌توانست، ــ چه کسی آن را می‌داند؟ ــ در پایان یکی از برادران عروس پشیمان شود.
و سپس، وقتی او قبل از قدم گذاردن به زیر چادرِ خوپا به زیرِلِه نگاه می‌کرد، همانطور که باید انجام گیرد، می‌دید که زیرِلِه واقعاً بسیار زیبا بود. سپس او در زیر چادرِ خوپا ناگهان مرکز توجه تمام نگاه‌ها واقع گشت، ــ سالمندان در برابرش بلند می‌شدند، ــ ثروتمندان شهر به او احترام می‌گذاشتند!
سعادت واقعاً بیش از حد بود! ...
و سپس او شروع می‌کند با زیرِلِه به زندگی کردن. او به عهد خود وفادار می‌ماند و زیرِلِه را دوست داشت. زیرِلِه هم یک زن نمونه بود. بخاطر زیرِلِه او شایسته بود، پسران متدین در جهان بنشاند و دخترانی که ارزش ازدواج با خردمندانِ تلمود داشتند.
قلبش گاهی به او ضربه می‌زد: آدم می‌تواند برای چنین سعادتی دستمزد آخرتش را کاهش دهد. او می‌دانست و پیش خود احساس می‌کرد که در این جهان بیش از حد از سعادت برخوردار است ...
مردم به او تهمت می‌زدند که او آدم خسیسی‌ست، زیرا او آنطور که برای یک مرد واقعی طبقه‌اش شایسته است مهمان به خانه دعوت نمی‌کرد. اما کسی که از چیزهای پنهان خبر دارد حقیقت را می‌دانست، که او نه بخاطر خساست، بلکه فقط به این خاطر مهمان دعوت نمی‌کرد، زیرا که او در برابر مهمان‌ها خجالت می‌کشید با همسرش هنگام غذا پشت میز بنشیند. و مطمئناً قادر نبود که همسرش را بخاطر مهمان‌ها از میز غذا دور سازد. او چطور می‌تواند به شبات بی‌احترامی کند و به تنهائی با مهمان‌ها دور میز بنشیند! و همسرش باید در آشپزخانه غذا بخورد؟
سپس اما ــ روز وفات!
آه! او تردید دارد که تمام آن سعادت با دردِ تلخ آن روز و درد تمام سال‌های پس از آن برابری می‌کند!
او به یاد می‌آورد که سال اول مانند دیوانه‌ها بود. او به دو دختر باکره خود که برایش باقیمانده بودند نگاه می‌کرد و می‌گریست؛ او به دختر کوچک خود نگاه می‌کرد و می‌گریست؛ او پشت میز غذا می‌نشست و می‌گریست، او از کنار آشپزخانه می‌گذشت، نگاهی به داخل آشپزخانه می‌انداخت ــ و می‌گریست؛ او یک کتاب در کمد جستجو می‌کرد به کتاب دعا برمی‌خورد و می‌گریست. او تمام سال را می‌گریست.
و سپس مردم شروع می‌کنند پشت سرش به صحبت کردن: "آیا این ممکن است! یک <ذابح و سرپرست> در اسرائیل، و بدون همسر باقی‌میماند؟"
و در آن زمان جریان در معرض خطر بود: او تقریباً تحت فشار ضرورت قرار داشت: "بزرگان جامعه علیه ذابح و سرپرست" ــ این چیز بی‌اهمیتی نبود! اما هر بار وقتی با او از این ازدواج صحبت می‌کردند احساس یک بیزاری به او دست می‌داد، قلبش با تمام وجود علیه آن مخالفت می‌ورزید و او شروع می‌کرد توسط یک بهانه به گریختن: "من می‌خواهم ابتدا دختر بزرگم را عروس کنم."
و بعد از عروس کردن دختر بزرگش شروع می‌کند بخاطر دومین دخترش به بهانه آوردن.
در این بین دختر کوچک هم در حال بزرگ شدن بود، و او شروع می‌کند در برابر بزرگان جامعه به شکایت کردن و با انگشت به کودک که برای ازواج کردن آماده بود اشاره می‌کرد.
و وقتی دختر کوچک را هم عروس می‌کند به دامادش قول می‌دهد تا زمانیکه او زنده است غذای میزشان را به عهده می‌گیرد، با این قصد تا بهانۀ تازه‌ای علیه کسانی داشته باشد که در باره مجرد بودنش صحبت می‌کردند.
با این حال موضوع شامل گذشت زمان می‌شود؛ او مرتب پیرتر می‌گشت، به بازنشستگی می‌رسد و از این وسوسۀ تلخ نجات پیدا می‌کند. در هر صورت دیگر به آنچه بزرگان جامعه در باره او می‌گفتند توجه‌ای نمی‌کرد، زیرا او بازنشست شده بود و دیگر اصلاً ذبح نمی‌کرد.
او شغلش را به دامادی که در کنار میز او غذا می‌خورد تحویل داده بود. این داماد یک <ذابح و سرپرست> عادل، خداترس و پرهیزکار بود و اجتماع را راضی می‌ساخت.
"حالا اما این احمق‌ها چه می‌خواهند؟"
"آیا آنها می‌توانند سال‌ها را تجدید کنند و زیرِلِه را دوباره به من برگردانند؟"
و با این حال او می‌داند که آنها برای این ازدواج به او فشار نمی‌آوردند، بلکه او خودش به فرزندانش اطلاع داده بود که به سرزمین اسرائیل می‌رود، و او خودش اعتراف کرده بود که برای این هدف باید یک زن بگیرد؛ زیرا، حقیقت را باید گفت، چطور یک مرد از اسرائیل، و حتی یک مرد که به دوره بازنشستگی رسیده می‌تواند بدون داشتن زن به اسرائیل برود؟
او تمام اینها را می‌داند و نمی‌تواند گناه را به گردن دیگری اندازد. فقط وقتی او به این جشن احمقانه نگاه می‌کند، وقتی او دلالِ ازدواج را می‌بیند، پیشنماز را، خادم جامعه را، همان چادرِ خوپا که در زیرش او در آن زمان ایستاده بود، ــ چهل سال قبل، ــ سپس یک میل شدید او را تصرف می‌کند که از جا بجهد، شمع‌ها را خاموش کند، تمام این مهمان‌های خوشپوش را ــ از جمله زن را ــ از خانه بیرون راند و پشت سرشان فریاد بکشد: "خائن‌ها! چه می‌خواهید احمق‌ها؟"
"اما رفتن به سرزمین اسرائیل چه خواهد شد!" ...

کتاب گِتو. (8)


گوساله کوچک
فصل تابستان بود. خورشید خود را از آن بالا با چشمان درخشان به داخل مدرسۀ تاریک خم می‌ساخت، طوری نگاهش را با تمسخر به پیراهن چربِ دعای معلم آموزش تلمود می‌انداخت که انگار می‌خواست او را شرمگین سازد، پرتوهایش را مانند آنکه بخواهد او را به وحشت اندازد در ریش نوک تیزش می‌آمیخت، و درخشش طلائیش را گستانخانه بر روی غبار و کثافات، بر روی جوی در خیابان مقدس و خیابان کنیسه، به آموزگار تلمود و قصاب می‌پاشاند. و با عمیقترین جادویش برایمان در حال خندیدن زمزمه می‌کرد: "بچه‌های نادان، چرا آنجا نشسته‌اید، زندانی شده با خاخام؟" براستی، چه گوارا، چه مبارک این پرتوهای خورشید هستند که چنین پُر از عشق و ملاحت از میان پنجره شناورند و می‌رقصند! و در بیرون، چه زیبا، چه دوستداشتنی! بازی‌ها در آنجا بسیار زیبا! چه معطر بخاری که از چمن برمی‌خیزد! چه سعادتمند کودکانی که حالا در بیرون بازی می‌کنند، بر روی زمین می‌غلتند، گلوله‌های کوچک گِلی فرم می‌دهند و آنها را در خورشید خشک می‌سازند! خاخام برعکس سخت و بیرحم است، او هیچ لطفی نمی‌شناسد، او می‌نشیند و می‌آموزد، او می‌نشیند و تکرار می‌کند. قطرات عرق بر روی دومین لایه تلمود می‌چکند، کت مرطوب است و به بدن می‌چسبد، دست‌ها سنگینند، سر درد می‌کند، صدا افسرده است. اما خاخام تکرار می‌کند، می‌آموزد و تکرار می‌کند ...
عاقبت او هم خسته می‌شود، او تکرار کردن را قطع می‌کند، پس از چند پند و اندرز دستور می‌دهد برای خواندن نماز عصر به <خانه مطالعه> برویم، ما دسته‌جمعی با عجله و نفس در سینه حبس کرده به خیابان می‌رویم.
در این هنگام یک گله به سمت ما می‌آید. در رأس گله بره‌های سنگین راهپیمائی می‌کنند، پُر از آرامش خاطر و از خود راضی، مانند خاخام‌ها یا مردهای متشخصِ شهرهای کوچک، وقتی با هم همراهِ انسان‌های معمولی برای انجام یک وظیفۀ شاد می‌روند: برای استقبال از یک داماد، برای یک ختنه، به مراسم یک تشییع جنازه. در پشت سر بره‌ها بُزها می‌آیند، سپس گاوها، گوساله‌ها، خوک‌ها و هر یک اردوگاهِ خود را پُر می‌سازد. غبار تا آسمان نفوذ می‌کند، و ما فشار می‌آوریم و خود را در وسط گله مخلوط می‌کنیم. یکی از ما سوار یک بره می‌شود، دیگری سوار یک بُز نر، نفر سوم تلاش می‌کند حیوان‌ها را عذاب دهد، ناآرام سازد و بترساند، برای اینکه آن‌ها بدانند که یک انسان آنجا است، یک پسر از آن جنسیتی که باید با قدرتش در جهان حکمرانی کند. در پایان گاو ما می‌آید، در سمت راست او چوپان که بر روی شانه‌ها یک گوسالۀ کوچکِ دوستداشتنی حمل می‌کند.
من ناگهان راز آنچه را که مادرم چندین بار تعریف کرده بود درک می‌کنم: گاو ما باردار است. حالا شادی‌ام به نقطه اوج خود می‌رسد، و من فقط پُر از حسرت با حسادت به چوپان نگاه می‌کردم که گوسالۀ کوچک را مستقیم به خانه پدرم حمل می‌کرد. با تمام قلب می‌خواستم دنبال او بدوم، خودم را بر روی گوساله بیندازم و او را با عشق ببوسم. ــ اما چطور؟ ــ و خاخام؟ و نماز عصر! مادر چه خواهد گفت وقتی پسرش را ببیند که تلمود می‌آموزد و چنین کارهای مزخرفی انجام می‌دهد؟ بنابراین با اکراه تصمیم می‌گیرم به <خانه مطالعه> بروم.
نماز تمام شده بود ــ من با عجله به خانه دویدم ــ بسوی گوساله. با رسیدن به خانه، برادرها و خواهرها به استقبالم می‌دوند و واقعۀ مبارک را به من اطلاع می‌دهند. آنها یکصدا می‌گویند: "چوفنی، تو باید ببینی که این گوساله چه دوستداشتنی است، چه پیشانی پهنی دارد، بینی کوچکش، زبان درازش و لب‌های پُرِ قرمز رنگش، باید او را ببینی ..." من نمی‌توانستم صبر کنم تا آنها حرف‌هایشان را به پایان برسانند بلکه با عجله به سمت اصطبل می‌دوم، در مقابل گوساله کوچک می‌نشینم، بعد از لمس تمام بدنش او را در آغوش می‌گیرم و به آشپزخانه حمل می‌کنم، جائیکه می‌توانستم او را در نور شمع تماشا کنم. سپس مقداری نان را در نمک فرو می‌کنم و بر روی زبانش قرار می‌دهم. او با اشتها نان را می‌خورد و سپس با حسن نیت و سپاسگزار به من نگاه می‌کند. در همان لحظه به این شناخت رسیدم که من برای گوساله عزیز شده و، بر طبق نگاه‌هایش، ارزش دوستی‌ام را به او ثابت کرده بودم. زیرا او مرا به همه گاوها، به برادرها و خواهرها ترجیح می‌داد، و مدام یا به من نگاه می‌کرد یا به تمام چیزهائی که نگاهم بر آنها می‌نشست. در این هنگام من یک عشق قوی به گوسالۀ زیبا احساس کردم، البته آمیخته با افتخار، و من تلاش می‌کردم این عشق را از صمیم قلب گرامی داشته و حفظ کنم و به او عشق را با عشق پاسخ دهم ...
هنگامیکه پدرم شب به خانه می‌آید مادرم به او می‌گوید: "یک پیشامد خوب: گاو یک گوساله بدنیا آورد. هفته دیگر او را ذبح خواهیم کرد و به دلخواهِ تو کباب خواهد شد." من پُر از وحشت گفتم: "مادر، آیا این ممکن است! آیا می‌توانی اجازه دهی این گوساله زیبا و دوستداشتنی را ذبح کنند!" مادر پاسخ می‌دهد: "تو هنوز بچه‌ای، یک ابله و یک دلقک. اگر در بین مردها چنین چیزی بگوئی به تو خواهند خندید."
وقتی من دوباره به آشپزخانه برگشتم تا گوساله کوچک را، لذت اشتیاقم و عشق قلبم را ببینم، و وقتی نگاهش را دیدم که به من دوخته شده بود و در واقع برای ملایمت و دلسوزی التماس می‌کرد، در این وقت اشگ از چشم‌هایم جاری می‌شود، من  با اشتیاقی شدید می‌نشینم، پوستش را لمس می‌کنم ــ قطرات داغ اشگ بر روی گردنش می‌افتند ــ گردنش را می‌بوسم و به گریستن ادامه می‌دهم.
در آن شب افکار زیادی به سراغم آمدند.
سپس چیزی را احساس کردم که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودم، گویی پرنده‌ای سرم را عمیقاً سوراخ کرده و آنجا با منقارِ تیز نوک می‌زد. و من فکر می‌کردم یک صدا می‌شنوم: "چوفنی، به چه خاطر این گوساله کوچک بدنیا آمده است! که ذبح شود! و چه زمان او را ذبح می‌کنند؟ و اگر هم فقط به این خاطر بدنیا آمده باشد، آیا نمی‌توانست موهای زبرِ زشتی حمل کند و مانند جوهر سیاه باشد! مادرم کِی می‌خواهد بگذارد او را ذبح کنند؟ و چه کسی به او اجازه داده این گوساله کوچک زیبا را ذبح کند؟"
در آن شب هجده کوپک برای صندوق خاخام مِرسِ معجزه‌گر نذر کردم که او قلب مادرم را نسبت به گوساله مهربان سازد. سپس به خواب می‌روم. ــ در خواب گوساله را بسته شده می‌بینم، قصاب در مقابلش ایستاده بود، با چاقو در دست؛ یک لحظه ــ گوساله کوچک تکان تندی می‌خورد و خونریزی می‌کند و می‌میرد. در صبح، هنگامیکه از تخت بلند شدم، فوری بسوی اصطبل دویدم ــ و با خوشحالی گوساله کوچکم را دراز کشیده در حال چرت زدنی آرام یافتم، زنده و سالم؛ مادرش بر روی او خم شده بود و پوستش را می‌لیسید و موهای کوتاهش را ردیف به ردیف نوازش می‌کرد.
حالا، زمانیکه من این را می‌نویسم، می‌دانم که گوساله کوچک مرکز آفرینش را تشکیل نمی‌دهد: به این دلیل، زیرا که او ذبح شده است و جهان با این وجود ادامه دارد. آن زمان اما  فکر می‌کردم که تمام هستی در گوساله کوچک متمرکز است و همه‌چیز فقط در واقع تجسم او و سایه‌ای از وجودش می‌باشد.
عصر روز بعد، وقتی به خانه آمدم، قصاب را در حال مذاکره با مادرم یافتم ــ او در طی مکالمه پوست گوساله را از مادرم می‌خرد. آن زمان من سکوت کردم، زیرا مادرم روز قبل گفته بود که من یک ابله هستم ــ، اما روح در درونم غوغا می‌کرد و قلبم مانند یک چکش می‌زد. سپس فکر کردم: "آیا من یک ابلهم؟ چرا؟ چه کسی می‌تواند بگوید که آدم نباید به این گوساله کوچک رحم کند؟" مادرم کراراً می‌گفت که آدم باید به همه موجودات زنده رحم کند و آزار نرساند. آزار نرساندن و ذبح کردن؟ رحیم بودن و ذبح کردن؟ مادرم اینطور می‌گفت. اما چه کسی می‌تواند بگوید که حق با اوست؟ اما چگونه؟ مادر؟ آیا یک مادر می‌تواند اشتباه کند؟ پروردگار جهان! در دستان تو هر دو قرار دارند، مادرم و گوساله کوچک، چرا نفس زندگانی را در گوساله دمیدی و در قلب مادرم آرزوی کشتن او را؟ پروردگار جهان! این گوساله کوچک را که تو با تمام اعضای بدنش و رگ‌ها خلق کردی، که به او نیرو و پایداری بخشیدی تا سال‌های زیادی بر روی زمین زندگی کند: چرا او ذبح می‌شود! خدا و سرور، این برایت همچنین آشکار است که این گوسالۀ کوچک ذبح خواهد شد: پس چرا تو گوساله‌ها را آفریدی که فقط برای ذبح شدن آنجا هستند، و چرا به آنها نیرو بخشیدی تا زندگی تولید کنند؟ اما اگر تو آنها را برای زندگی آفریده‌ای پس چرا دیگران می‌توانند اراده تو را نقض کنند؟"         
و برادر کوچک من، که هشت روز بعد از بدنیا آمدن مُرد؟ مادر در باره او با اطمینان می‌گفت که قبل از تولد برایش در بهشت جا تعیین شده بود؟ و چرا او به شکل کامل گشتۀ یک انسان آفریده گشت؟ برای چه او به پا احتیاج داشت اگر قرار نبود که راه برود، و به چه خاطر احتیاج به دست داشت اگر نباید از آنها استفاده می‌کرد؟ او چه می‌توانست بشود اگر که قابله به او فشار وارد نمی‌کرد؟ و تقصیر قابله چه بود اگر فرشته مرگ برادرم را برد؟ و مادرم اینطور می‌گفت، گرچه قابله باعث مرگ او شد اما در واقع فرشتۀ مرگ برادرم را با خود برد. چرا فرشتۀ مرگ؟ و آیا می‌تواند چنین باشد که یک انسان، حتی یک کودک بدون فرشتۀ مرگ بمیرد؟
"مادر، آیا یک انسان می‌تواند بدون فرشتۀ مرگ بمیرد؟" ــ "چوفنی، آیا دیوانه شده‌ای؟" مادرم در مقابل قصاب که بخاطر پرسش احمقانه من می‌خندید شرمنده می‌شود. "تو چه احتیاجی به دانستن آن داری؟ آیا تمام دومین سطح تلمود را می‌شناسی که می‌خواهی بدانی یک انسان چطور می‌میرد؟"
در این وقت رنگ چهره‌ام می‌پرد و من پُر از کینه می‌شوم.
در آن شب خواب از من می‌گریزد و افکاری تلخ و وحشتناک به ذهنم خطور می‌کنند. من صورتم را با پتو می‌پوشانم، زیرا از افکار وحشتناکم با پرسش‌های استخوان ‌خُرد سازش می‌ترسیدم. در آن زمان احساس می‌کردم که در درونم چیزی فرو ریخت، که چیزی از جایش پاره و بی‌ریشه گشت. آن زمان احساس می‌کردم که من می‌جنگیدم، نه، احساس می‌کردم که در من عقل و قلبم علیه یکدیگر می‌جنگیدند. قلب می‌خزید و از مقابل عقل می‌گریخت، سپس خود را با آخرین قدرت برای دفاع مسلح می‌ساخت ــ بعد سکندری می‌خورد و به زمین می‌افتاد ــ و یک زخم عمیق در من باقی‌می‌ماند. سپس دوباره یک بار دیگر هجده کوپِک برای صندوق خاخام مِرسِ معجزه‌گر نذر کردم، و با التهاب و قلبی شکسته دعا کردم، مانند انسانی که می‌داند چه سخت گناه کرده است: "در دست‌های تو، آه خدا، به روح خود فرمان می‌دهم." سپس به خواب می‌روم ...
یک لحظه لحظات دیگر را تعقیب می‌کند، یک روز به روز دیگر می‌رسد، روز دوم رسید، روز سوم، چهارم، روز پنجم ــ گوساله کوچک باید در روز هشتم ذبح شود ــ من اما به کجا رسیدم ...؟
گوساله کوچک روز به روز رشد می‌کرد ــ با پاهای درازِ باریکش به زمین می‌کوبید، و هرگاه من را از دور می‌دید به سمتم می‌دوید، و از خوشحالی جست و خیز می‌کرد ــ من با آهی ساکت او را نوازش می‌کردم و همزمان می‌گریستم و می‌خندیدم.
هشمین روز وحشتناک فرا می‌رسد.
من نزدیک و نزدیکتر شدن لحظه‌های وحشتناک را می‌بینم. زمان به سرعت می‌گذرد، خورشید بالا می‌آید، بالا می‌آید ــ حالا دوباره در غرب فرو می‌رود ...
من می‌دانم: گوسالۀ کوچک ذبح نخواهد شد، می‌تواند درست باشد، می‌تواند درست نباشد ــ با این وجود قلبم چکش می‌زند. من می‌دانم: آسمان برای کمک کردن به او پائین خواهد آمد، فرشته‌ها خواهند آمد تا او را نجات دهند ــ چاقو خواهد شکست یا گردن گوساله سنگ خواهد گشت. یک نجات به روش طبیعی ممکن نیست ــ مادرم لجباز است ــ اما تنها راه ممکن رُخ دادن یک معجزه خواهد بود. گوساله کوچک بسیار دوستداشتنی‌ست. ــ من بسیار نذر می‌کردم، هر ساعت بیشتر و بیشتر ...
با این وجود ــ چه کسی می‌تواند آن را بداند؟
قلبم می‌تپد، چشم‌هایم پُر از اشگ هستند، احساساتم خشمگینند، افکارم اینجا و آنجا پرسه می‌زنند. مداخله کردن در اینجا سخت است، همچنین خاخام آن را درک نمی‌کند. نه، من از خاخام نخواهم پرسید، او هم به من خواهد خندید و مانند مادرم من را یک ابله خواهد نامید ...
گوساله کوچک ذبح گشت.

کتاب گِتو. (7)


دختر سیمچِه
این یک ایستگاه کوچک ساکت بود، ــ گوشه‌ای که با وجود نزدیکی به یک شهر بزرگ انگار با تخته‌ها میخکوبی شده بود، ــ سوراخی که در آن به ندرت فقط یک غریبه می‌آمد.
خانه‌ها، در واقع کلبه‌های چوبی، از بیرون و از داخل غیرمسکونی به نظر می‌رسیدند. دیوارهای لخت و مبلمان مضحک به آدم چنان بیتفاوت خیره می‌گشتند، بله طوری غیردوستانه که میل چند روز ماندن در اینجا از بین می‌رفت. من نمی‌دانم که آیا کلبۀ نه چندان دور از روستای <ن>، جائیکه من در تابستان مدتی ماندم ظاهرِ سابقش را حفظ کرده است یا نه، زیرا کلبه در آن زمان کاملاً مخروبه بود. در مقابل کلبه یک باغ کوچک وجود داشت، بدون گل، بله حتی بدون چمن، بدون علف هرز، یک قطعه زمین بزرگ که برگ‌های بر زمین افتادۀ سال گذشته هنوز پاک نگشته بود.
درخت‌ها کج رشده کرده بودند، حداکثر چند برگ حمل می‌کردند، طوریکه مانند جاروی ساخته شده از ساقه‌های کاه دیده می‌گشتند، انسان‌ها هم مانند درخت‌ها بودند.
در نزد برخی یک اندوه عمیق از اسارتِ ناخودآگاه ریشه دوانده بود. نه از یک نفر و نه از دیگران کلمه‌ای بیرون نمی‌آمد که با محتوای دردشان در ارتباط باشد، اما آنها ناخودآگاه آن را بیان می‌کردند ــ اولی با فرم‌های بی‌اختیار پذیرفته گشته و حرکات منجمد، دیگران با چشم‌های از سایه احاطه گشته، گام برداشتن کُند و لحن صحبت. اما طبیعت، این مادرِ بزرگ و فراگیر هم قادر است از قلب‌های موجودات اندوهگین یک بخش از اندوه را نمایان سازد. من این را چند سال قبل در روستای <ن> با دیدن دختر جوانی تجربه کردم که به نظر می‌رسید هر گونه شادی از زندگی‌اش گریخته است.
او یک یهودیِ شانزده یا هجده ساله بود که همراهِ مادرش خود را با توزیع کردن نان در روستای <ن> و برخی از روستاهای اطراف مشغول می‌ساخت، جائیکه علاوه بر کشاورزها کارگرهای آجرپزیِ روستای همسایه و کارگرهای یک کارخانۀ حومۀ شهر زندگی می‌کردند. هر یک از آن موجودات الهی را آدم می‌تواند هر روزه ببیند بدون آنکه متوجه آنها شود. من مطمئنم افراد بسیاری که روزانه از سبد کوچک آنها بروتشن می‌خریدند نه آهنگِ صدایشان و نه ویژگی‌های صورتشان را می‌شناختند. اگر مردم آنها را بدون سبد نان می‌دیدند، با لباس متفاوت، نه در دامن هر روزۀ رنگپریده با لبه‌های ریش ریش شده و بویژه بدون پارچه سیاهِ پشمی که معمولاً به دور سر حمل می‌کردند، بنابراین بسیاری نمی‌دانستند که آنها از کنار حمل‌کنندگان نانشان می‌گذرند. مردم آنها را می‌شناختند همانطور که یک شیء را می‌شناسند. برای همه قابل فهم بود که سبد با بروتشن نمی‌تواند به تنهائی از خانه‌ای به خانۀ دیگر پرواز کند. بدیهیست که باید آن را یک نفر حمل کند. اما صادقانه بگویم، برای مردم فقط محتوای سبد جالب بود. مشتری‌های دائمی‌ای وجود داشتند که حتی نمی‌دانستند مادر و دختر چه نامیده می‌شوند. زنان یهودی. زن سالمند یهودی و دختر جوان یهودی. آدم می‌گفت: "من دیروز نانی نپختم، من باید آن را از یهودی‌ها بخرم" یا: "آیا زن‌های یهودیِ نان‌فروش را جائی دیدید؟"
اگر آنها یک بار با هم از میان روستا نمی‌رفتند، بنابراین مردم از هم می‌پرسید: "امروز از کدام یک از یهودی‌ها نان را خریدید؟"
"از یهودیِ جوانتر، نه، از یهودی سالخورده. اما نه، مطمئناً از یهودی جوانتر. وانگهی من آن را صد در صد نمی‌دانم."
البته آنها لباس یکسانی می‌پوشیدند، اما مطمئناً با کمی توجه بیشتر این تردید غیرممکن می‌بود. بنابراین چنین اتفاقی ثابت می‌کند که خودِ حمل‌کنندگان نان برای مردم چه زیاد بیتفاوت بودند. اما از آنجا که برای من نه فُرم نان و نه وزنشان مهم بود، بنابراین می‌توانستم با دقت بیشتری به حمل‌کنندگان نان توجه کنم.   
"شیرینی از شهر ــ بروتشن، نان! ــ بخرید!"
در مقابل پنجره دو زن ایستاده بودند، هر یک با یک سبد بزرگ در دست. گرچه یک روز گرم ماه ژوئن بود، با این وجود به دور سرهایشان پارچه‌های ضخیم پشمی پیچیده شده بود، مانند انسان‌هائی که از دندان دردِ شدید رنج می‌برند. از میان روزنه‌هایِ بدون پوشش فقط چشم‌ها با یک قسمت از پیشانی و بینی به جلو نگاه می‌کردند. سفیدی دو چشم توسط رگ‌های درونشان سرخ گشته بود، چیزی کدر در چشم قهوه‌ای رنگ و نگاه و یک حلقۀ عمیق فرو رفته در زیر هر دو چشم وجود داشت و پلک‌های پژمردۀ سنگین بیوقفه پلک می‌زدند. دو چشم دیگر ملاحت داشتند. این ملاحت بسیار لطیف بود، از آن نوع لطافتی که در آن چیزی از زن و چیزی از کودک بود، تا تمام خجالتی بودن، عفافت و اشتیاقش را خوشایند سازد. یک کودک خوب و خجالتی در این چشم‌ها بود که من ابتدا متوجه آن شدم و سپس متوجه عنبیه بزرگِ باشکوه سیاهِ محاصره در سفیدیِ اشباع گشته از سایه‌های مایل به آبی و مژه‌های بلند زیبایش گشتم.
برخی از زنان روستا به سبد نزدیک می‌گشتند.
دختر تمجیدکنان می‌گفت: "نان تازه، بروتشن تازه!"
بعد از معامله زن‌های یهودی خود را دور می‌ساختند. من به رفتن آنها نگاه می‌کردم. طرح‌هائی غم‌انگیز! دامن‌های فقیرانۀ خاکستری؛ سرهای با پارچه سیاه پوشانده شده؛ اندام‌های تقریباً شکسته. بار سبد در دست راست مجبورشان می‌کند با خم کردن بدن به سمت چپ دست چپ را در هوا از بدن دور سازند. آنها پابرهنه با زحمت قدم برمی‌داشتند در حالیکه با پاشنه پا ماسه به هوا می‌انداختند. من آنها را به این ترتیب هر روز می‌دیدم، و گاهی اوقات شروع می‌کردم با آن دو به صحبت کردن.
"اما دندان‌هایم اصلاً درد نمی‌کنند!"         
حدس من که او یک آماس دارد باعث تفریحش شده بود.
او با پائین کشیدن پارچۀ دور سر به زیر چانه، گونۀ ظریفش را آشکار می‌سازد، صورت، صورت یک دختر لاغر بود، ملیح، اما بدون طراوتِ تُردِ سلامتی. همچنین لب‌ها از کمبودِ خون خبر می‌دادند.
دختر با شرمندگی‌ای دوستداشتنی ادامه می‌دهد: "من در این پارچه زشت هستم و مردم همیشه با یک دارو برای دندان درد به سراغم می‌آیند."
"چرا تلاش می‌کنی خود را بدشکل سازی؟"
"همینطوری، از روی عادت. آیا مگر جوابش را من می‌دانم؟ مادر می‌تواند آن را به شما توضیح دهد."
من پرسشگرانه به سمت پیرزن نگاه کردم، اما او بجای پاسخ دادن شروع می‌کند سریعتر به پلک زدن، در چشم‌ها تأثیر خجالتی مخفی گشته. من اصرار نمی‌کنم. دیرتر خودش به حرف آمد، و خانم سیمچِه تا حدودی با میل خودش، بدون پرسش، از خودش، از دخترش و نیازش تعریف کرد.  
این نیاز در لحظه‌ای حساس شدیدتر می‌شود، لحظه‌ای که سیمچِه در یک گاری سیاه به سمت گورستان برده شد. او یک مرد شکست خورده در تجارت و توسط یک بیماریِ طولانی بسیار فرسوده شده بود، چنان ظریف و ضعیف که فقط بسیار محتاطانه گام برمی‌داشت، طوریکه انگار یک ظرف بسیار شکننده و گرانبها را در خود حمل می‌کند. عاقبت بیماری سیمچِه را طوری بیمار ساخت که با وجود تمام مراقبت‌ها این ظرف شکست و او درگذشت. بعد از مرگ مرد برای زن سلامت کامل و ضعیف نگشته‌اش باقی‌می‌ماند. دختر کوچکش اما درونی بسیار ظریف داشت، بسیار شکننده، شاید از شیشه، شاید از کریستال که برای نشکستن به مراقبت و توجه فوق‌العاده‌ای محتاج بود. اِستر کوچک تا یازده سالگی اجازه نداشت دست به هیچ کاری بزند. اما او بزودی شروع می‌کند بر علیه آن به مقاومت کردن.
 "این فقط چطور دیده می‌شود، وقتی یک چنین دختر بزرگی مانند من به مادر کمک نکند؟ من برای مورد تمسخر واقع گشتنِ مردم رشد می‌کنم، و وقتی مردم متوجه شوند که من به درد هیچ‌چیز نمی‌خورم آیا کسی  با من ازدواج خواهد کرد! من تو را متقاعد خواهم کرد که یک سبد پُر از نان از خانه‌مان تا آجرپزی حمل کنم و هیچ‌چیز برایم اتفاق نیفتد."
"این کار را نکن استر، من از تو خواهش می‌کنم."
او با گفتن: "درست همین کار را می‌کنم" نگاه خشمگینی به مادر می‌اندازد و سبد را برمی‌دارد. تا آجرپزی خیلی دور نبود. دختر، یاری دهندۀ مادر، بار را تا آنجا حمل می‌کند، و خیلی ماهرانه خستگی بزرگش را پنهان می‌سازد.
دختر با جلوگیری از ریختن اشگ می‌گوید: "فقط یک هنر دیگر! اگر تو بخواهی سبد را تا مسافت دورتری حمل می‌کنم."
البته مادر نمی‌خواست از آن هیچ‌چیز بداند. دیرتر اما خودش یک سبد کوچک برای اِستر می‌خرد و او را همراه خود به منطقه شهر می‌برد، اما وقتی باید به روستاهای اطراف می‌رفت او را به خانه می‌فرستاد. البته این سبد کوچک هم گاهی آنقدر به دختر فشار می‌آورد که او گاهی می‌گریست، اما هیچکس آن را نمی‌دید.
چند سال می‌گذرد. دختر سیمچِه خود را کاملاً آزاد ساخته بود، یعنی، همه‌جا به همراه مادرش می‌رفت، همچنین تا در آخرین روستا، وقتی این احتمال وجود داشت که از او چیزی خریده خواهد گشت، حالا سبدش از سبد مادر کوچکتر نبود و او پنهانی از سبد مادر مقداری نان در سبد خود قرار می‌داد تا بار را برای مادر سالخورده‌اش سبک سازد. 
این موقعیتِ جدید زوایایِ روشن زیادی داشت که بیوۀ سیمچِه بتواند برای شکایت دلیلی داشته باشد. بخصوص از دیدن کودک که حالا می‌توانست وزن بار سبد را تحمل کند خوشحال بود. و اما او روزی کودک ضعیفی بود ... فقط ببینید که حالا چه نیرویِ کمکی قدرتمندی از او شده است. وانگهی حضور مدام دختر در این پیادهروی‌ها مادر را با احساس مطبوعِ یک شادی درونی پُر می‌ساخت.
وقتی استر صبح بعنوان اولین نفر زودتر از خواب بیدار می‌گشت و برای لحظه‌ای بر روی لبۀ تختخواب با پیراهن خواب می‌نشست، مادر احساس می‌کرد که چگونه از فرزندش  یک تازگیِ معطر، تازگیِ سال‌های جوانی و اندام باکره پخش می‌گردد. در این حال او فکر می‌کرد فرزندم زیباست. اما نگرانی مسموم زمزمه می‌کرد: زیبائی چه فایده‌ای برای یک دختر دارد که با طلوع خورشید از خانه خارج می‌شود و در مسیرهای جنگل براه می‌افتد، در مسیرهای مزارع خاموش و خلوت، از آن بدتر با انسان‌های مشکوکی که در حومه شهر سکنی گزیده‌اند! ولگردان حومه شهر که می‌توانستند خود را هر لحظه به یک دزد تبدیل سازند همیشه کابوس زن بیوه بود. او از کشاورزان روستاها و از کارگران آجرپزی ترس نداشت، فقط از چهره‌های مشکوکی که مانند مشاغلشان به سختی قابل تشخیصند، از افراد خجالتی که از دور بوی مشروبِ الکلی می‌دهند و تمایل به تجاوز جنسی دارند. به یک چنین اشخاصی در مکان‌های خالی از سکنه یک چهرۀ زیبا نشان دادن، ــ خطرناک بود.
این دلیلی بود که مادر و دختر در پیاده‌روی روزانۀ خود همیشه لباس کاملاً یک شکل می‌پوشیدند، سرهایشان همیشه با پارچه محکم پیچیده بود. آنها لباس خاکستری ژنده‌ای می‌پوشیدند، طوریکه آدم دختر جوان و مادر را نمی‌توانست از هم تشخیص دهد.
زن بیوه حتی مایل بود لباس خود و دخترش را با گرد و خاک خیابان بپوشاند تا کاملاً نامرئی شوند.
اِستر یک بار به من گفت: "من چنین ترس بزرگی ندارم. من گاهی تنها می‌روم: جمعه در خانه کار بیشتری داریم، بنابراین باید با تحویل نان زودتر تمام بشویم، به این خاطر مادر به یک طرف می‌رود و من به طرف دیگر." من از او پرسیدم: "و در این مواقع برایتان هرگز اتفاقی رخ نداده است؟"           
"هیچ‌چیز. فقط یک بار یک مرد مست تعقیبم کرد. آن زمان بعد از یک باران آب زیادی در جاده وجود داشت، من در این وقت از روی آب رد شدم و در سمت دیگر جاده با پیدا کردن یک قطعه آجر مرد مست را تهدید کردم. بعد او مرا راحت گذاشت." و با خوشحالی ادامه می‌دهد: "شاید او از آب بیشتر از آجر من ترسید."
"اما اگر مرد مست از روی آب می‌گذشت و به سمت شما می‌آمد آیا او را با آجر می‌زدید، آیا می‌توانستید از خود دفاع کنید؟"
"آه شما چه فکرها می‌کنید! شاید من از وحشت فوری می‌مردم یا التماس می‌کردم که سریع من را بکشد."
"این خوب نیست. آدم نباید هرگز فوری از هدفش چشم بپوشد؛ وقتی آدم از خودش دفاع کند، بنابراین می‌تواند حداقل برندۀ زمان شود، شاید بعد کسی برای کمک بیاید." استر مدتی در حال فکر کردن سکوت می‌کند.
عاقبت می‌گوید: "البته، اگر اوضاع بد می‌شد، شاید در این وقت دیگر ترس نمی‌داشتم، شاید مانند گربه‌ای با چنگ و دندان از خودم دفاع می‌کردم! اما خدا را شکر، هیچکس به من حمله نمی‌کند، هیچکس حتی به من نگاه نمی‌کند. آنها فکر می‌کنند که یک زن سالخورده با سری پیچیده شده در پارچه در برابر خود دارند!"
من می‌گویم: "و با این حال مطبوع است که آدم از خودش یک مترسک بسازد."      
او خندۀ شادی می‌کند: "اوه، من همیشه اینطور لباس نمی‌پوشم. من شنبه‌ها لباس دیگر می‌پوشم."
و حقیقتاً، وقتی من دیرتر یک بار در یک روز شنبه به او برخورد کردم به زحمت دوباره شناختمش، او لباس خیلی خوبی پوشیده بود. این درست قبل از رسیدن قطار بود. اکثر یهودی‌ها و کودکان بر روی سکوی قطار و در نزدیکی جنگل قدم می‌زدند. همچنین دخترها هم دیده می‌شدند و در بین آنها استر حضور داشت با یک دامن سیاه و یک بلوز صورتی کمرنگ، احتمالاً از ابریشم. چقدر ملاحت در او بود! بر روی یک نیمکت مادرش نشسته بود با یک کلاه روبان‌دار مخصوص روزهای شنبه. ممکن است که مادر در این حال فکر می‌کرد: یا چشم‌های من دیگر هیچ ارزشی ندارند یا فرزند من در میان تمام دختران و زن‌ها زیباتر است!
من می‌توانستم با کمال میل با او موافق باشم.
اوایل روز بعد، هنگامیکه من استر را در لباس کار روزانه‌اش در هیبت یک پیلۀ خاکستریِ تیره برخورد می‌کنم نتوانستم خودم را مهار کنم به او بگویم که چه زیبا او دیروز دیده می‌گشت و چه زیاد خود را از دختران دیگر برجسته ساخته بود.
"واقعاً؟ من از شما متشکرم. من این حرف را تا حال از کسی نشنیده بودم."
دختر بیچاره ــ بنابراین این اولین تمجید زندگیش بود.
من به یاد نمی‌آورم که یک بار دیگر با او حرف زده باشم. نه ــ مطمئناً این آخرین گفتگوی ما بود.
آنطور که من او را دیرتر دیدم ــ دیگر استر سابق نبود، دیگر آن گل زیبا نبود، فقط یک بدن بی روح ضعیف، خمیده در دانه‌های زردِ درخشان، با یک حصیر کاهی در زیر باران. در نزدیکی تپۀ مرزی یک پیرمرد در حال کشیدن پیپ نشسته که مأمور شده بود تا آمدن مقامات و دکتر از جسد مراقبت کند. من حصیر را کمی کنار می‌زنم؛ با وجود درد بزرگم باید از دختر خوبِ سیمچِه خداحافظی می‌کردم. ــ آه، این ردِ اشگ‌ها بر روی گونه‌های از خاک کثیف گشته!
آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟ هیچ چیز غیرعادی‌ای. من دقیقاً به یاد می‌آورم که این اتفاق با کلمات ریز در روزنامه شرح داده شده بود: "در مزارع حومۀ روستا جسد یک دختر جوان پیدا گشت، یک یهودی، با آثاری از یک مرگ خشونت‌آمیز. پلیس در حال جستجوی متجاوز است."
مجرم پیدا می‌شود. او یک ولگرد از حومۀ روستا بود. این اعتراف او بود: او در یک مسیر فرعیِ کم رفت و آمد در مزرعه به یهودی برخورد کرده بود. مست، او دستمال را از سر یهودی کشیده و چهرۀ یک دختر جوان را دیده بود. دختر تا آخرین لحظه جنگیده بود ــ او را گاز گرفته و چنگ انداخته بود. او فقط برای اینکه دختر را بترساند چاقو را کشیده بود؛ اینکه دختر چطور اشتباهاً به سمت تیزی چاقو فرار کرد را نمی‌تواند او کاملاً درک کند. ــ تحقیقات نشان می‌داد که هیچگونه اقدام خشونت‌آمیزی صورت نگرفته است.
کودک بیچاره، هیچ الماسی در این جهان هموزن با آخرین اشگ‌هایت نمی‌باشد.
خوب بخواب!