کتاب گِتو. (11)


اِلی مباشر
در مرز کوهستانی میان گالیسیا و مجارستان یک ملک مزروعی وجود داشت، متشکل از چندین روستا و خانه رعیتی، متعلق به یک یهودی ثروتمند که در بوداپست زندگی می‌کرد. او مدیریت املاک خود را در دستان یک خویشاوندِ دور، یک مالکِ ورشکسته قرار داده بود، کسی که دوباره اداره واقعی را متقابلاً به یکی از خویشاوندانش، به یک مالک استیجاریِ ملک از دست داده به نام اِلی منتقل کرده بود.
اِلی، که مباشر نامیده می‌گشت کشاورز متولد شده بود. حتی در کودکی او فرصت داشت که استعدادهایش را در این زمینه پرورش دهد، زیرا او غازها و اردک‌های پدرش را می‌چراند که مالکِ استیجاری یک گراف لهستانی بود، یا تا دوران جوانی از گوسفندها و گاوها نگهداری می‌کرد. از آن به بعد بر اصطبل‌ها، کشت مزارع، کاشت و برداشت، خرمن‌کوبی و انبار کردن غله نظارت می‌کرد، او غالباً خودش هم کار می‌کرد، بویژه هنگام خرمن‌کوبی.
پدرش از او به شدت راضی بود، فقط چیزی که آزارش می‌داد این بود که پسر جوان چیزهای یهودی بسیار کم می‌آموخت. در روستا اما معلم یهودی وجود نداشت، بنابراین می‌بایست خودش به او تعلیم دهد: اما از آنجا که او خودش چراغی نبود و وقت آزادِ کمی داشت، بنابراین درس دادنش فقط میوه اندکی به بار آورد. او رفتارِ مانندِ نظامیانِ پسرش را بعنوان ضربه بخصوص سنگینی احساس می‌کرد. اندکی بعد او می‌میرد. حالا اِلی بعنوان تنها نگهدارندۀ مادر پیرش آزاد شده بود.
پس از چند سال یک دوست، یک یهودیِ چشم چپ و بسیار خردمند، قرارداد اجارۀ ملک را دیگر تمدید نمی‌کند، او باید سختی می‌کشید و به جستجوی نان می‌رفت. در این زمان مرگ به سراغ مادرش می‌رود. حالا او کاملاً تنها آنجا ایستاده بود و کینه‌ورزانه وطنش را ترک می‌کند تا به دیدار تنها خویشاوندش برود که می‌دانست در مجارستان یک ملک زراعی را مدیریت می‌کند. در پیش او هم می‌ماند و راضی بود که بعنوان مباشر او مشغول کار شده است و می‌تواند در فضای باز باران بگیرد، عطر زمین را بو بکشد و مردم را به کار کردن تشویق کند.
او یک روز در شهرستان همسایه در یک بازار مکاره متوجه یک دختر یهودی می‌شود که با اولین نگاه مورد علاقه‌اش واقع می‌گردد. مصمم پیش دختر می‌رود و از دختر سرخ گشته می‌پرسد که آیا از همان شهرستان است و پدر و مادرش کجا زندگی می‌کنند. دختر با دست به یک کلبه فرسوده اشاره می‌کند. او بلافاصله به آنجا می‌رود و از پیرمرد شکسته‌ای که بر روی یک صندلیِ راحتی چرت می‌زد می‌پرسد که آیا مایل است دخترش را به او بدهد. در این وقت یک پیرزن از اتاق پیش آن دو می‌آید.
پیرزن می‌پرسد: "کدام دختر؟"
اِلی پاسخ می‌دهد: "دختری که من چند لحظه پیش در بازار دیدم."
پیرزن به شوهر ظاهراً کم‌شنوا فریاد می‌زند: "منظورش فِریمه است!" و با مخاطب قرار دادن اِلی تذکر می‌دهد: "ما او را به پسر همسایه قول داده‌ایم."
اِلی می‌پرسد: "او چه کسیست!"
پاسخ این بود: "کمک آموزگار مدرسۀ مذهبی."
"او مطمئناً نمی‌تواند غذای هیچ زنی را تهیه کند. و من چه کسی هستم، شاید شماها بدانید. من مباشرم ..."
"آه ... که اینطور!"
پیرزن به سرعت یک صندلی متزلزل را پاک می‌کند. اِلی اما نمی‌نشیند.
او می‌پرسد: "بنابراین موافقید؟ من چند روز دیگر برای بردن دخترتان می‌آیم."
پیرمرد لبخند می‌زند: "من با او صحبت خواهم کرد!"
اِلی می‌گوید: "یک کودک باید اطاعت کند!" و با خداحافظیِ کوتاهی از آنجا می‌رود.
جند هفته بعد جش ازدواج انجام می‌گیرد، زیرا فِریمه یک کودک مطیع بود ...
در حالیکه اِلیِ، در حال اندیشیدن به برنامه کار برای روز بعد در کنار اجاق گرم با آهک سفید رنگ شده نشسته بود، بر روی کاناپۀ خاکستری رنگِ مقابل او زن جوانش فِریمه با آرامش ملایمی دراز کشیده بود. یک اتمسفر نرم صمیمی بر روی وسایل ساده اتاقِ با آهک سفید شده شناور بود. زمانِ استراحتِ بعد از ظهر بود. در این وقت در به شدت باز می‌شود و دختر کشاورز با گونه سرخ سراسیمه وارد می‌شود.
دختر مانند کسی که خبر یک آتشسوزی را گزارش می‌دهد فریاد می‌کشد: "نقاب‌زده‌ها آنجا هستند! آنها پیش آقای مدیر رفته‌اند، آنجا نوازندگان هم هستند و بسیار سرگرم کننده است."
و با این حرف مانند باد ناپدید می‌شود.
فِریمه چنان چالاک بلند می‌شود که گرد و خاک از کاناپۀ کهنه در هوا پخش می‌شود، و با یک لبخندِ خواهشگر در اطراف دهانِ نرمش آهسته به شوهر خود نزدیک می‌شود. مباشر خشن و ریش سیاه به این تصویر ملیح زن با فرم‌های نرم و گردِ شکمش مانند مفتون گشته‌ای خیره می‌شود، بویژه چون چشم‌های زنش چنان منحصر به فرد می‌درخشیدند که انگار از سرزمین احساس‌ها و رویاها می‌آیند.
او در حالیکه دست‌های ظریف و سفید را گرفته بود به گرمی زمزمه می‌کند: "تو، فِریمه، کودک باید یک پسر باشد!"           
فِریمه مسخره‌آمیز می‌گوید: "دوباره، تو دیوانۀ کودک! اما اگر تو انقدر مهربان و خوب هستی، پس من را به آنجا پیش مدیر ببر، من می‌خواهم موسیقی گوش کنم، وگرنه مانند یک زن پیر و رها گشته غمگین خواهم شد و این می‌تواند به کودک آسیب برساند ..."
مرد حرف او را قطع می‌کند: "نه، این ممکن نیست. تو سرما خواهی خورد، به هیجان خواهی آمد و خدا می‌داند چه چیز دیگری ..."
و فِریمه با اخم: "تو تمام زمستان من را مانند در یک سیاه چال نگهداشتی. دو جشن با رقص اینجا برقرار بود و من اجازه نداشتم به آنجا بروم، من هم نمی‌خواستم به خاطر رقص به آنجا بروم. اما امروز، زمانی که فقط یک تفریح بیگناه وجود دارد، امروز می‌خواهم به آنجا بروم. امروز جشن پوریم است. خدای من، چه شادی‌ای در پیش پدر و مادرم بود ... تمام نقاب‌زده‌ها، یکی بعنوان هامان، دیگری بعنوان خشایارشا، و بازی ..." و در این حال پالتوئی را که یقه و لبه‌هایش از خز بودند می‌پوشد.
و اندکی بعد از آن سبُک بر روی برفِ پا خوردۀ لغزان به سمت خانۀ مجلل مدیر می‌رود. مباشر ناخشنود و خجول دستش را ناشیانه زیر بازوی فِریمه نگهداشته بود، زیرا او به این کار عادت نداشت، و فِریمه هم نمی‌توانست یک احساس تعجب را از خود دور سازد. این برایش تقریباً ناگوار بود که این انسانِ زمخت چنین مطیع و مهربان شده بود، زیرا احساس می‌کرد که این کار بخاطر او انجام نمی‌گشت. او انسان بدی نبود، اما خام و خشن. و از کجا باید فرم‌های رفتار نرم و خوب را بدست می‌آورد. رفتارش نسبت به او بسیار خوب بود، اما لطیف بودن برایش بیگانه بود. مرد مباشر همیشه تکرار می‌کرد: "زن بخاطر بچه‌ها در این جهان است."
یک زناشوئیِ بدون بچه نمی‌تواند چیز درستی باشد. او خودش به این اعتراف کرد، او مانند یک تشنه برای آب آرزوی یک کودک را داشت. چطور او بعد از مرگ اولین فرزند ــ این یک سال پیش بود ــ هق هق گریست و علیه خدا غرغر کرد! در ناامیدی‌اش مانند یک بت‌پرست خدا را مسخره کرده بود، تا اینکه فِریمه کلمۀ نجات دهنده را یافت: "خدا داده است، خدا گرفته است."
با دور انداختن این خاطرات فِریمه به اتاق نشیمن داخل می‌شود، جائیکه نوازندگان می‌نواختند و افراد نقاب‌زده وجود عالیشان را مشغول به کاری ساخته بودند.
خانم چاق و کُندِ مدیر خود را شگفتزده و خوشحال نشان می‌دهد، به خانم مباشر دوستانه محل کنار خود را تعارف و از او با شراب و شیرینی پذیرائی می‌کند. البته هر دو زن چیزهای زیادی برای پچ پچ کردن از این و آن داشتند.
مباشر تکیه داده به یک کمد لباس ایستاده بود و چشم از زنش نمی‌گرفت. <بازی اِستر> حالا به پایان رسیده بود. یک پسر نقاب‌زده هنوز فریاد می‌کشید و دست‌ها را در برابر یک موجود قرمزپوش با خشم تکان می‌داد.
برخی می‌خندیدند، برخی می‌خوردند و می‌نوشیدند، برخی بعد از دریافت صدقه از خانم خانه تشکر می‌کردند و می‌رفتند.
در حالیکه فِریمه از شیرینی یک تکه را بازی‌کنان خُرد می‌کرد، به مرد جوان یهودی که بعنوان خشایارشا لباس مبدل پوشیده بود طوری خیره نگاه می‌کرد که انگار مرد می‌خواهد او را ببلعد.
او کمک آموزگار مدرسۀ مذهبی از شهر کوچک همسایه بود. فِریمه و او از کودکی همبازی بودند، سپس سال‌های اولِ جوانی با هم خیالبافی می‌کردند، تا اینکه یک روز مباشر که وضع بهتری داشت دختر مطیع را به خانه خود برد.
کمک آموزگار از آن روز به بعد یک اشتیاق سوزان در قلب حمل می‌کرد. و این اشتیاق در نگاه‌هایش قرار داشت که با آنها فِریمه را در آغوش می‌گرفت. او پُر از حسادت به اِلیِ سعادتمند بود. یک مباشر در این منطقه بعنوان یک مردِ به هدف رسیده به حساب می‌آمد، و یک کمک آموزگار در برابر آن چه بود؟ همچنین اینکه یک یهودی می‌داند چگونه یک ملک را اداره کند او را تحت تأثیر قرار می‌داد. البته او در خفا به خود می‌گفت: اما او یک کشاورز است. آیا او می‌تواند تورات را درس بدهد؟ و این انسان فِریمه را در قدرت خود دارد!
مباشر غرغر می‌کرد و دندان‌های درنده مانندش را نشان می‌داد، زیرا سماجتِ <پادشاه خشایارشا> برایش خوشایند نبود. عاقبت به زنش نزدیک می‌شود، خود را خم می‌سازد و زمزمه می‌کند:
"فِریمه، نگاه نکن، نقاب‌ها زشت و سرخ رنگ هستند، تو خوب می‌دانی که باید بخاطر کودک مواظب باشی."
فِریمه سرخ می‌شود، و این <پادشاه> را که ثابت به او خیره شده بود بیشتر می‌فریفت و وسوسه می‌کرد.
از اتاق کناری صدائی می‌گوید: "مباشر، آقای مدیر صدا می‌زند."
هرگز مباشر چنین ناخشنودتر از همسرش دور نشده بود.
حالا <خشایارشا> فضای آزاد داشت، مهمیزش جرنگ جرنگ به راه انداخته بود، حریصانه با چشم نگاه می‌کرد و طوری بیوقفه و با عجله شراب می‌نوشید که انگار می‌خواهد یک آتشِ درون را خاموش سازد. اما شبیه به یک خانۀ آتش گرفته‌ای بود که در آن آدم آبِ تمام رودخانه را می‌پاشد و با این وجود از گوشه‌ها و اتاق‌هایش شعله‌های آتش مرتب وحشی‌تر به جلو زبانه می‌کشند. اشتیاق فریاد می‌کشید: "برو، بردار، آنچه به تو تعلق دارد بردار، و حتی اگر هم برای یک لحظه باشد."
هنگامیکه توجه حاضرین بسوی دیگری چرخیده بود، مانند برق به کنار خانم خواستنی می‌جهد تا او را در آغوش گیرد ...
فِریمه با عجله از جا می‌پرد، با عجله مانند آدم‌های آشفته به سمت در می‌دود؛ قبل از آنکه کسی متوجه شود از اتاق خارج می‌شود و به یخبندان و باد می‌رود؛ و کمک آموزگار در حال نفس نفس زدن و گداختن بدنبال او ...
یک دهقان فریاد می‌زند: "مباشر، زنتان به سمت خانه می‌دود." مباشر مانند یک گراز نرِ زخمی به بیرون هجوم می‌برد، از میان روستا به سمت خانه، بر روی مسیرِ لغزنده، جائیکه یک اندام اندامِ دیگری را تعقیب می‌کرد می‌دود. چشم‌هایش می‌چرخیدند، شقیقه‌هایش متورم شده بودند، گوشه دهانش مرطوب از کفِ خشم می‌لرزید. ــ
او مانند دیوانه‌ها فریاد می‌کشد: "من تو را می‌کشم، ولگرد، من می‌کشمت! ... فِریمه، ندو! ..."
در این وقت فِریمه لیز می‌خورد، با یک فریاد بر روی زمین سردِ پوشیده شده از برف می‌افتد. کمک آموزگار اما می‌دود و شتابان از کنار فِریمه می‌گذرد و مانند دیوانه‌ها به دویدن ادامه می‌دهد ...
مباشر پشت سرش مانند رعد می‌غرد: "می‌کشمت اگر اتفاقی بیفتد."
با ترس همسرش را از زمین بلند می‌کند و با نگرانی او را بر روی دست‌هایش به خانه حمل می‌کند. نگاهش در ارتفاع مرتفع اتاق گم می‌شود، جائیکه خورشیدِ بعد از ظهر مانند یک سپر سردِ نقره‌ای قرار داشت. همانطور که وقتی اتفاقی می‌افتد ...؟    
او همسرش را در اتاق گرم به آرامی بر روی کاناپه خاکستری قرار می‌دهد. هیچ اثری از افتادن در زن دیده نمی‌گشت، او فقط خود را خسته و غمگین احساس می‌کرد. به چه خاطر او فرار کرده بود را نمی‌توانست به خود توضیح دهد. او فقط حالش طوری بود که انگار روح کودکی‌اش را ملال‌انگیز نگاه کرده باشد ... همچنین احساسات دیگری در او بودند ... اما بسیار نامشخص و درهم ...
مباشر در حالیکه تمام بدنش می‌لرزید در کنار همسرش که با رنگ پریده استراحت می‌کرد نشسته بود و گهگاهی تکرار می‌کرد: "اگر، خدای نکرده، چیزی اتفاق بیفتد، سپس این ناکس را می‌کشم ..."
از آن روز به بعد آنها در ترسی دائمی زندگی می‌کردند. و وقتی بعد از مدتی ــ زمانیکه درخت‌ها در حال جوانه زدن بودند ــ یک کودک بدنیا آمد و مباشر با نفسِ حبس کرده در سینه دست‌های ملتمسانه‌اش مانند در رویا برای گرفتن کودک دراز می‌شوند و هیچ نشانه‌ای از زندگی، حتی کوچکترین نشانه‌ای، نمی‌شنود، شقیقه‌هایش به شدت متورم می‌شوند و چشم‌هایش بطرز وحشتناکی می‌چرخند. او نمی‌خواست آن را باور کند، و وقتی مجبور به باور کردن آن می‌شود، به بیرون هجوم می‌برد، خشمگین و لال ...
ممکن است بر روی جاده متروک یک ساعت دویده باشد تا اینکه به شهر کوچک همسایه برسد، جائیکه خانه‌ها و کلبه‌ها مانند لانۀ پرندگان در کنار تپه‌های پُر درخت آویزان بودند. او داخل یکی از کوچکترین کلبه‌ها می‌شود، خشمگین و لال. دوستانه و پُر حرف مادرِ کمک آموزگار به او یک صندلی تعارف می‌کند. 
مادر سالخوردۀ کوچک اندام می‌گوید: "شما می‌توانید اینجا منتظر پسرم باشید. او بزودی از نماز برمی‌گردد، او از آخرین جشن پوریم بسیار متدین شده است."
مباشر بدون فکر کردن و با تکان دادن سر کلبه را ترک می‌کند و به نمازخانه می‌رود. نمازخانه با دیوارهای روشن و پنجره‌ها در کنار شهر کوچک قرا داشت، مانند یک بخش از جهانِ بهتر، در حال تکان دادن دوستانۀ دست، و خورشیدِ بهاری با پرتوهایش در آن مسیر یک فرش پهن کرده بود.
مباشر ناگهان از خودش می‌پرسد، من در آنجا واقعاً چه می‌خواهم! آیا من قادر به دعا کردن خواهم بود! و برای چه! او را اما ــ ــ ــ  من باید در اینجا انتظار او را بکشم. چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان! حتی اگر سپس مادرش بدون کمک بماند. او فرزندم را کشت. فرزندم مُرده بدنیا آمد. این ناجنس کودکم را در زهدانِ مادر کشت. از یک باغ کوچک در مقابل یک خانۀ دهقانی صدای بچه‌ها طنین می‌انداخت. بچه‌ها با یک بُز پشمالوی خوش اخلاق بازی می‌کردند. این تصویر یک خنجر در قلب مباشر فرو می‌کند. او یک ناکس! از دهان خارج می‌سازد و ادامه می‌دهد: من قسم خوردم که او را بکشم ...
در این لحظه قلبش درهم فشرده می‌شود، زیرا حالا مرد جوان رنگپریده و خجالتی، با کیسه تفیلین در زیر بازو خود را با قدم‌های منظم نزدیک می‌ساخت. چشم‌های مباشر برق می‌زنند، دست راستش می‌لرزید و خود را بلند می‌ساخت ...
اما هیچ سلاحی، هیچ ابزاری در دستش نبود که بتواند با آن او را بکشد. حالا تازه او از این موضوع آگاه شده بود. و ناگهان میل به انتقام مانند دودی در باد از بین می‌رود. و لکه‌های تاریکی که در برابر چشم‌هایش درهم می‌چرخیدند مانند مه در نور و شفافیت ذوب می‌گردند.
او با لکنت می‌گوید: "شانس آوردی، تو از نمازخانه می‌آئی" اما مرد جوان که ناراحتی وجدانش و تهدیدِ سابق مباشر به اندازه کافی قدرت حدس زدن به او داده بودند، دست مرد را می‌گیرد و التماس می‌کند: "مرا ببخش، من آن زمان وحشی و دیوانه بودم. در جشن پوریم آدم بسیار می‌نوشد. من می‌خواستم از تو زودتر طلب بخشش کنم اما من از تو می‌ترسیدم. حالا تو پیش من آمده‌ای ... بگو که فقط برای زنت هیچ اتفاقی نیفتاده است! من می‌ترسم ..."                    
مباشر فریاد می‌کشد: "ولگرد، به تو چه مربوط است."
مرد جوان تکرار می‌کند: "آیا برای زنت اتفاقی نیفتاد؟ تو ساکتی ... آیا، خدای نکرده، شاید ...؟"  
اِلی انگار از رویایی سنگین بیدار گشته با لکنت می‌گوید: "تو حق داری ... که می‌پرسی."
مرد جوان فریاد می‌زند: "چی؟ پس می‌تونی من را بکشی ... مانند یک سگ! زن تو ... من چکار کردم ... چرا تو ساکتی ...؟"
و اِلی با چشم‌های گشاد گشته به او نگاه می‌کند و طوریکه انگار با خود صحبت می‌کند پاسخ می‌دهد: "چه کسی می‌داند که زن من چه می‌کند ... من اصلاً ندیدم که حالش چطور است ... من فقط دویدم، وقتی من مطمئن گشتم ... چرا، من نمی‌دانم ... من هیچ‌چیز با خودم برنداشتم ... و اگر هم ، من هیچکاری نمی‌کردم، زیرا وقتی تو به طرفم می‌آمدی ... مشتم گره خورد، سپس ناتوان گشت و در من فریاد زد: مرگ و زندگی ... این فقط به یکی بستگی دارد!!! ... تو راست می‌گوئی: من باید ببینم، که زنم چه می‌کند."
و مرد با عجله به سمت خانه می‌رود تا ببیند که برای همسرش چیزی اتفاق نیفتاده باشد. نگاهش برای جستجوی خدا خود را در ارتفاع غیر محدودِ کائنات گم می‌ساخت.
خورشید مانند یک کاسه طلائی پُر از گرمائی لطیف در آسمان آویزان بود، و هیچ ابری آسمان را کدر نمی‌ساخت.
اِلی اما به سمت خانه می‌دوید، سریع و بی‌نفس، و به نظرش می‌رسید که انگار فِریمه‌اش زمزمه می‌کند: "خدا داده است، خدا گرفته است."
او خجول به داخل اتاق می‌خزد، و وقتی همسر رنگپریده‌اش را می‌بیند که چطور ساکت و غمگین از بالش نگاه می‌کند، مانند کودکی فریاد شادی می‌کشد:
"تو زنده‌ای."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر