کتاب گِتو. (7)


دختر سیمچِه
این یک ایستگاه کوچک ساکت بود، ــ گوشه‌ای که با وجود نزدیکی به یک شهر بزرگ انگار با تخته‌ها میخکوبی شده بود، ــ سوراخی که در آن به ندرت فقط یک غریبه می‌آمد.
خانه‌ها، در واقع کلبه‌های چوبی، از بیرون و از داخل غیرمسکونی به نظر می‌رسیدند. دیوارهای لخت و مبلمان مضحک به آدم چنان بیتفاوت خیره می‌گشتند، بله طوری غیردوستانه که میل چند روز ماندن در اینجا از بین می‌رفت. من نمی‌دانم که آیا کلبۀ نه چندان دور از روستای <ن>، جائیکه من در تابستان مدتی ماندم ظاهرِ سابقش را حفظ کرده است یا نه، زیرا کلبه در آن زمان کاملاً مخروبه بود. در مقابل کلبه یک باغ کوچک وجود داشت، بدون گل، بله حتی بدون چمن، بدون علف هرز، یک قطعه زمین بزرگ که برگ‌های بر زمین افتادۀ سال گذشته هنوز پاک نگشته بود.
درخت‌ها کج رشده کرده بودند، حداکثر چند برگ حمل می‌کردند، طوریکه مانند جاروی ساخته شده از ساقه‌های کاه دیده می‌گشتند، انسان‌ها هم مانند درخت‌ها بودند.
در نزد برخی یک اندوه عمیق از اسارتِ ناخودآگاه ریشه دوانده بود. نه از یک نفر و نه از دیگران کلمه‌ای بیرون نمی‌آمد که با محتوای دردشان در ارتباط باشد، اما آنها ناخودآگاه آن را بیان می‌کردند ــ اولی با فرم‌های بی‌اختیار پذیرفته گشته و حرکات منجمد، دیگران با چشم‌های از سایه احاطه گشته، گام برداشتن کُند و لحن صحبت. اما طبیعت، این مادرِ بزرگ و فراگیر هم قادر است از قلب‌های موجودات اندوهگین یک بخش از اندوه را نمایان سازد. من این را چند سال قبل در روستای <ن> با دیدن دختر جوانی تجربه کردم که به نظر می‌رسید هر گونه شادی از زندگی‌اش گریخته است.
او یک یهودیِ شانزده یا هجده ساله بود که همراهِ مادرش خود را با توزیع کردن نان در روستای <ن> و برخی از روستاهای اطراف مشغول می‌ساخت، جائیکه علاوه بر کشاورزها کارگرهای آجرپزیِ روستای همسایه و کارگرهای یک کارخانۀ حومۀ شهر زندگی می‌کردند. هر یک از آن موجودات الهی را آدم می‌تواند هر روزه ببیند بدون آنکه متوجه آنها شود. من مطمئنم افراد بسیاری که روزانه از سبد کوچک آنها بروتشن می‌خریدند نه آهنگِ صدایشان و نه ویژگی‌های صورتشان را می‌شناختند. اگر مردم آنها را بدون سبد نان می‌دیدند، با لباس متفاوت، نه در دامن هر روزۀ رنگپریده با لبه‌های ریش ریش شده و بویژه بدون پارچه سیاهِ پشمی که معمولاً به دور سر حمل می‌کردند، بنابراین بسیاری نمی‌دانستند که آنها از کنار حمل‌کنندگان نانشان می‌گذرند. مردم آنها را می‌شناختند همانطور که یک شیء را می‌شناسند. برای همه قابل فهم بود که سبد با بروتشن نمی‌تواند به تنهائی از خانه‌ای به خانۀ دیگر پرواز کند. بدیهیست که باید آن را یک نفر حمل کند. اما صادقانه بگویم، برای مردم فقط محتوای سبد جالب بود. مشتری‌های دائمی‌ای وجود داشتند که حتی نمی‌دانستند مادر و دختر چه نامیده می‌شوند. زنان یهودی. زن سالمند یهودی و دختر جوان یهودی. آدم می‌گفت: "من دیروز نانی نپختم، من باید آن را از یهودی‌ها بخرم" یا: "آیا زن‌های یهودیِ نان‌فروش را جائی دیدید؟"
اگر آنها یک بار با هم از میان روستا نمی‌رفتند، بنابراین مردم از هم می‌پرسید: "امروز از کدام یک از یهودی‌ها نان را خریدید؟"
"از یهودیِ جوانتر، نه، از یهودی سالخورده. اما نه، مطمئناً از یهودی جوانتر. وانگهی من آن را صد در صد نمی‌دانم."
البته آنها لباس یکسانی می‌پوشیدند، اما مطمئناً با کمی توجه بیشتر این تردید غیرممکن می‌بود. بنابراین چنین اتفاقی ثابت می‌کند که خودِ حمل‌کنندگان نان برای مردم چه زیاد بیتفاوت بودند. اما از آنجا که برای من نه فُرم نان و نه وزنشان مهم بود، بنابراین می‌توانستم با دقت بیشتری به حمل‌کنندگان نان توجه کنم.   
"شیرینی از شهر ــ بروتشن، نان! ــ بخرید!"
در مقابل پنجره دو زن ایستاده بودند، هر یک با یک سبد بزرگ در دست. گرچه یک روز گرم ماه ژوئن بود، با این وجود به دور سرهایشان پارچه‌های ضخیم پشمی پیچیده شده بود، مانند انسان‌هائی که از دندان دردِ شدید رنج می‌برند. از میان روزنه‌هایِ بدون پوشش فقط چشم‌ها با یک قسمت از پیشانی و بینی به جلو نگاه می‌کردند. سفیدی دو چشم توسط رگ‌های درونشان سرخ گشته بود، چیزی کدر در چشم قهوه‌ای رنگ و نگاه و یک حلقۀ عمیق فرو رفته در زیر هر دو چشم وجود داشت و پلک‌های پژمردۀ سنگین بیوقفه پلک می‌زدند. دو چشم دیگر ملاحت داشتند. این ملاحت بسیار لطیف بود، از آن نوع لطافتی که در آن چیزی از زن و چیزی از کودک بود، تا تمام خجالتی بودن، عفافت و اشتیاقش را خوشایند سازد. یک کودک خوب و خجالتی در این چشم‌ها بود که من ابتدا متوجه آن شدم و سپس متوجه عنبیه بزرگِ باشکوه سیاهِ محاصره در سفیدیِ اشباع گشته از سایه‌های مایل به آبی و مژه‌های بلند زیبایش گشتم.
برخی از زنان روستا به سبد نزدیک می‌گشتند.
دختر تمجیدکنان می‌گفت: "نان تازه، بروتشن تازه!"
بعد از معامله زن‌های یهودی خود را دور می‌ساختند. من به رفتن آنها نگاه می‌کردم. طرح‌هائی غم‌انگیز! دامن‌های فقیرانۀ خاکستری؛ سرهای با پارچه سیاه پوشانده شده؛ اندام‌های تقریباً شکسته. بار سبد در دست راست مجبورشان می‌کند با خم کردن بدن به سمت چپ دست چپ را در هوا از بدن دور سازند. آنها پابرهنه با زحمت قدم برمی‌داشتند در حالیکه با پاشنه پا ماسه به هوا می‌انداختند. من آنها را به این ترتیب هر روز می‌دیدم، و گاهی اوقات شروع می‌کردم با آن دو به صحبت کردن.
"اما دندان‌هایم اصلاً درد نمی‌کنند!"         
حدس من که او یک آماس دارد باعث تفریحش شده بود.
او با پائین کشیدن پارچۀ دور سر به زیر چانه، گونۀ ظریفش را آشکار می‌سازد، صورت، صورت یک دختر لاغر بود، ملیح، اما بدون طراوتِ تُردِ سلامتی. همچنین لب‌ها از کمبودِ خون خبر می‌دادند.
دختر با شرمندگی‌ای دوستداشتنی ادامه می‌دهد: "من در این پارچه زشت هستم و مردم همیشه با یک دارو برای دندان درد به سراغم می‌آیند."
"چرا تلاش می‌کنی خود را بدشکل سازی؟"
"همینطوری، از روی عادت. آیا مگر جوابش را من می‌دانم؟ مادر می‌تواند آن را به شما توضیح دهد."
من پرسشگرانه به سمت پیرزن نگاه کردم، اما او بجای پاسخ دادن شروع می‌کند سریعتر به پلک زدن، در چشم‌ها تأثیر خجالتی مخفی گشته. من اصرار نمی‌کنم. دیرتر خودش به حرف آمد، و خانم سیمچِه تا حدودی با میل خودش، بدون پرسش، از خودش، از دخترش و نیازش تعریف کرد.  
این نیاز در لحظه‌ای حساس شدیدتر می‌شود، لحظه‌ای که سیمچِه در یک گاری سیاه به سمت گورستان برده شد. او یک مرد شکست خورده در تجارت و توسط یک بیماریِ طولانی بسیار فرسوده شده بود، چنان ظریف و ضعیف که فقط بسیار محتاطانه گام برمی‌داشت، طوریکه انگار یک ظرف بسیار شکننده و گرانبها را در خود حمل می‌کند. عاقبت بیماری سیمچِه را طوری بیمار ساخت که با وجود تمام مراقبت‌ها این ظرف شکست و او درگذشت. بعد از مرگ مرد برای زن سلامت کامل و ضعیف نگشته‌اش باقی‌می‌ماند. دختر کوچکش اما درونی بسیار ظریف داشت، بسیار شکننده، شاید از شیشه، شاید از کریستال که برای نشکستن به مراقبت و توجه فوق‌العاده‌ای محتاج بود. اِستر کوچک تا یازده سالگی اجازه نداشت دست به هیچ کاری بزند. اما او بزودی شروع می‌کند بر علیه آن به مقاومت کردن.
 "این فقط چطور دیده می‌شود، وقتی یک چنین دختر بزرگی مانند من به مادر کمک نکند؟ من برای مورد تمسخر واقع گشتنِ مردم رشد می‌کنم، و وقتی مردم متوجه شوند که من به درد هیچ‌چیز نمی‌خورم آیا کسی  با من ازدواج خواهد کرد! من تو را متقاعد خواهم کرد که یک سبد پُر از نان از خانه‌مان تا آجرپزی حمل کنم و هیچ‌چیز برایم اتفاق نیفتد."
"این کار را نکن استر، من از تو خواهش می‌کنم."
او با گفتن: "درست همین کار را می‌کنم" نگاه خشمگینی به مادر می‌اندازد و سبد را برمی‌دارد. تا آجرپزی خیلی دور نبود. دختر، یاری دهندۀ مادر، بار را تا آنجا حمل می‌کند، و خیلی ماهرانه خستگی بزرگش را پنهان می‌سازد.
دختر با جلوگیری از ریختن اشگ می‌گوید: "فقط یک هنر دیگر! اگر تو بخواهی سبد را تا مسافت دورتری حمل می‌کنم."
البته مادر نمی‌خواست از آن هیچ‌چیز بداند. دیرتر اما خودش یک سبد کوچک برای اِستر می‌خرد و او را همراه خود به منطقه شهر می‌برد، اما وقتی باید به روستاهای اطراف می‌رفت او را به خانه می‌فرستاد. البته این سبد کوچک هم گاهی آنقدر به دختر فشار می‌آورد که او گاهی می‌گریست، اما هیچکس آن را نمی‌دید.
چند سال می‌گذرد. دختر سیمچِه خود را کاملاً آزاد ساخته بود، یعنی، همه‌جا به همراه مادرش می‌رفت، همچنین تا در آخرین روستا، وقتی این احتمال وجود داشت که از او چیزی خریده خواهد گشت، حالا سبدش از سبد مادر کوچکتر نبود و او پنهانی از سبد مادر مقداری نان در سبد خود قرار می‌داد تا بار را برای مادر سالخورده‌اش سبک سازد. 
این موقعیتِ جدید زوایایِ روشن زیادی داشت که بیوۀ سیمچِه بتواند برای شکایت دلیلی داشته باشد. بخصوص از دیدن کودک که حالا می‌توانست وزن بار سبد را تحمل کند خوشحال بود. و اما او روزی کودک ضعیفی بود ... فقط ببینید که حالا چه نیرویِ کمکی قدرتمندی از او شده است. وانگهی حضور مدام دختر در این پیادهروی‌ها مادر را با احساس مطبوعِ یک شادی درونی پُر می‌ساخت.
وقتی استر صبح بعنوان اولین نفر زودتر از خواب بیدار می‌گشت و برای لحظه‌ای بر روی لبۀ تختخواب با پیراهن خواب می‌نشست، مادر احساس می‌کرد که چگونه از فرزندش  یک تازگیِ معطر، تازگیِ سال‌های جوانی و اندام باکره پخش می‌گردد. در این حال او فکر می‌کرد فرزندم زیباست. اما نگرانی مسموم زمزمه می‌کرد: زیبائی چه فایده‌ای برای یک دختر دارد که با طلوع خورشید از خانه خارج می‌شود و در مسیرهای جنگل براه می‌افتد، در مسیرهای مزارع خاموش و خلوت، از آن بدتر با انسان‌های مشکوکی که در حومه شهر سکنی گزیده‌اند! ولگردان حومه شهر که می‌توانستند خود را هر لحظه به یک دزد تبدیل سازند همیشه کابوس زن بیوه بود. او از کشاورزان روستاها و از کارگران آجرپزی ترس نداشت، فقط از چهره‌های مشکوکی که مانند مشاغلشان به سختی قابل تشخیصند، از افراد خجالتی که از دور بوی مشروبِ الکلی می‌دهند و تمایل به تجاوز جنسی دارند. به یک چنین اشخاصی در مکان‌های خالی از سکنه یک چهرۀ زیبا نشان دادن، ــ خطرناک بود.
این دلیلی بود که مادر و دختر در پیاده‌روی روزانۀ خود همیشه لباس کاملاً یک شکل می‌پوشیدند، سرهایشان همیشه با پارچه محکم پیچیده بود. آنها لباس خاکستری ژنده‌ای می‌پوشیدند، طوریکه آدم دختر جوان و مادر را نمی‌توانست از هم تشخیص دهد.
زن بیوه حتی مایل بود لباس خود و دخترش را با گرد و خاک خیابان بپوشاند تا کاملاً نامرئی شوند.
اِستر یک بار به من گفت: "من چنین ترس بزرگی ندارم. من گاهی تنها می‌روم: جمعه در خانه کار بیشتری داریم، بنابراین باید با تحویل نان زودتر تمام بشویم، به این خاطر مادر به یک طرف می‌رود و من به طرف دیگر." من از او پرسیدم: "و در این مواقع برایتان هرگز اتفاقی رخ نداده است؟"           
"هیچ‌چیز. فقط یک بار یک مرد مست تعقیبم کرد. آن زمان بعد از یک باران آب زیادی در جاده وجود داشت، من در این وقت از روی آب رد شدم و در سمت دیگر جاده با پیدا کردن یک قطعه آجر مرد مست را تهدید کردم. بعد او مرا راحت گذاشت." و با خوشحالی ادامه می‌دهد: "شاید او از آب بیشتر از آجر من ترسید."
"اما اگر مرد مست از روی آب می‌گذشت و به سمت شما می‌آمد آیا او را با آجر می‌زدید، آیا می‌توانستید از خود دفاع کنید؟"
"آه شما چه فکرها می‌کنید! شاید من از وحشت فوری می‌مردم یا التماس می‌کردم که سریع من را بکشد."
"این خوب نیست. آدم نباید هرگز فوری از هدفش چشم بپوشد؛ وقتی آدم از خودش دفاع کند، بنابراین می‌تواند حداقل برندۀ زمان شود، شاید بعد کسی برای کمک بیاید." استر مدتی در حال فکر کردن سکوت می‌کند.
عاقبت می‌گوید: "البته، اگر اوضاع بد می‌شد، شاید در این وقت دیگر ترس نمی‌داشتم، شاید مانند گربه‌ای با چنگ و دندان از خودم دفاع می‌کردم! اما خدا را شکر، هیچکس به من حمله نمی‌کند، هیچکس حتی به من نگاه نمی‌کند. آنها فکر می‌کنند که یک زن سالخورده با سری پیچیده شده در پارچه در برابر خود دارند!"
من می‌گویم: "و با این حال مطبوع است که آدم از خودش یک مترسک بسازد."      
او خندۀ شادی می‌کند: "اوه، من همیشه اینطور لباس نمی‌پوشم. من شنبه‌ها لباس دیگر می‌پوشم."
و حقیقتاً، وقتی من دیرتر یک بار در یک روز شنبه به او برخورد کردم به زحمت دوباره شناختمش، او لباس خیلی خوبی پوشیده بود. این درست قبل از رسیدن قطار بود. اکثر یهودی‌ها و کودکان بر روی سکوی قطار و در نزدیکی جنگل قدم می‌زدند. همچنین دخترها هم دیده می‌شدند و در بین آنها استر حضور داشت با یک دامن سیاه و یک بلوز صورتی کمرنگ، احتمالاً از ابریشم. چقدر ملاحت در او بود! بر روی یک نیمکت مادرش نشسته بود با یک کلاه روبان‌دار مخصوص روزهای شنبه. ممکن است که مادر در این حال فکر می‌کرد: یا چشم‌های من دیگر هیچ ارزشی ندارند یا فرزند من در میان تمام دختران و زن‌ها زیباتر است!
من می‌توانستم با کمال میل با او موافق باشم.
اوایل روز بعد، هنگامیکه من استر را در لباس کار روزانه‌اش در هیبت یک پیلۀ خاکستریِ تیره برخورد می‌کنم نتوانستم خودم را مهار کنم به او بگویم که چه زیبا او دیروز دیده می‌گشت و چه زیاد خود را از دختران دیگر برجسته ساخته بود.
"واقعاً؟ من از شما متشکرم. من این حرف را تا حال از کسی نشنیده بودم."
دختر بیچاره ــ بنابراین این اولین تمجید زندگیش بود.
من به یاد نمی‌آورم که یک بار دیگر با او حرف زده باشم. نه ــ مطمئناً این آخرین گفتگوی ما بود.
آنطور که من او را دیرتر دیدم ــ دیگر استر سابق نبود، دیگر آن گل زیبا نبود، فقط یک بدن بی روح ضعیف، خمیده در دانه‌های زردِ درخشان، با یک حصیر کاهی در زیر باران. در نزدیکی تپۀ مرزی یک پیرمرد در حال کشیدن پیپ نشسته که مأمور شده بود تا آمدن مقامات و دکتر از جسد مراقبت کند. من حصیر را کمی کنار می‌زنم؛ با وجود درد بزرگم باید از دختر خوبِ سیمچِه خداحافظی می‌کردم. ــ آه، این ردِ اشگ‌ها بر روی گونه‌های از خاک کثیف گشته!
آنجا چه اتفاقی افتاده بود؟ هیچ چیز غیرعادی‌ای. من دقیقاً به یاد می‌آورم که این اتفاق با کلمات ریز در روزنامه شرح داده شده بود: "در مزارع حومۀ روستا جسد یک دختر جوان پیدا گشت، یک یهودی، با آثاری از یک مرگ خشونت‌آمیز. پلیس در حال جستجوی متجاوز است."
مجرم پیدا می‌شود. او یک ولگرد از حومۀ روستا بود. این اعتراف او بود: او در یک مسیر فرعیِ کم رفت و آمد در مزرعه به یهودی برخورد کرده بود. مست، او دستمال را از سر یهودی کشیده و چهرۀ یک دختر جوان را دیده بود. دختر تا آخرین لحظه جنگیده بود ــ او را گاز گرفته و چنگ انداخته بود. او فقط برای اینکه دختر را بترساند چاقو را کشیده بود؛ اینکه دختر چطور اشتباهاً به سمت تیزی چاقو فرار کرد را نمی‌تواند او کاملاً درک کند. ــ تحقیقات نشان می‌داد که هیچگونه اقدام خشونت‌آمیزی صورت نگرفته است.
کودک بیچاره، هیچ الماسی در این جهان هموزن با آخرین اشگ‌هایت نمی‌باشد.
خوب بخواب!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر